- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 5,628
- امتیاز واکنش
- 29,590
- امتیاز
- 1,000
***
راوی:
وارد اتاق شد . نگاهی به کسی که روی تخت با معصومیت خوابیده بود انداخت و کنارش روی تخت نشست . دست ظریف و دخترانهاش را بین انگشتان زمخت و مردانهاش گرفت و آرام آرام شروع کرد به حرف زدن .
- میدونی چیه؟ دوست داشتنی ترین ادم زندگیمی، یعنی بودی، قبلا بودی، الان دیگه زندگی نمونده که بخواد دوست داشتنی ترینش تو باشی، مونده؟ یغما بی تو زندگی برام نمونده، قراره چند روز دیگه مردهی من جلوت باشه، منی که مُردم، منی که رفتم، منی که نیستم. دیدی دوستت دارم ناز کردی، دیدی دیونه اتم فکر کردی خبریه، با جواب منفیت تبدیلم کردی به یه سنگدلِ بیرحم که قراره زندگیِ یه دختر دیگه رو به خاطر تو بهم بریزه، آرام هیچ هیزمِ تری به من نفروخته که بخوام اینطوری بدبختش کنم، ولی تو بد کردی، تو داغونم کردی، یغما عشقم رو تبدیل کردی به نفرت، نفرت انتقام میاره، انتقام قلبم رو ازت میگیرم، حالا میبینی، از این به بعد من دیگه اون کوروش قبلی نیستم، اما قبل از اینکه نفت نفرت بیشتری رو شعلههای انتقامم بریزم میخوام یه بار، فقط یه بار حس عشق رو درک کنم، حس خوب عاشق بودن رو.
آرامسر خم کرد و بـ ــوسهای به روی گونهی یغما کاشت . شاید این اولین و آخرین بـ ــوسهای بود که میتوانست از عشقش به یادگار داشته باشد اما شاید هم نه!
بعد از تنظیم هشدار ساعتِ روی میز برای پنچ دقیقهی بعد، از اتاق خارج شد . یغما همچنان غرق در آغـ*ـوشِ گرمِ خواب بود که صدای ناهنجار ساعت بلند شد . خمیازهای کشید و از جا برخاست . شالش را روی سر مرتب کرد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطراف کرد . از پذیرایی صداهایی میآمد که حدس زد باید به آن سمت برود. وارد پذیرایی شد حدسش درست بود . کنار آرمان روی مبل نشست.
مریم: خوب خوابیدی عزیز؟
یغما: بله مرسی.
مریم: خواهش میکنم گلم.
- حالت خوبه خاله جان؟
نگاهش چرخید و روی ساغر مادر آرام و آرمان ایستاد.
یغما: بله خاله جون خوبم.شما خوبین؟
ساغر: ممنون عزیزم .
روبه یزدان کرد و با آرامش گفت:
-بابایی نمیخوایم بریم؟
ارسلان: کجا عمو؟ تازه شبم اینجا میمونین.
راوی:
وارد اتاق شد . نگاهی به کسی که روی تخت با معصومیت خوابیده بود انداخت و کنارش روی تخت نشست . دست ظریف و دخترانهاش را بین انگشتان زمخت و مردانهاش گرفت و آرام آرام شروع کرد به حرف زدن .
- میدونی چیه؟ دوست داشتنی ترین ادم زندگیمی، یعنی بودی، قبلا بودی، الان دیگه زندگی نمونده که بخواد دوست داشتنی ترینش تو باشی، مونده؟ یغما بی تو زندگی برام نمونده، قراره چند روز دیگه مردهی من جلوت باشه، منی که مُردم، منی که رفتم، منی که نیستم. دیدی دوستت دارم ناز کردی، دیدی دیونه اتم فکر کردی خبریه، با جواب منفیت تبدیلم کردی به یه سنگدلِ بیرحم که قراره زندگیِ یه دختر دیگه رو به خاطر تو بهم بریزه، آرام هیچ هیزمِ تری به من نفروخته که بخوام اینطوری بدبختش کنم، ولی تو بد کردی، تو داغونم کردی، یغما عشقم رو تبدیل کردی به نفرت، نفرت انتقام میاره، انتقام قلبم رو ازت میگیرم، حالا میبینی، از این به بعد من دیگه اون کوروش قبلی نیستم، اما قبل از اینکه نفت نفرت بیشتری رو شعلههای انتقامم بریزم میخوام یه بار، فقط یه بار حس عشق رو درک کنم، حس خوب عاشق بودن رو.
آرامسر خم کرد و بـ ــوسهای به روی گونهی یغما کاشت . شاید این اولین و آخرین بـ ــوسهای بود که میتوانست از عشقش به یادگار داشته باشد اما شاید هم نه!
بعد از تنظیم هشدار ساعتِ روی میز برای پنچ دقیقهی بعد، از اتاق خارج شد . یغما همچنان غرق در آغـ*ـوشِ گرمِ خواب بود که صدای ناهنجار ساعت بلند شد . خمیازهای کشید و از جا برخاست . شالش را روی سر مرتب کرد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطراف کرد . از پذیرایی صداهایی میآمد که حدس زد باید به آن سمت برود. وارد پذیرایی شد حدسش درست بود . کنار آرمان روی مبل نشست.
مریم: خوب خوابیدی عزیز؟
یغما: بله مرسی.
مریم: خواهش میکنم گلم.
- حالت خوبه خاله جان؟
نگاهش چرخید و روی ساغر مادر آرام و آرمان ایستاد.
یغما: بله خاله جون خوبم.شما خوبین؟
ساغر: ممنون عزیزم .
روبه یزدان کرد و با آرامش گفت:
-بابایی نمیخوایم بریم؟
ارسلان: کجا عمو؟ تازه شبم اینجا میمونین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: