کامل شده رمان مهمانی به یاد ماندنی|MASUME_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
پست صد و چهل و هشتم o_O


مادر جون نشسته بود روی مبل و با بابا درحال حرف زدن بودن رفتم سمتش و گفتم:
چطوری پیری؟
به آغـ*ـوش کشیدمش و سرم رو گذاشتم روی شونه اش.
مادرجون: جای سلام دادنته؟
از آغوشش اومدم بیرون و نگاهش کردم.
مادرجون: چقدر زود گذشت خیلی زود بزرگ شدی.
لبخندی زدم و تکیه دادم به مبل. مامان از وقتی فهمیده بود که باعث و بانی همه ی بدبختی ها و مصیبت ها و شک هاش به بابا ، خواهرش بوده با خاله قطع رابـ ـطه کرد بدون هیچ حرف و دعوایی فقط به مادرجون گفت که به خاله بگه " هیچ وقت فکر نمی کردم خواهرم به زندگیم چشم داشته باشه. " مادرجون هم رفته بود خونه ی مامان زندگی می کرد اما خاله رو طرد نکرد بالاخره هیچ مادری از بچه اش نمی تونه بگذره. بابا هم بعد از فهمیدن حقیقت رفت سراغ مرادی و با هم دیگه اساسی دعوا کرده بودن.... با صدای زنگ از تو فکر بیرون اومدم باز کمی استرس داشتم از رو به رو شدن با نریمان واهمه داشتم. بابا رفت سمت اف اف و در و باز کرد با مامان و بابا کنار در ورودی منتظر وایسادیم تا عمو اینا بیان داخل. اول از همه عمو اومد داخل بعد زنعمو و ندا و آخر سر هم نریمان.
زنعمو خیلی گرم منو بغـ*ـل کرد و زیر گوشم گفت:
سلیقه پسرم حرف نداره.
چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین یکدفعه ندا زد رو شونم و گفت:
زنداداش ما چطوره؟
لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم:
خوش اومدی.
چشمکی زد و رفت سمت مبل ها نریمان جلو اومد و دستش رو دراز کرد سمتم.
نریمان: سلام.
با تردید باهاش دست دادم و به غیر سلام چیزی نگفتم. همشون با مادرجون دست دادن و نشستند مامان بهم اشاره کرد و رفتم نشستم کنارش طرف راستم ندا نشسته بود و مدام با گوشیش ور می رفت کمی مایل شدم سمتش و گفتم:
چی شده؟ زیادی با گوشی مشغولی؟
نگام کرد و گفت:
همش زیر سر این فرگلِ چهارتا برنامه ریخته برام چنان معتادشون شدم که نگو.
چشم هام و ریز کردم و گفتم:
فقط معتاد برنامه ها شدی؟
زد به بازوم و گفت:
عع برو بچه پرو سهیل فقط گهگاهی بهم اس میده و با هم حرف می زنیم.
- بسه دیگه.
خندید و دوباره مشغول شد مامان و مادرجون و زنعمو درحال نظر دادن راجع به دکوراسیون جدید خونه بودن عمو و بابا هم که راجع به کار حرف می زدن فقط منو و نریمان ساکت بودیم و سرمون رو زیر انداخته بودیم. بعد از یه ربع مامان و زنعمو و مادرجون ساکت شدن اما بابا و عمو همچنان داشتن حرف می زدن.
مادرجون: اسم زن ها بد در رفته وگرنه شما مردها از ما زن ها هم بدترین.
زنعمو چشم غره ای به عمو رفت عمو سـ*ـینه شو صاف کرد و گفت:
صد در صد وقتی مریم زنگ زده به طنین گفته که واسه ی چی می خوایم بیایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام این زهرا و فاطمه و هانی کچلم کردن خخخخ
    حالا قرار هرچندتا بگن پست بزارم
    پست صد و چهل نهم


    نیم نگاهی به نریمان کرد و ادامه داد:
    راستش ما می خواستیم برای نریمان آستین بالا بزنیم که گفت نه صبر کنید من حدس می زدم که خودش شخص خاصی رو زیر نظر داشته باشه برای همین به مریم گفتم که فعلا به حال خودش بزارتش تا به موقعش تا این که چند روز پیش اومد و اعتراف کرد.
    با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و ایندفعه زنعمو شروع کرد.
    زنعمو: نمی دونید وقتی فهمیدیم که نریمان به ترانه علاقه داره چقدر خوشحال شدیم کی از ترانه جون بهتر؟ از قدیم الایام هم که گفتن عقد دخترعمو پسرعمو ها رو تو آسمون ها بستن ما هم امشب مزاحم شدیم تا رسما ترانه جان رو از شما خاستگاری کنیم.
    مامان: این حرف ها چیه شما مراحم اید.
    مادرجون: ترانه عزیزم بلند شو چای بیار.
    زیر نگاه هفت جفت چشم که خیره نگاهم می کردن رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به چای ریختن سینی چای رو برداشتم و رفتم بیرون هیچکس حرف نمی زد و توی سکوت چایشون رو بر می داشتند. کمی که گذشت عمو گفت:
    خب نظرتون چیه خاله طلا؟
    مادرجون نگاهی به من کرد و گفت:
    اول از من و مادر و پدرش نظر خودش مهمه این که اصلا ترانه قصد ازدواج داره یا نه وگرنه کی از نریمان بهتر.
    بابا: ترانه با نریمان برید بالا.
    بلند شدم و رفتم سمت پله ها ، نریمان هم پشت سرم می اومد. در اتاق رو بستم و نشستم روی صندلی و نریمان هم نشست روی تخت. با صدای ویبره sms ، گوشیم رو از روی میز برداشتم و قفلش رو باز کردم ، چندتا پیام و میس کال داشتم. یکی یکی بازشون کردم:
    فرهاد: تو کجا خاستگار کجا؟ مرغ پخته وسط پلو خنده اش می گیره.
    فرگل: به به مبارکا باشه. حالا چرا قایم کردی؟
    عطرین: شنیدم خاستگاریته امشب؟ یارو رو نپرونی؟ خیلی کیس مناسبیه ها.
    سامین: کم پیدا شدی.
    با خوندن پیام سامین ضربان قلبم اوج گرفت حس می کردم دارم بهش خــ ـیانـت می کنم.
    نریمان: چه خبره تو اون گوشی؟
    نگاهش کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    بچه هان اس دادن.
    - به منم کلی اس داده بودن عصری.
    کمی مکث کرد و گفت:
    نظرت چیه؟
    - من نظرم رو قبلا بهت گفتم.
    - خب منم گفتم که یه دلیل قانع کننده بیار برام.
    همون لحظه سامین زنگ زد صدای ویبره رو قطع کردم و تو یه تصمیم خیلی ناگهانی و با شهامتی که نمی دونم یکدفعه از کجا نازل شد گفتم:
    من به کسی دیگه ای علاقه دارم.
    نریمان چشم هاش رو طولانی بست و باز کرد.
    نریمان: من می شناسمش؟
    - نمی دونم.
    - یعنی چی نمی دونم؟ آشناس؟
    - نمی دونم.
    می ترسیدم که اعتراف کنم.
    نریمان: داری دروغ میگی ترانه دروغ میگی.
    سرم رو به طرفین تکون دادم دوباره سامین زنگ زد نریمان بلند شد و اومدم طرفم به گوشی اشاره کرد و گفت:
    خودشه نه؟
    سرم رو به معنی آره تکون دادم و زیر انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه



    نریمان: اون شبی که بهت گفتم دوستت دارم هم بهش علاقه داشتی؟
    - نمی..نمی دونم.
    با داد گفت:
    یعنی چی نمی دونی؟ پس چی می دونی؟ هان؟
    چونه مو گرفت و سرم رو بلند کرد زول زد تو چشم هام و و داد زد:
    جواب منو بده.
    سامین دوباره زنگ زد نریمان تو یه حرکت گوشی رو از دستم کشید و کوبید به دیوار با وحشت داشتم بهش نگاه می کردم تا حالا این طوری ندیده بودمش در باز شد و مامان و بابا و عمو و زنعمو و ندا اومدن تو.
    مامان: چی شده بچه ها؟
    زنعمو: چرا داد می زنی نریمان؟
    مامان اومد طرفم و سرم رو کشید تو آغوشش همچنان قلبم تند تند می زد و چونه ام می لرزید. نریمان با سرعت از اتاق بیرون رفت بقیه هم با تاخیر بیرون رفتن ، اجازه دادم اشک هام بریزن.
    مامان: هیس... چیزی نیست عزیزم آروم باش.
    با گریه به گوشیم که هر تیکه اش یه طرف افتاده بود نگاه کردم اون حق نداشت همچین کاری کنه به چه حقی با من اینطوری رفتار کرد؟ چشم هام رو بستم و گریه ام شدت گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و یک


    " سامین "
    برای بار صدم شماره شو گرفتم اما خاموش بود دیگه داشتم نگران می شدم کمی فکر کردم و شماره ماهان رو گرفتم توی فکر بودم که صدای خواب آلود ماهان پیچید تو گوشی.
    ماهان: تو خواب نداری ؟
    به ساعت نگاه کردم 2 نصفه شب بود.
    - ماهان باید یه کاری برام بکنی.
    خمیازه ای کشید و گفت:
    عقل نداری؟ خب می ذاشتی صبح زنگ می زدی دیگه.
    - زنگ بزن به فرگل.
    - فرگل؟ برای چی؟
    - ببین از ترانه خبر داره؟ از عصری هر چی زنگ میزنم جواب نمیده چند ساعتی هم هست که خاموشه.
    - عاشقیا.
    - منتظرم زود جواب بده.
    - صبر کن الان با این یکی گوشیم زنگ می زنم خودت بشنو حوصله ندارم دوباره برات مو به مو تعریف کنم.
    منتظر موندم تا ماهان زنگ زد به فرگل صدای شاد فرگل پیچید تو گوشی.
    فرگل: مگه تو الان قطع نکردی؟ چی شد دلت تنگ شده؟
    ماهان: ها؟ چیزه .. ول کن اینو.. کارت داشتم.
    فرگل: چیکار؟
    ماهان: تو از ترانه خبر نداری؟
    لحن فرگل جدی شد.
    فرگل: تو با ترانه چیکار داری؟
    ماهان: من کاری ندارم.. استاد زندتون کارش داره.
    فرگل: برو بابا استاد زند کجا ترانه کجا؟ نصفه شبی خواب نما شدی.
    ماهان: فرگل دارم جدی حرف می زنم باهات از ترانه خبر داری یا نه؟
    فرگل: نه خبر ندارم عصری هم اس دادم ولی جواب نداد.
    با حرص چشم هام رو روی هم فشار دادم. خواستم تماس رو قطع کنم که گفت:
    ولی امشب نریمان اینا رفته بودن خونشون خاستگاری فکر کنم بچم ذوق مرگ شده.
    بدون این که تماس رو قطع کنم گوشی رو کوبیدم به دیوار رو به رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و دوم


    به ساعت نگاه کردم 8 بوداز دیشب تا همین الان داشتم تو اتاق رژه می رفتم لباس هام رو پوشیدم و با برداشتن کیفم از خونه زدم بیرون دل توی دلم نبود فقط می خواستم ببینمش تا آروم بشم همین. ماشین رو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم و رفتم داخل ساختمون. با عصبانیت در کلاس رو باز کردم و رفتم تو همه ساکت بودن به نفعشون بود پر حرفی نکنن چون اصلا حوصله نداشتم. نشستم سر جام و بلافاصله شروع کردم به حضور غیاب.
    - ندا افشار؟
    - هستم.
    - ترانه افشار؟
    منتظر موندم اما جوابی نیومد دوباره تکرار کردم.
    - نیومده استاد.
    نیم نگاهی به صندلیش کردم ، خالی بود. بعد از تموم شدن حضور غیاب شروع کردم به درس دادن و نیم ساعت مونده بود تا کلاس تموم بشه طاقتم تموم شد و با گفتن خسته نباشید از کلاس بیرون رفتم. ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه سامیار.
    ترمز کردم و رفتم پایین زنگ در رو زدم و منتظر شدم.
    شراره : سامین تویی؟ بیا تو.
    خونشون یه واحد تو یه مجتمع مسکونی بود از آسانسور بیرون رفتم و تقه ای به در زدم و وارد شدم. شراره از آشپزخونه بیرون اومد.
    شراره: سلام از این ورا؟ راه گم کردی؟
    - سلام خوبی؟
    - ممنون تو چطوری؟ سر پا واینستا بیا بشین.
    رفتیم سمت مبل ها و نشستیم.
    - آریا کجاست؟
    - خوابیده دلی جون چطوره؟ داریوش خان ؟خوبن؟
    - اونا هم خوبن من برای کار دیگه ای اومدم اینجا.
    شراره با تعجب گفت:
    چه کاری؟
    - می خوام زنگ بزنی به یه شماره ای.
    - شماره کی؟
    رفتم سمت گوشی تلفن و 118 رو گرفتم. بعد از 2 دقیقه بالاخره جواب دادن:
    118: بله بفرمایید.
    - شماره خونه ی کامبیز افشار رو می خواستم.
    118: چند لحظه صبر کنید.
    بعد از 5 ثانیه اپراطور شماره رو گفت و منم یادداشت کردم به شراره اشاره کردم و گفتم:
    بیا زنگ بزن به این شماره.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و سوم


    شراره با منگی از جاش بلند شد و اومد سمتم شماره رو از دستم گرفت و گفت:
    چی بگم؟
    - بگو دوست ترانه ای باهاش کار داری.
    - این همون ترانه معروفه؟
    جوابی ندادم و منتظر نگاهش کردم و شماره رو گرفت و بعد از چند بوق جواب دادن.
    شراره: سلام خوب هستید؟
    - ...
    - من دوست ترانه هستم میشه صداش کنید.
    - ...
    - ممنونم
    گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم دم گوشم مدتی بعد صدای پکرش پیچید توی گوشی.
    ترانه: بله؟
    - چرا گوشیت رو خاموش کردی؟
    - سامین تویی؟
    کمی مکث کرد و آروم گفت:
    گوشیم شکسته.
    چه تفاهمی.
    - چرا دانشگاه نیومدی؟
    - حوصله نداشتم.
    - بیا بیرون می خوام ببینمت.
    - بیا سر کوچه الان حاضر میشم.
    - 5 دقیقه دیگه اونجام.
    - باشه خدافظ.
    گوشی رو گذاشتم سر جاش و به شراره که با لبخند زول زده بود بهم نگاه کردم.
    - ممنون من میرم به سامیار سلام برسون خدافظ.
    شراره: خیلی بهم میاین سامین.
    بی حرف رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم و با سرعت خودم رو رسوندم سر کوچشون. اونم زود از خونه بیرون اومد و دوید سمت ماشین در رو باز کرد و نشست جلو. با لـ*ـذت نگاهش می کردم یه الف بچه از دیشب تا حالا پریشونم کرده بهم لبخندی زد و سلام کرد.
    ترانه: سلام.
    - سلام.
    - خب راه بیفت دیگه.
    به زور نگاهمو ازش گرفتم و ماشین رو به حرکت درآوردم پیچیدم تو یه کوچه خلوت و زدم روی ترمز با تعجب به اطراف نگاه کرد.
    - اینجا کجاست دیگه؟
    با یه حرکت کشیدمش تو بغلم.
    - دیگه هیچوقت منو از خودت بی خبر نذار.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و چهار


    به صندلی تکیه داده بودم و همچنان چشم هام بسته بود.
    ترانه: سامین ؟
    - جانم؟
    - دیشب ...
    بدون این که چشم هام رو باز کنم گفتم:
    دیشب چی؟
    - عمواینا اومده بودن خاستگاری.
    عکس العملی نشون ندادم.
    - ولی من به نریمان گفتم که به کسی دیگه ای علاقه دارم.
    دوست داشتم از خوشی داد بزنم ولی بازم عکس العملی نشون ندادم.
    - همون لحظه تو زنگ زدی...اونم ..... اونم از حرصش گوشی رو از دستم کشید و کوبید به دیوار.
    بازم سکوت. ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خیابون.
    " ترانه "
    جلوی گوشی فروشی نگه داشت و اشاره کرد که پیاده بشم ، پیاده شدیم و رفتیم داخل مغازه. پسری که پشت پیشخوان نشسته بود بلند شد سر پا.
    - سلام آقا سامین خوش اومدی.
    به من نگاه کرد و گفت:
    سلام خانوم خوش اومدید.
    به گفتن " سلام ممنون " اکتفا کردم و به گوشی های جورواجور نگاه کردم.
    سامین: سلام امیر.امیر: از این ورا؟ خیلی وقته که دیگه نمیای اینجا؟
    سامین: گوشی می خواستم.
    امیر: چه مدلی؟ چه مارکی؟ چه رنگی؟ با چه خصوصیاتی؟
    سامین به من نگاه کرد.
    سامین: خب؟
    - امممم نمی دونم خب.
    امیر: بزرگ باشه یا کوچیک؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    متوسط.
    امیر: note چطوره؟
    رفت سمت ویترین و چند تا گوشی آورد.
    - اینا همشون نوتن آخرین مدلشم اینه.
    گوشی رو برداشتم و نگاهش کردم واقعا خوشگل بود.
    سامین کمی نزدیک شد و گفت:
    کدومش رو دوست داری؟
    یکی از گوشی هارو گرفتم رو به روش و گفتم:
    اینو البته گلدش رو.
    امیر که حرف رو شنید رفت سمت ویترین و طلایی رنگش رو برام آورد و گذاشت توی کارتونش.
    سامین: برای من چی داری؟
    امیر: همین که خانوم برداشتند خیلی خوبه ها.
    نگاهی بهم کرد و رو به امیر گفت:
    سفیدش رو بده.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و پنج


    بعد از این که ناهار رو با هم دیگه خوردیم منو رسوند خونه و خودش رفت شرکت. مستقیم رفتم سمت آشپزخونه و یادداشت مامان رو روی یخچال خوندم.
    " من رفتم خونه ی مادرجون خواستی بیا برای شب بر می گردم عزیزم. "
    یه لیوان آب خوردم و با برداشتن گوشی خونه رفتم بالا داشتم لباس هام رو عوض می کردم که گوشی زنگ زد.
    - سلام بیتا.
    - سلام تری خوبی؟
    - خوبم تو چطوری چه خبرا؟
    - راستش زنگ زدم ... زنگ زدم...
    - زنگ زدی؟
    - زنگ زدم دعوتت کنم ....جشن عقد.
    کمی فکر کردم و پرسیدم:
    جشن عقد کی؟
    - خودم دیگه.
    یکدفعه جیغی زدم و گفتم:
    داری شوهر می کنی؟ چه بی خبر... حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟
    - غریبه کدومه دیگه؟ خوبه بهتون شب خاستگاری رو هم اعلام کرده بودم.
    - ولی نگفتی که همه چی اوکی شده.
    - خب نپرسیدید منم نگفتم.
    - خدا شفات بده بیتا.. حالا بیخیال اینا... جشن عقد کی هست ؟
    - جشن عقد و عروسی مون رو یکی کردیم. پس فردا شب..
    با بهت گفتم:
    چــــــــی؟ پس فردا شب؟ شوخی می کنی دیگه؟
    - شوخی ندارم بابا.. الان نزدیک به یه ماهِ که دنبال کارهای عروسی هستیم و همه کارهامون رو انجام دادیم. از خرید جهاز گرفته تا چیدنشون و خرید لباس عروس.
    - ایول بابا چه سریع. ولی خیلی بدی چرا وقتی خواستی جهازت رو بچینی به ما نگفتی؟
    - انقده زیاد بودیم که جا نبود بعدشم خب روم نشد بیام بگم بیاین بریم جهاز منو بچینیم.
    - چه خجالتی شدی تو..
    - بمیر... امروز تو دانشگاه به بچه ها کارت ها رو دادم مال تو رو هم دادم به فرگل.. ولی بازم زنگ زدم خودم قبلش بهت بگم فردا روزی نگی بی معرفتی..
    - بی معرفت که هستی الکی نمی خواد رفع و رجوعش کنی.
    کسی از پشت خط صداش زد.
    بیتا: الان میام مامان..
    گوشی رو نزدیک تر گرفت و هول هولکی گفت:
    پسفردا شب منتظرتونم... برم مامانم کارم داره.. در ضمن دیر نکنید ها خدافظ.
    - باشه عزیزم مبارک باشه.. خدافظ.
    تماس قطع شد. در کمد رو باز کردم و دنبال لباس گشتم برای فرداشب همین طور که کمد رو زیر رو می کردم شماره فرگل رو هم گرفتم بوق اول به دوم نرسیده تماس برقرار شد.
    - کلا خیمه زدی رو گوشی ها.
    فرگل: به به ستاره سهیل.
    - کارت من پیش توئه؟
    - بله پیش منه علیک سلام.
    در کمد رو با حرص بستم و گفتم:
    می دونی کیا رو دعوت کرده؟
    - کل بچه های کلاس رو دعوت کرده.
    از دهنم پرید:
    استاد ها رو چی؟
    - منظورت از استاد ها احیانا استاد سامین زند نیست؟
    تعجب کردم. فرگل از کجا فهمیده بود؟
    - چی داری فر..
    پرید میون حرفم.
    - بـــــرو ... چند وقته انقدر جیک تو جیک شدید که نصفه شب بخاطر خاموش بودن گوشیت زنگ زده آمارتو می خواد؟
    تعجبم بیشتر شد ته دلم ضعف کردم بخاطر این کارش بیخیال حاشا شدم و پرسیدم:
    واقعا؟
    - بله واقعا بحث رو نپیچون جواب منو بده.
    خندیدم و گفتم:
    فرگل من لباس مناسب ندارم.
    فرگل که انگار تازه یه چیز مهم یادش افتاده باشه بیخیال موضوع سامین شد و گفت:
    وای راست میگی تری منم ندارم. بریم خرید؟
    - اوهوم حتما ولی قبلش به نگار و ندا و عطرین هم خبر بده شماره هاشون تو گوشیم سیوه اونم الان دم دست نیست..
    - راستی گوشیت چرا خاموش بود؟ مهم تر از اون دیشب چی شد مراسم خاســـــــتگاری؟
    - تو الان پاشو بیا اینجا یکی دو ساعت حرف بزنیم بعدش با بچه ها بریم خرید.
    - اون که بله الانم دارم حاضر میشم کلی چیز میز باید برام تعریف کنی فکر نکن یادم رفته.
    زدم زیر خنده و گفتم:
    بسوزه پدر فوضولی.. بیا منتظرم.
    تماس رو قطع کردم و رفتم سمت کیفم و قاب گوشی رو درآوردم بیرون. زدم به شارژ و رفتم سمت حموم.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و شش


    وقتی حرفام تموم شد بلند شدم و رفتم تا حاضر بشم بریم بیرون.
    فرگل: پس زد گوشیت رو داغون کرد؟
    - آره وحشی.
    - وای ترانه گوشی که جدید گرفتی اینه؟
    بعد از این که خط چشمم رو کشیدم برگشتم سمتش.
    - اوهوم.. خودشم سفیدش رو برداشت.
    فرگل سرش رو گرفت بالا و گفت:
    هعی خدا یه خاستگار وحشی هم نداریم بزنه گوشیم رو بشکونه بعدش برامون گوشی بگیرن.
    بی توجه به مسخره بازی های فرگل شروع کردم به لباس پوشیدن.
    - فرگل من دوست داشتم سامین هم می اومد.
    فرگل لبخند شیطونی زد و گفت:
    نترس خانواده روشن فکر و اونور آبی به همین درد می خوره دیگه.
    حاضر و آماده وایسادم رو به روش و گفتم:
    من که فکر نکنم سامین بدون دعوت بیاد.
    - روی کارت دعوت ها نوشته پذیرایی از مهمان افتخاری شما افتخار ماست.
    دست هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
    واقعا؟ آخ جــــــون.
    صدای sms گوشی فرگل اومد بعد از خوندن اس بلند شد و گفت:
    عطرین داره میره سمت مرکز خرید.
    ***
    همین طور که به مرکز خرید نزدیک می شدیم پرسیدم:
    راستی چرا نگار و ندا نیومدن؟
    فرگل وارد پارکینگ شد و گفت:
    نگار گفت لباس داره و همینطور پیش میکــــــی جون بود ندا هم گفت که ...
    سکوت کرد و ماشین رو پارک کرد.
    در ماشین رو باز کردم و پرسیدم:
    ندا چی گفت؟
    فرگل با ریموت درهارو قفل کرد و گفت:
    ناراحت نشی ها.. ولی گفت دوست ندارم با ترانه رو به رو بشم.
    ندا رو درک می کردم شاید منم اگه جای اون بودم رفتارم باهاش سرد می شد. لبخندی زدم و گفتم:
    اشکالی نداره حق داره بیا بریم که عطی کله مونو می کنه.
    به سر در بوتیک نگاهی کردیم و وارد شدیم عطرین بغـ*ـل دست دختر فروشنده نشسته بود و مشغول نگاه کردن به کاتالوگ ها بودن و با دیدن ما بلند شدن.
    عطرین: میذاشتید شب می اومدین.
    بی توجه به عطرین با فروشنده دست دادیم و سلام و احوال پرسی کردیم. بوتیک برای داییِ عطرین بود و دختر داییش که بشه همون فروشنده به عطرین گفته بود که دیشب کلی لباس جدید از ترکیه آوردن عطرین هم به ما گفت و ما هم بدون نگاه کردن به هیچ مغازه ای مستقیم اومده بودیم اینجا. نرگس ( دختر دایی عطرین ) گفت:
    هنوز جناس ها رو باز نکردیم بالاست تشریف بیارید.
    درها رو قفل کرد و رفت بالا ، ما هم پشت سرش.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و هفت

    با دیدن هر لباس برق چشم هامون بیشتر می شد لباس هاش حرف نداشت دونه به دونه لباس ها رو پرو می کردیم درمی آوردیم. یکی از یکی سخت پسند تر لباس رو به دست نرگس دادم و به باکس مشکی رنگی که دور از همه لباس ها بود اشاره کردم و گفتم:
    اون چیه نرگس جون؟
    نرگس نگاهی به باکس انداخت و با لبخند گفت:
    لباس شبِ یادمون رفت بازش کنیم.
    با اجازه ای گفتم و رفتم سمت باکس و بازش کردم و اولین لباس رو برداشتم. یه لباس شب بلند بود به رنگ بادمجونی بدون این که به بقیه اشون نگاه کنم رفتم سمت اتاق پرو و لباس رو پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. درش آوردم و با پوشیدن مانتو و شلوارم رفتم بیرون. به فرگل و عطرین نگاه کردم اونا هم پیرهن کوتاه عروسکی انتخاب کرده بودن بعد از حساب کردن نفری یه جفت کفش هم از بوتیک بغلی خریدیم. همینطور که می رفتیم سمت پارکینگ عطرین پرسید:
    کادو چی بدیم بهشون؟
    فرگل: بیاید هممون با هم یه نیم ست یا سرویس طلا سفید براش بخریم.
    - فکر خوبیه پس بریم طلافروشی عمو هادی.
    ***
    لباس و کفش و سرویس بیتا رو گذاشتم رو به روی مامان و بابا و نشستم روی مبل مامان جعبه ی سرویس رو برداشت و بازش کرد.
    مامان: خیلی نازه ترانه... چند نفری خریدینش؟
    - منو فرگل و ندا و نگار و عطرین.
    بعد از این که خوب نگاهش کرد لباس رو برداشت.
    مامان: خیلی شیکه... زنونه هم داشت؟
    - آره فکر کنم من از این مدلش خیلی خوشم اومد فرگل و عطرین عروسکی برداشتند.
    - خب تو هم عروسکی بر می داشتی دیگه.
    - خواستم تنوع بدم.
    بابا نیم نگاهی به وسایل های روی میز انداخت و دوباره چشم هاش رو دوخت به تلویزیون. مامان با برداشتن لباس و کفش و سرویس اشاره کرد که دنبالش برم بالا. در اتاقم رو بستم و نشستم روی تخت کنار مامان.
    مامان: ترانه امروز زنعموت زنگ زده بود!
    اخم کردم.
    - کی؟
    - وقتی با دوستت رفتی بیرون.
    - چی گفت؟
    - گفت نریمان گفته که تو بهش جواب رد دادی. گفت از ترانه انتظار نداشتم و مگه بچه من چیش کم بود که ترانه قبولش نکرد کلی هم غر زد و طعنه انداخت.
    - طعنه دیگه برای چی؟
    - چه می دونم می گفت اگه از اول بالا سرش بودین و درست تربیتش می کردین رو حرف بزرگتر حرف نمی زد برای ما اصلا مهم نیست که جواب رد داده دخترا التماس پسر منو می کنن اما این نبود جواب خوبی های ما.
    با تعجب به حرف های مامان گوش می دادم اصلا باورم نمی شد زنعمو این حرف ها رو زده باشه. آدم ها چقدر زود خودشون رو نشون میدن.
    مامان: ببین عزیزم از الان دارم بهت میگم مطمئنا اونا از این به بعد رفتار خوبی با ما نخواهند داشت و شاید به تو حرف های زیادی بگن اما تو به حرمت عموت نباید چیزی بهشون بگی. بالاخره اتفاقیه که افتاده نباید از اینی که هست خراب ترش کنی شاید فردا شب ندا اصلا تحویلت نگیره ولی تو نباید متقابلا همین کار رو باهاش کنی می فهمی که چی میگم؟
    چقدر شیرین بود برام این نصیحت های مادرانه.
    - امروز هم ندا بخاطر من نیومد خرید.
    - تو همه ی خانواده ها مشکل به وجود میاد اما آدم نباید کاری کنه که بعدها از خودش خجالت بکشه بالاخره که تا آخر عمر کسی با کسی قهر نمی مونه .
    سرم رو گذاشتم روی پاهاش و دراز کشیدم روی تخت.
    مامان: گوشی تو عوض کردی؟
    با یادآوری گوشی لبخندی زدم.
    - اصلا مگه چیزی از اون گوشی مونده بود که عوضش کنم امروز یکی دیگه خریدم.
    - مهم نیست خب اونم مَرده دیگه به غرورش بر خورده که بهش جواب رد دادی اتفاقا این خیلی خوشگل تر از قبلیه.
    - می دونم.
    خواستم بگم کنارم بخوابه اما بعد یادم افتاد اونطوری نمی تونم با سامین حرف بزنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا