- عضویت
- 2016/04/18
- ارسالی ها
- 4,852
- امتیاز واکنش
- 29,849
- امتیاز
- 1,120
پست صد و چهل و هشتم o_O
مادر جون نشسته بود روی مبل و با بابا درحال حرف زدن بودن رفتم سمتش و گفتم:
چطوری پیری؟
به آغـ*ـوش کشیدمش و سرم رو گذاشتم روی شونه اش.
مادرجون: جای سلام دادنته؟
از آغوشش اومدم بیرون و نگاهش کردم.
مادرجون: چقدر زود گذشت خیلی زود بزرگ شدی.
لبخندی زدم و تکیه دادم به مبل. مامان از وقتی فهمیده بود که باعث و بانی همه ی بدبختی ها و مصیبت ها و شک هاش به بابا ، خواهرش بوده با خاله قطع رابـ ـطه کرد بدون هیچ حرف و دعوایی فقط به مادرجون گفت که به خاله بگه " هیچ وقت فکر نمی کردم خواهرم به زندگیم چشم داشته باشه. " مادرجون هم رفته بود خونه ی مامان زندگی می کرد اما خاله رو طرد نکرد بالاخره هیچ مادری از بچه اش نمی تونه بگذره. بابا هم بعد از فهمیدن حقیقت رفت سراغ مرادی و با هم دیگه اساسی دعوا کرده بودن.... با صدای زنگ از تو فکر بیرون اومدم باز کمی استرس داشتم از رو به رو شدن با نریمان واهمه داشتم. بابا رفت سمت اف اف و در و باز کرد با مامان و بابا کنار در ورودی منتظر وایسادیم تا عمو اینا بیان داخل. اول از همه عمو اومد داخل بعد زنعمو و ندا و آخر سر هم نریمان.
زنعمو خیلی گرم منو بغـ*ـل کرد و زیر گوشم گفت:
سلیقه پسرم حرف نداره.
چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین یکدفعه ندا زد رو شونم و گفت:
زنداداش ما چطوره؟
لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم:
خوش اومدی.
چشمکی زد و رفت سمت مبل ها نریمان جلو اومد و دستش رو دراز کرد سمتم.
نریمان: سلام.
با تردید باهاش دست دادم و به غیر سلام چیزی نگفتم. همشون با مادرجون دست دادن و نشستند مامان بهم اشاره کرد و رفتم نشستم کنارش طرف راستم ندا نشسته بود و مدام با گوشیش ور می رفت کمی مایل شدم سمتش و گفتم:
چی شده؟ زیادی با گوشی مشغولی؟
نگام کرد و گفت:
همش زیر سر این فرگلِ چهارتا برنامه ریخته برام چنان معتادشون شدم که نگو.
چشم هام و ریز کردم و گفتم:
فقط معتاد برنامه ها شدی؟
زد به بازوم و گفت:
عع برو بچه پرو سهیل فقط گهگاهی بهم اس میده و با هم حرف می زنیم.
- بسه دیگه.
خندید و دوباره مشغول شد مامان و مادرجون و زنعمو درحال نظر دادن راجع به دکوراسیون جدید خونه بودن عمو و بابا هم که راجع به کار حرف می زدن فقط منو و نریمان ساکت بودیم و سرمون رو زیر انداخته بودیم. بعد از یه ربع مامان و زنعمو و مادرجون ساکت شدن اما بابا و عمو همچنان داشتن حرف می زدن.
مادرجون: اسم زن ها بد در رفته وگرنه شما مردها از ما زن ها هم بدترین.
زنعمو چشم غره ای به عمو رفت عمو سـ*ـینه شو صاف کرد و گفت:
صد در صد وقتی مریم زنگ زده به طنین گفته که واسه ی چی می خوایم بیایم.
مادر جون نشسته بود روی مبل و با بابا درحال حرف زدن بودن رفتم سمتش و گفتم:
چطوری پیری؟
به آغـ*ـوش کشیدمش و سرم رو گذاشتم روی شونه اش.
مادرجون: جای سلام دادنته؟
از آغوشش اومدم بیرون و نگاهش کردم.
مادرجون: چقدر زود گذشت خیلی زود بزرگ شدی.
لبخندی زدم و تکیه دادم به مبل. مامان از وقتی فهمیده بود که باعث و بانی همه ی بدبختی ها و مصیبت ها و شک هاش به بابا ، خواهرش بوده با خاله قطع رابـ ـطه کرد بدون هیچ حرف و دعوایی فقط به مادرجون گفت که به خاله بگه " هیچ وقت فکر نمی کردم خواهرم به زندگیم چشم داشته باشه. " مادرجون هم رفته بود خونه ی مامان زندگی می کرد اما خاله رو طرد نکرد بالاخره هیچ مادری از بچه اش نمی تونه بگذره. بابا هم بعد از فهمیدن حقیقت رفت سراغ مرادی و با هم دیگه اساسی دعوا کرده بودن.... با صدای زنگ از تو فکر بیرون اومدم باز کمی استرس داشتم از رو به رو شدن با نریمان واهمه داشتم. بابا رفت سمت اف اف و در و باز کرد با مامان و بابا کنار در ورودی منتظر وایسادیم تا عمو اینا بیان داخل. اول از همه عمو اومد داخل بعد زنعمو و ندا و آخر سر هم نریمان.
زنعمو خیلی گرم منو بغـ*ـل کرد و زیر گوشم گفت:
سلیقه پسرم حرف نداره.
چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین یکدفعه ندا زد رو شونم و گفت:
زنداداش ما چطوره؟
لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم:
خوش اومدی.
چشمکی زد و رفت سمت مبل ها نریمان جلو اومد و دستش رو دراز کرد سمتم.
نریمان: سلام.
با تردید باهاش دست دادم و به غیر سلام چیزی نگفتم. همشون با مادرجون دست دادن و نشستند مامان بهم اشاره کرد و رفتم نشستم کنارش طرف راستم ندا نشسته بود و مدام با گوشیش ور می رفت کمی مایل شدم سمتش و گفتم:
چی شده؟ زیادی با گوشی مشغولی؟
نگام کرد و گفت:
همش زیر سر این فرگلِ چهارتا برنامه ریخته برام چنان معتادشون شدم که نگو.
چشم هام و ریز کردم و گفتم:
فقط معتاد برنامه ها شدی؟
زد به بازوم و گفت:
عع برو بچه پرو سهیل فقط گهگاهی بهم اس میده و با هم حرف می زنیم.
- بسه دیگه.
خندید و دوباره مشغول شد مامان و مادرجون و زنعمو درحال نظر دادن راجع به دکوراسیون جدید خونه بودن عمو و بابا هم که راجع به کار حرف می زدن فقط منو و نریمان ساکت بودیم و سرمون رو زیر انداخته بودیم. بعد از یه ربع مامان و زنعمو و مادرجون ساکت شدن اما بابا و عمو همچنان داشتن حرف می زدن.
مادرجون: اسم زن ها بد در رفته وگرنه شما مردها از ما زن ها هم بدترین.
زنعمو چشم غره ای به عمو رفت عمو سـ*ـینه شو صاف کرد و گفت:
صد در صد وقتی مریم زنگ زده به طنین گفته که واسه ی چی می خوایم بیایم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: