کامل شده رمان من و بقچۀ ارزشمندم | نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
با نگرانى خيره‌ى صورتم شد.
- اين هفته سومين‌باره، اين بالا پايين رفتن فشار خونت خوب نيست.
دست ناتوانم رو بالا بردم و دست آزادش رو گرفتم.
- من خوبم.
قطرات اشک از چشمم بيرون زد و خيانت‌كارانه رسوام كرد. فقط آه كشيد و سكوت كرد. ضربان قلبم هنوز وحشيانه به سينه مى‌كوبيد.
سرم رو سُر دادم سمت چپ سينه‌اش.
همون‌جا بود؛ دليل آرامش و پريشونى من.
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- ببخش باز ناراحتت كردم. تو آروم باش، من آروم ميشم.
ضربان طلايى زير گوشم آروم و پرقدرت صدا مى‌داد.
آهنگش لالايى شد براى زدودن كابوس نيمه‌شب.
بازشدن چشم و خميازه‌ام هم‌زمان شد. چند ثانيه زمان كافى بود تا كابوس فراموش‌شده‌ى نيمه‌شب رو بياد بيارم.
ناراحتِ نماز صبح قضاشده، از اتاق بيرون زدم.
- عمو میگى چی‌كار كنم؟
-...
- فاصله‌‎ها داره كمتر ميشه. اين هفته دوبار بوده...
با كنجكاوى به ديوار تكيه دادم. پشت به من روى مبل نشسته بود. كلافگى و ناراحتى تو كلماتش موج مى‌زد.
- آخه...
-...
- يه كارى بكنين. شما مى‌تونين. عمو خواهش مى‌كنم.
-...
- باشه، باشه مواظب هستم
-...
- خداحافظ.
- سلام.
چرخيد و نگاهش رنگ عوض كرد. تو بدترين شرايط هم نمى‌خواست نگرانم كنه.
- سلام خانم.
لبخندش پررنگ‌تر شد.
- نداشتيم. من رو بيدار مى‌كنى و خودت راحت مى‌خوابى.
- عمو بود؟ چى می‌گفتين؟
- من هنوز صبحونه نخوردم. منتظرم زن عزيزم يه چاى تازه‌دَم، دستم بده.
- باشه. تا من سر و صورتم رو مى‌شورم و چایی ميارم فرصت فراركردن دارى.
صندلى رو كمى عقب كشيدم و گفتم:
- خب.
با نوک انگشت، روى كنجدهاى ريخته‌شده روى سفره زد و با جذب اون‌ها، انگشت رو مكيد.
- نمیشه نگم ايزد بانو؟
سرم رو كمى كج كردم.
- خواهش مى‌كنم.
كلافه دست‌ها رو روى ميز قفل هم كرد. رنگ مهتابى و پريده‌اش كمى سرخ شد.
- سيروس بگو.
آهى كشيد.
- كابوس‌ها نگرانم كرده. با عمو صحبت كردم. ميگه دليل جسمى نداره، بايد پيش روانشناس بريم.
سريع گفتم:
- من چيزيم نيست.
كمى به جلو خم شد و دستش رو دراز كرد. دستم بى‌اختيار به سمتش رفت.
تو چشم‌هام خيره شد.
- من هم راضى نيستم پيش روانشناس بريم؛ اما...
پشت دستم نـ*ـوازش شد.
- بايد از كسى كمک بگيريم.
بى‌اختيار بغض كردم.
- نمى‌خوام كسى رو ببينم، نمى‌خوام از تو دور بشم.
بلند شد و به سمتم اومد.
- قرار نيست از من دور بشی.
با ديدن صورت گريونم، دست و پاش رو گم كرد.
- نيلوفر، نيلوفر، جون من گريه نكن!
با گريه گفتم:
- جونت رو قسم نخور. چندبار بگم جونت رو قسم نخور.
- باشه قربونت برم.
- سيروس.
- خب چى بگم عمرم، عزيزم؟
سردرگميش باعث شد با چشم اشكى بخندم.
دستى به سرم كشيد.
-آفرين. تو فقط بخند. خودم حلش مى‌كنم. نمى‌ذارم هيچى اذيتت كنه. اين كابوس‌ها رو مى‌خشكونم مطمئن باش.
من به معجزه‌ى عشق معتقد بودم، نه هر عشقى، فقط عشق شاعر دوست‌داشتنى خودم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    روزهاى گرم خرداد، من رو كلافه مى‌كرد. از يک‌جانشستن و فعاليت‌نكردن خسته بودم.
    عمو هنوز اصرار داشت ما بايد تهران و تحت‌نظر باشيم. اگه سرزدن‌هاى گهگاهِ برادرم، كيان و والدين سيروس نبود، دق مى‌كردم. دق كه نه؛ چون سيروس كنارم بود؛ اما...
    خب دلم تنگ شهرم و آدماى دوست‌داشتنى زندگيم شده بود.
    سيروس بعد از صبحونه بيرون رفته بود. روبروى آينه ايستادم تا به موهام شونه بزنم. بعد از چند ماه به دقت به خودم نگاه كردم. صورتم لاغر و زرد شده بود، هپلى و زشت بودم.
    آخه چطور مرد زيباى من، دوستم داشت؟! اين دختر بيمار بى‌قواره دوست‌داشتنى بود؟ از خودم خجالت كشيدم. چرا نسبت به ظاهرم اين اندازه بى‌تفاوت بودم؟
    از كمد لباس، بلوز و شلوار سبز روشنى بيرون آوردم كه حاشيه‌ای پر از گل‌هاى ريز قرمز داشت. دو هفته پيش تو پياده‌روى شبونه از حراجى خريده بوديم.
    وارد حموم شدم. سنجاق قفلى رو از كمر شلوارم جدا كردم؛ ده‌كيلو لاغرشدن باعث گشادى لباس‌هام شده بود.
    بايد يه فكر اساسى می‌كردم؛ يا شلوارها رو تنگ می كردم يا چند دست لباس، اندازه‌ى تنم مى‌خريدم.
    زير دوش هواى خوندن به سرم زد. بى‌اختيار زير آواز زدم.
    - غم اندر، غم اندر نهان‌خانه‌ى دل نشيند، نشيند
    به روزى كه ليلى به محمل نشيند، نشيند

    مَرَنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
    ز بامى كه برخاست و مشكل نشيند، نشيند
    اشك به گونه‌ام نيش زد.
    - به دنبال محمل چنان زار و گريم
    كه از گريه‌ام ناقه در گل نشيند
    آواز محبوب بابا و كيان با صداى زيبا و پرغم استاد شجريان بود.
    موهاى بلند رو حوله‌پيچ كردم. خوشبختانه اين بلوز و شلوار اندازه‌ى تنم بود. با حس خوبى از حموم بيرون اومدم.
    -عافيت باشه!
    -وای... ممنون. كى اومدى؟
    با دست به كنارش اشاره كرد.
    - بيا اينجا.
    هنوز لباس بيرون تنش بود. لبخندش رو همراه نداشت. كنارش نشستم. دست به دورم حـ*ـلقه كرد.
    - چرا غم تو دلت خونه كرده؟
    - فقط يه آواز بود.
    تلخندى محو، روی لبش نشست.
    -چرا آواز ديگه نه، نيلوى من غمگينه.
    صداى عميق و غمگينش سد چشم‌هام رو شكست. سر به شونه‌اش گذاشتم و گذاشتم اشک‌ها بباره.
    - دل‌تنگ برادرم، فرح، بابا و مامانم، آموزشگاه، نوشتن خط، پياده‌روى توی شهرمون هستم. خواب‌ها خسته و ناراحتم كرده. كلافه هستم. نمى‌دونم چی‌كار كنم؟ هر شب قبل خواب مى‌ترسم باز كابوس سراغم بياد. مى‌بينم نگرانمى. از نگرانيت ناراحت ميشم. نمى‌خوام ناراحت ببينمت.
    حرف زدم و گريه كردم. گريه كردم و حرف زدم. سيروس من، فقط گوش داد و سرم رو بـ*ـغل كرد. با دست‌ها و بدنش گهواره‌اى شد براى آرامش روح طغيانگر و ناآرومم.
    وقتى ديگه اشكى باقى نموند، حوله رو از سرم باز كرد و دست ميون موهاى نامرتب برد. پوست سرم رو، شقيقه‌ها و پيشونيم رو ماساژ داد.
    - حق دارى دل‌تنگ باشى، حق دارى خسته باشى؛ اما حق ندارى نگران من باشى. حق ندارى خودخورى كنى. بايد هر ساعت و هرلحظه كه غمگين میشى، بياى پيشم و حرف بزنی. باشه؟ براى من حرف بزن.
    بينى بالا كشيدم.
    - ناراحت ميشى.
    بـ*ـوسه بر پيشونيم نشوند.
    -اگه حرف نزنى، بيشتر ناراحت میشم.
    صورتم رو با دست‌هاش قاب كرد.
    - ببينمت! با چشم‌هاى من چی‌كار كردى دختر؟
    - تازه تو خيلى خوشگلى، زن زشت مى‌خواى چی‌كار؟
    بهت، مكث و فشار لب‌ها به‌خاطر كنترل خنده، توی صورتش رقصيد؛ اما فقط چند ثانيه. چنان محكم من رو به خودش فشرد كه...
    -آخ!
    - حقته. دختره‌ى كم‌عقل.
    باز هم محكم‌تر تو بـ*ـغلش فشرده شدم.
    -آخ. الان شدم كم‌عقل؟ تا ديروز كه ايزدبانو و دلبر و تاج‌سر بودم.
    با خنده سر روى شونه‌ام گذاشت.
    - الان فقط كم‌عقلى، ديوونه‌ى من، تو دنيا فقط يه زن تو قلب و چشم منه، اون هم تويى. فقط تو! زن من خيلى هم خوشگل و قشنگه.
    به سختى خودم رو نجات دادم و روبروش ايستادم.
    - ببين لاغر و زردم، چشام ريز شده. دماغم كه از اول نافرم بود.
    لباسم رو به تنم چسبوندم تا لاغرى خودم رو نشونش بدم. به طرفم خيز برداشت.
    - نيلوفر!
    با خنده به طرف اتاق دويدم و در رو بستم.
    - غلط كردم. ببخشيد.
    - اين در رو باز کن. خانم خجالت نمى‌كشى جلوى چشم من از زنم بد ميگى؟ در رو باز کن!
    با خنده ادامه داد:
    - از چشم و دماغِ نگار من ايراد می‌گيرى، چشم‌سفيد؟ خونت رو حلال كردى.
    - خب تو خيلى به زنت سرى آقا پسرخوشگله.
    - اصلا يه معامله. زنم رو طلاق ميدم تو رو می‌گيرم‌. خوبه؟
    در رو باز كردم.
    - دلت مياد ليلى رو طلاق بدى؟
    چشم‌ها و صورتش خندون و مهربون بود.
    - ليلى، دل مجنون رو با حرفات نلرزون. نمى‌دونى همين ليلى رو فقط مى‌خواد؟ ليلى نباشه مجنون مُر...
    چند قدم جلو رفتم و دست رو دهانش گذاشتم.
    - نگو.
    پلک‌ها روى چشم‌ها خوابيد. من ميون اون چشم‌ها به آرامش رسيده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    كف دستم رو بـ*ـوسيد و گفت:
    - برو آماده‌شو؛ مى‌خوايم بیرون بريم.
    متعجب پرسيدم:
    - تو اين هواى گرم؟! كجا؟
    لبخندش وسعت گرفت.
    - يه رازه. زود باش. فقط نيم‌ساعت وقت دارى.
    - کجا؟
    سرى تكون داد.
    - گفتم رازه.
    چند لحظه نگاش كردم، چشمكى زد و لب زد.
    - برو.
    مانتو و شلوار سبزسير، به تن كردم و مقنعه‌ى سرمه‌ای، به سر كشيدم.
    از اتاق بيرون اومدم.
    - من آماده‌م.
    - يه دست لباس راحتى هم بردار. همون بلوز و شلوارى كه پوشيده بودى خوبه.
    - سيروس. كجا می خواى بريم؟
    - براى من نمى‌خواد لباس برداری. راستى داروها رو فراموش نكن.
    بلند گفتم:
    - اذيت نكن. بگو.
    سرسختانه گفت:
    - تا فردا صبح هم اصرار كنى جواب نمى‌گيرى، زود باش نيلو. من رفتم پايين منتظر باشم.
    - نه صبر كن، الان برمى‌دارم.
    به سرعت لباس راحتى و داروها رو داخل كيف مستطيل‌شكل قهوه‌اى چرم فرو كردم.
    - چيز ديگه برندارم؟
    همون‌طور تكيه به چهارچوب در گفت:
    - شونه، مسواكا و... نه ديگه همينا كافيه.
    چادرم رو سر كردم.
    - بريم.
    از مجتمع بيرون زديم. به سمت اتومبيل پرشياى نقره‌اى رفت. تعجبم بيشتر شد وقتى در جلو رو باز كرد و گفت:
    - بفرما.
    - سيروس اين...
    - بشين تو راه برات ميگم.
    باز هم تسليم شدم. مگه مي‌شد به اون دو چشم پر از محبت و صفا، نه گفت؟!
    سوئيچ رو چرخوند و گفت:
    - بسم‌الله.
    كمربند رو بستم و تک‌تک حركاتش رو با كنجكاوى دنبال كردم. تا حالا نديده بودم رانندگى كنه. بدون نگاه‌كردن لبخند زد.
    - اين‌قدر عجيبه نگارم، باوفايم، روزگارم.
    رفته بود تو فاز شوخى و شعر.
    - آقاى باوفا و پر ز اسرار
    بگو حالت چه گشته اين‌گونه پر...
    كلمه نيافتم و سكوت كردم. خنديد.
    - راه افتادى. می‌خواى رو دست من بزنى نگار.
    - حالا بگو جريان چيه؟
    نيم‌نگاهى بهم انداخت و ماشين رو تو اتوبان انداخت.
    - خب قرار بود فردا ببرمت خونه؛ اما با حال امروزت ديگه صلاح نديدم تا فردا صبر كنم.
    هيجان‌زده لبخندى دندون‌نما زدم.
    - داريم مي‌ريم شهرمون، خونه؟
    - بله ديگه.
    خم شدم و سريع گـونه‌اش رو بـ*ـوسيدم.
    - يعنى عاشقتم به خدا!
    فقط خنديد و چيزى نگفت. ابروهام به هم نزديک شد و پيشونيم چين برداشت.
    - اين ماشين از كجا اومده؟ با حال و روزت اجازه‌ى رانندگى دارى؟ عمو خبر داره؟
    - يكى‌يكی. ماشين رو از يه آژانس آشنا، دو روز كرايه كردم. عمو خيلى راضى نبود؛ اما به ناچار پذيرفت.
    باز هم خنديد.
    - البته كلى توصيه هم كرد. [آهى كشيد] گفته بودم به‌خاطر بيماريم پشت فرمون نمى‌شينم؛ اما حالا ديگه نگران نيستم.
    دستم رو گرفت و ادامه داد:
    - مخصوصاً حالا كه تو كنارمى و مى‌خوام شاد باشى، تو هم نگران نباش نگار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    امروز چندمين بار بود كه بهم نگار می‌گفت؟
    گفتم:
    - خوشحالم. تا تو پيشم هستى شادم، مطمئن باش.
    خب بايد چه اسمى روش مى‌ذاشتم؟ ذهنم سريع جست‌وجو كرد و يک كلمه بيرون داد. «استاد» چيزى كه بيشتر اوقات بهش مى‌گفتم.
    - آره مطمئن باش استاد.
    چنان سرگرم شوخى و شعر بوديم كه با ديدن نام شهرم متعجب پرسيدم:
    - رسيديم؟!
    - مى‌بينى كه. حالا دوست دارى اول كجا بريم؟
    - امامزاده.
    اتومبيل وارد خيابون امام شد و بعد از چند كيلومتر به خيابون فرعى پيچيد.
    روبروى امامزاده ايستاد.
    - بفرما.
    چشم‌هاى پر اشک و شادم رو بهش دوختم.
    - خيلى برام عزيزى.
    لب‌هاش رو روی هم فشرد.
    - نيلوفر قرار گريه نداشتيم، داشتيم؟
    با انگشت‌هاش چشم‌هام رو پاک كرد.
    - از شوقه، از خوشحالى.
    وارد امامزاده شديم. توی اون‌ وقتِ روز، يعنى ساعت دو ظهر، گورستان ساكت و آروم بود. براى رسيدن به پدر و مادرم عجله داشتم.
    براى لحظه‌اى نگهم داشت.
    - يه لحظه صبر كن دختر.
    تو چشم‌هام زل زد.
    - گريه و زارى نمى‌كنى، قبول؟
    لبم رو جويدم و گفتم:
    - دروغ بگم؟
    - دروغ نگو. صبور باش.
    - قول ميدم ضجه نزنم؛ اما الان هم اشكم دم مشكه. سختگيرى نكن استاد.
    بازوم رو گرفت.
    - باشه با هم بريم. به تو اعتبارى نيست.
    آهسته به مزارشون نزديک شديم. صداى گنجشك‌هاى كوچولو، فضا رو پر كرده بود. دو زانو نشستم و دست بر روى سنگ داغ نهادم.
    - سلام. منم. اومدم. ببخشيد دير شد.
    سيروس با نيمى از آب بطرى سنگ مزارها رو شست و كمى از ما فاصله گرفت.
    حالا مى‌تونستيم راحت حرف بزنيم؛ يعنى من حرف بزنم و اون‌ها گوش كنن.
    - مى‌دونين دلم براتون، براى اينجا تنگ شده بود. مامان مى‌دونى تو بيمارستان بعضى موقع‌ها، دلم مى‌خواست تو پيشم باشى. مى‌دونين اون مدت كه تو كما بودم، چقدر كيان تنها بود؟ مواظبش بودين، بهش سر مي‌زدين كمتر غصه بخوره؟
    نمى‌دونم چقدر حرف زده بودم كه جلوى چشم‌هام سياه شد و به طرفى كشيده شدم. دستانى محكم من رو گرفت و در پناهگاه عجيبى از آرامش قرار گرفتم.
    چند لحظه گذشت؟ قطرات آب من رو به خود آورد.
    - نيلوفر، نيلوفر!
    باز هم براى صاحب اين صداى زيباى ترسيده، ناراحتى ارمغان آورده بودم.
    - خوبم.
    اما ناى بازكردن چشم و حركت نداشتم. آهى كشيد و سرم رو بـغل كرد. بوى عجيبى تو شامه‌ام پيچيد. با ولـع بو كشيدم.
    نه اين عطر عجيب آشنا بود. نجوايى با رايحه به ذهنم حمله كرد. صداى سيروس بود. صورتم رو بيشتر به سينه‌اش فشردم و بو كردم و...
    صحنه‌هاى عجيب به ذهنم يورش آورد. حسى شيرين بود. مى‌خواستم اون سينه رو بشكافم و توش قرار بگيرم. اون لحظه حس اينكه تو اون سينه، پدر و مادرم، آرامشم، اميدم قرار داره، برام وحى مُنزل بود.
    شايد اگه از افكارم مى‌گفتم، ديگران فكر مى‌كردن ديوونه شدم.
    - سيروس اين... تو اين عطر رو از اون دنيا آوردى. درسته؟
    - بلند شو بريم عزيزم. گرمازده شدى.
    شونه‌هاش رو محكم گرفتم.
    - نه. فرار نكن! اين بو، من اين بو رو تو اون دنيا استشمام كردم.
    همه‌چى رو به ياد آوردم.
    - من هم مثل تو باز گردونده شدم به اينجا. من هم مرده بودم. درسته؟
    سكوت كرد. نگاه در نگاه هم داشتيم. نگاه سيروس پر از استيصال بود.
    - بگو. برام همه‌چى رو بگو.
    آهى كشيد و دستى به صورتم كشيد.
    - میگم. گريه نكن، بريم خونه هرچى بخواى ميگم.
    -الان!
    چشم روى هم گذاشت.
    - من وقتى مجدد زنده شدم، چند روز طول كشيد تا متوجه شدم بدنم اين عطر رو گرفته. عطر تن پدر بزرگم كه مثل عطر ياس مى‌مونه. درسته، اين عطر متعلق به اون دنياست.
    روى سنگ‌هاى داغ جابه‌جا شد.
    - نمى‌خواستم كسى بدونه جريان چيه. هر كسى نمى‌تونه اين معجزه‌ها رو باور كنه. نمى‌خواستم بهونه دست عده‌اى براى تمسخر بدم؛ براى همين سكوت كردم و تو... تو هم چند لحظه مردی. تو هم مثل منى. برگزيده‌ى زندگى مجدد. می‌دونم خدا تو رو براى ما برگردوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    ذهنم به تونل اسرارآميز کشیده شد. کم‌کم به خاطر می‌آوردم. زمزمه كردم:
    - بابا و مامانم اونجا بودن، منتظر من.
    چشم بستم و رايحه رو به مشام كشيدم و ادامه دادم:
    - من مى‌خواستم همراهشون برم. من ديدم كيان و فرح خوشبختن. ديدم بابا ومادرم خوشحال. من... من يه باغ ديدم كه صدام مى زد. جلو رفتم؛ اما... اما اين بو، اين بو و صداى تو نذاشت برم.
    با به یاد آوردن عمق درد اون صدا كه من رو به خودش مى‌خوند، قلبم سوخت و اشك‌هام سرعت بيشترى گرفت. اين مرد عزيز چقدر تو لحظات خاموشى من روى تخت بيمارستان، درد كشيده بود؟
    - من به‎خاطر تو برگشتم؛ فقط به‌خاطر تو. نمى‌خواستم تو صدات غصه باشه.
    دست‌ها و سينه‌اش، براى جسم خسته و بى‌رمق من گهواره‌ای شده بود.
    دقايقى طولانى فقط سكوت بود و خلوت يک روز گرم خردادى در گورستان، كنار مزار والدينم در آغـ*ـوش مهربون‌ترين و باشعورترين مرد دنيا.
    - نيلوفر يه چيزى بگم، نمى‌خندى؟
    آهسته خودم رو كنار كشيدم و سعى كردم به صورتش نگاه كنم.
    چشم‌هاش ميون نم اشک مى‌درخشيد؛ اما شيطنت ريزى تو نى‌نى چشم‌هاش برق مى‌زد.
    - نمى‌خندم.
    - من از گرسنگى تا چند لحظه ديگه، اينجا درازكش میشم. ديگه خوددانى، از حادثه خبرت كردم آماده‌باش، باشى.
    خنده‌ام گرفت:
    - باشه بريم.
    ناهارمون رو توی غذاخورى، كنار امامزاده خورديم. چلو كبابش حرف نداشت.
    آروم و نرم ماشين رو حركت داد:
    - خب مى‌خوام ببرمت باغ.
    - خونه‌ى خودمون چى؟ خونه‌ى شما؟ خبر دارن اينجاييم؟
    - نه. صبح خبر دادم فردا ميايم، بعد كه حال تو اون‌جور ديدم يه روز زودتر اومدیم، مى‌خواى ببرمت خونه‌ى خودتون؟
    با خجالت گفتم:
    - فردا بگيم همه بيان باغ، الان بريم باغ.
    نگاهى انداخت:
    - دلت براى خونه تنگ نشده؟
    با انگشت‌هام بازى كردم:
    - اگه بريم خونه، شب تا صبح دلم برات تنگ میشه.
    جوابش پيچيده‌شدن طنين خنده شادش، توی فضاى اتومبيل بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    وارد باغ زيبا شديم. اينجا رو دوست داشتم. خاطرات شيرين و جالب ذهنم رو پر كرد. بى‌اختيار پرسيدم:
    - نمى‌تونيم يه مدت اينجا باشيم؟
    شاخه‌ى سركش درخت انارى رو از جلوى صورتم عقب زد.
    - دوست دارى اينجا بمونيم؟
    برگ‌هاى سبزِ شاخه‌اى رو كه رو‌بروم بود، لمس كردم و گفتم:
    - احساس مى‌كنم اينجا حالم بهتر ميشه.
    كليد رو داخل قفل خونه چرخوند و با صداى تق خفيفى در باز شد.
    - بايد از عمو سؤال كنم.
    سرى تكون داد و دستى به موهاى كوتاه و سياهش كشيد.
    - اما مطمئنم مخالفت مى‌كنه.
    ساعتى بعد توى باغ قدم مى‌زديم و هردو از حادثه‌ى مرگ و بعد از اون حرف مى‌زديم.
    غروب كنار بساط چاى زير بيدهاى مجنون نشسته بوديم. ليوانى از چاى بوى دود گرفته پر كرد و به طرفم دراز كرد.
    با ديدن دست كشيده و روشنش، خاطره‌اى توی ذهنم درخشيد. خنده‌ى كوتاهم كنجكاوش كرد.
    - با هم بخنديم نگارم.
    از دست تو فرح! ليوان رو گرفتم.
    - ياد حرف فرح افتادم.
    - خب؟
    - مى‌دونستى من يه خواستگار، با پوست خيلى روشن داشتم؟
    ابروهاش بالا رفت و چشم‌هاش با شيطنت درخشيد.
    - بله؟ خواستگار. خب؟
    ليوان چاى رو تو دستم چرخوندم.
    - خب اون پوستش روشن بود، مثل خودت.
    كمى جابه‌جا شد.
    - شطرنج تو رو ياد چى مي‌ندازه؟
    با تحير پرسيد:
    - شطرنج؟ شطرنج اين وسط چى ميگه؟ خب داشتى از خواستگار روشن پوستت مى‌گفتى.
    يه قلپ چایی خوردم.
    - به هم ربط دارن، شطرنج...
    - ياد هوش و ذكاوت، يه بازى دقيق فكرى.
    - ديگه؟
    سيروس هم چايیش رو خورد و ادامه داد:
    - قلعه، وزير، اسب، حركت‌هاى غير قابل پيش‌بينى.
    خنديدم.
    - سياه سفيد، خونه‌هاى سياه سفيد.
    - چى؟ اون كه صفحه‌ى شطرنجه.
    با كمى مكث ادامه داد:
    - حالا چه ربطى داره؟
    كمى فاصله گرفتم.
    - آخه مى‌گفت اگه با يه مرد سفيد ازدواج كنم، بچه‌مون شطرنجى ميشه، سياه سفيد.
    قهقهه و خيزشش با هم همراه شد.
    - بيا اينجا ببينم. بچه شطرنجى، آره؟
    همون‌طور كه مى‌خنديدم سعى كردم ازش فاصله بگيرم؛ اما سيروس تو بـ*ـغلش محصورم كرد و دست‌هام رو با دو دستش گرفت و بالا برد.
    دست‌هاى سبزه‌ى من و دست‌هاى سفيد خودش رو نگاه كرد و مهربون گفت:
    - چقدر رنگشون به هم مياد.
    زير گوشم ادامه داد:
    - گندمى و برنجى.
    اختيار خنده‌ام رو نداشتم. داشت به اصطلاح پدر مادرش در مورد رنگ پوستمون اشاره مى‌كرد.
    پدرجون گفته بود پوست من مثل گندم‌زار مى‌مونه، مادرجون گفته بود سيروس مثل شيربرنجه.
    - آفرين، يه زن خوب هميشه پيش آقاش مى‌خنده.
    - يه مرد خوب پيش خانمش چطوره؟
    صداش مسحوركننده بود.
    - يه مرد خوب نگهبانِ اون خنده‌ست كه ندزدنش.
    قلبم بى‌حيا و بى‌قرار شد. دستم بى‌قرار و بى‌پروا شد. زبونم بى‎پروا و عاشق‌تر شد.
    چرخيدم و دست‌هاى آزادشده رو تو موهاى كوتاه و لـَختش فرو بردم و گفتم:
    - تو چرا اين‌قدر براى من دوست‌داشتنى هستى؟ چرا لحظه به لحظه عاشق‌تر میشم؟ چرا منى كه فكر نمى‌كردم حتى يه روز به مردى فكر كنم، اين‌قدر بى‌قرار تو هستم؟
    قلبم داشت از جا كنده مى‌شد از شدت اين عشق. صورتش رو به قلبم فشردم و ده‌ها بـ*ـوسه به موهاى نرم و لطيفش زدم. قلبم كمى آروم شد.
    سرش رو كمى جابه‌جا كرد و گفت:
    - من و تو خوشبختيم؛ چون از معدود آدمايى هستيم كه قلبمون مهمون عشقه.
    دست راستم رو بـ*ـوسيد و گفت:
    - درضمن بچه‌ى ما شطرنجى نمیشه، شكلاتى و خوردنى ميشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    خواب توى اون باغ پر از آرامش، عجيب چسبيد.
    مگسى روى دماغم نشست. چقدر هم ساكت بود. چينى به دماغم دادم و سر جنبوندم تا بپره.
    دوباره روى لب بالام نشست. نمى‌خواستم چشم‌هام رو باز كنم و از گرماى خواب بيرون بيام. سرم رو تو شونه‌ام فرو بردم و بيشتر تو تشک فرو رفتم.
    حالا مزاحم كنار گوشم بود.
    - اَه. جون جدت ولم كن.
    پتو رو تا بالاى سرم كشيدم و بدنم رو بيشتر جمع كردم؛ مثل يه گلوله‌ى كاموا.
    خواب با مهربونى داشت بـغلم مى‌كرد كه فشار لـ*ـب‌هاى مزاحمى روى گونه‌ام باعث شد از جا بپرم. سيروس اهل اين شيطنت‌ها نبود.
    چشم‌هام تا آخرين حد باز شد اما قبل از ديدن مزاحم، خنده‌ى بلندش رسواش كرد.
    - فرح؟
    دختر قد بلند و خوشگلم، به سرعت از تخت دور شد.
    - بله. چطورى زيباى خفته؟
    دست‌وپام رو از پتوى شكلاتى آزاد كرده و به سمتش دويدم.
    - اى ديوونه. نمیگى سكته مى‌كنم اين‌جوری بيدارم مى‌كنى؟
    با دست بازوش رو گرفتم و بـ*ـغلش كردم. همديگه رو بـ*ـوسيديم. من رو به خودش فشار داد و گفت:
    - مامان من چطوره؟
    لبخند زدم.
    - خوبم.
    فاصله گرفتم و با تعجب پرسيدم:
    - اينجا چی‌كار مى‌كنى؟! كيان و بقچه‌ام كجان؟
    مجدد بـ*ـغلم كرد.
    - پايين هستن.
    با شيطنت گفت:
    - مامان، پس اين آقا سيروس ما چطور بيدارت مى‌كنه؟
    محكم پشت سرش زدم.
    - خفه! تو آدم نمیشى.
    با خنده لپم رو محكم بـ*ـوسيد.
    - خيلى دلم برات تنگ شده بود نيلوجون.
    - هفته‌ى پيش همديگه رو ديديم.
    روى تخت نشست و دستم رو كشيد.
    - فايده نداشت.
    كنارش نشستم. ادامه داد:
    - اصلاً نتونستيم چهار كلمه اختلاط كنيم.
    - چه‌جورى فهميدين؟
    - ديشب سيروس تماس گرفت و گفت اينجايين. صبح زود ما هم حركت كرديم و اومديم باغ.
    - خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    نگاهش كنجكاوانه خيره‌ى صورتم شد. گوشه‌ى لب پايينش رو ميون دندون‌هاى درشت و سفيدش گرفت.
    - خب؟!
    لب از ميون دندون‌ها آزاد شد، كف دست راستش رو روى گونه‌ام گذاشت.
    - خوبى؟ الان درد ندارى؟ اذيت نمیشى؟
    دستش رو از صورتم جدا كرده و تو مشت فشردم.
    - فرح من خوبم. خيلى خوبم. اگه هنوز تهرانيم براى اطمينان از عمل قلب سيروسه.
    آهى كشيدم و همچنان كه دستش رو محكم گرفته بودم، ادامه دادم:
    - بايد شيش‌ماه بگذره تا مطمئن‌شيم قلب پس زده نمیشه.
    - تقريباً دو ماه ديگه؟
    سر تكون دادم.
    خوشحال بلند شد.
    - پس دوماه ديگه عروسيه، آره؟
    - سه ماه ديگه.
    - چرا؟
    خنديدم.
    - آخه خانم‌خانما، دوماه ديگه ماه رمضونه.
    پنچر شد و روى تخت دراز كشيد.
    - اَه. آخه...
    ادامه نداد.
    - فرح، نازنين خوابيده؟ دلم براش لک زده.
    از روى تخت بلند شد.
    - آره، شير نصف شبش رو بخوره تا ساعت ده، مى‌خوابه.
    همراهش قصد بيرون‌رفتن از اتاق رو داشتم كه ايستاد و پرسيد:
    - اين‌طورى مياى پايين؟
    نگاهى به خودم انداختم. بلوز بلند، آستين‌دار و شلوار مناسبى به تن داشتم.
    - آره، مگه چشه؟
    با دست به سرم اشاره كرد.
    - با اين موها؟
    واى باز فراموش كردم موهام مدت‌هاست بلند شده و احتياج به مرتب‌شدن داره. با تأسف سرى تكون داد.
    - يعنى سيروس بنده خدا، هر روز مادر فولادزره رو مى‌بينه.
    - برو بچه. من هم آماده بشم، ميام.
    وارد سرويس بهداشتى انتهاى سالن شدم. چند مشت آب به صورتم ريختم و تو آينه خيره‌ى خودم شدم.
    موهاى بافته كه از هر طرفش، طره‌هاى درشت مو بيرون زده بود. بافت موها رو باز كردم و شونه زدم. موهام رو از پشت با كش سر مشكىِ پُر از مهره‌هاى درشت آبى و قرمز بستم. روسرى بلند كرم و شكلاتى رو كه تنها يه نيلوفر آبى طرح كناره‌اش بود، سر كردم و از پله‌ها پايين رفتم.
    روبروى چشم‌هام همه‌ى دنيام رو ديدم. برادرم و سيروس كنار هم خيره‌ى صفحه‌ى شطرنج بودند، فرح روى مبل دونفره كنارشون نشسته بود و نازنين تو آغـ*ـوش مادرش با دندون‌گير صورتى مشغول و درگير بود.
    لبخند روى صورتم وسعت گرفت. من خوشبخت بودم.
    - سلام.
    چهار جفت چشم خيره‌ام شد. كيان از جا بلند شد و به سمتم اومد. محكم دست همديگه رو فشرديم، زمزمه كرد:
    - سلام خواهر. خوبى؟
    هنوز همون كيان بود. هنوز فاصله ‌ها رو رعايت مى‌كرد. به جز روزهاى اول به هوش اومدن، ديگه آغـ*ـوش مهربونش رو تجربه نكردم؛ اما دست‌هاى محكم و گرم و صميميش، همون آرامش رو بهم منتقل مى‌كرد.
    خنديدم.
    - خوبم برادر.
    دست‌هاش رو رها نكردم و با هم به سمت مبل دو نفره رفتيم. به آرومى دست‌هامون جدا شد. كيان به جاى اولش برگشت و من كنار فرح نشستم.
    - اين بقچه‌ى عمه رو ببینم.
    نازنين با چشم‌هاى درشت و خوشگلش، كنجكاوانه من رو رصد مى‌كرد. از ميون دست‌هاى مامانش بيرونش كشيدم و صورتم رو نزديک صورت تپلى و سفيدش بردم.
    - چطورى خوشگل من، عروسک من، نانازى من؟
    بوسيدمش و بينى تو گردنش فرو كردم. بو كردمش. عميق. بوى بهشت مى‌داد. بوى مامان و بابا. بوى خوش زندگى و عشق.
    صورتم رو چنگ زد. دست كوچولوش رو گرفتم و معترض گفتم:
    - فرح، به اين نيم وجبى احترام به عمه رو ياد ندادى؟
    فرح خنديد و بلند شد.
    - نه. يادش دادم عمه‌ش رو بزنه كه ديربه‌دير مى‌تونيم ببينيمش. من و كيان كه نمى‌تونيم بهت دست بزنيم. آقا سيروس جهنم رو مياره جلو چشامون.
    به ورودى آشپزخونه رسيد.
    - مگه نه آقا سيروس؟
    سيروس خنديد.
    - بنده غلط كنم. اما شرمنده، به خانم من از گل نازک‌تر گفتين، نگفتين.
    - بفرما. ديدى نيلو خانم؟ مجبورم از نيروى كمكى استفاده كنم.
    - سيروس داداش، كيش و مات.
    سيروس خيره‌ى صفحه شد و با خنده ادامه داد:
    - بوى توطئه. فرح‌خانم فكر ما رو مشغول كردى تا آقا ببره.
    كف دست كوچولو رو به صورتم فشردم.
    - كيان احتياج به كمك نداره، تو شطرنج بى‌نظيره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    از جا بلند شد و به سمتم اومد.
    - بالاخره طرف منى يا طرف آقا داداشت؟
    -الان طرف داداشم.
    كنارم جا گرفت و نازنين خندون رو از من گرفت.
    - بيا بغـ*ـل دايى ببينمت خوشگل خانم. تو هم طرف باباتى؟
    نازنين با دندون‌گير آب‌دهنى به شونه‌ى سيروس زد و اصوات شادى از دهنش خارج شد.
    - ددددد، آقو، دد.
    - اين نمى‌خواد حرف بزنه كيان؟
    كيان ابروهاش رو بالا داد.
    - استاد بچه‌ى پنج‌ماهه چى بگه؟
    يه صبحونه خوب در ميون شوخى و خنده، توی ذهنم موندگار شد. با ورود والدين سيروس و خانواده‌ى سروش، شادى تكميل شد.
    روز خاطره‌انگيز و شادى بود. شيطنت پسراى سروش، گرماى جمع رو بيشتر مى‌كرد.
    ***
    سه ماه بعد
    درد داخل سينه باعث شد تو خودم فشرده بشم.
    - منو ببخش.
    صدا و نبض داشت. قلب دوم تو سينه‌ام نبض داشت و صدا، صدايى پر از التماس، پر از خواهش.
    پنجه‌ى دست‌هام اون رو تو خودش فشرد و زمزمه كردم:
    - تو كى هستی؟ چى هستى؟ چى می خواى از من؟
    نوايى جان‌سوز داشت.
    - فقط ببخش.
    - چى رو ببخشم؟ باشه بخشيدم، بخشيدم.
    - ببخش، ببخش. آمين ببخش.
    چشم‌هام از درد باز شد. با دست راست قلبم رو فشار مى‌دادم. نفسم تند شده بود، هوا رو حريصانه بلعيدم. تونستم پنجه‌ى بسته‌شده رو باز كنم و به آرومى قلبم رو ماساژ بدم.
    اين‌بار صدا كمى آشنا به‌نظر مى‌رسيد و براى اولين بار فاميلى من رو گفته بود.
    به كندى و با احتياط پتوى سبک رو كنار زدم. نمى‌خواستم مرد خفته‌ى دوست‌داشتنیم بيدار بشه. آهسته و با احتياط از تخت پايين اومدم. چند لحظه زير نور آباژور نگاهش كردم. هنوز در خواب عميق بود. نگاهم از اون چهره‌ى عزيز غرق خواب، به طرف پنجره‌ى روبرو لغزيد. ديدن اون گنبدطلايى، كمى آرومم كرد.
    بى‌صدا لب زدم:
    - السلام‌عليک يا امام‌رضا.
    با خوردن قرص و نشستن روبروى پنجره و ديدن گنبدطلايى، درد آروم ازم دور شد.
    لبخندى به گنبد زدم و گفتم:
    - مى‌دونين چقدر دوستون دارم؟
    نگاهم سر خورد روى سيروس.
    - كمكم كنين. كمك كنين كه اين درد عجيب، باعث ناراحتى عزيز من نشه.
    مجدد خيره‌ى گنبد شدم.
    - مى‌تونم تحملش كنم؛ اما نمى‌تونم غم تو چشماى اون رو تحمل كنم. به من كمک كنين بفهمم چی‌كار بايد بكنم.
    اين قلب دوم چى از من مى‌خواد؟ مال كيه؟
    تا اذان صبح يک‌ ساعت مونده بود. يک هفته از زندگى مشترک من و سيروس مى‌گذشت. بعد از تأیيد قطعى سلامتى سيروس و رفع هر مشكلى در زمينه‌ى پيوند قلب، مراسم ساده‌ى عروسى ما برگزار شد.
    يک‌هفته بود كه اين سوئيت زيبا و منظره‌ى بى‌نظير پشت پنجره ما رو مهمون خودش كرده بود.
    كنار همسر بى‌نظيرم د*ر*ا*ز كشيدم و مانند هر شيش شب گذشته، مانند هر چند ماه گذشته با علاقه‌ى وافر خيره‌ى صورتش شدم.
    تک‌تک اعضاى صورتش رو حفظ بودم، حتى خط خفيف كنار گوش چپش كه تا موهاى بلندشده كنار نمى‌رفت و تا اون‌قدر نزديكش نبودى كه نفس‌هاش به صورتت بخوره، قادر به ديدنش نمى‌شدى. موهاى لَـخت طرح قشنگى به پيشونيش زده بود.
    من عاشق اين مرد بودم؟ عاشق صورت زيبا و بى‌نقصش؟!
    نه، مردهاى زيبا اطرافم و تو زندگيم كم نبودن. روح اين مرد زيبايى انكارنشده‌اى داشت كه نمى‌شد به راحتى مثل و مانندش رو يافت. خداوند تو زندگى من سه مرد بى‌نظير قرار داده بود. پدرم، برادرم و همسرم.
    كودكى و نوجوانى من، همراه با نفس پاک پدرم شد. با رفتن پدرم، كيان روح بابا رو تو وجود خودش داشت و حالا، ادامه‌ى زندگى من همراه با اين نفس و روح پاک شده بود. فكر نمى‌كردم اگه اون رو از دست بدم چى میشه، مى‌دونستم هيچ‌كدوم از ما دو نفر بعد از ديگرى زنده نمى‌مونه كه بخواد رنج تنهايى و مصيبت رو بكشه.
    انگشت‌هام با موهاى نرمش مشغول بازى شد. چرا موهاى اون بايد نرم‌تر از موهاى مشكى و فر من باشه؟
    انگشت‌هام از پيشونى به سمت پلك‌هاى بلندش كشيده شدن. زمزمه كردم:
    - مگه چقدر میشه عاشق بود؟
    دستش از زير پتو بيرون اومد و دست مزاحم چشم‌هاش رو گرفت و به سمت سينه‌اش برد.
    صداى خفه و خش‌دارش بلند شد.
    - نگارم تو خواب ندارى؟
    كى بيدار شده بود؟
    - اى واى! بيدارت كردم.
    با ملايمت صورتم رو روى سـينه‌اش فشرد.
    - هنوز خوابم، دارم تو بهشت با تنها حورى دلم عشق مى‌كنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    ظرفيت آسانسور شیش نفر بود. روبروى من پيرزنى با مرد جوونى ايستاده بود. مرد به آهستگى غر زد:
    - حتماً بايد نماز صبح، برى حرم؟
    پيرزن لبخندى به روم زد.
    - آره عزيزجون، اومدم مشهد پابوس آقا اون‌وقت نماز حرم نرم؟! چه حرفا مى‌زنى مادرجون!
    مرد جوون زير لب چيزى گفت كه نشنيدم. پيرزن اين‌بار نگاهش رو به سيروس پاشيد.
    - شمام می‌ريد نماز ديگه؟
    - بله.
    - من و نوه‌م دو روزه اومديم، پسر خوبيه، فقط خيلى غر مى‌زنه.
    جورى از نوه‌اش مى‌گفت كه انگار اونجا حضور نداره. من و سيروس فقط سر تكون داديم و از توقف آسانسور خوشحال شديم. پيرزن به كمک بازوى نوه‌اش از آسانسور خارج شد. خداحافظى كرديم و از اون‌ها دور شديم.
    - امروز بعد از صبحونه، كجا بريم؟
    خيره به مغازه‌ى آبميوه فروشى شدم. ظرف بزرگى از شير داغ رو روبروى مغازه قرار داده بودن.
    - بريم شير بخوريم؟
    لبخندش وسعت گرفت.
    - بريم.
    گاهى در كنارش حس كودكى رو داشتم كه اجازه‌ى هر كارى رو داشت؛ همون اندازه شاد و خوشحال و كمى لوس.
    دوتا كلوچه تو دستم گذاشت و دو ليوان كاغذى پر از شير داغ رو از فروشنده گرفت و تشكر كرد.
    از كوچه بيرون اومديم و هردو رو به گنبد طلايى محصور توی ريسه‌هاى رنگى چراغ‌ها، سلام داديم.
    تو اون سكوت سحرگاهى از هر كوچه افراد به تنهايى يا گروهى، بى‌حرف و ساكت وارد جريان زائرين حرم آقا مى‌شدن و در همون سكوت دوست‌داشتنى، به سمت حرم حركت مى‌كردن. فقط صداى خش‌خش و لخ‌لخ كفش‌ها، به گوش مى‌رسيد و صداى «شير داغ و نون داغ» فروشنده‌هاى دوره‌گَرد. ليوان شير رو به دستم داد.
    - خنک شد. بيا بخور.
    ليوان رو گرفتم و پرسيدم:
    - نگفتى آقاجون امروز كجا بريم.
    با مكث گفت:
    - بريم طوس؟
    - روز اول رفتيم.
    - اِ. راس میگی. اوم، بريم طرقبه؟
    - ديشب اونجا بوديم.
    - باز هم درست میگی. بريم نيشابور؟
    خنديدم.
    - روز سوم رفتيم.
    ليوان كاغذى رو داخل سطل كنار خيابون انداخت و دستى به ميون موهاى قشنگش برد. عاشق تک‌تک حركاتش بودم. شوخى هر روز رو ادامه داديم. كجا بريم؟
    - نگارم امروز بريم كتابخونه‌ى حرم.
    جالب بود. اصلاً جاى تعجب نداشت رفتن ما به موزه‌ها و كتابخونه‌ها به جاى فروشگاه و پاساژ.
    - قبول؛ اما عصر بريم خريد. سوغاتى‌ها مونده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا