کامل شده رمان لیلیِ من | نسترن موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطور پیش می ره؟؟

  • خسته کننده..

    رای: 1 4.5%
  • جذاب...

    رای: 17 77.3%
  • معمولی

    رای: 4 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نسترن موسوی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/01
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
5,142
امتیاز
426
محل سکونت
تهران
- هم تو هم فرهام برای من عزیزین مادر! رفتار تو هم با فرهام درست نبود!
مهر سکوت روی لب‌هام نشست؛ حرفی نزدم.خسته بودم!
- بی‌بی تو فردا با فرهام میری؟
- نه عزیزم، فرهام عصبانی بود یه چیزی گفت.
با نگرانی گفتم:
- اگه بیاد ببرتت چی؟ باز هم همراهش میری؟
آب دهنم رو قورت دادم و به صورت بامزه بی‌بی خیره شدم.
مطمئنا نمی‌رفت!
***
اون شب تا خود صبح خوابم نبرد و همه‌اش نگران بودم؛ قرص‌های بی‌بی تموم شده بود و این از همه چیز بدتر بود، سـ*ـینه‌اش خس خس می‌کرد!
صدای زنگ موبایلم من رو به خودم آورد؛ از روی تشک بلند شدم و به سمتش رفتم.
- الو؟
- سلام لیلی، منم.
با تعجب گفتم:
- مژده! تویی؟
خندید.
- نه همزادمه! به همین زودی فراموشم کردی؟
نمی‌خواستم بی‌بی بیدار بشه برای همین رفتم تو اشپزخونه.
- نه فراموشت نکردم فکر کردم باهام قهری.
- قهر؟ مگه بچه‌ام دیوونه! راستی کار پیدا کردی؟
لبخند زدم و با گفتن کار یاد ترانه افتادم.
- آره پیدا کردم؛ فردا با بی‌بی از خونه شاهوردی میریم.
انگار خوشحال شد، چون با لحن شادی گفت:
- جدی؟ چقدر خوب.
خلاصه یکم دیگه باهاش حرف زدم و بالاخره راضی شد تا قطع کنه. روی تشکی که روی زمین پهن شده بود نشستم! کم کم چشم‌هام غرق خواب شدن و خوابِ عزیز من رو به آغـ*ـوش کشید.
***
ساک رو روی زمین گذاشتم و نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم.
- اینجاست مادر؟
بی‌بی که سعی داشت چادرش رو مرتب کنه با تعجب به عمارت بزرگی که روبرومون بود نگاه می‌کرد.
- آره بی بی! فقط دعا کن نگهبانشون اینبار حالش بد نشه.
بی‌بی که از حرفم چیزی نفهمیده بود، سرش و تکون داد، دستم رو به سمت زنگ در بردم و آروم اون و فشردم. در باز شد و من منتظر شدم که باز همون پیرمرد شیرین عقل رو ببینم اما کس دیگه‌ای جاش بود.
با دقت تو صورتم دقیق شد
- سلام، من...
لبخند زد.
- بیا تو باباجان! شما همون خانم هستید که آقا گفتن قراره امروز صبح بیاد.
سرش رو تکون داد و با دستش راهنماییمون کرد:
- بفرمایید.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم؛ بند ساک رو تو دست‌هام گرفتم و با بی‌بی وارد حیاط خونه شدیم.
ساعت 5و 45 دقیقه صبح بود.
- مادر اینجا چقدر بزرگه! خونه شاهوردی نصفشم نمیشه!
خندیدم و چیزی نگفتم.
به خونه که رسیدیم آروم در زدم.
در باز شد و خدمتکاری با لباس فرم جلوی در ظاهر شد.
- ببخشید من همونی هستم که امروز قرار بود...
- دنبالم بیا!
حتی نذاشت جمله‌ام رو کامل بگم! به بی‌بی که پشت سرم بود نگاه کردم!
آروم دم گوشم گفت:
- وا مادر! اینا چرا اینطورین!
شونه بالا انداختم و بند ساک رو تو دستم محکم گرفتم، به دنبالش حرکت کردیم.
چشم‌های بی‌بی هرلحظه گشاد‌تر می‌شد، حق داشت پیرزن بیچاره!
- برو اتاق بالا پیش آقا، کارت داره.
و رو به بی‌بی گفت:
- بیا همراهم تا اتاقتون رو نشون بدم، ساک رو از دستم گرفت و به همراه بی‌بی به سالن بالا رفت!
از پله‌ها آروم بالا رفتم و تقه‌ای به در اتاقش زدم.
- بیا تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    آب دهنم رو قورت دادم، دستگیره رو آروم کشیدم پایین!
    وارد اتاقش که شدم، سرم هنوز پایین بود! راستش کمی ازش می‌ترسیدم، احساس می‌کردم اتاق کارش باشه چون بیشتر می‌شد پایه قفسه کتاب‌ها رو دید.
    - سلام
    - سلام، بشین!
    قدم‌های آهسته‌ام رو به سمت یکی از صندلی‌ها برداشتم .جالب اینجا بود که بهش نگاه هم نکرده بودم.
    با صدای برخورد چیزی با میز؛ سرم رو گرفتم بالا و چشم تو چشمش شدم!
    به بسته‌ی پول اشاره کرد و گفت:
    - برای این ماه، در ضمن! حواسم بهت هست، حق رفت‌وآمد‌های الکی و مهمون دعوت کردن هم نداری.
    چیزی نگفتم! مجال می‌داد حرف بزنم؟
    کلی برام توضیح داد که چه قوانینی رو باید رعایت کنم! مثل اینکه پرستار دخترش بودم نه خدمتکارش. در کل معلوم بود از الانش چه آدم مزخرفیه! زیاد به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم.
    فکرم همه‌اش پیش کار دیشبم بود و فرهام!
    با تلفن یکی از خدمتکار‌ها که ظاهرا اسمش مریم بود رو صدا زد.
    بهم گفت که می‌تونه راهنماییم کنه و اتاق بارانا رو نشونم بده، در آخر بسته پول رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
    مریم به روم لبخند پاشید و من هم در جوابش لبخند زدم، چطور تو خونه‌ی این زندگی می‌کنن؟! دلم واقعا براشون می‌سوخت.
    شاید چند سال دیگه کسی بیاد اینجا و دلش برای من بسوزه!
    شاید...
    مریم زنی قد کوتاه بود و مثل بقیه خدمتکارها لباس فرم پوشیده بود، چشم‌های ریز اما رنگی داشت؛ بهش می‌خورد آدم معمولی باشه!
    خونه‌ی کیانی پر بود از پارچه مشکی، یادم افتاد وقتی رفتم تو اتاقش، پیراهنی که به تنش بود هم مشکی بود!
    از رنگ مشکی خوشم نمیومد! حس بدی بهم می‌داد.
    - این اتاق شماست خانمِ...؟
    - امین، لیلی امین!
    لبخند زد!
    - خانم امین!
    سرکی به داخل اتاق کشیدم و بی‌بی رو دیدم که روی تخت خواب رفته بود، بنده خدا صبح زود بلند شده بود! بسته پول رو بردم توی اتاق و گذاشتمش داخل کیفم.
    هیجان داشتم هرچه زودتر دخترش رو ببینم!
    از اتاق اومدم بیرون و رو به مریم گفتم:
    - می‌شه اتاق بارانا رو نشونم بدین؟
    - البته.
    دنبالش راه افتادم، تو طبقه‌ای که ما بودیم فقط سه تا اتاق وجود داشت، یه دونه‌اش که من و بی‌بی توش بودیم و یکیش هم کیانی توش بود! کلا خونه بزرگی بود.
    مطمئنا اون یکی اتاق که درش مثل بقیه نبود مال دخترش بود!
    اما برخلاف تصورم رفتیم طبقه بالا، سالن طبقه بالا مثل پایین بزرگ بود اما فقط دوتا اتاق داشت!
    رفت سمت اتاقی که درش سفید بود، تقه‌ای به در زد و به آرومی دستگیره رو کشید پایین
    - بفرمایید داخل، راستی! من دیگه برم اگر کارم داشتی من توی اشپزخونه‌ام!
    باشه‌ای گفتم، بعد از رفتن مریم حس بدی تو وجودم پیچید.
    یه حس خیلی خیلی بد.
    قدم‌های شمرده برداشتم، داخل اتاق که شدم حس از بدنم رفت.
    به دختر کوچولویی که مثل برف سفید بود و خودش رو توی پتوی سفید رنگش مچاله کرده بود خیره شدم..
    تو اون اتاقِ به اون بزرگی، تنها توجه‌ام به اون دختر جمع شد؛ مژه های بلندی داشت که فر شده بودن و موهای بلندی که اطراف بالشِ سفید رنگش پخش شده بودن.
    لبخند رو لب‌هام نشست، برعکس پدرش عاشق رنگ سفید بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    جلوتر رفتم و روی تخت نشستم، نمی‌شد ازش چشم برداشت! رد آب دهنش که خشک شده بود، روی بالشش ریخته بود!
    بهش زل زده بودم، می‌ترسیدم بیدار شه، کیانی گفته بود اسم دخترش باراناست!
    بارانا، اسمش هم مثل خودش ناز بود! احساس می‌کردم از الان دوستش دارم.یه حس عجیب که وقتی وارد اتاق شدم پیچید تو کل وجودم.
    خواستم موهاش رو نوازش کنم .دستم رو جلو بردم اما سریع لای یکی از چشم‌هاش رو باز کرد و باعث شد دستم رو بکشم عقب.
    نفس عمیقی کشید و به سمت پهلو چرخید!
    خم شدم و به صورتش نگاه کردم که دیدم چشم‌هاش رو بسته، مثل اینکه خواب بود! تو دلم گفتم ای بارانا خانم! اولین روز کاریم رو به باد دادی، بیدارشو دیگه!
    اما مثل اینکه خوش خواب‌تر از این حرف‌ها بود! بی‌خیال بارانا بلند شدم وپرده اتاقش رو کشیدم کنار! پنجره‌ی اتاقش رو هم باز کردم. نسیم خنکی صورتم رو نوازش داد! پنجره‌ی اتاقش باز می‌شد به باغ پشت ویلا!
    روی پنجره خم شدم، حالا بهتر می‌تونستم بیرون رو ببینم! سه چهارتا باغبون مشغول آب دادن به گل‌ها بودن و بعضیاشون هم داشتن علفای هرز و می‌چیدن، تو دلم گفتم خوش به حال بارانا که همچین پدری داره! ما که پدرمون رو ندیدیم! آه کشیدم.
    سرم رو آوردم تو، این بار به جای نشستن روی تخت بارانا، نشستم روی صندلی میز ارایشش و اتاقش رو تماشا کردم، بیشتر وسایل اتاق سفید بود.
    داشتم اتاقش رو آنالیز می‌کردم که نگاهم روی قاب عکسی ثابت موند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    این عکس، دقیقا همون عکسی بود که پایین دیدم.یه حسی بهم می‌گفت عکس مادرِ باراناست.
    دلم براش سوخت، اما بعد از چند دقیقه فهمیدم که خودم هم سال‌هاست مادر ندارم و پیش بی‌بی زندگی می‌کنم، پس پدرش برای همین دنبال پرستار می‌گشت.
    چرخی زد که باعث شد نگاهم رو از قاب عکس بدزدم و به دختر کوچولویی که از روی تخت در حال افتادن بود نگاه کنم، سریع به سمتش رفتم و در آغـ*ـوش گرفتمش.
    نمی‌دونستم وقتی چشم‌هاش رو باز کرد باید چی بگم؟! خودم رو معرفی کنم؟ ممکنه جیغش بره هوا!
    موهاش از یه سمت ریخت توی صورتم که باعث شد چشم‌هام رو ببندم.
    - خاته.
    ضعف کردم از نوک زبونی حرف زدنش. لحنی که بی اراده باعث شد بگم:
    - جانم؟!
    با صدای من برگشت و متعجب به صورتم نگاه کرد، اما تو اون لحظه من درگیر رنگ چشم‌هاش شدم.
    - تو دیده تی هتی؟
    این دختر کوچولو برام خاص بود، شاید اولین بچه‌ای که اینطور عاشقش شدم.
    با من من جوابش رو دادم:
    - من...
    چشم‌هاش خاص بودن، رنگی که انگار تا به حال نظیرش رو ندیده بودم.دلم نیومد که بگم خاله‌ یا پرستارتم، تا حالا پرستار بچه نشده بودم اما می‌ترسیدم که جیغ بزنه یا پسم بزنه.
    - من دوستتم!
    - دوتِ من؟
    سعی کردم لبخند بزنم! باورم نمی‌شد اما خندید، دست کوچیکش رو بالا آورد و من ناباورانه به دستش که نزدیک تر می‌شد زل زدم.
    با دستش نوازشم کرد.حس از بدنم رفت.
    آروم بود.
    - مته تیوا؟!
    من مترجم خوبی برای ترجمه کردن لحن این دختر کوچولو نبودم.
    - تیوا؟!
    - آله دیده.
    - تیوا دیگه کیه؟
    نشستم لب تخت و سعی کردم موهاش رو نوازش کنم.
    - همون دوستم که لفت.
    - نه عزیزم. من تنهات نمی‌ذارم.
    خندید و...
    بغلم کرد!
    فکرش رو نمی‌کردم این دختر اینطور باشه، برام عجیب بود!
    منم سخت فشردمش و بـ ــوسه‌ی آرومی رو موهاش زدم. موهای قهوه‌ای روشن و بلندی داشت و پوستی که بیش از حد سفید بود.
    - اِتم من بالاناست، اتم تو چیه؟
    - منم لیلی اَم بارانا کوچولو.
    مشت کوچولوش رو نثار بازوم کرد و با اخم گفت:
    - من کوچولو نیتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    و اضافه کرد:
    - خوابَم میات، برام غته بگو!
    تو بغلم گرفتمش و زیر گوشش زمزمه کردم:
    - چه قصه‌ای دوست داری؟!
    - شنگول و منگول!
    ***
    بعد از خوابوندن بارانا، از اتاقش بیرون اومدم، مطمئنا تو اتاقش دوربین مخفی داشت؛ انقدر ضایع به در و دیوار اتاقش نگاه می‌کردم که ممکن بود ببینتم و آبروم بره، سرم پایین بود و داشتم می‌رفتم که یه دفعه سرم با جسم سنگینی برخورد کرد و بینیم حسابی سوخت! یادِ بادیگارد‌های شاهوردی افتادم، نه اصلا یاد خود شاهوردی افتادم که بدون خداحافظی از خونه‌اش زدیم بیرون.ولی لیاقت خداحافظی رو هم نداشت!
    سرم رو اوردم بالا که ببینم به کی برخورد کردم که...
    اخمِ غلیظی رو پیشونیش نشسته بود، با عصبانیت پرسید:
    - کجا؟
    با لکنت گفتم:
    - دارم می‌رم پیش بی‌بیم! دخترتون رو خوابوندم!
    سرش رو تکون داد و جوری نگاهم کرد که بهم بفهمونه حواسش بهم هست!
    تند و فرز از کنارم رد شد، خدا رو شکری گفتم و تو دلم صلوات فرستادم، خدارو شکر بلا رفع شد!
    در اتاق رو باز کردم که دیدم بی‌بی خوابه، با دیدنش یاد قرص‌هاش افتادم!
    لباس‌هام رو که عوض نکرده بودم؛ پس با همین‌ها می‌رفتم؛ کیفم رو برداشتم و و پاورچین پاورچین از خونه‌ی کیانی زدم بیرون، تو راه چند تا خدمتکار متوجه شدن که خودم رو پشت یکی از ستون‌ها پنهون کردم! و بالاخره تونستم از خونه باغ برم بیرون!
    حتی یه جا نزدیک بود ماشین زیرم کنه!
    ***
    خدا رو شکر داروی بی‌بی رو گرفتم، تو راه برگشت خونه داشتم کوچه رو آنالیز می‌کردم، درخت‌های بلند و سه چهارتا خونه‌ای که مثل خونه‌ی کیانی خونه باغ بودن، نزدیک خونه بودم که گوشیم زنگ خورد، از توی کیفم که درش اوردم دیدم بله، فرهامه!
    دلم می‌خواست خودم بهش زنگ بزنم، منتظر همچین موقعیتی بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    - سلام.
    - سلام!
    مکث کوتاهی کرد و گفت :
    - باید ببینمت لیلی، همین امروز!
    لحنش اونقدر قاطعانه و محکم بود که ترسیدم اما به خودم اومدم، باید از کیانی مرخصی می‌گرفتم! چه بدشانسی،اون هم تو اولین روز کاری!
    - نمی‌تونم فرهام.
    فرهام دادی زد که ترسیدم، درست جلوی در خونه‌ی کیانی ایستاده بودم:
    - لعنتی انقدر بهونه نیار، یه بار ازت یه چیزی رو...
    دیگه بقیه حرف‌هاش رو نشنیدم چون تند تند گفتم: باشه، باشه فرهام من بهت آدرس این جا رو اس ام اس می‌کنم، خداحافظ.
    صدای فرهام آروم‌تر شد و محکم گفت:
    - منتظرم، خداحافظ.
    و خیلی سریع قطع کرد، تند تند دویدم و رفتم داخل خونه باغِ کیانی!
    ***
    آیدین:
    یقه‌ی پیراهنم رو مرتب کردم، دکمه‌های آستینم رو بستم و کمی از عطرِ"Allure Sport" به مچ دست و زیر گردنم زدم که تقه‌ای به در خورد.
    - بفرمایید.
    زیور داخل اتاق شد، نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    - حواست به پرستار بارانا هست؟
    - به مریم سپردمش.
    سرم رو تکون دادم که بازم تقه‌ای به در اتاق خورد.
    - بفرمایید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    در باز شد و نگاه من و زیور رو در چرخید، خودش بود! پوزخند نشست رو لبم و اخم کردم.
    سرش پایین بود و خیلی مضطرب صحبت می‌کرد.
    کمی من من کرد:
    - ببخشید، من، من دخترتون رو خوابوندم، اگه میشه می‌خواستم برم بیرون جایی کار دارم!
    با همون پوزخند کنج لبم جوابش رو دادم:
    - شما که الان هم بیرون بودی.
    با وحشت سرش رو گرفت بالا و با نگرانی نگاهم کرد.
    نگاهم رو ازش دزدیدم و رو به زیور گفتم:
    - مواظب بارانا باش بیدار نشه!
    - آقای کیـ...
    مانع حرف زدنش شدم و دستم رو به معنای سکوت بالا گرفتم. متعجب بود!
    - می‌تونی بری! من کسی رو تو خونه‌ام زندانی نمی‌کنم، دیگه هم نمی‌خواد موقعی که بارانا خوابه برای بیرون رفتن اجازه بگیری! ولی..
    مکث کردم و گفتم:
    - حق نداری بارانا رو جایی ببری! و اینکه اگه ببینم از زیر کار در میری اونوقت...اخراجت می‌کنم!
    سرش رو تند تند تکون داد و با یه ببخشید از در اتاق فاصله گرفت.
    کیفم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
    ***
    لیلی:
    پررو، خیلی ازت خوشم میاد! و تو دلم کلی فحش به خودم دادم که برای چی رفتم ازش اجازه گرفتم؟ اصلا این از کجا می‌دونست که من بیرونم! آدرس اینجا رو برای فرهام اس ام اس کردم.
    خیلی سریع پیامم رو گرفت و جوابمو داد: ده دقیقه دیگه اونجام!
    رفتم سر خیابون و منتظر فرهام ایستادم. متوجه ماشین کیانی شدم که داشت از پارکینگ میومد بیرون.فکر کنم اسمش هم مثل خودش خشن باشه! بی احساس، سرد.
    دعا دعا می‌کردم که از اون سر کوچه بره و همین هم شد.تو فکر بودم.
    با صدای بوق ماشین فرهام از فکر بیرون اومدم، سریع دستگیره‌ی در سمت جلو رو باز کردم و سوار شدم.
    با مکث کوتاهی:
    - سلام.
    - سلام!
    به سردی جوابم رو داد و راه افتاد.
    - خونه‌ی جدیدی که توش کار می‌کنی اینجاست؟
    - آره، همون کوچه که اومـ...
    - فهمیدم!
    کلافه بود، نمی‌دونم الان بهترین موقع بود برای عذرخواهی یا نه؟! اصلا نمی‌دونستم داریم کجا میریم؟
    - کجا میریم؟!
    جوابم رو نداد.
    - فرهام ببخشید، بابت رفتار دیروزم! من...
    دستش رو آورد بالا و گفت:
    - هیس! نمی‌خوام چیزی بشنوم، میریم کافه اونجا حرف می‌زنیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    دیگه هیچی نگفتم، لااقل ضبط رو هم روشن نمی‌کرد!
    بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار یه خیابون پارک کرد، با استرس پیاده شدم. نگاهم رو اسم کافه چرخید "باران".
    پشت سر فرهام وارد کافه شدم، گوشه‌ای ترین میزو برای نشستن انتخاب کرد. به آرومی روبروش نشستم! گارسون اومد و سفارش گرفت.
    سرش رو بالا گرفت و من سرم و انداختم پایین.
    - اولین روزی که دیدمت رو یادم نمیاد اما خیلی وقته که زندگیم شدی. لبخند تلخی زد و ادامه داد:
    - دیگه روت یه جور دیگه حساب می‌کردم، همه چیزت برام مهم شده بود، رفت و آمدت! گاهی خیلی عصبی می‌شدم و تنها پناهم بی‌بی بود.
    کاملا کُپ کردم. این چی داشت می‌گفت؟!
    - نمی‌تونستم به کسی از عشقم چیزی بگـ...
    - چی داری میگی فرهام؟!
    خندید:
    - زندگیم شدی لیلی، از خیلی خیلی وقت پیش، برای همین دیگه دلم نمی‌خواد کار کنی.
    آب تو چشم‌هام پر شد، فکر می‌کردم می‌خواست بیاد و مثل همیشه..
    زبونم قفل کرده بود، نه امکان نداشت!
    دستم لرزید و نگاهم رو صورتش چرخید، چشم‌های مشکی و موهای لَخت، صورتی کشیده و بینی و لب‌های مناسب، بارها از خودم پرسیدم: دوستش دارم؟!
    جوابی نداشتم، به خدا که جوابی نداشتم بدم، فقط بغض کردم و انگار رنگ صورتم پرید.
    با نگرانی پرسید:
    - خوبی؟!
    - هستم!
    اما نبودم و دروغ می‌گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    تو فکر بودم که رشته‌ی افکارم پاره شد، گارسون سفارش‌ها رو روی میز گذاشت.
    چند دقیقه گذشت و من هنوز تو بهت بودم! هنوز باورم نمی‌شد!
    حالم اصلا خوب نبود. فرهام بهم زل زده بود.
    من فکر دیگه‌ای درباره‌ی اینجا اومدنمون کرده بودم.
    - لیلی؟! نظر تو چیه؟ مکث کرد: تو هم حسی بهم داری؟!
    لحنش عجیب بود، مخصوصا آخرین جمله‌اش "تو هم حسی بهم داری؟! "
    نداشتم، به خدا که نداشتم! اما فرصت خواستم.
    سرش رو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه.
    - چقدر؟! لیلی دیگه حتی نمی‌تونم به دوریت فکر کنم!
    نگاهش کردم.
    تو ذهنم دنبال یه دلیل مناسب می‌گشتم، تاحالا عاشق نشده بودم و نمی‌تونستم فرهام رو درک کنم، بی اراده لب زدم:
    - یک ماه!
    صورتش جمع شد و اخم کرد.
    - باشه! ولی از یک ماه بیشتر نشه.
    به قهوه‌ای که روی میز بود دست نزدم، فقط دلم می‌خواست برم.
    ***
    این از اولین روز کاری، وقت ناهار شده بود که برگشتم، بی‌بی بیدار شده بود و سراغم رو می‌گرفت.
    - کجا بودی لیلی جان؟!
    - پیش فرهام.
    چشم‌هاش از تعجب باز شد.
    - فرهام؟!
    لبخند زد:
    - آشتی کردین دخترم؟!
    پوفی کشیدم و به دروغ گفتم:
    - آره، برای همین رفتم بیرون.
    از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش بارانا، خواب آلود رو تختش نشسته بود و با عروسکش حرف می‌زد.
    با دیدن بارانا یک دفعه یاد کیانی افتادم، چطور فهمیده بود که بیرونم؟1 شاید خدمتکارها بهش گفتن؟!
    شایدم...
    سرم رو دور اتاق چرخوندم و با دیدن دوربین مدار بسته‌ای که توی اتاق بود سرجام خشک شدم،
    پس بگو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    با تردید روی تخت بارانا نشستم.
    - اومدی دوتم؟
    - آره عزیزم.
    حواسم پرت دوربین بود که دستم رو تو دست‌های کوچیکش گرفت. آروم به دستش بـ ــوسه زدم،
    نگاهم رو از دوربین گرفتم .
    - میته بلام تتاب بخونی؟
    - آره عزیزم.
    خم شدم و کتابی که روی میز بود رو برداشتم، تو تموم مدت بارانا زل زده بود به من که همه‌ی کارهام رو با استرس انجام می‌دادم.
    - من گتنمه!
    گرسنه بود! باید می‌رفتم پایین.
    - الان برات غذا میارم عزیزم.
    بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، تو خونه‌اش دوربین داشت پس، همه کارهام رو زیر نظر می‌گرفت!
    از آشپزخونه غذای بارانا رو که توی سینی بود برداشتم. چه جایی بود اینجا! همه با هم خشک و سرد. فقط مریم اخلاقش کمی بهتر بود و انگار با من می‌ساخت چون باهاش راحت تربودم.
    در اتاق بارانا رو باز کردم.
    غذا رو خیلی آروم بردم داخل و گذاشتم روبروش.
    - خوتم می‌خولم!
    - بهت می‌دم.
    - نه!
    می‌ترسیدم لج کنه، از اونور اون دوربین انگار دستم رو از پشت بسته بود، حالا هم که نمی‌دونستم کیانی خونه‌است یا نه.
    بارانا مشغول خوردن شد. محو حرکاتش بودم. چقدر خوب. آروم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا