- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
چشم که باز کردم سفیدی زیاد چشمم رو زد و کافی بود کمی پلک بزنم تا همه چیز یادم بیاد.گلوم سنگین بود و میدونستم از بغضهای خفه شدهست. چی میشد گاهی آدم آلزایمر میگرفت!
صدای باز شدن درِ اتاق اومد و من چون پشت پردههای سفید مخصوص بیمارستان بودم کسی رو ندیدم.
- بچهام بهوش نیومد؟
صداش بغض داشت و من خواستم بلند بشم و بغلش کنم؛ اما همهی وجودم سنگین بود و حس میکردم فلج شدم.
- خوبه زهراخانوم، آروم باشین. من کمی توی سُرُمش آرامبخش تزریق کردم، خوابیدنش طبیعیه... بفرمایید بشینین.
با شنیدن صدای سیاوش دلم خواست زمین دهن باز کنه و من ناپدید بشم.
صدای کشیده شدن پایههای صندلی روی سرامیک تو اتاق پیچید.
- خیلی حالش بد شد؟
- متاسفانه آره. داد زدنش حالت هیستریک داشت و البته من بهش حق میدم، اون پسره عوضی حرف مفت زیاد زد.
- خدا لعنتش کنه. نمیدونم چرا دست از سر بچهام برنمیداره! از همون روزی که خاطره رو توی خونهمون دید ول نمیکنه. من که به مریم زنگ زدم گفتم از خدا بترسه! بهتره دیگه اینجوری به بچهها محبت نکنه وقتی همچین دیدگاه کثیفی داره.
حرفهای عادل توی دلم پیچ میخورد و چشمهام لب به لب دریا شد!
- زهراخانوم این لیوان آب رو بخورین، خدا رو شکر حال خاطره خوبه.
- ممنون پسرم. نمیتونم آروم باشم. بعضی آدمها از نفس و روح آدمها چی میدونن؟! پول و غرور چی به سرمون میاره که دهن باز میکنیم و چشم میبندیم؟! یه بچه مگه اختیاردارِ زندگیشه! مگه تولدش دست خودشه که تو بزرگیش، بقیه به جرم تنهایی مجازاتش کنن!
لبهام رو توی دهنم کشیدم و بیصدا هم پای خالهزهرا گریه کردم. سیاوش هم توی سکوت فقط چند بار نفس عصبیش رو بیرون فرستاد.
- مادر، من باید برم پیش بچهها، پری تنها از پسشون برنمیاد. حواست به خاطره هست؟ هر چند الان کیوان هم میاد.
- خیالتون راحت باشه. فعلا که خاطره خوابه، به کیوان هم بگید لازم نیست بیاد، تازه رفته بود خونه.
کمی سکوت شد و خالهزهرا گفت:
- شرمندهتم پسرم. گفت امروز چه دسته گلی آب داده؛ یعنی هنوز داشت واسهم تعریف میکرد که شما زنگ زدی.
- مهم نیست زهرا خانوم، یدونه تو گوشی حقم بود. داداش خاطرهست، دیگه تحمل کردم هر چی خواست بگه!
باورم نمیشد. کیوان و دست بلند کردن؟! اون هم روی سیاوش؟! کم حال و روزم خوب بود که این هم شنیدم.
- فالگوش ایستادن بده ها، میدونستی؟
دیگه برای بستن چشمهام دیر بود. سیاوش نزدیکم اومد و من دلم نمیخواست به چشمهاش نگاه کنم؛ شرمم میشد.
صدای باز شدن درِ اتاق اومد و من چون پشت پردههای سفید مخصوص بیمارستان بودم کسی رو ندیدم.
- بچهام بهوش نیومد؟
صداش بغض داشت و من خواستم بلند بشم و بغلش کنم؛ اما همهی وجودم سنگین بود و حس میکردم فلج شدم.
- خوبه زهراخانوم، آروم باشین. من کمی توی سُرُمش آرامبخش تزریق کردم، خوابیدنش طبیعیه... بفرمایید بشینین.
با شنیدن صدای سیاوش دلم خواست زمین دهن باز کنه و من ناپدید بشم.
صدای کشیده شدن پایههای صندلی روی سرامیک تو اتاق پیچید.
- خیلی حالش بد شد؟
- متاسفانه آره. داد زدنش حالت هیستریک داشت و البته من بهش حق میدم، اون پسره عوضی حرف مفت زیاد زد.
- خدا لعنتش کنه. نمیدونم چرا دست از سر بچهام برنمیداره! از همون روزی که خاطره رو توی خونهمون دید ول نمیکنه. من که به مریم زنگ زدم گفتم از خدا بترسه! بهتره دیگه اینجوری به بچهها محبت نکنه وقتی همچین دیدگاه کثیفی داره.
حرفهای عادل توی دلم پیچ میخورد و چشمهام لب به لب دریا شد!
- زهراخانوم این لیوان آب رو بخورین، خدا رو شکر حال خاطره خوبه.
- ممنون پسرم. نمیتونم آروم باشم. بعضی آدمها از نفس و روح آدمها چی میدونن؟! پول و غرور چی به سرمون میاره که دهن باز میکنیم و چشم میبندیم؟! یه بچه مگه اختیاردارِ زندگیشه! مگه تولدش دست خودشه که تو بزرگیش، بقیه به جرم تنهایی مجازاتش کنن!
لبهام رو توی دهنم کشیدم و بیصدا هم پای خالهزهرا گریه کردم. سیاوش هم توی سکوت فقط چند بار نفس عصبیش رو بیرون فرستاد.
- مادر، من باید برم پیش بچهها، پری تنها از پسشون برنمیاد. حواست به خاطره هست؟ هر چند الان کیوان هم میاد.
- خیالتون راحت باشه. فعلا که خاطره خوابه، به کیوان هم بگید لازم نیست بیاد، تازه رفته بود خونه.
کمی سکوت شد و خالهزهرا گفت:
- شرمندهتم پسرم. گفت امروز چه دسته گلی آب داده؛ یعنی هنوز داشت واسهم تعریف میکرد که شما زنگ زدی.
- مهم نیست زهرا خانوم، یدونه تو گوشی حقم بود. داداش خاطرهست، دیگه تحمل کردم هر چی خواست بگه!
باورم نمیشد. کیوان و دست بلند کردن؟! اون هم روی سیاوش؟! کم حال و روزم خوب بود که این هم شنیدم.
- فالگوش ایستادن بده ها، میدونستی؟
دیگه برای بستن چشمهام دیر بود. سیاوش نزدیکم اومد و من دلم نمیخواست به چشمهاش نگاه کنم؛ شرمم میشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: