وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
مثل ماهی افتاده روی پاشویه حوض، نفس‌هایش به ستوه آمده بود و صدای مخملی مهربان که فقط گفت یوسف، جرعه‌جرعه اکسیژن به ریه‌هایش بازگرداند.
نگاهی به در بسته‌ی اتاق صبا انداخت و به دنج‌ترین نقطه‌ی سالن پذیرایی که شومینه‌ای روشن در دل دیوارش بود، پناه برد و در دم روی مبل نشست تا مبادا کلامی از دهان مهربان خارج شود و از گوش‌هایش نهان بماند. چشم‌هایش را بر هم فشرد و تشوش و نگرانی‌هایش را پنهان کرد و آرام و مردانه جواب داد:
- جانم...؟
این اولین باری بود که از یوسف این کلمه را می‌شنید. نوازش خوابیده در این کلمه‌ی چهار حرفی و لحن بیانش چنان بود که گویی بخواهد مهربان را در آغـ*ـوش بگیرد. نفسش رفت و دست روی سـ*ـینه‌اش گذاشت تا مبادا قلبش خیال فرار به سرش بزند و بعد از تأملی کوتاه گفت:
- باور کن هیچ پنهون‌کاری در بین نبود. من واقعاً نمی‌دونستم افسر خانوم با پسرش برای شام دعوت هستن.
لبخند روی لبش جان گرفت. بهزاد خوش‌قد‌وبالا با آن چهره‌ی گیرا و جذاب که لقب همسرسابق را یدک می‌کشید، برای مهربان به پسر افسر خانوم تنزل مقام داده بود. به شعله‌های سرکش شومینه خیره شد؛ شعله‌هایی که رقصان زرد و نارنجی در هم پر پیچ‌وتاب چرخ می‌خوردند و با همان نوازش خوابیده در صدایش گفت:
- می‌خوای امشب بیام و با پدرت صحبت کنم و حقیقت رو بگم. بگم این دختر مونارنجی ریزه‌میزه‌ی شما محرم دل و روحم شده و عاشق اون کک‌ومک‌های ریزودرشت صورتش شدم یا این که مثل فیلم‌های هالیوودی بیام و شبونه بدزدمت؟
حس خوش عاشقی غلیان کرد و قطره اشکی شده، دیدش را تار کرد. یوسف مهم‌ترین عضو بدنش را که همان دل است و مأمن و جایگاه تمام عواطف، دزدیده بود و آدم بی‌دل پی دلش می‌رود و کسی که آن را ربوده است.
از میان نفس‌های به شماره افتاده‌اش نجوا کرد:
- یوسف.
باز هم شنید، جانم.
برای تداوم این جانم گفتن‌های یوسف باید تا آخرین نفس می‌جنگید و جان می‌داد. به حسی که پر جوش‌وخروش به غلیان افتاده بود، غلبه کرد و آهسته گفت:
- امشب با پدرم و مادرم صحبت می‌کنم. اگه خدا بخواد فردا جور دیگه‌ای برامون شروع میشه.
قلب یوسف همچون شعله‌های آتش برای مهربان بی‌تابی می‌کرد؛ اما باز هم آن را پشت صدای مردانه‌ی محکمش قرار داد.
- ان‌شاءالله، اون چه که خیره پیش میاد.
یوسف این را گفت و نفس جا مانده در سـ*ـینه‌اش را رها کرد، آنچنان که صدای نفس‌های در گوش مهربان پیچید.
- فردا موبایلت رو برات میارم. معذرت می‌خوام، می‌دونم نباید پیامک‌هات رو می‌خوندم؛ ولی لطیفه‌های مهرنوش خیلی تروتاره و دست اول بود. فکر نمی‌کردم مهرنوش از متین خوشش بیاد! اون‌قدر که پی‌جوی حال‌واحوالش باشه! بعد از سیل پیام‌ها و زنگ‌های متصل مهرنوش، مهرسا و مامانت و یه شماره ناشناس که احتمالاً باید برای بهزاد باشه، باعث شد تا به مهرنوش زنگ بزنم بگم موبایلت اینجا مونده تا بیشتر از این نگرانت نشن.
مهربان که تمام ذهنش دوروبر مهرنوش و متین می‌چرخید، دهان باز کرد تا بگوید نازنین اگر بفهمد مهرنوش را در دم سلاخی می‌کند؛ اما مجالی نیافت و مهرنوش در را با شتاب باز و سرش را لای در جای داد و گفت:
- ای بابا، شارژ موبایلم تموم شد. تازه پنج هزار تومن شارژش کرده بودم من که مثل تو کارمند نیستم و سر گنج هم نشستم. جیک‌جیکتون رو برای فردا توی کارخونه بگذارید. بیا که مامان شمشیرش رو برات از رو بسته!
یوسف شنوده‌ی تمام غرولند‌های مهرنوش بود. لبخند محو و خسته‌ای بر لبش نشاند و پیش از مهربان گفت:
- عزیز دلم برو، فردا توی کارخونه می‌بینمت. در ضمن به مهرنوش بگو اگه دوست داره، توی همین هفته بیاد کارخونه تا با یه پارتی‌بازی کوچولو استخدامش کنم.
مهربان پر از حس خواستن یوسف، شانه‌های پهن و چشمان گرم و گیرایش به‌ناچار دل را وادار به اطاعت کرد، گفت:
- ممنونم، بهش میگم. فردا می‌بینمت. شب به‌خیرت.
مهربان با صدای حوریه خانوم که مدام صدایش می‌زد با خداحافظی شتاب‌زده‌ای تماس را قطع کرد و یوسف زیر لب با خودش نجوا کرد:
- خدایا، به اندازه‌ی تمام نفس‌هام می‌خوامش، کمکم کن!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خشم و عصبانیت حوریه خانوم خیلی زود تخفیف یافت. آقای دلشاد هم اگر چه ظاهر را حفظ می‌کرد؛ اما همچنان با مهربان سرسنگین بود و این کم‌محلی‌ها تا بعد از صرف شام هم امتداد پیدا کرد.
    بدتر از کم‌محلی‌های آقاجانش، نگاه‌های نفرت‌انگیز بهزاد بود که مثل نوچی آزار‌دهنده‌ای که به دست بچسبد، دمی از او جدا نمی‌شد و هرگاه سر برمی‌داشت، مردمک‌هایشان به یکدیگر متصل می‌شدند و راه نفسش را تنگ می‌کرد.
    بهزاد نگاه‌های عـریـان و بی‌پرده‌اش را، زیر غفلت‌های آقای دلشاد نثار مهربان می‌کرد و این نگاه‌های نانجیب، همراه با لبخند بی‌معنا آنچنان مهربان را معذب کرده بود که احساس می‌کرد به جای شلوار جین ساده و بلوز آستین بلند، یک لباس خواب سرخابی توری به تن دارد و همین امر باعث می‌شد مدام پر شالش را پایین‌تر بکشد.
    مهرنوش از پشت بخار برخاسته فنجان چایش، نگاه غضبناکی به بهزاد انداخت که ماهرانه مجلس را به دست گرفته بود و گاهی از خاطرات گذشته می‌گفت و گاهی هم سری به خاطرات پنج ماه زندگی غیرمشترکشان با مهربان می‌زد. با آب‌وتاب از روز عقدشان تعریف می‌کرد و در تایید حرف‌هایش مهربان را خطاب قرار می‌داد و می‌پرسید، مهربان اون روز رو یادت میاد و جواب مهربان فقط سکوت بود، چرا که هرچه در پستوی ذهنش را می‌کاوید، جز تحقیر بهزاد، غرور له شده و چشمان ترش چیزی دیگر به خاطر نمی‌آورد.
    مهرنوش کلافه و قدری هم عصبی، سر بیخ گوش مهربان فرو برد و آهسته پچ‌پچ کرد:
    - از نگاه‌های این یابو به تو اصلاً خوشم نمیاد! از این صمیمت بی‌دلیلش هم همین‌طور. یه‌چیزی توشه که آدم رو آزار میده. اگه امشب حرف زدی و همه‌چیز رو به آقاجون و مامان گفتی که از هیچ، وگرنه با روش من جلو می‌ریم.
    به آنی سرش به‌سمت مهرنوش چرخید و مهره‌های گردنش اعتراض‌کنان تق‌تق به صدا در آمد و آهسته و زیر لبی پرسید:
    - مثلاً چه روشی؟!
    مهرنوش فنجان را بر روی میز کنار دستش گذاشت و همانند او پچ‌پچ‌وار جواب داد:
    - روش من روراستی و صداقته. یه‌کم دل‌خوری توش هست؛ ولی نتیجه‌ش بهتر از پنهون‌کاری! صاف و پوست‌کنده میگم که خاله شاه صنم بین مهربان و یوسف یه صیغه‌ی محرمیت خونده. میگم این دوتا هم‌دیگه رو می‌خوان و واسه‌ی خودشون یوسف و زلیخایی هستن که بیا ببین!
    ترس توی دلش تپ‌تپ ضربان گرفت و با خود اندیشید، ای کاش شجاعت مهرنوش را می‌توانست برای چند ساعت قرض بگیرد. سرش را به زیر انداخت و ریشه‌های شالش را میان انگشتانش تاب داد. دیگر صدایی جز تاپ‌تاپ قلبش نمی‌شنید، به‌سرعت گذشتن نور واکنش‌های متفاوت مادر و پدرش را مرور کرد و هرلحظه از قبل ناامیدتر می‌شد. میان هیاهوی بی‌فرجام ذهنش با صدای افسرخانوم که نام او را صدا می‌زد، سر برداشت و نگاهش به‌سمت او برگشت و بی‌حواس پرسید:
    - ببخشید، با من بودید؟ متوجه نشدم.
    افسر خانوم با گردنی افراشته، لبخند وسیع و دست و دل‌بازی بر روی لبش نشاند، سپس خم شد و جعبه‌ی مخملی قرمزرنگی را روی میز وسط مبل‌ها گذاشت و جواب داد:
    - عروس گلم، منت روی سر من و بهزاد بگذار، بزرگواری کن و گذشته رو ببخش و این حلقه رو دستت کن.
    سپس با همان لبخند چسبیده به لب‌هایش سرش به‌سمت آقای دلشاد برگشت.
    - البته با اجازه‌ی آقای دلشاد و حوریه جون که مثل خواهر برام عزیزه.
    واکنش‌ها همانند رنگین‌کمان پر از رنگ‌های متفاوت بود؛ آقای دلشاد ابروهایش روی پله‌ی تعجب نشست؛ اما ابروهای نازک حوریه خانوم حالت اخم به خود گرفت و مهرسا از خوشی در سرش ریسه‌های چراغانی به راه افتاد و در دلش سازودهل بر پا شد.
    مهرنوش به چشم بر هم زدنی به‌سمت مهربان برگشت تا واکنش او را ببیند و از حرص، پیوسته گوشه‌ی لبش را به دندان گرفته بود و می‌جوید.
    مهربان با نگاهی که نشان از ناباوریش داشت، به زحمت ته‌مانده‌ی آب دهانش را فرو داد. احساس مصدومی را داشت که محکم به دیوار بتی برخورد کرده باشد. دلش می‌خواست نفس‌هایش را از آوار نجات دهد تا سـ*ـینه‌اش این‌چنین بی‌تاب برای قطره‌ای اکسیژن خس‌خس‌کنان بالا و پایین نمی‌شد. کلمات تا سقف دهانش پر شد؛ اما همانند روغن روی زبانش ماسید و دهانش را به هم دوخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    شجاعت، تنها واژه‌ای است که در قالب کلمات و شعار خوش می‌درخشد تا به وقت عمل نرسیده همه شجاع‌اند.
    فقط شجاع‌دلان پای خواسته‌ی به حقش می‌ایستند و مهربان به خودش یک قول محکم داده بود تا حداقل به حرمت عشق امشب، شجاع‌دل باشد و نمی‌دانست چرا همیشه یگ گام از اتفاق‌ها عقب‌تر ایستاده است و همیشه‌ی خدا پشت‌سر آن‌ها گام بردارد.
    همه‌ی نقشه‌هایش نقشه بر آب شد! تصمیم داشت امشب بعد از مقدمه‌چینی آن‌گونه که نه سیخ بسوزد و نه کباب، با ظرافت از علاقه‌اش به یوسف بگوید و انتهای آن ماجرای محرمیت ساده‌ای که به‌خاطر شرایط خاص بینشان خوانده شد، حرف بزند.
    چشمانش مانند منگنه به روی جعبه‌ی مخملی دوخته شده بود و افکارش مانند موجی که دچار طوفان شده باشد، جملات و کلمات را در خود غرق می‌کرد .
    کف دستش را به روی شلوار جینش سر داد تا از شره عرق‌های نشسته روی آن خلاص شود، سپس سر برداشت و بی‌آنکه به پدرش نگاه کند، بعد از تأملی کش‌دار، آرام و آهسته جواب داد:
    - افسر خانوم، جسارت من رو ببخشید، نمی‌تونم قبول کنم. این حرف تازه‌ای نیست و بارها به خود بهزاد هم گفتم که دیگه آینده‌ای نمی‌تونیم با هم داشته باشیم.
    میان تاپ‌تاپ قلبش، صدای قل‌قل معده‌اش را کم داشت که تمرکز ذهنش را بر هم می‌ریخت. لبش را تر کرد تا جملات را حساب شده انتخاب کند و بعد از درنگی کوتاه، گفت:
    - راستش رو بخواهید، من برای آینده‌م برنامه‌ی دیگه‌ای دارم و به خواستگاری مدیرعامل کارخونه‌ای که اونجا کار می‌کنم جواب مثبت دادم.
    مهربان این را گفت و از زیر چشم نگاهی به پدرش انداخت که به طرز وحشتناکی ساکت بود و خیره‌خیره او را نگاه می‌کرد و تند و شتاب‌زده، اضافه کرد:
    - البته امشب قرار بود این مطلب و به آقاجون و مامان حوری هم بگم و ازشون اجازه بگیرم.
    مهربان بمب را منفجر کرد و منتظر ترکش‌هایش شد.
    لبخند از روی لب افسر چنان پر زد که گویی از ازل با این واکنش طبیعی که جایش روی لب‌هاست، غریبه بوده است.
    بهزاد پر از حس بد تحقیر با یک جفت اخم سر به زیر انداخت و انگشتان بلند و کشیده‌اش را چنان در هم مشت کرده بود که گویی با چسب دوقلو آن‌ها را محکم به هم چسبانده‌اند که این‌چنین در هم گره خورده، فرو افته بود!
    سرخی و برافروختگی آشکار گونه‌هایش تا لاله گوشش امتداد پیدا کرد و حقارت از ته دلش قل‌قل‌کنان تا حلقش بالا آمد و طعم دهانش را تلخ و قدری گس کرد.
    سر برداشت و نگاهش به‌سمت مهربان برگشت که با پر شالش بازی می‌کرد و از تصور این که به تلافی تمام تحقیرهایش چنین تصمیمی گرفته، عضلات فکش مرحله به مرحله تغییر شکل داد. ابتدا منقبض شد و مرحله‌ی بعدی دندان‌هایش انباشته از خشم، سخت در هم فرو رفت.
    حوریه خانوم با سری فرو افتاده، انگشتانش را مانند نگاه سرگردانش به روی گل‌های قرمز و بی‌جان چادرش سر داد. ذهنش خالی‌تر آن بود که بتواند باز هم خراب‌کاری‌های دخترانش را در برابر همسر بی‌منطق این روز‌هایش که زود از کوره در می‌رفت و طاقت اندکش به طاق می‌چسیبد، راست‌وریس کند!
    افسر خانوم پیش‌قدم شد و اولین ترکش را باخلقی تنگ و چهره‌ای حق‌به‌جانب که کمتر از او دیده بود، به‌سمتش پرتاب کرد.
    - مهربان جون، برام عزیزی درست، وقت نیاز دستم رو هم گرفتی اون هم درست؛ ولی این دلیل نمیشه بچه‌م رو خار کنی، بهزاد خبط کرد طلاقت داد، می‌دونم. اون پنج ماه اذیتت کرد این رو هم می‌دونم؛ ولی می‌خواد جبران کنه. همه‌جوره نازت رو هم خریداره، چرا با زندگی‌ت لج می‌کنی مادر؟ می‌خوای زن‌بابای دختری به سن مهرسا بشی؟!
    افسر خانوم کلافه از خلق تنگش با حالتی عصبی گره روسری ساتنش را بی‌هدف بازوبسته کرد و دستانش را در هوا تاب داد.
    - والله بلا، همه اشتباه می‌کنن. بچه‌ی من هم یکی از اون‌همه. تو یه مدت کوتاه با دلش راه بیا، اون‌وقت می‌بینی چطوری دلتون به هم گره می‌خوره. آخه من نمی‌فهمم چرا لج می‌کنی و بهزاد من این فرصت رو نمیدی؟!
    سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. مهرسا چراغانی سرش در دم خاموش شد و بی‌قرار و دل‌خور با یک تای موی بافته شده‌اش بازی می‌کرد و آن را تاب می‌داد.
    مهرنوش نگاه مضطربش را از روی مهربان برنمی‌داشت و حال‌واحوال حوریه خانوم هم تعریفی نداشت.
    بهزاد با چهره‌ای برافروخته دستی به زانو گرفت و از جایش برخاست و بی‌آنکه به مهربان نگاهی بیندازد، درحالی‌که سعی داشت آرام باشد، به‌سمت آقای دلشاد که همچنان با سگرمه‌های درهم ساکت بود، برگشت و گفت:
    - خب انگار حرفی برای گفتن باقی نمی‌مونه. مهربان تصمیش روگرفته، تلاش من هم دیگه فایده‌ای نداره. ممنون برای پذیرایی‌تون. اگه اجازه بدید ما مرخص بشیم؟
    سپس رو به مادرش شد و اضافه کرد:
    - مامان لطفاً پاشو بریم. بسه هرچی خودمون رو کوچیک کردیم.
    افسر خانوم همان کرد که او گفت و میان تعارفات شاعبدالعظیمی حوریه خانوم که اصرار به ماندن آن‌ها داشت، لخ‌لخ‌کنان همراه بهزاد راهی شد.
    بهزاد هنگامی که به خیابان پا گذاشت، رو به آسمانی که نم‌نم برف از دامنش می‌ریخت، سر برداشت و به غرور له شده‌اش قول داد تا نگذارد مهربان نصیب مهندس روشن شود.
    ***
    سکوت ممتد آقای دلشاد با رفتن مهمانان فریاد شد و بر سر مهربان بارید.
    - باریکلا! خوب سکه‌ی یه پولمون کردی؟ به غیر صدوبیست میلیونی که به افسر خانوم بابت آزادی بهزاد دادی و من به جای تو از زبون بهزاد شنیدم، دیگه چه پس‌وپنهانی، توی برنامه‌هات هست و به ما نگفتی؟
    قلبش از سـ*ـینه جدا شد و مانند پرنده‌ای زخمی، بال‌بال‌زنان تالاپی به زیر پایش افتاد، سر خم کرد و درحالی‌که دستانش را در هم تاب می‌داد، شرمنده گفت:
    - ببخشید آقاجون...
    آقای دلشاد لنگ‌لنگان خود را به مبل راحتی رساند و روی آن هوار شد، پاچه‌ی شلوارش را بالا زد و درحالی‌که کمربند پای مصنوعی‌اش را باز می‌کرد با آرامشی ترس‌آور گفت:
    - واسه‌ی چی معذرت می‌خوای؟ اون پول مال خودت بود و به من ربطی نداره که چه‌جوری خرجش کردی؛ ولی آینده‌ی تو به من ربط داره که می‌خوای خرج چه آدمی بکنی.
    سپس خود را از شر پای عاریه‌ای نجات داد و در‌حالی‌که انتهای پای قطع شده‌اش را با کف دست ماساژ می‌داد، ادامه داد:
    - این پنبه رو از گوشت بیار بیرون، محال اجازه بدم با مهندس روشن ازدواج کنی، سر مهرنوش کوتاه اومدم سه سال آزگار خون به جیـ*ـگر شدم. نه من نه مادرت دیگه تحمل تکرار اون روزها رو نداریم. به خود مهندس هم حرف اول و آخرم رو گفتم.
    نمی‌ذارم زن یه مرد زن مرده بشی که یه بچه هم‌سن خواهرت مهرسا داره، دختری که از الآن چشم دیدن تو رو نداره.
    دستش را میان موهای جو گندمی‌اش فرود برد و کلافه‌تر از قبل ادامه داد:
    - من نمی‌فهمم تو چه مرگته؟! شوهر سابقت اومده منت‌کشی و پای تمام شرط‌وشروط‌هایی که من براش گذاشتم یه چشم گذاشته. از فردا دیگه اجازه نداری کارخونه بری! خیلی دوست داری کار کنی، بگرد دنبال یه کار دیگه و دور این مهندس روشن رو خط بکش.
    دلش را دید که چون ماهی روی پاشویه‌ی ناامیدی دست‌وپا می‌زد و حتی چشمه‌ی اشک‌هایش از شدت اضطراب خشک شده بود. مردمک‌های ملتمس‌اش به‌سمت مادرش برگشت که روی صندلی ناهارخوری نشسته و نگاه همیشه نگرانش بین آن دو می‌چرخید.
    مهربان رویاهایش را دید که سر بریده پیش پایش دست‌وپا می‌زدند. تمام جرأتش را در یک کاسه ریخت و آهسته با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، گفت :
    - آقاجون خواهش می‌کنم. بهزاد یه بار در حقم نامردی کرد، دیگه نمی‌تونم بهش اعتماد کنم. از کجا معلوم بازم این کار رو نکنه، از اون گذشته پس تکلیف دلم چی میشه؟!
    آقای دلشاد چنان فریاد زد که همه از ترس پلک‌هایشان برای دمی بسته شد.
    - اون‌وقت به مهندس با یه دختر بچه‌ی نوجوون که سایه‌ی تو رو با تیر می‌زنه می‌تونی اعتماد کنی؟! چرا نمی‌فهمی چند ماه که بگذره عشق عاشقی از یادتون میره. مهندس جونش و دخترش، فکر می‌کنی اون رو ول می‌کنه تو رو می.چسبه؟ اگه مهندس بچه به این بزرگی نداشت نامرد بودم اگه نه توی کارتون می‌آوردم.
    آنگاه چند ضربه‌ی محکم به روی پایش کوبید و صدایش را را قدری آهسته‌تر کرد.
    - به پیر به پیغمبر، اون دختر بختک زندگی‌ت میشه! اگه یه آدامس بخری و بدی دست بچه‌ت میگه حق من رو داره می‌خوره. میشه زن‌بابای بد قصه، از خر شیطون بیا پایین و به بهزاد یه بله بگو و سر زندگی‌ت برو.
    آقای دلشاد این را گفت و رو به همسرش شد تا تأیید حرف‌هایش را از دهان او بشنود.
    - حوری جان تو یه چیزی بگو، بی راه میگم ؟بگو حرفم رو پس بگیرم.
    چشمه اشکی که خشک شده بود قل زد و خروشان از روی شیار گونه‌هایش جاری شد.
    حوریه خانوم کلافه، میان چه کنم‌هایش پس‌وپیش می‌شد و نمی‌دانست کدام سمت این جدال را بگیرد، عاقبت از جایش برخاست و پر چادر را گرفت از روی شانه‌هایش برداشت و روی دسته صندلی رها کرد. آنگاه دستانشان را در هوا تاب داد.
    - انگار قرار نیست من مثل آدم دختر شوهر بدم. اون از مهرنوش که یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون، این هم از مهربان!
    سپس روی پنجه‌ی پا چرخید و رو به مهربان شد و گفت:
    - قربونت برم، بابات بدت رو نمی‌خواد و بی راه نمیگه. من یه بار سر مهرنوش بهش اصرار کردم که رضایت بده، چوبش رو هم خوردم. پشت دستم رو داغ کردم دیگه روی هیچی اصرار نکنم.
    خب تکلیف مادرش که در جبهه‌ی بی‌طرفی رفته بود، روشن شد و یقیناً دیگر نمی‌توانست روی حمایت او حساب کند و با صدای معترض مهرنوش نگاهش به‌سمت او برگشت.
    - ای بابا، چرا همه‌ش لنگ من رو وسط می‌کشید! شدم آیینه‌ی عبرت! نجیب مثل بهزاد نه نامرد بود نه طلاقم داد. بنده‌ی خدا توی حمله‌ی انتحاری کشته شد. به خدا فقط همین. بگذارید مهربان هم حرفش رو بزنه شاید یه حرفی برای گفتن داشته باشه.
    میان التهابی که به دلش افتاد بود با پشت دست اشک‌هایش را پس زد و نگاه درمانده‌اش را به‌سمت پدرش چرخاند و آهسته و نرم از کنار مهرسا گذشت خود را به او‌ رساند و کنارش نشست.
    - آقاجون خواهش می‌کنم اجازه بدید. من پای همه‌چی واستادم.
    آقای دلشاد بی‌آنکه سر بلند کند تا او را ببیند، درحالی‌که پایش را ماساژ می‌داد، جواب داد:
    - حرف من همون که گفتم و نظرم عوص نمیشه. هنوز هم مثل بچگی‌هات اشک‌هات توی آستینت قايم شدن. پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن، بیا پیش خودم بنشین. فردا به آقای رمضان‌فر زنگ می‌زنم سفته‌هات رو که بابت ضمانت دادی از مهندس بگیره. اگه هم نداد جونت سلامت، هنوز اون‌قدر بدبخت نشدم که لنگ دوتا سفته بمونم.
    حس می‌کرد سوار قایقی کاغذی در حال غرق شدن است. پرده‌ای از اشک‌هایش را پس زد و با صدایی پر خش گفت:
    - آقاجون خواهش می‌کنم. من هیچ‌وقت روی حرفتون حرفی نزدم؛ ولی این بار نمی‌تونم.
    سرش به آنی به‌سمت مهربان چرخید، این‌همه اصرار از جانب دختری که همیشه‌ی خدا انتهای حرف پدرش فقط یک چشم می‌گذاشت نگرانش کرد و با سگرمه‌های درهم پرسید:
    - به غیر از علاقه که باد هواست، نکنه حرف پس‌وپنهان دیگه‌ای هم داری؟
    دست‌وپای جرأتش را که در حال فرار بود، گرفت و سر جایش نشاند. سپس سر به زیر انداخت، آنچنان که چانه‌اش به یقه‌اش چسبید و درحالی‌که از نگاه خیره‌ی پدرش فرار می‌کرد، دستانش را در هم چلاند، کوتاه جواب داد:
    - چون زنشم.
    مهربان این دو کلمه را گفت و طوفان به پا کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نگاه‌ها روی موج سکوت خشک شد. کتاب درسی مهرسا از بغلش سر خورد و بال‌بال‌زنان روی زمین افتاد.
    حوری خانوم که همچنان نظاره‌گر مکالمه‌ی آن دو بود، با سر انگشت به گونه‌اش ضربه زد و ناباور گفت:
    - خاک به سرم!
    آقای دلشاد که تصور می‌کرد اشتباه شنیده است، با اخمی پروپیمان و چشمانی باریک شده که چند چین مورب کنار آن لم داده بود و صدایی آهسته، اما مملو از خشم، پرسید:
    - تو چه غلطی کردی؟ یه یار دیگه تکرار کن!
    قلبش میان سـ*ـینه از تپش افتاد. همیشه از این لحظه واهمه داشت و حالا درست وسط معرکه‌ای که از آن می‌ترسید بی‌بال‌وپر دست‌وپا می‌زد. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و زیر لب نالید:
    - آقا جون به خدا دست از پا خطا نکردم. ببخشید، جرأت نداشتم زودتر بهتون بگم.
    صدای خس‌خس سـ*ـینه‌ی پدرش را می‌شنید؛ نفس‌های پر خشمی که از حفره‌های بینی‌اش تنوره می‌کشید. چشمانی که جوی خون در آن جاری بود و خشم او سیلی محکم و جانانه‌ای شد و بر صورتش نشست. سیلی که همانند رعدوبرق هم نور داشت، هم صدا. ابتدا جرقه‌ای از پیش چشمانش گذشت و صدای زنگ ممتددی در گوشش طنین انداخت و داغی آن مانند مذاب تا گونه‌هایش سرایت کرد.
    حوریه خانوم شوک‌زده، بی‌حرکت وسط سالن ایستاده بود و به ناگاه هم مانند مجسمه‌ای که از پایه بشکند، به زمین سقوط کرد.
    مهرنوش و مهربان هردو هم‌زمان مثل فنر از جایشان کنده شدند و به طرف مادرشان پا تند کردند و مهرنوش فرزتر از مهربان پشت‌سر حوریه خانوم نشست. آنگاه درحالی‌که شانه‌هایش را ماساژ می‌داد، رو به مهرسا فریاد زد:
    - تو چرا خشکت زده؟! بجنب یه آب قند درست کن.
    مهرسا چون سربازی گوش به فرمان همان کرد که او گفته بود و تروفرزتر از دقیقه‌ها با یک لیوان که نیمی از آن قند بود و نیمی دیگر آب در آن لمبر می‌زد، بازگشت و بعد از چند دور هم زدن، آن را به‌سمت او گرفت. مهرنوش درحالی‌که سعی می‌کرد آب قند به مادر نیمه بی‌هوش بخوراند، نگاهش به‌سمت پدرش برگشت که همانند دیوار بی‌حرکت مانده بود و حتی پلک هم نمی‌زد و در دفاع از مهربان شتاب‌زده راست و دروغ را به هم بافت و گفت:
    - آقا جون، به جان خودم مجبور شد. توی افغانستان برای این که خانواده‌ی نجیب به مهندس گیر ندن، الکی گفتیم مهربان و مهندس زن شوهرند؛ ولی شاه صنم، خاله‌ی نجیب فهمید و گفت اگه محرمن باشن، کمکمون نمی‌کنه تا من از اون خونه فرار کنم. یه صیغه بینشون خوند من و جاری کوچکم هم شاهد بودیم. فقط چون شرایط اضطراری بود، جایی ثبت نشد و قرار شد بیان ایران و با اجازه‌ی شما و مامان حوری ثبت قانونی بشه. والله قسم مهندس خیلی مرده و سگش پیش این بهزاد نامرد شرف داره. بنده‌ی خدا گـ ـناه نکرده که زنش مرده و یه بچه هم‌سن مهرسا داره. این دوتا همدیگه رو می‌خوان، خدا رو خوش نمیاد از هم جدا بشن.
    آقای دلشاد آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان کف دستانش گرفت و با صدایی پر خش نالید:
    - مهرنوش دهنت رو ببند! حساب تو رو بعداً می‌رسم! همینم کم بود که دخترم صیغه‌ی یه مرد زن مرده بشه. ازش بپرس چقدر از مدت صیغه مونده؟
    از آنچه که می‌ترسید به سرش آمد. به همین سرعت برای آقا جانش غریبه شد. نگاهی به مادرش انداخت که با چشمانی نیمه‌باز و رنگی پرید، جرعه‌جرعه آب قند را از دست مهرنوش می‌نوشید و مهرسا دست‌وپایش را نرم ماساژ می‌داد.
    از جایش برخاست و مانند متهمی که منتظر صدور حکم است با سری افتاده، با پشت آستین بلوز کرم‌رنگش سیل اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - مدت نداره، شاه صنم صیغه‌ی دائم بینمون خوند.
    مهربان پدرش را دید که مچاله در هم فرو رفت و نبض در شقیقه‌هایش پر تپش بالا و پایین می‌شد.
    - آفرین! آفرین! خوب تمام باورهام رو نسبت به خودت خراب کردی. دلم به عاقل بودن تو خوش بود. وقتی صیغه‌ی عقد بینتون خونده می‌شد، شمشیر که بالای سرت نگذاشته بودند. لابد خودت هم راضی بودی که بهش بله گفتی. حالا هم دوتا راه بیشتر نداری یا همین الآن چمدونت رو جمع می‌کنی و از این خونه میری و برای همیشه قید من و مادرت رو می‌زنی یا اینکه موبایلت رو به من میدی و گم میشی توی اتاقت تا من این گندی رو که زدی بدون اینکه کسی بفهمه و آبرومون بره جمع کنم.
    میان برزخی که دست‌وپا می‌زد بی‌نفس به دنبال جرعه‌ای نفس می‌گشت و زیر لب نالید:
    - آقاجون خواهش می‌کنم.
    صدای نعره‌مانند آقای دلشاد ستون خانه را به لرزه درآورد.
    - به جای التماس کردن همین الآن تصمیم بگیر یا من و مادرت یا مهندس روشن؟
    مهرنوش از ترس پلک‌هایش ناخودآگاه بر روی هم افتاد. حالا می‌فهمید که چرا مهربان این‌همه از گفتن واقعیت وحشت داشت. آقاجان صبور ساکت با گذشت زمان کاسه‌ی تحملش لبریز شده بود و حالا شیر زخمی بود که می‌خواست فقط از آبرو خانواده‌اش دفاع کند.
    مهربان پلک‌هایش را برهم فشرد تا کاسه‌ی چشمانش از اشک خالی شود و با بغضی که لب‌هایش را می‌لرزاند، سخت‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت، جواب داد:
    - باشه آقاجون، هر چی شما بگید. نمی‌تونم ازتون دست بکشم. پدر و مادر تنها اتفاقی که فقط یک بار تکرار میشه و به خاطر شما پا روی دلم می‌گذارم.
    مهربان این را گفت و با شانه‌هایی که از شدت گریه تکان می‌خورد، راهی اتاقش شد و با صدای پدرش قدم‌هایش از رفتن ایستاد. روی پاشنه‌ی پا چرخید و‌ به‌سمت او برگشت.
    - حالا که می‌مونی، با قانون من جلو میریم؛ از فردا حق نداری از خونه بیرون بری تا تکلیفت با مهندس روشن بشه و این صیغه‌ی مسخره رو فسخ کنم. حق حرف زدن با تلفن ثابت خونه رو هم نداری. اگه به بهزاد رضایت دادی که چه بهتر وگرنه انقدر توی خونه می‌مونی تا یه خواستگار مناسب برات پیدا بشه.
    سپس نگاه‌اش به‌سمت مهرنوش برگشت و تلخ‌تر از قبل ادامه داد:
    - وای به حال کسی که بخواد این وسط خود شیرینی کنه! حالا هم موبایلت رو‌ بده و از جلو چشمم گمشو!
    به یاد موبایلی افتاد که خانه‌ی یوسف جا گذاشته بود. اگر حقیقت را می‌گفت یقیناً امشب اعدام می‌شد؛ به‌ناچار قسمتی از آن را حذف کرد و بی‌آنکه بگوید موبایلش را خانه‌ی مهندس جا گذاشته است، با سری فرو افتاده درحالی‌که انگشتانش را در هم تاب می‌داد، گفت:
    - موبایلم، توی دفتر مهندس روشن جامونده.
    مهربان آن شب به حکم پدرش به اتاقش تبعید شد و علاوه بر لپ‌تاب، تلفن خانه، موبایل مهرنوش و مهرسا نیز توقیف شد و از ترس هیچ‌کس جیکش در نیامد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    محاکمه‌ی مهربان تا پاسی از شب ادامه داشت و بعد از آقای دلشاد نوبت حوریه خانوم بود تا روی صندلی روبه‌رویش بنشیند و او را زیر رگبار سرزنش تیرباران کند!
    پر از استیصال گوشه‌ی تخت زانو به بغـ*ـل در هم مچاله فرو رفت و هر از گاهی قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش سر می‌خورد و کج‌ومعوج خود را به چانه‌اش می‌رساند.
    صداها در سرش همانند پتک می‌کوبید. گویی در سرش طبلی جا گذاشته بودند. یوسف را همانند کهکشانی دوردست نیافتی می‌دید. شانه‌های پهن و فراخش، عزیز دل گفتن‌های عاشقانه‌اش می‌رفت تا به حسرتی ابدی تبدیل شود.
    - دستت درد نکنه، سر بلندم کردی! من باید الآن بفهمم؟ حالا خانوم دکتر و انیسه خانوم و فک‌وفامیل‌هاش پیش خودشون چی فکر می‌کنن؟ لابد میگن به طمع مال و منالش رفته صیغه‌ش شده و از این دخترهای دم‌دستی و فلان و بهمان.
    لحظه‌ای متوقف شد و مانند کسی که ذکر مصیبت کند، خود را ننووار تکان داد.
    -وای وای، اگه به گوش زندایی مرضیه‌ت برسه چهل تا می‌ذاره روش و توی فامیل جار می‌زنه! داداشم دیگه توی روم نگاه نمی کنه. باید هرچه زودتر این صیغه فسخ بشه.
    مهرنوش عصبی از اشک‌های متصل مهربان موهایش را با کلیپسی پشت سرش جمع کرد.
    - ای بابا، آخه چرا شلوغش می‌کنی مادر من، به جای این حرف‌ها فکر کن ببین چه‌جوری میشه آقاجون رو راضی کرد تا کوتاه بیاد. به خدا اگه مهندس بیاد خواستگاری تمام این قیل‌وقال‌ها تموم میشه.
    حوریه خانوم پر حرص چشمانش را برای او که لبه‌ی تخت روبه‌رویش نشسته بود، براق کرد.
    - تو یکی دیگه حرف نزن، گناهت کمتر از مهربان نیست. اون حرفی نزد، تو چرا لال شدی و چیزی به من نگفتی؟ چرا اجازه دادی این کار رو بکنه؟ اصلاً توی ورپریده عشق و عاشقی رو توی این خونه باب کردی.
    سپس پشت چشمی غلیظ برایش باریک کرد و نگاهش به‌سمت مهربان چرخید.
    - حالا که بابات روی دنده‌ی لج‌بازی افتاده کاری از دستم برنمیاد؟ چند بار بهت گفتم اگه مهندس تو‌ رو‌ می‌خواد بگو پا پیش بگذاره؛ ولی اون‌قدر دست دست کرد تا اون دختر دردو و آپارتیش رفت دم مغازه و همه‌چی رو به هم ریخت و بابات رو بدبین کرد و الآن هم که با این دسته گل تازه‌ت روی دنده‌ی لج افتاده‌. من موندم تو با چه عقلی صیغه‌ی مهندس شدی؟
    حوریه خانوم به ناگاه میان جمله‌هایش یک نقطه گذاشت. سرش به‌سمت مهرسا برگشت که چهار زانو پایین تخت نشسته و گوش‌هایش باز باز بود و نگاهش با دهان آن‌ها یویووار می‌چرخید.
    - تو چرا اینجا نشستی و بربر ما رو تماشا می‌کنی؟! پاشو برو یه سر به بابات بزن ببین چیزی لازم نداره، بعد هم برو بخواب مگه فردا نباید مدرسه بری؟ در ضمن وای به حالت اگه فکت بجنبه و این موضوع از چهار چوب خونه‌مون بیرون بره و به گوش کسی برسه، مخصوصاً بهزاد و افسر خانوم، اون‌وقت حسابت رو خودم می‌رسم.
    مهرسا افکارش در باغ دیگری سیر می‌کرد و میان حرف‌های آن‌ها کودکانه در پی نسبتش با صبا بود با ایشی کشیده از جایش برخاست و قری به گردنش داد و گفت:
    - مامان خانوم، خیالتون از من راحت باشه، دهن من قفل‌هاش قرص قرص! در ضمن کلک نخود سیاه قدیمی شده، بگو می‌خوای یه حرفی بزنی که من نباشم.
    سپس با لبی کج شده که نشان از نارضایتیش داشت، درحالی‌که از اتاق بیرون می‌رفت، غرولندکنان با خودش حرف می‌زد و می‌گفت:
    - آخه این رسم کجای دنیاست؟! مهربان بی‌اجازه شوهر می‌کنه، موبایل من بدبخت توقیف میشه!
    حوریه خانوم به محض بسته شدن در اتاق به شتاب از روی صندلی برخاست و لبه‌ی تخت کنار مهربان نشست و با چشمانی باریک شده و صدایی پچ‌پچ‌وار پرسید:
    - مهربان، قلبم داره میاد توی حلقم، راستش بگو عروس که نشدی؟
    تا ته حرف مامان حوری را خواند و یک نقطه هم انتهای آن گذاشت و به یاد چشمان نجیب یوسف افتاد و دستانی که از آن هم نجیب‌تر بودند و شرم‌زده لب به دندان گزید و جواب داد:
    - مامان این چه حرفی که می‌زنی؟! درست که ما به هم محرم هستیم؛ ولی به خدا دست از پا خط نکردیم.
    مهرنوش خنده اش با صدای پقی از لب‌هایش جدا شد و دستش را در هوا به حالت باد بزن تاب داد.
    - مامان از اون لحاظ خیالت راحت باشه. این دوتا از اون عاشق معشوق های پاستوریزه هستن. فکر کنم صبا رو هم لک‌لک‌ها برای مهندس جایزه آوردن.
    حوریه خانوم با شنیدن این حرف راه نفسش باز شد. گویی آبی از جنس آرامش بر روی اضطرابش ریخته باشند. چشم‌غره‌ای نثار مهرنوش کرد، برخاست و رو به مهربان شد و گفت:
    - خدا رو شکر خیالم راحت شد.
    سپس انگشت اشاره‌اش را به‌سمت او نشانه گرفت و ادامه داد:
    - از دستت خیلی دل‌خورم. این‌همه بی‌فکری از تو که همیشه عاقلانه تصمیم می‌گیری بعید بود! نباید به این صیغه رضایت می‌دادی، اگه می‌گفتی نه اعدامت که نمی‌کردن! ما توی فامیل از این چیزها نداشتیم. تازه حرفت از لق‌لق دهن فامیل جمع شده بود. با این کارت همه‌چی رو خراب کردی. در حال حاضر هم که بابات افتاده سر لج و کاری نمیشه کرد. پاشو به جای چمباتمه زدن و گریه کردن، دست و صورتت رو بشور و بگیر بخواب. یه مدتی خونه باش ببینم چی کار میشه کرد. هر چند من هم با پدرت موافقم؛ زندگی با یه مرد که یه دختر دردسر‌ساز داره کار آسونی نیست! بهتره یه‌کم عاقلانه فکر کنی. عشق و عاشقی توی مسیر زندگی رفته‌رفته کم‌رنگ میشه، اون‌وقت مشکلات خودشون رو نشون میدن. درست که مهندس مرد خوبی و من هم ازش خوشم میاد؛ ولی راستش رو بخوای صبا با این کارش نظر من رو هم به این ازدواج تغییر داد. حق با پدرته، سایه‌ی صبا و سرکشی‌هاش آرامش زندگی‌ت رو می‌گیره، مخصوصاً حالا که می‌دونه باباش عاشق تو شده. به نظر من هم یه فرصتی به بهزاد بده، فکر کنم فهمیده چه اشتباهی کرده که داره این‌جوری دست‌وپا می‌زنه!
    مهرنوش کلافه از اشک‌های بی‌صدای مهربان، غصه‌ی دلش را پشت لبخندش پنهان کرد. چهار زانو‌روی تخت نشست و با لبخندی که سعی داشت شاد باشد؛ اما نبود، گفت:
    - مامان، تو رو خدا ول کن حرف مردم رو. این جماعت دهنشون برای حرف مفت پره.
    آنگاه از گوشه‌ی چشم به مهربان، نیم‌نگاهی انداخت که زانو‌به بغـ*ـل سر بر آن گذاشته بود، اضافه کرد.
    - مامان امشب پیش هم سلولی‌م می‌خوابم. خدا کنه قاطی غذاهای زندان مرغ سوخاری و فست‌فود و دسر ترامیسو هم باشه.
    حوری خانوم سرش را اطراف تکان داد.
    - الحق که خیلی سرخوشی! تا شما سه تا رو سروسامون بدم دق مرگ میشم. پاشو رختخواب‌هات رو بیار و چراغ‌ها رو خاموش کن.
    در اتاق بسته شد و مهربان سر برداشت و با بغضی که صدایش را مرتعش کرده بود، گفت:
    - مهرنوش، من بدون یوسف می‌میرم.
    - دیوونه، مزه‌ی عشق و عاشقی به همین چاله‌وچوله‌هاش، حالا نوبت یوسف که برای زلیخاش به دست‌وپا بیفته. حافظ یه چیزی از عشق و عاشقی می‌دونست که گفت، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.
    مهرنوش این را گفت و جستی زد و از روی تخت برخاست.
    - من میرم فلاکسک چایی رو پر کنم و با دوتا لیوان برمی‌گردم. می‌خوام امشب تا صبح با هم گپ بزنیم و فال حافظ بگیریم. خدا رو چه دیدی شاید هم توی فالت شعر یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور، اومد.
    مهربان خندید و بیت دیگری از آن شعر را زیر لب خواند.
    - دور گردون، گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور.
    ***
    دردو: بی‌حیا
    آپارتی: بسیار بی‌شرم و حقه‌باز. منبع فرهنگ‌نامه‌ی دهخدا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تقویم صبح روز زمستانی و برفی‌اش بدون دیدار مهربان آغاز شد.
    دستی به پلک‌های خسته‌اش کشید، بعد از یک شب بیداری و خواب کوتاهی که با کابوس عجین شده بود، فقط این دل‌شوره‌ها را کم داشت که همانند پیچکی سمی قد بکشد و از درودیوار دلش بالا رود.
    احساس مصدومی را داشت که به زیر دیواری از جنس بتن جا مانده باشد و چقدر دلش می‌خواست دستی از غیب پایین می‌آمد و بدن له لورده و او را از زیر آوار نجات می‌داد.
    زمان برایش ایستاد و آه سردی از روی حسرت‌هایش برخاست و بی‌صدا از دهانش خارج شد. وقتی منشی دفترش، خانوم شجاعی با آن صدای ریز و زنگ‌مانندش به او گفت:
    - آقای مهندس خانوم دلشاد امروز نیومدن.
    پیچک دل‌شوره وقتی به تمام رگ‌وپی بدنش قلاب شد که موبایل مهرنوش هم خاموش بود و از تلفن خانه جز بوق‌های ممتد هیچ آوای دیگری شنیده نمی‌شد.
    کف دستش را نوازش‌وار بر روی موبایل خاموش مهربان کشید، گویی تکه‌ای از وجود او را لمس می‌کند و زیر لب زمزمه‌وار با خود گفت:
    - عزیز دلم...
    نبض آرامشش فقط با صدای مهربان به تپش می‌افتاد و مستأصل هردو آرنج دستانش را بر روی میز قرار داد، همانند ستونی و سرش را میان کف دستانش جای داد و پلک بر هم فشرد و در دل نجوا کرد:
    - مو نارنجی بی‌نظیر من کجایی؟
    نجوای بی‌صدایش مجالی نیافت تا به دعا مبدل شود و صدای قرقر تلفن روی میز مثل توپ فوتبالی درست به میان دروازه‌ی افکارش فرود آمد.
    بی‌حوصله جواب داد:
    - بله خانوم شجاعی؟
    - آقای مهندس، از شرکت یادمان طراح نوین برای طراحی برچسب جدید محصول کارخونه تشریف آوردن. آقای عباسی لیست بیمه‌ی این ماه رو آماده کردن و فقط امضای شما رو کم داره که هروقت امرکنید خدمتتون میارم. در ضمن آقای دلشاد، پدر خانوم دلشاد اینجا هستن و اصرار دارن همین الآن شما رو ببین، دستورتون چیه؟
    زمان برایش در مدار تحیر و تعجب ایستاد. مثل کسی که صاعقه بر او فرود آمد باشد، مغزش از تحلیل آن چه که شنیده بود بازماند. چیزی مثل حس ششم گوشه‌ی ذهنش ایستاده و ریزوکوتاه، مدام زمزمه می‌کرد که بوی خوبی از این حضور بی‌دعوت متصاعد نمی‌شود. صدای شجاعی شیشه‌ی ذهنش را شکست.
    - آقای مهندس دستورتون چیه؟
    دستی به ته‌ریش یک روزه‌اش که زبری آزار‌دهنده‌ی آن کلافه‌اش کرده بود، کشید و به‌سرعت ذهنش را نظم داد و مانند مدیری موفق با تسلط، بدون اینکه صدایش بلرزد، جواب داد:
    - خانوم شجاعی، آقای دلشاد تشریف بیارن داخل. نماییده شرکت یادمان طراح نوین هم بگید لطفاً منتظر بمونن تا کار من تموم بشه.
    شجاعی یک چشم پایان جمله‌ی یوسف گذاشت و نگاه‌اش به‌سمت مردی که کت‌شلوار خاکستری‌رنگی به تن داشت و موهای جو گندمی تنک شده‌اش مثل آنتن رادیو رو به هوا سیخ شده بود، برگشت. مرد پیش‌رویش برعکس مراجعه کننده‌های دیگر که مدار نگاه‌شان با سر منشی تغییر می‌کند، با اخمی غلیظ چشمانش به سرامیک براق کف جفت شده بود و بعد از تأملی کوتاه و مودبانه رو به او گفت:
    - آقای دلشاد می‌تونید تشریف ببرید داخل، مهندس روشن منتظرتون هستن.
    آقای دلشاد با تشکری زیر لبی که فقط لب‌هایش را تکان داد، دستی به زانوی پای سالمش گرفت، برخاست و درحالی‌که لنگ می‌زد و یک پایش را قدری می‌کشید، به‌سمت اتاقی که تابلوی نقره‌ای مدیرعامل بر روی در آن نصب شده بود، راهی شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تنها چند تقه‌ی کوتاه به در نواخته شد، سپس در روی پاشنه آهسته چرخید، همانند گردش عقربه‌ی کوچک ساعت که تلو‌تلو‌خوران دقیقه‌ها را در می‌نورد.
    آقای دلشاد درحالی‌که مدهوش جلال و جبروت یوسف شده بود، داخل شد و در بسته پشت سرش جا ماند.
    این دم‌ودستگاه و کیا‌وبیا برای مردی که فقط یک مغازه‌ی کوچک ساعت‌فروشی و خانه‌ای بزرگ، اما قدیمی تنها دارایی ارزشمندش محسوب می‌شد، بسیار پر رنگ نمود می‌کرد.
    آقای دلشاد با دیدن خدم‌وحشم یوسف که بله قربان‌گوی او بودند و تا کمر برایش تعظیم می‌کردند، به یاد شاگرد ریقونه‌ی مغازه‌اش افتاد که چشم به زور از دهانش خارج می‌شد.
    همه این‌ها سبب شد تا برای دمی کوتاه از مخالفتش پشیمان شود. مهربان اگر زن این مرد می‌شد با سر به‌سمت رفاه و آسایش بیش از آن چه که تا به حال داشته فرو می‌رفت؛ اما به یاد صبا که افتاد پشیمانی‌اش رنگ باخت و اراده جای آن را گرفت.
    یوسف به احترامش ایستاد و مودبانه با رویی گشاده از پشت میز بیرون آمد، به استقبالش رفت و هردو مرد با التهابی پنهان بعد از فشردن دستانشان روبه‌روی یکدیگر نشستند.
    یوسف هرچند در دلش غوغایی برپا بود از جنس دلواپسی اما ماهرانه آن را پشت لبخندش مخفی کرد. برای رسیدن به مهربان باید از سد نگفتن‌های این مرد عبور می‌کرد.
    احساس می‌کرد همانند بازی‌های کامپیوتری به سخت‌ترین مرحله رسیده و یک حرکت اشتباه تمام جانش را به نقطه‌ی صفر می‌رساند.
    قلبش از اضطراب تاپ‌تاپ‌کنان با زبان بی‌زبانی از استرسی می‌گفت که به امان به‌سمت رگ‌هایش فوران می‌کرد. افکار درهم و پریشانش را یک‌جا جمع کرد و با همان لبخند و آرامش چسبیده بر لبانش، گفت:
    - سلام آقای دلشاد، چه افتخاری! خیلی خوش آمدید.
    آقای دلشاد همراه باز کردن دکمه‌های کتش، نفس‌های خسته‌اش را هم رها کرد و سلام او را پاسخ گفت و پس از تأملی کوتاه، نگاه‌اش را از برف آهسته‌ای که شروع به باریدن کرده بود، گرفت و نگاهش را به‌سمت یوسف چرخاند.
    - ممنونم. شما ببخشید که بی دعوت و وقت قبلی مزاحم شدم. خیلی عجیبه دفعه‌ی قبلی هم که زیارتون کردم هوا برفی بود، شاید هم بارونی دقیق خاطرم نیست. دختر خانومتون صبا جان چطورن؟
    یوسف به‌سرعت صاعقه‌ای که از دل آسمان می‌گذرد به یاد روزی افتاد که صبا به در مغازه‌ی او رفته بود تا بگوید مخالف این ازدواج است؛ اما حرفش خریدار ندارد. طعنه‌ای تلخ او را دریافت. این مرد زیرک‌تر و دانا‌تر از آن بود که تصور می‌کرد. لبخندش قدری رنگ باخت، اما تسلطش بر کلمات همچنان استوار باقی ماند.
    - مرسی از این که جویای حالش هستید، حالش خوبه.
    - خدا رو شکر، ولی حال دختر من اصلاً خوب نیست؛ مهربان رو عرض می‌کنم.
    دلش قل‌قل‌کنان از ترس سر خورد به زیر افتاد. اخم‌هایش نامحسوس در هم تاب خورد و قبل از اینکه حال مهربان را بپرسد، آقای دلشاد اضافه کرد.
    - می‌دونید چرا؟ چون تنبیه‌ش کردم. حال خود من هم خوب نیست؛ چون حس می‌کنم به اعتمادم خــ ـیانـت شده. من به شما اعتماد کردم و دخترم رو بی‌چون و چرا دستتون سپردم. از شما توقع نداشتم به اعتماد یه پدر خــ ـیانـت کنید و بی‌اجازه دخترش رو به عقد خودتون دربیارید.
    یوسف نظم ذهنی‌اش بر هم ریخت و کلمات در سرش پخش‌وپلا هر یک به‌سمت‌وسویی رفتند. شتاب‌زده به میان جملاتش آمد و با عذرخواهی کوتاهی، گفت:
    - آقای دلشاد، حق بهتون میدم از دست من عصبانی باشید؛ ولی باور بفرمایید من در امانتی که به دستم سپردید خــ ـیانـت نکردم. اون محرمیت ساده هم فقط به‌خاطر جبر اون عمارت بود. شاه صنم خانومی که محرم و نامحرم برایش خیلی مهم بود.
    آقای دلشاد یک تای ابرو کم‌پشتش را بالا داد.
    - پس علاقه‌ای در کار نبوده و جبر باعث شده. ممنونم برای امانت‌داریتون. پس لطفاً تشریف بیارید در حضور مهربان بقیه‌ی مدت صیغه رو ببخشید. مهریه هم هرچی بینتون بوده، حلالتون.
    همانند بکسوری که ضربات بی‌امان حریف را در رینگ بوکس تحمل می‌کند، از چپ و راست ضربه‌های مرد پیش‌رویش را تحمل می‌کرد. مکث کوتاهش باعث شد تا به افکارش نظم دهد. حالا نوبت او بود تا آقای دلشاد را به کنج رینگ بکشاند.
    - آقای دلشاد، لطفاً اشتباه برداشت نکنید. من به مهربان قبل از این سفر به افغانستان هم علاقه داشتم و اگه ماجرای گم شدن متین پیش نمی‌اومد یقیناً برای خواستگاری رسمی اقدام می‌کردم. محرمیت هم همون‌طور که عرض کردم جبر بود؛ ولی من از این جبر با کمال میل استقبال کردم. مهربان هم راضی بود و الآن شرعی به هم محرم هستیم.
    آقای دلشاد نیم‌خیز شد و خشمش را میان لحن صدایش جا داد.
    - آقای مهندس، فراموش نکنید مهربان هنوز دختره و از نظر شرعی برای ازدواج باید رضایت پدرش باشه، که من راضی نیستم.
    یوسف قدمی عقب‌نشینی کرد. با این مرد باید محتاط‌تر صحبت می‌کرد.
    - آقای دلشاد شما مشکلتون با من چیه؟ من با صبا صحبت کردم، صادقانه خدمتتون عرض می کنم. هنوز کنج دلش راضی نیست؛ ولی به خواست من احترام می‌گذاره. من بهتون قول میدم صبا و مهربان هرکدومشون جایگاه خودشون رو داشته باشن و قرار نیست یکی‌شون فدا بشه. شما که باتجربه‌تر از من هستید می‌دونید گذشت زمان خیلی از مسائل بزرگ‌ رو به مسائل کوچیک تبدیل می‌کنه. لطفاً به من فرصت بدید.
    آقای دلشاد از صداقت کلام او و تسلطی که بر بیان جملات داشت خوشش آمد. سری به علامت تأیید تکان داد. باید این مرد را محک می‌زد و باز هم زیرکانه گفت:
    - چه جالب! من و صبا جان مثل هم هستیم. هردومون برای این وصلت چهارگوشه‌ی دلمون قرص نیست.
    سپس مسیر مردمک‌های قهوه‌ایش به‌سمت پنجره‌ی برفی برگشت و ادامه داد:
    - آقای مهندس، خواهش می‌کنم تشریف بیارید باقی مدت محرمیت رو ببخشید. تا دختر من از نظر شرعی وابستگی به شما نداشته باشه. به مهربان این فرصت رو بدید تا با عقلش تصمیم بگیره نه با دلش. شما هم پدر هستید و یقیناً حال من رو درک می‌کنید. زمان بهترین آموزگاره که صبر کردن رو به همه‌ی ما یاد میده. به من حق بدید نگران آینده‌ی دخترم باشم.
    آقای دلشاد لب ریزش را به دندان گرفت و سپس آن را رها کرد و به چشمان خیره‌ی مرد پیش‌رویش زل زد و ادامه داد:
    - آقای مهندس، خاطرم نیست قبلاً این مطلب رو خدمتتون عرض کردم یا نه؟ ولی باز هم میگم، همسر سابق مهربان پشیمون برگشته و می‌خواد دوباره از نو شروع کنه. من هم تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه بهش بدم.
    مشت‌های گره شده، کشمکش و غوغای درونش او را به لبه‌ی تیغ ناامیدی هول داد. حالا پرچم چه کنم‌هایش افراشته در طوفان زندگی تاب می‌خورد. صدای شیون دلش را از همین الآن می‌شنید. ناامید اما محکم و مردانه گفت:
    - آقای دلشاد، خواهش می‌کنم من رو توی بن‌بست قرار ندید. هر شرطی داشته باشید می‌پذیرم، به غیر از جدا شدن از دخترم. باور بفرمایید من مهربان رو از صمیم قلبم می‌خوام.
    لبخندی محو روی لب آقای دلشاد نشست؛ حالتی همانند انحنایی رو به بالا. مرد مقتدر پیش‌رویش اولین خوان را به سلامت رد شده بود. مردی که به‌خاطر دلش و مقوله‌ی عشق و عاشقی از جگر گوشه‌اش نگذرد، یقیناً قابل‌اعتماد است؛ ولی باز هم باید آزموده می‌شد.
    - من شرطی ندارم. لطفاً به خواسته‌م احترام بگذارید. این فرصت رو به خودتون هم بدید، شاید پشیمون شدید. شاید تب این عشق زود به عرق نشست و سرد شد. شاید هم مهربان پشیمون شد.
    شایدها پتکی شد و بر سرش فرود آمد. باید تصمیم می‌گرفت. یاد گرفته بود که آدم لج‌باز خودش را برای باخت آماده می‌کند و او نمی‌خواست بازنده‌ی این بازی باشد. مهربان را به دلش قول داده بود و می‌بایست با قاعده‌ی پدر او بازی می‌کرد. باید وقت می‌خرید تا شاید برنده می‌شد. لب‌هایش را تر کرد و سری تکان داد.
    - هر چی شما امر کنید؛ ولی لطفا به من چند روز فرصت بدید تا با خودم کنار بیام. خدمتتون زنگ می‌زنم و حضوری مزاحمتون
    میشم تا اگه اجازه بدید قبل از فسخ صیغه چند کلمه با مهربان صحبت کنم.
    آقای دلشاد از این حرکت یوسف خوشش آمد. ادب و فروتنی این مرد ستودنی بود. این بار از سر رضایت قدری سرش را محترمانه خم کرد.
    - مرسی که به خواسته‌م احترام می‌گذارید؛ ولی شرمنده، نمی‌تونم اجازه بدم با مهربان صحبت کنید. فقط لطفاً برای فسخ صیغه تشریف بیارید. می‌خوام در حضور مهربان باشه تا بدونه که دیگه محرمیتی بین شما نیست. من توی این هفته منتظر تماس شما هستم.
    یوسف با هر جمله فرو می‌ریخت؛ درست مثل دیواری که زلزله به جانش افتاده باشد.
    آقای دلشاد دستی به موهایش کشید و بعد از درنگی کوتاه، ضربه‌ی آخر را زد.
    - تصور می‌کنم موبایل مهربان توی دفتر شما جا مونده. لطفاً موبایل رو بیارید تا از خدمتتون مرخص شم.
    در سکوت غریب و غصه‌دارش، سری جنباند و با زانو‌هایی که سست شده بود از جایش بلند شد و به‌سمت میز رفت تا موبایل را بیاورد و رسم مهمان‌نوازی را به جا آورد.
    - تشریف داشته باشید ناهار در خدمتتون باشم.
    آقای دلشاد گفت:
    - ممنونم مزاحم نمیشم. اسنپ گرفتم، دم در کارخونه منتظرمه و باید برگردم . حالا که مهربان دیگه به کارخونه برنمی‌گرده، لطفاً سفته‌هایی که بابت ضمانت خدمتتون داده رو به آقای رمضان‌فر بدید.
    آهی از سر ناامیدی از ته ته دلش برخاست. بدون مهربان حفره‌ی عمیقی در دلش ایجاد می‌شد. باید برای رسیدن به مهربان از جایی دیگر شروع می‌کرد و در حال حاضر هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید.
    پدر مهربان بعد صرف چای و کیک، میان بدرقه‌ی پر رنگ یوسف از کارخانه خارج شد. حالا نوبت بهزاد بود تا او را به بازی دعوت کند و محک بزند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    پایان دنیا دقیقاً نقطه‌ایست که لشکر ناامیدی سراسر سرزمین وجودت را فتح می‌کند و حالا مهربان تمام دلش را ناامیدی اشغال کرده بود. حس می‌کرد دلش چون قناری مجنونی که از یار جدا مانده بال‌زنان خود را به قفس سـ*ـینه‌اش می‌کوبد.
    نرمالو، همان پتوی دل‌خواهش را از زیر پایش کشید و با گوشه‌ی آن اشک‌های تازه از راه رسیده را پاک کرد و با گوشه‌ی دیگر آن آب راه افتاده از بینی‌اش را گرفت.
    مهرنوش معترض جعبه‌ی دستمال‌کاغذی را برداشت و از آن سوی اتاق به‌سمتش پرتاب کرد و جعبه‌ی بینوا محکم با صدای تقی به دیوار خورد و پشت‌رو به کنار پای مهربان سقوط کرد.
    - حداقل اون دماغ کوفتیت رو با دستمال پاک کن؛ حالم به هم خورد. بسه دیگه چقدر گریه می‌کنی! چشمات کاسه‌ی خون شد.
    خب باید خون گریه می‌کرد و دریا دریا اشک می‌ریخت تا آتش افروخته‌ی دلش خاموش می‌شد! بی‌توجه به جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بار دیگر با پتو آب بینی‌اش را گرفت و درحالی‌که اشک.هایش از هم پیشی می‌گرفتند، گفت:
    - مهرنوش هنوز هم باورم نمیشه یوسف انقدر زود عقب‌نشینی کرد! مگه ندیدی آقاجون بعد از دو روز که باهام حرف نمی‌زد بعدازظهری اومد و چی گفت؟! یوسف، قراره آخر همین هفته بیاد و صیغه رو فسخ کنه.
    مهرنوش گاز محکمی به خیار قلمی درون دستش زد، سپس تابی به دامنش داد و با دو گام بلند خود را به او رساند، روی لبه تخت نشست و درحالی‌که خرت‌خرت‌کنان خیار را می‌جوید، گفت:
    - همین دیگه، همیشه عجول بودی و زود می‌خوای همه‌چی برات گل و بلبل بشه. آخه خواهر من، هنوز که اتفاقی نیافتاده، شاید یوسف این‌جوری می‌خواد وقت بخره. یوسف مرد عاقلیه و کاری رو بی‌دلیل انجام نمیده. فعلاً از دست من هم کاری ساخته نیست؛ چون هر قدمی از جانب تو باعث کوچیک شدنت میشه.
    زانوهایش را در سـ*ـینه جمع کرد و دستانش را به دورش حلقه و سرش را بر روی آن گذاشت و قطره اشکی درشت، از گوشه‌ی چشمش سر خورد به زیر چانه خودش را پنهان کرد.
    خب گویا دل عاشق یوسف عقل داشت و قدری هم صبورتر بود. مشکل دل او بود که تنها عقل نداشت و دلی پیش می‌رفت، بلکه عجول هم بود. لب‌هایش را تر کرد و دهانش طعم شوری اشک‌ها را به خود گرفت.
    مهرنوش گاز دیگری به خیارش زد و آن را به نیمه رساند و قیافه‌ی فیلسوفانه‌ای به خود گرفت؛ حالتی مانند تفکری عمیق و بعد از سکوتی کوتاه، ادامه داد.
    - مهربان ،حالا که فکر می‌کنم می‌بینم یوسف خیلی عاقلانه رفتار کرده.
    کنجکاو سرش را از روی زانوهایش برداشت؛ اما حلقه‌ی دستانش را به دور زانوهایش رها نکرد و همچنان منتظر به او خیره شد تا جمله‌اش تمام شود.
    مهرنوش که او را مشتاق دید، خوش‌حال از این که حواس او را به‌سمت خود کشانده، همراه فرو بردن آب دهانش قری به گردنش داد.
    - کاملا روشن و واضحه. فکر کن وقتی آقاجون به یوسف گفت باید صیغه رو فسخ کنی، مهندس مثل مرغ روی یه پا می‌ایستاد و می‌گفت الا و بلا صیغه رو فسخ نمی‌کنم، اون‌وقت آقاجون می‌رفت روی دنده‌ی لج‌بازی و محال بود کوتاه بیاد و به تو می‌گفت بین خانواده‌ت و یوسف یکی رو انتخاب کن و تو ته کوچه‌ی بن‌بست چه کنم گیر می‌کردی. به اعتقاد من یوسف قدم اول رو حساب شده برداشت.
    مهرنوش از روی لبه‌ی تخت برخاست و روبه‌رویش ایستاد و با چشمانی باریک شده درحالی‌که لحنش کاملاً جدی بود، ادامه داد.
    - از اون گذشته، یوسف خیلی عاقل و لابد فهمیده که یه دختر زر زرو و لوس که اشکش دم مشکشه جفت پا ایستاده، قرار زنش بشه؛ برای همین پیشنهاد آقا جون رو دو دستی روی هوا زد و یه چشم گفت و خودش رو خلاص کرده. به قول قدیمی‌ها یه نه بگو و نه ماه رو دل نکش.»
    خنده جایی بین مرز لب‌هایش گیر کرد. جعبه‌ی دستمال‌کاغذی را که نقش گلوله را برای آن دو ایفا می‌کرد برداشت، همراه با گفتن بی‌شعوری به‌سمتش پرتاب کرد.
    مهرنوش خنده‌کنان چشم بر هم زدنی جا خالی داد و جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بینوا با باز شدن در پیش پای آقای دلشاد افتاد.
    به احترام پدری که عصازنان در آستانه‌ی در ایستاده بود، برخاست و اشک‌هایش را پاک کرد. آقای دلشاد با دیدن چشمان بارانی دخترش با اخم ظریفی که بین ابروهایش نشسته بود، رو به مهرنوش گفت:
    - بابا جان، میشه ما رو یه چند دقیقه تنها بگذاری؟
    مهرنوش سری جنباند. رو به مهربان با همان لبخند جا مانده روی لبش، چندین بار به نشانه‌ی پیروزی ابروهایش را بالا و پایین کرد، سپس روی پاشنه پا چرخید و پس از برداشتن جعبه‌ی دستمال‌کاغذی از اتاق خارج شد.
    آقای دلشاد لنگ‌لنگان خود را به لبه‌ی تخت رساند و همانند تنه‌ی درختی که ریشه‌هایش سست شده باشد، روی لبه‌ی تخت هوار شد، عصایش را به کناری گذاشت و با دست به روی روتختی بنفش‌رنگ مهربان به طور متناوب تپ‌تپ ضربه زد و گفت:
    - بیا پیش خودم بنشین.
    مهربان مطیعانه با سروچشمی فرو افتاده همان کرد که او گفته بود.
    آقای دلشاد پر از حس قوی پدرانه نگاه‌اش کرد، مژه‌هایش هنوز از نم اشک خیس بودند و سرخی دایره‌واری روی بینی‌اش نشسته و موهای نارنجی‌اش شلخته‌وار روی شانه‌هایش رها شده بود. اندکی تأمل کرد و عاقبت سکوت را شکست.
    - یادمه وقتی بچه بودی و با من قهر می‌کردی یا دل‌خور بودی، همین‌طوری سرت رو پایین می‌انداختی و تا نازت رو نمی‌کشیدم باهام حرف نمی‌زدی. خب حالا من اینجام تا ناز دخترم رو بکشم و بگم هرچند از دستش دل‌خورم، ولی طاقت ناراحتیش رو هم ندارم.
    شرمنده نگاه‌اش بالا آمد و لبخند محوی کنج لبش نشست و آهسته گفت:
    - معذرت می‌خوام.
    آقای دلشاد دست یخ کرده‌ی او را میان دستش گرفت و ادامه داد:
    - مهرنوش و مهرسا چشم چپ و راست من هستن؛ ولی تو قلب منی. آدم بدون چشم هم می‌تونی زندگی کنه؛ ولی بدون قلبش می‌میره. وقتی بهت گفتم بین خانواده‌ت و مهندس روشن یکی رو انتخاب کن ترس توی جونم به ولوله افتاد که ای دل غافل اگه اون رو انتخاب کنی من بدون قلبم چه‌طوری زنده بمونم؛ ولی تو سر بلندم کردی بابا، پا روی دلت گذاشتی و ما رو انتخاب کردی.
    می‌دونم مهندس رو می‌خوای و اون هم تو رو می‌خواد؛ ولی بهم فرصت بده چهار گوشه‌ی دلم قرص بشه. یه بار سر بهزاد عجله کردیم و نتیجه‌ش رو هم دیدم. دیگه نمی‌خوام اشتباه کنم. بهزاد هم تو رو می‌خواد و رفتار و کرداش میگه عوض شده، باید به اون هم یه فرصت بدیم تا اشتباهش رو جبران کنه.
    آنگاه سرش را به اطراف تکان داد و نرم‌تر از قبل گفت:
    - هنوز هم معتقدم بهزاد با وجود شرایط مالی متوسط، به مهندس روشن سرتره، چون هم جوون‌تر و خوش‌تیپ‌تره و هم دختری به سن مهرسا نداره.
    به خودت یه‌کم زمان بده و با چشم باز انتخاب کن بابا. عشق، قصه‌ی چند سال اول زندگیه همین که تبش سرد شد سختی‌های زندگی خودشون رو نشون میدن. بگذار مهندس اگه تو رو می‌خواد برای به‌دست آوردنت تلاش کنه. آدم‌ها قدر چیزی رو که به‌سختی به دست بیارن بیشتر می‌دونن. راحت که به دست بیای راحت هم کنارت می‌گذارن. با این صیغه‌ی محرمیت ارج و منزلتت پایین میاد بابا. این شرایط شامل بهزادهم میشه. به همین آسونی دخترم رو بهش نمیدم و تا حالا چندتا شرط گردن کلفت براش گذاشتم و اون هم قبول کرده.
    من عادلانه به هردوشون فرصت برابر میدم، تا ببینم کدومشون ثابت می‌کنن لیاقت داشتن تو‌ رو دارن. عاشق واقعی راه رسیدن به عشقش رو پیدا می‌کنه، وگرنه تب عشق زود عرق می‌کنه و از شوروحال می‌افته. یه‌کم صبور باش، بگذار با روش من جلو بریم، تا وقتی به سلامتی خونه‌ی بخت رفتی، خیال من و مادرت راحت باشه که خوشبخت میشی بابا.
    باید به دوراندیشی چنین پدری آفرین می‌گفت. دست بزرگ و مردانه‌ی او را گرفت و به لب‌هایش نزدیک کرد و بوسید، سپس
    پس گردنی جانانه به دل بی‌تاب و قرارش زد تا مثل بچه‌ی آدم حرف گوش کند و سر جایش بنشیند، سپس سر کج کرد و آهسته گفت:
    - چشم آقاجون، هرچی شما بگید. حق با شماست، ببخشید با بی‌فکری و پنهون‌کاری‌هام اذیتتون کردم.
    مهربان این را گفت و همانند کودکی‌هایش خودش را میان آغـ*ـوش پدرانه پدرش‌رها کرد و سر بر شانه‌های نه چندان فراخ ولیکن امن و آرام او گذاشت؛ اما همان دم مرغ بازیگوش دلش دست به دعا شد تا آخر این قصه‌ی پر فراز و نشیب عاشقانه، تقدیر با دلش اندکی راه بیاید و یوسف را در دایره‌ی قسمت زلیخا جای دهد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    این یک قانون است؛ هر کس برای ماندن در رابـ ـطه‌ای، بهانه‌ها را دور می‌ریزد و راهی برای ماندن کنار کسی که دوستش دارد پیدا می‌کند.
    عشق برای عاشق همچون مواد مخـ ـدر برای معتاد است. معتاد بدون مواد مخـ ـدر خمـار است و عاشق بدون معشوق مـسـ*ـت و خمـار، آنچنان که برای رسیدن به او و رهایی از این خماری ملال‌آور، دست به هرکاری می‌زند!
    اگر از در خانه راهش ندهند، دیوار را بالا می‌رود و ازپنجره داخل می‌شود. درست مثل یوسف که برای ماندن و ارتباط با مهربان دست به دامن متین شد.
    متین با دیدن مهرنوش که از خانه بیرون آمد، بی‌درنگ از ماشین پیاده شد؛ اما مهرنوش که گویی عجله داشت تا به مقصد برسد، با گام‌هایی بلند در خم اولین کوچه پیچید و متین به قدم‌هایش سرعت داد و به حالت دو خود را به او رساند و برای توقفش دسته‌ی کیف او را کشید.
    مهرنوش به آنی به‌سمت او برگشت و با دیدن متین و اخم‌های شمشیرمانندش تمام ذهنش پر از تعجب شد. آنچنان که برای تجزیه و تحلیل سگرمه‌های او فرصتی پیدا نکرد.
    متین با لحنی که خیلی طلبکارانه، اما خودمانی بود، گفت:
    - چه خبرته! چرا انقدر تند راه میری؟ کا.گ.ب که تعقیبت نمی‌کنه؟
    تمام هجم ذهنش پر از تعجب و علامت سؤال بود و گیج و قدری گنگ گفت:
    - بله؟!
    متین نفس‌های خسته‌اش را که با هن‌هن همراه بود با دم و بازدمی عمیق از دهانش خارج کرد و ابر کوچکی از بخار کنار لب‌هایش تشکیل شد.
    - شما دوتا خواهر توی خونه نمی‌پوسید؟! سه روزه همین گوشه‌کنارها از ساعت هفت صبح تا شیش و هفت غروب کشیک میدم تا بلکه یکی‌تون بیرون بیاد. یکی دیگه عاشق شده، عذابش برای من بخت برگشته‌ست. به خدا از کار و زندگی افتادم. به مهرسا هم که نمیشه اعتماد کرد.
    مهرنوش تا ته قصه را خواند. یقیناً این پیک خوش‌قیافه از جانب یوسف مأمور شده بود. درگیر تپش‌های قلبش، خود را به بی‌خیالی زد و تعمدی گفت:
    - خب زیارت قبول، خوش اومدی.
    سپس روی پاشنه‌ی پا چرخید تا برود؛ اما متین بار دیگر او را متوقف کرد و این بار به جای دسته‌ی کیفش، آستین مانتویش را گرفت و به‌سمت خود کشید.
    - تو چرا انقدر سرتقی؟! کجا داری میری؟ صبر کن کارت دارم.
    لبخند را پشت لب‌هایش پنهان کرد از این بازی جدید خوشش آمده بود و با سگرمه‌هایی در هم جفت شده و همراه نگاهی از بالا به پایین، عامرانه پرسید:
    - امرتون؟
    نگاهی به چتری‌های صاف و مشکی‌اش انداخت که بر روی صورت گندمی‌اش بی‌قید رها شده بود. چهره‌ی ظریف و مینیاتوری او لحظه‌ای کوتاه ذهنش را درگیر کرد.
    نگاه‌اش را به قلاب کشید و آن را به انتهای کوچه داد که حتی گربه‌ای ولگرد هم در آن پرسه نمی‌زد. برای اینکه مأمورتش را با موفقیت به پایان برساند، باید کمی انعطاف نشان می‌داد؛ اما نه آن‌قدر که حال این دختر را نگیرد.
    دستی به میان موهای خوش‌حالتش کشید و با ژستی که می‌دانست جنس مونث برای آن هلاک است، جواب داد:
    - با مهربان کار داشتم. به‌خاطر اون و یوسف که اینجام؛ ولی انگار بخت یار تو بود که من رو امروز ببینی. بهت تبریک میگم. آدم خوش‌شانسی هستی. این سعادت برای کمتر دختری پیش میاد تا نصیبش بشه.
    برای مهرنوش حاضربه‌جواب که همیشه خدا جوابی توی آستین لباسش پنهان کرده بود، این ضربات برایش حکم ضربه فنی‌شدن از حریفی قدر در رینگ را داشت.
    میتن از این پیروزی اندک، اما دل‌نشین و دل‌چسب، همانند فاتحی مغرور لبخند موذیانه‌ای کنج لبش جای داد. آنگاه دست در جیب پالتوی قهوه‌ای‌رنگش فرو برد و موبایلی را بیرون آورد و به‌سمت او گرفت.
    - این موبایل رو یوسف داد تا به دست مهربان برسونم. توش یه سیم کارت فعاله و فقط باید گوشی رو روشن کنه. رمز هم نداره، هروقت می‌تونه صحبت کنه پیامک بده تا یوسف زنگ بزنه. سلام من رو به مهربان برسون و بگو جاش توی کارخونه خالیه.
    متین این را گفت و موبایل را درون دست مهرنوش قرار داد و همانند یک جنتلمن قدری سر خم و بی‌خداحافظی روی پاشنه‌ی پا چرخید و خلاف او با گام‌هایی نه‌چندان بلند، تفریح‌کنان به حرکت در آمد، آنچنان که گویی در پارک در حال قدم است.
    خشم تاروپود وجود مهرنوش را در برگرفت، اه، لعنتی... زیر لب گفت و پایش را از حرص محکم و پر صدا بر زمین کوبید. متین صدای کوبش پای او را در خلوت و سکوت سایه انداخته بر کوچه شنید و همراه لبخندی زیر لب گفت:
    - نوش جونت، حقت بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    قدم‌های مضطربش بی‌قرار و بی‌تاب یک بار دیگر به دور میز آشپزخانه چرخید و باز هم به نقطه‌ی اول رسید. حس‌وحال شب کنکور را داشت و در گرداب اضطراب لحظه‌هایش دقیقاً همان‌قدر پر التهاب و بی‌ثبات می‌گذشت.
    فقط کافی بود موبایل درون دستش را روشن می‌کرد تا سد بی‌قراری‌اش شکسته شود و به دریای آرامش برسد و آنگاه از شر این حجم استرس و پریشانی خلاص می‌شد.
    مهرنوش کلافه از بلاتکلیفی مهربان، دست از زیر چانه‌اش برداشت به صندلی تکه‌اش را داد و معترض، گفت:
    - به سلامتی اگه یه دور دیگه دور میز بچرخی طوافت کامل میشه! من نمی‌فهمم دردت چیه؟! زنگ بزن دیگه، خوشت میاد پسر مردم رو دق بدی؟ ساعت از دو هم گذشت. الآن جلسه‌ی اولیاء‌ومربیان مدرسه تموم میشه و مامان و مهرسا خونه برمی‌گردن. بعدازظهر هم که دایی و اهل‌وعیالش طبق معمول این جا تلپ میشن و ستاره مثل چسب دوقلو محض فضولی یه دقیقه هم تنهات نمی‌گذاره!
    جمله‌اش را همانند لقمه‌ی نیمه‌کاره رها کرد و مانند معلم‌هایی که بخواهد حواس دانش‌آموزش را جلب کند، با نوک چنگال بر روی میز تِپ‌تِپ ضربه زد.
    - حواست هست چی میگم زلیخا؟ مهرسا بیاد خونه دیگه توی توالت هم امنیت نداری و نمی‌تونی حرف بزنی! حالا هی مثل چرخ‌وفلک دور میز بچرخ.
    پایش از رفتن ایستاد. خودش که هیچ، چرخ‌وفلک روزگارش روی ساز ناکوکی می‌چرخید، وگرنه میان چه کنم‌هایش دست‌وپا نمی‌زد!
    دست بر روی شینه‌اش گذاشت. صدای تیک‌تاک قلبش را می‌شنید که هم‌آوا و هماهنگ با عقربه‌های ساعت شماطه‌ای آویخته به دیوار آشپزخانه تیک‌تاک‌کنان از مرز ثانیه‌ها می‌گذشت.
    اصلاً دلش پروبال می‌زد تا با عزیز دلم، گفتن‌های یوسف نوازش شود و عطش روح بی‌تاب و قرارش با شنیدن صدای او سیراب سیراب.
    پر از عذاب وجدان از پس‌وپنهانی دیگر، مردد دمی بعد صندلی را پیش کشید و روبه‌روی مهرنوش نشست و دست به زنجیر درون گردنش برد و آن را میان دستانش فشرد، آنچنان گویی بخواهد یوسف را در آغـ*ـوش بکشد.
    - مامان تازه رفته. از او گذشته مگه نگفتی متین گفته اول پیامک بده، یوسف خودش تماس می‌گیره.
    مهرنوش چندتا قند به داخل استکان چایی‌اش سرازیر کرد و سپس برخاست آن را برداشت و گفت:
    - ای بابا! حالا اون یه چیزی واسه‌ی خودش گفت، خط مقدم جبهه نیستی که تمام دستورها رو مو‌به‌مو انجام بدی! چه فرقی می‌کنه؟ انقدر دل‌دل نکن! یه قدم یوسف برداشت یه قدم هم توبردار. تماس بگیر و حرف بزن. نجیب نصف یوسف عاشقم نبود؛ ولی دیدی که چه‌جوری پاش ایستادم.
    مهرنوش این را گفت از جایش برخاست، سپس روی پاشنه‌ی پا چرخید و پشت به او شد و یک دستش را در هوا تاب داد.
    - از امروز مدیر برنامه‌هات منم. می‌دونم با اون زنجیر توی گردنت آرامش می‌گیری! اگه درش نمیاری حداقل یه لباس یقه‌دار بپوش تا یه شر دیگه به پا نشه.
    گوشه‌ی لبش را متفکر به دندان گرفت. خب به یک مدیر جسور که در لحظه تصمیم بگیرد نیاز مبرم داشت، تا آنچه را که فراموش می‌کند به یادش بیاورد و میان تردیدهایش به کمکش بیاید.
    لبخند پر زد و روی بام لبش نشست و بی‌درنگ موهایش را پشت گوشش فرستاد. با شور و شوقی وصف‌ناپذیر موبایل را روشن کرد و انگشت اشاره‌اش را بر روی به تنها شماره‌ی ذخیره شده در آن، که همان شماره‌ی یوسف بود، فشرد .
    ***
    برای یوسف بدترین لحظات سپری می‌شد.
    دقایقی سخت و کش‌دار که گویی خیال تمام شدن نداشتند. بعد از تماس تلفنی آقای دلشاد و مکالمه‌ی سردی که اصلاً دل‌خواهش نبود، همین بد بیاری را کم داشت!
    با دیدن شماره‌ی موبایلی که قرار بود مهربان با آن تماس بگیرد، دلش از آسمان به زمین افتاد. دلش می‌خواست یک پوف صدا را بکشد. از همان‌هایی که یک قشر نازک از حجم استرس و غصه را کاهش می‌دهد.
    تلفنی که از صبح انتظارش را می‌کشید و برای آن لحظه‌شماری می‌کرد، در بدترین شرایط ممکن از راه رسید. آن هم درست وسط جلسه‌ی مهمی که با یک سرمایه‌گذار به همراه چند تن از دور قاب‌چین‌هایش برای توسعه‌ی کارخانه‌اش گذاشته بود.
    سرمایه گذار بدقلقی که او را به‌سختی مجاب به همکاری کرده بود و می‌توانست او را از زیر بار بدهی‌های کمرشکن نجات دهد.
    ویبره، این تکنولوژی بی‌صدا، ماهرانه گوشی همراه را بر روی میز شیشه‌ای اتاق کنفرانس به رقـ*ـص در آورد و او ناتوان از جواب دادن، همچنان به وراجی‌های مردی که تاسی سر گردش همچون بادکنکی می‌درخشید، گوش می‌داد و می‌دانست اگر جمله‌های بی‌سروته این از خودراضی را قطع کند، هرآنچه که تا حال رشته بود، یکسره دود می‌شد و به هوا می‌رفت!
    میان عقل و دلش جدایی سخت و نفس‌گیر بر پا شد و در نهایت این عقل بود که چیره شد و دل را مجاب کرد تا سر جایش بنشیند.
    نگاه معترض مرد با آن چشمان گرد که مثل توپ پینگ‌پنگ از حدقه بیرون زده به روی ویبره‌ی موبایل ثابت شد بود و او میان دل‌دل‌هایش از سر اجبار با لبخندی مصنوعی تماس را قطع و بعد هم آن را از بیخ‌وبن خاموش کرد. به خود یک قول مردانه داد تا در اولین فرصت با مهربانش تماس بگیرد.
    سپس همانند مدیری موفق بعد از عذرخواهی کوتاهی باز هم گوش سپرد به اراجیف صد من یه غاز مرد پیش‌رویش که تمام اولدرم و بولدرم‌هایش وابسته به پول بود.
    مرد از رویاهایش می‌گفت و یوسف درحالی‌که با لبخندی مصنوعی سر تکان می.داد و دل بی‌تاب و قرارش را همراه شش دونگ هوش و حواسش، پی مهربان فرستاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا