کامل شده رمان قمار به شرط چشمانت|badriکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 17 68.0%
  • خوب

    رای: 7 28.0%
  • ضعیف

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
به میز تکیه دادم و دست به سـ*ـینه نگاهش کردم.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:

-که اینطور!پس آقا دکتری شده واسه خودش!
خندید و پک دیگه ای به سیگارش زد:

-چیه؟!نکنه حسودیت می‌شه؟!
پوزخندی زدم و تکیم رو از میز برداشتم.
-من به آدمی‌ که قراره بمیره حسودی نمی‌کنم!
-باشه تو راست می‌گی!
-توام شرو ور می‌گی!
پشت میزم نشستم و دوباره عکس رو از توی کشو بیرون کشیدم.همونجور که به عکس نگاه می‌کردم گفتم:

-دختره چی؟با اون عکسی که بهت دادم تونستی گیرش بیاری؟
-راحت تر از اونکه فکرشو بکنی!
متعجب نگاهش کردم.
-چطور مگه؟
-خودمم هنوز توش موندم.اون روز که می‌خواستم مطمئن بشم وحیدتوهمون بیمارستان کار می‌کنه رفتم اونجاو تو حیاطش منتظر موندم که یه دفعه دیدم دختره اومد تو بیمارستان!اولش فکر کردم اشتباه دیدم ولی دقت که کردم دیدم همونه.
-اوم! پس هنوزم با اونا زندگی می‌کنه.
با صدای دراتاق سریع اسلحه رو قایم کردم و گفتم:

-بیاتو!
آهسته در رو باز کردو تلفن به دست وارد اتاق شد.
-ببخشید آقا!آقا ماهان زنگ زدن.اصرار دارن که با خودتون حرف بزنن.
پوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. همینجور که به سمتش می‌رفتم گفتم:

-مگه بهت نگفتم دست به سرش کن
-سعی کردم آقا!ولی....
پوفی کشیدم و تلفن رو از دستش کشیدم.
-خیل خب،برو!
چشمی‌ گفت و سریع از اتاق بیرون رفت.
-الو؟
صدای شاکی ماهان تو گوشم پیچید:

-معلوم هست کجایی مهرداد؟چرا هر چی زنگ می‌زنم این دختره جواب می‌ده؟
-سرم شلوغه،کار دارم.
-آخه تو چه کاری تو ایران داری؟
-مربوط به کارای باباست.
صدای خنده ی حرصیش توث گوشم پیچید.
-هه!کارای بابا!منم که گوشام مخملیه!
-منظورت چیه؟!
-منظورم اینه که من رو خر فرض نکن!نکنه انتظار داری حرفات رو باور کنم؟!
-یعنی چی؟!معلومه که باید باور کنی!مگه من تاحالا بهت دروغ گفتم؟!
کنایه آمیز گفت:

-تو؟!نه،نه اصلا!تو و دروغ؟!
دندونام رو روی هم ساییدم و گفتم:

-بس کن خواهش می‌کنم.
-تو داری یه چیزی رو از من پنهون می‌کنی.
-آخه من چی رو می‌خوام از تنها برادرم پنهون کنم؟!
-منم نمی‌دونم؛ ولی اونقدر پِیش رو می‌گیرم که بالاخره بفهمم!
زیرلب گفتم:

- برو بابا!
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.
کامران:داداشت بود؟
حرصی بهش توپیدم:

-نه زنم بود!اصلا تو چرا هنوز اینجایی؟!مگه قرار نبود بری دنبال یه جای سوت و کور بگردی؟بجنب به خودت من وقت واسه هدر دادن ندارم.
از جاش بلند شدو گفت:

-خیل خب بابا!حالا چرا قاطی می‌کنی؟!من رفتم!
کلافه رو مبل ولو شدم و گفتم:

-به سلامت.
سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم.صدای کوبیده شدن در به گوشم خورد.نباید بذارم ماهان چیزی بفهمه،نباید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    "از زبان بهار"
    نشستم توی ماشین و درش رو بستم.مشکوک به پارسا نگاه کردم و گفتم:
    -آخر به من نگفتی چی برای وحید گرفتی.
    با قیافه ی بانمکی نگاهم کردو گفت:

    -چه عجب تشریف آوردین!
    -حالا که اومدم!زودتر بگو تو این کادوی بزرگت چیه که دارم می‌میرم از فوضولی!
    ماشین رو روشن کرد و گفت:

    -بالاخره یه چیزی هست!
    پام رو به کف ماشین کوبیدم و با التماس گفتم:

    - پارسا،بگو دیگه!خواهش می‌کنم!
    سرم رو کج کردم و مظلوم نگاهش کردم.لبخندی شیطانی زدو گفت:
    -نچ!اگه فکر کردی با این کارا می‌تونی دهنم رو باز کنی کور خوندی!آدم که کادو رو لو نمی‌ده!
    -ای بابا من که بهت گفتم چی گرفتم!
    شونه ای بالا انداخت و گفت:

    -می‌خواستی نگی!
    حرصی نگاهش کردم و گفتم:

    -خیلی بدی!
    خندید و گفت:

    -می‌دونم!
    اخمام رو توی هم کشیدم و دست به سـ*ـینه به خیابون نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفت:

    -خیل خب بابا! قیافت رو اونجوری نکن!بهت می‌گم!
    ذوق زده نگاهش کردم و گفتم:

    -جدی؟!خب،خب بگو چیه؟!قول می‌دم به وحید چیزی نگم!
    -یه طراحی از چهره ی خودش و آرامو آیداست،خودم کشیدمش!
    متعجب گفتم:

    -خودت؟!نمی‌دونستم طراحی هم بلدی!
    -خب حالا بدون!
    مشتی به بازوش زدم و گفتم:

    -بدجنس!چرا قبلا بهم نگفته بودی؟
    -چون بحثش پیش نیومده بود!
    ماشین جلوی خونه ی وحید متوقف شد و هر دو پیاده شدیم.زنگ رو زدم و روبه پارسا لبخندی زدم.
    -مطمئنم خیلی خوشش میاد.
    لبخندی زدو گفت:

    -امیدوارم!
    صدای آیدا توی گوشم پیچید:

    -تیه؟
    -منم خوشگل خانوم.
    -سلام خاله جون.
    در با تیکی باز شد و همراه پارسا وارد شدم..
    ***
    تور رو از دستش کشیدم و گفتم:

    -بدش من آرام!اینجوری نه!
    تور رو جور دیگه ای وصل کردم و گفتم:
    -اینجوری!
    از دستم کشید و گفت:

    -نخیرشم اینجوری!
    - اینجوری خوب نیست..
    -خیلیم خوبه!

    هلم دادو گفت:
    -اصلا تو چرا اومدی دوروبر من می‌پلکی؟!هان؟مگه قرار نبود کیک رو درست کنی؟
    خندیدم و گفتم:

    -باشه بابا رفتم.
    ***
    خودم از کار خودم خندم گرفته بود!یه دونه توت فرنگی می‌ذاشتم رو کیک دونه ی بعدی رو می‌خوردم!دوباره یکی می‌ذاشتم یکی می‌خوردم!سرگرم درست کردن کیک و خوردن بودم که دستایی دور کمرم ح*ل*ق*ه شد.سرش رو روی شونم گذاشت و گفت:

    -به به!چه کیکی!خیلی خوشگل شده؛ولی نه به خوشگلی اونکه درستش کرده!
    خندیدم و گفتم:
    -باز چه فکر شیطانی تو سرته؟!ولم کن بذار به کارم برسم.
    بـ ــوسه ای به لاله گوشم زدو گفت:

    -نمی‌تونم!
    ظرف کیک رو روی دستم بلند کردم و گفتم:

    -پارسا این رو می‌کوبونم تو صورتتا!
    خندیدو گفت:

    -اونوقت جواب آرام رو چی می‌خوای بدی؟!
    حرصی نفسم رو بیرون دادم که خندید و آهسته دستاش رو از دور کمرم باز کرد.
    -باشه..
    ازم فاصله گرفت و روی صندلی نشست.
    -تاهر وقت که کارت تموم بشه اینجا می‌شینم!
    -تا اون موقع وحید رسیده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    خندیدو گفت:
    -نه نرسیده!
    پوفی کشیدم و گفتم:
    -اینقدر اونجا بشین تا علف زیر پات سبز شه!
    دیگه کاری نمونده بود که روی کیکه نکرده باشم!فکر کنم اگه می‌‌خوردیمش همه مون باید راهی بیمارستان می‌شدیم!ولی واسه حرص دادن پارسا بازم بهش ور رفتم که یه دفعه صدای زنگ اومد.
    خوشحال از اینکه بالاخره یه بهونه پیدا کردم تا از دستش فرار کنم کیک رو ول کردم و به سمت سالن دوییدم.
    -حتما امین و پریسان!
    خندیدو دنبالم راه افتاد و گفت:
    -چی شد؟!شما مگه کار نداشتی؟!
    -حالا می‌رسم به کارام!باید که برم استقبالشون!
    -ای بدجنس!
    آیدا دوییدو در رو باز کرد و گفت:
    -سلام عمو.
    امین بغلش کرد و یه دور تو هوا چرخوندش.ماچ گنده ای به لپش کردو گفت:
    -سلام خوشگل خانوم.خوبی؟
    -اله اوبم.
    امین خندیدو گذاشتش رو زمین و روبه همه مون سلام کرد.
    با پریساهم سلام و احوال پرسی کردیم.رفتم سراغ سیما و سیناو تا می‌تونستم ماچشون کردم.آدم نمی‌تونست ولشون کنه که! از بس که مثل پریسا و امین بانمک و دوست داشتنی بودن.انقدر فشارشون دادم که بیچاره ها له شدن!
    امین خندیدو گفت:
    -چه خبرته بهار؟!بچه هام رو کشتی!
    خندیدم و گفتم:
    -تقصیر خودشونه!انقدر دوست داشتنین آدم نمی‌تونه ولشون کنه که!
    پارسا یه چیزی تو گوش امین گفت که امین خندیدو گفت:
    -اوکی!هر چقدر می‌خوای اذیتشون کن!
    پارسا زد توی بازوش و گفت:
    - امین!لجباز.
    امین خندیدو گفت:
    -من طرف بهارم!
    چشمکی زدم و گفتم:
    -می‌دونم!
    بالاخره دست از سر سیما و سینا برداشتم و پیش بقیه رفتم. بعد از چند دقیقه همه رفتن دنبال ادامه کارا ولی من کارام تموم شده بود واسه همین خودم رو به بچه ها مشغول کردم که پارسا با یه لبخند شیطانی نزدیکم شد!
    -می‌بینم که کارات تموم شده.
    -نه!می‌بینی که!دارم با بچه ها بازی می‌کنم که تا اومدن وحید حوصلشون سر نره!
    -بچه ها خودشون بلدن بازی کنن!
    دستم رو کشید و گفت:
    -دیگه راه فراری نداری!
    انگار چاره ی دیگه ای نداشتم.بلند شدم و همراهش راه افتادم که یه دفعه امین که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود خندیدو گفت:
    -آی آی آی!بالاخره کار خودت رو کردی آقا پارسا!
    پارسا اخمی‌ کردو کوسن مبل رو برداشت و به طرفش انداخت!
    -کوفت!
    امین خندیدو گفت:
    -آی که همین الان وحید برسه و نقشه هات رو نقش برآب بشه.
    -نخیر!وحید تا یه ساعت دیگه تو بیمارستانه.
    قبل از اینکه امین بتونه حرف دیگه ای بزنه پارسا دستمو ر کشیدو رفتیم تو حیاط پشتی.
    نشست لب ایوونو منم کنار خودش نشوند.
    -که از دست من درمیری.
    خندیدم و گفتم:
    -چیه خب؟!تو این همه من رو حرص می‌دی حالا منم یه کوچولو تورو حرص دادم!ایرادی داره؟
    خندیدو چیزی نگفت.بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره گفت:
    -بهار.
    نگاهش کردم.
    -جانم؟
    -چشمات رو ببند!
    -چرا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -حالا تو ببند!
    پوفی کشیدم و گفتم:
    -چشم!
    -هر وقت بهت گفتم باز کن،تقلب نکنیا!
    -نمی‌کنم.
    -آفرین دختر خوب!
    بعد از چند لحظه گفت:
    -حالا بازشون کن.
    چشمام رو باز کردمو به گردنبند دور گردنم خیره شدم.درست عین همونی بود که برای پریسا انتخاب کرده بودم.پلاکش رو تو مشتم گرفتم و متعجب به سمت پارسا برگشتم.
    -این....
    -این رو همون روز برات خریدم!
    تو چشماش خیره شدم.دستام رو گرفت و گفت:
    -راستش،من از همون روزا بهت علاقه مند شده بودم!این گردنبند همیشه همراهم بود.می‌خواستم تو یه فرصت مناسب بهت بدم اما...
    خنده ی تلخی کردو ادامه داد:
    -اونروز هیچ نمی‌دونستم قراره پنج سال دیگه این گردنبند رو بندازم گردنت!
    خندیدم و توی نگاهش غرق شدم.با یادآوری این سال ها و اتفاقاتی که افتاده بود قطره ی اشکی از چشمم چکید.نمی‌دونم،شایدم اشک خوشحالی بود!
    دستام رو محکم تر فشردو گفت:
    -بهار،می‌خوام از این لحظه به بعد تا ابد کنارهم باشیم.می‌خوام دیگه هیچوقت،تو هیچ شرایطی بینمون جدایی نیفته.می‌خوام خوشبختت کنم!باهام ازدواج می‌کنی؟!
    می‌ن گریه خندیدم و نگاهم رو از چشمای منتظرش گرفتم.خجالت زده سرم رو پایین انداختم. پلکامو روهم گذاشتم و آهسته سرم رو تکون دادم.
    یه دفعه محکم بغلم کرد و ذوق زده گفت:
    -عاشقتم!
    خندیدم و منم بغلش کردم.
    بعد از چند لحظه من رو از خودش جدا کرد و صورتم رو قاب گرفت.تو چشمای مهربونش نگاه کردم و لبخندی زدم.آهسته صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.چشمام رو بستم و عطر تنش رو با تمام وجودم نفس کشیدم.نفسای گرمش که به صورتم می‌خورد دیوونم می‌کرد.گرمای لباش روی لبام کل وجودم رو در برگرفت.تپش قلبم بالا رفته بود.دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بهش نزدیکتر شدم.ح*ل*ق*ه ی دستاش رو دور کمرم محکم تر کردو من رو به خودش چسبوند.دلم می‌خواست تا ابد تو آغـ*ـوش گرمش باقی بمونم.دلم می‌خواست عقربه ها از حرکت می‌ ایستادن و برای همیشه توی اون لحظه می‌موندم.
    -آخ جون!عروسی!
    هول هولکی از هم جدا شدیم و هردو به سیما که خندون نگاهمون می‌کرد خیره شدیم.
    هنوز بهت زده به سیما خیره بودیم که با صدای سینا نگاهمون سمت اون کشیده شد.همینجور که به صفحه ی موبایل چشم دوخته بود گفت:
    -چه عکس قشنگی شد!
    من و پارسا متعجب به هم نگاه کردیم و هردو زدیم زیر خنده.
    پارسا دویید سمت سینا و گفت:
    -ای شیطون!عکس گرفتی؟!بدش من ببینم!
    سینا خندید از زیر دست پارسا در رفت.
    -نچ!نمی‌دم!
    پارسا دویید دنبالش و گفت:
    -وایسا ببینم،مگه اینکه دستم بهت نرسه! پدرت و درمیارم!ای شیطون!
    خندیدم و نگاهم رو ازشون گرفتم و به سیما دوختم.رفتم سمتش و گفتم:
    -ای شیطونا،یواشکی مارو دید می‌زدین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    خندید و خواست در بره که گرفتمش و تا می‌تونستم قلقلکش دادم اونقدر که صورت کوچولوش از خنده قرمز قرمز شده بود! موهای طلایی رنگش رو بهم ریختم و خندیدم.
    -شیطون!
    بغلش کردم و به سمت در ورودی رفتم.همین که در رو باز کردم سینا دویید تو بغـ*ـل پریساو گوشی رو سمتش گرفت و نفس نفس زنون گفت:

    -مامان،ببین چه عکسی گرفتم!
    سیما تو بغلم خندیدو شیطون نگاهم کرد.پریسا گوشی رو گرفت و گفت:

    -بدش ببینم.
    خجالت زده صورتم رو پشت سر سیما قایم کردم که یه دفعه امین و پریسا بلند گفتن:

    -واو!چه عکسی!
    سینا دست به سـ*ـینه گفت:

    -کار خودمه!
    امین لپش رو کشید و گفت:

    -پسر خودمی‌ دیگه!
    خندیدو ادامه داد:

    -به جمع بدبختا خوش اومدی آقا پارسا!
    از گوشه ی چشم بهش نگاه می‌کردم که پریسا زد تو بازوش و معترض گفت:

    -الان تو بدبختی؟!
    -پ ن پ!خوشبختم!
    پریسا حرصی گفت:

    -امین،سربه سرم نذار!
    امین خندیدو بهم نگاه کردو گفت:

    -ولی تبریک،خوب شکاری کردی!
    بعدشم شستش رو به علامت لایک نشون دادو چشمکی زد. آرام از آشپزخونه اومد بیرون و خندون گفت:
    -پس من چی؟!
    اونام بی معطلی عکس رو نشونش دادن.خندیدو گفت:

    -وای عزیزم،انشاالله خوشبخت شین.
    واای!داشتم از خجالت آب می‌شدم.سیما رو گذاشتم زمین و سریع دوییدم تو آشپزخونه.
    "از زبان آراد"
    زیپ چمدونم رو بستم و حرصی به برگه ی دادخواست طلاق چنگ زدم.از روی تخت بلند شدم و چمدون رو دنبال خودم کشیدم.برگه رو توی مشتم مچاله کردم و پرت کردم تو سطل آشغال!فقط همین یکی رو کم داشتم!
    ولی تا من نمی‌رفتم دادگاه هیچ غلطی نمی‌تونست بکنه!منم که داشتم به ایران می‌رفتم.
    دیگه طاقت نداشتم صبر کنم.دلشورم بیشتر شده بود مخصوصا با اون زنگی که ماهان بهم زد و گفت به مهرداد شک کرده. همین که در اتاق رو بستم موبایلم زنگ خورد.می‌دونستم ماهانه!خودم بهش گفته بودم وقتی رسید یه تک بزنه که برم پایین.سریع کتم رو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم.
    سوار تاکسی شدم و راننده راه افتاد.ماهان نگران نگاهم کردو گفت:

    -راست می‌گفتی،من خیلی نگرانم! انگار واقعا یه فکرایی تو سرشه.
    -صددرصد.فقط دعا کن تا کار اشتباهی ازش سر نزده برسیم ایران.
    سرش رو تکون دادو از راننده خواست تندتر بره.
    ***
    "از زبان بهار"
    همین جور که با استرس تو آشپزخونه راه می‌رفت برای بار هزارم شماره ی وحید رو گرفت.
    -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
    حرصی موبایل رو انداخت رو میز و روی صندلی ولو شد.
    -لعنتی،خاموشه!خیلی دیر کرده.
    دستای سردش رو گرفتم و گفتم:

    -نگران نباش آرام جان.حتما کارش تو بیمارستان طول کشیده شارژ موبایلشم تموم شده.
    کلافه سرش رو روی میز گذاشت و دستاش رو حصارش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ***
    نچی گفت و نگران به جمع نگاه کرد.
    -آخه کجاست؟
    کنارش نشستم و لیوان آب قند رو دستش دادم.
    -نگران نباش عزیزم.انشاالله که اتفاقی نیفتاده.
    آیدا رو که تو بغـ*ـل آرام خوابش بـرده بود بلند کردم و گفتم:
    -می‌برمش تو اتاقش.
    لبخندی زدو نگاهش رو ازم گرفت. آروم گذاشتمش روی تخت و از اتاق بیرون اومدم.رفتم سمت پارسا و آهسته گفت:
    -مگه به پلیس خبر ندادی؟پس چرا هنوز خبری نیست؟
    نگران نگاهم کردو گفت:
    -نمی‌دونم،اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
    -وای نه!زبونت رو گاز بگیر،خدا نکنه.
    چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.
    رفتم سمت چوب لباسی و پالتوم رو برداشتم و دوباره به سمتش رفتم.
    سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
    -من دیگه طاقت ندارم پارسا،باید خودمون به دنبالش بریم.
    -این وقت شب؟!
    -آره!
    -بهار جان،وقتی پلیس هنوز نتونسته پیداش کنه تو توقع داری ما بتونیم پیداش کنیم؟!
    -اگه همین جورم اینجا بشینیم و دست روی دست بذاریم کاری از پیش نمی‌ره.
    -لجبازی نکن بهار!الان بهترین کار اینه که بری پیش آرام و آرومش کنی.
    -پریسا پیششه.اون بهتر از من بلده آرومش کنه،خواهش می‌کنم پارسا!
    پوفی کشیدو از جاش بلند شد.
    -خیل خب،بریم.
    کتش رو برداشت و سمت در خروجی رفتیم.
    امین:کجا این وقت شب؟
    پارسا:می‌ریم این اطراف یه دوری بزنیم شاید چیزی دستگیرمون بشه.
    -چی مثلا؟!
    دکمه های پالتوم رو بستم و گفتم:
    -هرچی!
    پارسا:شما پیش آرام بمونین،ما زود برمی‌گردیم.
    سرش رو تکون دادو گفت:
    -باشه،مراقب خودتون باشین.
    ازشون خداحافظی کردیم و بیرون زدیم. نگران از شیشه ماشین اطراف رو نگاه می‌کردم که پارسا گفت:
    -بچه نیست که تو خیابون مونده باشه بهار!
    پوفی کشیدم و نگاهم رو از خیابون گرفتم.
    -می‌دونم!
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    -بهتره بریم محل کارش،شاید همکاراش بدونن.
    چیزی نگفت و راه بیمارستان رو درپیش گرفت.همزمان وارد شدیم و به سمت پذیرش حرکت کردیم. سریع پرسیدم:
    -ببخشید خانم،آقای کامفر کی رفتن؟
    متعجب نگاهم کردو گفت:
    -همون موقعی که هر شب می‌رن!چطور مگه؟
    پوفی کشیدم.
    -هیچی!
    خودم رو روی یکی از صندلیا انداختم و سرم رو میون دستام گرفتم.یعنی چی شده؟
    دستای پارسا روی شونم قرار گرفت.سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم
    -من می‌رم از همکاراش پرس و جو کنم،تو همین جا بشین.
    سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.هنوز یه دقیقه نشده بود که با صدای گوشیم نگاهم سمتش رفت.حتما تبلیغاته!کلافه برش داشتم و روشنش کردم.با دیدن اسم وحید از جام پریدم و سریع پیامش رو باز کردم.
    -سلام خانوم خانوما!
    سریع فرستادم:
    -معلوم هست کجایی؟
    -نگران نباش!پیش منه!
    متعجب به متن پیام چشم دوختم و با دستای لرزونم شروع کردم به تایپ کردن.
    فرستادم:
    -شماکی هستی؟
    -خیلی زود می‌فهمی‌!حالا اگه دوست داری وحید رو ببینی بهتره بی سر و صدا به این آدرسی که بهت می‌دم بیای.یادت باشه بی سرو صدا،بدون پلیس،بدون مزاحم!وگرنه باید جنازش رو تحویل بگیری.
    -منظورت چیه؟تو کی هستی؟گوشی وحید دست تو چیکار می‌کنه؟
    -جواب همه ی سوالاتت رو پیدا می‌کنی،حتی بیشتر!اگه تنها بیای،فقط خودت!وگرنه...
    خیلی ترسیده بودم.این دیگه کی بود؟گوشی وحید دستش چیکار می‌کرد؟اصلا با من و وحید چیکار داشت؟هر لحظه نگرانیم بیشتر می‌شد.اگه بلایی سر وحید آورده باشه چی؟نه...نه!اون گفت اگه من تنها نرم سراغش اونوقت....فورا فرستادم:
    -کجا بیام؟
    -آدرس رو برات می‌فرستم.
    -از کجا مطمئن بشم حرفات راسته؟
    -یعنی مطمئن نشدی؟!خیل خب!یکم صبر کن.
    چندلحظه بعد یه عکس فرستاد.عکس وحید بود،بی هوش افتاده بود و صورتش غرق خون بود. با دیدن چهرش نزدیک بود سکته کنم.با دستای لرزون شمارش رو گرفتم ولی بعد از چندتا بوق ردتماس رو زد.فرستادم:
    -لعنتی، باهاش چیکار کردی ؟
    -نترس،زنده می‌مونه!آدرس رو برات می‌فرستم.
    همین که آدرس رو فرستاد ازجام بلند شدم.باید قبل از اینکه پارسا برمی‌گشت می‌رفتم وگرنه اجازه نمی‌داد.می‌دونستم کار اشتباهیه ولی نمی‌تونستم طاقت بیارم.
    سریع یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم.توی راه چندبار تصمیم گرفتم به پلیس یا پارسا خبر بدم ولی با یادآوری تهدیدی که کرده بود منصرف شدم.معلوم بود شوخی نداره و هرکاری دلش بخواد انجام می‌ده.خیلی استرس داشتم و مدام از راننده می‌خواستم تندتر بره.مشخص بود مشکوک شده و می‌خواد ازقضیه سردر بیاره ولی حرفی نزد.ماشین جلوی یه کوچه ی سوت و کور متوقف شد.اینجا دیگه کجا بود؟راننده مشکوک بهم نگاه کردو گفت:
    -رسیدیم.
    بایدم اینجوری نگاه می‌کرد!یه دختر تنها ساعت یازده شب اونم اینجا؟سریع حساب کردم و پیاده شدم.
    همین که پام رو داخل کوچه گذاشتم ترسی همه ی وجودم رو گرفت.قلبم به شدت به قفسه ی سینم می‌کوبید و سکوت کوچه رو می‌شکست،جلوتر رفتم.صدای قدمای آهسته ی یه نفرو پشت سرم احساس کردم ولی قبل از اینکه فرصت کنم برگردم یه دستمال جلوی دهنم قرار گرفت و دیگه چیزی متوجه نشدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    "از زبان راوی/دانای کل"
    تاکسی جلوی خونه ی مهرداد متوقف شد.ماهان سریع تشکر و خداحافظی کرد و خواست پیاده بشه که آراد دستش رو کشید.نگران بهش نگاه کرد و گفت:

    -یادگرفتی باید چیکار کنی؟
    ماهان دستش رو فشرد و گفت:

    - آره،نگران هیچی نباش!
    آراد لبخندی نصفه نیمه زد و گفت:

    -پس دیگه سفارش نکنما،مراقب خودت باش.
    -چشم،حالا اجازه می‌دین برم؟
    پلکاش و روی هم گذاشت و گفت:

    -به سلامت.
    خداحافظی کردو از ماشین پیاده شد.با دیدن خونه ی قدیمی‌شون تمام خاطراتش دوباره زنده شد.تمام روزای خوش بچگیش تو این خونه رقم خورده بود،کنار خانوادش،بدون هیچ دغدغه و مشکلی! آهی کشید.دلش می‌خواست به اون دوران برگرده.دورانی که فارغ از هرچیزی همراه برادراش کنار شومینه می‌نشست و به قصه های بی بی گوش می‌داد.چمدون کوچیکش رو دنبال خودش کشیدو به سمت در خونه رفت. زنگ رو زد و منتظر ایستاد.چند لحظه بعد دختر جوونی که صداش برای ماهان آشنا بود جواب داد.حدس زد باید همون دختری باشه که همیشه دست به سرش می‌کرد!
    -کیه؟
    -باز کن،ماهانم.
    دربه سرعت باز شدو ماهان داخل خونه شد.قبل از اینکه به اطرافش نگاه کنه چشماش رو بست و با تمام وجود نفس کشید.دلش می‌خواست مثل گذشته ها با بوی گلای رز و محمدی آرامش پیدا کنه ولی جزبوی ادکلان خودش بوی دیگه ای به مشامش نرسید!با تعجب چشماش رو باز کرد و به درختا و بوته های خشک و بی برگ و گل خیره موند،انگار یادش رفته بود زمستونه!دلش گرفت.دست خودش نبود اما خیلی احساساتی بود.مادرش همیشه باهاش شوخی می‌کردو می‌گفت:

    -فکر کنم خدا می‌خواسته تو دختر بشی ولی یه لحظه حواسش ازت پرت شده و توام از فرصت استفاده کردی!
    عاشق مادرش بود،درست برعکس مهرداد!مهرداد از بچگی دلسنگ و خودخواه بود.چشم دیدن برادر بزرگشون مهران رو نداشت،هیچوقت!
    آهی کشید و در رو بست.از پلکان بالا رفت و آهسته در رو باز کرد. دختر جوونی به استقبالش اومد.همون دختر بود!
    -سلام آقا! وسایلتون رو بدین ببرم بالا.
    چپ چپ نگاهش کردو با اخم گفت:

    -لازم نکرده!خودم می‌برم.مهرداد کجاست؟
    -خونه نیستن.
    -بعله این رو که متوجه شدم.کدوم قبرستونی تشریف دارن؟!
    -نمی‌دونم آقا!
    چمدونش رو ول کرد و به سمت دختر رفت.
    -که نمی‌دونی!

    داد زد:
    -بگو کجاست؟
    دخترک از جا پریدو دستپاچه گفت:

    -به خدا نمی‌دونم آقا!دوستشون اومدن اینجا باهم رفتن بیرون.
    نفس عمیقی کشیدو گفت:

    -خیله خب!یه چیزی برا من بیار از گشنگی تلف شدم.
    سریع چشمی‌ گفت و رفت.ولو شد روی مبل و شماره ی مهرداد رو گرفت.
    -الو؟سلام ماهان!
    -به!سلام آقا مهرداد،چه عجب جواب دادین!
    -شرمنده موبایلم رو سایلنت بود.کاری داشتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -کار خاصی که نه،فقط می‌خواستم بیای خونه تا ببینمت.البته اگه مزاحم کاراتون نمی‌شم!
    مهرداد متعجب گفت:
    -بیام خونه؟!
    -آره،من منتظرتم!
    -تو...تو مگه ایرانی؟!
    -آره،اشکالی داره؟!
    -کی اومدی؟
    -همین امروز.
    آب دهنش رو قورت دادو گفت:
    -اوکی،همونجا بمون الان میام.
    -پس می‌بینمت.
    -فعلا!
    ***
    "از زبان مهرداد"
    روی مبل روبه روش نشستم و صبر کردم تا رزا بره.همین که شرش کم شد به ماهان که تو گوشیش بود نگاه کردم و کنایه آمیز گفتم:
    -تو اومدی ایران که من رو ببینی یا با موبایلت ور بری؟!
    موبایل رو کنار گذاشت و گفت:
    -خب معلومه،دلم برات تنگ شده بود، اومدم ببینمت!
    پوزخندی زدم و کنایه آمیز گفتم:
    -وای چه برادر مهربونی!خدایا بابت این همه لطف و علاقه ی برادرانه ازت ممنونم!
    بهش نزدیک شدم و ادامه دادم:
    -مشکوک می‌زنی ماهان!واسه چی یه دفعه ای خونه و زندگی مون رو ول کردی اومدی ایران؟
    اونم بهم نزدیک شد و گفت:
    -تو که مشکوک تری!واسه چی یه دفعه گفتی می‌خوام برم ایران؟اصلا من اومدم واسه اینکه جواب همین سوالم رو بگیرم.خب حالا که جواب سوالت رو گرفتی جواب سوال من رو بده!
    از روی مبل بلند شدم و پوزخندی زدم.
    -یه بار که بهت گفتم ماهان.واسه کارای بابا اومدم.
    -منم همون روز بهت گفتم که من رو با خر اشتباه نگیر!
    بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم سمت پله ها که با حرفش سرجام می‌خکوب شدم.
    -من که می‌دونم واسه چی اومدی اینجا!می‌خوای بری سراغ وحید!
    برگشتم سمتش و متعجب گفتم:
    -وحید؟!
    -آره وحید،چرا وحشت کردی؟نکنه می‌ترسی من کار دستت بدم؟!
    -وحید الان با زنش تو ترکیه خوشه چه ربطی به ایران داره؟!برو یکم استراحت کن تا اینقدر فکرای بی جا به سرت نزنه!
    دوباره شروع کردم از پله ها بالا رفتن که گفت:
    -منم باهاتم!
    برگشتم سمتش و لبخندی زدم:
    -چی چی رو باهاتم برادر من؟!من واسه کارای بابا اومدم همین فردا پس فردا هم تمومشون می‌کنم و برمی‌گردیم ترکیه.
    از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد.دست به کمر ایستاد و گفت:
    -کدوم کارا؟!بابا که چند ساله مرده تو دنبال چه کاریش هستی دقیقا؟!
    -دنبال یه سری اسنادو مدارکی که خوشبختانه به نام اون دوتا گداگشنه نیست!
    -اوم!اونوقت چه اسنادیه که من ازشون بی خبرم؟
    -خودمم تازه فهمیدم.وکیل بابا بهم گفت.
    -آها.گفتی تا فردا تموم می‌شه دیگه؟
    -به احتمال زیاد!.
    -ولی فردا که جمعست!
    خاک تو سرم!راست می‌گفت.حالا این سوتی بزرگی رو که داده بودم چه جوری باید جمعش می‌کردم؟!
    -وکیل بابا گفت مهم نیست.گفت فقط می‌خواد هرچه زودتر از زیر دینی که به ما داره دربیاد.
    -دِین!چرا انقدر مزخرف بلغور می‌کنی مهرداد؟چرا می‌خوای واقعیت رو از من پنهون کنی؟مگه حق و حقوق هردوتامون نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -پس باید هردوباهم پسش بگیریم.تونستی پیداش کنی؟
    دیگه واقعا نمی‌دونستم چی باید بهش بگم.پسره ی ورپریده انقدر مطمئن حرف می‌زد انگار یکی همه ی اینارو گذاشته بود کف دستش!ولی بالاخره که چی؟!مرگ یبار،شیونم یبار.تصمیم گرفتم همه چی رو بهش بگم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    -آره،درسته!من واسه انتقام گرفتن از اونا اومدم ایران.چون وحید باعث شد پنج سال تمام بیفتم تو زندان بدون اینکه به حقم برسم.
    رفتم از پله ها پایین و روبه روش ایستادم.
    -اومدم ایران که بکشمشون تا به حقم برسم.هردوشونم گیر آوردم.حالا اگه می‌خوای حقمون رو از چنگشون در بیارم بهتره که دست از سرم برداری و تو کارام دخالت نکنی
    دست روی شونم گذاشت و گفت:

    -گوش کن مهرداد.همونقدر که تو ازاونا نفرت داری منم ازشون متنفرم.منم می‌خوام شاهد زجر کشیدن و مرگشون باشم!
    پوزخندی زدم:تو که اینقدر بی رحم نبودی!دختر مامان بودی!
    -بس کن مهرداد.گذشت اون موقع ها که سر هر مسئله ی کوچیکی زود احساساتی می‌شدم.اون موقع ها هنوز دهنم بو شیر می‌داد.حالا تازه به حرفات رسیدم.
    از حرفاش تعجب کرده بودم.ابروم رو بالا انداختم و گفتم:

    -مطمئنی چیزی تو سرت نخورده؟!یعنی یه دفعه ای متحول شدی؟
    -تو اینجوری فکر کن.فقط می‌خوام کمکت کنم!
    دوباره برگشتم سمت پله ها و گفتم:

    -من به کمک احتیاجی ندارم!
    -این خیلی ناعادلانه ست مهرداد!تو لـ*ـذت انتقام از اونارو ببری ولی من نه!
    به سمتش برگشتم.
    -تو که هیچوقت فکر این چیزا نبودی.حالام نباش!
    رفتم از پله ها بالا که گفت:

    -اگه بذاری منم کمکت کنم همه چی طبق نقشت پیش می‌ره ولی اگه نذاری،اونوقت من فکر می‌کنم تو می‌خوای همه چی رو برای خودت تصاحب کنی!
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:

    -اونوقته که منم دیگه ساکت نمی‌مونم.پس اگه پلیس اومد سراغت تعجب نکن!چون حتما کار من بوده!
    این رو گفت و به سمت اتاقش رفت.وقتی پیله ای می‌شد هیچ کاریش نمی‌شد کرد.پوفی کشیدم و گفتم:

    -خیل خب،قبوله!به شرط اینکه دردسر درست نکنی.اوکی؟
    برگشت سمتم و لبخندی زد:

    -چشم!
    نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
    ***
    "از زبان راوی/دانای کل"
    مهرداد صبح اول وقت از خواب بیدار شد.می‌دونست ماهان تا لنگ ظهر خوابه پس فرصت خوبی بود که قالش بذاره و بره.می‌دونست اگه همراهش بیاد آخر براش دردسر می‌شه!اون دل دیدن کشته شدن یه گنجشک رو نداشت چه برسه به دوتا آدم!
    سعی می‌کرد تمام حرکاتش رو بی سرو صدا انجام بده تا ماهان از خواب بیدار نشه.ولی خبر نداشت که ماهان خیلی زودتر از اون آماده ی رفتن شده!آهسته وارد اتاق شدو اسلحه ی روی میزو برداشت.پاورچین پاورچین اومد سمت اتاق ماهان و از لای در نگاهش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    خواب بود! سریع بارونیش رو برداشت و از در سالن بیرون زد. هنوز در رو نبسته بود که با صدای ماهان سرجاش خشکش زد:
    -کجا بدون من؟!
    پوفی کشید و به سمتش برگشت.دست به سـ*ـینه به لولای در تکیه داده بودو طلبکار نگاهش می‌کرد.
    -فکر می‌کردم حالا حالاها خوابی!
    -حالا که می‌بینی بیدارم!
    -خیل خب پس زود آماده شو.
    -تا تو ماشین رو ببری بیرون منم حاضر شدم.
    -اوکی!
    منتظر موند تا مهرداد از در بره بیرون.رفت سمت اتاقش و موبایلش رو برداشت.سریع شماره ی آراد رو گرفت.پرده رو کنار زد و نگران به مهرداد چشم دوخت.بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت.صدای نگرانش تو گوش ماهان پیچید.
    -الو ماهان؟چه خبر؟
    -داریم می‌ریم سراغشون.
    -مهرداد که بهت شک نکرده؟
    -نه.
    -آفرین!سعی کن عادی رفتار کنی،تا می‌تونی وقت رو تلف کن و نذار کاری کنه.حواست به ردیاب هست؟
    -آره،همین که از در رفتیم بیرون روشنش می‌کنم.
    -خوبه!اگه تونستی بامن در تماس باش.
    -باشه،من باید برم.
    -مراقب خودت باش.
    -فعلا!
    همین که گوشی رو قطع کرد کاپشنش رو برداشت و از خونه بیرون زد. هرچی ماشین جلوتر می‌رفت نگران تر می‌شد.اینجا دیگه کجا بود؟!تا پلیس اینجارو پیدا می‌کرد که کار از کار گذشته بود.
    رو کرد به مهردادو گفت:

    -اینجا رو از کجا گیرآوردی؟
    -کامران پیداش کرده.
    -کامران؟همون دوست دوران دانشگاهت؟
    -آره!
    باید حدس می‌زد.آخه کی با مهرداد دوست می‌شد جز یکی لنگه ی خودش؟!
    با صدای مهرداد توجهش جلب شد.
    -پیاده شو،رسیدیم.
    ***
    "از زبان بهار"
    درد شدیدی تو سرم پیچید.پلکام رو روی هم فشار دادم و به سختی چشمام رو باز کردم.روی آرنجم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.اینجا دیگه کجا بود؟سعی کردم به خاطر بیارم چه اتفاقی افتاده.من و پارسا باهم بودیم؛ ولی من رفتم یه جای دیگه،یه کوچه ی تاریک،اومده بودم دنبال وحید،وحید!دوباره اطرافم رو نگاه کردم که یه دفعه نگاهم بهش افتاد.بی هوش و خونی روی زمین افتاده بود.چهار دست و پا خودم رو بهش رسوندم و شروع کردم به تکون دادنش.به چشمای بستش زل زدم و نگران صداش زدم:

    -وحید؟وحید جان!صدام رو می‌شنوی؟
    دستام رو روی پیشونی خونیش گذاشتم و موهاش رو پس زدم.بمیرم الهی!معلوم نبود با چی کوبیده بودن تو سرش که اینجوری زخمی‌ شده بود.کی باهاش اینجوری کرده بود؟گریون نالیدم:
    -وحید،وحید پاشو!
    صدای آشنایی از پشت سرم گفت:

    -نگران نباش،به هوش میاد!
    وحشت زده برگشتم سمت صدا!باورم نمی‌شد!متعجب بهش خیره شده بودم که جلوتر اومدو پوزخندی زد:

    -چیه؟!از دیدنم تعجب کردی؟نکنه توقع داشتی تا آخر عمرم تو زندان بپوسم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا