کامل شده رمان قاصدک من | نيلوفر (دخترعلی) كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,035
امتیاز
694
تكيه زده به كولر نصب‌شده‌ی روى پشت‌بام، پاهايش را جمع كرد و سر روى زانوها گذاشت و چشم به آسمان تيره‌ى روبرو دوخت.
از ٧سالگى اين مكان برايش نقش سنگ صبور را داشت. هروقت غمگين يا عصبانى يا دل‌شكسته مى‌شد، به اينجا پناه مى‌آورد.
به لطف كولرهاى آبى، كمتر همسايه‌اى، شب‌ها براى خواب به پشت‌بام مى‌آمد.
آهى كشيد و زمزمه‌وار مشغول صحبت شد. گاه مخاطبش آسمان سياه و ستارگان چشمك‌زن بود، گاهى خدا را مورد سؤال قرار مى‌داد و گاه به دل‌جويى يا توبيخ خود مى‌پرداخت.
صدايش بالا نمى‌رفت، حتى مى‌ترسيد اينجا گوشى نامحرم صدا و دردهايش را بشنود. در خلوت شبانه‌ى پشت‌بام هم به خود اجازه نمى‌داد بلند بگريد.
اشك‌ها صورتش را خيس مى‌كرد و گهگاه با پاك كردن چشم و بينى، فين‌فين خفه‌اى مى‌كرد.
چادر تيره روى سر و بدنش جا خوش كرده بود. اين حجاب دوست‌داشتنى، بزرگ‌ترين حافظ و امين تن ستم ديده و مظلومش بود، آن‌قدر مظلوم كه گاهى مورد بى‌توجهى و حقارت صاحبش نیز قرار مى‌گرفت.
- خدا كنه اين ماه هم تموم بشه و برگردم دانشگاه. خدايا خسته شدم از ديدن اين رفتارها و برخوردها. بابا هنوز داد مى‌زنه و بى‌رحمانه جلوى دوست و دشمن به ننه فحش و ناسزا میده، اصلا فكر نمى‌كنه اين زن، همسرشه.
از لباس پوشيدن، غذا پختن و همه‌چيش بد میگه و خودش مى‌خنده.
دلم براى ننه مى‌سوزه. خب اونم به تميزى خودش نمى‌رسه، بيشتر وقتا با همسايه‌ها در خونه نشسته و غذا رو مى‌سوزونه.
مواظب زبونش هم نيست.
بابا دل اونو مى‌سوزونه، ننه هم به جاش دل من و مهرى رو مى‌سوزونه. مثلاً ديروز عقد ناصر و زينب بود.
قطره‌اى اشك به آرامى فرو افتاد.
- توی مراسم پيش بقيه به مادر زينب میگه: «خوب كردى دخترتو زود شوهر دادى و نذاشتى براى بعد وگرنه مى‌شد مثل اين شيداى ما. دختره كسى رو قبول نمى‌كنه، باباشم عقلشو داده دست اين دختر. والا راست گفتن دختر رسيد به ٢٠ بايد به حالش گريست. خدا رو شكر مهرى مثل آبجيش نيست دوست داره شوهر كنه. يه خواستگار خوبم داره، ان‌شاءالله زود ردش مى‌كنيم بره.»
مادر زينب بيچاره مونده بود چى بگه. اِى خدا… دلم داره مى‌سوزه. راحت با آبروى من بازى مى‌كنه.
نادر هم نمى‌دونم چطور فكر مى‌كنه كه به خودش اجازه میده بگه شيدا با ماشين دايى اينا نياد؟ آخه تو ماشين بابا جا مى‌شيم؟
٧تا آدم بزرگ با على‌رضا؟
حالا خوبه بابا چيزى نگفت و من و مهرى با دايى رفتيم. همه میگن چرا با نادر آشتى نمى‌كنى! اين نزده مى‌رقصه، واى به روزى كه آشتى هم بكنم. ولش كنن مى‌خواد براى ما تصميم بگيره.
مى‌دونى شكارچى (صورت فلكى) مه‌لقاى ساكت و بى‌تفاوت به‌درد نادر مى‌خوره؛ فقط براى بچه‌دارى و شوهردارى خلق شده.
حسرت به دل موندم يه‌بار كتاب بخونه يا درمورد چيزى به‌جز خونه‌دارى و آشپزى حرف بزنه.
ناصر شانس آورده؛ زينب دختر خوبيه. ديشب خيلى با مهرى رقـ*ـصيد. باز هم مهرى خانوم با رقـ*ـص هندى و لباس بلندش دل دخترا رو بـرده بود. مهرى… مهرى، آه از دست تو چه كنم؟
اِى خدا كمك كن اين‌دفعه ماجراش ختم‌به‌خير بشه. پسره بد نيست، از سر مهرى زياديه
ماجراى دوهفته پيش را به‌خاطر آورد.
مهرى با التماس او را با خود به پارك بزرگ شهر برد. وارد قسمت خانوادگى كه شدند مهرى گفت:
- شيدا خودتو نشون نده. روبروى ما بشين و ببين اسد چه‌جور پسريه!
شيدا نيمكت چوبى كنار آن‌ها را انتخاب كرد و نشست و با بيرون آوردن مجله‌اى، خود را مشغول نشان داد.
اسد جوانى ٢٣-٢٤ساله بود با قدى متوسط و بدنى لاغر. شيك‌پوشى و رايحه‌ى ادكلنش مجذوب‌كننده بود. به مهرى گفته بود مسئول امور مالى كارخانه‌اى در اراك هست.
در يكى از سفرهاى كاري‌اش با مهرى برخورد كرده بود. مهرى جسورانه سوار اتومبيل او شده بود تا به مقصد برسد.
اسد با گرفتن شماره تلفن، بيش از سه‌ماه با خواهرش رابـ ـطه‌ى تلفنى داشت و ٦بار او را در همين پارك ملاقات كرده بود.
مهرى با توجه به صحبت‌هاى شيدا حاضر نشده بود جاى ديگر با او قرار بگذارد.
شيدا دست اسد را ديد كه به‌سمت دست مهرى رفت؛ اما مهرى خود را كنار كشيد و اعتراض كرد.
صداى اسد را به‌سختى شنيد:
- مهرى من اهل بازى و سرگرمى نيستم، از تو خوشم اومده. [كلافه دستى به صورتش كشيد.] دو روز وقت دارى فكر كنى.
يا اجازه بده بيام خواستگاريت يا اين رابـ ـطه رو تمومش كنيم. الان هم بايد سريع برم، خوب فكراتو بكن.
بعد از رفتن اسد، شيدا كنار مهرى نشست.
- مى‌ترسم شيدا. از خونواده‌ش هيچى نمى‌دونم. نكنه مثل بابا دست بزن داشته باشه يا اهل فحش دادن باشه؟ نكنه خونواده‌ش اذيتم كنن؟!
شيدا توانست مهرى را آرام كند و بعد بپرسد:
- دوسش دارى يا نه؟
مهرى بدون مكث گفت:
- مرد خوبيه. ظاهرشو كه ديدى، خوش‌تيپه و خوش‌لباس، قيافه‌شم خوبه [خنديد.] انگار قراره همه‌ی خونواده با چشم سبز وصلت كنيم.
تو اين مدت هيچ رفتار بد و جلفى نداشته. براى من كه نمى‌خوام درس بخونم و بايد ازدواج كنم، بهترينه، فقط نمى‌دونم خونواده‌ش چطوريه. نمى‌خوام برم شهر غريب.
- مهرى تو دوسش دارى يا نه؟
- آره دوسش دارم. وقتى كنارشم انگار تو داستان يا فيلم هستم.
شيدا فكر كرد امان از دست خيال‌بافى دختران.
- بذار بياد خواستگارى، خونواده‌ها باهم آشنا میشن، تحقيق مى‌كنيم. به‌نظر من پسر خوبيه. خونواده‌دوست و اهل كار.
همين كه مستقيم حرف خواستگارى مى‌زنه، يعنى اهل اداواصول و بازى نيست. منطقيه.
در مراسم خواستگارى دو خانواده همديگر را پسنديدند! قرار شد بعد از عقد ناصر و تحقيق، به آن‌ها جواب بدهند.
بعد از رفتن خانواده‌ى اسد، نيش و كنايه‌ى مادر شروع شده بود.
- شيدا اگه مهرى بره، مردم میگن دختر بزرگه حتماً عيب و ايراد داشته كه كوچيكه رو دادن؛ ديگه كسى تو روت نگاه نمى‌كنه. بذار بگم اشرف خانوم بياد.
اشرف خانم خياط محل بود كه مدتى قبل داخل كوچه، او را براى پسرش، مهدى كه سرآشپز رستوران بود، از مادر خواستگارى كرده بود.
قبل از جواب شيدا، پدر كه جمله‌ى آخر را شنيده بود فرياد كشيده بود:
- مردم با تو غلط كردن، زن چرا فكر نمى‌كنى؟ چرا اين‌قدر بى‌عقلى؟ دخترمو فرستادم بره درس بخونه بعد زن آشپز بشه؟ كارى به شوهر دادن شيدا نداشته باش.
بحثى آغاز شد كه با كتك خوردن مادر، شيدا براى پايان دادنش مداخله كرد و ناخواسته ضربه‌ى كمربندى نوش‌جان كرد.
با ياد‌آورى آن شيدا باز لبريز از نفرت نسبت به جنس زن شد.
- مى‌بينى خدا؟ وقتی مادر آدم زخم‌زبون بزنه، از غريبه چه انتظارى هست. خدايا چرا منو دختر خلق كردى كه همه‌ش احساس سربار و ذليلی داشته باشم.
كاش به جاى على منو بـرده بودى. على… على‌جان كجايى داداش، كجايى عزيزدلم؟ دلم برات تنگه‌تنگه داداش.
آن لحظه در افكار سياه و دردمند شيدا اثرى از اميد نبود.
********



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    بهروز باخنده خود را كنار كشيد و گفت:
    - ديگه بايد مواظب دست هـ*ـرز رفته‌ت باشى خروس خان، حالا ديگه زن دارى.
    ناصر هم خنديد و كمى از آب ليوان روبرويش را به‌طرف بهروز ريخت. بهروز سريع به عقب خم شد تا خيس نشود.
    - نكن چندش.
    با ورود بشقاب‌هاى غذا، هر دو با وجود خنده‌هاى زيرلب آرام نشستند. بهروز زيرچشمى نگاهى به شيدا انداخت كه با غذايش بازى مى‌كرد و گهگاه قاشق بدون غذا را به دهان نزديك مى‌كرد.
    ناصر با خنده پرسيد:
    - مهرى از شيرخدا چه‌خبر؟
    شيدا و بهروز زير خنده زدند. مهرى باحرص گفت:
    - ناصر خيلى بى‌مزه‌اى. اسد ناراحت میشه.
    مادر هم با لبى پرخنده گفت:
    - شيرخدا كه قشنگه، از خداش باشه.
    مهرى با همان حرص گفت:
    - اون كه بله، از خر خدا قشنگتره.
    ناصر با خنده پياز كوچكى از بشقاب برداشت و به‌طرف مهرى پرت كرد.
    - خفه. فردا كه خواستى باهاش برى بيرون من مى‌دونم و تو.
    - ننه ببين داره زور میگه.
    بهروز درحالى‌كه قاشق را پر از قورمه‌سبزى مى‌كرد، گفت :
    - ناصر آدم شو. شيدا از مسابقه‌ى مجله چه‌خبر؟
    - انتخاب نشدم.
    حرف درمورد مسابقه، بهانه‌ى خوبى براى ديدن دخترعمه‌ى زيادى فرارى اين روزها بود. رنگش كمى كبود شده بود و لب‌هاى خشك‌شده كمى زخم بود.
    بعد از غذا هم شيدا از جمع آن‌ها دور شد، كارى عجيب!
    مهرى بعد از آوردن چاى، بلند به مادر گفت:
    - ننه امروز با زن‌دايى بريم بازار، يه مغازه باز شده میگن وسايل آشپزخونه‌ش خوبه.
    (دو روز پيش در مراسمى ساده اسد و مهرى به عقد هم درآمده بودند.)
    مادر موافقت كرد. ناصر روى زمين دراز كشيد و گفت:
    - از اسد چه‌خبر؟
    -خبرى ندارم.
    - سيم تلفن از دستتون سوخت اون‌وقت خبر ندارى.
    مهرى دهانش را كج كرد و گفت:
    - از دست من يا از دست زينب خانوم شما؟
    - زينب به اون كم‌حرفى.
    - آره خيلى كم‌حرفه؛ پس پشت گوشى تلفن چرا يه‌ساعت مثل بز سرتو تكون میدى؟
    بلند شدن ناصر و جيغ مهرى با خنده‌ى بهروز همراه شد. ناصر لگدى به بهروز زد.
    - كوفت.
    بهروز پهلويش را ماليد.
    - حيف بز، هنوز داداش الاغ‌هاى دهات عموتى.
    مهرى با لبخندى گشاد پشت ننه نشست.
    - آره، آره همونى.
    مادر گوشت تن مهرى را ميان دو انگشت فشرد و ناله‌اش را بلند كرد.
    - ذليل‌مرده حرف نزن، پسره حاليش نيست مى‌زنه ناقصت مى‌كنه.
    بهروز كه به ديدن اين دعواهاى خانواده‌ى عمه عادت داشت، بى‌تفاوت چاى خوش‌رنگ را به لب نزديك كرد. شيدا را ديد كه آرام به حياط رفت.
    كنجكاوى نسبت به حال مشكوك شيدا، اجازه نداد كه حواسش به بحث ناصر و مادرش باشد.
    وقتى چهره‌ى كبود و دست قفل شده روى شكم شيدا را ديد به يقين رسيد كه شيدا درد شديدى را تحمل مى‌كند.
    خانه ساكت، بدون هيجان و سروصداىِ چندساعت پيش بود. كسى خانه نبود. مثانه‌ى پر اذيتش مى‌كرد، او كه امروز به جز ليوانى آب چيزى نخورده بود؛ پس چرا احتياج شديد به توالت داشت.
    با ترس به دستشويى نگاه كرد اين سه روز آن مكان برايش تبديل به شكنجه‌گاه شده بود. درد و سوزش بدن، اشك به چشم مى‌آورد و باعث گزش لب‌هايش مى‌شد. اين درد چه بود كه به جانش افتاده بود؟ شرم داشت دكتر برود و از دردش بگويد. بايد تحمل مى‌كرد.
    اشك ريخت و تحمل كرد و بيرون آمد.
    گاهى ساده‌ترين كارها چه دردآور و سخت مى‌شود.
    زنگ خانه شنيده شد.
    - كيه؟
    - منم باز كن.
    بهروز وارد شد و بى‌مقدمه گفت:
    - زود آماده شو بايد جايى بريم.
    - جايى بريم؟ كجا؟
    - شيدا چيزى نپرس، تا كسى نيومده زود باش.
    - آخه كجا بريم؟
    - مى‌تونم ازت خواهش كنم چيزى نپرسى و همراهم بياى؟
    چشمان منتظر و ملتمس سياه به اندازه كافى قانع‌كننده بود.
    - باشه.
    آماده شد و با كنجكاوى سوار ماشين قهوه‌اى ناشناسى شد.
    - ماشين كيه؟
    - مال يكى از بچه‌هاست دوروزه دست منه، خوش‌فرمونه.
    - نمیگى كجا مى‌ريم؟
    - الان مى‌رسيم كمى صبر كن.
    پنج‌دقيقه بعد روبروى داروخانه‌اى ايستاد.
    - رسيديم.
    - داروخونه؟
    - نه، بالاى داروخونه.
    شيدا سرش را كج كرد و نگاهش را بالا داد.
    (خانم دكتر زيورى متخصص زنان و زايمان)
    به صورت بهروز خيره شد و گيج پرسيد:
    - يعنى چى؟
    بهروز نگاهش را به خيابان دوخته بود.
    - برو بالا، نوبت گرفتم، مى‌دونم مريضى.
    رنگ صورتش سرخ و مخملى شد و نفسش گرفت؛ ولى باسرعت گفت:
    - من جايى نمیرم، برگرد خونه.
    بهروز با نگاه سختش صورت درد كشيده؛ اما لجوج شيدا را نگاه كرد و با جدى‌ترين لحنش گفت:
    - اول ازت خواهش مى‌كنم برى، اگه مخالفت كنى كولت مى‌كنم و بالا مى‌برمت. آخه بى‌عقل، دارى درد مى‌كشى و نمیرى دكتر.
    چنگى به موهاى خوش‌حالت و سياهش زد.
    - يعنى تو اون خونه كسى نفهميده مريضى؟ يعنى اين‌قدر بى‌توجه و احمقن!؟
    و با خشم روى فرمان كوبيد.
    ضربان قلب شيدا تند شد. هم ترسيد و هم رنجيد.
    چرا بايد پسردايى نامحرمش با يك ناهار خوردن بفهمد او درد دارد؛ اما افراد محرم خانواده اين سه روز متوجه درد و رنج او نشوند؟
    چرا بايد براى اين دوست كودكى مهم باشد؛ اما براى خانواده نه؟
    گرچه هربار خود را فريب مى‌داد كه اعضاى خانواده مشغول مشكلات خود هستند.
    پدر درگير مواد، كار كردن و خشم درونى خود است، مادر درگير دختر، پسر عقد كرده و ترس از رفتار همسرش است.
    خواهر و برادرش هم درگير اتفاق مهم زندگيشان هستن، براى نادر هم كه هيچ‌گاه مهم نبوده؛ اما بهروز... خب بهروز هم مشكلات خود را داشت. تحصيل و گاهى رفتن سر سد به همراه يكى از استادانش، مشغوليت عاطفى با قاصدكش... قاصدك، خوش به حال قاصدك كه چنين همراه دل‌سوز و باهوشى خواهد داشت. خوش به حال قاصدك.
    قطره‌ى اشك را از چشم گرفت و لرزان گفت:
    - فردا ميام؛ برگرديم.
    بهروز آهى كشيد و براى آرامش دستى به صورتش كشيد.
    - رفيق من، دوست من، دخترعمه، سخت نيست. ببين دكترش خانمه، لجبازى نكن.
    تن صداى ملتمس و مهربان بهروز شيدا را تسليم كرد.
    - باشه؛ اما تو نيا.
    سرى تكان داده شد و با خارج شدن شيدا و رفتن به‌سوى در كنار داروخانه، بر روى فرمان ماشين نشست.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    شيدا از پله‌هاى تنگ بالا رفت و وارد مطب خالى از بيمار شد. منشى كه دختر جوان و چاقى بود او را به اتاق پزشك فرستاد.
    بدن شيدا لرزش خفيفى گرفت، از معاينه و لمس شدن توسط پزشك، وحشت داشت. خانم دكتر، زنى بالاى ٤٠سال بود و موهاى طلايش آزادانه از روسرى بيرون زده بود.
    با لبخند از او درمورد مشكلش پرسيد.
    شيدا به توپ‌هاى درشت و قرمز روسرى سفيد و كوتاه خانم دكتر نگاه كرد و سعى كرد استرس خود را كنترل كند.
    با نگاه به موهاى رنگ كرده و طلايى دكتر كه به صورت تپل و سفيدش مى‌آمد از مشكلش گفت. دكتر دست شيدا را گرفت و از سردى آن تعجب كرد.
    - تو چرا اين‌قدر سردى؟
    فشارش را گرفت.
    - فشارت كه پايينه. چند روزه اين‌طورى شدى؟
    شيدا بايد حواس خود را پرت مى‌كرد تا با معاينه‌ى پزشك از اتاق فرار نكند. خانم دكتر بدون معاينه نسخه‌اى براى او نوشت.
    - بدنت عفونت كرده، كپسولا رو هر ٦ساعت مى‌خورى، دوتا آمپول هست امروز و فردا مى‌زنى، پماد هم نوشتم شب به شب بزن، يه شربت هم كه ٨ساعت يه‌بار مى‌خورى. براى فشار پايينت هم سرم نوشتم، الان مي‌زنى. تا فردا حتماً سوزش و دردت كمتر میشه، اگه تا يه‌هفته كامل خوب نشدى دوباره بيا.
    شيدا تشكر كرد و با خداحافظى از اتاق بيرون آمد. داروها را خريد و از بهروز خواست كه برود و معطل نماند.
    زدن سرم يك‌ساعتى وقت برد.
    در آن يك‌ساعت فقط فكر مى‌كرد چرا يك معاينه مى‌تواند او را وحشت‌زده كند و چرا به كسى اعتماد ندارد؟
    چرا از اين جسم دخترانه به‌شدت منزجر است و در عين حال به اين سختى از آن محافظت مى‌كند؟
    به جوابى نرسيد. نه كه نرسد، به جواب قانع‌كننده‌اى نرسيد.
    بهروز منتظرش مانده بود. درمسير كوتاه برگشت با صحبت درمورد دانشگاه و درخواست جابه‌جايى با دانشجويى در تهران توانست فكر شيدا را مشغول كند .
    ********
    صداى گريه‌ى ساحل سكوت كلاس را شكست. صادق با عذرخواهى دخترك ملوسش را از كلاس بيرون برد. به‌خاطر شرايط استثنايی صادق، اساتيد حضور طفل در كلاس را به شرط به هم نخوردن آرامش كلاس قبول كرده بودند.
    صداى گريه از بيرون شنيده مى‌شد. سهيلا موهاى بيرون آمده را به زير مقنعه فرستاد و با اجازه گرفتن، از كلاس بيرون رفت.
    از نزديكان و خويشان صادق، دايى بزرگ ساحل زنده مانده بود؛ اما صادق حاضر نشد برادرزاده‌اش را به خانواده‌ى شلوغ آن‌ها بسپارد.
    رفتار تند همسر دايى موجب نگرانيش شده بود.
    وقتى به دوستانش گفت مى‌خواهد ترك تحصيل كند با واكنش تند آن‌ها روبرو شد. راه‌حل‌هاى مختلفى مطرح شد.
    با مازيار و فرهاد، يكى ديگر از دانشجويان، هم‌خانه شد؛ اما به‌جز مازيار، جعفر، رحيم، شيدا و سهيلا به كسى براى سپردن ساحل اعتماد نداشت.
    سه روز در هفته كلاس داشتند. مازيار كه دانشجوى شيمى بود يك روز ساحل را نگه مى‌داشت و دو روز ديگر، ساحل همراه عموى مهربانش در كلاس حضور پيدا مى‌كرد. ساحل دختر آرام و دوست‌داشتنى بود؛ اما گاهى مثل حالا بى‌قرار مى‌شد.
    سهيلا خود را به صادق رساند.
    - آقا صادق چرا آروم نمیشه؟
    - داره دندون در مياره.
    - الهى بگردم. بدينش من، شما برين كلاس.
    - خودتون چى؟
    - من بعداً با استاد حرف مى‌زنم، هفته‌ى پيش هم غيبت داشتين، برين ديگه.
    صادق با تشكر و خجالت ساحل را به سهيلا سپرد. سهيلا مجذوب چشمان درشت و پراشك ساحل، قربان‌صدقه‌اش رفت و بعد از پاك كردن صورتش، غرق بـ*ـوسه‌اش كرد.
    دو دندان نیش فک بالا جوانه‌ زده و لثه‌ى متورم دردناك شده بود.
    آن روز با اجازه گرفتن از عموى جوان، ساحل را با خود به خوابگاه بردند. ساحل پيش آن‌ها غريبى نمى‌كرد.
    سهيلا به پهلو خوابيده بود و محو صورت زيباى ساحل شده بود. دخترك در خواب هم پستانكش را مى‌مكيد.
    آهسته گفت:
    - طفلك صادق چطور تونست اين كوچولو رو به شيرخشك عادت بده، چطور ازش مراقبت مى‌كنه؟ خيلى سخته. شيدا سخت نيست؟
    شيدا كه گوشه‌ى تخت نشسته بود و مانند سهيلا مجذوب چهره‌ى معصوم ساحل بود، گفت:
    - سخت؟ وحشتناكه. خدا به صادق كمك كنه. شانس آورده مشكل مالى نداره وگرنه ديگه به تمام معنا بيچاره بود.
    - آره ثروتمنده؛ اما چه فايده، همه‌ى عزيزاشو از دست داده.
    از جا بلند شد.
    - مى‌دونى شيدا گاهى فكر مى‌كنم اين پسر چقدر مى‌تونه محكم و قوى باشه كه اين مصيبت كمرشكن رو تحمل كرده و مسئوليت ساحل رو به دوش گرفته. اگه كس ديگه‌اى بود، حتماً ساحل رو به پرورشگاه مى‌سپرد يا به ديگران. يادته اون دكتر فرانسويه يه‌بار پيشنهاد داد ساحل رو به اون بده، صادق چی‌كار كرد؟
    شيدا خشم و غضب صادق را به ياد داشت. براى همين يك‌لحظه دختركش را در آن چادر تنها نمى‌گذاشت، مى‌ترسيد او را بدزدند.
    - شيدا من يه‌چيز بگم، دعوام نمى‌كنى؟
    شيدا خنديد.
    - باز مى‌خواى چه آتيشى بسوزونى؟
    - مى‌خوام مادر ساحل بشم، مى‌خوام عموى ساحل رو براى خودم نگه دارم، يعنى مى‌خوام…
    صداى معترض و بلند شيدا او را ساكت كرد.
    - سهيلا چى میگى؟



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    سهيلا نگاهى به اطراف كرد، كسى در اتاق ٦نفره نبود.
    - خب دارم حقيقت رو میگم، مدتى هست كه دارم به اين قضيه فكر مى‌كنم. صادق مى‌تونه بهترين همسر براى من باشه.
    شيدا خيره به سهيلا، پرسيد:
    - دلت براى كدومشون سوخته؟ ساحل يا صادق؟
    - هيچ‌كدوم.
    - ببين زندگى با ترحم و دل‌سوزى به سرانجام نمى‌رسه.
    سهيلا بااحتياط ساحل را كمى عقب كشيد و كنار شيدا نشست.
    - تا حالا ديدى به‌خاطر ترحم به كسى لطف كنم، اونم يه پسر، اونم براى ازدواج؟
    من… من شيدا تو زندگيم فقط دو تا پسرو دوست داشتم، بهمن و برديا. هر دو رو با احساس شديد يه خواهر. وقتى هم براى اولين‌بار عاشق شدم، عاشق برادر خودم، تو ديدى چه عذابى كشيدم تا اون عشق فقط در حد عشق خواهرى بمونه.
    من… من خودمو خوب مى‌شناسم، خيلى به اين قضيه فكر كردم.
    مى‌دونم هيچ‌وقت كسى اين‌قدر كه صادق منو دوست داره، دوستم نخواهد داشت. خب وقتى يكى عاشق باشه، دومى هم محبت داشته باشه، زندگى خوب پيش میره. وجود ساحل اين علاقه رو بيشتر كرده.
    شيدا مستأصل موهاى فر و بلند خود را پشت گوش برد و با ريز كردن چشمانش در صورت جدى و متفكر سهيلا به‌دنبال حقيقت گشت.
    - تو مطمئنى به‌خاطر ترحم اين كارو نمى‌كنى؟ آخه اخلاق صادق و تو خيلى باهم فرق داره.
    - آره فرق داره، همينش هم قشنگه. [خنديد.] زندگيمون راكد نمى‌مونه؛ يا اون از دست من سرشو به ديوار مى‌زنه يا من از دستش، سرشو به ديوار مى‌كوبونم! در دو حالت سر اون بيچاره قراره به ديوار بخوره.
    شيدا خنديد و به شانه‌ى دختر خندان زد.
    - مسخره، جدى باش. آخه اخلاق ساكت و آروم صادق كجا، اخلاق توى دلقك كجا؟
    - خوبه ديگه. تكميل‌كننده‌ى هم هستيم. شيدا يه چيزى هم خيلى وقته فكرمو مشغول كرده.
    خيلى وقته چشماى آبى و روشن صادق مدام تو ذهن و دلم مى‌درخشه. روزى چندبار چشمام دنبال آبى‌هاى خيس و آروم اونه.
    شيدا نگاهى به ساحل خوابيده انداخت، كمى آب دهان روى چانه‌اش ريخته بود. با ملحفه‌ى تخت آن را پاك كرد و دستان سهيلا را محكم گرفت.
    - مطمئنى اون آبى ِچشماى ساحل نيست.
    - اول فقط چشماى ساحل بود؛ اما يه مدته كه چشماى خود صادق اذيتم مى‌كنه، البته نديدنش. شب‌ها قبل از خواب خيلى ناآرومم.
    خودمو مى‌شناسم و تعارف ندارم، بهش علاقه پيدا كردم و دوست دارم هر روز ببينمش، دوست دارم اون چشما آروم و خوش‌حال باشه.
    تو رودبار وقتى مجبور شدم مراقبش باشم، وقتى فقط رفتارها، برخوردا و كاراشو ديدم، به خودم گفتم اين هم‌كلاسى آروم من اصلا پپه و پخمه نيست، فقط خيلى مرد و نجيبه، خيلى محجوب و بااخلاقه.
    يادته با وجود ازدست‌دادن همه‌ى خونواده‌ش چطور با كمر خم شده به بچه‌ها تو آواربردارى كمك مى‌كرد؟
    يادته يه‌بار وقتى فهميد يكى از جنازه‌هاى زير آوار يه زن برهنه هست نذاشت كسى نزديك بشه و از من و تو كمك گرفت؟ كسى كه براى جنازه‌ى يه زن غريبه اين حرمت رو قائله، آدم باارزشيه. تازه متوجه شدم اخلاقش شباهت عجيبى به بهمن و رسول داره، بخصوص به رسول.
    - خونواده‌ت قبول مى‌كنن؟
    - شايد مادرم مخالفت كنه؛ اما براى اونم راه‌حل دارم، با ساحل مى‌تونم مادرمو نرم كنم.
    - چطور مى‌خواى صادق رو راضى كنى، اونو شستى و كنار گذاشتى!
    - نمى‌دونم. فعلا برگ برنده‌م همين وروجك خوشگله. بايد بيشتر پيش خودم بيارم، چندبار هم ببرمش خونه، بلاخره بايد خونواده‌م با دامادشون آشنا بشن.
    شيدا سر سهيلا را بغـ*ـل كرد و بـ*ـوسيد.
    - دوست ديوونه‌ى من. به‌نظرم بهتره با آقاى كاشفى هم صحبت كنى.
    لب‌هاى سهيلا كش آمد.
    - تو فكر خودمم بود. آقاى كاشفى مى‌تونه كمكم كنه.
    ساحل نقى زد و چشمان درشت باز شده رو به دو دختر دوخت.
    سهيلا خم شد و گفت:
    - قربون چشماى خوشگلت برم كه مثل عموت مظلومه، عزيزدلم.
    ساحل خنديد و دو دندان فک پایین دل از دختران جوان برد.
    ********



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    پاييز با رخدادهاى ريز و درشت، خوب و بد از تقويم عمر دخترها عبور كرد و جاى خود را به زمستان سرد و برفى تهران داد.
    خانواده‌ى شيدا با حـ*ـلقه‌ى زينب و خانواده‌ى سهيلا با حلقه‌ى رسول به يكديگر وصل شده بودند و حضور كم‌رنگ شيدا در خانه‌ى آقاى زواره مفهومى جديد پيدا كرده بود. شيدا به نوعى باواسطه با سهيلا فاميل شده بود.
    صادق اجازه داده بود چندبار سهيلا، ساحل كوچك را به خانه ببرد. گرچه شب‌ها زنگ مى‌زد و با ساحل كوچك به زبان گيلكى حرف مى‌زد تا آرام شود.
    ساحل با قان‌وقون به صداى آشنا پاسخ مى‌داد و موجب طلوع اشك و لبخند در چهره‌ى سهيلا مى‌شد.
    اقاى كاشفى تأكيد كرده بود كه اگر جنس محبت سهيلا ترحم يا حمايت است، بهتر است زودتر ريشه‌ى آن را بخشكاند.
    سهيلا به محبت و علاقه‌ى خود اعتماد داشت.
    او براى رسيدن به هدف خود، از ساحل هم كمك گرفته بود. هم خانواده‌اش را به كودك علاقمند كرده بود، هم بهانه‌اى يافته بود براى صحبت هرروزه با صادق هنرمند.
    صادق در اين مدت حركت يا سخنى از خود نشان نداده بود كه حتى غيرمستقيم اشاره به علاقه‌ى گذشته داشته باشد.
    دهه‌ى اول بهمن بود. نمايشگاهى از تحقيق‌هاى دانشجويان هر رشته برپا شده بود.
    شيدا مسئول غرفه‌ى روان‌شناسى بود. شيدا سرى كتاب‌هاى فرويد و يونگ را از خانم كتابيان قرض گرفته بود تا ضمن معرفى كتاب‌ها، بار علمى غرفه را بالا ببرد و براى خانم كتابيان مشترى بيشترى پيدا كند.
    چند نمونه از کارت‌های آزمون فرافکن رورشاخ را هم به شکل جالبی به نمایش گذاشته بود.1
    مشغول مطالعه‌ى كتاب «انسان و سمبولهايش» از يونگ بود كه سهيلا با لبخند به او نزديك شد.
    - بابا همه فهميديم اهل مطالعه هستى.
    - سلام. گرسنه‌م، چيزى براى خوردن آوردى؟
    - بهتر از غذا آوردم، نامه‌ى بهروز خان؛ بگير.
    شيدا باذوقى كه هيچ‌وقت كهنه نمى‌شد، پاكت نامه را گرفت.
    سهيلا مقنعه‌ى زرشكى را كمى جلو كشيد و چشم در سالن اجتماعات كه تبديل به نمايشگاه شده بود، چرخاند. نسبتاً خلوت بود.
    داخل هر غرفه دانشجويان كنار هم مشغول گپ و گفت بودند.
    - من میرم كيك و چايى بخرم كه تو اين سرما خوب مى‌چسبه.
    شيدا روى صندلى نشست و تكيه به ميز پر از تحقيق داد و نامه را از پاكت بيرون كشيد.
    سمت چپ صفحه‌ى اول برچسبى از صورت گرد پسربچه‌ى كوچكى بود كه موهاى سياه و پُرش روى پيشانى ريخته بود و لبخندى شيرين بر لب داشت. شيطنت نگاهش هم شيرين بود.
    نامه با این شعر آغاز شده بود. شعری با خط زیبا و آشنای بهروز.
    «نگاه کن که غم درون دیده‌ام
    چگونه قطره‌قطره آب می‌شود
    چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می‌شود
    نگاه کن...
    تمام هستیم خراب می‌شود
    شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
    مرا به اوج می‌برد
    مرا به دام می‌کشد
    نگاه کن...
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می‌شود
    ***
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطرها و نورها
    نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر امید دل‌نواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها
    ***
    به راه پرستاره می‌کشانیم
    فراتر از ستاره می‌نشانیم
    نگاه کن...
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده‌دل
    ستاره‌چین برکه‌های شب شدم
    ***
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه‌های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می‌رسد
    صدای تو...
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده‌ام
    به کهکشان، به بیکران، به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوج‌ها
    مرا بشوی با شـ*ـراب موج‌ها
    مرا بپیچ در حریر بـ*ـوسه‌ات
    مرا بخواه در شبان دیر پا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره‌ها جدا مکن
    ****
    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره‌قطره آب می‌شود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لالای گرم تو
    لبالب از شـ*ـراب خواب می‌شود
    به روی گاهواره‌های شعر من
    نگاه کن...
    تو می‌دمی و آفتاب می‌شود. 2


    ____________________________________________________________________________________________________________________

    1-تست رورشاخ ( Rorschach test) (که با نام‌های تست رورشاک، تست لکه رورشاخ، تکنیک رورشاخ یا تست لکه نیز نامده می‌شود.) یک آزمون روانی فرافکن است که در آن افراد مورد معاینه، تلقی خودشان را از لکه‌های عجیب‌غریب جوهر می‌گویند و بر اساس این تفسیر و تلقی، روان‌شناس، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی‌اش را تشخیص می‌دهد .
    در سال ۱۹۲۰ هرمان رورشاخ روان‌پزشک سوییسی پس از مطالعه و آزمایش روی ۳۰۰ بیمار روانی و ۱۰۰ فرد سالم به عنوان شاهدهای کنترل آزمایشی به نام «ده لکه» را ابداع کرد که باتوجه به تفسیر این لکه‌ها از سوی فرد درمانگر می‌تواند به برخی جنبه‌های شخصیتی و درونی بیمار پی ببرد.

    2- شعر زیبایی از فروغ فرخزاد



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    با سلام
    اميد است حالت خوب باشد و پذيراى سلام اين ناچيز باشى. «تعارف زدم»
    مثل هميشه اميدوارم در درس خواندن موفق و پيروز باشى و همين‌طور اميدوارم در فرضيه‌هاى روان‌شناسى گم نشوى!
    خيلى دلم تنگ شده و اميدوارم نامه‌ات زود برسد و اين پل ارتباطى دوست‌داشتنى برقرار شود.
    گاهى آن‌قدر منتظر نامه‌ات هستم كه به خودم حسودى مى‌كنم.
    ساعت از مرز شب گذشته و باهم به سرزمين تاريك نيمه‌شب قدم مى‌گذاريم. من اكنون از اين سوى ايران پرندگان خيالم را از تپه‌ها و دشت‌ها به‌سوی گذشته‌ى زيبا، قشنگ، شيرين و تلخ پرواز مى‌دهم تا شايد پيام يا نويدى برايم بياورند.
    من اكنون به تو مى‌انديشم و براى تو مى‌نويسم و از اين كيلومترها فاصله تو را مى‌بينم كه با نگاهت به يك نقطه غريب و نامعلوم خيره شدى «هان؟ نشدى؟»
    «سركارى بود، نخند، دندان‌هايت را موش، شايد هم كلاغ، شايد هم بز مى‌خورد.»
    ما به فلك مى‌رويم عزم تماشا كه راست.
    از شوخى گذشته، دو هفته همراه بچه‌ها و استاد جنوب بوديم و سر پروژه تحقيقاتى استاد.
    آنجا وقت كمى براى گردش و ديدن بود؛ اما دلى از عزا درآوردم هم از نظر ديدن هم از نظر خوردن.
    تو يكى از پارك‌ها، يك دختر پانكى ول‌كن من نبود و اصرار مى‌كرد همراهش براى خوردن آب‌ميوه بروم، با دوتا داد و كمك گرفتن از لنگ‌هاى درازم از دستش راحت شدم.
    ببين اوضاع چطور شده كه خصوصيات جنسيتى داره برعكس میشه!
    با يك زن و شوهر لهستانى هم برخورد كردم كه با كمك زبان اشاره و بدن باهم رفيق شديم.
    سفر تحقيقى خوب و مفيدى بود.
    خودت چطورى؟ حال ساحل، سهيلا و صادق چطوره؟ دوست دارم فرصتى باشد تا بتوانم باز هم همراه تو به خانم كتابيان سر بزنم. اگر سراغش رفتى سلام مرا هم برسان.
    با خودكار سبز ادامه داده بود:
    ضميمه‌ى نامه:
    دوست دارم هاله باشم تا ببـ*ـوسم روى ماهت
    يا شوم پروانه از شوق تو بى‌پروا بسوزم
    دوست دارم ماه باشم تا سحر بيدار باشم
    تا چو شمع بر سرراهت در اين صحرا بسوزم
    دوست دارم ژاله باشم من به خاك پايت افتم
    تا چو گل شاداب بمانى و من از گرما بسوزم»
    در انتهاى نامه در دايره‌اى پر از نقطه نوشته بود: «دوست دارم.»
    شيدا مبهوت نامه را روى ميز گذاشت و به پشتى صندلى تكيه داد.
    آن جمله چه بود؟ دوست دارم يا دوستت دارم؟
    اين نامه‌ى عجيب با شعرهاى عجيب‌تر چه بود؟ شايد نامه را اشتباهى فرستاده بود؛ اما نه…
    نامه براى او بود.
    ضعف شديدى در پاها و دستانش احساس كرد، حتى نمى‌توانست درست بنشيند.
    چشمانش را چندبار باز و بسته كرد تا توانست اطراف را خوب ببيند. به‌سختى اسماعیلی را تشخيص داد و صدايش زد:
    - خانم اسماعيلى
    هم‌کلاسی شیدا به‌سمتش آمد.
    - اسماعیلی‌جان مى‌تونى امروز به جاى من باشى؟
    اسماعیلی باتعجب به صورت رنگ‌پريده‌ى شيدا نگاه كرد.
    - آره مى‌تونم، حالت خوب نيست؟
    به‌زور لبخندى زد و به‌سختى بلند شد.
    - كمى خسته شدم، ممنون محبتت.
    و نامه را مانند بمبى آماده‌ى انفجار درون كيفش گذاشت و از غرفه بيرون زد .حالش اصلاً خوب نبود.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    مسير كوتاه دانشگاه تا خوابگاه را با سرى به زير و حالى آشفته و منگ طى كرد و با مانتو، شلوار و مقنعه خود را روى تخت انداخت و پتوى گرم را تا روى سرش بالا كشيد.
    چشمانش را بست و سعى كرد ذهن مبهوت و طوفانيش را به روى مطالب نامه و سؤال‌هاى وحشتناك و بى‌پاسخ ببندد.
    نه چشمانش فرمان بردند و نه ذهن پرسرو‌صدايش.
    سرما آرام‌آرام به تنش رخنه كرد.
    - شيدا، شيدا.
    توجه نكرد.
    پتو از روى صورتش كنار رفت و چهره‌ى نگران سهيلا هويدا شد.
    - چى شدى؟ برگشتم اسماعیلی گفت حالت بد شده، آره؟
    به‌سختى گفت:
    - سردمه .
    سهيلا فورى به آشپزخانه‌ى كوچك رفت و از كترى بزرگ پرآبى كه هميشه روى شعله‌ى كم اجاق‌گاز مى‌جوشيد، فلاسك را پر كرد و چاى كيسه‌اى را درون آن انداخت.
    ليوان چاى را به‌دست شيداى كه پوشيده از پتو روى تخت نشسته بود، داد.
    - چى شده؟ خبر بدى شنيدى؟
    شيدا نگاهى به كيفش انداخت.
    - نامه‌ى بهروز رو بخون.
    سهيلا نامه را برداشت و خواند. با خواندن بيشتر ابروهايش بالا رفت و بعد لب‌هايش از دو طرف كش آمد و در انتها به گشادترين لبخندش تبديل شد.
    - خب؟
    شيدا ملتمسانه پرسيد:
    - نظرت درموردش چيه؟
    - هميشه گفتم اين جناب خوش‌تيپ دوسِت داره.
    شيدا كلافه گفت:
    - خب منم دوسش دارم؛ اما منظورش از اون شعرها و…
    - خنگ، نه اون دوست داشتن كه تو ذهن تو هست.[دست‌هايش را گشود و با كش‌دادن صدايش ادامه داد:] مثل دوست داشتن من و صادق، رسول و سارا، يعنى عشق.
    دل‌پيچه به جان شيدا افتاد. خود را مچاله كرد و ناليد:
    - بس كن سهيلا، حالم خوب نيست؛ با اين حرفا حالمو بدتر مى‌كنى.
    و با زمزمه ادامه داد:
    - داره شوخى مى‌كنه، آره خودش نوشته شوخى و سركاريه، مى‌خواد عصبانيم كنه بعد بيشتر سربه‌سرم بذاره پسره‌ى ناجنس.
    سهيلا نامه را كنار شيدا گذاشت و دل‌سوزانه گفت:
    - شيدا براى يه نامه حالت بد شده؟ شايد هم واقعاً شوخى كرده؛ اما چه شعرهايى برات رديف كرده ناجنس، بعدا از روش مى‌نويسم؛ مى‌خوام براى صادق‌جونم بفرستم.
    شيدا لبخند تلخى زد و آخرين قطره‌ى چاى شيرين را فروداد.
    - اى لعنت به تو بهروز، چی‌كار كردى با من؟ نه‌نه، لعنت به خودم، تو فقط شوخى كردى، آره شوخيه.
    چندساعت خواب، لرز بدنش را گرفت؛ اما قوت به پاهايش نداد.
    دو روز ناتوان و خسته با نامه و افكارش درگير بود، بلاخره توانست با خود كنار بيايد و با توجه به علاقه‌ى بهروز به قاصدك و طنز نهفته در وجود بهروز باور كند اين نامه فقط يك شوخى بى‌مزه است و تصميم گرفت به آن بى‌اعتنا باشد.
    كاغذى برداشت و نوشت:
    «به نام خداى شفا دهنده‌ى تمام ديوانه‌ها
    سلام بر دوست بى‌عقل خودم. خوبى؟ چطورى پسر شهرى بى‌مزه؟!
    آخه اين نامه بود براى من فرستادى؟ چشم قاصدك روشن.
    اما شعرهاش قشنگ بود حتماً براى اون معشـ*ـوقه‌ى نازنينت هم بفرست، شاخه گل هم فراموش نشه.
    اينجا هوا حسابى سرد شده و منتظر ريزش رحمت خدا، يعنى برف هستيم. اصفهان چطوره؟
    جنوب خوش گذشت؟ از اون دختر پانكى به قاصدك هم گفتى؟
    خوش به حالت، خيلى دوست دارم يه‌بار برم جنوب، خرمشهر و شوش رو ببينم.
    حال من خوبه، با برنامه‌هاى بهمن‌ماه، نمايشگاه و دوتا تحقيق سرم حسابى شلوغه.
    خانم كتابيان رو چند روز پيش ديدم، جوياى حالت بود. جديداً يه آقاى پاپيونى و پيپ به لب كه كلاهى مثل شرلوك سرشه، مى‌بينم كه سراغش مياد. فكر كنم ماجراى عاشقانه در ميون باشه.
    چاق و قد بلنده. يه كتاب برمى‌داره و كنار خانم كتابيان مى‌شينه.
    ساحل خوبه. براى همه عزيزه و حسابى تو دل خونواده‌ى سهيلا جا باز كرده. امير به‌خاطر ساحل مرتب به رسول میگه خونه‌ى سارا برن.
    سهيلا هم بد نيست، دنبال نقشه براى تور كردن عموى ساحل هست. اصلا فكر نمى‌كردم يه روز سهيلا خودشو به آب و آتيش بزنه براى يه پسر. اون هم كى! يه پسر ساكت و مذهبى، مثل صادق.
    راستى بهت گفتم پدربزرگ صادق روحانى بوده؟
    دعا مى‌كنم سهيلا خوشبخت بشه؛ لياقتشو داره. به جز شاه‌‌دوستى دختر تكيه و لياقت بهترين رو داره.
    احتمالاً اين هفته هم نرم خونه.
    مواظب خودت باش سرما نخورى.
    خداحافظ رفيق و دوست خوبم.
    ********



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    شال‌گردن را تا روى دهانش بالا كشيد و با نگاهى دوخته به درختان خيابان دانشگاه، آهى كشيد و روى برف سنگين و سفيد شب پيش، قدم زد.
    تا ساعتى پيش منتظر و بي‌قرار نامه‌اى بود كه با خطى نه چندان زيبا اما زيباتر از هر خطى در دنيا، او را وصل هم‌قلبش كند، نامه‌ای كه قسمت فرستنده هميشه درشت نوشته مى‌شد: «توفان بدون ط دسته‌دار.»
    عبدالله روى تختش با نيشخندى طنزآلود گفته بود:
    - آخر نم پس ندادى اين طوفان كيه تو زندگيت كه نامه‌هاش زيروروت مى‌كنه دادا.
    و او با لبخندى كه نمى‌توانست جلويش را بگيرد، روى تخت نشست و با هيجان نامه را از پاكت درآورد.
    هرچه پيش مى‌رفت لبخند محو و محوتر مى‌شد و در انتها به آهى عميق و چشمانى بسته ختم شد.
    كلافه موهايش را بالا زد و از طوفانى كه حضور داشت و نداشت پرسيد:
    - يعنى متوجه نشدى يا چشماتو بستى و خودتو به بى‌توجهى زدى؟ من چه كنم با تو؟
    طاقت ماندن در خوابگاه ١٦نفره را نداشت. شال‌وكلاه كرد و به دل برف و سرما زد تا خستگى راه و سرماى بيرون، آرامش رفته را به او بازگرداند.
    نه چشمانش چيزى به‌جز دخترك ٥ساله‌ى حك شده در روح و روانش را مى‌ديد و نه گوش‌هايش به‌جز كلمه‌ى «به‌يوز (بهروز)» مى‌شنيد.
    سرما آرام‌آرام به جسمش رخنه مى‌كرد؛ اما او بى‌حس بود به صدا و هشدار طبيعت سرد و خشن زمستان اصفهان.
    بعد از دوساعت كه پاهايش توان پيش روى بيشتر نداشت، به درختى تكيه زد تا آوار زمين نگردد.
    بـ*ـوسه‌ى قطرات سرد باران بر پوست سردشده، او را به خود آورد.
    آستین پالتوى بلند سرمه‌اى را كنار زد و با ديدن ساعت صفحه مشكى باتعجب اخم كرد. مگر چنددقیقه پیش از خوابگاه بیرون نزده بود؟!
    احساس كرد قلبش قهر كرده و به كنجى از سيـ*ـنه پناه بـرده تا از همه‌چيز و همه‌كس دور باشد.
    دست بى‌دستكش را سمت چپ سيـ*ـنه گذاشت و در دل گفت:
    - قهر نكن، مى‌دونى دوسِت داره، حالا به هر اسمى كه باشه، رفيق ، پسر شهرى. يه روز مياد كه...
    و دل‌دارى داد دل ترك‌خورده و منتظر عاشق را.
    كسب آرامش رفته برايش ٢٤ساعت تب‌ولرز و سه روز استراحت در خوابگاه را رقم زد.
    ٤ روزى كه تمام فكرش پر شده بود از چشمان سياه و صداى دختركى ٥ساله، فضول و نامرتب كه مانند كرم درون پيله، تبديل به پروانه‌اى زيبا شده بود! پروانه‌اى با قد بلند، روحى قوى، اراده‌اى محكم و چشمانى سياه.
    به‌جز چشمان پروانه‌اش هيچ‌وقت از بعد زيبايى ظاهرى و جسمى به او فكر نكرده بود. حتى با وجود حضور جسم‌پرست محمدرضا و نگاه مشتاق آن جوانك دانشگاه، جعفر ساده.
    يا قبل‌تر، آن جوانك پرمدعا، منصور و حتى قبل‌تر از آن، وقتى ياسر چشم آبى به‌دنبال جفت بود.
    شيدا برايش بيش از يك جسم و نام بود.
    شيدا دايرةالمعارف همه‌ى حس‌هاى خوب و دليل زندگى بود. بدون او زندگى و زندگى‌كردن مفهوم هم داشت؟
    روزها، هفته‌ها وسال‌ها با او معنی می‌گرفت، شب، روز و فصل‌ها با او بهانه‌ای برای زیستن داشت.
    همه‌ی زندگی، تحصیل و علایقش رنگ و بویی از طوفان قلبش داشت.
    هر ساعت و هر روز او پر از شيدا بود.
    مى‌دانست هيچ‌كسى قادر به گرفتن پروانه‌اش نيست؛ آن پروانه مانند قاصدك، رها و آزاد بود. قاصدكى نشسته روى دست خودش.
    تنها خودش.
    ********



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    - امروز كلاس نيا، داره برف مياد؛ حالت بدتر میشه.
    شيدا به‌سختى از زير پتو بيرون آمد و با صداى گرفته گفت:
    - آقاى مهدوى گفته امتحان امروز خيلى مهمه.
    سهيلا مانتويش را پوشيد و كنار شيدا روى تخت نشست.
    - خودم امروز به آقا میگم مريضى، چقدر گفتم خودتو بپوشون و حرص نخور؟!
    صداى گرفته با آب چشم همراه شد.
    - هيچ‌وقت فاصله‌ى فرستادن نامه‌ها بيشتر از ١٠ روز نمى‌شد؛ اما الان ١٣ روز شده و خبرى ازش نيست. سهيلا يعنى چى شده؟
    - خب حتماً سرش شلوغه، شايد نامه گم‌وگور شده.
    - نه اينطور نيست، دل‌شوره دارم.
    سهيلا خنديد و گفت:
    - كمى قند بخور.
    شيدا دل‌خور روى دست سهيلا زد. سهيلا اخم كرد و معترض گفت:
    - خب به من چه، مى‌خواستى دوتا ،دوست دارم توس نامه بنويسى. حتما افسرده شده.
    - سهيلا نكنه اتفاقى براش افتاده؟
    سهيلا به‌زور او را خواباند.
    - تو بخواب من برم كلاس. هيچيش نشده؛ فكراى بى‌مورد هم نكن.
    برگشتنه برات لبو مى‌خرم، بايد زودتر خوب شى. میگم شيدا فردا مياى خونه‌ى ما؟ آش‌هاى مادرم رودست نداره.
    پوست صورت شيدا از پاك كردن آب بينى، سرخ تر شد.
    - آره. حتماً ميام، بخصوص اگه اون هيولا هم خونه‌تون باشه.
    سهيلا خنديد و مقنعه‌ى سفيدى به سر كرد.
    - واى بهمن ماهه، تازه خيلى هم تو رو دوست داره، حيف اهل زن گرفتن نيست.
    شيدا سرفه‌اى كرد و با كج كردن دهانش گفت:
    - بیخود كرده دوستم داره، بايد مادر فولاد زره رو براش بگيرين. يعنى يادم نمیره منو تا مرز سكته برد.
    سهيلا خنديد.
    - تو بى‌بخارى، پسر به اون خوشگلى و ماهى اومده پيشت، بعد تو ترسيدى. يعنى عقب‌مونده‌ى خدايى كه مى‌گن، تویى.
    - حيف كه حال ندارم وگرنه بهت نشون مى‌دادم عقب‌مونده كيه!
    دست‌هاى سهيلا ماهرانه رژ لبى روى دهان كوچكش كشيد و سرمه‌اى به چشمانش زد.
    - خوشگل شدم؟
    - مى‌خواى برى عروسى؟
    ناز صدايش دل برد وقتى گفت:
    - مى‌خوام برم داماد كُشون، مى‌خوام برم تو چشم صادق.
    شيدا با حال خرابش خنديد و گفت:
    - صادق پسر ساده‌ایه، بايد راحت برى ازش خواستگارى كنى تا جرئت كنه و دوباره بهت دل بده.
    سهيلا كيفش را روى دوش انداخت.
    - شيدا فقط بخواب، فلاسك چايى هم كنارت گذاشتم.
    سهيلا قبل از رفتن به كلاس از سرپرستى خوابگاه به شماره‌اى كه داشت زنگ زد.
    بهروز كتاب به‌دست گوشى تلفن را از آقا كريم گرفت و با تعجب به مخاطب پشت گوشى «بله» گفت.
    - سلام، سهيلام.
    بهروز بانگرانى گفت:
    - سلام سهيلا خانوم، شيدا طورى شده؟
    - آره از نرسيدن نامه‌ى شما و سرماى هوا، حسابى سرما خورده.
    -سرما خورده؟ الان حالش چطوره؟
    - خوب نيست. خب شما چرا هنوز جواب نامه‌شو ندادين؟ نمی‌گین نگران میشه؟!
    - چند روز مريض بودم، به كسى هم اعتماد نداشتم نامه رو براى پست بدم. حال شيدا خيلى بده؟!
    براى نگرانى بهروز دلش سوخت.
    - نه. سرما‌خوردگیه، با استراحت خوب میشه. حالا نامه رو پست كردين؟
    - امروز-فردا به دستش مى‌رسه. مواظبش هستين؟
    - خيالتون راحت، راستى چرا مريض بودين؟
    - ناپرهيزى كردم سرما خوردم.
    - ان‌شاءالله خوب مى‌شين، كارى ندارين؟
    - ممنون از دل‌نگرانى و زحمتى كه كشيدين، مواظب شيدا باشين.
    - خواهش مى‌كنم، مواظبش هستم، شما هم مواظب خودتون باشين. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    در دل سهيلا غوغايى به پاشد و زير لب گفت:
    - افسانه‌ى ليلى و مجنون شنيده بودم؛ اما نديده بودم، ببين هر دو به‌خاطر هم مريض شدن. شيدا كه مى‌دونم بيشتر به‌خاطر نامه و حال‌وروز بهروز بوده. بهروز هم حتماً نامه رو خونده اين‌طور شده. بعد دختره‌ى خنگ نمى‌خواد بفهمه. هر دو عاشق همند؛ اما يكى سكوت كرده، اون يكى هم سرشو زير برف كرده.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    عشق و علاقه‌شون به‌درد قصه مى‌خوره تا به درد زمونه‌ى حالا. اصلا خودمو و صادق خوبيم، راحت ابراز علاقه كرد و گفتم نه، البته غلط اضافه كردم!حالا بايد برم منت‌كشى تا آقا يادش بيفته يه زمان چقدر دوستم داشت.
    از روى مقنعه سرش را خاراند و به جوانى كه خيره‌اش بود با اخم گفت:
    - چيه، گمشده دارى؟
    جوان نگاهش را برگرداند.
    سهيلا غر زد:
    - از دست تو شيدا، يادم رفت كلاه سرم كنم. واى هوا چه سرده.
    لبه‌ى كاپشن بلند و گرم قرمز را بالا داد و قدم‌هايش را سرعت بخشيد.
    ********
    اولين سالگرد حادثه‌ى زلزله‌ى رودبار بهانه‌اى شد تا سهيلا با كمك شيدا، ساده، مازيار و برديا براى تمام درگذشتگان زلزله بخصوص خانواده‌ى صادق، در مسجدى نزديك دانشگاه مراسم ساده‌اى بگيرند.
    هزينه‌ى آن را همه با هم تقبل كردند.
    صادق با لباس سياه و صورت سفيد با دخترك كوچك و ملوس، نمادى از مظلوميت مردم خطه‌ى شمال بود.
    ساحل با ديدن سهيلا خود را از بغـ*ـل صادق بيرون كشيد و به‌سمت سهيلا رفت و با صورتى خندان، شيرين گفت:
    - سلى لا (سهیلا) من موز.
    سهيلا دست‌هايش را باز كرد.
    - جون‌سهيلا، چشم موزم بهت میدم فندقك.
    بعد از مراسم، صادق از همه تشكر كرد و به اصرار برديا حاضر شد همراه آن‌ها به خانه‌ى سهيلا برود و شب مهمان آن‌ها باشد.
    برديا كه از علاقه‌ى سهيلا به هم‌كلاسى چشم آبى آگاه بود در توطئه‌ى رسيدن آن‌ها به هم، شركت مى‌كرد.
    ساحل در آغـ*ـوش سهيلا خواب بود.
    صادق از صندلى جلو برگشت و تشكر كرد.
    - سهيلا خانوم نمى‌دونم چطور تشكر كنم، اگه كمك شما نبود نمى‌دونستم چطور ساحل رو اين مدت نگه دارم.
    سهيلا براى اولين‌بار سرخ شد.
    - من كه كارى نكردم، ساحل خيلى دوست‌داشتنيه، خونواده‌م خيلى دوسش دارن.
    برديا از آيينه نگاهى به سهيلا انداخت و با چشم در چشم شدنش، چشمكى زد و خون‌سرد گفت:
    - فكر نكنم اين خواهر من اگه بچه‌دار هم بشه اونو به‌قدر ساحل دوست داشته باشه، مگه نه سهیلا؟
    سهیلا زیرلب فحشی نثار روح بردیا کرد و بـ*ـوسه‌ای آرام روی موهای ساحل نشاند و گفت:
    - ساحل مثل دخترمه.
    بردیا خندید و گفت:
    - نه بابا، کی مزدوج شدی من خبر ندارم فرفره؟
    هیچ‌کدام سرخ شدن صادق را ندیدند.
    سهیلا مانند گذشته تند و سریع گفت:
    - همون موقع که بچه‌ی اول تو داشت سراپاتو رنگی می‌کرد.
    بردیا باخنده نگاهی به صادق انداخت.
    - خدا به شوهر تو رحم کنه، از زبون کم نمیاری.
    صادق سربه‌زیر و ساکت در دلش غوغایی برپا شد.
    او که با وجود عشق به سهیلا، مردانه به‌خاطر مخالفت او کنار کشیده بود و امیدوار به سرانجام خوب این علاقه بود، با زلزله و ازدست‌دادن تمام عزیزانش پذیرفت که باید قید این علاقه را بزند. محال بود سهیلا و خانواده‌اش اوی بی‌کس را همراه یک دختربچه بپذیرند. مگر از دخترشان سیر شده بودند.
    بردیا نخ گفت‌وگو را رها نکرد و این‌بار از صادق پرسید:
    - راستی آقا صادق شما چرا زن نمی‌گیری برادر؟ این‌جور هم خودت داری آسیب می‌بینی هم این طفلک.
    صادق باز هم رنگ‌به‌رنگ شد و آرام گفت:
    - چه کسی حاضره منو با این شرایط که هیچ‌کسی رو ندارم، تازه یه بچه‌ام دارم قبول کنه آقا بردیا؟
    سهیلا از مظلومیت صادق دلش پر از غصه شد و در دل گفت:
    - منه بی‌لیاقت صادق‌جان.
    - حالا اگه کسی قبول کنه حاضری بری خواستگاریش؟
    - من با پذیرفتن ساحل قید همه چی رو زدم، به هیچ‌کس اعتماد ندارم که بیارمش بالای سر ساحل. این دختر یادگار همه‌ی عزیزان منه. تو صورتش برادرم کاظم، خواهرام، پدر و مادر و... [بغض کرد.] همه‌ی عزیزامو می‌بینم. ساحل تکیه‌گاه منه.
    سهیلا باز هم خود را لعنت کرد که چرا زودتر روح پاک و بزرگ این پسر را نشناخته بود و چرا احمقانه همای سعادت را از شانه پرانده بود.
    بردیا کمی به ماشین سرعت داد و مصرانه گفت:
    - اگه کسی باشه که ساحل رو دوست داشته باشه، مورد اعتماد باشه، اون‌وقت چی؟
    - اگه همین‌طور که می‌گین باشه، به‌خاطر ساحل قبول می‌کنم.
    قلب سهیلا فروریخت.
    بردیا ادامه داد:
    - یعنی تا حالا کسی چشمتو نگرفته؟
    - کسی بود؛ اما من لیاقت نداشتم قبول کنه.
    قلب گریان سهیلا کمی آرام شد.
    این‌بار صادق پرسید:
    - جناب خودتون که بزرگ‌ترین نمی‌خواین... ؟
    - نه بابا آقا صادق، مجردی و بی‌خبری حال میده. حالا اگه یه روز دختر شاه‌پریونی دیدم شاید، اونم شاید قبول کنم.
    سهیلا از پشت به پهلوی بردیا کوبید.
    - دعا می‌کنم شاه‌پریون تو، مال آفریقا باشه تا نژادتون دورگه بشه.
    بردیا لبخندی زد و گفت:
    -اول تو رو پای سفره‌ی عقد می‌نشونم بعد میرم دنبال شاه‌پریون خودم.
    ********



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا