کامل شده رمان تلاطم ارامش من | *PaShAeE* کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تلاطم ارامش من رو چه طوری ارزیابی می کنید؟!؟

  • خیلی خوب

    رای: 10 45.5%
  • خوب

    رای: 9 40.9%
  • متوسط

    رای: 2 9.1%
  • ضعیف

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه پاشائی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
5,628
امتیاز واکنش
29,590
امتیاز
1,000
***
راوی:
وارد اتاق شد . نگاهی به کسی که روی تخت با معصومیت خوابیده بود انداخت و کنارش روی تخت نشست . دست ظریف و دخترانه‌اش را بین انگشتان زمخت و مردانه‌اش گرفت و آرام آرام شروع کرد به حرف زدن .
- می‌دونی چیه؟ دوست داشتنی ترین ادم زندگیمی، یعنی بودی، قبلا بودی، الان دیگه زندگی نمونده که بخواد دوست داشتنی ترینش تو باشی، مونده؟ یغما بی تو زندگی برام نمونده، قراره چند روز دیگه مرده‌ی من جلوت باشه، منی که مُردم، منی که رفتم، منی که نیستم. دیدی دوستت دارم ناز کردی، دیدی دیونه اتم فکر کردی خبریه، با جواب منفیت تبدیلم کردی به یه سنگدلِ بی‌رحم که قراره زندگیِ یه دختر دیگه رو به خاطر تو بهم بریزه، آرام هیچ هیزمِ تری به من نفروخته که بخوام اینطوری بدبختش کنم، ولی تو بد کردی، تو داغونم کردی، یغما عشقم رو تبدیل کردی به نفرت، نفرت انتقام میاره، انتقام قلبم رو ازت می‌گیرم، حالا می‌بینی، از این به بعد من دیگه اون کوروش قبلی نیستم، اما قبل از اینکه نفت نفرت بیشتری رو شعله‌های انتقامم بریزم می‌خوام یه بار، فقط یه بار حس عشق رو درک کنم، حس خوب عاشق بودن رو.
آرامسر خم کرد و بـ ــوسه‌ای به روی گونه‌ی یغما کاشت . شاید این اولین و آخرین بـ ــوسه‌ای بود که می‌توانست از عشقش به یادگار داشته باشد اما شاید هم نه!
بعد از تنظیم هشدار ساعتِ روی میز برای پنچ دقیقه‌ی بعد، از اتاق خارج شد . یغما همچنان غرق در آغـ*ـوشِ گرمِ خواب بود که صدای ناهنجار ساعت بلند شد . خمیازه‌ای کشید و از جا برخاست . شالش را روی سر مرتب کرد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطراف کرد . از پذیرایی صداهایی می‌آمد که حدس زد باید به آن سمت برود. وارد پذیرایی شد حدسش درست بود . کنار آرمان روی مبل نشست.
مریم: خوب خوابیدی عزیز؟
یغما: بله مرسی.
مریم: خواهش می‌کنم گلم.
- حالت خوبه خاله جان؟
نگاهش چرخید و روی ساغر مادر آرام و آرمان ایستاد.
یغما: بله خاله جون خوبم.شما خوبین؟
ساغر: ممنون عزیزم .
روبه یزدان کرد و با آرامش گفت:
-بابایی نمی‌خوایم بریم؟
ارسلان: کجا عمو؟ تازه شبم اینجا می‌مونین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    نگاهی به معنی اعتراض به یزدان انداخت و رو به ارسلان گفت:
    : نه عمو جان من هتل کار دارم باید بریم،بابایی بریم دیگه .
    محسن: ما که نمی‌ذاریم بدون ناهار برین،‌ هان؟
    یغما: بابا می‌شه چند لحظه بیاین؟
    یزدان: باشه دخترم.
    و هر دو به سمت حیاط راه افتادند.
    یغما: بابایی؟ چی چیو می‌خواین بمونین؟
    روبروی هم ایستادند.
    یزدان: بابایی عمو ارسلانت رو که می‌شناسی، نمونیم تا آخر می‌خواد گیر بده .
    یغما: من اینجا بمون نیستم گفته باشم.
    یزدان: همین امشبه دیگه .
    یغما: نه !
    یزدان: اِ بابایی، لج نکن دیگه.
    یغما: من حاضر نبودم پامو اینجا بذارم، الان از من می‌خواین شبو اینجا بمونم عمرا!
    یزدان: دخترم حرف گوش کنه، حرف منم گوش می‌کنه، ما امشبو اینجا می‌مونیم خب؟
    یغما: بابا؟
    یزدان: بابا بی بابا، لج نکن.
    یغما: اه
    ***
    روزش به زور شب می‌شد . حتی بعد از اینکه فهمید فرهاد به او دروغ گفته باز هم ناراحت و بسیار غمگین به نظر می‌رسید. دلش مانند زغالی در اتش عشق می‌سوخت و نمی‌توانست کاری کند. دلش تنگ بود برای بازی‌های کودکانه شان، برای داد و بیداد‌های الکی و آب بازی‌های آخر هفته، دلش تنگ بود برای دور هم جمع شدن و کنار هم نشستن‌های گاه و بی گاه و حرف زدن‌های شاد و سرزنده، تنگ خندیدن، تنگ عاشق بودن و دوست داشتن، او چه کرده بود با دل دختری که به اندازه‌ی همه دنیا دوستش می‌داشت؟ چه کرده بود با کسی که عاشقانه و خالصانه به او عشق می‌ورزید؟ آری او شکسته بود، شکسته بود قلبی را که فقط به امید زنده بودن او می‌زد.
    نفسش را آه مانند به بیرون فرستاد و نگاه جنگلی‌اش را از نقطه‌ای نامعلوم به سمت سابین که به او نزدیک می‌شد سر داد . پسری لاغراندام و قد بلند، کنار تک صندلی گهواره‌ای روی عسلی نشست و با همان لهجه‌ی فرانسوی گفت:
    - خوبی پسر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    - نه، خوب نیستم سابین، باید برم ایران.
    سابین: دیونه شدی؟الان تو این وضعیت می‌خوای بری ایران که چی بشه؟ پس کارت چی؟
    - مهم نیس، من کار مهمتری اونجا دارم.
    سابین: فرهان!! کاری مهمتر از آینده ات؟
    صاف نشست و خیره به چشمان عسلی سابین شد.
    فرهان: سابین آینده‌ی من اونجاست، زندگی من اونجاست.
    سابین: خب کسی هم نمی‌گـه آینده ات اینجاست، ولی اینجا باید راه آینده‌ات رو پیدا کنی و برگردی ایران.
    فرهان: نمی‌تونم، نمی‌تونم سابین، باید برم دارم دیونه می‌شم.
    و بلافاصله از جا بلند شد و کنار پنجره‌ی قدی پذیرایی کوچک خانه اش ایستاد.
    سابین: من نمی‌ذارم زحمتایی که تا الان کشیدیم رو هدر بدی، نباید بری.
    فرهان: نرم که چی بشه؟ یه نفر از راه نرسیده ازم بگیرتش؟
    سابین پشتش ایستاد و دستی به شانه اش زد.
    سابین: در مورد کی حرف می‌زنی فرهان؟
    او نباید چیزی به سابین می‌گفت، باید تا برگشتنش به ایران این راز در دل او پنهان می‌ماند.
    فرهان: هیچکس، منظورم چیز دیگه‌ای بود بعدا حرف می‌زنیم!
    و به سمت اشپزخانه به راه افتاد. فنجانهای طرح دار طلایی را از مایع غلیظ قهوه پر کرد و کنار سابین روی مبل نشست.
    سابین: ژاکلین می‌خواست تورو ببینه !
    انگشت اشاره‌ای را روی لبه‌ی فنجان کشید و با صدایی گرفته گفت:
    - برای چی؟
    سابین: می‌خواست باهات حرف بزنه !
    فرهان: که چی بشه؟
    سابین: من، احساس می‌کنم، احساس می‌کنم ژاکلین نسبت به تو علاقه‌ای پیدا کرده .
    بدون عکس العمل خاصی به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد و پوزخندی روی لب‌هایش نشاند.
    سابین: فرهان تو به کسی علاقه داری؟
    فرهان: تمومش کن.
    سابین: چرا خو؟ اگه علاقه داری بگو!
    فرهان به زبان فارسی گفت:
    -اره یکی رو می‌خوام، یکی که شده کل زندگیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    سابین با تعجب نگاهش را به فرهان دوخت و گفت:
    - چی داری میگی؟
    فرهان به فرانسوی گفت:
    - هیچی مهم نیس، این شرکته کارش کی تموم می‌شه ؟
    سابین: یه ماهی طول می‌کشه !
    فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و دوباره به تکیه گاه مبل لم داد.
    فرهان: یه ماه خیلی دیره سابین خیلی!
    سابین: یه سوال بپرسم؟
    نیم نگاهی به سابین انداخت و گفت:
    -اره بپرس.
    سابین: اون دختر کیه؟
    و با سر به عسلی کنار مبل اشاره کرد.چشمان سبز فرهان چرخید و روی عکس یغما متوقف شد. بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - برا چی می‌خوای بدونی؟
    سابین که انگار می‌خواست چیزی را توضیح دهد با فرم خاصی رو به فرهان نشست و گفت:
    - ببین فرهان، الان چهارساله اومدی اینجا و نزدیکه سه سال و نیمه که باهم دوستیم، هر وقت در مورد زندگیت پرسیدم فقط در مورد خواهرت فرانک و برادرت فرهاد حرف زدی، در مورد پدر و مادرتم یه چیزایی گفتی، ولی این دختر خواهرت نیس، من دوست صمیمیتم، می‌خوام بدونم کسی که بهش علاقمندی کیه؟ یعنی من ارزش درد و دلها و رازاتو ندارم؟
    فرهان: بحث ارزش نداشتن نیست سابین، من با خودمم در مورد یغما حرف نمی‌زنم چه برسه به اینکه با یه نفر دیگه هم در میون بذارم،
    سابین: یغما؟
    فرهان: آره همون دختری که عکسش رو عسلیه، دختر عمه‌امه، ولی تو خونه‌ی ما بزرگ شده، بهم علاقمند بودیم تا اینکه من مجبور شدم بیام اینجا و یغما ازم خیلی دلخور شد، یه مدتی بهش زنگ می‌زدم یا جواب نمی‌داد یا جواب‌های سر بالا می‌داد، تا اینکه بار آخر ازم خواهش کرد بهش زنگ نزنم چون اونطوری عذاب می‌کشید.
    سابین: فرهان چرا واضح حرف نمی‌زنی؟ مرموز شدی تازگیا، اون روزم که خونه رو داغون کرده بودی!
    فرهان: چهار سالم بود، فرهاد سه سالش بود و فرانک تازه به دنیا اومده بود، راستش اینایی که می‌گم از اطرافیانم شنیدم چیز خاصی یادم نمی‌اد، یه جز یه چیز، روز مرگ عمه زهرام، اون روز رو خوب یادمه درسته چهارسالم بود ولی بازم به خاطر دارمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    ***
    من: مامان! مامان این کیه؟
    و با دست به یغما که تو بغـ*ـل مامانم بود اشاره کردم.
    مامان: دختر عمه زهراست،
    من: مامان!؟ ما که خودمون یکی از این نی نی‌ها داشتیم دیگه اینو واسه چی آوردین؟
    مامان: آوردیم با نی نی خودمون بازی کنه مامانی.
    من: مامان؟! همون یکی واسه ما بس بود، دیگه شبا نمی‌ذاره بخوابیم.
    مامان کنارم زانو زد و گفت:
    - ببین مامانی عمه زهرا رفته پیش خدا، دیگه هم بر نمی‌گرده، عمو یزدانم بابت رفتن عمه زهرا ناراحته، تا وقتی که حال عمو یزدان خوب بشه این نی نی کوچولو خونه ما می‌مونه خب؟
    من: چرا ندادینش به عمه زهره؟
    مامان:مامانی خب عمه زهره ام بابت رفتن عمه زهرا ناراحته، مشکلی نیس؟
    من: کجا قراره بخوابه؟
    مامان: پیش نی نی خودمون،
    من: آخه این خیلی کوشولوئه!
    مامان لپمو محکم کشید و گفت:
    : قربون پسرم بشم، اشکال نداره، بدو برو تو اتاقت با داداشت بازی کن ؟
    من: مامان؟!
    مامان: برو پسرم برو تو اتاقت "
    ***
    اون روز از اومدن اون نی نی کوچولو به خونه‌مون ناراحت بودم حس می‌کردم اونم مثل فرانک توجه همه رو نسبت به خودش جلب می‌کنه و این منم که سرم بی کلاه می‌مونه، رضا و ضحی بچه‌های عمه زهره هم خونه‌ی عمه اش اینا می‌موندن تا یه مدت که حال عمه زهره به حالت عادی برگشت و برگشتن خونه‌شون، اما هنوز اون نی نی کوچولو که اسمش رو یغما گذاشته بودن خونه‌ی ما بود، همیشه بین فرانک و یغما یه تفاوت خاصی وجود داشت اما من هنوز متوجه نبودم اون تفاوت خاص چیه، دوازده سال گذشت و یغما همچنان خونه‌ی ما بود، زندایی‌اش که مامان من بودرو مامان نسترن صدا می‌زد، مامانم اندازه‌ی ماها اونو دوست داشت، شاید یکم بیشتر، دوازده ساله شد و کم کم عزم رفتن کرد، روی که رفت روز تولدش بود هفدهم مرداد ماه، با اینکه خیلی به ما خوش گذشت ولی بدون داد و بیداد‌های یغما و فرانک خوابیدن برای همه سخت بود، نه تنها من بلکه همه ناراحت بودند، فرانک هم‌بازیشو از دست داده بود، فرهاد کل کل‌های هر روزه‌اشو نداشت چون دیگه کسی نبود که باهاش کل کل کنه، مامان و بابا هم که حالی بهتر از ما نداشتن، اون شب همه بیدار بودیم ولی همه تو اتاق‌های خودشون بودن، صدایی نبود و همه داشتن به اینکه یغما الان داره چی کار می‌کنه فکر می‌کردند، شش سال دیگه هم گذشت و من همچنان اون حس خاص رو نسبت بهش داشتم تا اینکه من مجبور شدم برای سابقه‌ی کاریم بیام اینجا و یغما رو که خودشم می‌دونست دوستش دارم اونجا رها کنم، دلخور بودن و ناراحت شدنش طبیعی بود منم درکش می‌کردم، هر روز بهش زنگ می‌زدم، تا اینکه بعد از یک ماه بحثمون بالا گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    ***
    یغما: فرهان چی میگی؟
    من: یغما یعنی چی؟
    یغما: می‌گم چی می‌خوای که هی زنگ می‌زنی؟
    من: چی داری می‌گی یغما، این حرفا چیه؟
    یغما: فرهان یک ماه گذاشتی رفتی و نمی‌خوای برگردی ایران بعد هر روز داری بهم زنگ می‌زنی که چی بشه؟ که بیشتر عذاب بکشم؟ که بیشتر زجرم بدی؟که بیشتر اشتباهم جلو چشمم باشه و ببینمش؟
    من: یغما !؟
    یغما: آقا فرهان هیچی نگو، فقط یه خواهش دارم دیگه به من زنگ نزن.
    و با این جمله گوشی رو قطع کرد، من موندم و همون یه عکسی که یه ماه پیش با خودم آورده بودم.
    ***
    اینجا هم هرچه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم تا اینکه با خودم گفتم:یا اینوری یا اونوری، تصمیمم رو گرفتم و موندم اینجا کارامو پشت سرهم انجام می‌دادم و شده بودم یه مرد موفق، یه وکیل پایه یک، تا اینکه چند وقت پیش شنیدم می‌خواد ازدواج کنه، برادر احمق‌تر از خودم به شوخی بهم گفت جواب مثبت داده، منم روزگارم سیاه شد، خونه رو داغون کردم، آینه رو شکستم و همین چیزایی که دیدی.
    سابین: عشقت ستودنیه!
    فرهان: پس عشق ندیدی؟!
    سابین: نه واقعا تا حالا ندیده بودم پسری چهارسال عاشق دختر باشه و بخواد به خاطر ازدواجش اونطوری بهم بریزه.
    فرهان: یه چیزی می‌گم ناراحت نشیا،ولی مرد ایرونی تو عشق به زن و بچه اش خلاصه می‌شه، تنها جایی هم که آروم می‌گیره خونه‌ایه که با زنش ساخته، ولی ببخشیدا تو فرهنگ شما این خانواده جایی نداره، یه جورایی همه خودکفان، به نظر من مستقل بودن و خودکفایی چیز بدی نیست، ولی شماها دیگه شورش رو در اوردین
    سابین: موافقم.
    فرهان: امیدوارم ناراحت نشده باشی.
    سابین: نه بابا ناراحت چرا، فقط لهمون کردی، یه سوال دیگه بپرسم؟
    فرهان: بپرس!
    سابین: برگشتی ایران چه طوری می‌خوای عاشقش کنی؟در ضمن تا حالا به این فکر کردی که اگه واقعا عاشقشی و دوسش داری چه طوری چهار ساله که داری بدونش زندگی می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    ***
    با هم از در بزرگ ویلا خارج شدند . کوروش و آرام پیشرو بودند و پشت بندش آرمان و یغما آرام حرکت می‌کردند. هر کس در فکری بود. آرمان در فکر اینکه چگونه باید وضع کنونی را عوض کند، آرام در فکر عشق تازه به وجود آمده اش،و یغما نیز در فکری بود، اما این کوروش بود که همچنان نقشه‌های پلید خود را در سر داشت و به پرورش آنها می‌اندیشید.
    آرمان: یغما؟
    یغما: بله!
    آرمان: می‌خوام در مورد یه چیزی حرف بزنیم .
    و با نیم نگاهی به آرمان نگاه عسلی‌اش را به فانوس درخشان خلیج دوخت . قرص ماه، کامل و سفید در سیاهی شب می‌درخشید و نقشی از خود روی آب ساخته بود .
    یغما: در مورد؟
    آرمان: کلی!
    یغما: خب می‌شنوم!
    آرمان: اولش از آرام و کوروش شروع کنیم ؟!
    پوزخندی روی لبش جا خوش کرد .
    آرمان: تو هیچ حسی به کوروش نداری؟
    یغما: آرمان من صبح هم گفتم من هیچ تهدیدی برای زندگی خواهرت نیستم پس خیالت راحت باشه .
    آرمان: یکم آرومتر می‌شنون.
    یغما: اهوم.
    آرمان: نه اصلا بحث آرام نیس، می‌خوام حست رو نسبت به کوروش بدونم.
    یغما: تو رفیقشی، اخلاقای بدشم می‌شناسی، من نمی‌تونم با اون اخلاقا کنار بیام برای همینه که چهار ساله به پیشنهادش جواب رد می‌دم .
    آرمان: از کدوم اخلاقش خوشت نمی‌اد؟
    یغما: یه سوال بپرسم؟
    آرمان: اهوم!
    یغما: می‌خوای با این سوالا به کجا برسی؟
    ایستاد. آرمان هم سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستاد و گفت:
    -راستش می‌خوام اینارو بدونم، شاید بعدا دلیلشو بهت گفتم، می‌شه یکم از آرام اینا دور شیم؟
    یغما: بعدا؟ یعنی کی؟
    آرمان: همون بعدا! بیا این ور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    و به سمت مخالف آرام و کوروش به راه افتاد که یغما هم پشت سر او حرکت کرد.
    آرمان: جواب سوالم رو ندادی!
    یغما: کوروش خیلی زود عصبی می‌شه، در ضمن موقع عصبانیتش اصلا نمی‌فهمه داره چی کار می‌کنه، این برا من غیر قابل تحمله !
    آرمان: فقط همین؟!
    یغما: نه خیلی اخلاقای بد دیگه‌ای هم داره ولی در کنارش چیزای خوبم داره.
    آرمان: می‌شه از هر کدوم برام مثال بزنی؟
    نگاهی از روی تعجب به آرمان انداخت و گفت:
    - آره، کوروش حس می‌کنه همه چی پوله، در حالی که نیست، اون فکر می‌کنه حتی اگه محبت یا عشق نداشته باشه می‌تونه با پول زندگی کنه، اما اینطور نیست، حداقل برا من اینطور نیس، اخلاقای خوب زیادی هم داره، همیشه برا چیزی که می‌خوای پایه‌ست یا خیلی وقتا بیش از حد مهربونه.
    آرمان: هوم، یغما؟
    یغما: بله؟
    آرمان: دلیل جواب ردت همیناست؟
    یغما: مهمتر از اینا عشقی که نسبت بهش تو دلم وجود نداره.
    آرمان: هیچی؟
    یغما: آره هیچی.
    آرمان: یه چیز دیگه بگم؟
    تک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    -آره مثل اینکه خیلی حرفا هست که می‌خوای بگی.
    آرمان: آره خیلی حرف دارم.
    یغما: بگو می‌شنوم.
    آرمان: فرض کن خواستگاری رفتن به عهده‌ی دخترا بود، بین پسرا کی رو انتخاب می‌کردی؟
    یغما: جالبه، ولی تاحالا بهش فکر نکردم.
    و این هم جز همان دروغ‌هایی بود که فرهان و دل اجبارش می‌کردند.
    آرمان: واقعا؟
    یغما: آره، واقعا.
    آرمان: ولی کوروش می‌گـه تو به فرهان علاقه داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    یغما: چرت می‌گـه.
    آرمان: واقعا؟
    یغما: می‌شه تمومش کنی آرمان؟
    آرمان: ببخشید اگه ناراحت شدی.
    چیزی نگفت دلش دوباره از آمدن اسم فرهان گرفته بود .
    ***
    روز آخر به خرید کردن و ساحل رفتن گذشت . یغما در کنار پدر نازنینش این چند روز را با حال خوبی پشت سر گذاشته بود. کنار یزدان روی ماسه‌های زیبای ساحل نشست بی آ«که به کثیفی لباس گران قیمتش بیاندیشد. سرش را به شانه‌ی ستبر پدر تکیه داد و آرام گفت:
    - بابا!
    یزدان دخترک لوسش را نوازش کرد و در جواب صدای مهربان او، با همان مهربانی وصف ناپذیرش پاسخ داد:
    - جان بابا؟
    یغما: می‌تونم یه چیزی بگم؟
    یزدان: آره بابایی چرا نتونی بگی؟
    یغما: صبح بدنتون درد می‌کرد؟
    یزدان: نه بابایی درد نمی‌کرد.
    یغما: خون دماغ شدین سر درد گرفتین؟
    یزدان: یه کوچولو.
    یغما: دیروزم که خون دماغ شدین، حالتون خوبه ؟
    یزدان: وقتی کنار دخترم نشستم و بغلش کردم حالم عالیه عزیزم.
    یغما: بابایی؟
    یزدان: جونم؟
    خودش را به یزدان نزدیکتر کرد و کاملا به او تکیه داد.
    یغما: خیلی دوستتون دارم.
    یزدان: منم دوستت دارم دخترم.
    یغما: بابا؟
    با صدایی که رگه‌های خنده در آن موج می‌زد جواب داد:
    - جانم عزیزم؟ جانم خوشگلم؟
    یغما: می‌شه تنهام نذارین؟
    یزدان: تا جایی که دست منه، تو همه دنیامی نمی‌تونم تنهات بذارم.
    یغما: قول می‌دین؟
    یزدان: قول می‌دم دخترم،قول.
    یغما: بابایی؟
    یزدان: سوزنت تو بابا گیر کرده ؟
    یغما: بابا؟
    یزدان: جانم؟
    یغما: وقتی نیستین چی کار کنم؟
    گونه‌های سفیدش خیس شد. رود اشک از چشم‌هایش جاری شد و به دریای پیراهن یزدان ریخت .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    یزدان: بابایی، وقتی رفتم، وقتی دیگه کنارت نیستم، بیا سر قبرم برامون فاتحه بخون، برامون خیرات کن، یادت نره ما رو بابایی؟
    یغما: دلم برا مامان تنگ شده، با اینکه هیچ وقت ندیدمش ولی امشب بد دلتنگشم.
    یزدان: مطمئنم زهرا هم دلش برای دخترش تنگ شده، ولی سرنوشته، اینطوری نوشته شده.
    یغما: کاش می‌تونستم این سرنوشت شوم رو از سر بنویسم، اون موقع می‌دونین چی کار می‌کردم؟
    یزدان: چی کار می‌کردی؟
    کمی جابه جا شد و به دریا چشم دوخت.
    یغما: تو سرنوشتی که من می‌نوشتم شما پزشک نبودین، یه کارمند ساده، یا نه اصلا کارمند نه، یه مکانیک، آره مکانیک، شما رو یه مکانیک ساده می‌نوشتم که از صبح تا شب به خاطر من و مامانم کار می‌کردین، می‌نوشتم که شبا سه تایی دور یه سفره روی زمین می‌نشستیم و شام ساده و بی تجملاتمون رو می‌خوردیم، می‌نوشتم شبا که بر می‌گشتین، خودم بند کفش‌هاتون رو باز می‌کردم، انقدر لوس نبودم پدرم کوهم کرده بود، محکم بودم و غیرقابل شکست، یه مادر مهربون داشتم که همیشه کنارم بود، که شبا برام قصه می‌گفت موهام رو می‌بافت، تو داستان من شما جای مامان رو برام پر نمی‌کردین، شما موهامو شونه نمی‌کردین، شما من رو تنهایی خرید نمی‌بردین، شما فقط پدر بودین، یه پدر از جنس مقاومت، بابایی، شاید اون موقع زندگیمون یکم سخت می‌شد ولی مامان بود، شما سالم بودین.
    بغض اجازه‌ی ادامه دادن به او نداد، کمی در سکوت گذشت، یزدان به این فکر می‌کرد که واقعا دخترش همچون رویایی در سر دارد؟ به این فکر می‌کرد که یعنی تک دخترش پول نمی‌خواهد؟ که صدای یغما رشته‌ی افکارش را پاره کرد.
    یغما: بابایی؟
    یزدان: جونم؟
    یغما: چرا هیچ وقت پیش خانواده‌اتون نمی‌رین؟ من همیشه این سوالو می‌پرسم و شما هیچ وقت جواب نمی‌دین، خواهش می‌کنم اینبار به سوالم جواب بدین، بیست و دو سالمه اما فقط دوبار خانواده‌ی شما رو دیدم اونم تو عروسی و مجلسی که باید می‌رفتیم، بابایی چرا الان اونا پیشتون نیستن؟چرا الان که حالتون بده یه سراغ ازتون نمی‌گیرن؟ اینارو بهم بگین.
    یزدان: اتفاقا می‌خواستم تو یه فرصت مناسب باهات حرف بزنم، الان که خودت پرسیدی فرصت خوبیه که جواب سوالات رو بدونی، قبلا در مورد آشناییم با مامانت بهت گفتم، ما تو مراسم دایی مجتبی ات باهم آشنا شدیم، یه مدت گذشت، ولی هر شب فکرم پیش خواهر مجتبی بود، دختر نجیب و با وقاری بود، تا اینکه دو یا سه ماه بعدش تصمیم گرفتم با مامانم حرف بزنم، اولش استقبال کرد چون تا اون روز هر دختری نشونم می‌دادن می‌گفتم نه، ولی فرداش که با آقا جون حرف زده بود به شدت مخالفت کرد، تعجب کردم از اینکه رفتار مامان یه شبه انقد نسبت به ازدواج من عوض شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا