- هم تو هم فرهام برای من عزیزین مادر! رفتار تو هم با فرهام درست نبود!
مهر سکوت روی لبهام نشست؛ حرفی نزدم.خسته بودم!
- بیبی تو فردا با فرهام میری؟
- نه عزیزم، فرهام عصبانی بود یه چیزی گفت.
با نگرانی گفتم:
- اگه بیاد ببرتت چی؟ باز هم همراهش میری؟
آب دهنم رو قورت دادم و به صورت بامزه بیبی خیره شدم.
مطمئنا نمیرفت!
***
اون شب تا خود صبح خوابم نبرد و همهاش نگران بودم؛ قرصهای بیبی تموم شده بود و این از همه چیز بدتر بود، سـ*ـینهاش خس خس میکرد!
صدای زنگ موبایلم من رو به خودم آورد؛ از روی تشک بلند شدم و به سمتش رفتم.
- الو؟
- سلام لیلی، منم.
با تعجب گفتم:
- مژده! تویی؟
خندید.
- نه همزادمه! به همین زودی فراموشم کردی؟
نمیخواستم بیبی بیدار بشه برای همین رفتم تو اشپزخونه.
- نه فراموشت نکردم فکر کردم باهام قهری.
- قهر؟ مگه بچهام دیوونه! راستی کار پیدا کردی؟
لبخند زدم و با گفتن کار یاد ترانه افتادم.
- آره پیدا کردم؛ فردا با بیبی از خونه شاهوردی میریم.
انگار خوشحال شد، چون با لحن شادی گفت:
- جدی؟ چقدر خوب.
خلاصه یکم دیگه باهاش حرف زدم و بالاخره راضی شد تا قطع کنه. روی تشکی که روی زمین پهن شده بود نشستم! کم کم چشمهام غرق خواب شدن و خوابِ عزیز من رو به آغـ*ـوش کشید.
***
ساک رو روی زمین گذاشتم و نفس حبس شدهام رو آزاد کردم.
- اینجاست مادر؟
بیبی که سعی داشت چادرش رو مرتب کنه با تعجب به عمارت بزرگی که روبرومون بود نگاه میکرد.
- آره بی بی! فقط دعا کن نگهبانشون اینبار حالش بد نشه.
بیبی که از حرفم چیزی نفهمیده بود، سرش و تکون داد، دستم رو به سمت زنگ در بردم و آروم اون و فشردم. در باز شد و من منتظر شدم که باز همون پیرمرد شیرین عقل رو ببینم اما کس دیگهای جاش بود.
با دقت تو صورتم دقیق شد
- سلام، من...
لبخند زد.
- بیا تو باباجان! شما همون خانم هستید که آقا گفتن قراره امروز صبح بیاد.
سرش رو تکون داد و با دستش راهنماییمون کرد:
- بفرمایید.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم؛ بند ساک رو تو دستهام گرفتم و با بیبی وارد حیاط خونه شدیم.
ساعت 5و 45 دقیقه صبح بود.
- مادر اینجا چقدر بزرگه! خونه شاهوردی نصفشم نمیشه!
خندیدم و چیزی نگفتم.
به خونه که رسیدیم آروم در زدم.
در باز شد و خدمتکاری با لباس فرم جلوی در ظاهر شد.
- ببخشید من همونی هستم که امروز قرار بود...
- دنبالم بیا!
حتی نذاشت جملهام رو کامل بگم! به بیبی که پشت سرم بود نگاه کردم!
آروم دم گوشم گفت:
- وا مادر! اینا چرا اینطورین!
شونه بالا انداختم و بند ساک رو تو دستم محکم گرفتم، به دنبالش حرکت کردیم.
چشمهای بیبی هرلحظه گشادتر میشد، حق داشت پیرزن بیچاره!
- برو اتاق بالا پیش آقا، کارت داره.
و رو به بیبی گفت:
- بیا همراهم تا اتاقتون رو نشون بدم، ساک رو از دستم گرفت و به همراه بیبی به سالن بالا رفت!
از پلهها آروم بالا رفتم و تقهای به در اتاقش زدم.
- بیا تو!
مهر سکوت روی لبهام نشست؛ حرفی نزدم.خسته بودم!
- بیبی تو فردا با فرهام میری؟
- نه عزیزم، فرهام عصبانی بود یه چیزی گفت.
با نگرانی گفتم:
- اگه بیاد ببرتت چی؟ باز هم همراهش میری؟
آب دهنم رو قورت دادم و به صورت بامزه بیبی خیره شدم.
مطمئنا نمیرفت!
***
اون شب تا خود صبح خوابم نبرد و همهاش نگران بودم؛ قرصهای بیبی تموم شده بود و این از همه چیز بدتر بود، سـ*ـینهاش خس خس میکرد!
صدای زنگ موبایلم من رو به خودم آورد؛ از روی تشک بلند شدم و به سمتش رفتم.
- الو؟
- سلام لیلی، منم.
با تعجب گفتم:
- مژده! تویی؟
خندید.
- نه همزادمه! به همین زودی فراموشم کردی؟
نمیخواستم بیبی بیدار بشه برای همین رفتم تو اشپزخونه.
- نه فراموشت نکردم فکر کردم باهام قهری.
- قهر؟ مگه بچهام دیوونه! راستی کار پیدا کردی؟
لبخند زدم و با گفتن کار یاد ترانه افتادم.
- آره پیدا کردم؛ فردا با بیبی از خونه شاهوردی میریم.
انگار خوشحال شد، چون با لحن شادی گفت:
- جدی؟ چقدر خوب.
خلاصه یکم دیگه باهاش حرف زدم و بالاخره راضی شد تا قطع کنه. روی تشکی که روی زمین پهن شده بود نشستم! کم کم چشمهام غرق خواب شدن و خوابِ عزیز من رو به آغـ*ـوش کشید.
***
ساک رو روی زمین گذاشتم و نفس حبس شدهام رو آزاد کردم.
- اینجاست مادر؟
بیبی که سعی داشت چادرش رو مرتب کنه با تعجب به عمارت بزرگی که روبرومون بود نگاه میکرد.
- آره بی بی! فقط دعا کن نگهبانشون اینبار حالش بد نشه.
بیبی که از حرفم چیزی نفهمیده بود، سرش و تکون داد، دستم رو به سمت زنگ در بردم و آروم اون و فشردم. در باز شد و من منتظر شدم که باز همون پیرمرد شیرین عقل رو ببینم اما کس دیگهای جاش بود.
با دقت تو صورتم دقیق شد
- سلام، من...
لبخند زد.
- بیا تو باباجان! شما همون خانم هستید که آقا گفتن قراره امروز صبح بیاد.
سرش رو تکون داد و با دستش راهنماییمون کرد:
- بفرمایید.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم؛ بند ساک رو تو دستهام گرفتم و با بیبی وارد حیاط خونه شدیم.
ساعت 5و 45 دقیقه صبح بود.
- مادر اینجا چقدر بزرگه! خونه شاهوردی نصفشم نمیشه!
خندیدم و چیزی نگفتم.
به خونه که رسیدیم آروم در زدم.
در باز شد و خدمتکاری با لباس فرم جلوی در ظاهر شد.
- ببخشید من همونی هستم که امروز قرار بود...
- دنبالم بیا!
حتی نذاشت جملهام رو کامل بگم! به بیبی که پشت سرم بود نگاه کردم!
آروم دم گوشم گفت:
- وا مادر! اینا چرا اینطورین!
شونه بالا انداختم و بند ساک رو تو دستم محکم گرفتم، به دنبالش حرکت کردیم.
چشمهای بیبی هرلحظه گشادتر میشد، حق داشت پیرزن بیچاره!
- برو اتاق بالا پیش آقا، کارت داره.
و رو به بیبی گفت:
- بیا همراهم تا اتاقتون رو نشون بدم، ساک رو از دستم گرفت و به همراه بیبی به سالن بالا رفت!
از پلهها آروم بالا رفتم و تقهای به در اتاقش زدم.
- بیا تو!
آخرین ویرایش توسط مدیر: