کامل شده رمان من تکرار نمی‌شوم | M_alizadehbirjandi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
- حساب بشم خوبه؟
خودش رو روی صندلیش مرتب کرد و کتش رو آزاد که چروک نشه.
- بله که خوبه. به شرط این‌که طرف من باشین.
بعد هم با انگشت اشاره‌اش خودش رو نشون داد. من هم خندیدم. خدایا مرسی که هستی جایی که حس می‌کنم تنهاترین عالمم!

***
- پریا رو گفتم این‌جا بفرستن.
با خوشحالی خم شدم شیر آب رو بستم.
- جدی؟ بالاخره خاله‌مریم رضایت داد، شب هم میمونه؟
خاله‌زهرا با لبخند مادرانه‌اش پلک زد و من از خوشی هوا پریدم.
- چه خوب شد. تارا هم شب برمی‌گرده؟
خاله‌زهرا همون‌طور که به دیوار کنار در هال تکیه زده بود، سرش رو چرخوند و ساعت رو نگاه کرد.
- آره دیگه، الان باید پیداش بشه. کیوان داشت می‌رفت گفت تارا شب میاد.
دست‌هام رو به هم قلاب کردم و سمت بالا کشیدم و با خوشی توی هوای بهار چرخوندم.
- یوهو چه شبی بشه امشب. تا صبح می‌شینیم حرف می‌زنیم.
خاله به سرخوشیم خندید.
- آب دادن باغچه تموم شد؟
دوباره شلنگ قرمز رو از روی زمین برداشتم.
- نه، این درخت انگور خوشگله مونده.
- پس تموم شد، بیا توی خونه با هم واسه شام یه فکری بکنیم.
دست‌هام رو مثل بغـ*ـل کردن رو به خاله‌زهرا باز کردم.
- چشم.
دوهفته‌ای از شب عروسی تارا و کیوان گذشته بود. خاله‌مریم هم جریان خواستگاری سعید رو رسمیش کرده بود و حالا پریا در مرحله فکر کردن بود! مثل من زیرِ بله‌ی زورکی نمی‌رفت. خب اون پدر داشت! آهسته رفتم وسط باغچه‌ی کوچولو که همین حیاط نقلی رو با این سرسبزیش بهشت کرده بود. با شلنگ روی برگ‌های درخت انگور که یکم بیشتر قد کشیده بودن، آب پاشیدم. قطره‌ها برمی‌گشت توی صورتم و باد بهاری مو‌های بلند و بازم رو بازی می‌داد. با سرخوشی شلنگ رو بالاتر بردم و با فشار انگشتم قطره‌ها رو سمت آسمون پرتاب کردم و همه‌شون دوباره برگشتن روی سر و صورت خودم. من هم از خوشی فقط می‌خندیدم و مهم نبود خیسِ آب میشم! بارون بازی بچگی‌هامون رو دوست داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    در تیلک تلیک صدا داد و بعد هم صدای چرخش کلید. فهمیدم تاراست. پاورچین پاورچین از باغچه بیرون اومدم، تو هوایی که داشت رو به گرمی می‌رفت یه ذره آب بازی که بد نبود!
    دستم رو روی شلنگ گذاشتم و همین که در باز شد، آب رو با فشار گرفتم سمت تارا؛ اما با صدای جیغ تارا و دیدن پریایی که موش آب کشیده شده بود از ته دل خندیدم. پریا کفش از پاش کشید و گذاشت دنبالم و تارا دوید وسط باغچه و من تو یک لحظه شدم موش آب کشیده و پریا انگار که دلش خنک شده باشه وایستاد و من نفس نفس زنون آب موهام رو چلوندم. همه چیز سریع اتفاق افتاد و همین‌که تارا و پریا دست بهم کوبیدن با یک ایول بلند، صدای تک سرفه‌ای اومد.
    با دیدن مرد جوونی که جلوی در خونه بود و سرش پایین، هر سه نفرمون هی بلندی کشیدیم؛ چرا این دو نفر در رو نبسته بودن!
    - بفرمایید؟
    پسر جوون کمی سرش بالا اومدو دوباره بادیدنم پایین افتادو پریا "خاک برسرت خاطره "رو انقدر بلند گفت که تازه یاد تیپ امروزم افتادم.
    یه لباس حریر آستین حلقه داشتم با یه شلوار برمودای مشکی. خیر سرم در نبود کیوان یه روز لباس راحت پوشیده بودم. قدم تند کردم سمت خونه که یه لحظه حس کردم پاهام جا خالی داد برای قدم بعدی و جیغ تارا بلند شد.
    - خاطره...
    چشم‌هام رو بستم و برای خودم فاتحه خوندم. لعنت به موزاییک‌های خیس و دمپایی ابری‌‌های من. قبل از فرود اومدنم دو تا دست پهلوهام رو گرفت.
    - مواظب باش. حواست کجاست؟ با این دمپایی‌ها آخه رو موزاییک خیس میدون؟
    صداش دقیقا کنار گوشم بود. بداخلاق و اخطار دهنده حرف می‌زد. لعنت بهت خاطره.
    خودم رو به زحمت از بین دست‌هاش بیرون کشیدم و با یه ببخشید این‌بار دقیق فرار کردم سمت خونه و در هال رو بستم. اصلا تو این موقعیت رسم مهمون‌نوازی و ادب و احترام برام مهم نبود. دستم رو روی قلبم گذاشتم. این‌قدر تند می‌زد که صداش رو از توی حلقم حس می‌کردم. دونه‌‌های عرق سرد از روی پشتم سر می‌خورد. اصلا اون به چه حقی اومد توی خونه؟ اصلا کی بود؟
    - چی شده؟ خاطره؟
    نفسم بالا نمی‌اومد، همون‌جا روی زمین سر خوردم و خاله‌زهرا دوید سمتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - میگم چی شده حرف بزن.
    چند تقه به در خورد.
    - مامان. خاطره؟
    خاله‌زهرا بازوم رو کشید و من نشسته از در فاصله گرفتم. تارا هم در رو باز کرد و با پریا اومدن توی خونه و تارا با دیدن من ابروهاش بالا پرید.
    - سلام مامان. چته تو؟ اتفاقه دیگه!
    - سلام مادر. یکی به من هم بگه چی شده؟ پریا تو از کجا میای؟
    پریا نیش چاکوند و من تمام بدنم عرق سرد نشسته بود و دلم خواست خفه‌اش کنم.
    - سلام خاله. پسر خاله‌مریم بیرون منتظرتونه!
    پس این دردونه، پسرِ خاله‌مریم بود!
    خاله به لپش چنگ زد.
    - عادل این‌جاست؟
    تارا خنده‌ای که داشت روی صورتش شکل می‌گرفت رو با یه سرفه‌ی مصلحتی جمع کرد و دستش رو به معنی "خاک برسرت" تو هوا برای من تکون داد و پریا گفت:
    - ماشین آقای احمدی خراب شد، خاله‌مریم من رو باهاش فرستاد. این دردونه با شلنگ آب ازمون استقبال کرد حواسم پرت شد بهتون بگم که خاله‌مریم چند تا سفارش به عادل کرده که باید بهتون بگه.
    خاله‌زهرا باز هم دقیق همه‌مون رو نگاه کرد.
    - خدا مرگم بده، همه‌تون که موش آب کشیده‌اید!
    چادرش رو از جالباسی کشید و انگار لباس پوشیدن من رو ندید که همون‌طور از حیاط می‌اومدم که گفت:
    - پاشو خودت رو جمع کن، حالا چرا وا رفتی!
    بعد هم بیرون رفت و تارا و پریا زدن زیر خنده و من فقط تونستم یک کوفت مهمونشون کنم.
    ***
    - گمشو توهم، نبوسیدتت که این‌قدر ده دقیقه یه بار توی فکر میری!
    لبم رو دندون گرفتم و چپ چپ به پریا نگاه کردم.
    - خودت گمشو بی‌ادب.
    - اجازه هست خانوما؟
    تارا بود که توی اتاق سرک کشیده بود و دنباله‌ی مو‌های بافته‌اش توی هوا آویزون بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    من به روش لبخند زدم و پریا گفت:
    - بفرمایین، افتخار بدین عروس خانوم.
    پریا و تارا در مورد هم زیاد شنیده بودن؛ امادیدار اولشون همین امشب بود و خون‌گرمی هر دوشون باعث شد هچ کدوم توی فاز تعارف و خجالت نباشن. به خصوص با اون اتفاق عصر که با یادآوریش تنم مور مور می‌شد.
    تارا اومد توی اتاق و گفت:
    - اختیار دارید عروس بعد از این...
    پریا لپ‌هاش گلی شد و از روی دِراورم پایین پرید. یکی نبود بهش بگه اون‌جا جای نشستنه آخه!
    - تو چه‌طوری؟ خوبی؟
    جای من پریا جواب داد.
    - نه. بعد از حرکت پسرخاله‌مریم شدیداً احتیاج به شوک داره خوب بشه.
    تارا با یه خنده‌ی بلند چشم‌های گردش رو جمع کرد و من هم با یه چپ چپ از خجالت پریا دراومدم که اگه نزدیکم بود یه جور دیگه نشونش می‌دادم.
    - می‌ترسم بره آمار بده دست خاله‌مریم.
    پریا از توی ظرف میوه‌ای که خاله‌زهرا برامون گذاشته بود یه سیب برداشت و پرت کرد هوا.
    - نه بابا نمیگه. مثلا می‌خواد بره چی بگه؟
    - فکر نمی‌‌کنم خبرگزاریش این‌قدر سریع باشه در حد من!
    مردمک چشم‌هام گشاد شد.
    - به کی گفتی تارا جون؟
    نگاهش رو توی سکوت به سقف داد و پریا قهقه‌وار خندید.
    - تاراجون کیوان که نیست نه؟
    با یه انگشت فرق سرش رو خاروند و باز هم سکوت.
    - این‌جور که بوش میاد دقیقا درست گفتی خاطره!
    - آره تارا؟
    - اِ خب یهو از دهنم پرید.
    - عروسِ خاله میگم خوب سرِ خواهر ما رو به باد دادیا.
    تارا خندید و گفت:
    - نه بابا من با جزئیات نگفتم که!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    نفس راحتی کشیدم که گفت:
    - ولی دادِش رفت هوا. من هم گفتم خب حالا خواهرت رو نخورده که!
    پریا دوباره زد زیرِ خنده.
    - آره بابا، فقط یه دور بغلش زده، اون هم چه جیگری رو!
    بعد سوتی زد و به لباس‌هام اشاره کرد. من هم بالشت رو پرت کردم سمتش. نمی‌دونست با هر بار تکرار این حرف، چه غوغایی توی دل من به پا میشه. مصیبت بود پسر خاله‌مریم بودنش!
    تارا دست‌هاش رو به هم کشید.
    - خب خب می‌بینم امشب جمع زنونه‌ست، فقط خوش می‌گذرونیم.
    پریا بالشت خودم رو دوباره پرتاب کرد سمتم.
    - قابل توجه بعضی‌ها. فقط خوش‌گذرونی. اُکی؟ عادل رو بی‌خیال، ته تهش اینه یه تحولی توش ایجاد میشه و یه عروسی میفتیم.
    جیغ بنفشی سرش کشیدم که تارا با خنده درازکش شد روی تخت.
    - بهش فکر نکن بابا، اتفاق بود!
    ولی من هر چی می‌خواستم نمی‌شد، اون نامحرم بود و غیر اون از تعریفی که قرار بود برای خاله‌مریم بکنه، واهمه داشتم نکنه دوباره بخواد من رو از خاله‌زهرا بگیره!

    ***
    - میگم پریا
    این‌قدر صدام آروم بود که گفتم نشنیده، واسه همین از زیر پتو پام رو به پاش زدم.
    - هوم چته؟
    - هیس بابا، نمی‌بینی تارا و خاله‌زهرا خوابن.
    روی پهلوی چپش و رو به من چرخید و تا حد ممکن صداش رو پایین آورد.
    - بفرمایید، حالا خوب شد؟
    خنده‌ی دندون‌نمایی به روش زدم و گفتم:
    - تو کدوم خواب و خیال سیر می‌کردی؟
    - من رو از چُرت پروندی که این رو بپرسی؟
    - نه، راستش می‌خواستم بدونم جواب آخرت چیه؟
    - آره من هم می‌خواستم بدونم، یکم کنجکاو بودم روم نشد بپرسم.
    هر دو با تعجب به تارایی که بالا سرمون فکر می‌کردیم خوابیده نگاه کردیم. اون هم به پهلو چرخیده بود و یه دستش رو خم کرده بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود. ریز ریز خندیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - یعنی شما بی‌خوابی به سرتون زده واسه جواب من؟
    باز هم پام رو آروم به ساق پاش زدم.
    - خب تو هم. نگفتی؟
    - جوابش مثبته. دیروز به مریم گفته بود.
    این‌بار نگاه هر سه‌مون رفت روی خاله‌زهرا که روی تختش خوابیده بود و ما امشب مهمون اتاقش بودیم. صدای خنده همه‌مون بالا رفت که تارا بالشتش رو زد توی سر پریا.
    - پس چرا از سرِ شب چیزی نگفتی؟
    - نکه شماها پرسیدین. من که عروس هولی نیستم همه جا رو پر کنم،آی ملت جوابم بله است!
    این‌ها رو با آب و تاب و حرکت دست‌هاش می‌گفت ما هم می‌خندیدم.
    - ماها فرق داریم باید می‌گفتی.
    پریا شاکی نگاهم کرد.
    - بنده هم سر همین فرق داشتنت انتظار داشتم زودتر بپرسی. نه این‌که نصفه شب من رو از رویای شوهرم بیرون بکشی.
    من و تارا بلند بلند خندیدم که خاله‌زهرا گفت:
    - چشمم روشن، دختر هم دخترهای قدیم.
    پریا نگاهش رو زیر انداخت که من هم گفتم:
    - واقعاً
    همین کافی بود تا بالشتش بخوره توی سرم.
    - تو خفه لطفا، انگاری خودش یادش رفته.
    این جمله رو آروم گفت و باز هیاهوی دلم شروع شد. چرا نمی‌فهمید نصفِ شب به حرف گرفتمش تا خودم سراغ فکرهام نرم. تا واقعا خواب به جونم بیفته، فکر کنم دلخوری چشم‌هام رو دید که بی هوا من رو بوسید.
    - خب حالا عروسی کیه به سلامتی؟
    خاله‌زهرا هم به پهلو راستش چرخید و هر دو دستش رو زیر سرش گذاشت.
    - مریم که می‌گفت قبلِ ماه رمضونی بهتره محرم بشن. یه عقد ساده.
    پریا چشم‌هاش گرد شد.
    - به این زودی چرا؟
    - همچین میگه زود انگار گفتن همین هفته‌ی دیگه بیان عقدش کنن!
    هر سه به من نگاه کردن و گفتن:
    - ده روز تا ماه رمضون مونده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    ابروهام بالا پرید، چه زود داشت روزها چرخ می‌خورد؛ یعنی دقیقا 45 روز دیگه می‌شد سالگرد ازدواج من و سیاوش! باز هم رسیدم به اون! خدایا، خدا نمی‌‌خوام گـ ـناه کنم، به دادم برس. چرا از هر راهی میرم بهش می‌رسم؟! چرا امروز من...
    - حالا دیدی زوده!
    پریا بانی خیر شد و من رو از روزشماری افکارم بیرون کشید.
    - اما خاله‌زهرا بابام...
    از گفتن بقیه حرفش خجالت کشید و شروع کرد به جویدن لبش. خاله‌زهرا هم دید ما قصد نداریم بذاریم بخوابه، نشست.
    - بابات چی گلم؟ می‌دونم دوست داری باشه، برای همین از مریم خواستم عقد کنونت رو همین‌جا بگیریم. خونه‌ی ما، تا بابات هم بتونه باشه.
    این‌بار ما سه نفر شدیم یه گروه هماهنگ و گفتیم:
    - اینجا؟!
    - آره چرا که نه؟! یه جشن کوچولو توی خونه.
    تارا کف دست‌هاش رو به هم کوبید.
    - چه عالی!
    اما پریا دوباره شروع کرد به خوردن لبش!
    - همین‌طوری براتون کلی زحمت بودم، خاله‌زهرا دیگه نمی‌‌خوام...
    خاله‌زهرا چین‌‌های اخم‌آلود، چید روی پیشونیش.
    - نشنوم دیگه از این حرف‌ها!
    پریا هم بلند شد و آغـ*ـوش خاله‌زهرا رو کرد پناهگاه واسه اشک‌هاش که دیگه لب به لب چشم‌هاش اومده بود. خاله‌زهرا واقعا یه مادر بود. یه مادر با اسم خاله! همون خواهرِ مامان که ما هیچ کدوم نداشتیمش! جای خالیِ واژه مامان رو همین اسم خاله برامون پر کرده بود با عواطف مادری!

    ***
    - کمرم شکست. به جون خودم یه قلم کار دیگه بگین از جام تکون نمی‌‌خورم.
    همه‌مون به کیوان دست به کمر خندیدیم و تارا جلو رفت.
    - خسته نباشه شوهرم!
    - ای جونم مگه تو به فکرم باشی.
    بعد هم لپش رو باد کرد و جلوی صورت تارا گرفت.
    - بـ*ـوس کن شوهر جونی خستگیش درآد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    تارا لب بین دندونش گرفت و با چشم‌هاش به ما اشاره می‌زد که کیوان گفت:
    - خانوم‌ها لطفا چشم‌ها درویش، خانومم خجالتیه.
    کیوان دوباره صورتش رو جلو برد که تارا حرصی هلش داد.
    - لوس اصلا خسته باشی، به من چه!
    من که همون کنار کابینت نشستم به خندیدن. کیوان دست به کمر شد.
    - نخند ببینم، کمال همنشینی با شماهاست دیگه.
    خنده‌ام رو جمع کردم.
    - به ما چه خانومت تو رو نمی‌بـ..وسـ..ـه!
    چشمکی زد.
    - خب وقتی نه تو، نه مامان من رو نمی‌بوسین خانومم خجالتش میشه.
    تارا نیشگونی از رون پای کیوان گرفت که این‌بارقاه‌قاه خاله‌زهرا بلند شد و آی آی کیوان. تارا دست من رو کشید.
    - این رو ولش کن بیا بریم آماده بشیم.
    توی هال که رسیدیم صدای بلند کیوان اومد.
    - آی زیادی خوشگل نکنینا، من امشب نمی‌تونم چند جانبه مواظب همه‌تون باشم!
    من و تارا ریز خندیدم. که تارا گفت:
    - غیرتت تو حلقم شوهر. چشم؛ ولی قول نمیدیم. عقدکنونه باید قشنگ بود.
    کیوان سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد، با یه ابرو رو به بالا گفت:
    - اِ! این‌جوریه؟
    تارا بله‌ی کشیده‌ای گفت و کیوان چشم‌هاش رو ریز کرد.
    - پس وقتی آرایش کردی صدام کن بیام بالا هر جا زیادی تو چشم بود خودم زحمت پاک کردنش رو می‌کشم.
    من از خنده دست روی شکمم گذاشتم و تارا با لپ‌های گلیش به کیوان چشم غره رفت. خاله‌زهرا هم محکم کوبید پشت گردن سفید کیوان.
    - حیا کن پسر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    تارا یه بـ*ـوس روی هوا فرستاد.
    - من فدات مامان باید محکم‌تر می‌زدی.
    طفلک کیوان مونده بود شاکی کدومشون رو نگاه کنه. بالاخره از خونه بیرون اومدیم و پله‌‌های بالا رو دو تا یکی پشت هم دویدیم.
    من رو روی چهارپایه‌ی سفیدِ میز آرایشش نشوند.
    - خب عزیزم فضولی نداریم، می‌شینی،کارم که تموم شد بعد خودت رو تو آینه می‌بینی.
    به تارا که فیگور آرایشگرها رو گرفته بود خندیدم.
    - از الآن زود نیست؟
    نگاهی به ساعت طرح پروانه اتاق خوابشون انداخت.
    - الان ساعت دو عصره. قرار عقد شیش بود، نه؟
    با سرم جواب مثبت دادم که گفت:
    - زود که هست؛ ولی می‌ترسم شلوغ بشه دیگه نتونیم به خودمون برسیم.
    - آره راست میگی. خاله گفت بقیه‌ی بچه‌ها هم سه میان واسه کمک.
    تارا سرش رو تو کشوی میز آرایشش کرده بود.
    - کاری نمونده که. شیرینی و میوه‌ها رو چیدم. نقل و شکلات هم که الان کیوان آورد، زحمتش فقط تو یه بلور ریختنه؛ ولی بهتر بذار زودتر بیان دور هم میگیم می‌خندیم.
    لبخند مهربونی به روش زدم و از آینه نگاهم کرد. دلش دریا بود!
    کرم مرطوب کننده رو باز کرد و بوی ترش انارش توی هوا پیچید.
    - خب دیگه حرف بسه، می‌خوام جیـ*ـگر آرایشت کنم از شب عروسی خودمون بهتر!
    در ظاهر خندیدم؛ ولی فکرم چرخ زد جایی که نباید! سمت آرایشی که نصفه نصفه از بین رفته بود! چشم‌هام رو بستم و تارا با دست‌های سردش شروع به کرم زدن کرد.
    - آفرین خوشگله، می‌خوای بخواب!
    با خنده گفتم:
    - این‌طوری نشسته؟
    - نه پس می‌خوای برو رو تخت بخواب. صاف بشین ببینم. آرایشت خراب بشه مقصر خودتی.
    - چشم چشم.
    گمونم یه بیست دقیقه‌ای می‌شد چشم‌هام بسته بود و تارا درگیر صورتم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    - حوصله‌ام سر رفت، حرف نمی‌‌تونیم بزنیم؟
    - خب بزن.
    - چی بگم؟
    ابریِ سایه رو پشت چشم‌هام می‌کشید.
    - آها، از داماد امشب برام بگو. تو که میری مغازه‌اش برخوردش چه‌طوریاست؟ من که فقط شب عروسیمون دیدمش، یه بار هم کیوان من رو از درمغازه‌اش رد کرد.
    - آدم خوبیه.
    - همین؟ آدم کشته مرده‌ی این جواب‌های پرطول و تفسیریه که تو به سوال آدم میدی.
    محتاط خندیدم که غر نزنه.
    - خب چی بگم! من برخوردهام بیشتر سرِ عروسکه. یه سلام و احوالپرسی با لیست سفارش بعدی!
    - ببینم تو خسته نمیشی از بافتن؟ دست‌هات درد نمی‌‌گیره؟
    صدای تیکِ بستن در سایه رو شنیدم و خواستم چشم باز کنم که گفت:
    - چشم بسته هم جوابم رو بدی قبول دارم.
    پلک‌هام رو صاف کردم.
    - نه خسته نمیشم. دوستشون دارم. حس می‌کنم بادست‌هام بهشون زندگی میدم، لبخند میدم.
    - چه جالب، نقاشی خونده بودی، نه؟ چرا ادامه ندادی؟
    - آره فوق دیپلم نقاشی‌ام. بیشتر واسه این، این رشته رو انتخاب کردم که طرح‌هایی که می‌بافم بیشتر اون ایده‌ی ذهن خودمه. بعدش هم قسمت نشد ادامه بدم.
    نگفتم چون عروس خاله‌ت شدم، دیگه نشد!
    - چه جالب. ببین واسه فسقلیِ من باید یک طرح تک بکشی و ببافی.
    چربی رژ رو روی لبم حس کردم و چند لحظه صبر کردم کارش تموم بشه.
    - چشم. شما نی نی رو بیار. عمه فداش براش تک می‌بافه.
    - الان که زوده. حالا تو رو طرحش کار کن.
    - به به، بحث‌های قشنگ قشنگ. قراره من بابا بشم؟
    من که کیوان رو نمی‌‌دیدم؛ اما می‌دونستم تارا زیادی شاکیه.
    - جناب خیلی زشته فالگوش حرف دو تا خانوم وایستادی.
    صدای کیوان نزدیک‌تر شد.
    - اون دو تا خانوم خوشگله، یکیش خواهرمه یکیش خانومم که قراره من رو بابا کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا