- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
به میز تکیه دادم و دست به سـ*ـینه نگاهش کردم.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-که اینطور!پس آقا دکتری شده واسه خودش!
خندید و پک دیگه ای به سیگارش زد:
-چیه؟!نکنه حسودیت میشه؟!
پوزخندی زدم و تکیم رو از میز برداشتم.
-من به آدمی که قراره بمیره حسودی نمیکنم!
-باشه تو راست میگی!
-توام شرو ور میگی!
پشت میزم نشستم و دوباره عکس رو از توی کشو بیرون کشیدم.همونجور که به عکس نگاه میکردم گفتم:
-دختره چی؟با اون عکسی که بهت دادم تونستی گیرش بیاری؟
-راحت تر از اونکه فکرشو بکنی!
متعجب نگاهش کردم.
-چطور مگه؟
-خودمم هنوز توش موندم.اون روز که میخواستم مطمئن بشم وحیدتوهمون بیمارستان کار میکنه رفتم اونجاو تو حیاطش منتظر موندم که یه دفعه دیدم دختره اومد تو بیمارستان!اولش فکر کردم اشتباه دیدم ولی دقت که کردم دیدم همونه.
-اوم! پس هنوزم با اونا زندگی میکنه.
با صدای دراتاق سریع اسلحه رو قایم کردم و گفتم:
-بیاتو!
آهسته در رو باز کردو تلفن به دست وارد اتاق شد.
-ببخشید آقا!آقا ماهان زنگ زدن.اصرار دارن که با خودتون حرف بزنن.
پوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. همینجور که به سمتش میرفتم گفتم:
-مگه بهت نگفتم دست به سرش کن
-سعی کردم آقا!ولی....
پوفی کشیدم و تلفن رو از دستش کشیدم.
-خیل خب،برو!
چشمی گفت و سریع از اتاق بیرون رفت.
-الو؟
صدای شاکی ماهان تو گوشم پیچید:
-معلوم هست کجایی مهرداد؟چرا هر چی زنگ میزنم این دختره جواب میده؟
-سرم شلوغه،کار دارم.
-آخه تو چه کاری تو ایران داری؟
-مربوط به کارای باباست.
صدای خنده ی حرصیش توث گوشم پیچید.
-هه!کارای بابا!منم که گوشام مخملیه!
-منظورت چیه؟!
-منظورم اینه که من رو خر فرض نکن!نکنه انتظار داری حرفات رو باور کنم؟!
-یعنی چی؟!معلومه که باید باور کنی!مگه من تاحالا بهت دروغ گفتم؟!
کنایه آمیز گفت:
-تو؟!نه،نه اصلا!تو و دروغ؟!
دندونام رو روی هم ساییدم و گفتم:
-بس کن خواهش میکنم.
-تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی.
-آخه من چی رو میخوام از تنها برادرم پنهون کنم؟!
-منم نمیدونم؛ ولی اونقدر پِیش رو میگیرم که بالاخره بفهمم!
زیرلب گفتم:
- برو بابا!
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.
کامران:داداشت بود؟
حرصی بهش توپیدم:
-نه زنم بود!اصلا تو چرا هنوز اینجایی؟!مگه قرار نبود بری دنبال یه جای سوت و کور بگردی؟بجنب به خودت من وقت واسه هدر دادن ندارم.
از جاش بلند شدو گفت:
-خیل خب بابا!حالا چرا قاطی میکنی؟!من رفتم!
کلافه رو مبل ولو شدم و گفتم:
-به سلامت.
سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم.صدای کوبیده شدن در به گوشم خورد.نباید بذارم ماهان چیزی بفهمه،نباید!
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-که اینطور!پس آقا دکتری شده واسه خودش!
خندید و پک دیگه ای به سیگارش زد:
-چیه؟!نکنه حسودیت میشه؟!
پوزخندی زدم و تکیم رو از میز برداشتم.
-من به آدمی که قراره بمیره حسودی نمیکنم!
-باشه تو راست میگی!
-توام شرو ور میگی!
پشت میزم نشستم و دوباره عکس رو از توی کشو بیرون کشیدم.همونجور که به عکس نگاه میکردم گفتم:
-دختره چی؟با اون عکسی که بهت دادم تونستی گیرش بیاری؟
-راحت تر از اونکه فکرشو بکنی!
متعجب نگاهش کردم.
-چطور مگه؟
-خودمم هنوز توش موندم.اون روز که میخواستم مطمئن بشم وحیدتوهمون بیمارستان کار میکنه رفتم اونجاو تو حیاطش منتظر موندم که یه دفعه دیدم دختره اومد تو بیمارستان!اولش فکر کردم اشتباه دیدم ولی دقت که کردم دیدم همونه.
-اوم! پس هنوزم با اونا زندگی میکنه.
با صدای دراتاق سریع اسلحه رو قایم کردم و گفتم:
-بیاتو!
آهسته در رو باز کردو تلفن به دست وارد اتاق شد.
-ببخشید آقا!آقا ماهان زنگ زدن.اصرار دارن که با خودتون حرف بزنن.
پوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. همینجور که به سمتش میرفتم گفتم:
-مگه بهت نگفتم دست به سرش کن
-سعی کردم آقا!ولی....
پوفی کشیدم و تلفن رو از دستش کشیدم.
-خیل خب،برو!
چشمی گفت و سریع از اتاق بیرون رفت.
-الو؟
صدای شاکی ماهان تو گوشم پیچید:
-معلوم هست کجایی مهرداد؟چرا هر چی زنگ میزنم این دختره جواب میده؟
-سرم شلوغه،کار دارم.
-آخه تو چه کاری تو ایران داری؟
-مربوط به کارای باباست.
صدای خنده ی حرصیش توث گوشم پیچید.
-هه!کارای بابا!منم که گوشام مخملیه!
-منظورت چیه؟!
-منظورم اینه که من رو خر فرض نکن!نکنه انتظار داری حرفات رو باور کنم؟!
-یعنی چی؟!معلومه که باید باور کنی!مگه من تاحالا بهت دروغ گفتم؟!
کنایه آمیز گفت:
-تو؟!نه،نه اصلا!تو و دروغ؟!
دندونام رو روی هم ساییدم و گفتم:
-بس کن خواهش میکنم.
-تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی.
-آخه من چی رو میخوام از تنها برادرم پنهون کنم؟!
-منم نمیدونم؛ ولی اونقدر پِیش رو میگیرم که بالاخره بفهمم!
زیرلب گفتم:
- برو بابا!
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.
کامران:داداشت بود؟
حرصی بهش توپیدم:
-نه زنم بود!اصلا تو چرا هنوز اینجایی؟!مگه قرار نبود بری دنبال یه جای سوت و کور بگردی؟بجنب به خودت من وقت واسه هدر دادن ندارم.
از جاش بلند شدو گفت:
-خیل خب بابا!حالا چرا قاطی میکنی؟!من رفتم!
کلافه رو مبل ولو شدم و گفتم:
-به سلامت.
سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم.صدای کوبیده شدن در به گوشم خورد.نباید بذارم ماهان چیزی بفهمه،نباید!
آخرین ویرایش توسط مدیر: