- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
- حساب بشم خوبه؟
خودش رو روی صندلیش مرتب کرد و کتش رو آزاد که چروک نشه.
- بله که خوبه. به شرط اینکه طرف من باشین.
بعد هم با انگشت اشارهاش خودش رو نشون داد. من هم خندیدم. خدایا مرسی که هستی جایی که حس میکنم تنهاترین عالمم!
***
- پریا رو گفتم اینجا بفرستن.
با خوشحالی خم شدم شیر آب رو بستم.
- جدی؟ بالاخره خالهمریم رضایت داد، شب هم میمونه؟
خالهزهرا با لبخند مادرانهاش پلک زد و من از خوشی هوا پریدم.
- چه خوب شد. تارا هم شب برمیگرده؟
خالهزهرا همونطور که به دیوار کنار در هال تکیه زده بود، سرش رو چرخوند و ساعت رو نگاه کرد.
- آره دیگه، الان باید پیداش بشه. کیوان داشت میرفت گفت تارا شب میاد.
دستهام رو به هم قلاب کردم و سمت بالا کشیدم و با خوشی توی هوای بهار چرخوندم.
- یوهو چه شبی بشه امشب. تا صبح میشینیم حرف میزنیم.
خاله به سرخوشیم خندید.
- آب دادن باغچه تموم شد؟
دوباره شلنگ قرمز رو از روی زمین برداشتم.
- نه، این درخت انگور خوشگله مونده.
- پس تموم شد، بیا توی خونه با هم واسه شام یه فکری بکنیم.
دستهام رو مثل بغـ*ـل کردن رو به خالهزهرا باز کردم.
- چشم.
دوهفتهای از شب عروسی تارا و کیوان گذشته بود. خالهمریم هم جریان خواستگاری سعید رو رسمیش کرده بود و حالا پریا در مرحله فکر کردن بود! مثل من زیرِ بلهی زورکی نمیرفت. خب اون پدر داشت! آهسته رفتم وسط باغچهی کوچولو که همین حیاط نقلی رو با این سرسبزیش بهشت کرده بود. با شلنگ روی برگهای درخت انگور که یکم بیشتر قد کشیده بودن، آب پاشیدم. قطرهها برمیگشت توی صورتم و باد بهاری موهای بلند و بازم رو بازی میداد. با سرخوشی شلنگ رو بالاتر بردم و با فشار انگشتم قطرهها رو سمت آسمون پرتاب کردم و همهشون دوباره برگشتن روی سر و صورت خودم. من هم از خوشی فقط میخندیدم و مهم نبود خیسِ آب میشم! بارون بازی بچگیهامون رو دوست داشتم.
خودش رو روی صندلیش مرتب کرد و کتش رو آزاد که چروک نشه.
- بله که خوبه. به شرط اینکه طرف من باشین.
بعد هم با انگشت اشارهاش خودش رو نشون داد. من هم خندیدم. خدایا مرسی که هستی جایی که حس میکنم تنهاترین عالمم!
***
- پریا رو گفتم اینجا بفرستن.
با خوشحالی خم شدم شیر آب رو بستم.
- جدی؟ بالاخره خالهمریم رضایت داد، شب هم میمونه؟
خالهزهرا با لبخند مادرانهاش پلک زد و من از خوشی هوا پریدم.
- چه خوب شد. تارا هم شب برمیگرده؟
خالهزهرا همونطور که به دیوار کنار در هال تکیه زده بود، سرش رو چرخوند و ساعت رو نگاه کرد.
- آره دیگه، الان باید پیداش بشه. کیوان داشت میرفت گفت تارا شب میاد.
دستهام رو به هم قلاب کردم و سمت بالا کشیدم و با خوشی توی هوای بهار چرخوندم.
- یوهو چه شبی بشه امشب. تا صبح میشینیم حرف میزنیم.
خاله به سرخوشیم خندید.
- آب دادن باغچه تموم شد؟
دوباره شلنگ قرمز رو از روی زمین برداشتم.
- نه، این درخت انگور خوشگله مونده.
- پس تموم شد، بیا توی خونه با هم واسه شام یه فکری بکنیم.
دستهام رو مثل بغـ*ـل کردن رو به خالهزهرا باز کردم.
- چشم.
دوهفتهای از شب عروسی تارا و کیوان گذشته بود. خالهمریم هم جریان خواستگاری سعید رو رسمیش کرده بود و حالا پریا در مرحله فکر کردن بود! مثل من زیرِ بلهی زورکی نمیرفت. خب اون پدر داشت! آهسته رفتم وسط باغچهی کوچولو که همین حیاط نقلی رو با این سرسبزیش بهشت کرده بود. با شلنگ روی برگهای درخت انگور که یکم بیشتر قد کشیده بودن، آب پاشیدم. قطرهها برمیگشت توی صورتم و باد بهاری موهای بلند و بازم رو بازی میداد. با سرخوشی شلنگ رو بالاتر بردم و با فشار انگشتم قطرهها رو سمت آسمون پرتاب کردم و همهشون دوباره برگشتن روی سر و صورت خودم. من هم از خوشی فقط میخندیدم و مهم نبود خیسِ آب میشم! بارون بازی بچگیهامون رو دوست داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: