کامل شده رمان لیلیِ من | نسترن موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطور پیش می ره؟؟

  • خسته کننده..

    رای: 1 4.5%
  • جذاب...

    رای: 17 77.3%
  • معمولی

    رای: 4 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نسترن موسوی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/01
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
5,142
امتیاز
426
محل سکونت
تهران
موبایلم زنگ خورد، نگاهم رو از بارانا گرفتم.
- الو؟
- لیلی؟!
مژده! نه باورم نمیشه! سر هر دعوا ‌و مسئله‌ای من همیشه عذرخواهی می‌کردم، اما حالا. . .
- لیلی؟!
- سلام.
- سلام، خوبی؟
زیر لب گفتم:
- ممنون.
- کجایی لیلی؟ از صبح دارم دنبالت می‌گردم؟! از خونه‌ی شاهوردی رفتین؟
آه کشیدم، لب زدم:
- آره، رفتیم!
- کجایی الان؟ کار پیدا کردی؟
- آره.
انگار که نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد.
- خدا رو شکر!
و بعد اضافه کرد: می‌تونم ببینمت؟!
- نمی‌دونم.
- باشه، خدانگهدار!
مغرور! می‌دونستم، زنگ زده بود که من ازش عذرخواهی کنم. لحنش دلخور بود.
- خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و با حرص پوست لبم رو با دندون جویدم.
- غذام تموت تُد!
از فکر بیرون اومدم و سینی غذا رو از کنارش برداشتم، چشم‌هاش خمـار بود و همه‌اش می‌خوابید!
- می‌تام بخوابم!
یاد حرف کیانی افتادم، تو غذای بارانا قرص می‌ریختن تا بخوابه. افسردگی داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    خواب! شاید می‌تونست خیلی چیزها رو از یاد این دخترک ببره، اما بدیش این بود که زمان مشخصی نداره و بخواد یا نخواد یادش میاد.
    دو روز از زمانی که پرستار شدم گذشه بود. بارانا کم کم داشت بهم وابسته می‌شد، من هم داشتم وابسته‌اش می‌شدم.
    تو این هفته حتی یک ثانیه هم به فرهام فکر نکردم، نه به خودش و نه به پیشنهادش! حتی دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم.
    - خاته؟
    بارانا دیگه بهم میگه خاله، پوزخند رو لبم نشست.
    - جانم؟
    - میته بلیم تو باغ؟
    - آره عزیزم، پاشو بریم!
    دست‌هاش رو گرفتم و بغلش کردم. خودش رو تو آغوشم جا کرد و سرش رو گذاشت روی شونه‌ام.
    تو این دو روز اصلا کیانی رو ندیدم. چیزی که بیشتر عذابم می‌داد بیماری بی‌بی بود.
    دیروز که بـرده بودمش مطب، دکترش کلی باهام صحبت کرد. گفت بی‌بی دیگه نمی‌تونه زیر عمل جراحی طاقت بیاره. هم سنش زیاده و هم...
    دستی روی گونه‌ام نشست و اشکم رو پس زد. دستش رو تو دستم گرفتم و بوسیدمش، بوییدمش!
    سرم رو گرفتم بالا و به چشم‌های گرد و درشتی که توش آب پرِ پر شده بود، زل زدم.
    دلم هوای مادرم رو کرده بود. مادری که هرگز ندیده بودمش!
    بی شک بارانا هم همین حس رو داشت.
    - ماماتمو میتام خاته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    بیشتر به خودم فشردمش.
    از پله‌ها پایین رفتیم، خونه خلوت بود. حتی دیگه از دوربین‌های خونه کیانی هم نمی‌ترسیدم.
    تو فکر بودم که نگاهم افتاد به دو جفت کفش مردونه مشکی.
    سرم رو گرفتم بالا.
    - سلام!
    سرش رو تکون داد. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
    - نیم ساعت دیگه بارانا رو بیار اتاقم.
    - متوجه شدم.
    دیگه حتی ازش نمی‌ترسیدم. پامر و از خونه گذاشتم بیرون و نفس راحتی کشیدم.
    - خاته منو بتال زمین. می‌خوام بلم بازی تنم.
    - باش.
    با احتیاط گذاشتمش پایین. دوید پشت باغ.
    آخرین باری که ساعت رو دیدم چهار بعد از ظهر بود.
    آهی کشیدم و به روبرو خیره شدم.
    - خانم؟
    برگشتم.
    پیرمردی که لباس نگهبانی به تن داشت، صدام می‌کرد.
    - بفرمایید.
    درحالی که نفس نفس می‌زد گفت:
    - یکی دم در‌ با شما کار داره!
    نیم نگاهی به بارانا انداختم که مشغول بازی بود. همراه نگهبان به سمت در رفتم.
    فقط تونستم کفش‌های پاشنه بلند مشکی رو از زیر در ببینم. حدس میزدم ترانه باشه.
    هنوز به در نرسیده بودیم که درو کاملا هل داد و اومد داخل. با دیدنم فورا به سمتم اومد و بغلم کرد.
    - لیلی.
    موهاش رو چتری کوتاه کرده بود. صورتم رو غرق بـ ــوسه کرد.
    - وای دلم برات تنگ شده بود، کجا بودی تو دختر؟
    لبخند زدم.
    - سرم شلوغ بود به خدا.
    - امروز اومدم جلودر خونه‌‎تون، نبودین! حدس زدم که اومده باشی اینجا.
    دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.
    - بیا بریم تو باغ بشینیم.
    لبخند زد و به دنبالم اومد.
    - چتریات خیلی بهت میان!
    - مرسی.
    - از کامران چه خبر؟
    - وای لیلی!
    روی صندلی نشستم و اشاره کردم بشینه.
    - پس بارانا کجاست؟
    با دستم به سرسره اشاره زدم:
    - اونجاست. داره بازی می‌کنه! بشین دیگه، تعریف کن!
    خیلی ریلکس نشست، از تو کیفش یه کارت دعوت در آورد و گرفت روبروم.
    - لیلی، این هفته پنجشنبه، با بی‌بی بیاین!
    نگاهم افتاد به کارت دعوت، کارت دعوت سفید رنگی که روش یه پاپیون سفید رنگ با نگین وسطش می‌درخشید.
    چشمی تحویلش دادم. ادامه داد:
    - کامی هم تا یک ساعت دیگه اینجاست، کیانی شام دعوتمون کرده!
    جفت ابروهام رفت بالا:
    - جدی؟
    دستش رو گذاشت روی دستم:
    - با هم شام می‌خوریم، تو، من، بی‌بی و کامی!
    سرم رو انداختم پایین، محال بود کیانی اجازه بده! البته آنچنان برخوردی با کیانی نداشتم.
    - لیلی؟
    سرم رو گرفتم بالا و به چشم‌های خندونش نگاه کردم.
    - خوبی؟ رنگ و رو به صورتت نیست! چیزی شده؟
    بغضم ترکید. سرم رو در آغـ*ـوش گرفت و روی موهام رو بوسید.
    با هق هق گفتم:
    - ترانه من و بی‌بی خیلی بدبختیم!
    با دلخوری گفت:
    - چرا عزیزدلم؟ چی شده لیلی؟
    - ترانه، بی‌بی بیماریش عود کرده، دکترش ناامید شده، اگه بی‌بی بره منم میرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    - نگو عزیزم، نگو، خدابزرگه! الان تو خونه‌ست؟
    - آره.
    زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم.
    - بریم بالا ببینمش.
    بلند شدم و بارانا رو صدا زدم. بارانا با دیدن ترانه کلی ذوق کرد، کاش پرستار بارانا ترانه بود. اما ترانه منشی شرکت کامران بود.
    افسوس خوردم برای خودم.
    ترانه درحالی که بارانا رو تو آغوشش جابه‌جا می‌کرد گفت:
    - کامی با آیدین خیلی راحته، بهش میگم تا جایی که می‌تونه کمکت کنه.
    - نه!
    بی‌توجه به حرفم راه افتاد و وارد خونه‌ی کیانی شد.
    به قول خودش برای ملاقات بی بی!
    از پله‌ها که بالا می‌رفتیم یه لحظه نگاهم به ساعت دیواری افتاد.
    ۴و ۳۶دقیقه بود.
    هینی کشیدم و تند تند گفتم:
    - بارانا رو بده بهم ترانه، باید برم پیش کیانی!
    - چی؟
    بارانارو از دستش گرفتم. تند تند گفتم:
    - بی‌بی تو اتاق دومیه.
    و سریع به سمت همون اتاقی که اون روز با کیانی حرف زده بودم رفتم.
    تقه‌ای به در اتاق زدم، کسی جواب نداد!
    دستگیره رو کشیدم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    دستی که آزاد بود روجلوی دهنم گرفتم.
    وای خدا...
    اتاق، غرق دود بود و فقط صدای سرفه و خس خس به گوش می‌رسید.
    نگرانیم بیشتر ‌شد.
    با احتیاط جلوتر رفتم، استرس وجودم رو گرفته بود.
    داشت ناله می‌کرد!
    از ترس؛ بارانا رو سفت تو بغلم گرفتم.
    - چرا در نزدی؟
    صداش بم و خش‌دار بود.
    - شما گفتن ساعت...
    دستش رو آورد بالا به معنی بسه، فهمیدم.
    بلاتکلیف بهش نگاه کردم، رو صندلی مشکی رنگ لم داده بود، با یه نخ سیگاری که دستش بود و چشم‌های غم زده‌ای که زل زده بودن به بارانا.
    - بچه رو بذار.
    سرفه امون نمی‌داد که جملش رو کامل بزنه.
    - بارانا رو بذار اینجا و ...
    سرم و تکون دادم و جمله‌اش رو کامل کردم.
    - میرم آقای کیانی.
    سریع از اتاق زدم بیرون.
    نفسم تو هوای اتاق گرفت. بارانا چه جوری می‌خواست بین اون همه دود دووم بیاره؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    تردید داشتم! باید برمی‌گشتم؟!
    یه لحظه سرم رو برگردوندم عقب و به در بسته شده نگاه کردم. پوفی کشیدم و از پله‌ها رفتم پایین.
    صدای خنده‌ی ترانه می‌اومد! به جلوی در اتاق که رسیدم، در زدم و رفتم داخل. نگاه هردوشون چرخید سمتم.
    - اومدی لیلی جان؟
    سرفه کرد.
    - بارانا رو بردی پیش کیانی؟
    - آره. راستی چه خبر؟
    لبخند زدن! ترانه گفت:
    - کامران تو راهه! الاناست که بیاد.
    - چه خوب.
    - به بی‌بی هم گفتم به تو هم می‌گم، امشب پایین پیش ما شام می‌خورین!
    خواستم مخالفت کنم که بی‌بی خنده‌ی آهسته‌ای کرد.
    - نه مادر، زشته، راستش رو بخوای من تا حالا باهاش برخورد نداشتم!
    ترانه یکی از ابروهاش رو انداخت بالا.
    - جدی؟
    بی‌بی سرش رو تکون داد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد! بدجور تو فکر بودم. فرهام، فرهام، فرهام، خدایا نجاتم بده!
    صدای زنگ موبایل ترانه بلند شد، تنها موسیقی بود که عاشقش بودم!
    تو رو کجا گمت کردم، بگو کجای این قصه
    که حتی جوهر شعرم، همینو از تو میپرسه
    که چی شد اون همه رویا، همون قصری که میساختیم
    دارم حس می‌کنم شاید، من و تو عشق و نشناختیم
    میون قلبای امروزی ما، نیمدونم چرا نمیشه پل بست
    مثل دو ماهی افتاده بر خاک، به دور از چشم دریا رفتیم از دست
    به لطف و حرمت خاطره هامون، نگو همیشه یاد من می‌مونی
    که نه مثل اون روزای دورم، نه تو دیگه برای من همونی
    بذار جز این سکوت سرد لبهات، برام چیزی به یادگار نمونه
    بذار تا نقطه پایان این عشق، مثل اشکی بشینه روی گونه
    میون قلبای امروزی ما، نیمدونم چرا نمیشه پل بست
    مثل دو ماهی افتاده بر خاک، به دور از چشم دریا رفتیم از دست
    تحمل می‌کنم غیبتو ماهو، میدونم نیمه همدیگه هستیم
    نشد پیدا بشیم تو متن قصه، به رسم عاشقی هر دو شکستیم
    میون قلبای امروزی ما، نیمدونم چرا نمیشه پل بست
    مثل دو ماهی افتاده بر خاک، به دور از چشم دریا رفتیم از دست
    سریع جواب داد:
    - جانم؟
    - ...
    - آره من خونه کیانی‌ام ولی هنوز ندیدمش!
    - ...
    - آها باشه، الان میام، خداحافظ!
    گوشی رو قطع کرد و رو بهمون گفت:
    - کامران اومده، ببخشید من چند لحظه برم پایین!
    سرم رو تکون دادم.
    - باشه مادر برو، مواظب باش.
    لبخند زد و سرسری گفت:
    - لیلی مخالفت نمی‌کنیا.
    می‌دونست مخالفم دیگه؟
    - ببینم چی میشه.
    بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش:
    - غلط کردی نیای! مگه دست خودته؟
    لبخند زدم، اما دریغ از حرف!
    از در رفت بیرون، در رو بستم و کنار بی‌بی نشستم. سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش؛ مادرم، همدمم، همه کَسَم!
    - بی بی؟
    - جان دل بی بی؟
    من می‌مردم وقتی اینطوری جوابم رو می‌داد.
    - اگه مامان و بابام الان زنده بودن، چند سالشون بود؟
    نمی‌دونم چرا بغض کردم؟! شاید برای مامان و بابایی که هیچوقت ندیدمشون! ناخودآگاه بارانا اومد تو ذهنم، اما نه! اون هم مادرش رو دیده بود.
    - نمی‌دونم مادر، نمی‌دونم!
    تو همون حالت که نشسته بودیم، دستم رو گرفت و بغلم کرد.
    - دنیا بده بی بی.
    - بد نیست مادر، ما آدم‌ها بدش کردیم، اصلا چرا من درس نخوندم تا راحت کار پیدا کنم؟
    کمرم و نوازش کرد.
    با سرفه گفت:
    - بخواب مادر، خسته‌ای!
    سرم رو تند تند تکون دادم.
    - باشه.
    بلند شدم و دراز کشیدم روی تخت، سعی کردم چشم‌هام رو ببندم، به شماره‌ی سه نرسیده بود که خواب من رو به آغـ*ـوش کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    با سرو صداهایی که از تو اتاق میومد از خواب پریدم، با تعجب به ترانه که کنارم نشسته بود نگاه کردم، اخمی بین ابروهاش نشسته بود.
    - ساعت خواب.
    لب زدم:
    - ساعت چنده؟!
    - هفت و نیم بعد از ظهر!
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    از کنارم بلند شد و رفت جلوی آیینه.
    - بی‌بی کجاست؟
    - تو اشپزخونه.
    - اونجا چیکار می‌کنه؟
    با عصبانیت برگشت سمتم.
    - پاشو ببینم، یک ساعته اومدم تو اتاقت دلم هم نیومد بیدار کنم! حالا پاشو باید به قولت عمل کنی، من نمی‌دونم!
    اومد کنارم و همونطور که دراز کشیده بودم؛ بازوم رو گرفت.
    - بی‌بی بیچاره هم اینجا دلش پوسیده بود بنده خدا، بردمش تو آشپزخونه تا با بقیه آشنا بشه.
    تو دلم پوزخند زدم، چقدر که خدمه‌ی اینجا با هم گرم و صمیمی بودن!
    ترانه که دید زورش بهم نمی‌رسه، داد زد:
    - پاشو.
    ناخودآگاه گفتم:
    - من از این کیانی بدم میاد.
    برای چند لحظه، چشم‌هاش گشاد شد و با صدای آرومی گفت :
    - چی؟! از کیانی؟
    در حالی که سعی داشت لبخندش رو بخوره گفت:
    - تو که می‌گفتی زیاد با هم برخورد نداشتین؟!
    مشکوکانه نگاهم کرد:
    - اذیتت کرده؟
    - نه! همینطوری ازش خوشم نمیاد! خیلی سرد و خوشکه!
    بلند شد و کنارم نشست!
    - آره، کامران هم می‌گـه تو کارش خیلی جدیه! دوست داره همه چیز طبق برنامه و اصول خودش پیش بره، اسمش هم آیدینه!
    راستش منم زیاد ازش خوشم نمیاد، موقعی که زنش زنده بود هم همینطوری بود.
    سرش رو تکون داد و متفکرانه گفت:
    - البته چیز زیادی از زنش نمی‌دونم، ولی یه چند باری دیده بودمش، می‌اومد شرکت!
    این هم همه‌اش قربون صدقش می‌رفت تا اینکه یه روز...
    کنجکاوی امون نداد:
    - من تاحالا درباره‌ی زنش کنجکاوی نکردم.
    لبخند زد و بامزه نگاهم کرد:
    - می‌گم...
    لبش رو با نوک زبون‌تر کرد و گفت:
    - میرن دریا، شبونه بارانا رو می‌ذارن تو هتل و خودشون دل به دریا می‌زنن و می‌رن تو آب، اون هم درست نصفِ شب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    دست‌هاش رو تو هوا تکون داد :
    - دیگه زنشم غرق شد، اسمش هم پریا بود فکر کنم!
    چند بار به معنی تایید سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - اوم، چه تلخ!
    دستم رو کشید که باعث شد بلند شم.
    - وا! خوبی؟
    - بیا بریم لیلی، انقدر لجباز نباش لطفا!
    خواستم حرفی بزنم که در اتاق رو باز کرد و تقریبا پرتم کرد بیرون! خودش هم کنارم ایستاد، صورتش رو مچاله کرد:
    - چیه؟! بریم دیگه، کیانی و کامران پایینن!
    - نه!
    ایستاد.
    - چی نه؟! بیا بریم، چقدر لجبازی تو! به زور هم باشه می‌برمت!
    حس می‌کرد خجالت می‌کشم، خب در حقیقت همین بود! نه از کیانی خوشم می‌اومد و نه دلم می‌خواست باهاش روبرو بشم. نمی‌دونم اما از بچگی از آدم‌های سرد خوشم نمی‌اومد.
    وقتی به خودم اومدم که آخرین پله رو زیر پام گذاشتم، با ضربه‌ی محکمی که ترانه بهم زد؛ مچاله شدم توی خودم و زیر لب گفتم:
    - بمیری ترانه، عوضی!
    داشت می‌خندید؛ با تعجب سرم رو گرفتم بالا.
    - پاشو، چت شده آخه؟! ناقص شدی؟! چقدر شُلی تو.
    محکم زدم به پاش که صدای آخش بلند شد.
    - آخ آخ آخ، دستت چقدر سنگینه!
    - چی شد؟
    صدای کامران بود. . اینبار به روبروم نگاه کردم.
    کیانی کنار کامران ایستاده بود و داشت با اخم به ما نگاه می‌کرد. عین عصا قورت داده‌ها بود، برج زهرمار! دستم از حرکت ایستاد، دستم رو از روی پهلوم برداشتم و سرم رو انداختم پایین.
    - ترانه خوبی؟!
    ترانه هم لوس بود به خدا.
    - خوبم هیچیم نشده.
    با یه لبخند پت و پهن روی صورتش این حرف رو زد، آروم کمرم رو بلند کردم و به روبروم نگاه کردم.
    - شما خوبین لیلی خانم؟
    - خوبم.
    ترانه دستم رو گرفت و من رو روی یه مبل نشوند. خودش هم کنارم نشست.
    کیانی با بی تفاوتی کنار کامران نشست و مشغول صحبت شد، حتی یادم رفت سلام کنم! اصلا من تو همه‌ی موقعیت‌ها همینطور بودم، اولا می‌گفتم بی ادبیه ولی خب...
    سرم پایین بود و با انگشت‌هام مشغول بازی بودم که صدای ایفون بلند شد. یکی از خدمتکارها به سمت ایفون رفت.
    - آقا، شهلا خانم اومدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    با گرفتن این حرف، کیانی تند و فرز از جاش بلند شد و آهسته گفت :
    - درو باز کن.
    خدمتکار دکمه‌ی آیفون رو فشرد و با گفتن با اجازه، از اینجا دور شد! حسابی کنجکاو شده بودم که ببینم شهلا کیه؟!
    تا اینکه تقه‌ای به در عمارت یا همون خونه‌ی کیانی مغرور زده شد و همون خدمتکار، درو باز کرد.
    یه خانم حدود25یا26 ساله با موهای بلوند که از شالش اون‌ها رو بیرون ریخته بود و صورتش پر از آرایش بود داخل شد.
    همه بلند شدیم، با کیانی و کامران دست داد، انگار ترانه رو هم می‌شناخت چون حسابی باهاش گرم گرفت؛ من هم سرم رو براش تکون دادم که در نهایت بی‌توجهی روی مبل نشست و یه جورایی خیتم کرد!
    به درک، تو جواب سلام من رو ندی آسمون که به زمین نمیاد! ولی خودمونیما اینم جواب من که به کیانی و کامران سلام ندادم!
    تو فکر بودم که ترانه زد به پام.
    - چته وحشی؟ پام و کبود کردی!
    درحالی که به روبرو خیره شده بود زیر لب گفت :
    - بدجوری خیتت کرد!
    چیزی نگفتم، متفکر به روبروم خیره شدم، شهلا روی مبل کناری ما نشسته بود و داشت به حرف‌های کامران و کیانی گوش می‌داد، حتی به این سمت نگاه هم نمی‌کرد!
    متنفرم از اینجور آدم ها، کیانی خیلی سرد و خشک بهش خوش آمد گفت و شهلا هم تشکر کرد!
    - مهندس کیانی؟
    کیانی دست از صحبت کردن برداشت و نگاهی به صورت شهلا انداخت.
    - بله؟
    - بارانا کجاست؟
    نمی‌دونم چرا، اما تو اون لحظه کیانی نیم نگاهی بهم انداخت و سریع نگاهش رو دزدید.
    - توی اتاقش، مثل همیشه!
    - دلم می‌خواد ببینمش.
    کیانی سرش رو چرخوند و نگاهم کرد، فهمیدم و سریع بلند شدم، به سمت پله‌ها می‌رفتم که صدای شهلا بلند شد.
    - می‌خوام تنها ببینمش!
    دست‌هاش رو خیلی جذاب تو هوا تکون داد و با چشم‌های ارایش شده‌اش نگاهم کرد.
    - البته اگر میشه.
    - مشکلی نیست.
    کیانی خیلی بی تفاوت این حرف رو زد! شهلا از جاش بلند شد و با بی‌توجهی از کنارم رد شد؛ خیلی غمگین نشستم سر جام، ترانه بهم زل زده بود.
    - چیه؟
    یواش در گوشم گفت:
    - شهلا سهام دار شرکته!
    سرم و تکون دادم :
    - خب چیکار کنم؟! خیتم که کرد جواب سلامم رو هم که نداد!
    نیشش باز شد.
    - همیشه همین طوریه این بشر، ولش کن به دل نگیر! شام قراره اینجا باشه!
    - چی؟
    فکر کردم آیدین و کامران برگشتن سمتم، ولی وقتی نگاهشون کردم دیدم هنوز مشغول صحبتن!
    - درد بگیری، نمی‌تونی یکم آروم‌تر بگی؟
    - شام قراره اینجا بمونه؟!
    و بعد زیر لب ناله‌وار گفتم:
    - وای خدا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    - وا! این بدبخت چیکار به تو داره آخه؟
    شونه‌هام رو انداختم بالا.
    - مگه ندیدی خیتم کرد؟! انقدر که تو اولین نگاه ازش بدم اومد!
    دیگه هیچ چیز نگفت.
    - آقا، بفرمایید شام!
    بلند شدیم، کمی بعد شهلا هم از طبقه‌ی بالا اومد، تو سکوت شام سرو شد و من هیچ وقت نفهمیدم چرا کنارشون نشستم و شامم رو با اونها خوردم!
    ***
    خیسی و خنکی و روی صورتم احساس کردم.
    دو مرتبه چشم‌هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم بی‌بی بود که با چادر نمازش پشت به من نشسته بود، داشت ذکر می‌گفت. دستم رو روی لبه‌ی تخت گذاشتم و بلندشدم.
    داشت صلوات می‌فرستاد، زمزمه‌های آرومش رو می‌شنیدم، نشستم کنارش و بهش خیره شدم که سرش و برگردوند.
    ناله‌وار گفت:
    - دارم میرم دخترم، حلالم کن!
    تعجب کردم! با استرس گفتم:
    - چی میگی بی بی؟ کجا می‌خوای بری؟
    لبخند مهربونی روی صورتش نشست، دست‌هاش رو تو دست‌هام گرفتم، سرد بود!
    - ارغوان اومده دنبالم، باید برم!
    وجودم یخ بست، با بلندترین حالت ممکن جیغ کشیدم:
    - نه!
    همزمان با من، بی‌بی هم از خواب پرید. در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ دسته‌ی پارچ بزرگ آبی رو که کنارم بود گرفتم و توی لیوان روی میز کمی آب ریختم.
    بی‌بی از روی اون تخت بلند شد و به سمتم اومد. با نگرانی دستم رو تو دستش گرفت و من تو دلم هزار بار خدارو شکر کردم که دست‌هاش گرم بود!
    - خوبی مادر؟
    چشم‌هام رو باز و بسته کردم. تقه‌ای به در اتاق خورد.
    - بفرمایید.
    درو که باز کرد، تو اون سیاهی نتونستم خوب صورتش رو ببینم. ولی معلوم بود که یه زنه!
    - لیلی خانم، صدای شما بود؟
    مریم بود، بی‌بی به جای من گفت:
    - آره دخترم، بیا تو!
    اومد داخل و کلید برق رو زد؛ نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد؛ سریع بستمشون.
    صدای بسته شدن در اتاق اومد و مریم هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، کنار بی‌بی روی تخت نشست و نگاهم کرد.
    - خوبی لیلی خانم؟!
    - ممنون.
    بی‌بی گفت: خواب بد دیده.
    مریم هم سرش رو تکون داد و آهسته گفت:
    - اگه دوست داری برو تو باغ قدم بزن، چراغ‌های بیرون روشنه.
    فکر بدی هم نبود!
    - باشه ولی اول صورتم رو آب بزنم بعد!
    با گفتن این حرف، رفتم داخل سرویس بهداشتی که توی اتاق بود. مشت مشت آب پاشیدم به صورتم! خودم رو تو آیینه نگاه کردم.
    صورتم بی‌حال بود و زیادی تو ذوق می‌زد! شیر آب ور بستم. چند لحظه بعد یاد آهنگی افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا