مثل ماهی افتاده روی پاشویه حوض، نفسهایش به ستوه آمده بود و صدای مخملی مهربان که فقط گفت یوسف، جرعهجرعه اکسیژن به ریههایش بازگرداند.
نگاهی به در بستهی اتاق صبا انداخت و به دنجترین نقطهی سالن پذیرایی که شومینهای روشن در دل دیوارش بود، پناه برد و در دم روی مبل نشست تا مبادا کلامی از دهان مهربان خارج شود و از گوشهایش نهان بماند. چشمهایش را بر هم فشرد و تشوش و نگرانیهایش را پنهان کرد و آرام و مردانه جواب داد:
- جانم...؟
این اولین باری بود که از یوسف این کلمه را میشنید. نوازش خوابیده در این کلمهی چهار حرفی و لحن بیانش چنان بود که گویی بخواهد مهربان را در آغـ*ـوش بگیرد. نفسش رفت و دست روی سـ*ـینهاش گذاشت تا مبادا قلبش خیال فرار به سرش بزند و بعد از تأملی کوتاه گفت:
- باور کن هیچ پنهونکاری در بین نبود. من واقعاً نمیدونستم افسر خانوم با پسرش برای شام دعوت هستن.
لبخند روی لبش جان گرفت. بهزاد خوشقدوبالا با آن چهرهی گیرا و جذاب که لقب همسرسابق را یدک میکشید، برای مهربان به پسر افسر خانوم تنزل مقام داده بود. به شعلههای سرکش شومینه خیره شد؛ شعلههایی که رقصان زرد و نارنجی در هم پر پیچوتاب چرخ میخوردند و با همان نوازش خوابیده در صدایش گفت:
- میخوای امشب بیام و با پدرت صحبت کنم و حقیقت رو بگم. بگم این دختر مونارنجی ریزهمیزهی شما محرم دل و روحم شده و عاشق اون ککومکهای ریزودرشت صورتش شدم یا این که مثل فیلمهای هالیوودی بیام و شبونه بدزدمت؟
حس خوش عاشقی غلیان کرد و قطره اشکی شده، دیدش را تار کرد. یوسف مهمترین عضو بدنش را که همان دل است و مأمن و جایگاه تمام عواطف، دزدیده بود و آدم بیدل پی دلش میرود و کسی که آن را ربوده است.
از میان نفسهای به شماره افتادهاش نجوا کرد:
- یوسف.
باز هم شنید، جانم.
برای تداوم این جانم گفتنهای یوسف باید تا آخرین نفس میجنگید و جان میداد. به حسی که پر جوشوخروش به غلیان افتاده بود، غلبه کرد و آهسته گفت:
- امشب با پدرم و مادرم صحبت میکنم. اگه خدا بخواد فردا جور دیگهای برامون شروع میشه.
قلب یوسف همچون شعلههای آتش برای مهربان بیتابی میکرد؛ اما باز هم آن را پشت صدای مردانهی محکمش قرار داد.
- انشاءالله، اون چه که خیره پیش میاد.
یوسف این را گفت و نفس جا مانده در سـ*ـینهاش را رها کرد، آنچنان که صدای نفسهای در گوش مهربان پیچید.
- فردا موبایلت رو برات میارم. معذرت میخوام، میدونم نباید پیامکهات رو میخوندم؛ ولی لطیفههای مهرنوش خیلی تروتاره و دست اول بود. فکر نمیکردم مهرنوش از متین خوشش بیاد! اونقدر که پیجوی حالواحوالش باشه! بعد از سیل پیامها و زنگهای متصل مهرنوش، مهرسا و مامانت و یه شماره ناشناس که احتمالاً باید برای بهزاد باشه، باعث شد تا به مهرنوش زنگ بزنم بگم موبایلت اینجا مونده تا بیشتر از این نگرانت نشن.
مهربان که تمام ذهنش دوروبر مهرنوش و متین میچرخید، دهان باز کرد تا بگوید نازنین اگر بفهمد مهرنوش را در دم سلاخی میکند؛ اما مجالی نیافت و مهرنوش در را با شتاب باز و سرش را لای در جای داد و گفت:
- ای بابا، شارژ موبایلم تموم شد. تازه پنج هزار تومن شارژش کرده بودم من که مثل تو کارمند نیستم و سر گنج هم نشستم. جیکجیکتون رو برای فردا توی کارخونه بگذارید. بیا که مامان شمشیرش رو برات از رو بسته!
یوسف شنودهی تمام غرولندهای مهرنوش بود. لبخند محو و خستهای بر لبش نشاند و پیش از مهربان گفت:
- عزیز دلم برو، فردا توی کارخونه میبینمت. در ضمن به مهرنوش بگو اگه دوست داره، توی همین هفته بیاد کارخونه تا با یه پارتیبازی کوچولو استخدامش کنم.
مهربان پر از حس خواستن یوسف، شانههای پهن و چشمان گرم و گیرایش بهناچار دل را وادار به اطاعت کرد، گفت:
- ممنونم، بهش میگم. فردا میبینمت. شب بهخیرت.
مهربان با صدای حوریه خانوم که مدام صدایش میزد با خداحافظی شتابزدهای تماس را قطع کرد و یوسف زیر لب با خودش نجوا کرد:
- خدایا، به اندازهی تمام نفسهام میخوامش، کمکم کن!
***
نگاهی به در بستهی اتاق صبا انداخت و به دنجترین نقطهی سالن پذیرایی که شومینهای روشن در دل دیوارش بود، پناه برد و در دم روی مبل نشست تا مبادا کلامی از دهان مهربان خارج شود و از گوشهایش نهان بماند. چشمهایش را بر هم فشرد و تشوش و نگرانیهایش را پنهان کرد و آرام و مردانه جواب داد:
- جانم...؟
این اولین باری بود که از یوسف این کلمه را میشنید. نوازش خوابیده در این کلمهی چهار حرفی و لحن بیانش چنان بود که گویی بخواهد مهربان را در آغـ*ـوش بگیرد. نفسش رفت و دست روی سـ*ـینهاش گذاشت تا مبادا قلبش خیال فرار به سرش بزند و بعد از تأملی کوتاه گفت:
- باور کن هیچ پنهونکاری در بین نبود. من واقعاً نمیدونستم افسر خانوم با پسرش برای شام دعوت هستن.
لبخند روی لبش جان گرفت. بهزاد خوشقدوبالا با آن چهرهی گیرا و جذاب که لقب همسرسابق را یدک میکشید، برای مهربان به پسر افسر خانوم تنزل مقام داده بود. به شعلههای سرکش شومینه خیره شد؛ شعلههایی که رقصان زرد و نارنجی در هم پر پیچوتاب چرخ میخوردند و با همان نوازش خوابیده در صدایش گفت:
- میخوای امشب بیام و با پدرت صحبت کنم و حقیقت رو بگم. بگم این دختر مونارنجی ریزهمیزهی شما محرم دل و روحم شده و عاشق اون ککومکهای ریزودرشت صورتش شدم یا این که مثل فیلمهای هالیوودی بیام و شبونه بدزدمت؟
حس خوش عاشقی غلیان کرد و قطره اشکی شده، دیدش را تار کرد. یوسف مهمترین عضو بدنش را که همان دل است و مأمن و جایگاه تمام عواطف، دزدیده بود و آدم بیدل پی دلش میرود و کسی که آن را ربوده است.
از میان نفسهای به شماره افتادهاش نجوا کرد:
- یوسف.
باز هم شنید، جانم.
برای تداوم این جانم گفتنهای یوسف باید تا آخرین نفس میجنگید و جان میداد. به حسی که پر جوشوخروش به غلیان افتاده بود، غلبه کرد و آهسته گفت:
- امشب با پدرم و مادرم صحبت میکنم. اگه خدا بخواد فردا جور دیگهای برامون شروع میشه.
قلب یوسف همچون شعلههای آتش برای مهربان بیتابی میکرد؛ اما باز هم آن را پشت صدای مردانهی محکمش قرار داد.
- انشاءالله، اون چه که خیره پیش میاد.
یوسف این را گفت و نفس جا مانده در سـ*ـینهاش را رها کرد، آنچنان که صدای نفسهای در گوش مهربان پیچید.
- فردا موبایلت رو برات میارم. معذرت میخوام، میدونم نباید پیامکهات رو میخوندم؛ ولی لطیفههای مهرنوش خیلی تروتاره و دست اول بود. فکر نمیکردم مهرنوش از متین خوشش بیاد! اونقدر که پیجوی حالواحوالش باشه! بعد از سیل پیامها و زنگهای متصل مهرنوش، مهرسا و مامانت و یه شماره ناشناس که احتمالاً باید برای بهزاد باشه، باعث شد تا به مهرنوش زنگ بزنم بگم موبایلت اینجا مونده تا بیشتر از این نگرانت نشن.
مهربان که تمام ذهنش دوروبر مهرنوش و متین میچرخید، دهان باز کرد تا بگوید نازنین اگر بفهمد مهرنوش را در دم سلاخی میکند؛ اما مجالی نیافت و مهرنوش در را با شتاب باز و سرش را لای در جای داد و گفت:
- ای بابا، شارژ موبایلم تموم شد. تازه پنج هزار تومن شارژش کرده بودم من که مثل تو کارمند نیستم و سر گنج هم نشستم. جیکجیکتون رو برای فردا توی کارخونه بگذارید. بیا که مامان شمشیرش رو برات از رو بسته!
یوسف شنودهی تمام غرولندهای مهرنوش بود. لبخند محو و خستهای بر لبش نشاند و پیش از مهربان گفت:
- عزیز دلم برو، فردا توی کارخونه میبینمت. در ضمن به مهرنوش بگو اگه دوست داره، توی همین هفته بیاد کارخونه تا با یه پارتیبازی کوچولو استخدامش کنم.
مهربان پر از حس خواستن یوسف، شانههای پهن و چشمان گرم و گیرایش بهناچار دل را وادار به اطاعت کرد، گفت:
- ممنونم، بهش میگم. فردا میبینمت. شب بهخیرت.
مهربان با صدای حوریه خانوم که مدام صدایش میزد با خداحافظی شتابزدهای تماس را قطع کرد و یوسف زیر لب با خودش نجوا کرد:
- خدایا، به اندازهی تمام نفسهام میخوامش، کمکم کن!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: