کامل شده رمان مهمانی به یاد ماندنی|MASUME_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
پست صد و سی هشتم

بعد از خداحافظی از سامین در رو باز کردم و رفتم تو ، کل حیاط رو بالا و پایین پریدم تا رسیدم به در ساختمون. تا کفش هام و در آوردم و رفتم تو ماه منیر از آشپزخونه بیرون اومد.
- سلام چطور مطوری؟
ماه منیر: علیک سلام مادر. خیر باشه خبریه؟
- اگه خدا جونم بخواد آره فقط شما یه لطفی کنید امشب سنگ تموم بزارید اونم برای سه نفر.
پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ، دل تو دلم نبود. لباس هام رو درآوردم و رفتم حموم با صدای بلند برای خودم آهنگ می خوندم و حموم می کردم بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون موهامو با سشوار خشک کردم و بافتم. تا وسط کمرم می رسید یه تیشرت زرد پوشیدم با شلوار سورمه ای جذب تو خونگی خط چشم باریکی روی چشمم کشیدم و رژ کالباسی رنگی زدم به لبام کلی انرژی داشتم تصمیم گرفتم این انرژی رو با درس خوندن تخلیه کنم. جزوه رو گذاشتم روی میز و نشستم و روی صندلی و شروع کردم به مرور درس های امروز و تمرین کردن.
با صدای گوشی اتودم رو پرت کردم روی میز و رفتم سمت گوشی که روی تخت بود. (( FARGOL )).
- سلام فرفره.
فرگل: وای ترانه نمی دونی چی شده؟
- تو بگو بدونم.
- الان ماهان زنگ زد با هم حرف زدیم تو راست می گفتی خودش شماره مو پیدا کرده. ولی هرچی اصرار کردم که بگو از کجا آوردی نگفت.
بی صدا خندیدم.
- دمش گرم هر کی بوده کارش خیلی درست بوده که دوتا کفتر عاشق رو بهم رسونده.
فرگل: آره واقعا. ولی می دونی چی می گفت؟
- نه نمی دونم.
- گفت من به خانواده ام گفتم که به تو علاقه دارم و منتظریم تو یه وقت مناسب بیایم خاستگاری.
- تو هم حتما ذوق مرگ شدی.
- نه منم گفتم شما از کجا می دونی که جواب من مثبته؟
- نه می بینم پیشرفت کردی.
صدای در حیاط باعث شد از پنجره به حیاط نگاه کنم با دیدن مامان و بابا کنار هم داشتم از خوشحالی سکته می کردم.
- فرگل من بهت زنگ می زنم .
- عع داشتم حرف می زدم ها.
- الان کار مهم تری دارم خدافظ.
گوشی رو پرت کردم روی تخت و از اتاق زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست صد و سی نهم

    تا رسیدم پایین پله ها مامان بابا و اومدن تو و هر دوشون با لبخند بهم نگاه می کردن. ماه منیر اومده بود بیرون و با تعجب به مامان زول زده بود. دویدم سمت مامان و هم دیگه رو بغـ*ـل کردیم.
    - مامان جونم.
    مامان: جانم دخترم؟
    - اومدی که بمونی؟
    - آره عزیز دلم اومدم زندگی کنیم.
    از بغلش اومدم بیرون و به بابا نگاه کردم.
    بابا: که دستبند طلا بخری سر عقد به مامانت کادو بدی؟
    مسـ*ـتانه خندیدم و خودم رو تو بغلش جا کردم و بابا روی موهام رو بوسید. بعد از این که از بغلش اومدم بیرون دست هردوشون رو گرفتم و بردم سمت مبل ها خودم نشستم و مامان و بابا هم نشستند دو طرفم.
    - دیدی چه کلکی زدم بهت باباجون؟
    بابا: اون موقع که اون جمله رو شنیدم رفتارم دست خودم نبود فقط می خواستم بدونم واقعا طنین می خواد دوباره ازدواج کنه. می خواستم از زبون خودش بشنوم اما وقتی رسیدم به آدرسی که مادرجون بهم داد شک کردم.
    - به چی؟
    بابا و مامان به هم دیگه نگاه کردن و خندیدن هاج و واج نگاهشون می کردم.
    مامان: منو بابات هیچ وقت از هم طلاق نگرفته بودیم من وقتی آمریکا بودم درخواست طلاق غیابی کردم اما بابات به هیچ وجه کوتاه نیومد و گفت که مهریه مو تا قرون آخر میده اما طلاق نه.
    چشم هام داشتن از حدقه می زدن بیرون.
    بابا: می خواستم بیام خونه و با تو حرف بزنم اما بعدش یاد حرفایی که تو شمال بهم زدی افتادم کنجکاو بودم بدونم طنین چه چیزهایی رو از من پنهون کرده برای همین رفتم تو ساختمون.
    اخم مصنوعی کردم و گفتم:
    الحمدالله همه ی حرفاتونو زدین دیگه؟ همه چی رو توضیح دادید برای هم دیگه؟
    مامان سرش رو به علامت تایید تکون داد. همون لحظه ماه منیر با سینی شربت اومد و سینی رو گذاشت روی میز.
    ماه منیر: خوش اومدید خانوم.
    مامان: ممنون.
    ماه منیر لبخندی زد و رفت. تلفن خونه داشت زنگ می زد بابا رفت تا جواب بده خم شدم و یکی از شربت ها رو برداشتم.
    مامان: چند وقته مستخدم دارین؟
    - از همون روزی که شما رفتید.
    - باید به کامبیز بگم مرخصشون کنه دوست ندارم به غیر خودم کسی توی آشپزخونه ام باشه.
    - چه شـــــــود.
    کمی از شربتم رو خوردم که بابا هم اومد نشست.
    بابا: کامران بود می خواست بدونه که اوضاع چه طوریه ؟
    محکم زدم به پیشونیم.
    - وای عمو گفته بود بهش خبر بدم یادم رفت.
    بابا: عیب نداره من گفتم.
    بابا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    خب ساعت 5 من باید برم شرکت ساعت 8 بر می گردم چمدون رو میذارم بالا.
    مامان هم بلند شد و پشت سرش رفت بیرون لبخندم به هیچ وجه ممکن جمع نمی شد. بالاخره منم دارم یه زندگی خوب رو تجربه می کنم بابا بعد از گذاشتن چمدون رفت شرکت که همون لحظه مامان صدام کرد.
    - بله مامان اومدم.
    دم در اتاقم وایساده بود.
    مامان: ترانه باید یه لیست بگیریم می خوام کل وسایل های خونه رو عوض کنم.
    - خواهشا به اتاقم و وسایل هاش کاری نداشته باش مامان گلم.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و چهل


    " سامین"
    کم کم دیگه داشت خوابم می گرفت که زنگ زد.
    - گفتی شب زنگ می زنم نه نصفه شب.
    ترانه: وای نمی دونی سامین تا همین الان داشتم برای مامان لیست می نوشتم.
    - برگشت؟
    - اوهوم نرسیده زد یه نفر رو هم از کار بیکار کرد.
    لبخندی زدم خوب بود که نمی تونست قیافه مو وقتی که انقدر بامزه داره حرف می زنه ببینه.
    - چرا؟
    - گفت دوست ندارم به غیر خودم کسی توی آشپزخونه ام باشه.
    - لیستِ چی می نوشتی؟
    - لیستِ خرید می خواد کل وسایل های خونه رو عوض کنه.
    کمی مکث کرد می دونستم که خیلی خوشحاله بعد انگار که یه چیز خیلی مهم یادش افتاده گفت:
    - راستی سلام.
    زدم زیر خنده این دختر چقدر راحت می تونست منو با کاراش بخندونه.
    - سلام.
    - چه خبرا؟ کی هست؟ کی نیست؟
    - هیچ خبر و شخص خاصی نیست.
    یکدفعه مامان در رو باز کرد و اومد تو با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم ، با لبخند زول زده بود بهم صدای ترانه از پشت خط می اومد.
    ترانه: چی شدی؟ خوابت برد؟ الو؟ صدام رو داری؟
    یه ریز پشت سر هم حرف می زد و مامان هم داشت صداشو می شنید.
    مامان: می خوام بدونم این دختر کیه که تونسته کاری کنه پسرِ غد و گوشت تلخ من نصفه شبی باهاش حرف بزنه و بلند بلند بخنده.
    ترانه ساکت شده بود و چیزی نمی گفت اخم کردم و گفتم:
    مامان شما نباید در بزنی بیای تو؟
    مامان: که نتونم مچتو بگیرم؟
    اومد نشست کنارم و با لبخند گفت:
    اصلا برام مهم نیست دختر کیه ، خانواده اش کین ، خوشگله یا نه همین فردا می رم خاستگاریش الهی فدات بشم مامان گوشی رو بده ببینم.
    هم خنده ام گرفته بود هم نمی خواستم پیش مامان خودم رو ببازم تا خواستم حرفی بزنم گوشی رو از دستم کشید و گذاشت دم گوشش.
    مامان: الو ؟ عروس گلم ؟ الو؟
    به گوشی نگاه کرد و گفت:
    شما که هنوز پشت خطی ؟ پس چرا حرف نمی زنی عزیزم؟
    صدای ترانه اومد.
    ترانه: سلام.
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    - ممنون.
    - اسمت چیه عروس گلم؟
    - ترانه.
    تا مامان خواست ادامه بده گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:
    خیلی خب مامان حالا بفرمایید برید بخوابید ساعت 1.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    بله از اتاق فرمان سفارش شده پنج تا پست بزاریم براشون دیشب :|
    پست چهل و یکم



    مامان خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
    نمی دونی چقدر خوشحالم سامین.
    همین طور که می رفت بیرون زیر لبش می گفت:
    ترانه... ترانه...
    تا خواست بره بیرون وایساد با بهت برگشت و گفت:
    نکنه ترانه دختر دایی مهلاست؟
    چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم با ذوق گفت:
    وای خدای من خودم این دختر رو زیر سر نگه داشته بودم برات از این بهتر نمی شه.
    در رو بست و رفت. گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
    - هستی؟
    یکدفعه مثل بمب ساعتی منفجر شد.
    - وای بدبخت شدم رفت بیچاره شدم آبروم رفت دیگه نمی تونم تو چشم های مامانت نگاه کنم. چرا گوشی رو قطع نکردی؟ اصلا چرا گفتی من کیم؟
    دوباره زدم زیر خنده.
    - مرض به چی می خندی؟
    بین خنده گفتم:
    تو خودت خودت رو معرفی کردی.
    - وای راست میگی. اصلا حواسم نبود. سامین؟
    از دهنم پرید:
    جانم؟
    - مامانت..
    - تو نگران نباش خودم فردا صبح باهاش حرف می زنم.
    - من خسته ام خوابم میاد کاری نداری؟
    - نه بگیر بخواب.
    - شبت آدامس خرسی.
    - شب بخیر.
    گوشی رو گذاشتم کنارم و چشم هام رو بستم و با آرامش خوابیدم.
    ***
    حاضر و آماده رفتم آشپزخونه. مامان و بابا داشتن صبحونه می خوردن.
    بابا: صبح بخیر.
    مامان: صبحت بخیر عزیزم. بیا بشین برات چای بریزم.
    تا نشستم چای رو گذاشت رو به روم و برام لقمه گرفت.
    - مامان میشه قضیه دیشب رو فراموش کنی؟
    اخم هاش رفت تو هم.
    - چرا؟
    - هنوز نمی خوام اقدامی کنیم باید یه مدت بگذره بعد.
    دوباره لبخند زد.
    - اشکال نداره من فکر کردم میگی دختره رو فراموش کنم.
    رو کرد سمت بابا و با ذوق گفت:
    نمی دونی داریوش دختره مثله یه تیکه ماه می مونه. با ادب، خانواده دار، فقط یه چیزی هست...
    می دونستم چی می خواد بگه قبل از این که حرفی بزنه خودم گفتم:
    - مامانش دیشب برگشته.
    مامان: پس دیگه همه چی تمومه فقط نباید زیادی بیخیال بشینیم.
    بعد از خوردن دو سه لقمه بلند شدم و گفتم:
    خودم بهتون خبر میدم مامان.
    بابا: صبر کن منم میام شرکت.
    - چرا؟
    - دستور از بالا صادر شده.
    به مامان اشاره ای کرد و رفت بیرون.
    مامان: این مدت همه ی کارهای شرکت رو دوش تو بوده. بهتره بابات بیاد کمی کمکت کنه تا یکم سرت خلوت تر بشه. یکم به فکر خودت باش.
    سری تکون دادم و رفتم بیرون. بابا توی ماشین منتظر نشسته بود ماشین رو روشن کردم و از خونه رفتم بیرون.
    بابا: کل مدارکی که از مرادی جمع کردی رو بده بهم.
    با تعجب بهش نگاه کردم.
    - چرا؟
    - می خوام بسپرم دست یه وکیل حاذق که از قضا دوستمم هست.
    - ولی من که..
    - دیگه نمی خوام خودت رو قاطی این مسئله کنی دلم می خواد مثل سامیار به فکر زندگیت باشی.
    - اما بابا..
    - نمی دونی دیشب چطوری می کرد همش می گفت بالاخره سر عقل اومدی خیلی خوشحاله سامین منم کمتر از اون خوشحال نیستم هر مادر و پدری آرزوشه که عروسی بچه هاشو ببینه یه مدت که گذشت خودم زنگ می زنم با افشار قرار خاستگاری می ذارم تو فقط به دانشگاهت برس همین.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و چهل و دو


    " ترانه "
    کلافه به مامان نگاه کردم. این پنجمین نمایشگاهی بود که می اومدیم و مامان هیچکدوم از مبل و صندلی هارو انتخاب نمی کرد. روی یکی از مبل ها نشستم. مامان از اون دور صدام زد:
    ترانه بیا به نظرت این چطوره؟
    پلاستیک هارو ولو کردم زمین و رفتم سمتش. با اغراق گفتم:
    - مامان حرف نداره واقعا بین این همه مبل که دیدیم از همشون بهتره.
    مامان: یعنی بگم ببرنش دیگه؟
    - آره چرا که نه.
    مامان: باشه بریم سمت صندوق.
    بعد از اینکه آدرس خونه رو دادیم تا ببرن اومدیم بیرون. توی هر دستمون 5 تا پلاستیک بود از مجسمه های کوچیک گرفته تا دستکش ظرفشویی.
    - مامان بریم خونه؟ ساعت 8.
    - یه دربستی بگیر بریم.
    سمت اولین ماشینی که داشت می اومد دست دراز کردم تا وایساد گفتم صندوق رو بزنه پلاستیک هارو بزاریم صندوق. دوتایی نشستیم پشت و ماشین راه افتاد از خستگی پاهام درد گرفته بود و نمی تونستم چشم هام رو باز کنم از ساعت 8 صبح اومده بودیم خرید تا الان دقیقا 12 ساعت بود که داشتیم می گشتیم حتی فرش هم خریده بودیم. کم کم چشم هام داشت گرم می شد که با تکون های مامان بازشون کردم.
    - بیا پایین عزیزم رسیدیم.
    از ماشین پیاده شدم و و نصف پلاستیک ها رو از دست راننده گرفتم مامان در رو باز کرد و رفتیم تو. یه سری کارگر داشتند وسایل هارو می بردن داخل. همین که رفتیم داخل ساختمون دیدیم بابا هاج و واج وایساده وسط سالن و داره به مبل ها و فرش ها و تابلو فرش ها و کلی وسایل دیگه ای که خریده بودیم نگاه می کنه. مامان پلاستیک هارو گذاشت زمین و رفت سمت بابا و با ذوق گفت:
    چطورن کامی؟
    بابا: شام نداریم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    شام نداریم مامان من میرم بخوام لطفا بیدارم نکن شامم نمی خورم سیرم.
    پلاستیک هارو گذاشتم زمین و رفتم بالا مانتو و شلوارمم رو از تنم درآوردم و به جاش یه تیشرت کلاه دار و شلوار اسپرت پوشیدم و پریدم توی تخت.
    ***
    با صدای گوشی چشم هام رو باز کردم. سامین بود. خمیازه ای کشیدم و جواب دادم:
    - سلام.
    سامین: سلام از صبح کجایی؟
    دوباره خمیازه ای کشیدم و گفتم:
    خرید.
    کش و قوسی به بدنم دادم و غلت زدم و به پهلو دراز کشیدم.
    سامین: خوابیده بودی؟
    - اوهوم مگه ساعت چنده؟
    - ساعت 1.
    - گشنمه.
    - مگه شام نخوردی؟
    - نوچ.
    - پاشو برو یه چیزی بخور بعد زنگ بزن حرف بزنیم.
    - باش فعلا.
    - فعلا.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و چهل و سه


    گوشی رو گذاشتم روی تخت و بلند شدم همه جا تاریک بود در رو باز کردم و رفتم بیرون. از اتاق بابا و مامان صدای حرف زدن می اومد فوضولیم گل کرد و رفتم پشت در وایسادم و گوشم رو چسبوندم به در صداها واضح بودن.
    بابا: طنین برق شادی رو تو چشم هاش می بینی؟
    مامان: ما با خودخواهی هامون 20 سال زندگی شو خراب کردیم وقتی که تو اوج بلوغ بود منو و تو فقط دعوا می کردیم.
    بابا: باید براش جبران کنیم.
    دیگه هیچی نگفتن ، نصفه شبی راجع به من چرا حرف می زنید آخه؟ کارهای بهتری هم هستا می خواستم برم که با صدای کشدار مامان میخکوب شدم.
    مامان: کامــــــــی..
    محکم دستم رو گذاشتم روی دهنم تا جلوی خنده ام رو بگیرم این بار صداشون واضح تر بود یکی زدم تو سرم و با همون لبخند رفتم پایین. چشمم به اتاق ماه منیر افتاد. دیروز مامان مرخصش کرد، البته با احترام. رفتم سمت آشپزخونه و با دیدن جعبه های خالی پیتزا ضعف کردم خواستم یخچال رو باز کنم که جعبه ی پیتزا رو بالای یخچال دیدم. یه لیوان نوشابه برای خودم ریختم و قبل از خوردن، چای ساز رو روشن کردم تا آب بجوشه و نشستم با میـ*ـل شروع کردم به خوردن. وقتی دلی از عذا درآوردم یه دونه چای کیسه ای انداختم توی لیوان و آبجوش ریختم روش و رفتم بالا تا نشستم روی تخت شماره ی سامین رو گرفتم دوتا بوق نخورده جواب داد.
    سامین: خوردی؟
    - اوهوم سیر شدم.
    یه قلوپ از چای رو خوردم و گفتم:
    بفرما چای؟
    - نصفه شب وقت چای خوردنه؟
    - مگه چای خوردن هم وقت می خواد؟
    بعد از سکوتی طولانی که باعث شد من چایمو تا آخرین قطره بخورم گفت:
    قرار بزاریم برای خاستگاری.
    قند تو دلم آب شد نمی پرسید که بیایم خاستگاری یا نه می گفت یه قراری بزاریم بیایم لبخندمو قورت و دادم و با شیطنت گفتم:
    - اصلا از کجا معلوم من بخوام زن تو بشم ها؟
    - پس زن کی میشی؟
    - من زن سامین نمیشم اگر بشم کشته میشم.
    بلند زد زیر خنده سریع گفتم:
    وای توروخدا نخند عجب غلطی کردم ها الان مامانت میاد شرف و آبرو نمیذاری برای آدم.
    با ته مایه های خنده گفت:
    تو این زبون رو از کجا آوردی؟
    خواستم جواب بدم که بوق پشت خطی مانع شد. اخم کردم و پرسیدم:
    - ساعت 2 نصفه شب کی با تو کار داره؟
    سامین: مهتابِ.
    اخم هام بیشتر شد.
    - چیکار داره باهات؟
    - هیچی.
    حالم گرفته شد هر دو تامون ساکت شدیم هیچکدوم حرفی نمی زدیم. دوباره صدای بوق پشت خطی اومد جدی گفتم:
    قطع میکنم جوابش رو بده کشت خودشو.
    - مگه من خدافظی کردم که می خوای قطع کنی؟
    - بهت...
    پرید میون حرفم:
    می خواد باهام حرف بزنه می خواد خودش رو بهم بچسبونه.
    - چرا؟
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و چهل و چهارم


    - چند سال پیش به تصمیم خانواده ام قرار شد که من با مهتاب ازدواج کنم اما مهتاب یکدفعه منو ول کرد و رفت خارج.
    - یعنی تو..
    - من هیچ علاقه ی خاصی به مهتاب نداشتم و ندارم من به پای مهتاب نموندم. ازدواج نکردم چون برام اهمیتی نداشت هیچ دختری برام جذاب نبود اگر قبول کردم که با مهتاب ازدواج کنم به همین آسونی ها نبود من به مامان گفتم که قبل از این که خاله اینا رو در جریان بزاره من باید خودم و مهتاب رو محک بزنم که فهمیدم اصلا مهتاب به درد من نمی خوره مهتاب همیشه خودش رو بهم نزدیک می کرد بهم می گفت که دوستم داره ولی هیچ علاقه ای بهم نداشت چون اگه واقعا براش مهم بودم منو ول نمی کرد بره پیش باباش. البته اصلا برای من مهم نبود چون من هیچ علاقه ای بهش نداشتم و صرفا بخاطر گوش کردن به حرف های مامان و بابا قبولش کرده بودم.
    با ناراحتی گفتم:
    - الان چی؟
    - چی الان چی؟
    - واسه ی چی بهت زنگ می زنه؟
    - گفتم که به فکر جبران گذشته اس گذشته ای که از نظر من اهمیتی نداره و فکر کردن بهش باعث میشه که عصبی بشم. عصبی از این که چطور می خواست منو خام حرفاش کنه دوست داشتن الکیش و خیلی چیزهای دیگه.
    - اگه اون دست از سرت برنداشت چی؟ یه دختر خوشگل و جذاب و لونـ*ـد که هر پسری آرزوشه.
    - دنبال چی هستی؟
    خودمم نمی دونستم که دنبال چی هستم اما گفتم:
    می خوام بدونم امکانش هست که بازم بخوای گول کاراش رو بخوری و بهش فکر کنی؟

    خیلی قاطع گفت:
    نه.
    - چه تضمینی هست؟
    جواب نداد.
    - دیدی جوابی نداری؟ بهتره وقتی برای سوالم جوابی پیدا کردی بهم زنگ بزنی.
    می دونستم که همه ی حرفام و کارهام ریشه در حسادت دارن خواستم تماس رو قطع کنم که گفت:
    - چه تضمینی بیشتر از این که ...
    منتظر بودم و تا جمله اش رو کامل کنه.
    - یه نفر دیگه رو دوست دارم.
    درسته ، خودشه من منتظر همین بودم ، دنبال این بودم که اعتراف کنه بگه که دوستم داره حالا دیگه آروم شده بودم.
    - دنبال همین بودی؟
    - دوست داشتنت تا اندازه ای هست که ...
    - مگه نمی خواستی اعتراف کنم؟ خب منم اعتراف کردم دیگه سوال های بیخودی نپرس دوست داشتنم اونقدری هست که غرورم رو گذاشتم کنار اونقدری هست که هر شب باید صدات رو بشنوم بعد بخوابم.
    تیر خلاص رو زدم.
    - پس بهش بگو که منو دوست داری بگو تا دست از سرت برداره.
    - مگه من..
    - همین گفتم باید بهش بگی.
    - تو داری برای من تعیین تکلیف می کنی؟ به چه جراتی؟
    - چه جراتی بهتر از این که دوستم داری.
    - دختره ی..
    - دختره ی ؟
    - بگیر بخواب فردا حسابت رو می رسم.
    - سامی؟
    - بله؟
    - می خوای امتحان بگیری؟
    - نمی دونم معلوم نیست.
    - سامـــــــی؟
    - بــله؟
    - بگو دیگه.
    - آره مخصوصا که تو وقت نکردی بخونی.
    - هه هه زرنگی من دیروز 3 ساعت جزوه رو خوندم و مرور کردم.
    از پشت گوشی زبونی براش درآوردم.
    - کاری نداری؟
    - شبت آدامس شیک.
    - چرا شیک؟
    - چون امشب خیلی اذیت کردی ارزون بهتره.
    - شب بخیر.
    با این که تازه از خواب بیدار شده بودم ولی بازم خوابم می اومد. با خیالی راحت چشم هام رو بستم و رفتم به استقبال رویاهای رنگارنگ.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    اینم صد و چهل و پنجم :campe545457on2:


    مامان: ترانه.... بلند شو دیرت میشه ها ترانه ...
    به زور یکی از چشم هام رو باز کردم و به مامان که داشت لباس هام رو از وسط اتاق جمع می کرد و مدام منو صدا می زد نگاه کردم.
    مامان: بلند شو دختر مگه تو دانشگاه نداری؟
    کلافه نشتم توی جام مامان یه تیشرت بنفش پوشیده بود با شلوار جذب کشی یاسی رنگ که تا بالای مچ پاش بود موهاشو هم مثل کره ای ها از بالا گوجه ای بسته بود چه حوصله ای داره اول صبحی چه تیپی هم زده.
    مامان: چیه زول زدی به من؟ پاشو برو یه دوش بگیر بیا پایین صبحونه بخوریم.
    خمیازه ای کشیدم و با گرفتن حوله از دست مامان رفتم حموم. وقتی از حموم در اومدم خیلی شاداب شده بودم با حوصله نشستم آرایش کردم موهامو فرق باز کردم و از پشت گردنم بافتم بعد از پوشیدن مانتو کرمی اسپرت که تا بالای زانو بود و شلوار جین مشکی، مقنعه مشکی مو سرم کردم و گذاشتم که نصفی از موهام بیرون باشه. کوله و گوشی رو برداشتم و رفتم پایین همچنان وسایل هایی که دیروز خریده بودیم وسط سالن ولو بودن با بدبختی از بینشون رد شدم و رفتم آشپزخونه مامان و بابا مشغول خوردن صبحونه بودن.
    - سلـــــــــــام. صباح الخیر.
    مامان: صبح شما هم بخیر خوابالو از دیشب ساعت 8 خوابیدی الان به زور بلند شدی.
    خم شدم و یه دونه از سمت راست صورت بابا بوسیدم.
    بابا: صبح بخیر.
    می دونستم که مامان بدش میاد با رژ لب ببوسمش برای همین بیخیال بوسیدنش شدم و نشستم روی صندلی. همین طور که لیوان شیر رو بر می داشتم گفتم:
    دیشب یه بار ساعت 1 بیدار شدم پیتزامو خوردم باز خوابیدم.
    لیوان شیر رو یه نفس سر کشیدم و گذاشتم روی میز مامان با چشم غره دستمالی گرفت جلوم و گفت:
    پاک کن دور لبت رو.
    دور لبم رو پاک کردم و با حسرت به دستمال نگاه کردم:
    حیف کل ماتیکی که زده بودم پاک شد.
    یه لقمه نون و پنیر خوردم و بلند شدم سر پا.
    مامان: کجا؟ تو که هنوز چیزی نخوردی.
    - سیر شدم مامیِ خوشگلم.
    کوله ام رو انداختم روی شونه ام و با گفتن خدافظ خواستم برم بیرون که بابا گفت:
    صبر کن من می رسونمت.
    ای بابا کاش این طنین زودتر بر می گشت کلا زندگیمون از این رو به اون رو شده تا بابا بیاد رفتم جلوی آیینه و رژ لبم رو تمدید کردم و کفش هام رو پام کردم و رفتم بیرون و بین راه اس دادم به فرگل که دنبالم نیاد.
    ***
    بابا بعد از کلی آدرس پرسیدن که حالا کدوم ور برم؟ کدوم خیابونه؟ چرا انقدر دوره ؟ ماشین رو دم در دانشگاه نگه داشت پیاده شدم و سرم رو بردم تو ماشین و با شیطنت گفتم:
    - کامی جون لپت رو پاک کن رُجی شده. بلا سمت راستیه برای من بود سمت چپی از کجا نازل شد؟
    چشمکی براش که با تعجب نگام می کرد زدم و رفتم به سمت در ورودی هم زمان با من بچه ها هم از پارکینگ اومدن بیرون.
    عطرین: عع اینو نگاه. مگه اومدی مدرسه؟
    - خب چیه؟ هـ*ـوس کردم این مدلی بیام.
    نگار عینکی از کیفش درآورد و گرفت سمتم.
    نگار: این عینک رو بزن تیپت کامل بشه.
    عینک رو که فرمش مشکی بود با شیشه های گرد گرفتم و زدم به چشم هام. همشون زدن زیر خنده فرگل بغلم کرد و گفت:
    ای جونم شبیه بچه خرخون ها شدی.
    ندا: وای بچه ها 5 دقیقه مونده به 9 زود باشید.
    با هم دیگه رفتیم سمت کلاس.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پایان فصل سیزدهم
    پست صد و چهل شش



    " سامین "
    سوال آخر رو گفتم و سرم رو از رو برگه بلند کردم و به بچه ها نگاه کردم همه سرشون تو برگشون بود چشم هام روی ترانه ثابت موند با دقت داشت سوال ها رو حل می کرد عینک گردی که روی صورتش بود خیلی بهش می اومد به قدری شیرین شده بود با تیپ امروزش که نمی تونستم چشم ازش بگیرم با صدای یکی از دانشجوها که داشت صدام می زد سریع چشم ازش گرفتم و جواب دانشجو رو دادم هر کاری می کردم نمی تونستم بهش نگاه نکنم شبیه بچه مدرسه ای ها شده بود. کلافه نقشه ای که دیشب تمومش کرده بودم و گذاشتم روی میز تا دوباره با دقت بررسیش کنم 20 دقیقه ای خودم رو با نقشه مشغول کردم سر 20 دقیقه نقشه رو جمع کردم و گفتم:
    برگه ها رو بیارید.
    همه بلند شدن و برگه هاشون رو آوردن آخرین نفر ترانه بود تا برگه شو گذاشت روی میز گفت:
    استاد این سوال جا نشد تو یه برگه دیگه نوشتم چسبوندم بهش.
    به زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا بغلش نکنم و با اخم نگاهش می کردم. سرش رو بالا گرفت عینک رو روی بینی جا به جا کرد و آروم گفت:
    باز که اخمو شدی.
    لباش رو کج کرد و رفت سمت صندلیش نفس عمیقی کشیدم و با برداشتن برگه ها و کیف و وسایل هام از جام بلند شدم.
    ***
    در باز شد و ماهان اومد تو با حرص گفتم:
    - ماهان.
    - می دونم می دونم یادم رفت ببخشید این دفعه حتما در می زنم.
    سری تکون دادم و پرونده ها رو جا به جا کردم ماهان لم داد روی مبل و پاهاشو گذاشت روی میز و با گوشیش مشغول شد.
    - چیکار داشتی؟
    بدون این که تغییر حالتی بده گفت:
    سامین یه لحظه مودمت رو روشن کن.
    - مگه اینترنت ندارید پایین؟
    - چرا داریم منتها تو اتاق تو زیاد سرعتش خوب نیست روشنش کن دیگه .
    خم شدم و دکمه مودم رو زدم. دلم خوشه کارمند استخدام کردم. پوشه زیر دستم رو باز کردم و خواستم بخونمش که ماهان خندید و گفت:
    وای که این دخترا چقدر با حالن.
    همینطور که حواسم رو داده بودم به پروژه رو به روم گفتم:
    اومدی اینجا وصل بشی به اینترنت؟ اولا که پایین نتش وصله.دوما پول نمیدم که بیای اینجا ور دلم بشینی و
    پرید بین حرفم و گفت:
    اولا که پایین نتش به توپیه نت اینجا نیست دوما کار می کنم حقوق می گیرم سوما وقته ناهار جمع کن بساطت رو..
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست صد و چهل و هفتم


    فصل چهاردهم
    " ترانه "

    با استرس نشسته بودم روی تختم و سرم رو گرفته بودم بین دستام نمی دونستم باید چیکار کنم مامان در رو باز کرد و اومد داخل.
    مامان: تو که هنوز حاضر نشدی بلند شو الان می رسند.
    رفت سمت کمدم و شروع کرد به زیر و رو کردن.
    - مامان؟
    یکی از تونیک مجلسی هامو کشید بیرون و همینطور که نگاهش می کرد گفت:
    بله؟
    - اصلا من نمیام پایین.
    تونیک و آویزون کرد سر جاش و دوباره مشغول شد.
    مامان: مگه غریبه ان؟ عموت اینان دیگه.
    کلافه دراز کشیدم روی تخت و با حرص گفتم:
    شما چرا نظر منو نمی پرسید؟ اه
    یه پیرهن مردونه به رنگ سورمه ای با چارخونه های سفید از کمد کشید بیرون.
    مامان: این چطوره؟
    - مــــــامـــــــــان!
    - با یه جین سفید عالی میشه سنگین و اسپرت و شیک.
    - من چی میگم شما چی میگی.
    با لباس ها اومد طرفم و دستم رو کشید و از روی تخت بلندم کرد پایین تیشرتم رو گرفت و کشید به سمت بالا دستم هام رو گرفتم به سمت بالا و با یه حرکت از تنم درش آورد. یه نگاه به بدنم کرد و با گفتن:
    چه بزرگ شدی مامان.
    پیرهن و تنم کرد و شروع کرد به بستن دکمه هاش.
    - مامان نظر من برای شما مهمه یا نه؟
    شلوار رو داد دستم و رفت سمت میز آرایش.
    مامان: معلومه که مهمه عزیزم این چه سوالیه؟ شلوارو بپوش.
    همینطور که شلوار رو می پوشیدم گفتم:
    پس چرا الان دارید به من میگید؟ مگه نمیان خاستگاری من؟ پس من باید بگم آره یا نه.
    دکمه شلوار رو بستم و منتظر نگاهش کردم.
    مامان: برای همه ی دخترا خاستگار میاد نمیشه که در رو به روشون بست این افکار چیه؟
    دستمو گرفت و نشوند روی صندلی و شروع کرد به شونه کردن موهام.
    - کی تو انقدر بزرگ شدی که داره برات خاستگار میاد؟
    - اگه من بگم نه چی؟
    - باباتم میگه نه.
    - به داداشش؟
    - داداش و غیر داداش نداره مهم نظر توئه عزیزم.
    سکوت کردم و گذاشتم موهام رو شونه کنه و از بالا دم اسبی ببنده اومد وایساد رو به روم و شروع کرد به کرم پودر زدن به صورتم.
    - اگه ناراحت بشن چی؟
    - کسی که میاد خاستگاری مطمئن باش جنبه ی نه شنیدن رو هم داره.
    حرفی نزدم و اونم مشغول آرایش کردن شد. وقتی تموم شد گفت:
    عین ماه شدی.
    بلند شدم و وایسادم رو به روی آیینه قدی سلیقه مامان حرف نداشت آرایشم خیلی ملایم بود و صورتم رو خیلی ملیح نشون می داد به مامان نگاه کردم کت و دامن یشمی پوشیده بود با روسری هم رنگش.صدای بابا از پایین اومد:
    ترانه بیاین مادرجون اومد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا