- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
عصبانی نگاهش کردم و بهش توپیدم:
- اگه میشد که خیلی خوب بود!
داد زدم:
چه بلایی سرش آوردی؟هان؟چرا چشماش رو باز نمیکنه؟
-اوه اوه!این زبون دراز آخر کار دستت میده دختر!
بی توجه بهش دوباره برگشتم سمت وحید و تکونش دادم.
-وحید پاشو! پاشو باید از اینجا بریم،اینجا خطرناکه. وحید!
روی صندلی روبه روم نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش درآورد.همینجور که روشنش میکرد گفت:
-نچ!تا وقتی کار من باهاتون تموم نشده هیچ جا نمیرین.
پوزخندی زدو ادامه داد:
-البته بعدشم که قراره برین جهنم!ولی قبل از اون من خیلی حرفا دارم که باید بهتون بگم.
اخمام رو توهم کشیدم و گفتم:
-ولی ما هیچ حرفی باتو نداریم.
سیگارش رو انداخت روی زمین و با پاهاش له کرد.خم شدو توی چشمام خیره شد.ابروش زو بالا انداخت و گفت:
-مطمئنی؟!یعنی اصلا مایل به شنیدن حقیقت نیستی؟!
متعجب نگاهش کردم.
-حقیقت؟!کدوم حقیقت؟
از روی صندلی بلند شدو به سمت ما اومد.
-به زودی متوجه میشی.
به ماهان که از اول کنار در ایستاده بود نگاه کردو گفت:
- دستاشون رو ببند.مراقب باش در نرن.
نگاهمون کردو با پوزخند گفت:
-البته اگه راهی واسه فرار پیدا کنن!
نگاهش رو ازمون گرفت و رفت.ماهان بی هیچ حرفی اومد سمتمون وو دستم رو کشید.پشت سرم نشست و شروع کرد به بستن دستام با طناب.گریم گرفته بود.
-فکر میکردم تو با اون فرق داری!
-چرا همچین فکری کردی؟
-اونروز تو دادگاه،یه غمی تو چشمات دیدم.
-اشتباه دیدی!
اومد سمت وحید و با احتیاط برش گردوندو دستاش رو بست.
با التماس نگاهش کردم.
-خواهش میکنم کمکمون کن!
پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.نگاهش رو ازمون گرفت و به سمت در رفت.
-شریک جرم برادرت نباش!
رفت بیرون و در رو پشت سرش قفل کرد.دوییدم سمت در و بهش کوبیدم.زجه زدم:
-خواهش میکنم این در رو باز کن.التماست میکنم،باز کن!
هر چقدر تقلا کردم و با در ور رفتم فایده ای نداشت.ناامید بهش تکیه دادم و سر خوردم پایین.سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:
- خدایا! خودت کمکمون کن.نذار بلایی سر وحید بیارن،نجاتمون بده!
***
"از زبان پارسا"
صدای وحشتناک رعدوبرق مثل ناقوس مرگ توی سرم پیچید.فرمون رو چرخوندم و سرگردون و نگران اطراف رو نگاه کردم.
آخه یه دفعه ای کجا غیبت زد دختر؟
به ساعت ماشین نگاه کردم.از دو گذشته بود.تقریبا سه ساعت بود که سرگردون توی خیابون میچرخیدم.یعنی کجا رفته بود؟
ماشین رو متوقف کردم و دستام رو روی فرمون گذاشتم.سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمام رو بستم.کلافه بودم، نگرانی و ترس امونم رو بریده بود.چه شب نحسی بود امشب!
- اگه میشد که خیلی خوب بود!
داد زدم:
چه بلایی سرش آوردی؟هان؟چرا چشماش رو باز نمیکنه؟
-اوه اوه!این زبون دراز آخر کار دستت میده دختر!
بی توجه بهش دوباره برگشتم سمت وحید و تکونش دادم.
-وحید پاشو! پاشو باید از اینجا بریم،اینجا خطرناکه. وحید!
روی صندلی روبه روم نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش درآورد.همینجور که روشنش میکرد گفت:
-نچ!تا وقتی کار من باهاتون تموم نشده هیچ جا نمیرین.
پوزخندی زدو ادامه داد:
-البته بعدشم که قراره برین جهنم!ولی قبل از اون من خیلی حرفا دارم که باید بهتون بگم.
اخمام رو توهم کشیدم و گفتم:
-ولی ما هیچ حرفی باتو نداریم.
سیگارش رو انداخت روی زمین و با پاهاش له کرد.خم شدو توی چشمام خیره شد.ابروش زو بالا انداخت و گفت:
-مطمئنی؟!یعنی اصلا مایل به شنیدن حقیقت نیستی؟!
متعجب نگاهش کردم.
-حقیقت؟!کدوم حقیقت؟
از روی صندلی بلند شدو به سمت ما اومد.
-به زودی متوجه میشی.
به ماهان که از اول کنار در ایستاده بود نگاه کردو گفت:
- دستاشون رو ببند.مراقب باش در نرن.
نگاهمون کردو با پوزخند گفت:
-البته اگه راهی واسه فرار پیدا کنن!
نگاهش رو ازمون گرفت و رفت.ماهان بی هیچ حرفی اومد سمتمون وو دستم رو کشید.پشت سرم نشست و شروع کرد به بستن دستام با طناب.گریم گرفته بود.
-فکر میکردم تو با اون فرق داری!
-چرا همچین فکری کردی؟
-اونروز تو دادگاه،یه غمی تو چشمات دیدم.
-اشتباه دیدی!
اومد سمت وحید و با احتیاط برش گردوندو دستاش رو بست.
با التماس نگاهش کردم.
-خواهش میکنم کمکمون کن!
پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.نگاهش رو ازمون گرفت و به سمت در رفت.
-شریک جرم برادرت نباش!
رفت بیرون و در رو پشت سرش قفل کرد.دوییدم سمت در و بهش کوبیدم.زجه زدم:
-خواهش میکنم این در رو باز کن.التماست میکنم،باز کن!
هر چقدر تقلا کردم و با در ور رفتم فایده ای نداشت.ناامید بهش تکیه دادم و سر خوردم پایین.سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:
- خدایا! خودت کمکمون کن.نذار بلایی سر وحید بیارن،نجاتمون بده!
***
"از زبان پارسا"
صدای وحشتناک رعدوبرق مثل ناقوس مرگ توی سرم پیچید.فرمون رو چرخوندم و سرگردون و نگران اطراف رو نگاه کردم.
آخه یه دفعه ای کجا غیبت زد دختر؟
به ساعت ماشین نگاه کردم.از دو گذشته بود.تقریبا سه ساعت بود که سرگردون توی خیابون میچرخیدم.یعنی کجا رفته بود؟
ماشین رو متوقف کردم و دستام رو روی فرمون گذاشتم.سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمام رو بستم.کلافه بودم، نگرانی و ترس امونم رو بریده بود.چه شب نحسی بود امشب!
آخرین ویرایش توسط مدیر: