کامل شده رمان من روحم | سحر بانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
از اون به بعد اون و پدرم همیشه کنارم بودن وکمکم می کردن .
دخترِ:خدا مادرتون رو بیامرزه .
رها:خدا رحمتش کنه .
مرسی گفتم وخواستم یه لقمه دیگه بگیرم که دیدم چیزی نمونده . دختره گفت:
_ رهامگه جارو برقی که همه رو خوردی ؟
رها:اِ خب گشنمه .
_ زهرمار و گشنمه ، مرگ و گشنمه .مگه ما ادم نیستیم ؟مگه ما گشنمون نیست ؟
رها :خب حالا کیارش جون یکی دیگه درست می‌کنه مگه نه؟
_ نه ! درست کنم دوباره همش رو تو بخوری؟
رها:نه مگه گاوم که بخورم ؟
دخترِ :دور از جون گاو .
رها جیغ زد وگفت:
_ ابجی
دخترِ: مرگ
دخترِ بلندشد وگفت :
_ دستت درد نکنه کیا .
با گفتن این حرف بلند شد و به سمت هال رفت . رها هم دنبالش رفت . بلند شدم و وسایل رو جمع کردم و به هال رفتم که دیدم دوتایشون ساکت نشستن. اروم نشستم که رها گفت:
_ ای بابا چرا ساکتید ؟
_ چی بگیم ؟
رها :چه می‌دونم . یه حرف بزن ؛ یه صدای از خودت در بیار ؛ یه کاری کن حوصلم سر رفته .
_ خوب با اون ابجیت حرف بزن .
رها:ابجیم رفته تو فکر . وقتی می‌ره دیگه برنمی‌گرده.
به دخترِ نگاه کردم که دیدم حسابی تو فکر رفته .
رها :دیدی؟
_ خب چی کار کنم ؟
با جیغ گفت:
_ خوب چی کار کنم و درد . پاشو یه کاری ، چه می‌دونم خودت رو شبیه میمون کن . خودت رو شبیه دلقک کن . یه کاری ، پاشو اهنگ بذار دوتایی قر بدیم .
دختره:اَه دو دقیقه خفه شو ؛بذار من فکر کنم .
رها:فقط دو دقیقه ؟ تو الان یک ساعته که تو فکری .
*دخترِ*
خیلی دلم می‌خواست از کیارش درمورد استادش بپرسم . داشتم فکر می‌کردم چطوری ازش سوال کنم ؛ اما مگه رها می‌ذاشت:
_ نه می‌خوای با تو حرف بزنم ؟
رها:مگه من چمه ؟
_ دیوونه ای
کیارش:موافقم باهات
رهاباناز گفت:
_کیا ؟
کیارش: مرگ میمون !
_ اِتو فهمیدی این میمونه؟
رها:خیلی بیشعورید .
_ خب بابا قهر نکن ؛ شوخی بود .
کیارش :هوی به چی داشتی فکرمی‌کردی؟
_ کیا یه کم درمورد استادت می‌گی؟
کیارش:کدوم استاد؟
_ حیدری
کیارش:ام حیدری ؛خوب اسمش مهرانه ؛ 35سالشه ؛مجرده ؛ استاد زبانه؛ جز دانشگاه تو یه مؤسسه هم تدریس می‌کنه.
_اسم مؤسسه چیه؟
کیارش:....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    باشنیدن اسم مؤسسه تصویری جلوی چشمم اومد . خودم رو دیدم که کنار یه دختر هستم وباهاش حرف می‌زنم :
    _به نظرت برم باهاش حرف بزنم قبول می‌کنه؟
    دخترِ: به نظرمن برو بهش بگو . فوق فوقش می‌گـه نه .حداقل از سر گردونی در میای .
    _ آخه چی بهش بگم ؟ بگم استاد عاشقتونم ؟
    دخترِ :چه می‌دونم چه چیزی بگو دیگه .
    _ اِ اومدش.
    دخترِ :استرس نداشته باش .
    _ مگه می‌شه؟
    _ ابجی ؟ابجی؟ ابجی؟
    باصدای رها به خودم اومدم. با نگرانی بهم گفت :
    _ ابجی چی شده ؟
    _ هیچی قسمتی از خاطراتم یادم اومد .
    کیارش :چی بود؟
    _ وقتی اسم مؤسسه رو گفتی ، یه تصویر اومد تو ذهنم که من دارم با یه دختر حرف می‌زنم ، درمورد کسی که دوستش دارم .
    رها:خب دیگه چی ؟
    _خب و مرگ ،خب و زهر مار ،خب و کوفت . می‌مردی یه کم دیرتر صدام کنی ؟ اون وقت می‌فهمیدم اون یارو کیه .
    رها:وا ؟
    _ والا !
    کیارش :خب حالا دعوا نکنید .
    _ کیا ادرس مؤسسه رو داری؟
    کیارش:نه می‌خوای چی‌کار؟
    _ می‌خوام یه سر به اون جا بزنم ، ببینم چیزی یادم میاد،می‌تونی برام پیدا کنی ؟
    کیارش:یه کم صبرکن .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    کیا بلند شد و به اتاقش رفت . رها گفت:
    _ ابجی؟
    _ هان ؟
    رها:اِ
    _ کوفت بامن حرف نزن فعلا .
    رها:واسه چی ؟
    _ ای بابا رها جان دودقیقه دندون رو اون جیـ*ـگر نداشتت بذار ، امون بده ببینم این کیا چی کار می‌کنه،بعد نظر بده .
    رها پشت چشمی نازک کرد وگفت:
    _اولا اقا کیا ، دوما می‌خواستم بهت امید بدم ،لیاقت نداشتی .
    _ اوه ، کی میره این همه راه رو ؟ آقا کیا !
    رها :من !
    ادای غیرتیا رو دراوردم وگفتم:
    _ چه غلطا ضعیفه !
    رها:وا مگه چیه عباس اقا ؟
    _ صدات رو ببر . چه گستاخ شدی ضعیفه . دو روزه نوازش نشدی، گستاخ شدی.
    رها باگریه گفت:
    _عباس اقا غلط کردم ،شکر خوردم. شما به اقایی خودتون ببخش .
    دستی رو شکمش کشید و ادامه داد :
    _ به من رحم نمی کنی به این بچه تو شکمم رحم کن .
    _ حیف ! حیف که این توله دست وپام رو بسته وگرنه نشونت می‌دادم پررو بازی واس عباس اقا چه عاقبتی در پیش داره .
    رها:وای عباس اقا شما سالاری ،سروی ،تاج سری.
    _ زن صدات خیلی رو مخه خفه بمیر .
    رها:چشم.
    کیارش :شما علاوه بر این که روحید؛ دیونه هم هستید .
    رها:ایش عباس جون ببینین چه می‌گـه.
    _ ولش کن زن خودش تیمارستانیه به ما گیر می‌ده.
    کیا:اِ که من تیمارستانیم ؟ادرس نمی خوای؟
    _ اِکیارش جون ، تو که بی جنبه نبودی قربونت برم ؟
    کیارش:نمی‌دونم جدیداً خیلی بی جنبه شدم .
    زیر لب گفتم:
    _ بیشعور
    کیارش:چیزی گفتی ؟
    _ نه بابا
    رها: اِ کیارش ابحیم رو اذیت نکن .
    کیا ورقه رو داد و گفت:
    _ چشم بفرما اینم ادرس .
    چشمای رها برق زد و کیارش با لبخند نگاش کرد. ادرس رو گرفتم وگفتم :
    _بابا دمت گرم داش کیا . من برم ولی بعدش جفتتون باید برام توضیح بدین .
    هول کردن وگفتن:
    _چی رو ؟چیزی نشده که !
    _ اون چیزی که فکر می کنید منم ،خودتونید . حیف که کار دارم وگرنه نمی ذاشتم نفس بکشید تا برام توضیح ندادین .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    به ادرس نگاه کردم و چشمام رو بستم و جلوی مؤسسه بازشون کردم . از در وارد شدم . هرجا که می‌رفتم برام اشنا بود. پایین پله ها دوتا دختر رو دیدم که داشتن حرف می‌زدن . با اومدن استاد حیدری زدن تو پهلو هم یکشون با عشـ*ـوه گفت:
    _ استاد؟
    حیدری با اخم برگشت سمتشونو گفت:
    _ بله ؟
    با دیدن این صحنه تصویری تو ذهنم نقش بست:
    _استرس نداشته باش .
    _باشه باشه .
    وقتی از پله ها پایین اومد صداش زدم :
    _ استاد ؟
    با اخم برگشت سمتم وگفت:
    _ بله؟
    _ ببخشید می‌خواستم درمورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنم .
    حیدری:گوش می‌کنم.
    _ام خب شما می تونید کاری کنید که کلاس من و دوستم رو عوض کنن ؟
    دخترِ کناریم به دستم فشار اورد که یعنی گند زدی . استاد گفت:
    _ چرا ؟ استاد محمدی که خوب درس می‌ده ؟
    _ می‌دونم استاد؛ اما من دوست دارم از بچه های کلاس شما باشم .
    ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:
    _ چرا؟
    _ احساس می‌کنم شما بهتر درس می‌دین .
    استاد:چه دلیل بدی! چون شما احساساتتون این رو می‌گـه ، پس همون بهتره تو کلاس استاد محمدی بمونید . اگه یه دلیل منطقی می‌آوردید ، شاید برات کاری می‌کردم .
    چشمام رو بستم و گفتم:
    _ دلیل از این منطقی تر که من عاشق شمام و فقط و فقط به.خاطر این که دیدن شما ، برام دلخوشیه می‌خوام تو کلاستون باشم ؟
    با صدای نفسای بلندش چشمام رو باز کردم . با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    _ چی ؟ تو عاشق منی ؟ ببینم بچه تو اصلا می‌دونی عاشقی چیه که الان برای من ادعای عاشق بودن می‌کنی؟
    بغض کردم وباصدای لرزونی گفتم:
    _ من خیلی دوستون دارم.
    استاد: بسه دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    این رو گفت و بعد رفت . با صدای دادش به زمان حال برگشتم:
    _ کافیه دیگه . هی من هیچی نمی‌گم باز حرف خودش رو می زنه .حرف حالیت نیست؟
    دخترِ :خوب استاد من چی کارکنم ؟دوستتون دارم.
    حیدی :کوری ؟ حلقه تو دستم رو نمی بینی ؟من زن دارم !
    دیگه صبر نکردم ببینم چی می گن . چشمام رو بستم و به باغ رفتم . روی درخت نشستم واشکام رو پاک کردم. تقربیاً بعضی چیزا یادم اومده بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ***
    *پنج سال قبل*
    با دو از اموزشگاه بیرون زدم . به صدا زدن های رهاهم توجه نکردم. سریع یه ماشین گرفتم و به خونه رفتم . یک هفته کامل به کلاس نرفتم ؛ یعنی اصلا دلم نمی‌خواست برم . اصرارهای رها باعث شد بعداز یک هفته به مؤسسه برم . با.سیاوش رفتم . وقتی پیاده شدم گفت خودش دنبالم میاد .رها کلی بغلم کرد . باهم وارد کلاس استاد محمدی شدیم .کلی تحویلم گرفت . رها می‌گفت این یه هفته پدرش رو دراورده بود از بس ازش حالم رو پرسیده بود . وقتی کلاس تموم شد ، زود از کلاس بیرون زدم تا با حیدری رو به رو نشم ؛ اما از اون جایی که شانس نداشتم ، در کلاس رو به‌رویی بازشد و حیدری بیرون اومد . با دیدنم مکثی کرد . بدون توجه بهش راهم رو ادامه دادم که رها گفت:
    _ افرین ابجی کارت درسته . نمی‌دونی وقتی بهش بی توجهی کردی قیافش چه شکلی شد؟
    _ ولش کن برام مهم نیس .
    رها:شوخی می‌کنی؟
    _ نه !
    رها دیگه چیزی نگفت. جلوی مؤسسه منتظر سیاوش و راشا بودیم .با اومدن راشا ، رها تعارف کرد که باهاشون برم؛ اما من گفتم سیاوش قراره خودش دنبالم بیاد . پنج دقیقه بعد از رفتن رها ، حیدری از مؤسسه بیرون اومد. بادیدنش شروع به راه رفتن کردم که یک نفر گفت:
    _ خانومی برسونمت ؟ سوار شو دیگه خوشگله !اوف چه نازی میای برام .
    صدای سیاوش بود . سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم . همین طوری به راه رفتنم ادامه دادم که دوباره گفت:
    _ بادوم زمینی بیا سوار شو دیگه .
    باصدای بوق برگشتم و عقب رو نگاه کردم . حیدری رو دیدم که پشت ماشین سیاوشه و داره بوق می‌زنه . سیاوش سرش رو از شیشه بیرون آورد وگفت:
    _ چه مرگته؟ این همه راه حتما باید از این سمت بری؟
    حیدری از ماشین پیاده شد واومد سمتم وگفت:
    _ برو توماشین
    بعد به سیاوش گفت:
    _مزاحم دختره مردم می‌شی ؟ مرتیکه مگه خودت ناموس نداری ؟
    قبل از اینکه سیاوش چیزی بگه،سریع گفتم:
    _ به شما ربطی نداره .
    سوار ماشین شدم به سیاوش گفتم که بره. ازم پرسید :
    _ حیدری پس اینه ؟
    _ اره
    سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. من همه حرفام رو به سیاوش می‌زدم . پس همه چی رو درمورد حیدری می‌دونست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    صبح روز بعد ؛ باز سیاوش من رو رسوند . ازش خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم . وارد مؤسسه که شدم ، دستی من رو به طرف آسانسور کشید و فوری دکمه طبقه سوم رو زد . به طبقه سوم رسیدم و از آسانسور خارج شدیم ؛ ولی من هنوز نتونسته بودم صاحب این دست رو ببینم . به سمت یکی از کلاس ها که خالی بود رفتیم و واردش شدیم . با کوبیده شدنم به دیوار صاحب دست رو نگاه کردم . حیدری بود! با عصبانیت گفتم:
    _ اِ استاد دستم شکست چی کار می‌کنید؟
    حیدری:هیس ! هیچی نگو تا نزدم بلایی سرت نیاوردم .
    _ یعنی چی؟
    حیدری:مگه نمی‌گم چیزی نگو ؟
    باصدای دادش ترسیدم که ادامه داد:
    _چرا دیروز سوار اون ماشین شدی ؟هان؟ جوابم رو بده ؟
    _ برای چی نباید سوار ماشین می‌شدم؟
    حیدری:هه می‌گـه برای چی سوار نمی شدم . بگو ببینم می‌خواستی من رو بسوزونی چرا سوار شدی؟ هان ؟ بگو تا نزدم ناقصت کنم . مگه تو ه*ر*ز*ه ای که سوار ماشین اون پسره شدی؟
    اشکام به خاطر حرفش ریخت . با داد گفتم:
    _ به توچه ؟ به تو چه ربطی داره ؟اصلا تو کی هستی که برای من تعین تکلیف می کنی ؟ اصلا دوست داشتم سوار ماشین اون پسره بشم . بازم سوار ماشینش می شم .به تو اصلا ربطی نداره که من چی کار....
    باکاری که کرد ساکت شدم . بعداز چند دقیقه سرش رو عقب برد و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت . اروم نفس نفس زده گفت:
    _ همه چیز تو به من ربط داره . تا وقتی من زندم همه چیز تو به من ربط داره .تو مال منی . می‌فهمی ؟
    _ چ..چ..چی ؟
    حیدری :منِ احمق عاشقتم ؛ اما چون 13سال فاصله سنی داریم ،می‌گفتم تو حیفی به پای من پیرمرد بسوزی .
    اول تعجب کردم ؛ ولی بعد با پررویی گفتم:
    _ کی گفته شما پیری ؟ شما از بابا بزرگ من جوون تر نشون می‌دی.
    خندید وگفت:
    _ بچه پررو .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    دوتایی خندیدیم و باهم به طبقه اول رفتیم . مهران رفت و گفت کاری براش پیش اومده ،منم رفتم پیش استاد محمدی وگفتم حالم بده می‌خوام برم خونه . اجازه داد و دوتایی باهم بیرون رفتیم و کلی خوش گذشت . دم در خونه داشتم ازش خداحافظی می‌کردم که دیدم اخم کرده و داره جایی رو نگاه می‌کنه . پرسیدم :
    _ چرا اخم کردی؟
    مهران:این پسره اینجا چی کار می‌کنه؟
    _ کدوم پسره؟
    مهران از ماشین پیاده شد و به سمت خونمون رفت . به پسری که مهران می‌گفت نگاه کردم ؛سیاوش بود . سریع به سمتشون رفتم که داشتن جرو بحث می‌کردن .
    سیاوش :تو مگه ناموس نداری؟
    مهران : تو مثل این که نداری که افتادی دنبال زن مردم .
    سیاوش:زن کی؟
    مهران:من
    _ داداشی ؟
    سیاوش:جونم؟
    مهران:داداش؟
    سیاوش:اره ، مشکلیه ؟
    مهران:نه بابا داداش این چه حرفیه؟
    سیاوش :برو تو.
    _ داداش ؟
    سیاوش:برو تو
    به مهران نگاه کردم که اروم چشماش رو باز و بسته کرد. رو بهش گفتم:
    _ استاد مرسی که من رو رسوندین خدانگهدار.
    مهران:خواهش می‌کنم خدانگهدار.
    وارد خونه شدم . بعد از چند دقیقه سیاوش هم اومد . با اخم نگام کرد که سرم رو انداختم پایین که یه دفعه با خنده گفت:
    _ استادت چه قدر هول بود .
    سریع سرم رو بلند کردم . درحالی که سرش رو برام تکون می‌داد، با تاسف گفت:
    _ من موندم چطوری می‌خوای باهاش زندگی کنی؟
    _ کوفت ادم به این خوبی درموردش درست صحبت کن .
    سیاوش با حسودی گفت:
    _خدا شناس بده هنوز نیومده عزیز شده
    با لحن خر کننده ای گفتم :
    _ اما هیچی داداش سیا نمی‌شه . من که عاشقتم .
    سیاوش:برو بادوم زمینی ، من تو رو بزرگ کردم .
    از روی مبل بلند شدم و رفتم روی پاهاش نشستمو سرم رو روی سینش گذاشتم وگفتم:
    _ عاشقتم داداشی .
    روی موهام رو بوسید وگفت:
    _ منم عاشقتم بادوم زمینی .
    خندیدیم و چشمام رو بستم و خدا رو به خاطر داشتن همچین داداشی شکر کردم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    وقتی چشمام رو باز کردم ، صدای اروم حرف زدن مامان وبابا میومد :
    مامان:حمید اینا خیلی بهم وابسته اند . من می‌ترسم . اگه سیاوش بفهمه براش خواستگار اومده ،چیکار می‌کنه؟
    بابا:سپیده جان بلاخره که چی ؟ سیاوش بایدعادت کنه . ما که تا اخرعمر نمی‌تونیم به خاطر سیاوش ،خواستگارای بادوم زمینی رو رد کنیم ؟سیاوش هم درک می کنه .
    مامان:نمی‌دونم من از واکنشش می‌ترسم.
    سیاوش :مادر من از خدامه این بادوم زمینی بره . می‌دونی چندبار دست و پام به خاطرش خواب رفته ؟چند بار لباسام سوخته ؟چند بار کچل و کور شدم؟چندبار...
    مامان:خوبه خوبه حالا همچین می‌گی انگار بچم چی کار کرده . خب حالا تو هم شوخی بوده .
    سیاوش:مامان؟
    بابا :مامانت راست می‌گـه دیگه ،بچم فقط شوخی کرده . بادوم زمینی بابا حق داره هرکاری که دلش می‌خواد بکنه .
    سیاوش:یعنی تو دریایی محبتتون غرق شدم.
    ریز ریز می‌خندیدم که سیاوش گفت:
    _ اِ پس بیداری بادوم زمینی ؟
    شروع کرد به قلقلک دادنم که جیغ کشیدم وشروع به خندیدن کردم . بهش چسبیدم تا ولم کنه ؛ اما ول کن نبود . سرم رو برگردوندم که دیدم بابا ومامان با لبخند نگامون می‌کنن . جیغ _ کشیدم وگفتم:
    _ بابایی بیا منو از دست این نجات بده ،بابا جونی .
    بابا با جدیت گفت:
    _سیاوش بسه دیگه ، اذیتش نکن .
    سیاوش پوفی کشید وگفت:
    _ ای بابا یعنی دیگه نا امیدشدم . کسی منو دوست نداره .
    باعشوه گفتم:
    _من دوسِت دارم داداشی
    سیاوش خندیدو گفت:
    _ پدر سوخته
    بابا:چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    سیاوش:هان ؟هیچی
    بابا: پدر سوخته می‌خوای ناز کنی ، چرا من رو می‌سوزونی ؟
    سیاوش :ای بابا تکیه کلاممه .
    بابا: تو غلط می‌کنی.
    سیاوش : ممنون باباجان
    بابا : قابلی نداشت .
    مامان : بسه دیگه ،مثل بچه های دوساله به جون هم افتادین .
    بابا و سیاوش: چشم بانو
    با افسوس گفتم:
    _ هی خدا یعنی می‌شه شوهر منم این قدر زن ذلیل بشه ؟
    سه تایی گفتن:
    _ چی؟
    _ هیچی با شماها نبودم ؛ داشتم با خدا حرف می‌زدم.
    مامان: اهان
    بابا: راحت باش دختربابا
    سیاوش:ببین دختر باباش جوری دعا کن همین الان یکی ظاهر بشه بگیرتت ؛ شاید ما شدیم پسر بابا/
    بابا:نچ دختر غم خوار باباست .
    یکم مکث کرد وبه قیافه وارفته سیاوش نگاه کرد وگفت:
    _ پسر رفیق باباست .
    سیاوش :چاکریم .
    مامان با حسودی گفت :
    _ پس من چی ؟
    بابا:شما عمری ،عشقمی ،نفسمی ...
    اروم اماطوری که مامان وبابا بشنون گفتم:
    _ داداشی پاشو که مثبت هیجده شد.
    بابا بلند خندید وگفت :
    _ پدر سوخته
    سیاوش:نه بابا ، راست می‌گـه ما می‌ریم شما راحت باشید .
    بابا:تو یکی ساکت !
    مامان:اصلا پاشید برید تو اتاقتون ؛ نمی‌ذارید دو دقیقه با باباتون نفس راحت بکشیم . مردم به زور بچه هاشون رو از اتاق می کشن بیرون ، مال ما رو به زور باید بکنیم تو اتاق .
    سیاوش : باشه مادر ما رفتیم . نمی‌خواد ما رو بزنی .
    سیاوش نگام کردو گفت:
    _ نمی‌خوای از رو پام بلند بشی ؟
    مثل گربه شرک نگاش کردم وگفتم:
    _ داداشی ؟
    پوفی کشید وبغلم کرد ومن رو به سمت اتاقم برد . من رو روی تخت گذاشت . منم بوسش کردم . اونم خندید و بی هیچ حرفی بیرون رفت .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    ***
    دلم می‌خواست خانوادم رو ببینم . چشمام رو بستم و اتاقم رو تصور کردم . چشمام رو باز کردم و خودم رو تو اتاق ، روی تخت دیدم . اتاقم مثل سابق بود؛ اما دلگیر بود. از اتاق بیرون اومدم و مامان رو دیدم که رو مبل نشسته و البوم بچگی هام رو نگاه می‌کنه و گریه می‌کنه . باصدای زنگ در ، اشکاش رو پاک کرد و البوم رو قایم کرد و بلندشد،در رو بازکرد . سیاوش و مهران بودن. مامان بامهربونی به مهران گفت:
    _خوبی مادر ؟
    مهران مامان رو ب*غ*ل کرد و گفت:
    _ ممنون مادرجون شما خوبی ؟
    مامان: شماهارو که دیدم بهتر شدم و
    رو کرد سمت سیاوش وگفت:
    _ خسته نباشی مادر
    سیاوش:باز گریه کردی ؟
    مامان باهول گفت:
    _ نه نه
    سیاوش باداد گفت:
    _ بسه دیگه . تا کی می‌خواین خودتون رو اذیت کنید ؟
    در اتاق مامان وبابا بازشد وبابا اومد بیرون وگفت:
    _ چه خبرته سیاوش ؟ صدات رو چرا بلند می‌کنی؟
    سیاوش:مامان داره خودش رو اذیت می‌کنه.
    بابا:غم از دست دادن خواهرت کم چیزی نیست .
    سیاوش با بغض گفت:
    _ مگه من می‌گم کم چیزیه ؟ منم بادوم زمینیم رو از دست دادم ؛ اما پنج سال گذشته . مامان با این کاراش فقط داره خودش رو نابود می کنه .
    وبا گفتن این حرف به اتاقش رفت . مامان باگریه خودش رو تو آغـ*ـوش بابا انداخت . شونه های بابا هم می‌لرزید . مهران رو مبل نشست و سرش رو تو دستاش گرفت . وای خدای من ! چی به سر خانواده همیشه شاد من اومده؟ دوباره به گذشته رفتم .
    ***
    یک دقیقه از رفتن سیاوش گذشته بود که دراتاق با ضرب باز شد . عروسک خرسیم رو برداشتم و جلوم گرفتم .چشمام رو بستم و تندتندگفتم:
    _ تو رو خدا من رو نخور ،من هنوز جوونم کلی ارزو دارم . بهم رحم کن .
    مامان:خوبه خوبه هرکی ندونه فکر می‌کنه من چه هیولایی ام .
    _ اِ مامان تویی ؟چرا عین کماندوها وارد می‌شی ؟
    مامان: بسه کمتر حرف بزن . پاشو برو یه دوش بگیر و آماده شو . امشب برات خواستگار میاد.
    _ چی؟
    مامان گفت :
    _ خواستگار ، می‌خوای برات هجی کنم؟
    _ اما مامان...
    مامان: اما و اگر نداریم. آماده شو .اگه خوشت نیومد فوقش می‌گی نه دیگه.
    بعدم از اتاق بیرون رفت . شماره مهران رو گرفتم که یه صدای مزخرف گفت خاموشه . بغض کردم .گوشی رو پرت کردم روی تخت و بلندشدم و رفتم حموم یه دوش گرفتم . بعدش اماده شدم . لج کرده بودم چرا مهران گوشیش رو جواب نداده .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا