کامل شده رمان قمار به شرط چشمانت|badriکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 17 68.0%
  • خوب

    رای: 7 28.0%
  • ضعیف

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
عصبانی نگاهش کردم و بهش توپیدم:
- اگه می‌شد که خیلی خوب بود!
داد زدم:
چه بلایی سرش آوردی؟هان؟چرا چشماش رو باز نمی‌کنه؟
-اوه اوه!این زبون دراز آخر کار دستت می‌ده دختر!
بی توجه بهش دوباره برگشتم سمت وحید و تکونش دادم.
-وحید پاشو! پاشو باید از اینجا بریم،اینجا خطرناکه. وحید!
روی صندلی روبه روم نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش درآورد.همینجور که روشنش می‌کرد گفت:
-نچ!تا وقتی کار من باهاتون تموم نشده هیچ جا نمیرین.
پوزخندی زدو ادامه داد:
-البته بعدشم که قراره برین جهنم!ولی قبل از اون من خیلی حرفا دارم که باید بهتون بگم.
اخمام رو توهم کشیدم و گفتم:
-ولی ما هیچ حرفی باتو نداریم.
سیگارش رو انداخت روی زمین و با پاهاش له کرد.خم شدو توی چشمام خیره شد.ابروش زو بالا انداخت و گفت:
-مطمئنی؟!یعنی اصلا مایل به شنیدن حقیقت نیستی؟!
متعجب نگاهش کردم.
-حقیقت؟!کدوم حقیقت؟
از روی صندلی بلند شدو به سمت ما اومد.
-به زودی متوجه می‌شی.
به ماهان که از اول کنار در ایستاده بود نگاه کردو گفت:
- دستاشون رو ببند.مراقب باش در نرن.
نگاهمون کردو با پوزخند گفت:
-البته اگه راهی واسه فرار پیدا کنن!
نگاهش رو ازمون گرفت و رفت.ماهان بی هیچ حرفی اومد سمتمون وو دستم رو کشید.پشت سرم نشست و شروع کرد به بستن دستام با طناب.گریم گرفته بود.
-فکر می‌کردم تو با اون فرق داری!
-چرا همچین فکری کردی؟
-اونروز تو دادگاه،یه غمی تو چشمات دیدم.
-اشتباه دیدی!
اومد سمت وحید و با احتیاط برش گردوندو دستاش رو بست.
با التماس نگاهش کردم.
-خواهش می‌کنم کمکمون کن!
پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.نگاهش رو ازمون گرفت و به سمت در رفت.
-شریک جرم برادرت نباش!
رفت بیرون و در رو پشت سرش قفل کرد.دوییدم سمت در و بهش کوبیدم.زجه زدم:
-خواهش می‌کنم این در رو باز کن.التماست می‌کنم،باز کن!
هر چقدر تقلا کردم و با در ور رفتم فایده ای نداشت.ناامید بهش تکیه دادم و سر خوردم پایین.سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:
- خدایا! خودت کمکمون کن.نذار بلایی سر وحید بیارن،نجاتمون بده!
***
"از زبان پارسا"
صدای وحشتناک رعدوبرق مثل ناقوس مرگ توی سرم پیچید.فرمون رو چرخوندم و سرگردون و نگران اطراف رو نگاه کردم.
آخه یه دفعه ای کجا غیبت زد دختر؟
به ساعت ماشین نگاه کردم.از دو گذشته بود.تقریبا سه ساعت بود که سرگردون توی خیابون می‌چرخیدم.یعنی کجا رفته بود؟
ماشین رو متوقف کردم و دستام رو روی فرمون گذاشتم.سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمام رو بستم.کلافه بودم، نگرانی و ترس امونم رو بریده بود.چه شب نحسی بود امشب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اون از وحید اینم از بهار! پلیسم که هنوز نتونسته بود هیچ کدوم رو پیدا کنه.حالا دیگه مطمئن شده بودم گم شدنشون اتفاقی نبوده.حتما به هم مربوط می‌شد.خیلی نگران بودم.یعنی چی شده؟با صدای زنگ گوشیم سرم رو آوردم بالا و کلافه به صفحش نگاه کردم.دوباره امین بود.پوفی کشیدم و جواب دادم:
    - الو؟
    صدای نگرانش توی گوشم پیچید:
    -کجا موندی پارسا؟
    -خبری ازشون نشد؟
    -نه هنوز،هوا خیلی خرابه برگرد خونه.
    -هر وقت پیداشون کردم برمی‌گردم،فهمیدی؟
    -ولی پارسا...
    داد زدم:
    -ولی و مرض!یه ذره من رو درک کن امین.دیگم زنگ نزن،اه!
    گوشی رو قطع کردم و حرصی پرتش کردم رو صندلی.ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
    ***
    "از زبان بهار"

    نگاه پر از تنفر هردومون روچهرش ثابت بودو حرفی نمی‌زدیم. بهمون توپید:
    - چرا جواب نمی‌دین؟ها؟نکنه لال شدین؟!ازتون پرسیدم خیال کردین همه چی تموم شده؟فکر کردین دیگه راحت شدین؟برین با پولای من واسه خودتون خوش باشین منم که تو زندان آب خنک بخورم!آره؟!
    عصبی چرخی زد و همونجور که دستاش رو پشت سرش نگه داشته بود و توهم می‌کوبید حرصی گفت:
    - خوبه!خیلی خوبه!
    برگشت سمتمون و ادامه داد:
    - ولی این اصلا عادلانه نیست!
    صورتش رو خم کردو تو چشمام خیره شد.
    -اینطور فکر نمی‌کنی؟
    با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که یه دفعه یقم رو کشید و مجبور شدم همراهش بایستم.داد زد:
    - جواب بده لعنتی!
    وحید جلوم ایستادو گفت:
    - ولش کن!با اون چیکار داری؟تو با من طرفی!
    نیشخندی زدو یقم رو ول کرد.
    -من با هر دوتون طرفم.
    وحید متعجب گفت:
    - منظورت چیه؟مگه نمی‌گی حق و حقوقت رو من بالا کشیدم؟خب،این چه ربطی به بهار داره؟
    -بعله،نصفش رو شما بالا کشیدین ولی نصف دیگش توچنگ بهار خانومه!
    متعجب گفتم:
    - من؟!
    نگاهم کردو حرصی گفت:
    -بعله شما!
    -من که اصلا متوجه نمی‌شم.
    -حق داری!دست برد سمت جیب بارونیش و عکسی روبیرون آورد.نمی‌تونستم ببینم عکس کیه چون طرف سفیدش روبه مابود.
    عکس رو گرفت سمتم و گفت:
    - شاید این بتونه متوجهت کنه!
    متعجب به عکس نگاه کردم و از دستش قاپیدم.این که عکس بچگیای من و برادرم بود!برادری که خیلی سال پیش،وقتی من تقریبا یک سالم بود مرده بود.این عکس دست اون چیکار می‌کرد؟
    -این...این که عکس منه! دست تو چیکار می‌کنه؟!
    پوزخندی زدو گفت:
    -تو اتاق وحید پیداش کردم.
    متعجب به وحید که اونم با چشمای گرد شده به من خیره بود نگاه کردم و گفتم:
    - عکس من؟اونم تو اتاق تو؟
    نگاه متعجبش رو از من گرفت و دوباره به عکس دوخت.از دستم گرفت و گفت:
    - ولی این که عکس منه!
    دوباره نگاه پرسشگر و متعجبش رو بهم دوخت و ادامه داد:
    - عکس من و خواهرم!
    زمزمه کردم:
    -نه...این...این امکان نداره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    با صدای مهرداد نگاه متعجبمون رو به اون دوختیم.
    -چرا امکان نداره؟!
    چندثانیه تو سکوت گذشت که وحید گفت:
    _ولی...ولی به من گفتن خواهرت تو یک سالگی مریض شدو مرد!
    -به منم همین طور!
    مهرداد:یعنی شماها هیچ وقت فکر نکردین ممکنه بهتون دروغ گفته باشن؟!هه!واقعا که!
    وحید کلافه گفت:
    - آخه...آخه دلیلش چیه؟!چرا باید یه همچین دروغ بزرگی به ما بگن؟!
    سردرگم بودم.منم مثل وحید دنبال یه دلیل قانع کننده بودم.اگه واقعا وحید برادرم بود،پس...پس چرا مامان و بابا با یه دروغ مارو این همه سال از هم دور نگه داشته بودن؟
    روکردم به مهردادو گفتم:
    -وحید راست می‌گـه،من باور نمی‌کنم که پدرمادرم بهم دروغ گفته باشن!اصلا...اصلا وحید که از بچگی ترکیه بزرگ شده و من اینجا!آخه چطور چنین چیزی ممکنه؟!
    نیشخندی زدو گفت:
    - پس این عکس چی می‌گـه؟!
    دوباره به عکس که توی دست وحید فشرده می‌شد نگاه کردم.این عکس...این عکس داشت من رو دیوونه می‌کرد.کلافه و سردرگم روی زمین نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم،گریم گرفته بودنالیدم:
    - نمی‌دونم،نمی‌دونم!
    صدای حرص درارش توی گوشم پیچید:
    - ولی من می‌دونم!
    سرم رو بالا آوردم و از پشت پرده ی اشک بهش نگاه کردم.نیشخندی زدو گفت:
    - شما حق دارین که قبل از مرگتون حقیقت رو بفهمین!
    وحید با صدایی پر از بغض گفت:
    -پس بگو، همه چی رو از همون اول!
    نشست روی صندلیش و پاکت سیگارش رو درآورد.وحید کنارم نشست و هر دو منتظر به مهرداد چشم دوختیم.هیچ فکرش رو نمی‌کردم روزی برسه که تو چشمای یه غریبه خیره بشم و ازش حقیقتی رو که بیست و پنج سال ازم مخفی شده بود بخوام!نه من،نه وحید هیچ کدوم حتی چنین چیزی و تصورم نمی‌کردیم!
    سیگارش رو روشن کردو بهمون نگاه کرد.
    -همه چیز از اون روزی شروع شدکه مهران عاشق ویدا شد.مهران عزیزدردونه ی پدر و مادرم بودو هر تصمیمی که می‌گرفت و هر کاری که می‌کرد مسلما درست بود!واسه همینم پدرو مادرم سریع رضایت دادن و اونا ازدواج کردن. خیلی از ازدواجشون نگذشته بود که بابام سرطان گرفت و مرد! و بالاخره روزی روکه انتظارش رو می‌کشیدم رسید!روزی که قرار بود وصیت نامه ی پدرم خونده بشه.خیلی خوشحال بودم چون با پولی که فکر می‌کردم بهم ارث می‌رسه می‌تونستم سروسامون بگیرم و با دختر مورد علاقم ازدواج کنم ولی وقتی فهمیدم بابام تقریبا همه ی دارو ندارش رو به نام مهران کرده کاخ رویاهام فرو ریخت و روی سرم آوار شد.دختری که می‌خواستم باهاش ازدواج کنم وقتی موضوع رو فهمید ولم کردو رفت.به هر دری می‌زدم تا بتونم حقم رو بگیرم ولی نشد که نشد!اون موقع بود که تصمیم گرفتم هرجوری شده حقم رو پس بگیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    وقتی فهمیدم نمی‌تونن بچه داربشن مصمم تر شدم؛ ولی یه روز با دوتابچه از ایران برگشتن و گفتن که اون خواهربرادر رو به فرزندی قبول کردن.
    گریه امونم رو بریده بود، باورم نمی‌شد! گوشام رو گرفتم و نالیدم:
    - بسه! بسه!دیگه نمی‌خوام بشنوم.
    با هق هق ادامه دادم:
    - ادامه نده.
    وحید بغلم کردوسرم رو روی سینش گذاشت.با این کارش میون اون همه فکر و خیال احساس عجیبی بهم دست داد.برای اولین باربود که گرمای آغـ*ـوش کسی به اسم برادر رو تجربه می‌کردم.چه حس عجیب غریب و شیرینی بود.یعنی اون چه احساسی داشت؟تپش بی قرار قلبش میون اون اشکا لبخندی به لبم آورد.پس اونم احساس من رو داشت.سرم رو روی سینش فشردم.صدای تپش قلبش و نوازش دستای مهربونش آرومم می‌کرد.برای یک لحظه همه چی رو فراموش کردم و خواستم از این حس جدید لـ*ـذت ببرم که باصدای نحس مهرداد دوباره واقعیت مثل پتکی توی سرم خورد.
    -تازه داره به جاهای خوبش می‌رسه!اونوقت تو می‌گی تمومش کنم؟!
    وحید حرصی بهش توپید:
    - خفه شو!مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست؟
    -آخی! این هندی بازیارو بذارین واسه بعد از مرگتون!فعلا باید گوشتون رو بدین به من.خب،کجا بودیم؟
    مکثی کردو ادامه داد:
    - خلاصه، پدر خونده ی مهربونتون دار و ندارش رو و هرچی رو که بهش ارث رسیده بود به نام شما دو نفر کرد.شوک خیلی بدی بود!حالا به جای یه نفر باید حقم رو از دو نفر می‌گرفتم!تواین اوضاع گل و بلبل بود که کارخونه شریکی من و دوستم ورشکست شد.گل بود به سبزه نیز آراسته شد!درگیر کارای کارخونه شدم ولی هنوزم حواسم به شماها بود.یه مدت اوضاع به همین منوال گذشت ولی ماجرا به همین جا ختم نمی‌شد!پدرخونده ی خوش شانستون خدم و حشم زیاد داشت ولی از بد روزگار واسه مراقبت از شما دست روی یکی گذاشته بود که متاسفانه خودشم بچه دار نمیشد!خلاصه، این خانوم پرستار به دخترکوچولوی خانواده که بهار خانوم باشن وابسته شد و با شوهرش تویه اقدام نه چندان حرفه ای تصمیم به دزدیدن دختره و برگشتن به ایران رو گرفتن؛ ولی عموی باهوش متوجه شد اماکاری نکرد چون این به نفع خودش بود!ولی بیخیال دختره نشد.چیزی از این ماجرا نگذشته بود که به خاطر بالا آوردن بدهی و فرار شریکش افتاد زندان؛ اما خیلی واسش بدنشد! چون اونقدری حس انتقام تو وجودش شعله ور شده بود که بعد از چندسال که از زندان آزاد شد بتونه برادر و شریک نامردش رو سر به نیست کنه.
    وحید با صدای پر از بغضش داد زد:
    - چطور تونستی؟!چطور تونستی برادر خودت رو بکشی؟!
    از گوشه ی چشمم نگاهش کردم.پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد.
    -خیلی راحت!همونجور که الان می‌خوام شمارو بکشم!
    نزدیکمون شدو لوله ی تفنگ رو به سمتمون گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    وحید من رو به خودش فشرد و دستاش رو حصارم کرد. مهرداد روبه رو مون ایستادو گفت:
    - دیگه کم کم باید غزل خداحافظی رو بخونین!حرفی، وصیتی؟
    اون لحظه برام هیچ اهمیتی نداشت که چه بلایی سر خودم میاد.حتی با این حرفایی که شنیده بودم مرگ واسم بهترین گزینه بود!ولی وحید چی؟از ترس جونش پیرهنش رو محکم تو دستام فشردم و تو چشماش خیره شدم.بغضم و قورت دادم و گفتم:
    - داداش!
    چشماش رو روی هم فشار داد و دوباره بازشون کرد.لبخند تلخی زدو گفت:
    - جانم آبجی؟
    گریون گفتم:
    - من...من همیشه آرزو داشتم یه برادر داشته باشم؛ ولی اگه...اگه می‌دونستم قراره اینجوری بشه،اگه قراره اینجوری ببینمش هیچوقت...هیچوقت این آرزو رو نمی‌کردم.
    صدای گریه ی مردونش هرلحظه داغون ترم می‌کرد.
    بـ..وسـ..ـه ای روی موهام زدو گفت:
    - خیلی دوستت دارم، گرچه خیلی دیره!
    -منم همین طور.
    مهرداد:تموم شد؟
    نگاهمون رو از هم گرفتیم و به مهرداد دوختیم. چشمای بی روح و سردش قلب یخی و سنگیش رو به نمایش می‌ذاشت.نگاهم رو ازش گرفتم و چشمام رو بستم.هم رو سفت بغـ*ـل کردیم و منتظر شلیک گلوله بودیم که یه دفعه با صدای در از جا پریدیم.
    در با لگدی باز شدو آراد اسلحه به دست تو چارچوبش ظاهر شد!هر دو متعجب بهش خیره بودیم که روبه مهرداد داد زد:
    - اسلحت رو بنداز زمین!
    مهرداد پوزخندی زد و تو یه حرکت وحید رو بلند کردو کشید سمت خودش.جیغی زدم و وحشت زده از جام پریدم.لوله ی اسلحه رو روی سر وحید گذاشت و تهدیدآمیز گفت:
    - اگه یه قدم دیگه نزدیکم بشی یه گوله حرومش می‌کنم.
    چرخیدو سمت در رفت.آرادم چرخیدو دوباره روبه روش قرار گرفت.
    -ولش کن،جرمت رو از اینی که هست سنگین تر نکن.
    خواستم برم سمتشون که با داد آراد سر جام خشکم زد:
    - از جات تکون نخور!
    وحشت زده نگاهشون کردم و سرم رو چندبار پشت سرهم تکون دادم.مهرداد وحید رو همراه خودش کشید و از در بیرون دویید.آراد سریع دنبالش دویید و داد زد:
    - بگیرش ماهان!
    دوییدم بیرون و به سمتشون رفتم.یکم که دور شدن وحید رو محکم هل داد و پا به فرار گذاشت.داد زدم:
    - وحید!
    آراد دویید دنبال مهردادو من و ماهانم به سمت وحید دوییدیم.
    رو زمین افتاده بودو سرش رو فشار می‌داد.کنارش زانو زدم و دستاش رو گرفتم.
    -وحید چی شدی؟
    -هیچی، آخ!
    - سرت رو ببینم.
    دستش رو کنار زدم و به پیشونیش نگاه کردم.سرش تو سنگ بزرگی خورده بود ولی خوشبختانه چیزیش نشده بود.
    -خوبی؟
    سرشو تکون دادو نگران گفت:
    -آراد!
    با صدای شلیک گلوله همه از جا پریدیم و وحشتزده به سمت پشت ساختمون دوییدیم‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ساختمون بزرگی بود و تا وقتی به پشتش می رسیدیم صدای چندتا شلیک دیگه هم قلبمون رو لرزوند.با دیدن آراد و مهرداد که هردو خونی روی زمین افتاده بودن جیغی کشیدم و به سمتشون دوییدم. من و وحید دوییدیم سمت آراد و ماهانم رفت طرف مهرداد.وحید سرش رو بغـ*ـل گرفت و نگران بهش زل زد.
    -آراد...تو...تو تیر خوردی؟بهار زنگ بزن اورژانس، زود!
    گریون گفتم:
    -آخه چجوری؟!مهرداد گوشی هر دوتامون رو گرفت و شکوند، یادت رفته؟
    -لعنتی! ماهان تو...
    با دیدن چهره ی گریون ماهان که بالای سر مهرداد نشسته بود حرفش نصفه موند.
    ماهان:مهرداد؟چرا نفس نمی‌کشی؟مهرداد...
    گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده.نگاهی به وحید انداختم.آهسته گفت:
    - طفلی ماهان!
    آراد دست وحید رو کشید و به سختی گفت:
    - و...وحید...من رو...ب...ببخش!من...خیلی...تو و...آ...آرام رو...اذیت...کردم...
    وحید دستاش رو فشرد و گریون گفت:
    - حرف نزن، خونریزیت بیشتر می‌شه.
    -وحید...
    بهش توپید:
    -گفتم حرف نزن.
    بهم نگاه کردو گفت:
    - یه پارچه ای چیزی بده، زود باش.
    سریع شالم رو در آوردم و به دستش دادم.کلاه پالتوم رو روی سرم انداختم و نگران به آراد چشم دوختم.
    - انگار بدجایی خورده.
    -آره، تو پهلوش! فشار بده.
    سریع دستم رو گذاشتم رو دست وحیدو کاری رو که گفت انجام دادم.آراد یقه ی وحیدو کشیدو با التماس گفت:
    - م...من رو ...می‌بخشی؟
    وحید نالید:
    - حرف نزن!
    -ج...جواب...من رو...بده وحید...می...می‌خوام...با... خی...خیال...را...راحت ب...بمیرم!
    وحید گریون گفت:
    - این چه حرفیه می‌زنی، خدانکنه!
    -ب...بگو وحید...ا...اگه...تو...تو ببخشی آ...آرامم...می‌بخشه.
    -من همون روزا بخشیدمت آراد، هم من هم آرام...حالا راضی شدی؟دیگه حرف نزن، خواهش می‌کنم.
    -ق...قسم بخور!
    -به جون بچم قسم.
    آراد لبخندی زدو دست وحید رو فشرد.داشت از حال می‌رفت.
    وحید:نه، نه آراد!نباید چشمات رو ببندی.تحمل کن! پس این همکارای بی مصرفت کجان؟!
    با صدای آژیر پلیس سریع از جام بلند شدم.
    -رسیدن.من می‌رم بهشون خبر بدم تو پیشش بمون.
    این رو گفتم و به سمتشون دوییدم.
    ***
    هردو منتظر به در اتاق عمل چشم دوخته بودیم که پارسا و بقیه هم رسیدن.دوییدن سمتمون و امین گفت:
    -نگرانتون شدیم.کجا بودین شما؟
    پارسا یه دفعه ای بغلم کرد.
    -خوبی بهار؟خیلی نگرانت بودم عزیزم، چرا گوشیت خاموش بود؟
    -قصش طولانیه!
    ازم جدا شدو نگران نگاهم کرد.
    - مطمئن باشم چیزیت نشده
    -نه عزیزم چیزیم نشده.نگران نباش.
    به در اتاق عمل اشاره کردو گفت:
    - چرا اینجا وایسادین؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - پلیسی که نجاتمون داد خودش تیر خورد.
    -پلیس؟!این کدوم پلیسیه که تونست پیداتون کنه؟!
    سرم رو انداختم پایین و آهسته گفتم:
    - آراد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    بعد از چند لحظه گفت:
    - اون چی شد؟
    زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
    - کی؟
    -همون کثافتی که می‌خواست اذیتتون کنه.
    -کشته شد.
    -آراد کشتش؟
    -آره، اگه اون نبود مهرداد مارو کشته بود
    -پس باید ازش یه تشکر درست و حسابی بکنم!
    -البته اگه زنده از اون در بیاد بیرون!
    با صدای در اتاق عمل همه برگشتیم و نگران به سمت دکتری که ازش بیرون میومد دوییدیم.
    وحید:
    - چی شد نیما؟
    دکتره لبخندی زدو گفت:
    - به خیر گذشت.
    همه نفس راحتی کشیدیم و با لبخند به هم نگاه کردیم.
    ***
    آرام پشت سرم ایستاد و زیپ لباسم رو بالا کشید.دستش رو زیر چونش گذاشت و مثل کارشناسا از توی آیینه ی قدی نگاهم کرد.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - نه! مثل اینکه قضیه خیلی جدیه،امشب حتما باید یه آمبولانس خبر کنیم بیاد دم تالار!
    زدم تو بازوش و حرصی گفتم:
    - آرام!
    انگشتم رو به نشونه ی تهدید گرفتم سمتش و ادامه دادم:
    - بار آخرت باشه سربه سر خواهر شوهرت می‌ذاریا!وگرنه بد می‌بینی!
    -اوه اوه!چیه خوب؟!بده نگران حال و احوال نامزدتون هستم؟!
    حرصی گفتم:
    -آرام!
    -مامانم لاست می‌گـه دیده!
    هر دو خندیدیم و به سمت آیدا برگشتیم .یه لباس سفید با دامن پف دارو توری پوشیده بودو منتظر نگاهمون می‌کرد.خیلی جیـ*ـگر شده بود!نتونستم طاقت بیارم و به سمتش رفتم.
    -ای جانم،چشمم روشن!چه تیپی زدی آیدا خانوم!نکنه خبر مبریه؟!
    بغلش کردم و ماچ گنده ی به لپش کردم.
    آرام خندیدو گفت:
    - خبرا که پیش شماست!
    خندیدم.
    - کوفت!
    آیدا خودش رو از بغلم کشید بیرون و معترض گفت:
    - خاله!اده مثه شما آلایش می‌تلدم که همش پات شده بود!
    خندیدم و لپش رو کشیدم خواستم حرفی بزنم که وحید از توی سالن داد زد:
    -اگه تا یه ربع دیگه تو ماشین نباشین مجبورین تاکسی بگیرین!
    آرام سریع دویید سمت چوب لباسی و گفت:
    -اوه اوه!بجنب تا وحید جوش نیاورده!
    باشه ای گفتم و مشغول پوشیدن مانتوم شدم.
    ***
    بند کلاه شنلش رو بستم و لبخندی زدم:
    -چه خوشگل شدی عروس خانوم.
    شادی لبخندی زدو شیطون گفت:
    - ممنون،شما که خوشگل تر شدی!
    به سمت در هلش دادم و خندون گفتم:
    - بیا برو شوهرت منتظرته.اینقدرم هندونه زیر بغـ*ـل من نذار!
    خندیدو دامنش رو گرفت و راه افتاد.کاوه اومد جلو و دسته گلی رو که تو دستش بود به سمت شادی گرفت و در ماشین رو براش باز کرد. لبخندی زدو گفت:
    - بفرمایید.
    -ممنون.
    دامنش رو گرفت و نشست.کاوه در رو بست و ماشین رو دور زد.سوار شد و راه افتاد.
    رفتم سمت ماشین پارسا.برام دست تکون دادو لبخندی زد.سوار شدم و راه افتادیم.
    ***
    هنوز آهنگ تموم نشده بود که وحید اومد سمتمون و شاکی گفت:
    - نمی‌خوای آبجی مارو تحویلمون بدی آقا پارسا؟!
    پارسا دستش رو دور کمرم محکم تر کردو سرش رو بالا انداخت.
    - نچ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    وحید دستش رو کشیدو گفت:
    - گمشو اونور!بچه پررو!
    پارسا خندید و ازم جدا شد.وحید دستام رو گرفت و شروع کردیم به رقصیدن.خندیدم و گفتم:
    - چیه آقا وحید؟!آرام خانوم خسته شدن که اومدی سراغ ما؟!
    اخمی کردو گفت:
    -نخیرشم!دلم خواست با آبجی خوشگلم برقصم.
    دستم رو بالا بردو ادامه داد:
    - ایرادی داره؟!
    چرخیدم و لبخندی زدم.
    -نه،چه ایرادی؟!مخلص داداش گلمم هستم.
    چشمکی زدو با لحن با نمکی گفت:
    -چاکریم!
    ***
    آهنگ که تموم شد دستم رو از روی شونه پارسا برداشتم و ازش جدا شدم.
    -خسته شدی؟!چقدر زود!
    متعجب نگاهش کردم و ابروم رو بالا انداختم.
    -زود؟!انگار نه انگار یک ساعته تو و وحید من رو گیر انداختینا!
    قیافش رو مثل بچه ها مظلوم کردو گفت:
    -کم بود!بازم می‌خوام!
    اخمی کردم و گفتم:
    - خیلی رو بهت دادم!بسته دیگه!
    این رو گفتم و رفتم سرجام نشستم.شیطون اومد سمتم و تو گوشم گفت:
    -این بار عیبی نداره؛ ولی شب عروسیمون حق نداری به این زودیا خسته بشی!گفته باشم!
    خندیدم و پسش زدم.
    -برو بچه پررو!
    خندیدوگفت:
    -من می‌رم پیش امین و پریسا،زود برمی‌گردم!
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - خدایا شکرت!برو که دیگه تا آخر عروسی نبینمت!
    اخم با نمکی کردو رفت.
    وحید خندید و گفت:
    -شرط می‌بندم دو دقیقه دیگه برمی‌گرده!
    خندیدم و به وحید و آرام نگاه کردم.آیدا که کنارم نشسته بود گفت:
    -آخه دلش طاقد نمیاله!
    هر سه زدیم زیر خنده.لپ آیدارو کشیدم و گفتم:
    -ای شیطون!
    چند دقیقه بعد آراد و عسلم به جمعمون اضافه شدن.روزای اولی که عسل رو دیدم باهام رابـ ـطه ی خوبی نداشت ولی کم کم رابطمون بهتر شد.کمتر ازیه ماه دیگه از به دنیا اومدن پسرشون مونده بود.بلند شدیم و باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم.
    به عسل نگاهی کردم و لبخندی زدم.
    -حال کوچولو چطوره؟
    خندیدو گفت:
    -عالی!هنوز به دنیا نیومده شیطونیش گل کرده!
    خندیدم.
    - فکر کنم می‌خواد عین باباش بشه!
    نگران گفت:
    -وای خدا نکنه!
    یکم که حرف زدیم از پیشمون رفتن و یکم اون ورتر نشستن. وحید دستش رو گرفت سمت آرام و گفت:
    -افتخار می‌دین؟
    آرام کلافه گفت:
    -دوباره؟!
    - نزن تو ذوقم دیگه!
    چشمکی زد و ادامه داد:
    - بریم؟
    آرام پوفی کشید و گفت:
    - بار آخره که بهت افتخار می‌دما!
    -خیل خب بابا!
    لبخندی زدم و با نگاهم تا پیست رقـ*ـص همراهیشون کردم.محو تماشای رقصنده ها بودم که دستی روی شونم قرار گرفت.
    نگاهم رو از پیست رقـ*ـص گرفتم و برگشتم سمتش.
    با دیدنش به خودم لرزیدم.این اینجا چیکار می‌کرد؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    آروم گفت:
    - باید باهات حرف بزنم بهار.
    اخمی کردم و گفتم:
    - اینجا چیکار می‌کنی؟!
    نشست کنارم.نگران اطراف رو دید زد و دوباره نگاهش رو به من دوخت.
    -برات توضیح می‌دم.ولی فعلا حرفای مهم تری هست!
    -من هیچ حرفی باتو ندارم.برو!
    این رو گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم.دستم رو کشید و با التماس گفت:
    - خواهش می‌کنم بهار!به خاطر خودت می‌گم!
    متعجب گفتم:
    - منظورت چیه؟!
    -بیا بریم یه جای جلوت.اینجا نمی‌تونم بگم.
    -هر حرفی می‌خوای بگی همینجا بگو.
    -نمی‌تونم بهار!فقط چند لحظه! به خاطر خودت و پارسا و بقیه!در مورد شروینه.
    اسمش رو که آورد تمام بدنم لرزید.با وحشت بهش نگاه کردم.
    -ش...شروین؟!
    سرش رو تکون داد و منتظر بهم چشم دوخت.
    باهم به حیاط خلوت پشت ساختمون رفتیم.
    نگران نگاهش کردم و گفتم:
    - زودتر بگو.
    دستام رو توی دستاش گرفت و گفت:
    -من پشیمونم بهار!قبول دارم!خیلی باهات بد کردم؛ ولی حالا می‌خوام جبران کنم!می‌خوام بهتون کمک کنم!
    دستم رو از تو دستاش کشیدم و پوزخندی زدم:
    - پشیمونی؟!فکر نمی‌کنی یه ذره دیره؟!
    اشکی از گوشه چشمش چکیدو باصدای بغض داری گفت:
    - می‌دونم، پلیس دنبالمه بهار!با این حرفایی که قراره به تو بزنم می‌دونم شروینم راحتم نمی‌ذاره!دخلم رو میاره؛ ولی من تصمیم خودم رو گرفتم.مرگ یه بارشیونم یبار.دیگه نمی‌خوام تو خلافای شروین شریک باشم.
    ابروم رو انداختم و گفتم:
    - نمی‌خوای؟یا نمی‌ذاره؟!
    -هر دوش.
    نگران نگاهم کردو ادامه داد:
    - نمی‌دونم چجوری ولی شروین از زندان فرار کرده!ردتون رو گرفته.همین روزاست که بیاد سراغتون!
    از ترس به خودم لرزیدم ولی خودم رو نباختم و گفتم:
    - از کجا معلوم راست بگی؟!
    -راست می‌گم.من دیگه اون آدم سابق نیستم بهار!بهم اعتماد کن.باید هرچه زودتر از اینجا برین.
    -من دیگه نمی‌تونم بهت اعتماد کنم پریا.حتی اگه حرفات حقیقت داشته باشه!درضمن،حتی اگه شروین از زندانم فرار کرده باشه دیگه نمی‌تونه هر غلطی که دلش خواست بکنه!چون حتما پلیس دنبالشه.
    پوزخندی زدو گفت:
    - خیلی ساده ای بهار!شروین شیطون رو درس می‌ده!پلیس ایران که هیچی،اگه پلیس کل دنیا هم دنبالش باشن اون بازم کار خودش رو می‌کنه!عقلت رو به کار بنداز دختر!باید یه کاری کنین.قبل از اینکه شروین دخل همتون رو بیاره!
    -آره،تو راست می‌گی!باید زودتر پلیس رو در جریان بذاریم.
    -هه!پلیس!دوباره گفت پلیس!
    پوفی کشید و گفت:
    خیله خب،هر کاری دوست داری بکن!
    -راه درستش همینه.
    روم رو ازش گرفتم و به سمت در رفتم.گوشیم رو روشن کردم و خواستم شماره پلیس رو بگیرم که یه دفعه دستمالی جلوی دهن و بینیم قرارگرفت و پلکام سنگین شد.صدای شیطانی پریا توی گوشم پیچید:
    - متاسفم بهار!شاید تو زرنگ باشی ولی ما زرنگ تریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ***
    دست کوچولویی مدام شونم رو تکون می‌داد.صدای گریه ی بچگانش تو گوشم پیچید.
    -خاله، خاله جون؟
    با صدای سینا چشمام رو باز کردم و توی جام نیم خیز شدم.دردی توی سرم پیچید.هیچ یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده.با گنگی به سینا نگاه کردم و گفتم:
    - چی شده خاله؟چرا گریه می‌کنی؟!
    یه دفعه خودش رو انداخت تو بغلم و با گریه گفت:
    - من می...می‌ترسم خاله!
    دستام رو دور کمرم کوچولوش احاطه کردم و موهاش رو نوازش کردم.
    -نترس عزیزم،من پیشتم.
    تازه یادم اومده بود چی شده.اون پریای لعنتی!
    با صدای قفل در نگاهم رو از سینا گرفتم و وحشتزده به در اتاق دوختم.چند لحظه بعد قیافه ی نحسش روبه روم بود.بعد از پنج سال!
    نیشخندی زدو وارد اتاق شد.
    -خوب خوابیدی عزیزم؟
    با ترس سینارو بغـ*ـل گرفتم و گفتم:
    - چی از جونمون می‌خوای؟
    داد زدم:
    - چی می‌خوای؟چرا ولمون نمی‌کنی لعنتی؟!
    قهقهه ای زدو گفت:
    -ولتون کنم؟!
    اومد جلو و خیره بهم شد.
    -تازه کارم با شما شروع شده!می‌خوام انتقام ده سال رنج و عذابی رو که به خاطر شما کشیدم ازهمتون بگیرم.
    نگاهش رو ازم گرفت و دستاش رو تو جیباش فرو کرد.چرخی توی اتاق زد و ادامه داد:
    - وای! نمی‌دونی چه لذتی داره!وقتی می‌دونی چقدر به هدفت نزدیک شدی.
    برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد.
    -وقتی می‌بینی طعمت جلو چشمته،وقتی همه چی بر وقف مرادته.
    خنده ای شیطانی سر دادو پکی به سیگارش زد.
    -امروز،روز آرامشمه!بهترین روز زندگیم.
    "از زبان پارسا"
    سمت میز امین و پریسا رفتم ولی خبری ازشون نبود.سینا و سیما هم نبودن.عجیبه!کجا رفتن اینا؟با تعجب اطراف رو از نظر گذروندم ولی اثری ازشون نبود.رفتم یه گوشه که بتونم بهشون زنگ بزنم که با صدای گریه ی پریسا منصرف شدم.یه گوشه نشسته بودو زانوهاش رو بغـ*ـل گرفته بود.
    نگران رفتم سمتش و کنارش نشستم.
    دستم رو روی زانوش گذاشتم و آروم گفتم:
    - پریسا؟ چی شده آبجی؟
    سرش رو آورد بالا و تو چشمام خیره شد.چشماش سرخ سرخ بودن.
    -سینا...
    -سینا چی؟چش شده؟
    -نیست!
    با تعجب گفتم:
    - نیست؟!
    سرش رو تکون دادو دوباره زد زیر گریه.
    -نترس، حتما یه جایی همین جاها بین مهموناست.خودت که پسرت رو بهتر می‌شناسی!عین باباش کنجکاو و شیطونه.حتما یه جایی همین اطراف داره آتیش می‌سوزونه.
    سرش رو به طرفین تکون دادو گفت:
    - نیست،من و امین همه جا دنبالش گشتیم.
    -نگران نباش،گم نشده.
    بلند شدم و گفتم:
    -من می‌رم یه نگاهی این اطراف بندازم.بچه اس دیگه!حتما بازیش گرفته.
    از دور امین رو دیدم که آشفته به سمتمون میومد.پریسا بلند شدو نگران دویید سمتش.
    -چی شد امین؟پیداش کردی؟
    امین باکلافگی سرش رو به معنای نه تکون داد. وحید و آرامم نگران به سمتمون اومدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا