کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
چشم که باز کردم سفیدی زیاد چشمم رو زد و کافی بود کمی پلک بزنم تا همه چیز یادم بیاد.گلوم سنگین بود و می‌دونستم از بغض‌های خفه شده‌ست. چی می‌شد گاهی آدم آلزایمر می‌گرفت!
صدای باز شدن درِ اتاق اومد و من چون پشت پرده‌‌های سفید مخصوص بیمارستان بودم کسی رو ندیدم.
- بچه‌ام بهوش نیومد؟
صداش بغض داشت و من خواستم بلند بشم و بغلش کنم؛ اما همه‌ی وجودم سنگین بود و حس می‌کردم فلج شدم.
- خوبه زهراخانوم، آروم باشین. من کمی توی سُرُمش آرام‌بخش تزریق کردم، خوابیدنش طبیعیه... بفرمایید بشینین.
با شنیدن صدای سیاوش دلم خواست زمین دهن باز کنه و من ناپدید بشم.
صدای کشیده شدن پایه‌‌های صندلی روی سرامیک‌ تو اتاق پیچید.
- خیلی حالش بد شد؟
- متاسفانه آره. داد زدنش حالت هیستریک داشت و البته من بهش حق میدم، اون پسره عوضی حرف مفت زیاد زد.
- خدا لعنتش کنه. نمی‌دونم چرا دست از سر بچه‌ام برنمی‌داره! از همون روزی که خاطره رو توی خونه‌مون دید ول نمی‌کنه. من که به مریم زنگ زدم گفتم از خدا بترسه! بهتره دیگه این‌جوری به بچه‌ها محبت نکنه وقتی همچین دیدگاه کثیفی داره.
حرف‌های عادل توی دلم پیچ می‌خورد و چشم‌هام لب به لب دریا شد!
- زهراخانوم این لیوان آب رو بخورین، خدا رو شکر حال خاطره خوبه.
- ممنون پسرم. نمی‌تونم آروم باشم. بعضی آدم‌ها از نفس و روح آدم‌ها چی می‌دونن؟! پول و غرور چی به سرمون میاره که دهن باز می‌کنیم و چشم می‌بندیم؟! یه بچه مگه اختیاردارِ زندگیشه! مگه تولدش دست خودشه که تو بزرگیش، بقیه به جرم تنهایی مجازاتش کنن!
لب‌هام رو توی دهنم کشیدم و بی‌صدا هم پای خاله‌زهرا گریه کردم. سیاوش هم توی سکوت فقط چند بار نفس عصبیش رو بیرون فرستاد.
- مادر، من باید برم پیش بچه‌ها، پری تنها از پسشون برنمیاد. حواست به خاطره هست؟ هر چند الان کیوان هم میاد.
- خیالتون راحت باشه. فعلا که خاطره خوابه، به کیوان هم بگید لازم نیست بیاد، تازه رفته بود خونه.
کمی سکوت شد و خاله‌زهرا گفت:
- شرمنده‌تم پسرم. گفت امروز چه دسته گلی آب داده؛ یعنی هنوز داشت واسه‌م تعریف می‌کرد که شما زنگ زدی.
- مهم نیست زهرا خانوم، یدونه تو گوشی حقم بود. داداش خاطره‌ست، دیگه تحمل کردم هر چی خواست بگه!
باورم نمی‌شد. کیوان و دست بلند کردن؟! اون هم روی سیاوش؟! کم حال و روزم خوب بود که این هم شنیدم.
- فالگوش ایستادن بده ها، می‌دونستی؟
دیگه برای بستن چشم‌هام دیر بود. سیاوش نزدیکم اومد و من دلم نمی‌خواست به چشم‌هاش نگاه کنم؛ شرمم می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - ببینمت! گریه کردی خانومِ بد؟!
    انگشت اشاره‌اش تا شد و داشت نزدیک چشمم روی قطره اشک رقصون می‌نشست که گردنم رو چرخوندم. اگه دستش به صورتم می‌خورد مطمئنا همه‌ی حرف‌های عادل رو بالا می‌آوردم.
    چشم‌هاش ریز شد و صورتش رو کج کرد تا کامل روبه‌روم باشه و من پلک‌هام رو روی هم فشردم.
    - با من هم قهری؟
    با زحمت تونستم بگم.
    - نه! خاله‌زهرا رفت؟
    - آره. خاطره چشم‌هات رو باز کن. من رو ببین.
    - نمی‌تونم. میشه من هم برم؟
    بوی عطر شیرینش از نزدیک‌تر حس شد. نفسم توی سـ*ـینه حبس و بی‌اختیار چشم‌هام باز شد. یک دستش این طرف تخت بود و یک دستش دیگه‌ش تکیه به اون طرف تخت! می‌شد گفت از دور توی حصار دست‌هاش گیر افتاده بودم و فاصله‌ی صورت‌هامون چند سانت بود.
    - به سلامتی کجا؟
    قرمزی طرف چپ صورتش به چشمم اومد. نگاه خیره‌ام رو که دید گفت:
    - دست هنر داداش محترمتونه، شنیدی که! باور کن مثل خانوم‌ها چندین کرم بهش مالیدم کمتر دیده بشه.
    لب‌هاش خندید و من فقط نگاهش کردم. ثابت و صامت.
    - نمی‌خوای یه چیزی بگی؟! یه تشری به کیوان! دو تا فحشی! من گـ ـناه ندارم؟ البته خب به قول کیوان "هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد". دست هندوستانیش خیلی سنگین بود؛ ولی به داشتن تو می‌ارزه.
    پلک‌هام کمی بسته‌تر شد تا دیگه به چشم‌هاش نگاه نکنم.
    - آقاسیاوش حرف‌های عادل رو نشنیدین؟!
    - خب که چی؟
    صداش سخت شد و اخم‌هاش به هم پیچید.
    - یعنی این‌‎که چرا می‌خواین با آدمی مثل من زندگی کنین؟! من جای شما بودم دیگه به خاطر همچین آدمی هر چیزی رو تحمل نمی‌کردم.
    - ساکت شو. می‌فهمی چی میگی؟! چرا حرف‌هاش رو که به لعنت خدا هم نمی‌ارزه تکرار می‌کنی؟
    باز چشم‌هام به اشک نشست و بغض‌هام ردیف شده بودن واسه ترکیدن.
    - حقیقته! مامان و بابای من خب...
    - نگو حقیقت! اون احمق جز چرت هیچ چیزِ دیگه نگفت. خاطره حقیقت خاله‌زهرای توئه. حقیقت کیوانه که ببین به خاطر تو چه بلایی سرِ من آورد. حقیقت تاراست که به خاطر تو مدت‌ها باهام سرسنگین بود. حقیقت پریاییه که وقتی تو رو توی اون حال دید نمی‌دونست چی‌کار کنه! حقیقت منم...حقیقت خودِ خودِ منم که دیگه بی‌‌ تو نمی‌تونه.
    قلبم همون‌طوری سنگین بود و با این حرف‌ها چه بلایی داشت سرش می‌اومد! خدا می‌دونست و بس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - اما من...
    - اما تو هر چی می‌خوای بگی بگو، جز تکرار حرف‌های مفتی که از این لحظه به بعد باید فراموششون کنی؛ چون من میگم.
    کمی طلبکارانه نگاهش کردم که تک خند‌ه‌ای کرد.
    - آها حالا شد. این خاطره قشنگه. میرم قرصت رو برات بیارم.
    - نه، ممنون. تا همین‌جا هم خیلی اذیتتون کردم.
    قبل از این‌‎که دست‌ها‌ش رو کامل برداره این رو گفتم و این ‌بار سیاوش بیشتر توی صورتم خم شد.
    - "نه، ممنون" نداریم. ببین من پرستارِ اون روزی نیستم بگی ممنون من هم راهم رو بگیرم برم. شده به زور قرص رو بهت بدم میدم. اوکی خانومم!
    میم مالکیتش دلم رو ترکوند. من که هنوز نگفته بودم بله!
    تا نزدیکی میزش رفت، با برداشتن بسته قرص و لیوانِ آب برگشت.
    - می‌تونی پاشی یا کمکت کنم؟
    می‌دونستم تو بغـ*ـل سیاوش به بیمارستان رسیدم و اگه الان هم می‌خواست کمک کنه قطعا از خجالت آب می‌شدم.
    - نه ممنون خودم می‌خورم.
    با زحمت تونستم بلند بشم و خدا رو شکر سرم توی همون دست چپم بود و من تونستم به دست راستم با آرنج تکیه کنم.
    قرص رو خودش روی زبونم گذاشت. لیوان آب رو هم خودش تا نزدیکی لبم آورد و من با عقب کشیدن سرم و یه "ممنون" نشون دادم که کافیه.
    سیاوش هم لیوان آب رو بین دو دستش گرفت و با یه حرکت خودش رو بالا کشید و لبه‌ی تخت فلزی نشست.
    - از کی متوجه این درد شدی؟
    کمی خودم رو بیشتر به دیوار نزدیک کردم تا لااقل درست بشینه.
    - من متوجه نشدم، فقط از وقتی یادمه دارو مصرف می‌کردم. خاله‌زهرا میگه یک روز تو همون بچگی حالم بد میشه و وقتی می‌برنم دکتر می‌فهمن که من یه بیماری قلبی دارم. یه بیماری ارثی از مادری که هیچ وقت ندیدمش!
    باز موج حرف‌های عادل و من تمام سرم سنگین شد.
    - متاسفم که من نفهمیدم. علت نگفتن تو رو می‌دونم؛ ولی در تعجبم از نگفتن خاله‌مریمتون. راستش یکم تامل می‌خواد.
    - چی بگم؟ شاید اون ترسیده شما پا پس بکشین. من که از وقتی تونستم عروسک ببافم، نذاشتم هزینه‌ی داروهام رو شونه‌ی کسی سنگینی کنه! پس چرا؟! نمی‌دونم... واقعا نمی‌دونم!
    - همون عروسک خوشگل خوشگل‌ها که من یه دونه‌اش رو دارم؟!
    لحنش شیرین شد. ابروهاش بالا پرید و من حس می‌کردم می‌خواد به هر طریقی شده حال من رو عوض کنه.
    لبخندم زیادی محو بود و واسه دلم دهن‌کجی کرد.
    - ببینش، اون‌‎جاست. من و همکارم باهمیم.
    رد انگشت اشاره‌اش رو گرفتم و با دیدن دکتر زیبایی تو کمد چوبی شیشه‌ای روبه‌روم، تازه فهمیدم تو اتاق خصوصی سیاوشم. سرم پایین افتاد.
    - بابت امروز شرمنده‌ام. نمی‌دونم چه‌طوری تشکر کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - می‌دونی چرا دکتر همکار رو گذاشتم تو اتاقِ کارم؟
    سرم رو کمی بالا کشیدم و اون مهربونیِ چشم‌هاش، داشت بلایی سرم می‌آورد که خودم می‌دونستم، بهترین بلای دنیاست!
    - چرا؟
    - چون با اون صورت مهربون و انرژی مثبتی که بافنده به خورد نخ‌های رنگیش داده؛ به مریض‌هایی مثل تو بگه خنده‌شون قشنگ‌تره و با لبخند خیلی زیباترن!
    دیگه جرأت نکردم نگاهم رو از اون لوله‌ی شفاف که از بالای سرم رد و به دستم ختم می‌شد، بگیرم و به سیاوش نگاه کنم.
    - با شما بودم ها، قراره همون‌طوری زشت بمونی؟
    هر کاری کردم لبخندم نیومد. حس می‌کردم اگه لب‌هام به دو طرف کشیده بشن تمام پوستشون ترک می‌خوره. سیاوش هم از تخت پایین پرید، دست‌هاش رو به لبه‌ی تخت تکیه داد و هوای نفس‌هاش به صورتم خورد.
    - من همانم که برای دیدن لبخندت
    دنیا را قلقلک می‌دهم
    بگذار جهان به من بخندد
    تماشای لبخندت
    آبروی من است…
    آماده باش!
    سیاوش با گفتن این حرف عقب کشید و من "دل" که چیزی نبود، فهمیدم همه‌ی احساسم رو باختم!

    ***
    - خاطره مادر.. .خاطره جان؟
    خیسی دست‌هام رو توی سینک تکوندم و از همون‌جا بلند داد زدم.
    - بله خاله جون... من این‌‎جام.
    - بفرمایید، خیلی خوش اومدین.
    تعارف زدن خاله‌زهرا باعث شد من توی آشپزخونه بمونم و قدم‌های رفته‌ام رو برگردم عقب. صدای یک تشکر زنانه اومد و خاله‌زهرا همون‌طور که چادر مشکیش رو روی دستش می‌انداخت تو آشپزخونه اومد.
    - سلام دخترم. خوبی؟
    - ممنون. شما خوبین؟ مهمون دارین؟
    خاله لبخندی زد و با نزدیک شدن بهم، اون دسته موی توی صورتم رو داد پشت گوشم.
    - غریبه نیست. من برم لباس عوض کنم. تو هم زحمت بکش چای بریز بیا بیرون.
    "چشمی" گفتم و خاله‌زهرا باز هم نگاهم کرد و از نظر من زیادی عجیب بود!
    فنجون‌های بلور رو تو سینیِ دور نقر‌ه‌ای چیدم. قوری رو از روی سماور همیشه در حال جوشیدن برداشتم و کمی توی فنجون‌ها ریختم. عطر هلِ مخلوط شده با عطر چای شامه‌ام رو نوازش کرد. شیر کوچولوی سماور رو باز کردم و چای توی بلور، رنگ قشنگش رو به رخم کشید.
    - خاطره جان؟
    با صدا زدن خاله‌زهرا، با احتیاط سینی رو به دست گرفتم.
    - اومدم.
    با دیدن مهمونِ خاله‌زهرا، اون قدمی که عقب کشیدم دست خودم نبود؛ ولی باعث شد خاله‌زهرا از اون نگاه‌هاش رو نثارم کنه که یعنی عیبه! من هم مجبور شدم جلوتر برم و دسته‌‌های سینی رو توی دستم فشار بدم.
    - سلام. خیلی خوش‌اومدین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    مامان سیاوش تازه متوجه حضورم شد. از روی مبل بلند شد و من تعارف زدم.
    - خواهش می‌کنم بفرمایین.
    - سلام دخترم، ممنون.
    دخترمش آروم بود و این مادر و پسر انگار با هم متحول شدن! خم شدم و سینی رو جلوشون نگه داشتم. خیره خیره نگاهم کرد و من اون‌قدری معذب شدم که دلم می‌خواست سینی رو بدم بغلش و از هال فرار کنم. با یه مکث طولانی فنجون چای رو برداشت.
    - زنده باشی دخترم.
    لبخندم تعارفاتی بود.
    - نوشِ جان.
    وقتی خاله‌زهرا فنجون چاییش رو برداشت خواستم هر چه زودتر برم. قندون رو روی میز بزرگ و بین هردوشون گذاشتم. راه کج کردم سمت اتاقم.
    - بشین خاطره جان. کجا میری عزیزم؟
    نگاه مامان سیاوش روم بود و نشد با چشم و ابرو التماس کنم میشه نباشم!
    با اجبار روی مبل دونفره کنار خاله‌زهرا نشستم و سینی توی دستم رو روی پاهام گذاشتم. مامان سیاوش هم از اون لبخند‌های خاص خودش به روم زد که باعث شد بخوام به همون تراشکاری ِ سینی روی پام نگاه کنم و سرم بالا نیاد.
    - بهتری عزیزم؟
    چه‌قدر این لحن برام ناآشنا بود؛ ولی خب ادب حکم کرد درست جواب بدم.
    - خدا رو شکر، ممنون خوبم.
    تو دلم سیاوشِ دهن‌لق رو به حرف‌های نامربوط گرفتم و حتما واسه چهار روز پیش و بیمارستان بودنم حرفی زده که از بهتری حالم پرسیده شد.
    - بفرمایید چاییتون یخ کرد.
    خاله‌زهرا با تعارف کردنش من رو از زیر نگاه‌‌های سنگین نجات داد.
    - ممنونم، من سرد می‌خورم. دلم می‌خواد زودتر با خاطره جان حرف بزنم.
    دو تا لنگه‌ی ابروم هماهنگ بالا رفتن و خاله‌زهرا بلند شد.
    - پس من تنهاتون می‌ذارم.
    قبل از این‌‎که من مثل بچه‌‌های دوساله از ترس، دست خاله‌زهرا رو بچسبم، مامان سیاوش گفت:
    - بشینید زهراخانوم. شما مادر خاطره جان هستید و خوبه که باشین.
    خاله‌زهرا با تعارفات مرسوم دوباره کنارم نشست و من کمی دلم آروم شد.
    - خاطره جان مادر...
    مادر؟ اون هم برای صدا زدن من؟ اون هم از زبونِ مامانِ سیاوش؟ خدایا امروز خورشید زندگی از چه سمتی عزم تابیدن کرده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    سعی کردم لحنم محترم باشه نه متعجب.
    - بله. در خدمتم.
    - من یه مادرم، دخترم. با همون احساسات مادرانه؛ اما خب گاهی ما آدم‌ها توی این حس درگیر خساست میشیم و میگیم فقط بچه‌‌های خودمون، میگیم فقط اونی که نه ماه توی وجودمون زندگی کرده! یادمون میره مادر یعنی یه عشق بزرگ، یه حس همه گیر که وقتی اسمش بـرده میشه همه‌ی وجود آدم باید آروم بشه.
    لفظ مادرشوهر که روم اومد من هم درگیرش شدم. فقط پسرهام رو دیدم! فرق رو می‌دونم گذاشتم، اشتباه بچه‌هام رو دیدم و چشم بستم. تو رو به عنوان یه عروس، غریبه دیدم و یه اشتباه بزرگ، دامن افکارم رو گرفت. یادم رفته بود شریک زندگی برای پسرم گرفتم نه فقط یکی که با هر سازی که شوهرش زد برقصه و فقط یه زن باشه برای خونه... و امروز اومدم اول برای تمام این اشتباهات حلالیت بخوام.
    سرم زیر افتاده‌ام بالا اومد.
    - نه این چه حرفیه...
    کف دستش رو جلو صورتم گرفت تا سکوت کنم.
    - هر اشتباه یه عذرخواهی داره. اون‌قدر بزرگواری و سکوتِ بزرگوارانه توی وجودت دیدم که می‌دونم جنبه‌ات به حدی هست که ازت طلب بخشش کنم.
    لبخند محوی زدم تا تعجب و سردرگمیم رو بپوشونه.
    - اختیار دارید، شما خیلی هم خوبید.
    - زهرا الحق که خوب دختری تربیت کردی و من تازه دارم به حرف‌های سیاوشم می‌رسم.
    خاله‌زهرا با یه نگاه به من، پرافتخار خندید و کاش من می‌تونستم محکم بغلش کنم و بگم افتخار اصلی مال مادرانه‌‌های خودته که با آرامش تزریقِ وجودم کردی.
    - و اما کارِ دومم! دیگه نمی‌خوام وقت تلف کنم وقتی از دل پسرم با خبرم. این‌بار نه با دیدگاه قبلم؛ این بار اومدم ازت بپرسم حاضری همسری پسرم رو قبول کنی؟!
    با اون دو تا نگاه منتظر، میشه گفت لالمونی گرفته بودم.
    - جوابت چیه دخترم؟ سکوتت رو بذارم جای جواب مثبت؟
    سرم بیشتر پایین رفت و فکم چسبید تخت سـ*ـینه‌ام.
    - ان‌شاءالله به سلامتی باشه.
    تا خاله‌زهرا این رو گفت، مامان سیاوش بلند شد و اومد سمتم. من هم به احترام بلند شدم و اون محکم به آغوشم کشید. می‌دونستم این دفعه، از این سکوتم هیچ وقت پشیمون نمیشم. سیاوش تو این مدت حقیقتی به اسم دوست داشتن رو نه تنها با رفتارش، بلکه با نگاهش هم ثابت کرده بود.
    - دختر خودمی. از این به بعد هم من یا خاله‌ام یا مامان. با هر لفظی که راحتی صدام کن؛ ولی نه غیرِ این دو تا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خوشحالیم رو با تنگ کردن حلقه‌ی دستم نشون دادم.
    خدا همیشه وقت می‌داد؛ اگه جای حسادت صبر بریزی تو دلت، مطمئناً جواب میده. من به پریا و تارا حسود نشده بودم، دعاشون کرده بودم! حالا دلم رو خدا تو طبق مهربونیش گذاشته بود و آرامش بهم می‌پاشید.
    - خب زهراخانوم آخر هفته واسه خواستگاری اجازه می‌دین که هم تحویل سالی دورِ هم باشیم هم دست این دو نفر رو بذاریم توی دست هم؟
    خاله‌زهرا پلکی زد. اون هم از روی مبل بلند شد.
    - قدمتون روی چشم.

    ***
    مامان سیاوش اون چادر سفید حریری که همراه خودش آورده بود، روی سرم انداخت و همه صلوات فرستادن. من هم برای فرار از مرکز توجه بودن، زودتر روی صندلی نشستم و فقط به روبه‌روم نگاه کردم. قاب عکس بابای کیوان روی میز بود. اون هم یکی از بابا‌های زیادی عزیز بود که من نداشتمش و مثل بابای سیاوش، تو یک قاب چوبی، امشب حضور داشت.
    خاله‌زهرا قرآن به دستم داد و من دلم رفت با اون الرحمن!
    - شروع کنم؟ آماده‌این؟
    پریا که باز صاحب دو تا کله قند بالای سرم شده بود گفت:
    - نه حاج آقا، داماد حضور به هم نرسانیده.
    همه خندیدن و مامان سیاوش گفت:
    - ای وای مادر اصلا حواسم به تو نبود، چرا بلند نشدی؟ پاشو کنار خانومت بشین.
    از پشت اون چادر سفید که روی صورتم اومده بود، سیاوشِ سر به زیر رو دیدم که داشت می‌اومد سمتم، لبخند کیوان به روش دلم رو آروم کرد؛ اما روی ضربان قلبم که زیادی بی‌قراری می‌کرد، تاثیری نداشت.
    سیاوش کنارم نشست و پریا کله قندها رو به هم کوبید.
    - حاج آقا همه حاضر!
    باز صدای خنده اومد و سیاوش آروم گفت:
    - قصد داری این‌بار قشنگ گربه رو دم حجله بکشی؟ بی‌انصاف از وقتی اومدیم نگاهم نکردی. لااقل یکم قرآن رو نزدیک‌تر بگیر من هم بخونم.
    با شیطنت ریز خندیدم و می‌دونستم من رو نمی‌بینه! قرآن رو کمی سمتش متمایل کردم و قبل از این‌‎که دستم رو بردارم تا سیاوش قرآن رو نگه داره، دست گرمش روی دست یخ‌زده‌ی من نشست و کمی انگشت‌هام رو فشار داد.
    - حالا جرأت داری عقب بکش. مگه می‌ذارم.
    از زیر چادر به نگاه خندونش نگاه کردم و اون بی‌قراریم رو با یه نفس کوتاه پایین دادم. عاقد خطبه‌ی عقد رو شروع کرد و من بی‌توجه به گرمای دستم، قرآن خوندم که سراسر آرامشه.
    - برای بار چهارم، آیا وکیلم؟
    - خاطره قرآن رو ختم کردی، بله بده دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    پریا طلبکار این رو گفت و گلشید از پشت دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد.
    - آره خاله زودتر بله بگو! می‌خوایم شعر بخونیم دایی تو رو ببوسه!
    من از خجالت آب شدم و پریا و شیما و شیرین و زهرا پشت سرم قهقه زدن. عاطفه گلشید رو عقب کشید تا کنار خودش و علی بایسته.
    - گلشید زشته!
    علی آروم گفت:
    - بچه هر چیزی رو که بلند نمیگن.
    چه‌قدر اون لحظه دلم خواست لپ‌های علی رو بکشم با اون مردونه‌هایی که از حالا تو وجودش بود. گلشید با خجالت گفت:
    - خب مامانم گفت.
    از همون زیرِ چادر نگاهی به ستاره کردم که لبخند به لب داشت و خواهرشوهرانه‌هاش این دفعه دوم، درصد زیادی کم شده بود. عاقد شروع به خوندن دوباره خطبه کرد.
    پریا هم کله قندها رو به هم کوبید.
    - عجب خوابی خواهرشوهر برات دیده. بچه‌ها یادتون باشه بعد از بله دادنش مجلس رو ترک کنیم که این حرکات مناسب سن ما نیست.
    این‌بار مامان سیاوش هم که نزدیک بود همراه بچه ها خندید، حتی سیاوشِ کنارم و من حرص از پریا رو با ته آرنجم سر سیاوش خالی کردم و اون زیر لب گفت:
    - قربون اون لپ‌های گل انداخته‌ات بشم.
    - برای بار پنجم وکیلم؟
    آخرین آیه‌ی الرحمن رو خوندم. چشم‌هام رو بستم.
    - با اجازه‌ی مامان زهرا، داداش کیوانم و بقیه بزرگترها بله!
    این بار فقط نگفتم بزرگترها، این بار اسم بردم تک تک اون خانواد‌ه‌ای رو که سهم من بودن. پریا کل کشید، تارا کل کشید. سیاوش با بوسیدن قرآن همون اول بله گفت و با هجوم تبریک‌ها، کمی از سیاوش فاصله گرفتم. بعد از روبوسی و تبریک شنیدن از اقوام سیاوش، خاله‌زهرا رو تا جایی که امکان داشت توی بغلم فشردم. ممنون همه‌ی مادرانه‌هاش بودم. ممنون اون شرط‌هاش واسه سیاوش که عزت من رو بالا برد، با یک خواستگاری رسمی و عقد کردن تو خونه خودش جای محضر!
    - خوشبخت بشی عزیزم. خوشبخت باشی دخترکم.
    پیشونیم بوسیده شد و من تو خوشی و ناخوشی باید بغض می‌کردم. خاله‌زهرا دستم رو گرفت و برد نزدیک سیاوشی که با احترام سر خم کرده بود. خاله‌زهرا رو به مامان سیاوش که بعد از تبریک گفتنش کنارمون ایستاده بود "با اجازه"ای گفت و دستم رو سمتش سیاوش دراز کرد و به ثانیه نکشید دست من بین دست‌های سیاوش گم شد و" ان‌شاءالله خوشبخت باشنِ" مامان سیاوش زیادی دلنشین بود.
    - آقا سیاوش تبریک میگم، این شما و این هم دخترم. مواظبش باشین.
    سیاوش فشار آرومی به انگشت‌هام داد و اون دست دیگه‌اش رو روی چشمش گذاشت.
    - مثل چشم‌هام مراقبشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - حالا اومدیم فردا عینکی شدی، تکلیف چیه؟
    کیوان با تارای خندون جلو اومد و من با ذوق فاطمه رو از بغـ*ـل تارا گرفتم که لباس‌های عروسکیش به تنش نشسته بود. همون لباس صورتی‌‌ تورتوریش که به مناسبت تحویل سال خریده بود و به خاطر عقدکنون عجله‌ای ما یک شب زودتر، تارا تنش کرده بود. سیاوش دست باز کرد وکیوان مردونه بغلش کرد.
    - نترس این بار قولم قوله!
    - رو قولت حساب می‌کنم.
    من خوشیم رو با فشردن فاطمه‌ی تو بغلم نشون دادم و تارا هم جلو اومد اول سیاوش رو بوسید و بعد من!
    - خب خواهرشوهر چه‌طوری؟ من هم خواهرشوهرم، گفتم که بدونی.
    کیوان بلند بلند خندید. مامان سیاوش هم با سری که تکون می‌داد گفت:
    - امان از دست تو تارا!
    - مبارک باشه... همیشه به شادی... برین کنار خواهر عروس اومد.
    پریا با تنه زدن به تارا، خودش رو جلو کشید و محکم بغلم کرد و جیغ فاطمه‌ی تو بغلم دراومد.
    - آی بچه‌ام رو له کردی.
    تارا با گفتن این حرف فاطمه رو گرفت و من تونستم پریا رو محکم بغـ*ـل کنم.
    - مرسی خواهری.
    سرش کنار گوشم بود و آروم گفت:
    - غلط کردی. اگه خواهری بودم، سر سفره‌ی عقد بعد از کیوان از من هم اجازه می‌خواستی.
    کمی بیشتر فشردمش و اون بغض صداش رو می‌خواست با این جمله بپوشونه.
    - خوشبخت باشی.
    - پریا ول می‌کنی ما هم تبریک بگیم؟
    شیرین معترض جلو اومد و شیما پریا رو عقب کشید. اون هم غرغرکنون گفت:
    - خدایی آدم خواهرهای بخیل هم نداشته باشه. من که ماچ و بـ..وسـ..ـه‌ام رو خوردم، شما هم زودتر تمومش کنین. فقط تهش یه چیزی واسه داماد بدبخت هم بذارین.
    خواستم زهرا رو ببوسم؛ اما می‌شد گفت بیشتر از خجالت سرم رو توی شونه‌اش قایم کردم و توی دلم فحشی نصیب پریا.
    و خنده سیاوش این وسط زیادی بلند بود!
    بیشتر مهمون‌ها رفته بودن و سیاوش تمام مدت امشب کنار کیوان نشسته بود و از قیافه‌اش معلوم بود چه‌قدر حرص می‌خوره! دقیقا همون کاری رو که با سعید کرده بود، سر سیاوش هم درآورد. برای همین یک بار مثلا اتفاقی از کنارم رد شد و گفت :
    - من یه جوری باید امشب رو با کیوان تسویه کنم!
    من با بدجنسی تمام خندیده بودم و سیاوش با چپ چپ بامز‌ه‌ای نگاهم کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - خب، نخود نخود هر که رود خانه خود!
    نگاه کیوان به سیاوش بود با اون کتی که مثل چنگ روی شونه‌اش نگه داشته بود. من سر پایین انداختم و تارا خندون، فاطمه‌ی خواب رفته‌ی بغلش رو گذاشت روی مبل.
    - داداشم رو اذیت نکن کیوان .
    سیاوش از پشت بهم نزدیک‌تر شد و عطر شیرینش ضربان قلبم رو بی‌قرار کرد.
    - آخ قربون دهنت تاراجون، یکم هوای داداشت رو داشته باش. مثل این خانوم دردونه که این‌قدر هوای داداشش رو داره و نمیگه من ممکنه حسودیم بشه.
    با تموم شدن حرفش دست‌هاش دور کمرم حلقه شد و کیوان نگاهش به دست‌های سیاوش بود و من از خجالت قطعا باید دود می‌شدم هوا.
    - اولاً حسود هرگز نیاسود، ثانیاً آقا ما از اون‌هایی نیستیم که همون شب اول دخترمون رو بفرستیم بغـ*ـل شوهر، ول کن خواهرم رو ببینم.
    هی بلندی گفتم و دلم فقط جایی رو می‌خواست تا صورتم زو توش پنهون کنم.کمی که صورتم کج شد، سیاوش دست زیر روسریم برد و با نوازش کردن موهام، سرم رو روی سـ*ـینه‌اش ثابت کرد و عطرش تو همه صورتم بخش شد.
    - کیوان خواهرت خودش رفت بغـ*ـل شوهر!
    صدای خندون تارا باعث شد از خجالت بیشتر سرم رو روی سـ*ـینه سیاوش فشار بدم. مثل بچه‌ها فکر می‌کردم اگه من کسی رو نبینم اون‌ها هم نمی‌بیننم. خدا رو شکر کردم که خاله‌زهرا برای بدرقه‌ی مهمون‌ها توی حیاط بود و اِلّا این‌ها با این حرف‌هاشون آبرو برام نمی‌ذاشتن.
    - خانومم رو اذیت نکنین ببینم. تو بغـ*ـل من نیاد کجا قراره بره؟
    تنم لرز خفیفی از این نزدیکیِ بی‌مقدمه گرفت و حرف سیاوش بدترش کرد. هر چند بعد از صیغه محرمیت مِهرش چند برابر به دلم افتاده بود؛ اما نه اون‌قدر که این همه نزدیکش باشم و بی‌قرار نشم.
    انگشت سیاوش نوازش‌وار روی موهام حرکت کرد و با اون یکی دستش کمرم رو فشار داد. من خواستم سرم رو بلند کنم و نذاشت. با فشار آرومِ دستش، پیشونیم دقیقا روی قلبش نشست و چرا ضربانش نامنظم بود.
    آروم گفت:
    - همین‌جا بمون. این دل بی‌قرارِ توئه، مگه می‌ذارم بری.
    آروم‌تر از خودش گفتم:
    - تارا و کیوان.
    با دستش گل سرم رو کشید و موهام رها شد روی شونه‌هام.
    - تارا از پذیرایی بردش. این داداشت مهلت نمیده من قشنگ ببینمت.
    صورتش رو خم کرد، گونه‌ام رو بوسید و من آروم زمزمه کردم.
    - سیاوش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا