کامل شده رمان تکیه گاه من |آرزو70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آرزو زارعی 70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/02
ارسالی ها
61
امتیاز واکنش
93
امتیاز
96
سن
33
محل سکونت
اصفهان
فصل سی و هفتم
دیگه روزای آخر تیر ماهه ،فکر نمی کردم تهران هم مثل اصفهان انقدر
گرم باشه .
فردا آزمون دارم و دیگه قراره بند وبساطم رو جمع کنم و برگردم شهر
خودم اصفهان ،خیلی اعصابم به هم ریخته بود .
الان 5 روزه که دارم پیش میلاد ،پیانو آموزش می بینم ،بعضی وقتا
خِنگ می شم اما میلاد با آرامش برام توضیح می ده و منم به جاش بـ*ـوس
بارونش می کنم ،میلاد خیلی صبور و مهربونه .
روزی که با میلاد و ماریا قرار گذاشتیم برای آتلیه روی تیپ مون توافق
کردیم و قرار شد هر سه مون شلوار پارچه ای مشکی براق با یه پیراهن
مردانه سفید بپوشیم با ساس بند واسه کلاسیک شدن عکس هامون .
میلاد رو به زور بردیم آرایشگاه ،بعد از 1 ساعت یه تیکه تحویل گرفتیم
،وای خدای من ،این داداش من بود که انقدر مامان شده .
موهاش رو پوش داده بودن و یه کم بیشتر فِرِش کرده بودن و غرق تافت
و ژل کرده بودن ،اِی جونم ،حالا حال می ده دست بکشم تو موهاش .
به به !!! داداشمو عروس کرده بودن ،رنگ و روش هم روشن کرده
بودن ،فداش بشم چی شده ؟
باز طاقت نیاوردم ،کت مشکی براقش رو برداشتم و با ماریا به سمتش
رفتم ،من سمت چپش و ماریا هم سمت راستش ایستاده بودیم ،هر دو
روی پنجه پامون بلند شدیم و یه ماچ چسبوندیم رو لُپش .
اصلاً هم به این فکر نمی کردیم که وسط خیابون هستیم و مردم دارن با
تعجب نگامون می کنن ،یه رژلب صورتی و یه رژ لب قرمز روی دو
طرف صورت میلاد نقش بسته بود .
با ماریا یه نگاه به میلاد انداختیم و بعد هم قهقهه زدیم ،میلاد به لب من و
ماریا نگاه کرد و گفت :
_ خدا بگم چی کار تون کنه !!!
کتش رو تَنِش کردم و گفتم :
_ میلادم ،خیلی ماه شدی فدات شم ،به ما حق نمی دی از خود بیخود بشیم
و نبوسیمت ؟
بعدم پنجه هام رو توی انگشتای کشیده میلاد قفل کردم و گفتم :
_ بیا بریم توی ماشین ،الان درستش می کنیم
رفتیم توی ماشین ،به ماریا گفتم :
_ ماری جونم ؟ کِرِم دنبالت داری ؟
_ اوهوم
_ قربونت ،بده تا صورت ماه داداشمو درست کنم
کِرِم رو گرفتم و به سختی صورتش رو درست کردم ،آخه رژ لب هامون
هم چرب بود و به راحتی هم پاک نمی شد ،بعد از کلی دَنگ و فَنگ و با
کلی قربون صدقه ی داداشم رفتن صورتش رو پاک کردیم .
ماشین رو روشن کردم و تخته گاز رفتیم به سمت آتلیه که از قبل با ماریا
وقت گرفته بودیم .
باز ماشین زن دایی دستم بود ،من که موهام رو اتو کشیده بودم و رنگ
فوری پَر کلاغی زده بودم که با موهای خرمایی میلاد تضاد پیدا کنه .
ماریا هم موهاش رو فِر کرده بود و موهاش هم که خدادای مشکی بود ،
این سری کِرِم زده بودم و اَبروهام رو هم با مداد قهوه ای کرده بودم و
ریمل هم زده بودم با رژ گونه صورتی ،کلاً آرایشم رو بیشتر کرده بودم
که میلاد زوم شده بود رو من .
کفش های پاشنه 7 سانتیم رو از صندوق عقب برداشتم و وارد آتلیه شدیم
،میلاد تا الان موهای من رو ندیده بود .
من وماریا به سمت قسمت تعویض لباس رفتیم تا لباس مون رو درست
کنیم و یه صفایی هم به موهامون بدیم ،ماریا شال و مانتوش رو در آورد
و موهاش رو باز کرد .
موهای ماریا خیلی خوشکل بود ،من هم مانتو و شالم رو درآوردم و
موهام رو با کلیپس بالای سرم بستَم که چون اتو کشیده بودم همشون تو
هوا مُعَلق ایستاده بودن .
بعد از چند لحظه میلاد وارد اتاق شد و تا چشمش به من افتاد روی
صورت و موهام زوم کرد و همین طور بی حرکت ایستاد .
جلوش رفتم و دستام رو جلوی صورتش تکون دادم ،میلاد بی توجه به
حضور ماریا دستش رو به سمت کلیپس من بُرد و بازش کرد و دستش
رو کشید تو موهام و گفت :
_ چقدر موهات خوشگله آبجی جونم !!!
دقیقاً مثل خودش چشمام بسته شد ،من عاشق نوازش کردن و نوازش شدن
بودم و الان داشتم از طرف برادرم این حس رو دریافت می کردم .
ناخودآگاه میلاد رو بغـ*ـل کردم و گفتم :
_ دوسِت دارم گل خوشگل من
ماریا که تا الان ساکت بود به سمت ما اومد و گفت :
_ اووووم ... فکر کنم منم این جاما
خنده ام گرفت و چشمام رو باز کردم و گفتم :
_ اِی حسود ،چشم نداری ببینی داداشم ،آبجیش رو بغـ*ـل می کنه ؟
ماریا با کلک لب هاشو برچید و گفت :
_ نمی خوام
میلاد که از چشماش عشق نسبت به ماریا می ریخت ،از من جدا شد و
رفت ماریا رو بغـ*ـل کرد که من براشون لبخند زدم و تو دلم حسابی غبطه
خوردم که :
_ اِی کاش منم این طور سامین رو دوست داشتم
چند لحظه بعد عکاس اومد ،اول عکس های تکی ،از میلاد گرفت در
حالت های مختلف ،بعد از اون ماریا رو فرستادم تا چند مدل عکس
بگیرن ،در آخر هم خودم به سمت میلاد رفتم .
اول یه عکس ایستاده گرفتیم که میلاد دستش رو پشت کمر من گذاشته
بود و به صورت من زل زده بود و من هم به دوربین زل زده بودم و یه
لبخند عریض زده بودم .
در حین عکس گرفتن میلاد رو به من گفت :
_ مهرسا ،تو که قَدِت بلنده ،دیگه چرا کفش پاشنه بلند پوشیدی ؟ با من یه
قد شدی !
خندیدم و گفتم :
_ دوس دارم
میلاد هم گفت :
_ بله ،قانع شدم
بعد از اون میلاد چهار زانو نشست و منم کنارش نشستم و دستم رو ،
روی شونه اش گذاشتم و زل زدم به صورت میلاد و میلاد هم به دوربین
نگاه می کرد ،چند مدل عکس دیگه هم گرفتیم و آماده شدیم که بریم .
میلاد رو به من کرد و گفت :
_ مهرسا ؟ موهات رنگ خودش این طوری مشکیِ ؟
_ نوچ ،هم رنگ موهای توئه ،الان رنگ فوری زدم ،بشورمش می ره
چشمای میلاد برق زد و گفت :
_ اِیول ،پس خیلی ناز تره
ماریا چشماش رو ریز کرده بود و رو به ما گفت :
_ چی می گید شما ؟
روم رو به طرف ماریا برگردوندم و گفتم :
_ باز شروع کردی ؟
ماریا خندید و گفت :
_ دلم می خواد
سوار ماشین شدیم و میلاد رو هم شوت کردیم صندلی عقب که گفت :
_ شما دو تا دست به یکی کردین تا منو دیوونه کنید ؟
با ماریا زدیم زیر خنده و من هم با یه تیک آف خطرناک راه افتادم ،اول
ماریا رو رسوندیم و بعد هم به سمت خونه میلاد راه افتادم ،خواستم
پیاده اش کنم و برم که گفت :
_ بیا بالا ،یه سورپرایز برات دارم
دیگه حرف سورپرایز که می شد ،نمی شد بی خیال بشم ،واسه همین
پارک کردم و اول یه سر پیش مامان رفتیم و چند دقیقه بعد به سمت
استودیو میلاد رفتیم .
یه مبل کنار پیانوش گذاشت و گفت :
_ مهرسا جونم ،آبجی اینو واسه شما خوندم
و شروع کرد به زدن و خوندن :
_ دوباره نم نم بارون ،صدای شُر شُر ناودون
دل بازم بی قراره
دوباره رنگ چشاتو ،خیال عاشقی باتو
این دل آروم نداره نداره نداره
شبامو خواب نوازش ،دوباره هق هق و بالش
گریه یعنی ستایش
ستایش تو و چشمات ،دلم هنوز تو رو می خواد
دل بازم پر زده واسه عطر نفس هات
اتاقم عطرتو داره ،دلم گرفته دوباره
کار من انتظاره
یه عکس و درد دلامو ،می ریزه اشک چشامو
غم تمومی نداره نداره نداره
صدای بادِ و کوچه ،داره تو خونه می پیچه
قلبم آروم نمی شه
بغـ*ـل گرفتمت انگار ،دوباره خوابه و تکرار
باز نبودی و من تکیه دادم به دیوار
ستایش یعنی این دیوونگی ها
شبیه حس خوبه تو دل ما
نگاه کن تو چشای بی قرارم
چقدر این لحظه ها رو دوس دارم
تصور می کنم پیشم نشستی
چقدر خوبه ،چقدر خوبه که هستی
ستایش یعنی این حسی که دارم
نمی تونم تو رو تنها بذارم
ستایش _ مرتضی پاشایی
اشک تو چشمام جمع شده بود ،به این فکر کردم که چقدر من میلاد رو
دوس دارم ،از جام پا شدم و دست میلاد رو هم گرفتم تا بلند بشه ،وقتی
پا شد محکم بغلش کردم و با هق هق گفتم :
_ اگه من تو رو نداشتم چی کار می کردم ؟ من یک ماهه که با توأم اما
اندازه سِنَم انگار تو رو داشتم ،عاشقتم میلاد ،عاشقتم ،همیشه مال من باش
و مال من بمون
میلاد واسه این که جَو سنگین روتموم کنه گفت :
_ پس ماریا چی ؟
همین جمله اش کافی بود تا حسابی از دستش بخندم ،حالا که گفت ماریا
باید چند تا سوال ازش بپرسم :
_ میلاد جونی ؟
میلاد اشکای رو گونه ام رو پاک کرد و گفت :
_ جونم آبجی ؟
_ تو انقدر ماریا رو دوست داری که بخوای باش ازدواج کنی ؟
میلاد متعجب شد و گفت :
_ آره ،پس چی فکر کردی ؟
_ پس چرا هیچ اقدامی نمی کنی ؟
_ من که خیلی دلم می خواد ،مامان گفته باید حسابی بشناسمش ،بعد واسه
خواستگاری اقدام کنیم
دوباره بی طاقت شدم و به طرفش رفتم که سرش رو پائین انداخته بود ،
دستم رو زیر چونه اش بردم و دستی تو موهای نازش کشیدم و گفتم :
_ اووووم ... اون با من
_ چی ؟
_ من مامانو راضی می کنم ،ولی بهم بگو مطمئنی ماریا رو واسه
ازدواج می خوای ؟
_ آره ،100 در صد
_ من حلش می کنم
میلاد محکم بغلم کرد و گفت :
_ اِی جونم به این آبجی اَکتیو ،بعد از خدا چشم امیدم به توئه ها
خندیدم و گفتم :
_ شک نکن ،میلاد ؟
_ جان ؟
_ قصد نداری کنسرت جدید بذاری و ما رو شاد کنی ؟
_ چرا اتفاقاً ،دیگه دلم موسسه نمی خواد ،دلم می خواد تو برج میلاد
اجرا کنم
_ اوووو ... چه کم توقع !!!
_ بله دیگه
یهو توی ذهنم گذشت که با ماریا این قضیه رو اوکی کنم ،همه چی اوکیِ
،من این کار رو می کنم .
بعد از این فکر رو به میلاد کردم و گفتم :
_ میلادم ؟
_ جونم آجی ؟
به پیانو اشاره کردم و گفتم :
_ پس کی از اینا یادم می دی ؟
_ همین الان
_ وای نه میلاد ،الان نه ،از فردا اگه مایلی ؟
میلاد بغلم کرد و گفت :
_ باشه جیگرم
با میلاد اومدیم پائین و با هزار بدبختی از مامان و میلاد که نمی ذاشتن
بر گردم خونه ،خداحافظی کردم و رفتم خونه .
************
از فکر هفته پیش بیرون اومدم و به فردا فکر کردم ،خدایا الان باید چی
کار می کردم ؟
سامین گفته بود وظیفه حمل و نقل خودم و وسایلم رو به عهده می گیره ،
بلند شدم و ظرف و ظروفی که می خواستم رو آماده کردم و توی سبد ها
چیدم تا فردا وقت کمتری رو برای این کار صرف کنم ،قرار بود چند
مدل کیک و شیرینی واسه آزمون درست کنیم .
دست به کار شدم و چند تا کیک اسفنجی درست کردم ،چون باید دو مدل
کیک با خامه و فوندانت و آیسینگ دیزاین می کردم .
این کار تمام علاقه من بود ولی وقتی به بعدش که باید بر می گشتم شهر
خودم ،اصفهان ،فکر می کردم خیلی عصبی می شدم .
شب تا صبح خیلی استرس داشتم ،با این که به خودم و کارم اطمینان
داشتم ولی بازم بی استرس نمی شد .
صبح سامین اومد دنبالم و منو به آموزشگاه رسوند ،تا ظهر ساعت 1 همه
کارهام رو اوکی کردم و حسابی خسته شدم .
وقتی میزم رو چیدم و آماده تحویل شدم مربی رو صدا زدم و خواستم که
کارم رو ببینن و نمره بِدَن و منو مرخص کنن .
میز من شامل کیک های شطرنجی با روکش خامه شکلاتی ،پاند کیک و
دوتا کیک دیزاین شده بود و سه مدل شیرینی ناپلئونی و لطیفه و هزار لا
،خیلی نامردی کرده بودن این همه کار سخت داده بودن ولی دیگه کار
تخصصی همینه دیگه .
همه همکار ها ،خواهر یا برادر هاشون اومده بودن که کنار شون باشن
و بتونن موفقیت شون رو ببینن ،اما من که خواهرم کیلومتر ها ازم دور
بود و داداشام هم یه جور مشغول بودن .اِی کاش میلاد و میعاد حداقل
کنارم بودن .
پشتم به در ورودی بود و داشتم به میز یکی از بچه ها که برادرش اومده
بود و داشت با خوشی از کاراش عکس می گرفت با حسرت نگاه می
کردم که دو تا دست از پشت سر خورد روی شونه ام .
آماده جیغ زدن بودم ،برگشتم و با دیدن میلاد و میعاد که هر کدومشون
یه دسته گل دست شون بود اومدم جیغ بزنم که سریع دستم رو گذاشتم
روی دهنم و جیغم رو خفه کردم .
کافی بود خانم صمدی صدام رو بشنوه ،خیلی شیک و مجلسی نمره
آزمون عملی من رو 0 می داد و منم سرم رو از دست می دادم .
پریدم بغـ*ـل هر دوشون و پیشونی جفت شون رو مثل همیشه بوسیدم .
میلاد و میعاد بهم تبریک گفتن و چشماشون زوم شد روی میز کارم و
در حالی که آب از دهن شون راه افتاده بود و وسایل روی میزم بدجور
داشت بهشون چشمک می زد .
سریع پریدم جلوی میز و گفتم :
_ هِی هِی داداشای عزیزم ،چشما درویش ،فعلاً نمی شه دست بزنید چون
هنوز آزمون گر نیومده بهم نمره بده و باید کارو کامل ببینه
که جفت شون مثل لاستیک پنچر شدن ومنم بهشون خندیدم ،چند لحظه
بعد آزمون گر اومد و با خوش رویی با میلاد و میعاد سلام و احوال
پرسی کرد و بعد هم شروع کرد به تست کیک و شیرینی هام وبعدم در
عین تعجب من بهم 98 داد و رفت .
از خوشی تو پوست خودم نمی گنجیدم ،به محض اینگه آزمون گر رد شد
،میلاد و میعاد یکی یه بشقاب برداشتن و خیلی شیک و با سخاوت شروع
کردن به خوردن کیک و شیرینی که جیغ من در اومد :
_ آقاااااااا ،من هنوز از کارام عکس نگرفتم ،شما که همش رو ناقص
کردین ؟
بعد هم دست به سـ*ـینه ایستادم و گفتم :
_ اصلاً صبر کن ببینم ،شما به خاطر من اومدید یا به خاطر چیزایی که
درست کردم ؟
میلاد و میعاد سرشون رو بالا آوردن و با دهن پُر گفتن :
_ معلومه ،واسه تو
از خنده ولو شدم روی صندلی و گفتم :
_ کاملاً مشخصه
بعد از اینکه هر دوشون دلی از عذا در آوردن وسایلم رو جمع کردم و
یکی یه سبد از وسایلم رو به دست شون دادم و گفتم :
_ حالا بدوئید این وسایل رو بذارین تو ماشین تا من بیام
میلاد گفت :
_ خوشم میاد سریع دست مزدشم حساب می کنی !
خندیدم و گفتم :
_ بدو شیطونی نکن
لباسم رو عوض کردم و بعد از خداحافظی از بچه ها واسه همیشه به
سمت دو تا گل قشنگم ،میلاد و میعاد رفتم .
 
  • پیشنهادات
  • آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل سی و هشتم
    امروز روزی بود که مهرسا و ماریا حسابی منو غافل گیر کردن ،امروز
    روز تولد من بود .
    روزی که مهرسا کلاس کیک تکمیلیش تموم شد و من و میعاد رفتیم
    دنبالش و بعد هم بردیمش خونه خودمون .
    مهرسا خیلی پَکَر بود ،کنارش نشستم و گفتم :
    _ گل خوشگل من چرا ناراحته ؟ خسته ای ؟
    _ هم آره هم نه ،خستگیم که مال کارهامه ،ولی در اصل عصبی ام ،من
    دو سه روز دیگه باید برگردم اصفهان ،برعکس همیشه که حس می کردم
    حتی یه لحظه ام نمی تونم از شهر و خانواده ام دور باشم اما الان اصلاً
    دلم نمی خواد برگردم ،می خوام پیش تو بمونم
    کمی فکر کردم و بعد یه بشکن زدم و گفتم :
    _ فهمیدم !!!
    مهرسا متعجب گفت :
    _ چی شده ؟
    خنده ی شیطانی کردم و گفتم :
    _ ما خانواده ات رو می پیچونیم و تو 1 ماه دیگه این جا می مونی ،
    چطوره ؟
    مهرسا با بی حسی گفت :
    _ آخه چطوری ؟
    از نقشه ای که توی سرم بود خنده ام گرفت که مهرسا گفت :
    _ خب چیه ؟ نخند ،تعریف کن
    وقتی نقشه شومم رو بهش گفتم ،مهرسا از خنده روده بر شد ولی یهو
    غمگین شد و گفت :
    _ فکر نمی کنم بابا گول بخوره ،بابام خیلی تیزه
    انگشتام رو توی انگشتای ظریف مهرسا قفل کردم و گفتم :
    _ نترس ،ما کارمون رو خوب بلدیم ،مطمئن باش
    و باز زدم زیر خنده ،مهرسا هم خنده اش گرفت .
    وقتی میعاد از اتاقش بیرون اومد خنده من و مهرسا شدت گرفت ،که
    میعاد گفت :
    _ زحرررر ،چتونه ؟ شاخ رو سرمِ یا دم در آوردم ؟
    مهرسا همین طور که می خندید ماجرا رو برای میعاد تعریف کرد ،
    میعاد هم که متوجه ماجرا شده بود خندید و گفت :
    _ نه بابا ،می فهمن که ؟
    منم گفتم :
    _ اتفاقاً تو وقتی جدی می شی منم حرفاتو باور می کنم
    میعاد _ جون من ؟
    من _ باور کن !!!
    مهرسا _ خب کی می خواین اقدام کنید ؟
    من _ فردا
    مهرسا خندید و گفت :
    _ پیش به سوی نقشه شوم مون
    ************
    مهرسا امروز صبح اومد پیش مون که نقشه رو اجرا کنیم ،گفت :
    _ همه چی از طرف دایی اینا اوکی شده
    با هم به سمت محل کار میعاد راه افتادیم ،مهرسا نمی تونست جلوی خنده
    اش رو بگیره ولی با هر بدبختی بود رفتیم توی اتاق کار میعاد و مهرسا
    شماره پدرش رو گرفت و همین طور می خندید .
    بهش چشم غره رفتم که خنده اش رو جمع کرد و چند لحظه بعد شروع
    به صحبت کرد :
    _ الو ،سلام بابا جون ،خوبی ؟
    _ ........
    _ آره ،آره ،ممنونم ،همه خوبن ،ببین بابا من نمی تونم زیاد باهات
    صحبت کنم
    بعد هم رو به من چشمکی زد و با صدای آهسته ای گفت :
    _ آخه دارم از مدیریت آموزشگاه باهاتون تماس می گیرم
    و بی صدا شروع کرد خندیدن
    _ ...........
    مهرسا چشماش گرد شد و گفت :
    _ چی ؟؟؟ اِخراج ؟ مگه مدرسه اس ؟
    _ ......
    باز متعجب شد و گفت :
    _ کج رفتاری اخلاقی ؟ بابا !!! اجازه بدین براتون توضیح بدم
    من و میعاد از خنده رومون رو به سمت دیوار کرده بودیم .
    _ ببین بابا ،مدیر آموزشگاه گفتن قراره 1 ماه دیگه به کلاس های
    تخصصی ما اضافه بشه
    _ ........
    _ آره ،باور کن ،نه به جان خودم
    _ .....
    _ اِی بابا ،اصلاً بیا با خود مدیریت آموزشگاه صحبت کن
    _ .........
    _ نه دیگه بابا جون ،شما حرف منو قبول نداری ،بیا صحبت کن ،گوشی
    گوشی
    و با چهره ای که از خنده سرخ شده بود گوشی رو به طرف میعاد گرفت
    ،میعاد با خنده کنترل شده گوشی رو گرفت و روش رو به سمت مخالف
    ما چرخوند و صداش رو صاف کرد :
    _ الو ،سلام آقای فاطمی ،بنده امیدیان رئیس آموزشگاه هستم
    _ ..........
    _ مرسی ،بله بله
    _ ..............
    کمی صداش رو بالا برد و جدی تر گفت :
    _ آقا واقعاً زشته که شما به حرف دخترتون اعتماد ندارید ،مگه ما با
    کسی شوخی داریم ؟
    _ ..........
    _ بله آقا ،بنده کارهای خیلی مهم تری هم دارم ،بله همین طوره ،روز
    خوش ،خدانگهدار
    و با حرص تصنعی گوشی رو روی دستگاه کوبید ،من و مهرسا که از
    خنده همو بغـ*ـل کرده بودیم و روی شونه های هم خنده امون رو خفه می
    کردیم از خنده منفجر شدیم ،میعاد هم یهو منفجر شد و گفت :
    _ بیچاره پدرت ،سکته کرد از اُبهت من ،گفت اصلاً شما دو ماه دیگه
    نگهش دارین
    اون روز هم حسابی خندیدیم ،بعد از اتمام خنده مون مهرسا رو به ما
    کرد و گفت :
    _ فردا شب دایی ،شما و خانواده تون با ماریا و خانواده سامین رو واسه
    شام دعوت کرده ،حتماً بیاید
    بعد هم رو کرد به سمت من و گفت :
    _ پسر ،تو خالی بستی می خوای موهاتو کوتاه کنی ؟
    دستی تو موهام کشیدم و با عشـ*ـوه گفتم :
    _ گذاشته بودم واسه یه روز خاص
    باز خندیدیم و هر کدوم به سمت خونه هامون راهی شدیم .
    ************
    امشب شب مهمونی خونه دایی مهرساست ،صبح رفتم آرایشگاه و موهام
    رو کوتاه کردم و خواستم واسه شب هم یه کمی بهش برسه .
    می دونستم ماریا و مهرسا شُکه می شن ،وقتی رفتم خونه ،مامان هم شُکه
    شد و گفت :
    _ چقدر عوض شدی مامان ! یه مرد به تمام معنا شدی
    معترضانه رو به مامان گفتم :
    _ اِه ،یعنی قبلاً مرد به تمام معنا نبودم ؟
    _ می شه گفت نه
    و بعد هم خندید .
    به مامان گفته بودم ماریا هم دعوته ،قضیه سامین رو هم برای مامان اینا
    گفته بودم ،خود مهرسا هم ماجرا رو به خانواده دائیش گفته بود تا دایی
    به پدرش خبر بده که از خواستگاری اومدن شون ،شُکه نشن .
    خیلی زود شب شد و همه مون آماده شدیم ،بابا مامان و میعاد رفتن و من
    و ماریا هم جدا قرار شد بریم .
    می خواستم اول ماریا و بعد هم مهرسا رو با مدل جدید موهام غافل گیر
    کنم ،یه کت مخمل زرشکی با شلوار کتان مشکی پوشیدم و یه پیراهن
    سفید هم زیر کتم .
    دنبال ماریا رفتم ،حسابی از دیدنم متعجب شد و منو بوسید ،ماریا هم یه
    مانتو نازک آبی با شال و شلوار مشکی پوشیده بود .
    وقتی به خونه دایی مهرسا رسیدیم هم زمان با ما سامین و خانواده اش هم
    رسیدن ،با هم سلام و احوال پرسی کردیم و وارد خونه شدیم .
    وارد که شدیم هم من هم مهرسا شُکه بودیم ،مهرسا یه شلوار لی مشکی
    با یه سارافون زرشکی و زیر سارافونی سفید و شال سفید پوشیده بود ،
    نمی دونم چطوری بود که ما با هم سِت می شدیم ،مهرسا هم زوم بود
    رو موهای من .
    بی توجه به جمعیت حاضر در سالن به سمت من و ماریا اومد و با هر
    دومون روبوسی کرد که سامین با عصبانیت به ما نگاه می کرد .
    منم برای این که بیشتر لَجِش در بیاد یه لبخند براش زدم که واقعاً هم اثر
    داشت و وقت بود سامین منفجر بشه .
    بعد از نشستن و گپ زدن زن دایی مهرسا ما رو به سمت سالن غذا
    خوری راهنمایی کرد .
    عجب خونه ای داشتن ،خیلی وضع شون توپ بود ،ماشینی که همیشه
    دست مهرسا بود مال زن دائیش بود .
    وقتی سر میز رفتیم با دیدن اون همه غذا و دسر رنگارنگ کُپ کردیم ،
    اینا که مال یه دقیقه اش بود ،وقتی که زن دایی گفت :
    _ اکثر کارهای روی میز رو خود مهرسا انجام داده
    حسابی متعجب شدم ،به به !!! عجب خواهر کد بانویی داشتم ،یه نگاه
    قدر شناسانه بهش انداختم و براش لبخند زدم و مهرسا هم برام لبخند زد
    و وقتی کسی متوجه ما نبود دستش رو بالا آورد و به حالتی که یعنی
    داره موهام رو نوازش می کنه تکون داد .
    سامین بیچاره اون شب حسابی از دست کارهای من و مهرسا منفجر شد .
    اون شب یکی دیگه از شبای خاطره انگیز زندگیم شد .
    ************
    تو این یکی دو هفته تا روز تولد من ،می دیدم که ماریا و مهرسا حسابی
    مشکوک می زنن ولی کاری هم نمی تونستم انجام بدم چون شدیداً دهن
    هاشون قرص بود و چیزی رو لو نمی دادن .
    مامان هم که اصلاً به روی خودش نمی آورد که چه خبره ؟ تیمی برای
    خودشون تشکیل داده بودن این 3 تا خانوم .
    روزی که شبش تولدم بود ماریا بهم زنگ زد و گفت :
    _ وای میلاد نتایج کنکور رو زدن ،بیا تا بریم ببینیم چی قبول شدی ؟
    بهش گفتم :
    _ خودم میام دنبالت تا بریم ببینیم چه گلی کاشتم بنده
    اطمینان داشتم قبول شدم ولی نمی دونم چه دانشگاهی ،با هم به یه کافی
    نِت نزدیک رفتیم .
    قبل از رسیدن به ماریا گفتم :
    _ بذار به مهرسا هم زنگ بزنم با هم بریم
    که ماریا با هول گفت :
    _ نه .... یعنی چیزه ... مهرسا گفت از منو سامین برام می بینه
    رو به ماریا کردم و موشکافانه نگاش کردم و گفتم :
    _ ماری جونم ،باز مشکوک می زنیا !! بازم پنهان کاری ؟
    که ماریا گفت :
    _ نه عزیزم ،تو چقدر مشکوکیا ،داری اشتباه می کنی
    بعد هم دستم رو گرفت و گفت :
    _ بدو بریم نتیجه ات رو ببینیم که خیلی هول دارم
    متوجه پیچوندنش شدم ولی حرفی نزدم ،شناسه و رمز رو زدم و دیدم
    ... اُه مای گاد ... دانشگاه دولتی قبول شدم ،خیلی خوشحال شدم و به
    ماریا گفتم :
    _ ماریا یه زنگ می زنم به مهرسا خبر بدم دولتی قبول شدم
    که ماریا با خوشحالی گفت :
    _ حالا شب بهش بگو
    متعجب نگاش کردم و گفتم :
    _ مگه شب چه خبره ؟
    ماریا هول کرد و گفت :
    _ منظورم اینه که بذار بیشتر غافل گیرش کنیم
    بله ،یه خبری بود ولی رو نمی کردن ،واسه خوشحالی این قضیه یه کم
    با ماریا رفتیم دور دور و بعدش ماریا گفت :
    _ میلاد ،دیگه کم کم بریم خونه که کار دارم
    کاملاً مشکوک می زد ،رسوندمش خونه شون و تصمیم گرفتم برم توی
    استودیو و یه کم نُت بسازم ،ولی قبل از این کار گفتم :
    _ بذار یه زنگ بزنم به مهرسا
    ولی هر چی زنگ زدم جواب نمی داد ،یه کم دل نگران شدم ولی رفتم
    تو استودیو ومشغول ساختن نُت جدید شدم .
    به قدری مشغول کارم بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شده ،وقتی به
    خودم اومدم که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ،مهرسا بود :
    _ الو سلام میلادم
    _ سلام مهرسا جونم ،خوبی ؟
    _ مرسی فدات شم
    _ آجی ،اون وقت زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی !
    _ اوهوم ،دستم بند بود ،میلاد ؟
    _ جون دلم ؟
    _ می شه بیای پیش من ؟
    _ چیزی شده ؟
    _ نه ،دایی اینا یه مهمونی دعوت بودن رفتن ،منم تو خونه تنهام و خیلی
    می ترسم
    _ آخ الهی عزیزم ،خب پاشو بیا پیش من
    _ میلاد ؟ تو بیا دیگه ،من که همیشه میام پیش تو ،حالا این سری تو بیا
    ،الان سکته می زنما
    _ باشه عزیزم ،الان میام پیشت ،نترسیا
    خدافظی کردم و رفتم پائین توی اتاقم ،مامان بدو بدو خودش رو به من
    رسوند و گفت :
    _ کجا می خوای بری ؟
    _ مهرسا زنگ زد و گفت بیا پیشم تنهام
    _ چرا اون نمیاد این جا ؟
    _ نمی دونم ،بهش گفتم اما گفت تو بیا
    _ خب باشه مامان برو ،ولی یه لباس خوب بپوش ،بذار واست انتخاب
    کنم
    رفت طرف لباس هام و یه تی شرت قرمز و یه جین سرمه ای بیرون
    کشید با یه شال گردن نازک قرمز تیره و گفت :
    _ اینا رو بپوش گلم
    من که پاک یادم رفته بود اینا همش نقشه است ،لباس ها رو پوشیدم و به
    سمت خونه دایی مهرسا راه افتادم .
    چند دقیقه ای توی راه بودم تا بالاخره رسیدم ،زنگ رو زدم که بدون این
    که کسی جواب بده در باز شد .
    رفتم داخل که کل باغ تاریک بود ،فقط یکی از چراغ های اتاق طبقه بالا
    روشن بود .
    داشتم به سمت داخل می رفتم که صدای جیغ مهرسا رو شنیدم ،قلبم افتاد
    و خودم رو با دو به سمت داخل رسوندم و داد زدم :
    _ مهرسااااااااااا
    که یهو تمام چراغ ها روشن شد و مهرسا پرید جلوم و گفت :
    _ تولدت مبارک عشقم
    من که سکته دو قبضه کرده بودم به همون حالت مونده بودم ،مهرسا جلو
    اومد و تکونم داد .
    داشتم فکر می کردم که چطور انتقام بگیرم ،تا مهرسا سرش رو آورد
    جلوی صورتم یه پِخخخخ شدید گفتم که مهرسا جیغ زد و یه متر پرید
    عقب ،زدم زیر خنده که صدای یه جمعیت کلان پشت سرم گفت :
    _ تولد ،تولد ،تولدت مبارک ........ آقا میلادددددد
    برگشتم و دیدم تنها کسی که حضور نداره حاج حافظ شیرازیه ،مونده بودم
    مامان بابا چطور خودشون رو رسوندن ؟
    تازه الان بود که توجهم به تیپ ماریا و مهرسا جلب شد ،باز لباس شون
    سِت لباس من بود ،به سمت مامان رفتم و گفتم :
    _ مامان توأم که بله ؟
    مامان خندید و گفت :
    _ تقصیر این آبجی شیطونته
    _ بله ،نقشه فیلم آمریکایش رو همین الان دیدم
    از طرف چپم مهرسا و از طرف راستم هم ماریا بازوهام رو گرفتن و
    من رو به سمت قسمت تزئین شده سالن هدایت کردن ،من رو نشوندن و
    همه دورم جمع شدن .
    میعاد و علی و مهرداد و سامین هم جلوی میز نشسته بودن و داشتن
    بِشکن می زدند ،مهرسا و ماریا هم این طرف و اون طرف من دست می
    زدن .
    حسابی از کارشون خنده ام گرفته بود ،بدون آهنگ داشتن اجرا می
    رفتن ،مهرسا در گوشم گفت :
    _ حالا می ریم سراغ اصل قضیه
    از کنارم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت ،کیک رو آورد که روش 2
    تا شمع 2 و 9 بود ،خیلی بزرگ بود ،البته جمعیتم زیاد بود .
    تا کیک رو روی میز گداشت دیدم عکس چهره ام روش کار شده و زیر
    اون عکس نوشته بود :
    " عزیز دل مون ،میلاد جون مون ،تولدت مبارک ،1000 ساله بشی "
    مهرسا شمع های روی کیک رو روشن کرد و بهم گفت :
    _ حالا آرزو کن خوشگلم
    چشمام رو بستم و واسه همه مون آرزوی خوشبختی کردم ،بعدم چشمام
    رو باز کردم و شمع ها رو فوت کردم که همه افراد حاضر تو سالن برام
    هووووو کشیدن .
    رسید به قسمت کیک خوردن ،خیلی خنده دار بود ،چون ماریا و مهرسا
    هر دوشون یه تیکه از کیک رو با انگشتاشون برداشته بودن و به طرف
    دهن من گرفته بودن ،منم نمی تونستم یکی شون رو اول انتخاب کنم که
    دعوا رو بین شون راه بندازم ،گفتم :
    _ نه ... دستاتون غیر بهداشتیه
    و دست هاشون رو هول دادم تو دهن خودشون که همه از خنده رو به
    موت شده بودن .
    بعد از مراسم کیک خوری ،مهرسا گفت :
    _ الان آهنگ
    بِشکن زد و میعاد هم دستگاه استریو رو روشن کرد که همه از خنده روده
    بر شده بودن ،آهنگ در حال پخش چیزی نبود جز پارسال بهار دسته
    جمعی .
    مهرسا باز از کنارم بلند شد و دست سامین رو گرفت و رفتن وسط و
    شروع کردن به رقصیدن ،من که از خنده روی کاناپه ولو شده بودم چون
    مهرسا مردونه می رقصید و سامین هم با عشـ*ـوه می رقصید .
    مثل این که از قبل با هم اوکی کرده بودن چون تمام حرکاتشون هماهنگ
    بود ،مهرسا با تبحر زیادی بِشکن های مردونه می زد و قِرهای درشت
    اجرا می کرد و سامین هم دورش می چرخید و دستاش رو با عشـ*ـوه تکون
    می داد .
    وقتی آهنگ تموم شد ،همه در عین خندیدن و پاک کردن اشک چشم شون
    از خنده زیاد ،واسه شون دست زدن .
    بعد از اون باز مهرسا داد زد :
    _ و حالا قسمت جیـ*ـگر ماجرا
    یه چشمک به میعاد زد و میعاد هم میکروفون رو آورد و علی هم گیتار
    به دست یه صندلی گذاشت و نشست ،مهرسا رو به من گفت :
    _ خب نفسم جونم ،الان شما باید واسه ما قطعه تو فکرتمو رو کنی
    جمعیت حاضر در سالن هم می گفتن :
    _ تو فکرتم ... تو فکرتم ... تو فکرتم
    متعجب شدم که این آهنگ 0 کیلومتر از کجا لو رفته که با اصرار ها
    شروع کردم به خوندن :
    _ تو فکرتم دو سه روزه
    دلم واسه تو می سوزه
    کی به تو گفته که قهرم
    بعد تو شیطونی کردم
    انگاری بین من و تو
    یکیه عین من و تو
    بهتره بازی تموم شه
    میام پیشت اگه روم شه
    بسه داری با این حرفا
    می افتی بد جوری از پا
    بسه پاشو بیا این جا
    بگذر از این خیال و رویا
    تو فکرتم _ مرتضی پاشایی
    همه با نظم قطعه ،دست می زدن و یه جاهائیش رو هم خوانی می کردن .
    بعد از این که شعر تموم شد همه برام دست زدن و بچه ها یه کم دیگه
    بزن و برقص کردن و باز مهرسا گفت :
    _ خب می رسیم به قسمت آخر شب مهیج مون : کادو ها
    بازوی من رو بین دستاش گرفت و من رو به سمت کاناپه برد و نشوندم ،
    هر کس یه چیزی آورده بود ،از همه یکی یکی تشکر کردم .
    وقتی رسید به کادوی مهرسا و ماریا ،هر دوشون گفتن :
    _ از ما شریکیه
    میعاد گفت :
    _ واسش ماشین خریدین ؟
    مهرسا _ نه
    سامین _ خونه خریدین ؟
    ماریا _ نه
    علی _ چی خریدین ؟
    مهرسا _ اِی بابا ،حالا می فهمین
    مهرسا پاکتی درآورد و گفت :
    _ با عشق تقدیم به گل زندگیم ،از طرف من و ماریا
    در پاکت رو باز کردم و از دیدن دعوت نامه فَکَم افتاد زمین ،خدای من ،
    ناخودآگاه یه سوت زدم و گفتم :
    _ اِیول ،دمتون گرم
    جفت شون رو بغـ*ـل کردم و یکی یه بـ*ـوس روی سرشون گذاشتم ،همه با
    کنجکاوی گفتن :
    _ پس کادو چی بود ؟
    سر خوش خندیدم و گفتم :
    _ دعوت نامه از برج میلاد ،برای اجرای کنسرت
    همه شروع به دست زدن کردن و برام هووو می کشیدن .
    خودم که از خوشی نمی دونستم چی کار کنم ،حتماً خیلی دونده گی کرده
    بودن ،چون واقعاً گرفتن دعوت نامه خیلی سخته .
    با قدر دانی به مهرسا نگاه کردم ،چون فقط اون می دونست این آرزوی
    منه ،بی توجه به جمعیت کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش که ماریا باز
    پرید بین عاشقانه های من و مهرسا و گفت :
    _ اوهوم
    به سمتش برگشتم و ماریا رو هم کشیدم توی بغلم و دم گوشش گفتم :
    _ حسود کوچولوی خودمی دیگه
    بعد از مراسم عکاسی و خوردن شام همه به سمت خونه هاشون راهی
    شدند ،خیلی از مهرسا و ماریا تشکر کردم .
    وقتی رسیدم خونه سرم به بالش نرسیده خوابم برد .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل سی و نهم
    امروز روز خیلی بَدیِ ،قراره من برگردم اصفهان ،همه چی سریع تر از
    اونی که فکرش رو بکنم تموم شد .
    وقتی شاد باشی ،زمان خیلی زود می گذره ،امان از روز های سخت که
    هم آدمو زجر کُش می کنه و هم اطرافیان رو .
    روزی که به بابا زنگ زدیم و به وسیله میعاد پیچوندیمش ،بابا واقعاً
    باورش شده بود ،فکرشو نمی کردم انقدر تحت تاثیر میعاد قرار بگیره
    که دیگه حتی به دایی اینا زنگ نزنه ،خیلی جالب بود .
    بعد از این اتفاق یه روز به ماریا زنگ زدم و بعد از سلام و احوال
    پرسی گفتم :
    _ ماریا جونی ،می دونستی میلاد خیلی دوس داره که توی برج میلاد
    اجرا داشته باشه ؟ من خیلی دلم می خواد که برم پیگیری کنم و ببینم
    چطوری می شه این کارو کرد ،ولی نمی دونم بعدش باید چطوری و به
    چه مناسبتی بهش بگیم ؟
    ماریا مکثی کرد و با سرخوشی گفت :
    _ نه نمی دونستم ،اتفاقاً چه زمان خوبی ،میلاد 20 همین ماه تولدشه ،
    می تونیم اگه تا اون موقع اوکی شد واسه تولدش بهش بدیم
    من که به شدت خوشحال شده بودم گفتم :
    _ اِی جانم ،چرا من خبر نداشتم ؟ ببین ماریا سور و ساتِش با من ،فقط
    تو تا می تونی بچه ها و دوستای میلاد رو دعوت کن ،واسه آدرس هم
    خونه دایی اینا رو بده ،این جا باشه
    ماریا باز مکثی کرد و گفت :
    _ مهرسا !!! من می خواستم خونه خود مون واسش جشن بگیرم
    _ ماریا ،این جوری بهتره ،میلاد اصلاً دیگه بویی نمی بره ،در ضمن
    باید بریم لباس هم بگیریم سِت میلاد ،باید از همین الان همه چی رو
    آماده کنیم
    ماریا از خوشی خنده ای کرد و گفت :
    _ باشه ،پس از فردا بریم دنبال کار گرفتن دعوت نامه
    _ باشه عزیزم ،من میام دنبالت
    بعد از کمی گفتگوی دیگه و نقشه ریختن خداحافظی کردیم .
    برای گرفتن دعوت نامه از برج میلاد ،10 روزی پیگیری کردیم ،خیلی
    سخت گیر بودن ولی ما هم سِمِج ،بالاخره گرفتیم .
    از قبل به دایی و زن دایی گفته بودم که می خوام اگه اجازه بِدَن توی
    خونه اونا ،واسه میلاد تولد بگیرم که دایی و زن دایی هم با رویی باز
    مجوز رو به من دادن .
    از 2 روز قبل همه رو به کار گرفتم ،میعاد رو فرستادم یه کیک بزرگ
    سفارش بده و ازش خواستم به شیرینی فروشِ بگه که یکی از عکس
    های میلاد رو ،که با ماریا و میعاد و سامین انتخاب کرده بودیم ،روی
    کیک بزنه .
    از سامین هم خواستم تا وسایل رو جور کنه ،خودم و ماریا هم کارهای
    تزئینات رو انجام دادیم .
    از هفته قبل با ماریا رفتیم بازار تا لباس بگیریم ،از قبل با مامان اوکی
    کرده بودیم که چه لباسی بِدِه میلاد بپوشه ،دو تا مانتوی قرمز ،با لی
    سرمه ای و شال سرخابی گرفتیم .
    از وقتی میلاد موهاشو کوتاه کرده بود یه جیـ*ـگر دیگه ای واسه خودش
    شده بود ،من که مخالف سر سخت بودم ،خودم عاشق موهاش شده بودم ،
    ماشالله ،ماشالله ،داداشم همه چی و همه مدلی هم بهش میومد .
    روزی که شب تولد میلاد بود ،از ماریا خواستم یه جوری میلاد رو
    سرگرم کنه تا ما کارهای آخری رو انجام بدیم .
    دیگه کم کم همه اومدن و منم رفتم سر اجرای نقشه ام و به میلاد زنگ
    زدم که نیم ساعت بعد اومد .
    طبق نقشه قبلی وقتی زنگ رو زد ،میعاد رو فرستادم برق ساختمان رو
    قطع کنه به جز یکی از اتاقا .
    وقتی میلاد وارد شد یه جیغ جانانه زدم که میلاد بدو اومد تو ،الهی
    بمیرم ،داداشم حسابی ترسیده بود .
    با تک زنگ من به میعاد برق ها رو وصل کرد و من پریدم جلوی میلاد
    و تبریک گفتم که اونم نامردی نکرد و سریع انتقام گرفت و منو ترسوند .
    شب خیلی خوبی بود ،خصوصاً قسمت آخر و دادن هدیه من و ماریا ،
    حس کردم دنیا رو به میلاد دادیم ،خیلی خوشحال شد و متعاقباً من هم از
    خوش حالی اون ذوق زده شدم .
    بعد از اون روز ،چند بار با بچه ها بیرون رفتیم و نتیجه دانشگاه من هم
    شد دانشگاه دولتی شبانه ،خب من زیاد درس نخوندم ،همونم زیادم بود .
    روز آخر که شبش می خواستم برگردم اصفهان ،بچه ها برام گود بای
    پارتی گرفتن و اشک منو در آوردن .
    میلاد که خیلی حساس بود و حس خودمو داشت گفت :
    _ عزیزم ،این وضعیت موقتیه ،تو بر می گردی پیش خودم ،مگه نه ؟
    با گریه بغلش کردم و گفتم :
    _ من اصلاً نمی خوام برم
    سامین با خنده به سمتم اومد و گفت :
    _ دعاش رو به جون من بکن که تو رو می گیرم و بر می گردی پیش
    داداشت ،من که آدم نیستم
    میلاد گفت :
    _ اِه ... سامین این چه حرفیه ؟ آبجی منو اذیت نکن ،در ضمن مهرسا تو
    رو خیلی دوست داره ولی یه کم تو ابراز کردنش مشکل داره
    سامین چپ چپی نگام کرد و گفت :
    _ کاملاً مشخصه ،نه این که الان تو مهرسا رو سفت چسبیدی !!!
    با این حرف کاملاً حسودانه اش همه مون زدیم زیر خنده .
    قرار بود 2 هفته بعد از برگشتن من به اصفهان ،سامین بیاد خواستگاری
    ،بازم 1 ماه فاصله بین من و میلاد می افتاد ،خیلی سخت بود .
    شبی که قرار بود من به اصفهان برگردم میعاد ،میلاد ،مامان ،بابا ،ماریا
    ،دایی ،زن دایی و سامین اومده بودن بدرقه .
    از بین این جمعیت فقط دلم می خواست برم میلاد رو بغـ*ـل کنم ولی نمی
    شد ،یکی یکی همه رو بغـ*ـل کردم و روبوسی کردم .
    فیلم هندی شده بود ،همه بغض داشتن ،خودمم که بغض داشت خفه ام
    می کرد ،همه بهم امیدواری می دادن و می گفتن :
    " زود بر می گردی "
    " ما منتظرت می مونیم "
    " قوی باش "
    ولی من بازم طاقت نداشتم ،به همه این افراد عادت کرده بودم ،حتی این
    سری سامین رو هم بغـ*ـل کردم و در گوشش گفتم :
    _ سامی ،همه امیدم به توئه ها ،زود بیا که منتظرتم
    سامین با خنده گفت :
    _ مطمئنی فقط منتظر منی ؟
    مشتی به بازوش زدم و گفتم :
    _ اذیتم نکن دیگه
    آخر از همه میلاد رو بغـ*ـل کردم ،حس می کردم همه از جدایی ما بغض
    دارن ،از بس این مدت همه شیدایی های من و میلاد رو دیده بودن ،مثل
    این که اونام درکم می کردن .
    10 دقیقه تو بغـ*ـل میلاد بودم و بی صدا اشک می ریختم ،میلاد پشتم رو
    نوازش می کرد و دم گوشم دلداریم می داد ،بغض داشت :
    _ مهرسایی !!! سختش نکن دیگه ،می خوای داداشت با این اُبهت جلو
    همه گریه کنه ؟ دلت می خواد ؟
    من رو از خودش جدا کرد ،عینکش رو از چشمش برداشت و چشماش
    رو فشار داد تا اشکاش سرازیر نشه ،بعد هم با لبخند اشکای صورتم رو
    با نوک انگشتش پاک کرد که من انگشتاش رو گرفتم و به لبام چسبوندم ،
    خیلی وضعیت بدی بود ،همه یه جوری اشکاشونو می دزدیدن .
    صورتم رو بین دستاش قاب گرفت و گفت :
    _ واسم بخند تا عکس لبخندت تو ذهنم ثبت بشه
    به سختی واسش لبخند زدم و میلاد هم لباش رو گذاشت روی پیشونیم و
    یه بـ..وسـ..ـه طولانی ازم گرفت که خیلی آروم شدم .
    بعد از خداحافظی با دو سوار اتوبوس شدم ،پرده رو کنار زدم و واسه
    همه دست تکون دادم ،لحظه آخر میلاد رو دیدم که کلافه دستی توی
    موهاش کشید ،وقتی اتوبوس راه افتاد شروع کردم به زار زدن .
    یکی از آهنگ های میلادم رو پِلِی کردم و شروع کردم به اشک
    ریختن :
    _ دارم رنگ بی بَند و باری می گیرم
    واسه خنده از هر چی یاری می گیرم
    دارم می فروشم همه لحظه ها رو
    دارم رنگ یه زخم کاری می گیرم
    دارم تو دلم اشک رفتن می بارم
    می خوام داده هاتو واست پس بیارم
    نمی خوام بفهمی وقتی نباشی
    من حتی همین گریه ها رَم ندارم
    تو رو به رهایی و من رو به این غم
    می ری تا توی سرنوشتت نباشم
    اگه روزی برگشتی و من نبودم
    بدون خواستم اما نشد بی تو باشم
    می خندم تا یادم نیاد خاطراتم
    که سنگین تر از این نشه خواب بی تو
    نمی خوام که حال دلم رو بفهمی
    نمی خوام بفهمی که بی تابه بی تو
    غروبه تو می ری و من می شکنم باز
    به روت این شکستو نمی خوام بیارم
    نمی خوام بفهمی که وقتی تو نیستی
    دلیلی واسه زنده بودن ندارم
    تو می ری _ مرتضی پاشایی
    انقدر گریه کردم و زار زدم که نفهمیدم کی خوابم برد .
    ****************
    بعد از 5 ماه باز به خونه خودم برگشتم ،اما مثل همیشه خوشحال نبودم ،
    دلم پیش میلاد بود ،می دونستم اون هم ،الان داره غصه می خوره ،ولی
    خب چه می شد کرد ؟
    با بی حالی وارد خونه شدم که این سری همه در جریان بودن و با خوشی
    به سمتم اومدن ،لبخندی زدم و بغضم رو تو بغـ*ـل مامان بابا خالی کردم ،
    مامان هم اشک می ریخت .
    بابا با سرخوشی بغلم کرد و ابراز کرد که از اومدنم خیلی خوشحاله و
    خوشی کرد که من دیگه واسه همیشه پیششم ،ولی من که می دونستم کمتر
    از 2 ماه دیگه باز بر می گردم .
    ظاهراً ابراز خوشحالی کردم ،بعد از خوش و بِش با مامان و بابا ،لعیا
    دستم رو گرفت و منو به سمت اتاقش برد .
    وقتی در رو بست ،فرصت کردم باز بزنم زیر گریه ،لعیا لباشو جمع کرد
    و گفت :
    _ اَه ،گمشو بابا ،مهرسا !!! چه قدر زرزرو شدی ؟
    تو حال گریه ،متعجب بهش نگاه کردم و گفتم :
    _ لعیا این چه طرز حرف زدنه ؟
    _ بی خیال ،نیاوردمت این جا تا برام اشک بریزیا ،گریه تو جمع کن و
    واسم از میلاد و میعاد و سامین تعریف کن ،بالاخره چی شد ؟
    با غصه ،ماجراها رو براش تعریف کردم و بعد هم گوشیم رو از کیفم در
    آوردم و دادم دستش و گفتم :
    _ فقط باید تا فردا بشینی عکس های من و میلاد رو ببینی
    و با سر خوشی گفتم :
    _ لعیا ،ترو خدا فقط عکس و فیلم های تولد میلاد رو اول ببین ،از خنده
    روده بر می شی ،انقدر با سامین و ماریا و میلاد و میعاد شکلک در
    آوردیم که از خنده شهید می شی
    لعیا گفت :
    _ آره دیگه ،کلاً دلقکی تو ذاتته
    _ خف باا
    لعیا یکی یکی عکس ها و بعد هم فیلم ها رو دید و گفت :
    _ عجب آدم با حالیه این میلاد ،اصلاً به ذهنم هم خطور نمی کرد انقدر
    اهل حال باشه با اون چیزایی که تو اون سری تعریف کردی
    از یاد آوری شیطنتامون لبخندی زدم و گفتم :
    _ نه بابا ،اونا همش صحنه سازی بود ،مگه نگفتم بعدش به چه حالی
    افتاده بود اون دو ماه رو ؟ الهی بمیرم ،خیلی اذیتش کردم
    _ آره ،خیلی با حاله ،خیلی دلم می خواد از نزدیک ببینمش
    _ انشالله به زودی
    و لبخندی زدم .
    نزدیک 5 ،6 ساعت داشتیم با لعیا حرف می زدیم و فیلم و عکس ها رو
    می دیدم و من رو عکس و فیلم ها توضیح می دادم که کجا بودیم و چی
    شده بوده ؟
    ماجرای میلاد رو برای مامان هم تعریف کردم که حسابی متعجب شده
    بود و گفت :
    _ خیلی کله خرابی مهرسا
    ولی وقتی عکس هامون رو دید حسابی تعجب کرد و گفت :
    _ تو دیوونه ای دختر
    رو به مامان کردم و واسش تعریف کردم که دانشگاه قبول شدم و باید تو
    این چند روز اخیر انتخاب مرکز کنم ،که مامان از خوشحالی یک گریه
    سیر دیگه هم کرد .
    با خوشی قضیه رو برای بابا تعریف کرد ،که بابا زیاد خوشحال نشد و
    خیلی جدی گفت :
    _ به چه حقی بی اجازه آزمون دادی ؟
    _ خب ... بابا جون فکر کردم اگه شما بعدش بفهمید خیلی خوشحال می
    شین
    _ بی خود از این فکرا کردی ،من اصلاً اجازه نمی دم
    تو دلم خندیدم و گفتم :
    _ باشه ،بهش می گم
    چند روز بعد انتخاب مرکز کردم و منتظر شدم تا چند هفته بعد جوابش
    بیاد ،چون آزمون رو توی تهران داده بودم ،تهران رو اولویت آخر قرار
    دادم تا شاید قبول بشم ،ولی همه چیز باهام ضدیت داشت .
    تو این چند روز ،همش یواشکی با میلاد و سامین حرف می زدم ،بابا
    خیلی غیرتی بود و اگه می فهمید با کسی حرف می زنم منو می فرستاد
    اون دنیا .
    میلاد هر چی زنگ می زد پکر بود ،مثل خودم ولی هر دومون به هم
    امیدواری می دادیم .
    پدر و مادر سامین برای خواستگاری تماس گرفتن و دایی هم با ،بابا
    صحبت کرد و گفت :
    _ پسره رو می شناسم و آدم های خوبین
    بابا هم اجازه داد تا بیان و خدا رو شکر از من نپرسید که کجا منو دیدن
    و آشنا شدیم .
    ***************
    امروز 10 روز بود که از تهران برگشته بودم ،خیلی اعصابم داغون بود
    ،قرار بود امشب سامین و خانواده اش بیان خونه ما برای خواستگاری .
    توی اتاقم ،داشتم جلوی آینه خودم رو آماده می کردم ،یه آرایش ملیح کرده
    بودم و یه تونیک تا بالای زانو به رنگ خاکستری پوشیدم و شال و
    شلوار سفیدی هم پوشیده بودم .
    یه کمی استرس داشتم ،می ترسیدم بابا ،بد قِلِقی کنه .
    من اگه داشتم خودمو این جوری به آب و آتیش می زدم ،واسه میلاد بود ،
    نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم اون حسی رو که می خوام نسبت به
    سامین داشته باشم ،دست خودم نبود .
    بعد از چند ساعت انتظار ،بالاخره سامین اینا اومدن ،سامین یه دسته گل
    خیلی بزرگ دستش بود و یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود ،خیلی به
    خودش رسیده بود ولی دل من براش ضعف نمی رفت ،شاید هم من
    سنگ دل بودم .
    یه لبخند تصنعی بهش زدم و گل رو که به سمت من گرفته بود از دستش
    گرفتم ،سامین همراه با پدر و مادرش و خواهر بزرگترش اومده بودن .
    بعد از این که نشستن ،حرف های ابتدایی زدن و بالاخره پدر سامین
    شروع کرد به حرف های اصلی :
    _ از هر چه بگذریم ،سخن دوست خوش تر است ،خب آقای فاطمی
    غرض از مزاحمت ،ما اومدیم تا دختر خانم شما رو برای آقا پسرمون
    خواستگاری کنیم
    بابا که در این مواقع خجالت زده می شد ،سر بلند کرد و رو به پدر
    سامین گفت :
    _ شما اختیار دارین ،انشالله اگه خدا بخواد این وصلت هم سر می گیره
    البته با رضایت دخترم
    لعیا سینی چایی رو آورد و تعارف کرد که مادر سامین گفت :
    _ عروس گلم ،خیلی دوست داشتیم از دست شما چایی بخوریم
    که مامان رو به مادر سامین گفت :
    _ انشالله سری های بعدی
    تو دلم گفتم :
    _ اَه ... من ؟ صد سال سیاه ؟ برای مادر سامین چایی بیارم و تا زانو
    واسش خم بشم ؟ من بمیرمم این کارو نمی کنم
    بعد از صحبت های اصلی پدر سامین ،از بابا اجازه خواست تا ما بریم و
    با هم صحبت کنیم و به اصطلاح سنگ هامون رو وا بِکنیم .
    وقتی به اتاق رسیدیم ،از خنده منفجر شدم و گفتم :
    _ ما که کار نکرده هم نداریم ،حالا اومدیم با هم آشنا بشیم ؟
    سامین خندید و به سمتم اومد تا بغلم کنه ،که خودم رو کنار کشیدم و
    گفتم :
    _ اِه ... سامین حالا من یه چیزی گفتم ،برو کنار ،زشته ،خواستگاریه ها
    ،عروسی که نیست !!!
    سامین از رفتارم ناراحت شد ،تو دلم گفتم :
    _ به درک ،اصلاً برام مهم نیست
    بعد هم رو به سامین که اخم کرده بود گفتم :
    _ سامین ،چه خبر از میلاد ؟ این چند وقته دیدیش ؟
    سامین که از عصبانیت وقت بود منفجر بشه ،دندون هاشو بهم سائید و با
    دندونای قفل شده اش رو به من گفت :
    _ اصلاً من برای تو اهمیتی دارم ،می خوای بگم میلاد بیاد خواستگاری
    تو ؟
    خیلی عصبی شدم ،ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم :
    _ سامین ،درست حرف بزن ،میلاد برادرمه
    _ آره ،معلومه
    و از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون ،ترسیدم و گفتم :
    _ یا خدا ،الان همه چی رو خراب می کنه
    پشت سرش با دو بیرون رفتم ،سامین با اخم های در هم رو به جمع کرد
    و گفت :
    _ معذرت می خوام ،ما به توافق رسیدیم ،می خوام قرار و مدار ها
    گذاشته بشه
    یه نفس راحت کشیدم و سر جام نشستم .
    بابا که خیلی از رفتار سامین جا خورده بود ،یه کم صورتش رو جمع
    کرد و گفت :
    _ واقعیتش من نظر خاصی ندارم ،هر چی خود مهرسا بخواد ،بعد هم
    باید تحقیقات کنیم و یه شرط هم دارم
    بابای سامین به دهن بابا زل زد و گفت :
    _ چه شرطی آقای فاطمی ؟
    بابا دست به سـ*ـینه شد و گفت :
    _ این که مکان زندگی رو مهرسا انتخاب کنه
    بابا خیال می کرد که من اصفهان رو انتخاب می کنم و به همین خاطر
    این مسئله رو به عهده من گذاشت ،منم گفتم :
    _ باید فکر کنم
    و همه رو گذاشتم توی آب نمک .
    قرار و مدار ها ،برای هفته بعد گذاشته شد تا بریم واسه آزمایشات و 2
    هفته دیگه هم یه مجلس بگیرن .
    از خوشی داشتم خفه می شدم ،وقتی سامین اینا رفتن بابا گفت :
    _ این آقای داماد ،چه راحت و پررو بود
    خندیدم و تو دلم گفتم :
    _ تازه نمی دونی قبلاً چه آتیش ها که نسوزوندیم
    اون شب با خوشی و راحتی خوابیدم .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهلم
    الان نزدیک 1 ماه می شه که مهرسا رفته اصفهان ،دیگه کلافه شدم ،
    نمی دونم باید چی کار بکنم .
    خبر دارم که سامین رفته خواستگاریش و تا چند روز دیگه نامزدی
    مهرساست ،من که مهمون درجه اولم ،از این لحاظ خیلی خوشحالم .
    بعد از این که مهرسا رفت ،چند تا موسسه برای اجرای کنسرت بهم
    پیشنهاد شده ،با علی مطرح کردم که اون هم بهم گفت :
    _ قبول کن میلاد
    ازم خواستن روی تیتراژ یه فیلم کار کنم و خیلی بهم اخطار دادن که
    چطوری باشه و چطوری نباشه و این ماجراها .
    از علی خواستم با هم تیتراژ رو بسازیم ،چون علی چند تا کار تلویزیونی
    داشته ،خودم رو با این کار مشغول کرده بودم تا کمتر دوری آبجی
    کوچولومو حس کنم .
    اصلاً روز آخر رو یادم نمی ره که مهرسا با چشما و دماغ قرمز شده
    بهم زل زده بود و بعدم نوک انگشتام رو بوسید ،با این کارش حسابی دلم
    زیر و رو شد و کارم سخت تر،میعاد هم دست کمی از من نداشت .
    ماریا مثل همیشه پشتمه و در هیچ شرایطی تنهام نمی ذاره ،دعوت نامه
    ای که مهرسا و ماریا از برج میلاد برام گرفتن ،برام تاریخ مشخص
    کردن که حدوداً می شه اواسط مهر ماه ،خوبیش این بود که تا اون موقع
    مهرسا هم بر می گشت .
    امروز قرار بود بریم و نتایج و کارنامه نهایی کنکور رو ببینیم و بفهمیم
    که چه رشته و چه دانشگاهی قبول شدیم .
    با ماریا به سمت یه کافی نِت رفتیم و با استرس رمز هام رو وارد کردم ،
    بعد از دیدن رشته ی تحصیلیم یه سوت کشیدم .
    گرافیک دانشکده هنر ،اِیول ،خیلی رشته خوبی بود و به درد کارم هم
    می خورد .
    از ماریا خواستم تا به مهرسا زنگ بزنیم و بفهمیم اون کجا قبول شده ،
    خودم شماره مهرسا رو گرفتم .
    بعد از چند تا بوق صداش توی گوشم پیچید :
    _ سلام عشقم جونم ،خوبی ؟
    خندیدم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم :
    _ مهرسا ،مهرسا ! من گرافیک دانشکده هنر قبول شدم
    مهرسا خیلی خوشحالی کرد و بهم تبریک گفت ،با سر خوشی ازش
    پرسیدم که اون چه رشته ای و کجا قبول شده که صداش بی حس و حال
    شد و گفت :
    _ وای میلاد ،بدترین چیزی که فکرش رو می کردم ،حقوق دانشگاه
    اصفهان
    خنده ام گرفت و گفتم :
    _ این که خوبه
    ولی تازه دو زاریم افتاد و فهمیدم گفت کجا :
    _ حقوق اصفهان ؟ چرا ؟
    _ نمی دونم چی کار کنم ،نمی رم اصلاً ،من باید پیش تو باشم
    _ خب خواهر من ،تکمیل ظرفیت بده
    _ همین قصدو دارم
    بعد از کمی حرف زدن و امیدواری دادن خداحافظی کردم که ماریا رو
    به من گفت :
    _ چی و کجا قبول شده ؟
    با لب و لوچه آویزون گفتم :
    _ حقوق اصفهان
    _ این که خیلی خوبه
    اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
    _ ماریا انگار حواست نیست مهرسا قراره ازدواج کنه بیاد تهرانا ،نمی
    خواد اون جا باشه ،اصلاً جدایی از این بحثا ،مهرسا باید پیش من باشه
    ها ،متوجهی ؟
    ماریا خندید و گفت :
    _ میلاد ،توجه کردی چقدر خودخواه شدی ؟
    خندیدم و گفتم :
    _ چی کار کنم ؟ خواهر ذلیلم دیگه ،ما که از دار دنیا همین یه خواهرو
    بیشتر نداریم
    ماریا روش رو برگردوند و گفت :
    _ ایششششش
    برای این که یه کم اذیتش کنم بهش گفتم :
    _ خانوم ،شما که حسود نبودی ؟
    ماریا با مشتای ظریفش کوبید تو سـ*ـینه ام و گفت :
    _ اِی بلا نگیری
    خندیدیم و به سمت منزل راه افتادیم .
    *************
    امروز یه مصاحبه واسه شبکه یک داشتم که قرار بود بعد ها پخش بشه ،
    یه تیپ تمام زرشکی زدم وبه سمت استودیو راه افتادم .
    یه کم استرس داشتم ،با این که زنده نبود ،ولی خب دفعه اولی بود که
    واسه صحبت توی تلویزیون می رفتم .
    به مکان مورد نظر رسیدم و برای دفعه اول قرار شد آزمایشی بگیرن که
    مجری برنامه ازم سوال پرسید و منم خیلی جدی شروع کردم به جواب
    دادن ولی یهو مجری از جدی بودنم خنده اش گرفت و هر دو زدیم زیر
    خنده .
    بعدش به طور جدی فیلم برداری شروع شد و منم با آرامش سوال هاش
    رو جواب دادم و بعد از یه مصاحبه 45 دقیقه ای کار تموم شد .
    حدوداً راضی بودم ،بعد از اون از عوامل خداحافظی کردم و به سمت
    خونه برگشتم .
    *****************
    سه روز دیگه نامزدی مهرسا بود و من یه نقشه جالب داشتم که هم
    شناسایی نشم ،هم مهرسا رو یه کم سر کار بذارم .
    امروز قرار بود با علی آهنگ تیتراژ رو باز خوانی کنیم ،علی شروع به
    تنظیمات آهنگ کرد و منم رفتم برای اجرا ،آهنگ شروع شد و من هم
    شروع کردم به خوندن :
    _ بهت پیله کردم نمی مونی پیشم
    نه می میرم اینجا نه پروانه می شم
    از عشق زیادی تو رو خسته کردم
    تو دورم زدی خواستی دورت نگردم
    بازم شوری اشک و لب های سردم
    من این بازی و صد دفعه دوره کردم
    نه راهی نداره ،گمونم قراره
    یکی دیگه دستام و تنها بذاره
    دیگه توی دنیا به چی اعتباره
    کسی که براش مُردی دوسِت نداره
    من و بغض و بارون سکوت خیابون
    دوباره شکستم چه ساده چه آسون
    به پاتم بسوزم تو شمعم نمی شی
    تو حوایِ دنیای آدم نمی شی
    غرورت گلومو به هق هق کشیده
    آدم که قسم خورده اشو دق نمی ده
    منو تو یه عمره دو تا خط صافیم
    شده عادت ما که رویا ببافیم
    بشینیم و عشق و به بازی بگیریم
    واسه زندگی کردنامون بمیریم
    چه سخته تو تنهایی شرمنده می شیم
    ما ها قهرمانیم و بازنده می شیم
    مثل عصر پائیزیه رنگ و رومون
    واسه خیلیا خاطره اس آرزو مون
    مثه عصر پائیزیِ ،عصر پائیزیِ ،عصر پائیزی
    عصر پائیزی _ مرتضی پاشایی
    وقتی قطعه رو خوندم ،علی و مهرداد برام دست زدن و گفتن :
    _ پسر تو معرکه ای ،بالاخره تو یکی از بزرگای ایران می شی ،منتظر
    باش
    خنده ام گرفت و گفتم :
    _ وای خدایا ،انقد خجالتم ندین
    که هر دوشون ادای حالت تهوع رو در آوردن .
    بعد از کلی دَنگ و فَنگ و کار هایی که روی آهنگ انجام دادیم ،علی
    گفت :
    _ من قطعه رو می برم واسه شبکه ،تا تأییدش رو بگیرم
    بعد از گپ و گفت دیگه ،بچه ها رفتن .
    *************
    امروز نامزدی مهرساست ،وقتی نقشه ام رو برای ماریا تعریف کردم
    خیلی خندید ولی گفت :
    _ عوضش یه تغییر اساسی توی دکوراسیون صورتت اجرا می شه
    صبح خیلی زود من با ماریا و میعاد هم با بابا مامان به طرف اصفهان
    راه افتادیم .
    نامزدی و عقد رو توی یه تالار توی اصفهان قرار بود برگذار کنن ،من
    که می دونستم تموم این هول و عجله های مهرسا واسه اینه که سریع
    برگرده پیش من .
    نزدیکای ظهر بود که رسیدیم اصفهان ،مجلس نامزدی مهرسا از بعد از
    ظهر شروع می شد و تا شب ادامه داشت .
    به سامین زنگ زدم و گفتم :
    _ ما توی ورودی شهر هستیم ،بیا دنبال مون ما رو ببر خونه بابای
    مهرسا
    خود مهرسا خواسته بود که نگیم کی هستیم و قرار بود من دوست نزدیک
    سامین همراه با خانواده ام معرفی بشیم .
    وقتی رسیدیم خونه اشون ،مهرسا آرایشگاه بود و من رو الان نمی دید ،
    وارد خونه مهرسا اینا شدیم و سلام علیک کردیم که مادر و خواهر
    مهرسا سریع منو شناختن و احوال پرسی ویژه ای باهام کردن .
    بعد از کمی استراحت ،سامین قرار شد به آرایشگاه بره و من هم باهاش
    می رفتم واسه گریم .
    می خواستم حسابی خودم رو بسازم و مهرسا و جمع رو شُکه کنم ،وارد
    آرایشگاه شدیم .
    سامین زیر دست یه آرایشگر نشست و من هم زیر دست گریمور نشستم
    و ازش خواستم فقط صورتم رو تغییر بده و موهام رو هم اتو بکشه ولی
    ژل و تافت نزنه ،چون کار مهرسا نیمه تموم می موند .
    دلم بدجوری لَک زده بود واسه پنجه های جادوئیش .
    پیش به سوی یه آتیش سوزوندن جمعی ...
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهل و یکم
    قرار شد هفته بعد سامین و خانواده اش واسه انجام آزمایشات و مقدمات
    عقدمون بیان اصفهان .
    بابا که گفت :
    _ من نمی دونم ،مجلس حتماً باید اصفهان انجام بشه ،با اون دسته گلی
    که به آب دادی
    و زل زد تو چشام ،آخه بنده مکان زندگیم رو که گفتم ،بابایی خیلی شاکی
    شدن ،خب چی کار کنم ؟ من باید بیخ گوش داداشم باشم .
    مخالفتی با درخواست بابا نکردیم ،بد نبود میلاد با خانواده اش بیان شهر
    ما و خونه ما ،خیلی هم خوب می شد .
    وقتی تمام کار هامون رو طی یک هفته انجام دادیم ،قرار شد من فردا
    صبح برم آرایشگاه .
    به میلاد زنگ زدم و تأکید کردم که حتماً فردا این جا باشن که میلاد هم
    بهم اطمینان کامل داده بود که میان .
    قصد غافل گیر کردن همه رو داشتم ،نمی خواستم لباس عروس بپوشم ،
    یه لباس آبی ساتن انتخاب کرده بودم که با رنگ پوستم هم خوانی زیادی
    داشت .
    یه لباس دکلته که روی سـ*ـینه اش پر از چین بود و با نگین های نقره ای
    پراکنده کار شده بود و بالاتنه اش ساده بود و یه دامن پفکی داشت که با
    تور و حریر درست شده بود و پشتش کمی بلند بود ،می شه گفت دست
    کمی از لباس عروس نداشت ،فقط رنگش آبی بود .
    صبح زود بیدار شدم و با سامین به سمت آرایشگاه راهی شدم ،خیلی
    خسته ام کردن ،همه کارها رو باید تا ساعت 2:30 بعد از ظهر انجام
    می دادن .
    از آرایشگر خواستم چون لباسم آبی بود ،تیکه هایی از موهام رو لایت
    آبی بزنه و از گل های طبیعی رز آبی توی موهام استفاده کنه .
    بله دیگه ،بنده تو آرایشگری هم سر رشته داشتم ،صورتم رو اصلاح کرد
    که مامانم اومد جلوی چشمام و بعد هم اَبروهام رو درست کرد .
    آخر کار هم شینیون و آرایشم رو انجام داد و موهام هم تموم شینیون زد ،
    خودم خواستم باز نباشه .
    چشمام رو لنز آبی سیر با رگه های طوسی گذاشتم .
    وقتی کارش تموم شد من رو به سمت آینه برد ،اُه مای گاد ،عجب تیکه
    ای شده بودم ،حتماً همه واسم غش و ضعف می کردن به خصوص دو تا
    داداشام .
    آرایشگر کمکم کرد که لباسم رو بپوشم ،روی بازوم یه (اِس) انگلیسی با
    کاربُن های مخصوص به رنگ آبی تیره کار کرده بود ،ولی من شاکی
    شدم و گفتم :
    _ من (اِم) انگلیسی هم می خوام
    که روی بازوی چپم هم یه (اِم) آبی تیره کار کرد و در حین کار گفت :
    _ تا حالا ندیده بودم عروس درخواست اسم خودشو بده
    و زیر لبی هم گفت :
    _ خود شیفته
    خندیدم و گفتم :
    _ شما فکر کن من خود شیفته ام
    که چشماش از تعجب گرد شد ،متاسفانه من زیادی از همه لحاظ تیز بودم
    و حالام حرفشو شنیده بودم .
    با سرمستی به موهام نگاه کردم که پُر از گل های رز سفیدی بود که
    لبه هاش آبی بودن .
    بعد از چند لحظه گفتن داماد اومده ،اومدم حجابم رو بپوشم که این
    آرایشگر بی شخصیت نذاشت و گفت :
    _ نه عزیزم ،حجابت رو نپوش ،می خوام از داماد اَنعام بگیرم ،بذار این
    طوری ببینتت
    لب و لوچه ام آویزون شد و تو دلم چندین میلیون فحش حواله آرایشگرِ
    کردم و همون طور موندم .
    چند لحظه بعد سامین با دسته گلی مشابه گل های کار شده توی موهام
    داخل اومد و با دیدنم حیرت زده شد .
    ابروهام رو قهوه ای تیره زده بود و حسابی بالا بـرده بود ،پشت پلک هام
    رو ترکیبی از آبی تیره ،نقره ای و دودی گریم کرده بود و گونه ها و لب
    هام هم یه صورتی ملایم زده بود .
    سامین همون طور خشکش زده بود ،با سستی به سمتم اومد و روی سرم
    رو بوسید و کنار گوشم گفت :
    _ چقدر خوشکل شدی فرشته کوچولوی من
    برعکس تموم عروس ها که باید قند تو دلشون آب می شد ،هیچ واکنش
    خاصی نداشتم ،پس فقط به زدن یه لبخند بسنده کردم .
    وقتی سامین اَنعام آرایشگر رو داد کمکم کرد که حجابم رو بپوشم ،بعد
    هم دسته گل رو با عشق بهم داد و من رو به سمت ماشین راهنمایی
    کرد .
    تمام بدنه ماشین رو با رز سفید و آبی و پَر پوشونده بود ،از دیدن ماشین
    حسابی شُکه شدم ،خیلی خوشکل شده بود ،روم رو به سمت سامین
    بر گردوندم و گفتم :
    _ سامین ،خیلی ماشین رو خوشگل گل زدی
    سامین لبخند غمگینی زد و گفت :
    _ فقط ماشین خوب شده ؟
    سریع دو زاریم افتاد ،به سمتش رفتم و دستاش رو گرفتم و گفتم :
    _ نه سامی ،توام تیکه ای شدی واسه خودت
    لبخندی زد و در رو برام باز کرد .
    سامین واقعاً تو اون کت و شلوار خوش دوخت سرمه ایش عالی شده بود
    ،موهاش رو به سمت بالا به طرز قشنگی آرایش داده بودن و صورتش
    رو هم خیلی قشنگ گریم کرده بودن ولی نمی دونم چرا من بی شخصیت
    حسی بهش ندارم ،مطمئناً آرزوی خیلی از دخترا بود ولی من ...
    عجب سنگی بودم و خودم خبر نداشتم ،بی خیال افکارم شدم و سوار
    ماشین شدم و با سامین به سمت آتلیه راهی شدیم .
    عکاسِ عجب آدمی بود ،در 500 جهت ازمون عکس گرفت و حسابی
    کلافه امون کرد ،وقتی کارمون تموم شد و راه افتادیم ،رو به سامین
    گفتم :
    _ یه جا توقف کن واسه من خوراکی بگیر ،دیگه دارم غش می کنم
    سامین با خوش رویی کنار کشید و رفت برام معجون با کیک شکلاتی
    بگیره .
    از نبودش سوء استفاده کردم و گوشیم رو برداشتم و به میلاد زنگ زدم ،
    دلم نمی خواست باز از سامین بپرسم میلاد کجاست و دعوامون بشه .
    بعد از چند تا بوق صدای مخملیش تو گوشم پیچید :
    _ جونم آبجی خوشگلم ؟
    از خوشی نیشم تا فرق سرم باز شد و گفتم :
    _ سلام داداجی جونم ،خوبی فدات شم ؟
    _ مرسی قربونت برم
    _ خدا نکنه ،وای میلاد کجایی ؟ جرأت نکردم از سامین بپرسم
    _ ما تالاریم دیگه ،پس شما کی میاین ؟
    _ ما تا یه چند دقیقه دیگه می رسیم ،می خواستم ببینم رسیدی یا نه ؟
    میلاد خندید و گفت :
    _ آره بابا ،بدو بیا که بدجور منتظرتم
    _ باشه جیجل من ،حالا می آیم ،اُه اُه ،سامین اومد ،فعلاً بای
    و قطع کردم ،سامین سوار شد و گفت :
    _ با کی حرف می زدی خانومی ؟
    لیوان و کیک رو ازش گرفتم و گفتم :
    _ مامان زنگ زده بود ببینه کی می رسیم !
    _ آهان ،زود بخور تا بریم
    از اینکه داشتم به سامین دروغ می گفتم راضی نبودم ،ولی خب چی کار
    کنم ؟ نمی خواستم به خاطر حسادت هاش به میلاد ،رابـ ـطه من و میلاد
    رو محدود کنه .
    بعد از خوردن معجون و کیک ،به سمت تالار راه افتادیم و سامین با
    خوشی شروع کرد به بوق بوق کردن که افراد حاضر در مجلس ریختن
    دم در و هلهله و کِل کشیدن شون مغزم رو داغون کرده بود .
    چشمام رو با سختی از زیر حجاب آورده بودم بالا و داشتم با چشمام
    دنبال میلاد می گشتم که یهو چشمم رو یه نفر زوم شد و بی توجه به
    جمعیت ایستادم و زل زدم بهش .
    وای خدای من ،این میلاد بود ،این ریش و سبیل های بلند مال خودش
    بود ،چه اُبُهتی پیدا کرده بود .
    متعجب زوم بودم روش ،که با میعاد و ماریا به سمتم اومدن و شروع
    کردن به خندیدن .
    تازه دیدم میلاد هم با بُهت داره به من و لباسم نگاه می کنه ،بله ،باز یه
    سِت دیگه ،میلاد یه کت و شلوار مخمل آبی روشن با یه پیراهن مردانه
    سفید پوشیده بود و یه کروات باریک آبی زده بود .
    این سری دیگه کاملاً اتفاقی سِت شده بودیم ،دستم رو به سمت ریش های
    نسبتاً بلند میلاد بردم و گفتم :
    _ اِی وای من ،ریشا رو ببین ،اینا چیه واسه خودت درست کردی ؟ مگه
    مجلس ختمِ ؟
    که این بار سامین هم خنده اش گرفت و گفت :
    _ زیاد ریش های داداشت رو نکِش ،یهو کَنده می شه
    چشمام رو درشت تر از حد معمول کردم و گفتم :
    _ خاک عالم ،تازه ریش های خودت نیست ؟
    که همه شون از خنده وقت بود بیفتن کف سالن ،میلاد با خنده کنترل شده
    گفت :
    _ آبجی جون ،من که اصلاً ریش در نمیارم ،دقت نکردی که همیشه
    صورتم چقدر صافه ؟
    متفکر نگاش کردم که باز همه شون زدن زیر خنده و منم گفتم :
    _ راست می گیا !!!
    با جیغ لعیا به سمتش برگشتیم که گفت :
    _ پس چه غلطی می کنی ؟ بیا دیگه همه منتظرتن
    و تازه متوجه بچه ها اطرافم شد و با صورت سرخ شده فرار کرد ،این
    دفعه منم زدم زیر خنده و گفتم :
    _ حالا به کی افتخار بدم منو ببره تو سالن ؟ شوهرم ؟ دو تا داداشام ؟
    زن داداشم ؟ خواهر شوهرم ؟ آبجی فراریم ؟ شما بگین ؟
    سامین با اعتماد به نفس گفت :
    _ بهتره با شوهرت بری !!!
    _ اوهو ،بپا نخوری زمین
    بچه ها خندیدن و من دستم رو دور بازوی سامین حلقه کردم و به طرف
    سالن راه افتادیم .
    به خاطر درخواست بابا ،مجلس جدا بود ،خودمم مختلط دوست نداشتم ،
    ولی الان به خاطر داداشام دِپرِس شده بودم .
    وقتی وارد شدیم باز کِل و سوت و جیغ کَرَم کرد ،همه اقوام نزدیک بغلم
    می کردن و می بوسیدنم .
    تا رسیدن به جایگاه عروس و داماد آب لَمبو شدم ،وقتی نشستیم عاقد هم
    اومد و شروع کرد به خوندن خطبه .
    این بار بابا و بابای سامین و بابای میلاد و خود میلاد و میعادم اومده
    بودن داخل ،میلاد و میعاد هِی چشم شون به بابا می افتاد و می خندیدن ،
    واسه شون چشم غره رفتم و با حالت لب خوانی گفتم :
    _ چیه ؟
    میعاد دستش رو نزدیک گوشش برد و با دستش تلفن نشونم داد ،تازه
    فهمیدم چرا می خنده ،واسه اون روز که بابا رو گذاشتیم سر کار .
    سرم رو انداختم پائین و زدم زیر خنده ،معلوم نبود این دو تا باز چه
    کلکی سوار کرده بودن و اومده بودن داخل .
    از اون جایی که هم خودم ،هم بابا خیلی حساس بود حجابم رو برنداشته
    بودم ،بعد از سه مرتبه عاقد گفت :
    _ دوشیزه مهرسا فاطمی ،برای بار چهارم وکیلم شما را به عقد دائم آقای
    سامین بهرامی با مهریه معلوم در بیاورم ؟
    چشمام رو بستم و از خدا خواستم که عاشق سامین بشم و با اون خوش
    بخت بشم ،چشمام رو باز کردم که نگاهم روی میلاد ثابت موند که با
    باز و بسته کردن چشماش بهم تأییدی داد :
    _ با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم بله
    و توی دلم گفتم :
    _ و با اجازه داداش گلم ،میلاد عزیزم بله
    که میلاد با لبخند نگام کرد ،انگاری حرف دلم رو شنیده بود .
    همه برامون دست زدن ،بعد از اون ،عاقد صیغه سامین رو هم جاری
    کردو بعدش دفترش رو برای امضاء آورد و بعد از 100 تا امضاء گرفتن
    از ما رفت .
    سامین حجابم رو برداشت که دیدم رنگ نگاه میلاد عوض شد و رنگ
    تحسین گرفت ،با شیطنت جوری که کسی حواسش نباشه ،بازوی چپم رو
    بالا آوردم و نشونش دادم که از دیدن (اِم) خنده اش گرفت .
    چقدر با اون ریش و سبیل ها جذاب شده بود ،بعد از خوندن عقد بابا ها
    رفته بودن ولی میلاد و میعاد با شیطنت پیچونده بودن و مونده بودن .
    مراسم حلقه دست کردن و مراسم چِندِش خوردن عسل هم انجام شد و
    بعدش صدای باند ها رفت هوا .
    میلاد سر عقد ،یه پلاک و زنجیر ظریف که روش حک شده بود :
    " همیشه توی قلبمی "
    و پشتش دو تا (اِم) انگلیسی نقش بسته بود ،گردنم انداخت .
    چند تا آهنگ اولی که خونده شد رو نپسندیدم ،ولی بعدش به یه آهنگی
    رسید که من عاشقش بودم .
    با ترس و لرز رو به سامین گفتم :
    _ سامین جونی !!! می شه با این آهنگ با داداشم برقصم ؟
    سامین که خیلی سر خوش بود ،خودش من رو از جام بلند کرد و به
    سمت میلاد برد و دستم رو توی دستش گذاشت که همه شروع کردن به
    سوت زدن و دست زدن .
    آهنگ شروع به خوندن کرد و من غرق نگاه میلاد شدم ،دستم رو سر
    شونه اش گذاشتم و اون هم دستش رو پشت کمرم گذاشت و شروع کردیم
    به رقصیدن :
    _ وای چه حس و حالی داره تو رویا به تو رسیدن
    نمی دونم ولی انگار تو رو دوس دارم ،تو رو دوس دارم شدیداً
    تو رو دوس دارم شدیداً از حالا تا به همیشه
    حس خوبی به تو دارم که یه لحظه کم نمی شه
    من شدیداً آرزومه تا ابد تو رو ببینم
    تو چشات ستاره داری ،منم عاشق همینم
    تو شدیداً پیش رومی ،حتی توی خواب و رویا
    تا به تو فکر می کنم من ،عطر تو می پیچه این جا
    خیلی ناخودآگاه با هم هماهنگ می رقصیدیم ،انقدر بهش نزدیک بودم که
    عطر نفس هاش هم می فهمیدم ،خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و دم
    گوشش گفتم :
    _ اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم گل من ؟
    میلاد خندید و من رو چرخوند و مثل خودم دم گوشم گفت :
    _ اینا خواست خداست گل کوچولوی من
    ( یه جورایی نمی تونم تو رو ،رو چشام نذارم
    نمی شه بدون عشقت لحظه ای دووم بیارم
    تو تمام زندگیمی کسی خوبی تو نداره
    چشامو رو هم می ذارم تا ببینمت دوباره
    من شدیداً آرزومه تا ابد تو رو ببینم
    تو چشات ستاره داری ،منم عاشق همینم
    تو شدیداً پیش رومی ،حتی توی خواب و رویا
    تا به تو فکر می کنم من ،عطر تو می پیچه این جا )
    شدیداً _ احمد سعیدی
    اون لحظه غرق خوشی بودم ،ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر
    خوشی ها زودگذر باشه و زود تموم بشه .
    وقتی آهنگ تموم شد همه برامون دست زدن و قبل از این که من برم
    بشینم میلاد در گوشم گفت :
    _ مثل ماه شدی آبجی کوچولو ،انشالله مبارکت باشه
    بعد هم پیشونیم رو بوسید ،که باز همه دست زدن و سوت زدن و من هم
    غرق محبت دریافت شده از عشق زندگیم ،میلادم سرجام نشستم .
    خدایی مردم هم بی کار بودن کار های ما رو زیر نظر داشتنا ،بعد از
    رقصیدن من با میلاد ،میلاد و میعاد وسامین از قسمت خانما بیرون
    رفتن و همه عـریـ*ـان شدن و ریختن وسط .
    از خنده روده بر شده بودم ،بگو چقدر فحش مون دادن که به جای یه
    داماد دو تا دیگه هم مزاحم کارشون شدن .
    دوستام و دخترای فامیل ،با ماریا و فریناز اومدن سمتم و من رو بردن
    وسط ،بنده هم که کلاً کم نمیارم تا آخر یکی یکی با همه بچه ها بزن
    و برقص کردیم .
    خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم مجلس تموم شد و به قسمت
    آخرش ،یعنی خوردن شام نزدیک شدیم و باز مراسم مسخره غذا خوردن
    که همه جا مرسوم بود ،برای ما هم اجرا شد و بعد هم مراسم تموم شد ،
    البته لازم به ذکره که بگم 2 ساعتی هم مشغول عکاسی و کادو گرفتن
    از خانواده ها بودیم .
    با یه خستگی فرا تصور به خونه برگشتیم ،فامیل که ول کُن نبودن ،
    بالاخره ساعت 1 و 2 بود که بی خیال شدن و به خونه هاشون رفتن .
    من و سامین رو ،به زور هول دادن تو یه اتاق و بقیه هم اتاقا رو تقسیم
    کردن و خوابیدن .
    از این که میلاد توی خونه ما بود ،داشتم از خوشی پرواز می کردم .
    از سامین خواستم کمکم کنه موهام رو باز کنم ،وقتی همه گیره ها رو باز
    کردم خیلی آروم برای این که کسی بیدار نشه به سمت حمام رفتم و
    خودم رو از اون همه بار سنگین روی سر و صورتم راحت کردم .
    رنگ موهام باز فوری بود و همش پاک شد ،لنز هام رو هم از چشمام
    برداشتم .
    تا کارهام تموم بشه ساعت نزدیکای 4 بود و خواب از سرم پریده بود ،
    اومدم توی اتاقم که دیدم سامین داره خواب 7 پادشاه رو می بینه ،گفتم
    حالا چیکارکنم که برام یه پیامک اومد .
    بازش کردم و با دیدن شماره میلاد چشمام 4 تا شد ،یعنی میلاد هم بیدار
    بود ؟ اس داده بود :
    " اگه بیداری بیا تو بالکن ،حوصله ام سر رفته "
    به سمت آشپزخونه رفتم و با کمترین صدای ممکن ،آب جوش حاضر
    کردم و دو تا کافی فوری درست کردم و دو تا برش از کیک شکلاتی که
    دیروز درست کرده بودم ،رو توی سینی چیدم و به سمت بالکن رفتم .
    میلاد روی صندلی های فلزی نشسته بود و به آسمون خیره شده بود ،
    کنارش نشستم و دستام رو توی انگشتای دستش قفل کردم و گفتم :
    _ داداجی جونی ،بی خوابی زده به سَرِت ؟
    به سمتم برگشت و با دست آزادش به موهام که از شال بیرون زده بود ،
    دست کشید و گفت :
    _ رفته بودی حمام ؟
    _ اوهوم ،اگه نمی رفتم تمام موهامو از دست می دادم ،از بس مواد بهش
    زده بودن
    خندید و گفت :
    _ مهرسا ،خیلی خیلی خوشحالم ،احساس می کنم این مجلس ،مجلس
    خودم بود ،اومدن تو ،توی زندگیم ،همه چی رو عوض کرد ،خیلی خوش
    حالم که هستی
    نیشم تا بناگوشم باز شد و دستم رو به سمت موهای عـریـ*ـان میلاد بردم و
    دستم رو کشیدم تو موهاش که باز چشماش بسته شد و سرش رو ،روی
    شونه ام گذاشت ،گفتم :
    _ خواهش می کنم عزیز دلم ،وجود توأم واسه من یه نعمته ،حالا نگفتی
    چرا اومدی این جا نشستی ؟
    _ هیچی ،یه کم حالم خوب نبود ،مثل این که غذاها بهم نساخته یا یه کم
    پُر خوری کردم ،یه کم تهوع داشتم
    _ خب فدات شم ،همه چیزو که نمی خورن ،آخر این شکمو بودنت کار
    دستت می ده ،بیا این کافی و کیک رو بخور یه کم گرم بشی ،هوا کم کم
    داره سرد می شه
    تو یه حرکت منو از روی صندلیم بلند کرد و نشوندم تو بغـ*ـل خودش و با
    لبخند جذابی گفت :
    _ اگه سردته بگو گرمت کنم
    خندیدم و دستم رو دوباره توی موهاش کشیدم و گفتم :
    _ من عاشق مو هاتم
    بعد دستمو بردم سمت عینکش و برش داشتم و به چشماش دست کشیدم
    و گفتم :
    _ من عاشق چشماتم
    دستمو آروم آوردم پایین و کشیدم روی ل*بای خوشکل و نرمش و گفتم :
    _ من عاشق لب*اتم
    میلاد با خنده گفت :
    _ دیگه چی ؟ ماریا رو بگم بیاد ؟
    یه نیشگون به بازوش گرفتم ،که دهنش رو باز کرد داد بزنه ،سریع دستم
    رو گذاشتم روی دهنش و سرم رو گرفتم جلوی صورتش و زل زدم تو
    چشماش و گفتم :
    _ انقدر ذلیل نباش پسر
    چشماش رو بست و زد زیر خنده ،بهش گفتم :
    _ ولی این ایده ریش و سبیل هم جالب بودا
    با یه لبخند گفت :
    _ نمی خواستم شناسایی بشم
    این بار من خندیدم و گفتم :
    _ بابا سربازان گم نام امام زمان (عج) !!!
    میلاد هم خندید .
    سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به خاطر داشتن این حس قشنگ و این
    داداش مهربون از خدا تشکر کردم .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهل و دوم
    یک ماهی می شه که از نامزدی مهرسا می گذره ،روز بعد از نامزدی
    تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که بابای مهرسا نذاشت و دو روز دیگه ما
    رو نگه داشت .
    من و مهرسا هم که از خدا خواسته ،خیلی هم خوشحال شدم ،این دو روز
    مهرسا هر لحظه ما رو می برد یه جای تفریحی از اصفهان .
    خیلی خوش گذشت ،همه جا رفتیم ،پل خواجو ،سی و سه پل ،پل مارنان ،
    پل بزرگمهر ،منارجنبان ،میدان امام ،چهلستون ،کاخ هشت بهشت ،
    آتیشگاه ،کوه صفه ،ناژوان ،بیشه حبیب ،اینا یه ذره اش بود .
    برای شام و ناهارهاش چندین سفره خونه عالی رفتیم و غذاهای اصفهان
    مثل بریونی ،آبگوشت بزباش ،حلیم بادنجون ،خورش ماست و حتی
    سر گنجشکی که خیلی جالب بود رو خوردیم .
    همه این جا ها و این غذاها رو به لطف مهرسا رفتیم و صفا کردیم ،از
    همه لـ*ـذت بخش تر ،وجود مهرسا و ماریا بود که حسابی سر شوقم آورده
    بود .
    روز سوم که تصمیم داشتیم برگردیم ،سامین و خانواده اش اجازه خواستن
    که مهرسا رو هم بیارن تهران ،ولی بابای مهرسا خیلی قشنگ زد تو پَر
    مون و گفت :
    _ مهرسا هفته بعد با دایی اینا بر می گرده
    همه مون پکر شدیم ،ولی چاره چی بود ،مجبور بودیم دست خالی بر
    گردیم ،با ماریا و خانواده سامین به سمت تهران راهی شدیم .
    وقتی رسیدیم تهران ،تمام قضایا رو برای علی تعریف کردم که علی به
    من گفت :
    _ خیلی نامردی ،چرا من رو نبردی اصفهان گردی ؟
    _ به تلافی عید که با دوستات رفتی شمال و منو نبردی
    _ اِی نامرد
    _ خب اصفهان گردی ما هم متأهلی بود ،نمی شد تو رو ببریم که ،چون
    مجرد بودی دیگه
    علی خندید و گفت :
    _ اِی مُنتَقِم
    _ خب رفیق جون ،ماجرای قطعه تیتراژ چی شد ؟
    علی یه کم آشفته شد و گفت :
    _ حقیقتش رو بخوای قطعه رو بردم سازمان ،وقتی شنیدن گفتن ...چیزه
    ... گفتن که
    _ علی مُردی ؟ خب بگو
    _ عصبی نشیا ،گفتن خیلی مشکل داره و نمی تونن قبول کنن
    یه کمی عصبی شدم و گفتم :
    _ یعنی چی خیلی مشکل داره ؟
    _ گفتن خیلی از شرایط رو رعایت نکردی و نمی تونیم این آهنگ رو
    واسه تیتراژ انتخاب کنیم
    _ یعنی چی ؟ چرا انقدر به کارها ایراد می گیرن ؟
    مکثی کردم و گفتم :
    _ به درک علی ،حالا که این طور شد می ذارمش توی اینترنت و زیرش
    هم می نویسم تیتراژ لو رفته فیلم ...
    _ ولی میلاد جان ،تو نباید این کارو بکنی ،بدتر می شه ها
    محکم رو به علی گفتم :
    _ همین که می گم ،یا این کارو بکن یا خودم این کارو می کنم
    _ باشه رفیق ،آروم باش ،بی خودی حرص نخور
    _ نه علی ،اینا زیاد ایراد می گیرن ،آخه ما که انقدر زحمت کشیدیم ،من
    گفتم تو بیای که اصلاً همه چیز اوکی بشه ،اون وقت بعد 2، 3 هفته انقد
    راحت رَدِش کردن ،تو که می دونی من واسه هیچ کدوم از قطعاتم انقدر
    وقت نمی ذارم ،بعد هم این قدر طرفدار دارم که نیاز نداشته باشم
    تلویزیون به من معروفیت بده
    دستم رو گذاشتم رو معده ام ،انقدر عصبی شده بودم که معده ام از درد
    داشت منفجر می شد ،علی به سمتم اومد و گفت :
    _ چی شد میلاد ؟
    _ چیزی نیست ،عصبی که می شم این جوری می شه
    _ می خوای بریم دکتر ؟
    _ نه بابا ،مهم نیست
    علی پوفی کشید و گفت :
    _ میلاد مواظب باش این حرفو هیچ جایی نزنیا ،واسه ات دردسر می
    شه ها
    _ اصلاً برام مهم نیست
    از جام بلند شدم و با درد ،خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم ،واقعاً
    من نمی دونم کجای کار من ایراد داشت که انقدر راحت زحمت یکی رو
    رد می کردن .
    طوری نیست ،حالا که این طوری گذاشتم تو اینترنت ،اون وقت خیلی ها
    علاقه مند می شن که بعد از پخش فیلم بفهمن چرا تیتراژ انتهایی متفاوته ،
    اون وقت منم جواب هایی زیبایی براشون دارم .
    با اعصابی متشنج و دردی که توی معده ام بود به سمت خونه رفتم .
    ************
    امروز اولین روزی بود که باید به دانشگاه می رفتم ،مثل بچه دبستانی ها
    ذوق داشتم .
    همه ی چیزای لازم رو تهیه کردم ،اول از همه رفتم و یه لپ تاپ جدید
    خریدم و با قبلی تعویض کردم .
    برای روز اول یه کوله پشتی مثل بچه تُخس ها انداختم و یه لی آبی
    روشن با یه تی شرت مشکی و روی اونا هم یه سویی شِرت زمینه سبز
    پوشیدم و به سمت دانشگاه راهی شدم .
    استاد روز اول ،یه سری حرف تحویل مون داد و وسایلی که برای انجام
    کار هامون می خواستیم رو سفارش داد وتأکید کرد برای کار های عملی
    حتماً تهیه کنیم .
    روز اول ماریا دنبالم اومده بود و با سرخوشی گفت :
    _ خب میلاد جونم ،تعریف کن روز اول دانشکده چطور بود ؟
    با بی حسی ماجراها رو براش تعریف کردم و اون هم با لبخند به حرفام
    گوش می داد و بعد هم گفت :
    _ هر جا به مشکلی برخوردی ،بهم بگو تا کمکت کنم
    10 روزی می شد که دانشگاه می رفتم و مهرسا هم با یه هفته تأخیر
    بالاخره برگشت ،تازه اون هم موقتی بود و باید باز بر می گشت .
    واسه دانشگاهش تکمیل ظرفیت داده بود و تا اوایل آذرماه مشخص می
    شد ،مهرسا گفت :
    _ ترم اول رو مرخصی گرفتم ،چون بابام نمی ذاره دانشگاه برم و
    قرار شده که سامین رضایتش رو بگیره تا ترم بعد اگه تهران قبول شدم
    این جا برم .
    5 روز دیگه قرار بود کنسرت من توی برج میلاد اجرا بشه ،به تحقق
    آرزوم نزدیک می شدم ،خودم رو حسابی آماده کرده بودم و می خواستم
    برج میلاد رو منفجر کنم .
    با ماریا و مهرسا رفتیم بازار تا یه لباس شیک برای این کنسرت بگیریم ،
    به خواسته قلبیم نزدیک بودم .
    قطعه تیتراژ رو هم توی سایت گذاشته بودم و فیلم هم شروع شده بود و
    تضاد تیتراژ خبرنگارها رو کنجکاو کرده بود .
    منم تا تونستم خودم رو خنک کردم و گفتم :
    _ بهتره از طرفدارانم گزارش تهیه کنید تا ببینید آیا اون ها هم با قطعه
    من موردی داشتن یا حتی از مسئولین مربوطه تا مشخص بشه کار من
    ایرادی داشته یا نه ؟
    خلاصه جنجالی برپا کردم و خنک شدم .
    **************
    امروز روز اجرای من توی برج میلاد بود ،این سری دو تا از صندلی
    های جلو به مهرسا و شوهرش اختصاص داشت .
    دیگه اون حالت خلأ رو نداشتم ،چون تکه ای از وجودم بهم برگشته بود ،
    امروز انرژی خیلی کاملی داشتم ،مطمئن بودم اجرای این کنسرت خیلی
    چیز ها رو عوض می کنه و معروفیت من هم بیشتر می شه ،ولی من
    همه سختی هاش رو به جون می خریدم ،بالاخره اجرا توی برج میلاد
    هم کم چیزی نبود .
    باز مثل سری اول استرس داشتم ،خیلی مُهَیِج بود .
    ماریا و مهرسا با لباس های کپی لباس من کنار هم روی صندلی های
    اول نشسته بودن .
    لباس مون تشکیل می شد از کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن آبی
    تیره واسه من و برای ماریا و مهرسا شال و شلوار سرمه ای و مانتوی
    شیری بود ،خیلی جالب شده بود .
    مثل همیشه کار های تنظیمات رو انجام دادم و به اتاق انتظار رفتم و چند
    دقیقه بعد صدای من بود که توی برج میلاد طنین انداز شده بود ،خیلی
    راضی بودم .
    برای کار اول قطعه جاده یک طرفه رو اجرا کردم و بعد هم اکثر کار
    های تک آهنگ و معروف تر رو خوندم .
    بعد از اتمام کنسرت ،ماریا و مهرسا ازم آویزون شده بودن و بهم تبریک
    می گفتن و بعد هم یکی یکی باهام عکس تکی می گرفتن ،بعد از اون
    تمام بچه ها و خانواده ی خودم اومدن و باهام عکس گرفتن .
    به نظرم اون بهترین کنسرتی بود که توی عمرم اجرا داشتم .
    ****************
    امروز قرار بود مهرسا بیاد خونه و با مامان صحبت کنه درباره ی من
    و ماریا .
    مهرسا بهم گفت :
    _ برو توی استودیو و کنار ما نباش تا بتونم راحت تر با مامان صحبت
    کنم
    حدود 1 ساعتی گذشت تا این که بالاخره مهرسا اومد بالا پیشم ،با لب و
    لوچه ای آویزون گفت :
    _ میلاد ،بیا بریم پائین
    من که از حالت ناراحتش جا خورده بودم ،مچ دستش رو گرفتم و گفتم :
    _ صبر کن ببینم ،مهرسا ؟ چرا انقدر ناراحتی ؟ مامان مخالفت کرد ؟
    بهت که گفته بودم ،مامان به این راحتی رضایت نمی ده
    ولی مهرسا هم چنان پشتش به من بود ،مهرسا رو به سمت خودم بر
    گردوندم که دیدم نیشش تا گوشش بازه .
    متعجب و گیج بهش زل زدم که زد زیر خنده و گفت :
    _ مبارکه داداجی جونم
    تو بُهت حرفش موندم و بعدم با خودم تکرار کردم :
    _ مبارکه ؟ چی مبارکه ؟ مامان که ...
    سیخ سر جام ایستادم و کم کم نیشم باز شد و گفتم :
    _ چی گفتی مهرسا ؟
    مهرسا بغلم کرد و گفت :
    _ مبارکه
    مهرسا رو بلند کردم و دور خودم چرخوندمش و گفتم :
    _ یوهووووو ... مرسی آبجی جونی
    و یه بـ*ـوس روی لُپش چسبوندم که مهرسا قهقهه زد و گفت :
    _ اِی زن ذلیل ،فکرشو نمی کردم که انقدر ذلیل ماریا باشی !!!
    خندیدم و گفتم :
    _ خب دیگه ،مگه تو ذلیل سامین نیستی ؟
    مهرسا لبخندش جمع شد و چهره اش در هم شد و گفت :
    _ نه به اون حد
    احساس کردم اتفاقی بین شون رُخ داده ،بازوهای مهرسا رو گرفتم و
    گفتم :
    _ نبینم غمتو آبجی ،هنوز عروسی نکرده با سامین دعوات شده ؟
    مهرسا لبخند تصنعی زد و بغلم کرد و گفت :
    _ نه به جون خودم ،دعوامون که نشده
    از بغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم و گفتم :
    _ مطمئنی ؟
    مهرسا گفت :
    _ آره قربونت بشم ،دعوامون که نشده ،فقط من مثل تو عاشق و ذلیل
    سامین نیستم
    و بعدم یه لبخند شیطونی زد .
    تصمیم گرفتم که بی خیال قضیه بشم ،چون مهرسا چیزی از دهنش در
    نمیومد تا خودش نمی خواست ،واسه همین با مهرسا به سمت مامان
    رفتیم و شروع کردیم حرف زدن درباره ماجرای من و ماریا .
    مامان گفت :
    _ ببین میلاد جان ،اگه این آبجی شیطونت نبود ،من هنوزم رضایت نمی
    دادم ولی مثل این که به قول مهرسا ،اون بیشتر با ماریا در ارتباط بوده
    و بهتر از من روش شناخت پیدا کرده ،با حرف هایی که اون زد من
    حاضرم واست آستین بالا بزنم پسرم
    به سمت مامان رفتم و سرش رو بوسیدم که مامان گفت :
    _ پاچه خواری ممنوع ،دعاشو به جون مهرسا بکن ،مهرسا می گـه یه
    سری تحقیقات هم انجام داده و چون بیشتر در جریان ارتباطات شما بوده
    می گـه اطمینان داره شما هم رو دوست دارین ،اگه قضیه این جوری باشه
    من هیچ مخالفتی نمی بینم که بخوام شما توی این وضعیت بمونید ،حالا
    اگه مشکلی نداری من واسه هفته بعد قرار خواستگاری می ذارم
    باز نیشم باز شد و با این نشانه از طرف من ،مامان هم موافقتم رو گرفت
    ،لبخندی قدر شناسانه به مهرسا زدم که اونم متقابلاً با نیش باز ،دستاش
    رو به هم کوبید و گفت :
    _ اِی جونم ،داداشم می خواد دوماد بشه
    خندیدم و به سمتش رفتم و کشیدمش تو بغلم .
    *************
    امروز 2 هفته از روزی که مهرسا اومد خونه ما و با مامان حرف زد
    می گذره .
    چند روزیه که حال خوشی ندارم ،نمی دونم چِم شده ،فکر کنم از بس
    استرس دارم و کار هام سنگین شده خسته شدم .
    امروز اومدم استودیو علی و خواستم که با هم یه موسیقی متفاوت ضبط
    کنیم .
    ماجرای خواستگاری هفته پیش ،همه جا پخش شده و همه بهم تبریک
    گفتن .
    بعد از این که مامان زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت از مهرسا
    خواستم بیاد بریم واسه خواستگاری لباس بگیریم ،مهرسا گفت :
    _ کاری که نداره آقا داماد ،یه کت و شلوار مشکی مامانی واست می
    گیریم
    بعد هم رفتیم و همون چیزی که مَد نظر مهرسا بود رو گرفتیم ،با یه
    پیراهن سفید .
    روزها به سرعت می گذشت و ما رو خیلی سریع به روز خواستگاری
    نزدیک می کرد ،مامان از مهرسا خواست بیاد و تو مجلس خواستگاری
    حضور داشته باشه ،مهرسا اول مخالفت کرد ،اما با اصرار من و مامان
    قبول کرد که بیاد .
    لباسم رو پوشیدم و قرار شد خود مهرسا موهام رو اتو بکشه ،لامصب
    دستای مهرسا جادو می کرد .
    شروع کرد به اتو کشیدن موهام که من داشتم خمـار می شدم ،داشت خوابم
    می برد که مهرسا با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت و گفت :
    _ میلادم ،عزیزم ؟ چیزی شده ؟ حالت خوب نیست ؟
    با چشمای خمـار گفتم :
    _ نه بابا جون ،داری دستتو می کشی تو موهام ،منو خمـار خواب کردی
    دیگه
    مهرسا خندید و مثل همیشه پیشونیم رو بوسید و گفت :
    _ فدات شم یه کم دیگه دوام بیار ،حالا تموم می شه
    رفت و دستاش رو خیس کرد و کشید به صورتم که انگار جریان برق
    بهم وصل کردن و حالم دگرگون شد و حالت تهوع بهم دست داد ولی به
    روی خودم نیاوردم ،نمی دونم چِم شده بود .
    موهام رو کامل اتو کشید و بعد هم واسم کرواتم رو آورد و شروع کرد
    به گره زدن که احساس کردم سرم داره گیج می ره .
    دستم رو روی شونه مهرسا گذاشتم ،که سرش رو بالا آورد و بهم نگاه
    کرد ،دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با نگرانی گفت :
    _ میلاد چی شده ؟ چرا رنگت پریده ؟
    سرم رو تکون دادم تا حالت سر گیجه ام بِپَره و گفتم :
    _ هیچی نیس عزیزم ،فکر کنم یه کم ضعف کردم
    بازوم رو گرفت و کمکم کرد بشینم و رفت برام یه تکه کیک و یه لیوان
    شربت شیرین آورد و کمک کرد بخورم .
    یه کم حالم بهتر شد و مهرسا بعد اطمینان از این که حالم بهتره جلوم زانو
    زد و شروع کرد به بستن کرواتم .
    بعد از اون بابا و میعاد هم اومدن و آماده شدیم و بعد از گرفتن سبد گل
    راهی خونه ماریا اینا شدیم .
    ماریا حسابی به خودش رسیده بود و ماه شده بود ،تیپ تمام سفیدی زده
    بود ،خیلی خوشگل شده بود .
    بعد از صحبت های اولیه قرار شد اواخر آبان ماه نامزد کنیم ،توی فضا
    سیر می کردم ،باز نگاه قدرشناسانه ای به مهرسا کردم و بهش گفتم :
    _ تو خیلی به من کمک کردی مهرسا خانوم ،عین یه خواهر واقعی
    واسه داداشت حسابی سنگ تموم گذاشتی
    میعاد به سمت ما اومد و گفت :
    _ فکر کنم بد نباشه واسه این داداشت هم دست به کار بشی
    که مهرسا خندید و لپ میعاد رو کشید و گفت :
    _ اِی سوء استفاده گر ،بذار این داداشمو داماد کنم ،به تو هم می رسم
    با لبخندی رو لب هام ،از فکر هفته پیش بیرون اومدم و حواسم رو دادم
    به شعری که می خواستم بخونم .
    علی 3 ، 2 ، 1 گفت و من شروع کردم :
    _ هنوزم راه برگشتن به روز روشنو دارم
    اگه از این شب تاریک یه جوری دست بردارم
    هنوزم ردِ پای من تو برفای زمستونه
    شاید بازم امیدی هست که برگردم به اون خونه
    کمک کن سایه وحشت ،جوونی مو قُرق کرده
    دلم می لَمسه عشق تو ،همش این گوشه بُغ کرده
    توی تاریکی مطلق یه روزی راهو گم کردم
    کمک کن با صدای تو ،به دنیای تو برگردم
    یه راهی پیش روم وا کن ،دوباره فکر آغازم
    می خوام پیروز شم این بار ،به این دشمن نمی بازم
    از این دوری از این زندون از این زنجیر بی زارم
    چه کاری با خودم کردم چرا سر در نمیارم
    مثل شیشه _ مرتضی پاشایی
    وقتی قطعه تموم شد ،علی به طرفم اومد و مثل همیشه شروع کرد به
    تعریف و تمجید از من که یهو ...
    یهو حالم بد شد و احساس کردم همه محتویات معده ام داره سر ریز می
    شه ،با دو به سمت دستشویی رفتم و حالم بهم خورد .
    وقتی که حالم بهتر شد سرم رو بلند کردم و خودم رو توی آینه دیدم ،
    رنگم به زرد چوبه شباهت زیادی پیدا کرده بود .
    علی پشت در داشت خودش رو می کُشت ،بیرون رفتم که با دیدنم کُپ
    کرد و گفت :
    _ یهو چت شد پسر ؟
    _ چیزی نیست ،فکر می کنم مال فشار کاریه !
    _ فشار کاری چیه ؟ شبیه مُیّت شدی !!! باید ببرمت دکتر ؟
    _ چیزی نیست علی
    همون لحظه باز سرم گیج رفت و وقت بود بخورم زمین که علی بدو به
    سمتم اومد و زیر بازوم رو گرفت و من رو به طرف ماشینش برد .
    سوارم کرد و راهی بیمارستان شد .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهل و سوم
    مثل این که از چیزی که می ترسیدم داشت به سرم می اومد .
    امروز قصد داشتم یه سر به فریناز بزنم و ببینم که کار اون و بردیا به
    جایی رسیدم که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره .
    گوشی رو برداشتم و شماره دوست میلاد رو ،روی گوشیم دیدم ،یه کم
    متعجب به گوشیم نگاه کردم و گفتم :
    _ یعنی آقای مهرابی چه کاری می تونه با من داشته باشه ؟
    بالاخره با سلام و صلوات جواب دادم :
    _ بله ،بفرمایید ؟
    _ سلام مهرسا خانم ،حال تون خوبه ؟
    _ سلام ممنونم علی آقا ،اتفاقی افتاده با من تماس گرفتین ؟
    _ اتفاق که نه ،فقط می خواستم بگم که ... اووووم ... خب
    یه استرس بدی تو دلم افتاد ،واسه همین با نگرانی گفتم :
    _ چی شده علی آقا ؟ بگید نصف جون شدم
    علی با مِن مِن گفت :
    _ واقعیتش میلاد یه کم حالش بهم خورده ،می خواستم اگه می شه یه
    سر بیایید بیمارستان پیشش ،من که ترسیدم به خانواده اشون زنگ بزنم
    _ یا امام رضا ،چی شده ؟
    علی با ترس گفت :
    _ به خدا چیزی نشده مهرسا خانوم ،می خوام میلاد تنها نباشه ،بیایین
    بیمارستان ...
    خدافظی کردم و می خواستم راه بیفتم که سامین گفت :
    _ چی شده مهرسا ؟ چرا انقدر ترسیدی ؟
    بغض کرده بودم و با صدای گرفته ای رو به سامین گفتم :
    _ سامین !!! میلاد ... میلاد
    سامین نگران پرسید :
    _ میلاد چی شده ؟ هان ؟
    _ نمی دونم ،دوستش زنگ زد و گفت بیا بیمارستان پیشش ،من ... من
    باید برم سامین
    سامین منو به آرامش دعوت کرد و گفت :
    _ آروم باش مهرسا ،آروم باش ،آماده شو خودم الان می برمت
    سریع و سرهم بندی یه چیزی پوشیدم و سوار ماشین شدیم و به سمت
    بیمارستان مورد نظر راه افتادیم .
    وقتی رسیدیم به سرعت به طرف پذیرش رفتم تا اسمش رو بگم که علی
    از روبرو به سمت ما اومد و گفت :
    _ مهرسا خانم ،بیاین این جا ،تو این اتاقه
    با دو به سمت اتاق رفتم و وارد شدم ،چند تا تخت توی اتاق بود و همه
    اش هم پُر بود .
    سعی کردم بغضم رو قورت بدم و به طرف تختی که میلاد روش بود ،
    رفتم .
    میلاد روی دنده راستش خوابیده بود و یه سِرُم توی دستش بود ،چشماش
    بسته بود و رنگش هم مهتابی بود ،اشک تا مرز چکیدن اومد ولی روم
    رو به پنجره کردم و به خودم گفتم :
    _ مهرسا آروم باش ،اگه میلاد بیدار بشه و تو این حال ببینتت ،حالش بد
    می شه
    کمی که آروم شدم ،به سمت میلاد برگشتم که دیدم کم کم داره چشماش
    رو باز می کنه ،به سمتش رفتم و دستش رو توی دستم گرفتم و با یه
    لبخند زورکی گفتم :
    _ میلاد جونم ،دیگه جا نبود که اومدی این جا خوابیدی بی معرفت ؟ می
    گفتی تا خودم بیام پاهام رو بالش زیر سرت کنم ،فدای داداش خوشکلم
    بشم ،پاشو ،پاشو بریم خونه خودمون
    میلاد با بی حالی یه لبخند بهم زد و گفت :
    _ مگه من دستم به این علیِ دهن لق نرسه !! مهرسا جونی من که چیزیم
    نیس ،یه کم ضعف کردم ،همین
    _ آره فدات شم ،مگه قراره چیز دیگه ای غیر از این باشه ؟
    و بعد هم رو به علی که تازه وارد شده بود کردم و گفتم :
    _ علی آقا ... علی آقا ؟ بیاین
    وقتی علی اومد میلاد با بی حسی گفت :
    _ بزنم لِهت کنم ،چرا آبجی منو نگران کردی ؟ من فقط یه کم ضعف
    دارم
    علی خنده ای کرد و با حالت شوخی گفت :
    _ آره ،اتفاقاً همین الان رفتم جواب آزمایشت رو گرفتم ،دکتر گفت
    بارداری
    تو بغض خنده ام گرفت و گفتم :
    _ خیلی بدی علی آقا ،داداش من که هنوز ازدواج نکرده که باردار بشه
    این بار میلاد هم خندید و گفت :
    _ خدا مرگت نده علی
    سامین بالاخره وارد اتاق شد و به سمت میلاد اومد و باهاش دست داد و
    گفت :
    _ خدا بد نده آقا میلاد
    میلاد لبخند کم رنگی زد و گفت :
    _ خدا بد نداده ،خودم بی احتیاطی کردم و از سلامت خودم غافل شدم
    بعد رو کرد به علی و گفت :
    _ علی جان ،عزیزم تا عشقم بهت ثابت نشده برو و به پرستار بگو بیاد
    منو مرخص کنه
    علی کمی با ترس و نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
    _ اما دکتر گفته باید چکاپ بشی !!!
    میلاد گفت :
    _ دکتر اشتباه کردن عزیزم ،من چیزیم نیس
    که این بار من رو به علی گفتم :
    _ دکتر گفته باید چی کار کنیم ؟
    _ یه سری آزمایشات و کارهای پزشکیه ،گفته مشکوکه
    با ترس گفتم :
    _ مشکوک به چی ؟
    _ خودمم نمی دونم
    با ترس به میلاد نگاه کردم و گفتم :
    _ داداشی جونم ،الهی دورت بگردم ،یه چک آپ بده همه مون مطمئن
    بشیم
    که میلاد با یه لبخند موافقت خودش رو اعلام کرد .
    پرستار اومد و سِرُم رو از دست میلاد جدا کرد ،زیر بازوش رو گرفتم
    و به سمت اتاق دکتر رفتیم .
    علی و سامین دنبال ما راه افتادن و علی گفت :
    _ مهرسا خانم ،اجازه بدین من ببرمش اتاق دکتر
    با قدر شناسی نگاهی بهش انداختم و گفتم :
    _ نه علی آقا ،شما زحمت نکشید ،حالا که اینجام خودم کارهاش رو انجام
    می دم
    میلاد هم به تأیید حرف من به علی گفت :
    _ آره رفیق ،شما این جا بشینین ،ما الان میایم
    و با هم به سمت اتاق راهی شدیم .
    وقتی نشستیم ،دکتر از پشت عینکش نگاهی به من کرد و گفت :
    _ شما چه نسبتی با ایشون دارین ؟
    کمی مِن مِن کردم که میلاد با قاطعیت گفت :
    _ خواهرمه دکتر
    دکتر گفت :
    _ پس باید چند روز درگیر باشین
    با حالت نگرانی به دکتر نگاه کردم و گفتم :
    _ چرا دکتر ؟
    دکتر سرش رو توی برگه های روبروش فرو کرده بود و مشغول نوشتن
    بود ،در همون حال گفت :
    _ برادر شما ،باید چند تا آزمایش مختلف خون بِدَن ،از لحاظ سیستم
    ایمنی بدن باید چک بشن ،چند تا سی تی اسکن و ام . آر . آی و چند تا
    کار دیگه که برای یه چک آپ کامل لازمه ،باید انجام بِدَن ،شما باید از
    فردا به مدت 3 روز ایشون رو برای آزمایشات و سایر کار ها بیارین .
    یه ترس غریبی وجودم رو داشت داغون می کرد ،بی طاقت رو به دکتر
    گفتم :
    _ چی شده مگه آقای دکتر ؟ ترو خدا بگین ؟ الان همین جا سکته می
    کنم !!!
    _ چیزی نیست ،ایشون به یه بیماری معده مشکوک هستن
    قلبم توی دهنم نبض می زد ،میلاد با فشاری که به دستام وارد کرد بهم
    فهموند که خیلی وضعم داغونه ،خودم رو جمع و جور کردم .
    دکتر پرونده روبروش رو بست و به دست من داد و گفت :
    _ این یه پرونده برای چک آپ برادرتونِ ،فردا صبح اول وقت برای
    انجام آزمایشات بیاین این جا
    میلاد که تا الان سکوت کرده بود رو به دکتر کرد و گفت :
    _ آقای دکتر ،شما مطمئنید که باید این کارا انجام بشه ؟
    دکتر عینکش رو برداشت و دستش رو زیر چونه اش زد و زل زد توی
    چشمای میلاد و گفت :
    _ پسر جان ،ما که بی خود حرفی نمی زنیم ،انشالله که چیزی نیست ولی
    برای اطمینان خودتون و ما هم که شده حتماً فردا تشریف بیارین
    با سستی بی سابقه ای از جام بلند شدم و زیر بازوی میلاد رو هم گرفتم
    و از جا بلندش کردم و به سمت در رفتیم ،با دکتر خداحافظی کردیم و
    بیرون رفتیم .
    به محض این که در رو بستیم میلاد بهم گفت :
    _ آخه مهرسایی من ،من که چیزیم نیست ،اینا دارن شلوغش می کننا
    من که آماده گریه بودم به میلاد گفتم :
    _ میلاد جان ،لجبازی نکن فدات شم ،دیدی که ،دکتر گفت انشالله چیزی
    نیست ،ولی بذار مطمئن بشیم
    علی و سامین به سمت ما اومدن و علی گفت :
    _ خب مهرسا خانم دکتر چی گفت ؟
    من که نمی خواستم میلاد ناراحت بشه رو به علی گفتم :
    _ دکتر گفته باید فعلاً چکاپ بشه و خودشم دقیقاً نمی دونه مشکل از
    کجاست ! انشالله از فردا میلادو میارم بیمارستان تا آزمایشاتش رو انجام
    بده
    علی گفت :
    _ بذارین من بیارمش
    باز لبخندی زدم و گفتم :
    _ نه علی آقا ،نمی خوایم مزاحم شما بشیم
    _ اما مهرسا خانم ،من دوستشم ،منم ...
    با حرف میلاد علی ساکت شد :
    _ رفیق ،خواهرم درست می گـه ،نمی خوام تو هم از کار و زندگی
    بیفتی ،دستت درد نکنه ،امروز هم واست مصیبت درست کردم
    علی لبخندی زد و گفت :
    _ نه رفیق ،زحمت و مصیبت چیه ؟ در هر حال ،هر کاری داشتین به
    من هم بگین
    از علی تشکر کردم و بهش گفتم :
    _ فقط خواهشاً خانواده میلاد فعلاً چیزی نفهمن که نگران نشن
    علی با تأیید ،سرش رو تکون داد و گفت :
    _ می فهمم ،بله حرفی نمی زنم
    رو به سامین کردم و نسخه ای که دکتر برای میلاد نوشته بود رو به
    دستش دادم و گفتم :
    _ سامین جان ،عزیزم این نسخه میلاد رو از داروخانه همین جا بگیر و
    بیا لطفاً
    سامین نسخه رو گرفت و به سمت داروخانه رفت ،بعد از گرفتن دارو
    های میلاد به سمت خونه راهی شدیم .
    توی راه به میلاد گفتم :
    _ حالا چی به مامان بگیم ؟ خدای من
    میلاد گفت :
    _ بهش بگو ضعف کردم ،آخه وقتایی هم که ضعیف می شم ،همین شکلی
    می شم ،داروهامم بگو تقویتیِ
    یه لبخند به روی رنگ پریده میلاد زدم و گفتم :
    _ باشه عزیز دلم ،همینا رو بهش می گم
    وقتی به خونه رسیدیم ،پیاده شدم و زیر بازوی میلاد رو گرفتم که میلاد
    گفت :
    _ آبجی جونم ،چیزیم نیست ،این طوری رفتار کنی مامان بیشتر مشکوک
    می شه ها
    دستم رو از بازوش جدا کردم که میلاد سرش گیج رفت و وقت بود بیفته
    ،با بغض مهار شده گفتم :
    _ ببین کله شقی هاتو ،خب عزیزم نباید به خودت فشار وارد کنی
    و به سمتش رفتم و محکم زیربازوش رو گرفتم .
    زنگ در رو زدیم و رفتیم داخل ،وقتی مامان ،میلاد رو دید ،خیلی واضح
    رنگش پرید که من گفتم :
    _ مامان به خدا هیچی نیست ،میلاد یه کم ضعیف شده ،همین
    مامان هم مثل من ،آماده باریدن بود ولی خودش رو کنترل کرد و رو به
    میلاد گفت :
    _ چقدر بهت بگم انقدر از خودت کار نکش ،حالا خوبه بیفتی گوشه
    خونه ؟
    میلاد لبخند کم جونی زد و گفت :
    _ مامان ،آبجی ،نگرانی تون رو می فهمم ولی چیزیم نیست
    لبخندی زدم و رو به مامان گفتم :
    _ راست می گـه مامان ،اینقدر این میلاد رو لوسش نکن دیگه
    که مامان به خاطر دل ما یه لبخند زد و گفت :
    _ مهرسا راست میگه ،پسره یِ لوس
    بعد از کمی گپ زدن و یه سری توصیه به میلاد ،تصمیم گرفتم با سامین
    به خونه بر گردیم .
    قبل از رفتن به سمت میلاد رفتم و صورتشو بوسیدم و در گوشش گفتم :
    _ گلم ،فردا منتظرم باش میام دنبالت
    میلاد تأیید کرد و من به سمت خونه راه افتادم .
    توی راه بودیم که به سامین گفتم :
    _ منو ببر شرکت میعاد
    _ چرا ؟ چی شده ؟
    _ سامین ،منو می بری یا خودم برم ؟
    _ باشه بابا ،الان می برمت
    و به سمت شرکت میعاد راهی شد ،بعد از رد کردن مراحل اداری
    بالاخره رفتم پیش میعاد .
    از سامین خواستم منتظرم بمونه ،وقتی داخل اتاق میعاد رفتم بغض داشت
    خفه ام می کرد .
    میعاد با خوشحالی بلند شد و سلام علیک کرد و گفت :
    _ چه عجب !! از این ورا آبجی جون
    وقتی دیدم میعاد ایستاده ،خودم رو بهش رسوندم و پریدم توی بغلش و
    شروع کردم به زار زدن که میعاد شُکه شده ،ایستاده بود .
    وقتی به خودش اومد ،منو از خودش جدا کرد و گفت :
    _ چی شده مهرسا ؟
    با هق هق ماجرا رو براش تعریف کردم ،میعاد با ناراحتی گفت :
    _ عزیزم ،خودت می گی دکتر گفته مشکوکه ،انشالله که چیزی نیست ،
    حالا چرا انقدر داری خودتو اذیت می کنی ؟
    گفتم :
    _ آخه میعاد ،تو که می دونی میلاد چقدر برای من عزیزه ،طاقت ندارم
    غصه اشو ببینم ،چه برسه به مریضیش
    میعاد بغلم کرد و گفت :
    _ بد به دلت راه نده ،انشالله چیزی نیست
    _ میعاد دلم شور می زنه
    _ چیزی نیست مهرسا ،آروم باش ،منم فردا دنبال تون میام تا تنها نباشی
    ،فقط نذاشتی که مامان و ماریا چیزی بفهمن ؟
    _ نه نه ،هنوز که چیزی نیست ،چرا نگران شون می کردم
    _ آفرین ،کار خوبی کردی ،برو خونه استراحت کن ،فردا میام دنبالت و
    میلادو می بریم بیمارستان
    کمی که آروم شدم ،از میعاد جدا شدم و با سامین به سمت خونه راه
    افتادیم .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهل و چهارم
    تو این چند روزه آبکشم کرده بودن ،از بس که واسه آزمایشات مختلف
    بهم سُرنگ و سرم های مختلف زده بودن .
    بیچاره مهرسا ،چه گناهی داشت که این چیزا رو ببینه ،ولی من بازم حس
    می کردم چیزیم نیس .
    از صبح از این اتاق به اون اتاق ،از این آزمایشگاه به اون آزمایشگاه ،
    از رادیولوژی به سونوگرافی ،از سی . تی اسکن به اِم . آر . آی ،تازه
    اینا روز اولش بود ،سه روز به همین منوال منو کُشتَن .
    چون دکتر اورژانسی نوشته بود ،3 روز بعد جواب هاش اومد ،خدا می
    دونه چه حدسی زده بود که انقدر آزمایش و برنامه روی من بدبخت انجام
    دادن .
    میعاد هم هر سه روز رو دنبال ما بود ،واقعاً سخت بود اگه مهرسا تنها
    می خواست این کارا رو انجام بده .
    تو این چند روز مهرسا با زبون بازیاش ،ماریا رو پیچونده بود ولی دیگه
    هر دوشون کلافه شده بودن ،می دونستم دیر یا زود ماریا هم به جمع
    مهرسا و میعاد می پیونده .
    امروز بالاخره جواب آزمایشاتم می اومد ،نمی دونم این چه بساطی بود
    که یک هفته گریبان ما رو گرفته بود ،مهرسا و میعاد که از سر و
    روشون کلافگی و خستگی می بارید ،ولی امروز راحت می شدیم دیگه .
    با مهرسا و میعاد به سمت اتاق دکتر رفتیم ،دکتر تمام اوراق و برگه ها
    رو گرفت و بررسی شون کرد .
    هِی عینکش رو می زد ،بر می داشت ،یه سری برگه ها رو می دید ،می
    ذاشت روی میز ،به یه دسته دیگه اش نگاه می کرد ،حسابی کلافه مون
    کرد تا این که مهرسا دیگه طاقت نیاورد و صداش دراومد :
    _ آقای دکتر ؟ می شه لطف کنید و به ما هم بگید چی شده ؟ 1 هفته است
    از نگرانی داریم دیوونه می شیم
    دکتر باز عینکش رو از چشمش برداشت و نگاهی به مهرسا که طلب
    کارانه نگاش می کرد انداخت و گفت :
    _ ببینید خانم ...
    نگاهی به برگه ها انداخت و گفت :
    _ خانم رضایی ،برادر شما دچار زخم معده شَدید شدند که نیاز دارن
    جراحی بشن و از همین الان هم باید بستری بشن
    مهرسا نگاهی به من انداخت و با مِن مِن گفت :
    _ بعدش ... بعدش خوب می شه ... آقای دکتر ؟
    _ امیدواریم که خوب بشن ،نگران نباشید ،چیز حادی نیست
    با داد مهرسا زل زدم به چشمای پُر از اشکش :
    _ امیدوارید خوب بشه دکتر ؟؟؟
    دیگه طاقت نیاورد و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن ،صدای هق هق
    هاش و اشک های درشت روی گونه اش داشت خنجر می زد به قلبم ،
    معلوم بود این چند روزه چه فشاری روش بوده .
    آبجی کوچولوی من ،اشکای درشت روی گونه هاش می غلطید و روی
    شالش می چکید .
    می خواستم به سمتش برم و بغلش کنم که دکتر به میعاد اشاره کرد و
    خواست تا من رو از اتاق بیرون ببره .
    میعاد به سختی من رو از اتاق دکتر بیرون برد و من رو روی یکی از
    صندلی های توی راهرو نشوند .
    کنارم نشست و دستم رو توی دستاش گرفت و در حالی که عمیقاً توی
    فکر بود و به جای نامعلومی خیره بود گفت :
    _ می بینی چقدر آبجی داشتن نعمت بزرگیه ؟
    روش رو به سمت من کرد و لبخندی زد و گفت :
    _ دلت خوشه که یه غم خوار داری که همه جا و همه جورِ واسه این که
    حتی یه خار به پات نره این طور بال بال می زنه ،مگه نه میلاد ؟
    احساس کردم خیلی به یه آغـ*ـوش برادانه نیاز دارم ،میعاد رو بغـ*ـل کردم و
    سرم رو روی شونه اش گذاشتم و با لبخند حرف میعاد رو تأیید کردم .
    چند لحظه بعد ،مهرسا با یه لبخند روی لبش از اتاق بیرون اومد ،با این
    که هنوز چشماش و بینیش قرمز بود .
    انگار نه انگار این همون دختریه که داشت تا چند لحظه پیش اون طور
    زار می زد ،به طرف من و میعاد اومد و گفت :
    _ به به !! چه دو تا برادر با هم خلوت کردن چشم منو دور دیدن ؟
    همه به هم لبخندی زدیم و مهرسا گفت :
    _ میعاد جونم آجی ،پاشو میلاد رو ببریم پرستاری ،تا برامون یه مکان
    مشخص کنن تا این جیـ*ـگر منو بستری کنیم
    من و میعاد با دهن باز داشتیم به مهرسا نگاه می کردیم که مهرسا
    چشماش رو درشت کرد و گفت :
    _ چیه ؟ بریم دیگه ،اینم برگه درخواست بستری ،بدو دیگه میعاد
    و به طرف من اومد و بازوم رو گرفت و با هم به طرف پذیرش رفتیم ،
    سر یکی دو ساعت کارهای بستری من انجام شد و یک دست لباس از
    بیمارستان ،به رنگ آبی آسمانی روشن بهم دادن تا بپوشم .
    مهرسا کمکم کرد تا لباسام رو عوض کنم و بعد هم من رو به طرف اتاق
    مورد نظر بردن .
    روی تخت دراز کشیدم و یه پرستار اومد و بهم سِرُم وصل کرد ،دیگه
    دستام درد گرفته و کبود شده بود ولی خب مجبور بودم به خاطر بچه ها
    سکوت کنم .
    مهرسا به سمت تختم اومد ،دستاش رو توی موهام کشید و گفت :
    _ داداجی من قویِ ،مگه نه ؟
    لبخندی بهش زدم و گفتم :
    _ اگه خواهرم قوی باشه و محکم پشتم بمونه ،منم قوی می مونم ،راستی
    دکتر بهت چی گفت کلک ؟
    مهرسا لبخندی زد و روی دستم رو بوسید و گفت :
    _ هیچی ،گفت داداشتو زود خوب می کنم ،تحویلت میدم ببریش خانوم
    بد اخلاق
    و بعد هم شروع کرد به خندیدن .
    صندلی که اون جا بود رو نزدیک تختم کشید و کنارم نشست و گفت :
    _ حالا داداشی خوشگلم باید یه کم استراحت کنه
    و پنجه هاش رو کشید توی موهام ،انقدر خسته بودم که چشمام کم کم گرم
    شد و خوابم برد .
    *************
    مهرسا
    بعد از این که میلاد خوابش برد ،دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت ،
    یاد حرفای دکتر افتادم .
    وقتی میعاد ،میلاد رو از اتاق بیرون برد ،دکتر از پشت میزش بلند شد و
    اومد کنارم نشست و گفت :
    _ ببین دختر جان ،تو با این کارات فقط باعث می شی برادرت بیشتر
    تحلیل بره و کار ما برای مداوا سخت تر بشه ،می دونی تو این مواقع هر
    چه بیشتر اطرافیان غصه بخورن ،روی بیمار تأثیر سوء می ذاره و
    باعث می شه مقاومت بدنش کمتر بشه و در نتیجه تأثیرات خیلی بدی
    توی جسم و روح بیمار می ذاره ؟
    با اشک به دکتر چشم دوختم و گفتم :
    _ الان باید چی کار کنم دکتر ؟
    دکتر زل زد توی چشمام و گفت :
    _ باید به من و نه هیچ کس دیگه ،قول بدی که اگه داشتی از غصه هم دق
    می کردی جلوی برادرت گریه نکنی ،تو این چند روزه که با شما آشنا
    شدم کاملاً متوجه روحیه شما دو تا و نزدیکی تون به هم شدم ،مشخصه
    که چقدر برادرت رو دوس داری و اونم متقابلاً همین قدر به تو علاقه
    داره ،پس به من قول بده نذاری با ندونم کاری هات داداشت رو از دست
    بدی ،باشه ؟
    اشک هام رو پاک کردم و گفتم :
    _ قول می دم دکتر ،من جونمم واسه میلاد می دم ،این که چیز کوچیکیه
    که شما ازم می خواین
    _ ولی همین چیز کوچیک باعث می شه افسردگی بگیری ،هر وقت حس
    کردی که دیگه بریدی ،فقط از میلاد دور شو ،می دونم سخته ولی باید
    دوری کنی ،متوجهی ؟
    دستمالی به سمتم گرفت ،دستمال رو ازش گرفتم و گفتم :
    _ ممنون ،ولی به نظرتون این کار بدتر نیست ؟
    _ به هیچ وجه ،بهتر از گریه کردن جلوی خودشه
    _ بله ،متوجه ام دکتر
    دکتر پرونده و برگه درخواست بستری رو دستم داد و گفت :
    _ الان لبخند بزن و برو بیرون ،به هر دو داداشات با لبخند نگاه کن ،
    باشه ؟
    لبخندی زدم و گفت :
    _ مرسی دکتر ،ممنونم
    با اجازه ای گفتم و به سمت بچه ها رفتم .
    دکتر ازم قول گرفته بود ،پس باید تمام تلاشمو می کردم ،میعاد که برای
    کارای بستری میلاد بیرون رفته بود ،توی اتاق برگشت ،رو بهش گفتم :
    _ میعاد ،سامین اومده ؟
    میعاد سری تکون داد و گفت :
    _ آره ،اومده
    _ بهش بگو بیاد پیش میلاد بمونه تا ما بریم خونه و بیایم
    سری تکون داد و گفت :
    _ الان بهش می گم بیاد داخل
    از جام بلند شدم ،یه بـ..وسـ..ـه طولانی روی پیشونی میلاد گذاشتم و وقتی
    آرامش لازم رو دریافت کردم ،منتظر شدم تا سامین بیاد .
    وقتی اومد با التماس و درخواست شَدید توی چشم هام بهش گفتم :
    _ سامین جون ،حواست به میلاد باشه تا ما برگردیم ،مواظب باش چشم
    ازش بر نداریا ،باشه ؟
    سامین تأییدم کرد و گفت :
    _ برو ،حواسم هست ،میعاد منتظرته
    یه نگاه دیگه به میلاد که خیلی آروم خوابیده بود ،انداختم و به سمت
    میعاد رفتم و بی مهابا بغضم رو رها کردم که میعاد گفت :
    _ مهرسا !!! تو رو قرآن ،انقدر گریه نکن ،اگه با این وضع بریم خونه
    مامان سکته می کنه ها
    با هق هق به میعاد گفتم :
    _ میعاد ... میعاد به خدا اگه یه تار مو از سر میلاد کم بشه من دق می
    کنم
    میعاد شونه هام رو گرفت و گفت :
    _ مگه قراره چیزی بشه ؟ یه جراحی می کنه و حل می شه دیگه
    سرم رو تکون دادم و تأییدش کردم ،من نباید با این کارها هر دو تا داداش
    هام رو از دست می دادم ،میعاد به اندازه کافی خودش داغون بود ،من
    دیگه نباید با این رفتارها نمک به زخمش می پاشیدم .
    سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم ،توی راه شیشه ها رو
    پائین کشیده بودم تا هوای سرد آبان ماه التهاب صورتم رو کم کنه .
    اول به طرف خونه ماریا رفتیم و ازش خواستم آماده بشه و بریم خونه بابا
    اینا ،خیلی ترسیده بود ولی چاره چی بود ،بالاخره باید می فهمید .
    به سمت خونه بابا رفتیم ،از اتفاق بابا هم خونه بود ،فکر کنم میعاد بهش
    زنگ زده بود ،وگرنه این وقت روز بابا تو خونه چی کار می کرد .
    وقتی وارد خونه شدیم همه دور هم نشستیم و از میعاد خواستم تا ماجرا
    رو برای مامان بابا و ماریا تعریف کنه .
    هر چی می گذشت و هر کلمه که از دهن میعاد در می اومد ،مامان بابا
    و ماریا بیشتر بُهت زده و بغض دار می شدن .
    وقتی حرفای میعاد تموم شد ،مامان ریز ریز شروع کرد به گریه کردن ،
    ماریا هم به سمت من اومد و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع کرد
    به گریه کردن .
    می دونستم ماریا چقدر میلاد رو دوست داره ،اون دو برابر من به میلاد
    عشق می ورزید .
    خوب که مامان و ماریا گریه کردن ،با یه بغض کنترل شده رو به مامان
    و ماریا گفتم :
    _ هر چی می خواین این جا گریه کنید ،ولی حق ندارید یه قطره اشک
    جلوی میلاد بریزید ،اگه گریه کنید میلاد روحیه اش رو از دست می ده ،
    شما که می دونید میلاد چقدر حساسه ؟
    هر دوشون به نشونه تأیید سرشون رو تکون دادن .
    بعد از اتمام گریه ها و فضای خفقان آوری که به خونه حاکم شده بود ،
    یکی یکی سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم .
    توی راه به میعاد گفتم یه جا بایسته تا یه گل بگیریم واسه ماریا تا بده به
    میلاد و ابراز ناراحتی این بین نباشه .
    وقتی به بیمارستان رسیدیم ،به سختی اجازه دادن همه بریم داخل ،برای
    همین اول من و ماریا و مامان رفتیم داخل و بعد هم بابا و میعاد و حالا
    هم که علی اومده بود ،به دیدن میلاد رفتیم .
    میلاد روی تختش نشسته بود ،ماریا با عشق گل رو به میلاد داد و گونه
    اش رو بوسید و با شیطنت گفت :
    _ اِی شیطون ،نمی دونستم از ندیدن من به این روز می افتی !!
    میلاد حسابی به خنده افتاد ،بعد از اون ،مامان کمی با میلاد حرف زد و
    سر میلاد رو به سـ*ـینه اش چسبوند و مادرانه باهاش صحبت کرد و بهش
    آرامش داد .
    بعد از ما سه تا ،بابا رفت داخل و مردونه میلاد رو بغـ*ـل کرد و بعد هم
    دست هاش رو ،روی بازوهاش زد و گفت :
    _ تو پسر منی ،پس خیلی قوی هستی ،مگه نه ؟
    میلاد به بابا لبخدی زد و گفت :
    _ بله بابا جون
    بعد از حرف زدن بابا با میلاد ،میعاد و سامین و علی حسابی باهاش
    شوخی کردن و سر به سرش گذاشتن ،تا روحیه اش از بین نره .
    قرار بود فردا صبح ،میلاد رو برای عمل آماده کنن ،بعد از این که همه
    باهاش گپ زده بودن ،قرار شد همه بریم و میعاد به عنوان همراه بیمار
    پیش میلاد بمونه .
    با این که طاقت نداشتم یه لحظه تنهاش بذارم ،ولی همه مُجابم کرده بودن
    که این جا یه محیط مردونه است و نمی شه یه خانم پیش میلاد بمونه .
    با سختی از میلاد دل کندیم و راهی خونه شدیم .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهل و پنجم
    میلاد
    امروز دیگه اگه خدا می خواست ،قضایا حل می شد و یه جراحی انجام
    می دادن و بعدش هم ما رو راهی منزل مون می کردن .
    اصلاً من نمی دونم چطوری یهویی این طوری شد ،من از بچگی زخم
    معده داشتم و معده ام هم حساس بود ولی از لحاظ خوراکی هم کم خودم
    نمی ذاشتم ،نمی دونم یهویی این مصیبت از کجا پیدا شده بود ؟
    دیروز که همه اومدن ملاقاتم ،فکر کردم نکنه روزای آخرمه ،ولی بعد به
    فکر خودم خندیدم و گفتم :
    _ نه بابا ،من به این راحتیا تسلیم نمی شم
    مهرسا ،ماریا ،مامان ،آخ مشخص بود که به سختی خودشون رو کنترل
    می کنن گریه نکنن ولی می دونم همش به خاطر منه .
    حالا که خوب دقت می کردم ،می دیدم چقدر این موقع ها ،شخصیت ها و
    مهر و محبت ها سنجیده می شه .
    دیشب شب خوبی رو نگذروندم ،ولی می دونم همه چیز زود تموم می شه
    و موقتیه .
    میعاد با این که دیروز با مهرسا خیلی دوندگی کرده بودن ،ولی دیشب یه
    لحظه چشم رو هم نذاشته بود .
    درکش می کردم ،میعاد همیشه برای من مثل بابام می موند ،یه لحظه
    نخواست و نذاشت که من تنها باشم یا کمبودی داشته باشم .
    دیروز ماریا و مهرسا خیلی تلاش کردن پیشم بمونن ،ولی خب نمی شد ،
    این که میعاد پیشم موند ،منم حس بهتری داشتم .
    امروز صبح چند تا پرستار اومدن داخل اتاق و خواستن منو آماده کنن تا
    بعدش راهی اتاق عمل بشم .
    میعاد که دیگه چشماش سرخ شده بود ،بیچاره داداشم پا بند من شده بود
    ولی می دونستم از این جا که برم بیرون جبران می کنم .
    وقتی پرستارها منو آماده کردن ،مهرسا و ماریا هم اومدن پیش من توی
    اتاق ،همین طور که ایستاده بودم ،به سمت شون رفتم و یکی یکی کشیدم
    شون توی بغلم .
    هر دوشون چشماشون سرخ شده بود ،ولی به سختی خودشون رو کنترل
    می کردن و برام لبخند می زدن .
    رو به هر دوشون کردم و گفتم :
    _ اِی بابا ،آبجی ،ماریا ؟ من که نمی رم بمیرم ،یه جراحی کوچیکه ،
    بعدم زودی بر می گردم و مثل سابق دور هم آتیش مون رو می سوزونیم
    دیگه
    ماریا و مهرسا با اعتراض گفتن :
    _ اِههههه ... میلاد مُردن یعنی چی ؟ درست حرف بزن
    مهرسا رو کرد به من و گفت :
    _ میلاد جونم ،داداجم ،من همین جا منتظرت می مونم تا بیای و تحویلت
    بگیرم
    لبخندی زدم و گفتم :
    _ مگه من بسته پُستی ام ؟
    مهرسا لبخند کم رنگی زد و گفت :
    _ نه خیر ،پُست پیشتازی
    قهقهه بی جونی زدم و رو به ماریا گفتم :
    _ خب خانومی ،شما توصیه ای ،حرفی ندارین ؟
    ماریا هم لبخندی زد و گفت :
    _ زودی برگرد
    دستم رو ،روی چشمم گذاشتم و گفتم :
    _ اِی به چشم
    یکی از پرستارا به طرفم اومد و گفت :
    _ خب آقای رضایی ،بیاین دیگه باید کم کم بریم اتاق عمل
    یه کم استرس داشتم ،ولی طبیعی بود ،رو به مهرسا گفتم :
    _ پس مامان و بابا نیومدن ؟
    مهرسا گفت :
    _ مامان و بابا رو به زور خونه نگه داشتیم ،نمی خواستیم زیاد شلوغش
    کنیم ،آخه نه شما نُنُر تشریف دارین
    به سمت مهرسا رفتم و لُپش رو کشیدم و گفتم :
    _ خودتی
    خندید و گفت :
    _ حالا شما برو و برگرد ،تو شیفت بعدی مامان بابا رو ملاقات کن
    لبخندی زدم و با کمک میعاد روی تخت نشستم ،پرستار ازم خواست دراز
    بکشم ،همین کار رو انجام دادم .
    بعد از چک کردن یه سری چیزا من رو به سمت اتاق عمل بردن ،میعاد
    و مهرسا سمت چپ تخت و ماریا سمت راست تخت ایستاده بودن و
    داشتن منو به سمت اتاق همراهی می کردن .
    واسه همه شون لبخند زدم ولی اونا داغون بودن ،با رسیدن به اتاق عمل
    به سختی از تختم جدا شدن و من به داخل اتاق رفتم .
    مثل همه مکان های عمل ،یه اتاق بود که دور تا دورش ،تا سقف پُر از
    کاشی های سفید بود و کلی دَم و دستگاه برای انجام عمل بود .
    یه دکتر بیهوشی به سمتم اومد و یه ماسک روی صورتم گذاشت و ازم
    خواست نفس عمیق بکشم .
    بعد از کشیدن یه نفس عمیق ،دید چشمام کم کم تار شد و بعد هم دیگه
    چیزی نفهمیدم .
    ***********
    مهرسا
    تا صبح نتونستم چشم روی هم بذارم ،داشتم از غصه دق می کردم ،نیمه
    های شب که همه خواب بودن ،به سمت سرویس بهداشتی رفتم ،وضو
    گرفتم و وارد اتاق شدم .
    سجاده خوشگلی که مامان از سفر حج برام آورده بود ،رو باز کردم و
    شروع کردم به راز و نیاز و گریه کردن .
    واسه سلامتی میلاد نذر و نیاز کردم و چند تا نماز هدیه به امام زمان و
    حضرت فاطمه خوندم و سلامتی داداش مهربونم رو از ائمه خواستم ،بعد
    از اتمام نمازها شالم رو جلوی دهنم گرفتم و شروع کردم به زار زدن ،
    سرم رو ،روی مهر گذاشتم و انقدر گریه کردم و با خودم نجوا کردم و
    دعا خوندم که سبک شدم .
    وقتی کمی آروم شدم ،سرم رو بالا گرفتم و دستام رو هم به سمت آسمون
    گرفتم و همین طور که بی صدا اشک می ریختم ،رو به خدا شروع کردم
    به التماس کردن :
    _ خدا جونم ،خدای مهربونم ،تو خیلی بزرگی ،تو خیلی مهربونی ،مگه
    نه خدای خوبم ؟ بگو که میلاد من ،خوب می شه ،خدایا حالا بعد از 22
    سال که بهم برادر دادی ،نذار داغش به دلم بمونه ،تو که می دونی نفسم
    به نفسش بسته است ،خدایا میلاد منو سالم بهم برگردون ،خدایا من دیگه
    طاقت این یک مورد رو ندارم ،خدایا نمی خوام نا شکری کنم ولی چرا
    بین این همه بنده هات ،داداش من باید این طوری مریض بشه ؟ خدایا
    بهم قول بده که میلادم رو سالم بهم می دی ،خدایا ،خدا جونم ،همه امیدم
    به توئه ...
    و دیگه بغض بهم امون نداد ،خوب خودم رو تخلیه کردم که وقتی پیش
    میلاد می رم اشک نریزم .
    صبح لباس هام رو پوشیدم و به ماریا زنگ زدم و گفتم که میرم دنبالش ،
    وقتی رفتم دنبالش اون هم دست کمی از من نداشت و حسابی داغون بود ،
    دست انداختم زیر چونه اش و صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و
    گفتم :
    _ ماریا جونم ،فدات شم ،ترو خدا این طوری نیا ،برو یه کم به خودت
    برس ،تو که نمی خوای میلاد حالش بدتر بشه ؟
    با این که به حرفم اطمینانی نداشتم اما گفتم :
    _ اصلاً ... اصلاً میلاد که چیزیش نیست ،زودی خوب می شه و بر می
    گرده
    برای مطمئن کردن ماریا محکم این حرفا رو بهش زدم ،ماریا بغضش
    شکست و خودش رو توی بغلم انداخت و زد زیر گریه .
    آروم آروم کمرشو نوازش کردم و بهش امید دادم ،بعد از این که کمی
    آروم شد رفت توی خونه و یه کمی سر و وضعش رو بهتر کرد و بعد
    اومد سوار شد و منم راه افتادم تا بریم خونه مامان و بهش اطمینان بدیم
    که ما هستیم .
    وقتی به خونه رسیدیم و وارد شدیم ،دیدم مامان آماده اس و لباس پوشیده
    و بابا هم دَمَغ کنارش نشسته بود .
    رفتم کنار مامان و گفتم :
    _ مامانی جونم ،شما دیگه کجا ؟
    مامان گفت :
    _ مهرسا ،تو هم نمی خوای مثل قاسم بهم بگی همین جا بشین که ؟
    مامان رو بغـ*ـل کردم و گفتم :
    _ مامان جونم ،عزیز دلم ،می دونم که چقدر نگرانی ،ولی ترو خدا
    همین جا بمون
    _ نه نه ،من اصلاً تو خونه طاقت نمیارم ،باید برم پیش بچه ام ،اون
    منتظر منه
    و شروع کرد به گریه کردن .
    " آخه خدایا این چه بلایی بود که سر ما اومد ؟؟؟ "
    با بغض کنترل شده به مامان گفتم :
    _ مامان ،به جون میلاد قسم ،اگه این جا بمونی بهتره ،اگه بیای و یه
    قطره اشک بریزی میلاد می شکنه ،تو که نمی خوای این طوری بشه ؟
    مامان بی صدا اشک می ریخت و سکوت کرده بود ،با هزار بدبختی
    رضایت داد که همراه ما نیاد .
    با حجم سنگینی که روی قلبم بود سوار ماشین شدیم و با ماریا به سمت
    بیمارستان راه افتادیم .
    قبل از این که بریم داخل بیمارستان ،خودم رو توی آینه چک کردم ،
    قرمزی چشمام بدجور توی ذوق می زد ،نمی شد کاریش کنم ،به ماریا
    هم نگاه کردم که وضعش مشابه خودم بود .
    با قدم های سست و لرزان به سمت داخل رفتیم ،هر چی به اتاق میلاد
    نزدیک تر می شدیم ،قلبم بیشتر فشرده می شد .
    داخل اتاق که شدیم ،میلاد ایستاده بود و چند تا پرستار داشتن آماده اش
    می کردن ،به سمتش رفتیم و با خوش و بِش راهی اتاق عملش کردیم .
    به محض این که در های اتاق عمل بسته شد ،تا شدم و روی زمین نشستم
    و بی صدا اشک ریختم که ماریا هم اومد کنارم و خودشو تو آغوشم
    انداخت .
    میعاد به سمت مون اومد و واسه ی این که جَو رو عوض کنه گفت :
    _ بسم الله ،باز شما جِنی شدید ؟ انگار حالا چی شده ؟ پاشو مهرسا ،پاشو
    خودتو جمع کن ،داداش من مثل شیر رفته ،مثل شیر هم بر می گرده ،زن
    داداش تو دیگه چرا ؟ بلند شین
    بعد هم بازوی من رو گرفت و از جام بلندم کرد ،اشکام رو پاک کردم ،
    من باید حواسم به مامان و ماریا هم می بود .
    پس سعی کردم خودم رو قوی جلوه بدم ،ماریا رو از روی زمین بلند
    کردم و مثل دو تا خانوم متشخص روی صندلی های انتظار نشستیم .
    چشمم به میعاد افتاد که چشماش قرمز شده بود و خمـار ،می دونستم چقدر
    خسته است و حتماً تا صبح بیدار بوده .
    از کنار ماریا بلند شدم ،به سمت میعاد رفتم ،من نباید به خاطر خودم
    میعاد رو هم از دست می دادم .
    کنارش نشستم ،به آرامش شدید احتیاج داشتم ،صورتش رو با دستای
    سردم قاب کردم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم :
    _ میعادم ؟
    _ جانم ؟
    دستی به موهاش کشیدم و گفتم :
    _ حتماً خیلی خسته ای آجی ،بیا سرتو بذار روی پایِ من و یه کم
    استراحت کن
    میعاد لبخندی زد ،انگشت اشاره اش رو زیر چشمای قرمزم کشید و
    گفت :
    _ این چشما هم میگن که توی وجود تو داغونه ،تو بیشتر از من احتیاج
    به استراحت داری
    چشمامو باز و بسته کردم و گفتم :
    _ سرتو بذار رویِ پام ،تا وقتی میلاد بر گرده یه کم بخواب ،من و ماریا
    هستیم
    میعاد که خستگی از سر و روش می چکید ،با روی باز قبول کرد و
    سرش رو ،رویِ پام گداشت و گفت :
    _ به به !! چه حالی می ده تو بغـ*ـل آبجیت بخوابی
    لبخندی زدم و به یاد میلاد که همیشه سرش رو ،رویِ پام می ذاشت تا
    من موهاشو نوازش کنم ،مشغول به نوازش موهای میعاد شدم .
    میعاد به قدری خسته بود ،که به نوازش هم نیاز نداشت و دو دقیقه بعد
    خوابش برد .
    تسبیح عقیقم رو از داخل کیفم بیرون کشیدم و شروع کردم به ذکر گفتن
    و صلوات فرستادن .
    چند ساعتی گذشت و میعاد هم کم کم بیدار شد ،پام خشک شده بود ولی
    مهم نبود ،چند دقیقه بعد دکتر بیرون اومد .
    با سر به سمتش رفتیم و اول از همه من ازش پرسیدم :
    _ آقای دکتر ،داداشم چی شد ؟ عملش چطور بود ؟
    دکتر کلاه و ماسک سبز رنگش رو برداشت و گفت :
    _ این عمل خوب بود ولی کافی نبود ،ما احتیاج داریم که دوباره این کارو
    انجام بدیم ،هنوز به طور کامل چیزی مشخص نیست ولی 50 درصد
    کار حل شده
    سعی کردم خودم رو کنترل کنم و نه داد بزنم نه گریه کنم ،رو کردم به
    سمت دکتر و گفتم :
    _ یعنی چی آقای دکتر ؟ شما که گفتید یه عمل ؟
    _ بله ،ولی مطمئن نبودیم ،تو عمل بعدی همه چیز مشخص می شه
    و رفت .
    بعد از چند لحظه میلاد که بی هوش بود رو از اتاق عمل بیرون آوردن ،
    با دیدن صورت معصوم و رنگ پریده اش دیگه طاقت نیاوردم و همه جا
    جلوی چشمام سیاه شد و داشتم می افتادم زمین که با دستای میعاد
    متوقف شدم و بی هوش شدم .
     

    آرزو زارعی 70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/02
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    93
    امتیاز
    96
    سن
    33
    محل سکونت
    اصفهان
    فصل چهل و ششم
    میلاد
    چشمام رو آروم آروم باز کردم ،انگار داشتم از درون آتیش می گرفتم ،
    حس می کردم خیلی حرارتم بالاست ،پوست شکمم می سوخت و گلوم
    خشک خشک بود .
    باگلوی داغون و صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم :
    _ آب
    ولی کسی توجهی بهم نکرد ،چشمام رو بازتر کردم ،ماریا و میعاد رو
    بالای سرم دیدم ،میعاد به سمتم اومد و گفت :
    _ بالاخره پا شدی تنبل خان ؟
    باز با صدای آرومی گفتم :
    _ آب می ... می خوام
    میعاد دستی توی موهام کشید و گفت :
    _ آب می خوای داداش ؟ نمی تونم بهت آب بدم عزیزم ،هنوز 2 ،3
    ساعت نیست که جراحی شدی ،دکتر باید اجازه بده
    از درد چشمام رو به هم فشار دادم و به میعاد گفتم :
    _ میعاد ،درد ... دارم ، جای ... جای بخیه هام می سوزه
    ماریا گفت :
    _ الان پرستار رو صدا می زنم ،صبر کن
    از اتاق بیرون رفت ،نگاهی پُر درد به اطراف اتاق انداختم و وقتی
    مهرسا رو ندیدم باز رو به میعاد گفتم :
    _ میعاد ... پس ... پس مهرسا کجاست ؟
    میعاد یه نفس عمیق کشید و گفت :
    _ همین جاهاست ،الان میاد
    به میعاد زل زدم و گفتم :
    _ میعاد ؟ داری بهم دروغ می گی ؟
    میعاد روش رو از من گرفت و به سمت پنجره اتاق رفت ،با تمام توانم
    گفتم :
    _ میعاد چرا به من نمی گی چی شده ؟ میگم مهرسا کجاست ؟
    میعاد با شک و تردید به من نگاه کرد که با صدای خسته مهرسا از پشت
    سرش کمی خودم رو بالا کشیدم و دیدمش :
    _ همین جام فدات شم ،رفته بودم یه آب به صورت بزنم
    میعاد به سمتش رفت و دم گوشش یه چیزایی زمزمه کرد ،ولی مهرسا
    چپ چپ نگاش کرد و چیزی گفت و به سمت من اومد .
    دستم رو توی دستاش گرفت ،روی جای سِرُمم رو بوسید و گفت :
    _ گل من ،بهتری عزیزم ؟
    چشمام رو باز و بسته کردم و رو بهش گفتم :
    _ اینا ... اینا به من آب ... نمی دن ،خواهری ؟ شما ... آب می دین به
    بنده ؟
    مهرسا یه نگاه پُر از محبت بهم انداخت و گفت :
    _ الهی بمیرم ،تشنه ای ؟
    سرش رو زیر انداخت و گفت :
    _ شرمنده اتم ،نمی شه ،اگه آب بهت بِدَم ،ممکنه مشکلات خون ریزی و
    عفونی برات پیش بیاد ،الان با دستمال یه کم لب هات رو مرطوب می
    کنم
    یه دستمال مرطوب آورد و روی لب هام کشید ،یه کم از التهابم کم شد اما
    مشکلم حل نشد .
    چند لحظه بعد ،ماریا با یه پرستار داخل اتاق اومدند و پرستار بهم مورفین
    تزریق کرد و گفت :
    _ الان درد تون کمتر می شه ،الان هم دکتر واسه ویزیت دوباره اتون
    میاد
    بعد هم لبخندی به جمع زد و از اتاق خارج شد ،بعد از چند دقیقه دردم
    کمتر شد و داشتم خمـار خواب می شدم .
    چند لحظه بعد دکتر اومد و گفت :
    _ چطوری قهرمان ؟
    لبخند کم جونی زدم و گفتم :
    _ به لطف شما خیلی عالی ام
    با این که حال مساعدی نداشتم ،ولی دست از نیش و کنایه بر نمی داشتم ،
    که دکتر منظورم رو گرفت و گفت :
    _ اِی شیطون ،زبونت که هنوز تنده پسر ؟
    بعد از یه سری معاینات گفت :
    _ فعلاً وضعش خوبه ،از یکی ،دو ساعت دیگه می تونید بهش آب بدین و
    از فردا هم مایعات و آب میوه و سوپ رقیق شده
    رو به دکتر کردم و با بی حالی گفتم :
    _ دکتر کی برم خونه ؟
    دکتر لبخندی زد و گفت :
    _ خیلی عجله داری پسر ،متأسفانه فعلاً مهمون مایی
    بعد هم کمی با میعاد و مهرسا حرف زد و از اتاق خارج شد ،دیگه
    نتونستم خودم رو کنترل کنم و چشم هام بسته شد .
    ***********
    مهرسا
    بعد از این که چشمام رو باز کرد ،دیدم توی یه اتاق سفیدم ،کم کم موقعیتم
    رو یادآوری کردم و یاد حرف های دکتر افتادم .
    دوباره بغض کردم ،اومدم از جام بلند بشم که میعاد شونه هام رو گرفت و
    گفت :
    _ مهرسا بخواب ،بی هوش شدی و الان تو اورژانسی ،بهت سِرُم وصله
    ،دراز بکش و انقدرم با من لج بازی نکن ،اگه شوهرت بفهمه در چه
    وضعی هستی تک تک موهام رو می کَنِه
    با بغض رو به میعاد گفتم :
    _ سامین غلط کرده
    میعاد لبخندی زد و گفت :
    _ یا خدا ،مادر فولاد زره ،بگیر بخواب الان سِرُمت تموم می شه ،الان
    پرستار میاد سِرُمت رو بر می داره ،نگاه کن ... نگاه کن ،خودشو به چه
    روزی انداخته ،الان یعنی تو به دکتر قول دادی که قوی باشی و واسه
    اعضاء خانواده پشتوانه باشی ؟
    سری از روی تأسف تکون داد و گفت :
    _ این دکتره هم چقدر دیوانه است که از تو قول گرفته
    چشم غره ای به میعاد رفتم و گفتم :
    _ مگه من چِمه ضایع ؟
    _ هیچی ،هیچی ،فقط یکی باید خودتو جمع کنه
    بعد هم از جاش بلند شد و گفت :
    _ همین جا بمون ،پرستار خودش میاد سِرُمت رو درمیاره ،یه کم
    استراحت کن بعد بیا ،از جات بلند نشی ها ،من میرم پیش میلاد ،ما رو
    باش ،گفتیم خواهر داریم ،خاطرمون جمعِ ،حالا باید خودشم جمع کنم
    با ضعف مُشتی به بازوی میعاد زدم و گفتم :
    _ برو تا یه فحشت ندادم ،برو ریختت رو نبینم ،بدو ،پررو
    میعاد با خنده از اتاق خارج شد .
    چند لحظه بعد ،پرستاری وارد اتاق شد و سِرُم رو از دستم خارج کرد و
    با لبخند رو به من گفت :
    _ عزیزم ،همین جا استراحت کن ،بیرون نریا ،ضعف داری ،یهو سرت
    گیج میره این شوهر خوشگلت ما رو می کُشه
    با گیجی بهش زل زدم و گفتم :
    _ شوهرم ؟ شوهرم که این جا نیست
    لبخندی زد که چال گونه هاش مشخص شد و گفت :
    _ همین آقا خوشگله که الان از اتاق اومد بیرون دیگه
    رومو بر گردوندم و با لج گفتم :
    _ اون شوهرم نبود ،برادرم بود
    _ جدی می گی ؟ اصلاً شبیه هم نیستید ؟
    با عصبانیت زل زدم تو صورتش و گفتم :
    _ این که دلیل نمی شه
    بدبخت زرد کرد ،نیشش رو جمع کرد و بله ای گفت و از اتاق خارج شد
    ،عجب آدمی بودا .
    قبل از رفتن توصیه کرد از جام تکون نخورم ،با شیطنت حرفش رو قبول
    کردم و به محض این که از اتاق بیرون رفت ،از جام بلند شدم .
    سرم کمی گیج رفت ،از روی تخت پریدم پایین و اومدم کفشام رو بپوشم
    که یه لحظه همه جا جلوی چشمام سیاه شد ،قبل از این که بخورم زمین
    سریع لب تخت رو گرفتم و با دست دیگه ام هم سرم رو ماساژ دادم .
    کمی که حالتم طبیعی تر شد ،چند بار با دستام به دو طرف صورتم زدم و
    به خودم گفتم :
    _ میلاد الان به هوش میاد و به من احتیاج داره ،باید پیشش باشم
    بعد هم یاد حرفای میعاد افتادم و سری برای خودم تکون دادم و باز به
    خودم گفتم :
    _ خاک تو سرت مهرسا ،قوی باش لعنتی ،میعاد راست می گـه ،تو یعنی
    قوی هستی ،خاک تو سر بی شعورت ،همش یا گریه می کنه یا غش و
    ضعف می کنه ،خودتو جمع کن
    با این حرفای خودم ،خودم بهم برخورد ،خودمو جمع و جور کردم و به
    سختی و هزار پنهان کاری از جلوی ایستگاه پرستاری رد شدم و به سمت
    اتاق میلاد راه افتادم .
    تا خواستم وارد باشم ،صدای خسته میلاد رو شنیدم که گفت :
    _ میعاد چرا به من نمی گی چی شده ؟ میگم مهرسا کجاست ؟
    سریع به سمت شون رفتم و گفتم :
    _ همین جام فدات شم ،رفته بودم صورتم رو آب بزنم
    لزوم نداشت میلاد که خودش الان یه همچین وضعیتی داشت و انقدر
    حالش بد بود ،بدونه من چه وضعی داشتم .
    میعاد به سمتم اومد و چشم غره ای بهم رفت و در گوشم گفت :
    _ مگه بهت نگفتم همون جا بمون استراحت کن ،تو چرا انقدر کله شقی
    دختر ؟
    چپ چپ نگاش کردم و با دندونای قفل شده ام گفتم :
    _ که تو جلوی میلاد لال بشی و ندونی چی بهش بگی ؟ میعاد ،اون الان
    به من احتیاج داره ،نمی تونم با آرامش استراحت کنم
    روم رو ازش گرفتم و به سمت میلاد رفتم ،باز بغض داشتم ،لب هاش
    مث یه کویر خشک شده بودن .
    دستش رو بوسیدم و حالش رو پرسیدم که آب خواست ،جیگرم داشت
    آتیش می گرفت ،انشالله خدا هیچ انسانی رو نسبت به عزیزش شرمنده
    نکنه ،فکر کردم میلاد ازم چیزی بخواد و نتونم بهش بدم .
    اعصابم داغون شد ولی یه دستمال مرطوب آوردم و به لب های خشکش
    کشیدم .
    چند لحظه بعد پرستار همراه ماریا وارد شدن و پرستار به میلاد دارو
    تزریق کرد تا دردش کمتر بشه ،الهی بمیرم ،پس درد هم داشت .
    چند لحظه بعد دکتر اومد و پس از انجام معاینات گفت :
    _ حالش خوبه
    قبل از این که از اتاق بره بیرون رو به من و میعاد گفت :
    _ بعد از ساعت کاری بیاین تو اتاق من ،باید باهاتون صحبت کنم .
    دوباره ترس به دلم سرازیر شد ولی خودم رو کنترل کردم که میعاد نیش
    و کنایه بهم نزنه ،چند لحظه بعد باز میلاد بی هوش شد و خوابش برد .
    باز اشک تو چشم هام حلقه زد ،میلاد من که یه لحظه نمی تونست بی
    کار بمونه و همش در حال فعالیت بود ،حالا تو یه همچین وضعی افتاده
    بود .
    روی مبل های تو اتاق دور هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم
    که صدای گوشی میعاد بلند شد .
    میعاد جواب داد و بعد از چند لحظه مکالمه گفت :
    _ بابا بود و گفت می خوان با مامان بیان این جا ،دیگه مامان کلافه اش
    کرده بود
    نگاه بی خیالی به میعاد کردم و گفتم :
    _ طوری نیس ،بذار مامان بیاد میلاد رو ببینه و خیالش راحت بشه ،میلاد
    که چیزیش نیست ،مگه نه ؟
    میعاد و ماریا با شک و تردید سرشون رو تکون دادن .
    1 ساعت بعد مامان و بابا اومدن بیمارستان ،سامین هم با اونا رسیده بود ،
    همه اومدن توی اتاق که پرستار شاکی وارد اتاق شد و گفت :
    _ این جا چه خبره ؟ توی یه اتاق ،10 نفر آدم ؟ بفرمائید بیرون
    به سمت پرستار رفتم و با زبون بازی خاص خودم مجابش کردم که چند
    لحظه اجازه بده همه باشن .
    میلاد تازه بیدار شده بود ،به سمتش رفتم و برای این که راحت تر به همه
    دید داشته باشه یه کم تختش رو بالا آوردم و یه بالش دیگه هم زیر سرش
    گذاشتم .
    الهی بمیرم واسه داداشم ،توی 1 هفته کلی از ابُهت افتاده بود ،با لبخند رو
    به همه گفتم :
    _ خب الان یکی یکی با داداشم حرف بزنید ،اذیتش نکنیدا ،من 2 ساعت
    مخ پرستارو به کار گرفتم
    میعاد از اون سر اتاق گفت :
    _ ریاست خوش می گذره ؟
    براش شکلکی درآوردم و به افراد حاضر در اتاق گفتم :
    _ خب اول کی میاد ؟
    مامان به سمت میلاد اومد و خواست بغلش کنه که گفتم :
    _ نه مامان ،میلاد تازه جراحی شده ،فشارش نده
    مامان هم سرش رو بوسید و شروع کرد به نجواها و عاشقانه هاش ،چند
    لحظه بعد بابا ،متین و مردونه به سمتش اومد و یه کم باهاش صحبت کرد
    ،سرش رو بوسید و در آخر هم سامین اومد یه کم باهاش خوش و بِش
    کرد و بالاخره با هر بدبختی بود مامان بابا رفتن .
    موندیم ما 5 نفر ،رو به سامین کردم و گفتم :
    _ برو خونه ،من شب میام
    بعد هم در گوشش گفتم :
    _ دکتر خواسته بریم باهاش صحبت کنیم ،کارمون داره
    میعاد گفت :
    _ اول یه چیزی بخوریم ،بعد هم سامین ماریا و مهرسا رو ببره ،من می
    مونم پیش میلاد
    که من و ماریا شاکی شدیم ،انقدر با میعاد حرف زدم و مخش رو کار
    گرفتم که گفت :
    _ واااای ،باشههههههه ،بمون روانیم کردی
    به طرف ماریا رفتم و دم گوشش گفتم :
    _ ماری جونم ،من که به بهانه سِرُم ،2 ساعت خوابیدم ،تو برو خونه یه
    کم استراحت کن ،فردا تو پیش میلاد بمون
    ماریا با درماندگی نگام کرد و گفت :
    _ ولی مهرسا جون ،من نمی تونم میلادو تنها بذارم !
    _ تنها چیه عزیزدلم ؟ من و میعاد این جا هستیم
    و با چشمکی شیطانی بهش گفتم :
    _ دیگه روی حرف خواهر شوهرت حرف نزنا ،قرار بود هفته پیش
    نامزدی شما باشه ها ،عروس و دامادمون باید آماده باشن ،سر حال و
    قبراق ،پس برو استراحت کن ،فردا بمون پیش میلاد ،اوکی ؟
    ماریا لبخندی زد و با بدبختی قبول کرد بره ،یه چیز سرهم بندی خوردیم
    و بعد هم ماریا رو همراه سامین راهی کردم .
    میلاد رو که دکتر گفته بود نباید چیزی بخوره ،یه مقدار آب بهش دادیم ،
    به سختی تونست آبم بخوره ،دلم داشت می ترکید ،آخه داداش خوشگل من
    که سالم بود ،چرا یهویی این جوری شد ؟
    میلاد بعد از خوردن آب بهم گفت :
    _ مهرسا ... باز یه کم درد دارم
    بهش گفتم :
    _ الان پرستار رو صدا می زنم
    که میعاد بلند شد و گفت :
    _ من می رم
    چند لحظه بعد وارد اتاق شد و گفت :
    _ تا چند دقیقه دیگه پرستار میاد بهت مسکن تزریق می کنه
    لحظاتی بعد پرستار اومد و یه مسکن معمولی بهش تزریق کرد و رو به
    ما گفت :
    _ نباید زیاد مسکن تزریق بشه ،چون باز فردا آزمایش داره
    تا حرف آزمایش رو زد ،یاد این افتادم که باید بریم پیش دکتر ،از پرستارِ
    پرسیدم :
    _ دکتر کی هستن ؟
    گفت :
    _از ساعت 5 به بعد دیگه همین جا هستن
    کنار میعاد رفتم و بهش گفتم تا ساعت 5 استراحت کنه و من کنار میلاد
    هستم ،بیچاره میعاد هم از کار و زندگیش افتاده بود .
    کنار تخت میلاد نشستم که میلاد بهم گفت :
    _ آبجی جونی ؟ می شه این تخت ما رو به حالت اولش بر گردونی ،به
    این حالت خسته شدم
    یکی زدم تو سرم و گفتم :
    _ آخ آخ یادم رفت ،خب زودتر می گفتی گلم
    میلاد لبخند دردمندی زد و گفت :
    _ اشکال نداره ،حالا هم طوری نشده
    از جام بلند شدم و تختش رو به حالت اول بر گردوندم و باز کنارش
    نشستم ،دستش رو توی دستام گرفتم و زل زدم بهش .
    میلاد باز داشت خمـار خواب می شد ،با لبخند دستش رو نوازش می کردم
    که کم کم پلک هاش سنگین شد و خوابش برد .
    یه کمی به صورت رنگ پریده از دردش زل زدم و بعد هم نگاهی به
    ساعت انداختم ،ساعت نزدیکای 5 بود .
    از جام بلند شدم و جلوی آینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم ،خیلی وضع
    صورتم به هم ریخته بود ،چشمام سرخ و ملتهب بود و به زور باز بود ،
    بی خیال چشمام شدم و خواستم از اتاق بیرون برم و برم اتاق دکتر که
    میعاد از پشت سر زد روی شونه ام و گفت :
    _ تنها تنها می خوای بری ؟
    به سمتش برگشتم و لبخندی به صورت خسته اش زدم و گفتم :
    _ آخه عزیزم ،تو خسته بودی و خوابیده بودی ،دلم نیومد بیدارت کنم
    انگشتاش رو توی انگشتای دستم قفل کرد و گفت :
    _ حالا که بیدارم ،برو بریم پیش دکتر
    برای اطمینان یه نگاه دیگه به میلاد که غرق خواب بود انداختم و با میعاد
    به سمت اتاق دکتر راه افتادیم .
    در اتاق دکتر رو زدیم و دکتر هم با خوش رویی از ما خواست بریم داخل
    و بشینیم ،بعد از چند لحظه گفت :
    _ ببینید آقا و خانم رضایی ،بنده و همکارانم امروز که برادر شما رو
    جراحی کردیم ،یه سری چیزهای مشکوک مشاهده کردیم که چون
    اطمینانی روش ندارم چیزی نمی گم ،اگه عمل دوم رو انجام بدیم می
    تونم با اطمینان بگم که مشکلی برادرتون رو تهدید می کنه یا ما داریم
    اشتباه می کنیم ؟
    به خاطر فشار هایی که روم بود طاقت نیاوردم و گفتم :
    _ شما برادر من رو مورد آزمایشی خودتون کردین که بفهمید اشتباه
    کردین یا نه ؟ این چه وضعشه ؟
    شروع کردم به گریه کردن و گفتم :
    _ برادر منو دیدی دکتر ؟ دیدی چقدر جوونِ ؟ چرا این کارا رو می
    کنید ؟ داداش من حتی یه لحظه هم نمی تونه بی کار یه جا بشینه اون وقت
    شما اونو به یه همچین حالی انداختین ؟ مگه میلاد من ،اسباب بازی دست
    شماست که می خواین انواع و اقسام آزمایش ها و عمل ها رو ،روی اون
    انجام بدین ؟
    دکتر که از زبون تند و تیز من و میلاد شاکی شده بود گفت :
    _ می خوای حقیقتو بدونی ،آره ؟
    مکثی کرد و گفت :
    _ خب ،باشه ،برادر شما مشکوک به سرطان معده است ،حالا متوجه
    شدی مشکل از کجاست ؟
    همین طور که عصبی شده بودم ،سر جام خشکم زد .
    " این چی گفت ؟ میلاد ؟ سرطان ؟ "
    دوباره اتاق شروع کرد به چرخ خوردن دور سرم و باز هم افتادم روی
    دستای میعاد .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا