- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
با نگرانى خيرهى صورتم شد.
- اين هفته سومينباره، اين بالا پايين رفتن فشار خونت خوب نيست.
دست ناتوانم رو بالا بردم و دست آزادش رو گرفتم.
- من خوبم.
قطرات اشک از چشمم بيرون زد و خيانتكارانه رسوام كرد. فقط آه كشيد و سكوت كرد. ضربان قلبم هنوز وحشيانه به سينه مىكوبيد.
سرم رو سُر دادم سمت چپ سينهاش. همونجا بود؛ دليل آرامش و پريشونى من.
چشمهام رو بستم و گفتم:
- ببخش باز ناراحتت كردم. تو آروم باش، من آروم ميشم.
ضربان طلايى زير گوشم آروم و پرقدرت صدا مىداد.
آهنگش لالايى شد براى زدودن كابوس نيمهشب.
بازشدن چشم و خميازهام همزمان شد. چند ثانيه زمان كافى بود تا كابوس فراموششدهى نيمهشب رو بياد بيارم.
ناراحتِ نماز صبح قضاشده، از اتاق بيرون زدم.
- عمو میگى چیكار كنم؟
-...
- فاصلهها داره كمتر ميشه. اين هفته دوبار بوده...
با كنجكاوى به ديوار تكيه دادم. پشت به من روى مبل نشسته بود. كلافگى و ناراحتى تو كلماتش موج مىزد.
- آخه...
-...
- يه كارى بكنين. شما مىتونين. عمو خواهش مىكنم.
-...
- باشه، باشه مواظب هستم
-...
- خداحافظ.
- سلام.
چرخيد و نگاهش رنگ عوض كرد. تو بدترين شرايط هم نمىخواست نگرانم كنه.
- سلام خانم.
لبخندش پررنگتر شد.
- نداشتيم. من رو بيدار مىكنى و خودت راحت مىخوابى.
- عمو بود؟ چى میگفتين؟
- من هنوز صبحونه نخوردم. منتظرم زن عزيزم يه چاى تازهدَم، دستم بده.
- باشه. تا من سر و صورتم رو مىشورم و چایی ميارم فرصت فراركردن دارى.
صندلى رو كمى عقب كشيدم و گفتم:
- خب.
با نوک انگشت، روى كنجدهاى ريختهشده روى سفره زد و با جذب اونها، انگشت رو مكيد.
- نمیشه نگم ايزد بانو؟
سرم رو كمى كج كردم.
- خواهش مىكنم.
كلافه دستها رو روى ميز قفل هم كرد. رنگ مهتابى و پريدهاش كمى سرخ شد.
- سيروس بگو.
آهى كشيد.
- كابوسها نگرانم كرده. با عمو صحبت كردم. ميگه دليل جسمى نداره، بايد پيش روانشناس بريم.
سريع گفتم:
- من چيزيم نيست.
كمى به جلو خم شد و دستش رو دراز كرد. دستم بىاختيار به سمتش رفت.
تو چشمهام خيره شد.
- من هم راضى نيستم پيش روانشناس بريم؛ اما...
پشت دستم نـ*ـوازش شد.
- بايد از كسى كمک بگيريم.
بىاختيار بغض كردم.
- نمىخوام كسى رو ببينم، نمىخوام از تو دور بشم.
بلند شد و به سمتم اومد.
- قرار نيست از من دور بشی.
با ديدن صورت گريونم، دست و پاش رو گم كرد.
- نيلوفر، نيلوفر، جون من گريه نكن!
با گريه گفتم:
- جونت رو قسم نخور. چندبار بگم جونت رو قسم نخور.
- باشه قربونت برم.
- سيروس.
- خب چى بگم عمرم، عزيزم؟
سردرگميش باعث شد با چشم اشكى بخندم.
دستى به سرم كشيد.
-آفرين. تو فقط بخند. خودم حلش مىكنم. نمىذارم هيچى اذيتت كنه. اين كابوسها رو مىخشكونم مطمئن باش.
من به معجزهى عشق معتقد بودم، نه هر عشقى، فقط عشق شاعر دوستداشتنى خودم.
***
- اين هفته سومينباره، اين بالا پايين رفتن فشار خونت خوب نيست.
دست ناتوانم رو بالا بردم و دست آزادش رو گرفتم.
- من خوبم.
قطرات اشک از چشمم بيرون زد و خيانتكارانه رسوام كرد. فقط آه كشيد و سكوت كرد. ضربان قلبم هنوز وحشيانه به سينه مىكوبيد.
سرم رو سُر دادم سمت چپ سينهاش. همونجا بود؛ دليل آرامش و پريشونى من.
چشمهام رو بستم و گفتم:
- ببخش باز ناراحتت كردم. تو آروم باش، من آروم ميشم.
ضربان طلايى زير گوشم آروم و پرقدرت صدا مىداد.
آهنگش لالايى شد براى زدودن كابوس نيمهشب.
بازشدن چشم و خميازهام همزمان شد. چند ثانيه زمان كافى بود تا كابوس فراموششدهى نيمهشب رو بياد بيارم.
ناراحتِ نماز صبح قضاشده، از اتاق بيرون زدم.
- عمو میگى چیكار كنم؟
-...
- فاصلهها داره كمتر ميشه. اين هفته دوبار بوده...
با كنجكاوى به ديوار تكيه دادم. پشت به من روى مبل نشسته بود. كلافگى و ناراحتى تو كلماتش موج مىزد.
- آخه...
-...
- يه كارى بكنين. شما مىتونين. عمو خواهش مىكنم.
-...
- باشه، باشه مواظب هستم
-...
- خداحافظ.
- سلام.
چرخيد و نگاهش رنگ عوض كرد. تو بدترين شرايط هم نمىخواست نگرانم كنه.
- سلام خانم.
لبخندش پررنگتر شد.
- نداشتيم. من رو بيدار مىكنى و خودت راحت مىخوابى.
- عمو بود؟ چى میگفتين؟
- من هنوز صبحونه نخوردم. منتظرم زن عزيزم يه چاى تازهدَم، دستم بده.
- باشه. تا من سر و صورتم رو مىشورم و چایی ميارم فرصت فراركردن دارى.
صندلى رو كمى عقب كشيدم و گفتم:
- خب.
با نوک انگشت، روى كنجدهاى ريختهشده روى سفره زد و با جذب اونها، انگشت رو مكيد.
- نمیشه نگم ايزد بانو؟
سرم رو كمى كج كردم.
- خواهش مىكنم.
كلافه دستها رو روى ميز قفل هم كرد. رنگ مهتابى و پريدهاش كمى سرخ شد.
- سيروس بگو.
آهى كشيد.
- كابوسها نگرانم كرده. با عمو صحبت كردم. ميگه دليل جسمى نداره، بايد پيش روانشناس بريم.
سريع گفتم:
- من چيزيم نيست.
كمى به جلو خم شد و دستش رو دراز كرد. دستم بىاختيار به سمتش رفت.
تو چشمهام خيره شد.
- من هم راضى نيستم پيش روانشناس بريم؛ اما...
پشت دستم نـ*ـوازش شد.
- بايد از كسى كمک بگيريم.
بىاختيار بغض كردم.
- نمىخوام كسى رو ببينم، نمىخوام از تو دور بشم.
بلند شد و به سمتم اومد.
- قرار نيست از من دور بشی.
با ديدن صورت گريونم، دست و پاش رو گم كرد.
- نيلوفر، نيلوفر، جون من گريه نكن!
با گريه گفتم:
- جونت رو قسم نخور. چندبار بگم جونت رو قسم نخور.
- باشه قربونت برم.
- سيروس.
- خب چى بگم عمرم، عزيزم؟
سردرگميش باعث شد با چشم اشكى بخندم.
دستى به سرم كشيد.
-آفرين. تو فقط بخند. خودم حلش مىكنم. نمىذارم هيچى اذيتت كنه. اين كابوسها رو مىخشكونم مطمئن باش.
من به معجزهى عشق معتقد بودم، نه هر عشقى، فقط عشق شاعر دوستداشتنى خودم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: