- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,035
- امتیاز
- 694
تكيه زده به كولر نصبشدهی روى پشتبام، پاهايش را جمع كرد و سر روى زانوها گذاشت و چشم به آسمان تيرهى روبرو دوخت.
از ٧سالگى اين مكان برايش نقش سنگ صبور را داشت. هروقت غمگين يا عصبانى يا دلشكسته مىشد، به اينجا پناه مىآورد.
به لطف كولرهاى آبى، كمتر همسايهاى، شبها براى خواب به پشتبام مىآمد.
آهى كشيد و زمزمهوار مشغول صحبت شد. گاه مخاطبش آسمان سياه و ستارگان چشمكزن بود، گاهى خدا را مورد سؤال قرار مىداد و گاه به دلجويى يا توبيخ خود مىپرداخت.
صدايش بالا نمىرفت، حتى مىترسيد اينجا گوشى نامحرم صدا و دردهايش را بشنود. در خلوت شبانهى پشتبام هم به خود اجازه نمىداد بلند بگريد.
اشكها صورتش را خيس مىكرد و گهگاه با پاك كردن چشم و بينى، فينفين خفهاى مىكرد.
چادر تيره روى سر و بدنش جا خوش كرده بود. اين حجاب دوستداشتنى، بزرگترين حافظ و امين تن ستم ديده و مظلومش بود، آنقدر مظلوم كه گاهى مورد بىتوجهى و حقارت صاحبش نیز قرار مىگرفت.
- خدا كنه اين ماه هم تموم بشه و برگردم دانشگاه. خدايا خسته شدم از ديدن اين رفتارها و برخوردها. بابا هنوز داد مىزنه و بىرحمانه جلوى دوست و دشمن به ننه فحش و ناسزا میده، اصلا فكر نمىكنه اين زن، همسرشه.
از لباس پوشيدن، غذا پختن و همهچيش بد میگه و خودش مىخنده.
دلم براى ننه مىسوزه. خب اونم به تميزى خودش نمىرسه، بيشتر وقتا با همسايهها در خونه نشسته و غذا رو مىسوزونه.
مواظب زبونش هم نيست.
بابا دل اونو مىسوزونه، ننه هم به جاش دل من و مهرى رو مىسوزونه. مثلاً ديروز عقد ناصر و زينب بود.
قطرهاى اشك به آرامى فرو افتاد.
- توی مراسم پيش بقيه به مادر زينب میگه: «خوب كردى دخترتو زود شوهر دادى و نذاشتى براى بعد وگرنه مىشد مثل اين شيداى ما. دختره كسى رو قبول نمىكنه، باباشم عقلشو داده دست اين دختر. والا راست گفتن دختر رسيد به ٢٠ بايد به حالش گريست. خدا رو شكر مهرى مثل آبجيش نيست دوست داره شوهر كنه. يه خواستگار خوبم داره، انشاءالله زود ردش مىكنيم بره.»
مادر زينب بيچاره مونده بود چى بگه. اِى خدا… دلم داره مىسوزه. راحت با آبروى من بازى مىكنه.
نادر هم نمىدونم چطور فكر مىكنه كه به خودش اجازه میده بگه شيدا با ماشين دايى اينا نياد؟ آخه تو ماشين بابا جا مىشيم؟
٧تا آدم بزرگ با علىرضا؟
حالا خوبه بابا چيزى نگفت و من و مهرى با دايى رفتيم. همه میگن چرا با نادر آشتى نمىكنى! اين نزده مىرقصه، واى به روزى كه آشتى هم بكنم. ولش كنن مىخواد براى ما تصميم بگيره.
مىدونى شكارچى (صورت فلكى) مهلقاى ساكت و بىتفاوت بهدرد نادر مىخوره؛ فقط براى بچهدارى و شوهردارى خلق شده.
حسرت به دل موندم يهبار كتاب بخونه يا درمورد چيزى بهجز خونهدارى و آشپزى حرف بزنه.
ناصر شانس آورده؛ زينب دختر خوبيه. ديشب خيلى با مهرى رقـ*ـصيد. باز هم مهرى خانوم با رقـ*ـص هندى و لباس بلندش دل دخترا رو بـرده بود. مهرى… مهرى، آه از دست تو چه كنم؟
اِى خدا كمك كن ايندفعه ماجراش ختمبهخير بشه. پسره بد نيست، از سر مهرى زياديه
ماجراى دوهفته پيش را بهخاطر آورد.
مهرى با التماس او را با خود به پارك بزرگ شهر برد. وارد قسمت خانوادگى كه شدند مهرى گفت:
- شيدا خودتو نشون نده. روبروى ما بشين و ببين اسد چهجور پسريه!
شيدا نيمكت چوبى كنار آنها را انتخاب كرد و نشست و با بيرون آوردن مجلهاى، خود را مشغول نشان داد.
اسد جوانى ٢٣-٢٤ساله بود با قدى متوسط و بدنى لاغر. شيكپوشى و رايحهى ادكلنش مجذوبكننده بود. به مهرى گفته بود مسئول امور مالى كارخانهاى در اراك هست.
در يكى از سفرهاى كارياش با مهرى برخورد كرده بود. مهرى جسورانه سوار اتومبيل او شده بود تا به مقصد برسد.
اسد با گرفتن شماره تلفن، بيش از سهماه با خواهرش رابـ ـطهى تلفنى داشت و ٦بار او را در همين پارك ملاقات كرده بود.
مهرى با توجه به صحبتهاى شيدا حاضر نشده بود جاى ديگر با او قرار بگذارد.
شيدا دست اسد را ديد كه بهسمت دست مهرى رفت؛ اما مهرى خود را كنار كشيد و اعتراض كرد.
صداى اسد را بهسختى شنيد:
- مهرى من اهل بازى و سرگرمى نيستم، از تو خوشم اومده. [كلافه دستى به صورتش كشيد.] دو روز وقت دارى فكر كنى.
يا اجازه بده بيام خواستگاريت يا اين رابـ ـطه رو تمومش كنيم. الان هم بايد سريع برم، خوب فكراتو بكن.
بعد از رفتن اسد، شيدا كنار مهرى نشست.
- مىترسم شيدا. از خونوادهش هيچى نمىدونم. نكنه مثل بابا دست بزن داشته باشه يا اهل فحش دادن باشه؟ نكنه خونوادهش اذيتم كنن؟!
شيدا توانست مهرى را آرام كند و بعد بپرسد:
- دوسش دارى يا نه؟
مهرى بدون مكث گفت:
- مرد خوبيه. ظاهرشو كه ديدى، خوشتيپه و خوشلباس، قيافهشم خوبه [خنديد.] انگار قراره همهی خونواده با چشم سبز وصلت كنيم.
تو اين مدت هيچ رفتار بد و جلفى نداشته. براى من كه نمىخوام درس بخونم و بايد ازدواج كنم، بهترينه، فقط نمىدونم خونوادهش چطوريه. نمىخوام برم شهر غريب.
- مهرى تو دوسش دارى يا نه؟
- آره دوسش دارم. وقتى كنارشم انگار تو داستان يا فيلم هستم.
شيدا فكر كرد امان از دست خيالبافى دختران.
- بذار بياد خواستگارى، خونوادهها باهم آشنا میشن، تحقيق مىكنيم. بهنظر من پسر خوبيه. خونوادهدوست و اهل كار.
همين كه مستقيم حرف خواستگارى مىزنه، يعنى اهل اداواصول و بازى نيست. منطقيه.
در مراسم خواستگارى دو خانواده همديگر را پسنديدند! قرار شد بعد از عقد ناصر و تحقيق، به آنها جواب بدهند.
بعد از رفتن خانوادهى اسد، نيش و كنايهى مادر شروع شده بود.
- شيدا اگه مهرى بره، مردم میگن دختر بزرگه حتماً عيب و ايراد داشته كه كوچيكه رو دادن؛ ديگه كسى تو روت نگاه نمىكنه. بذار بگم اشرف خانوم بياد.
اشرف خانم خياط محل بود كه مدتى قبل داخل كوچه، او را براى پسرش، مهدى كه سرآشپز رستوران بود، از مادر خواستگارى كرده بود.
قبل از جواب شيدا، پدر كه جملهى آخر را شنيده بود فرياد كشيده بود:
- مردم با تو غلط كردن، زن چرا فكر نمىكنى؟ چرا اينقدر بىعقلى؟ دخترمو فرستادم بره درس بخونه بعد زن آشپز بشه؟ كارى به شوهر دادن شيدا نداشته باش.
بحثى آغاز شد كه با كتك خوردن مادر، شيدا براى پايان دادنش مداخله كرد و ناخواسته ضربهى كمربندى نوشجان كرد.
با يادآورى آن شيدا باز لبريز از نفرت نسبت به جنس زن شد.
- مىبينى خدا؟ وقتی مادر آدم زخمزبون بزنه، از غريبه چه انتظارى هست. خدايا چرا منو دختر خلق كردى كه همهش احساس سربار و ذليلی داشته باشم.
كاش به جاى على منو بـرده بودى. على… علىجان كجايى داداش، كجايى عزيزدلم؟ دلم برات تنگهتنگه داداش.
آن لحظه در افكار سياه و دردمند شيدا اثرى از اميد نبود.
********
از ٧سالگى اين مكان برايش نقش سنگ صبور را داشت. هروقت غمگين يا عصبانى يا دلشكسته مىشد، به اينجا پناه مىآورد.
به لطف كولرهاى آبى، كمتر همسايهاى، شبها براى خواب به پشتبام مىآمد.
آهى كشيد و زمزمهوار مشغول صحبت شد. گاه مخاطبش آسمان سياه و ستارگان چشمكزن بود، گاهى خدا را مورد سؤال قرار مىداد و گاه به دلجويى يا توبيخ خود مىپرداخت.
صدايش بالا نمىرفت، حتى مىترسيد اينجا گوشى نامحرم صدا و دردهايش را بشنود. در خلوت شبانهى پشتبام هم به خود اجازه نمىداد بلند بگريد.
اشكها صورتش را خيس مىكرد و گهگاه با پاك كردن چشم و بينى، فينفين خفهاى مىكرد.
چادر تيره روى سر و بدنش جا خوش كرده بود. اين حجاب دوستداشتنى، بزرگترين حافظ و امين تن ستم ديده و مظلومش بود، آنقدر مظلوم كه گاهى مورد بىتوجهى و حقارت صاحبش نیز قرار مىگرفت.
- خدا كنه اين ماه هم تموم بشه و برگردم دانشگاه. خدايا خسته شدم از ديدن اين رفتارها و برخوردها. بابا هنوز داد مىزنه و بىرحمانه جلوى دوست و دشمن به ننه فحش و ناسزا میده، اصلا فكر نمىكنه اين زن، همسرشه.
از لباس پوشيدن، غذا پختن و همهچيش بد میگه و خودش مىخنده.
دلم براى ننه مىسوزه. خب اونم به تميزى خودش نمىرسه، بيشتر وقتا با همسايهها در خونه نشسته و غذا رو مىسوزونه.
مواظب زبونش هم نيست.
بابا دل اونو مىسوزونه، ننه هم به جاش دل من و مهرى رو مىسوزونه. مثلاً ديروز عقد ناصر و زينب بود.
قطرهاى اشك به آرامى فرو افتاد.
- توی مراسم پيش بقيه به مادر زينب میگه: «خوب كردى دخترتو زود شوهر دادى و نذاشتى براى بعد وگرنه مىشد مثل اين شيداى ما. دختره كسى رو قبول نمىكنه، باباشم عقلشو داده دست اين دختر. والا راست گفتن دختر رسيد به ٢٠ بايد به حالش گريست. خدا رو شكر مهرى مثل آبجيش نيست دوست داره شوهر كنه. يه خواستگار خوبم داره، انشاءالله زود ردش مىكنيم بره.»
مادر زينب بيچاره مونده بود چى بگه. اِى خدا… دلم داره مىسوزه. راحت با آبروى من بازى مىكنه.
نادر هم نمىدونم چطور فكر مىكنه كه به خودش اجازه میده بگه شيدا با ماشين دايى اينا نياد؟ آخه تو ماشين بابا جا مىشيم؟
٧تا آدم بزرگ با علىرضا؟
حالا خوبه بابا چيزى نگفت و من و مهرى با دايى رفتيم. همه میگن چرا با نادر آشتى نمىكنى! اين نزده مىرقصه، واى به روزى كه آشتى هم بكنم. ولش كنن مىخواد براى ما تصميم بگيره.
مىدونى شكارچى (صورت فلكى) مهلقاى ساكت و بىتفاوت بهدرد نادر مىخوره؛ فقط براى بچهدارى و شوهردارى خلق شده.
حسرت به دل موندم يهبار كتاب بخونه يا درمورد چيزى بهجز خونهدارى و آشپزى حرف بزنه.
ناصر شانس آورده؛ زينب دختر خوبيه. ديشب خيلى با مهرى رقـ*ـصيد. باز هم مهرى خانوم با رقـ*ـص هندى و لباس بلندش دل دخترا رو بـرده بود. مهرى… مهرى، آه از دست تو چه كنم؟
اِى خدا كمك كن ايندفعه ماجراش ختمبهخير بشه. پسره بد نيست، از سر مهرى زياديه
ماجراى دوهفته پيش را بهخاطر آورد.
مهرى با التماس او را با خود به پارك بزرگ شهر برد. وارد قسمت خانوادگى كه شدند مهرى گفت:
- شيدا خودتو نشون نده. روبروى ما بشين و ببين اسد چهجور پسريه!
شيدا نيمكت چوبى كنار آنها را انتخاب كرد و نشست و با بيرون آوردن مجلهاى، خود را مشغول نشان داد.
اسد جوانى ٢٣-٢٤ساله بود با قدى متوسط و بدنى لاغر. شيكپوشى و رايحهى ادكلنش مجذوبكننده بود. به مهرى گفته بود مسئول امور مالى كارخانهاى در اراك هست.
در يكى از سفرهاى كارياش با مهرى برخورد كرده بود. مهرى جسورانه سوار اتومبيل او شده بود تا به مقصد برسد.
اسد با گرفتن شماره تلفن، بيش از سهماه با خواهرش رابـ ـطهى تلفنى داشت و ٦بار او را در همين پارك ملاقات كرده بود.
مهرى با توجه به صحبتهاى شيدا حاضر نشده بود جاى ديگر با او قرار بگذارد.
شيدا دست اسد را ديد كه بهسمت دست مهرى رفت؛ اما مهرى خود را كنار كشيد و اعتراض كرد.
صداى اسد را بهسختى شنيد:
- مهرى من اهل بازى و سرگرمى نيستم، از تو خوشم اومده. [كلافه دستى به صورتش كشيد.] دو روز وقت دارى فكر كنى.
يا اجازه بده بيام خواستگاريت يا اين رابـ ـطه رو تمومش كنيم. الان هم بايد سريع برم، خوب فكراتو بكن.
بعد از رفتن اسد، شيدا كنار مهرى نشست.
- مىترسم شيدا. از خونوادهش هيچى نمىدونم. نكنه مثل بابا دست بزن داشته باشه يا اهل فحش دادن باشه؟ نكنه خونوادهش اذيتم كنن؟!
شيدا توانست مهرى را آرام كند و بعد بپرسد:
- دوسش دارى يا نه؟
مهرى بدون مكث گفت:
- مرد خوبيه. ظاهرشو كه ديدى، خوشتيپه و خوشلباس، قيافهشم خوبه [خنديد.] انگار قراره همهی خونواده با چشم سبز وصلت كنيم.
تو اين مدت هيچ رفتار بد و جلفى نداشته. براى من كه نمىخوام درس بخونم و بايد ازدواج كنم، بهترينه، فقط نمىدونم خونوادهش چطوريه. نمىخوام برم شهر غريب.
- مهرى تو دوسش دارى يا نه؟
- آره دوسش دارم. وقتى كنارشم انگار تو داستان يا فيلم هستم.
شيدا فكر كرد امان از دست خيالبافى دختران.
- بذار بياد خواستگارى، خونوادهها باهم آشنا میشن، تحقيق مىكنيم. بهنظر من پسر خوبيه. خونوادهدوست و اهل كار.
همين كه مستقيم حرف خواستگارى مىزنه، يعنى اهل اداواصول و بازى نيست. منطقيه.
در مراسم خواستگارى دو خانواده همديگر را پسنديدند! قرار شد بعد از عقد ناصر و تحقيق، به آنها جواب بدهند.
بعد از رفتن خانوادهى اسد، نيش و كنايهى مادر شروع شده بود.
- شيدا اگه مهرى بره، مردم میگن دختر بزرگه حتماً عيب و ايراد داشته كه كوچيكه رو دادن؛ ديگه كسى تو روت نگاه نمىكنه. بذار بگم اشرف خانوم بياد.
اشرف خانم خياط محل بود كه مدتى قبل داخل كوچه، او را براى پسرش، مهدى كه سرآشپز رستوران بود، از مادر خواستگارى كرده بود.
قبل از جواب شيدا، پدر كه جملهى آخر را شنيده بود فرياد كشيده بود:
- مردم با تو غلط كردن، زن چرا فكر نمىكنى؟ چرا اينقدر بىعقلى؟ دخترمو فرستادم بره درس بخونه بعد زن آشپز بشه؟ كارى به شوهر دادن شيدا نداشته باش.
بحثى آغاز شد كه با كتك خوردن مادر، شيدا براى پايان دادنش مداخله كرد و ناخواسته ضربهى كمربندى نوشجان كرد.
با يادآورى آن شيدا باز لبريز از نفرت نسبت به جنس زن شد.
- مىبينى خدا؟ وقتی مادر آدم زخمزبون بزنه، از غريبه چه انتظارى هست. خدايا چرا منو دختر خلق كردى كه همهش احساس سربار و ذليلی داشته باشم.
كاش به جاى على منو بـرده بودى. على… علىجان كجايى داداش، كجايى عزيزدلم؟ دلم برات تنگهتنگه داداش.
آن لحظه در افكار سياه و دردمند شيدا اثرى از اميد نبود.
********
آخرین ویرایش توسط مدیر: