کامل شده رمان قمار به شرط چشمانت|badriکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 17 68.0%
  • خوب

    رای: 7 28.0%
  • ضعیف

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
*****
مطمئن بودم که وحید دنبال همچین چیزی نیست.اون دیگه حتی به اونا فکرم نمی‌کرد چه برسه به اینکه بخواد دنبالشون بگرده!وحید دنبال گذشتش نبود؛ ولی انگار این گذشته ی مجهولش بود که دنبال اون بود!که بدجوری بهش پیله کرده بود و نمی‌خواست ولش کنه!اونشب آرام رو قانع کردم که وحید دنبال خانوادش نیست ولی اون موقع هیچ خبر نداشتم که بعد از این چه اتفاقاتی قراره بیفته.نمی‌دونستم که رفتن مون به ایران چه ماجراهایی به دنبال داره.نمی‌دونستم چه چیزی اونجا انتظارمون رو می‌کشه و بازم سرنوشت بود که مارو دنبال خودش به ایران کشوند.این بار چه نقشه ای برامون داشت؟
***
موهای نرمش رو نوازش کردم و بـ ــوسه ای به روش زدم.آروم تو گوشش گفتم:
-پاشو آیدا جونم،رسیدیم.
آروم چشمای خوشگلش رو باز کرد و گفت:
- لسیدیم ایلان؟
-آره عزیزم،پاشو خوشگلم دیگه باید بریم.
همی‌ن که پام رو روی زمین گذاشتم احساس عجیبی بهم دست داد.تمام گذشته ی مجهولم تو این کشور رقم خورده بودو حالا بعد از چندسال دوباره داشتم روی زمینش پا می‌ذاشتم.بدون اینکه بدونم اصلا واسه چی ازش رفتم؟!
توی تاکسی نشستیم و راننده راه افتاد.هر چهار نفرمون با دقت بیرون رو نگاه می‌کردیم.وحید و آرام که از بچگی اینجا نبودن منم که...وحید از قبل کارای خرید خونه رو انجام داده بود و الان آماده بود.آدرس رو به راننده داد و اونم به مسیرش ادامه داد.هر چقدر که جلوتر می‌رفتیم خیابونا به نظرم آشناتر میومدن.یعنی قبلا اینجا اومدم؟!می‌دونستم که فکر کردن بهش فایده ای نداره چون قطعا یادم نمیاد!پس کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به کف ماشین دوختم که یه دفعه آیدا دستم رو کشید.بهش نگاه کردم و گفتم:
- جانم عزیزم؟
با دستش به نقطه ای اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو نگاه خاله.
رد انگشتش رو گرفتم و به یه پارک کوچیک رسیدم.یه پارک که مثل خیابونا برام آشنا بود.صدای شادی و خنده ی بچه ها از فاصله ی دور به گوشم می‌رسید.صداها کم کم مبهم شد نو جاشون رو به صداهای دیگه ای دادن.صداهای مبهمی‌ که مدام توی گوشم می‌پیچید.صدای حرفاو خنده ها! صداهایی آشنا که نمی‌دونستم متعلق به چه کسایی هستن!گاهی یکی دوتا جملش واضح می‌شد ولی سریع از ذهنم می‌گذشت و نمی‌تونستم روش تمرکز کنم.
-بعله دیگه!شما فقط واسه بهار خانوم بستنی بخر!یه وقت یادت نباشه ماهم آدمیما!
-کوفت بخوری امین!خوب خودت برو بگیر!
-دمت گرم توکه دوتا گرفتی خوب برو دوتا دیگه هم بگیر!
-من حال ندارم دوباره تا اونجا برم!
-بابا دوقدم راه که بیشتر نیست!
-خوب خودت این دوقدم راه رو برو!
-اه!اصلا نخواستیم!
دردی توی سرم پیچید.نگاهم رو از پارک گرفتم و دستم رو روی گوشام گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    امین! امین کی بود؟!یعنی من قبلا به این پارک اومده بودم؟
    با صدای وحید به خودم اومدم:
    - ممنون آقا.
    پیاده شدیم و وحید حساب کرد.پس خونه ای که وحید خریده بود توی همین خیابون بود.
    ***
    آیدا لبه ی کت وحیدو کشید رو با التماس گفت:
    - تولو خدا بابایی!مده قلال نبود املوز منو ببلی پالک؟
    وحید خم شد و سر آیدا رو بوسید و گفت:
    -آره قشنگم؛ ولی صبحا که باید برم سر کار بابایی،عصر می‌برمت! باشه دختر قشنگم؟
    آیدا ناراضی و ناراحت سرش رو تکون داد و به سمت اتاقش رفت .وحید خداحافظی کوتاهی کردو سریع از خونه خارج شد.خیلی زود تونست تو یه بیمارستان همون اطراف کار پیدا کنه و مشغول بشه.خودم رو سرگرم آب دادن به گلا کردم که دیدم آرام شال و کلاه کرده.
    -کجا داری میری؟
    -دارم میرم خرید.
    آبپاش رو کنار گذاشتم و به سمتش دوییدم.کیفش رو از دستش گرفتم و گفتم:
    - من میرم!
    -نه دیگه بهار جون، حالا که دیگه آماده شدم.
    -ولی من خیلی حوصلم سر رفته.
    -...
    لبخندی زدم و دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
    - لیست خریدارو رد کن بیاد!
    لبخندی زدو گفت:
    - باشه، پس صبر کن بنویسم.
    یه دفعه آیدا از اتاقش پرید بیرون و ذوق زده دویید سمتم و گفت:
    - می‌خوای بلی بیلون؟
    آستینم رو کشید و ادامه داد:
    - منم ببل پالک خاله.تولو خدا!قول می‌دم اذیتت نتنم!
    خندیم و منتظر به آرام چشم دوختم.با لبخندش اجازه داد.با خوشحالی روبه آیدا گفتم:
    - زودی آماده شو تا بریم.
    خندیدو گفت:
    - ملسی خاله جون!
    این رو گفت و به سرعت به سمت اتاقش دویید. کفشم رو پام کردم و جلوی آیینه شالم رو مرتب کردم.
    -اومدی آیدا خانوم؟
    دویید بیرون و گفت:
    - آله بلیم.
    دستش رو گرفتم و در رو باز کردم. به آرام نگاه کردم و گفتم:
    - می‌خوام یه سری هم برم محل کار وحید ببینم واقعا کار می‌کنه یا....
    خندید و گفت:
    - باشه، فقط از اونجا حتما زنگم بزن که نگرانتون نشم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - چشم،خداحافظ.
    آیداهم خداحافظی کردو باهم وارد آسانسور شدیم. همین که به پارک رسیدیم دستم رو ول کرد و به سمت وسیله ها دویید. داد زدم:
    - دور نشی خاله جون!
    اونم داد زد:
    - چشم!
    محو تماشای تاب بازی آیدا بودم،همون تاب بود.
    با ترس داد زد:
    - تو رو خدا آروم تر امین!تو داری به قصد کشت هلم می‌دی!کارای شوهرت رو می‌بینی پریسا خانوم؟!
    -اذیت نکن داداشم رو امین.
    -دلم می‌خواد!رفیق و برادرزن خودمه!
    -امین!آروم تر!
    با برخورد یه چیزی به پام از افکارم بیرون اومدم.
    نگاهم رو از آیدا گرفتم و به توپ کنار پام انداختم.صدای پسربچه ای حواسم رو به خودش جمع کرد:
    - خاله؟می‌شه اون توپ رو بندازین اینور؟
    بهش نگاه کردم.بافاصله ی چندمتر از من ایستاده بودو نتونستم قیافش رو خوب ببینم.همین جور که داشتم توپشو از رو زمین برمی‌داشتم اونم نزدیکتر شد.همی‌ن که سرم رو بلند کردمو دیدمش از تعجب ماتم برد!قیافش خیلی آشنا بود.اما هر چی فکر کردم یادم نمیومد تو این چندروزی که اومدیم اینجا دیده باشمش.همین جور به چشمای آبی رنگ و خوش حالتش خیره بودم که با صداش به خودم اومدم:
    - خاله؟نمی‌دیش؟!
    چیزی نگفتم و دوباره بهش خیره شدم.پوفی کشید و بهم نزدیک تر شد که یه دفعه با صدای آشنای یه زن به سمت منبع صدا برگشت.
    -کجا موندی سینا؟
    توپ رو از دستم گرفت و با صدای بلند گفت:
    - اومدم مامان.
    -بدو پسرم.دایی و آبجیت پشت درمی‌موننا!
    نگاهشو ازم گرفت و به سمت درختا دویید.
    متحیر با نگاهم دنبالش می‌کردم که میون درختا ناپدید شد.نمی‌دونم چرا از دیدن اون پسربچه انقدر شوکه شده بودم!یعنی شبیه به کی بود؟!
    هنوز نگاهم روی درختا ثابت مونده بود که با صدای آیدا به خودم اومدم:
    - خاله جون؟حواست کجاست؟
    نگاهم رو از درختا گرفتم و بهش دوختم.دستی روی سرش کشیدم و گفتم:
    - جانم عزیزم؟
    با دستش به نقطه ای اشاره کردو گفت:
    - از اونا می‌خوام.
    رد نگاهش رو گرفتم و به پشمکا رسیدم. از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم.
    -باشه عزیزم، بریم بخریم.
    -ممنون.
    رفتیم سمت پشمکا و یکیشون رو خریدم.دادم دستش و گفتم:
    - خوب دیگه، بریم پیش بابا؟
    همین جور که می‌خورد سرش رو به علامت تایید تکون داد.دستش رو گرفتم و راه افتادیم.هنوزم تو فکر اون پسربچه بودم.خدایا! یعنی اون کی بود؟ وارد بیمارستان شدم و به سمت پذیرش حرکت کردم.
    منتظر موندم تا حرف زن جوون با تلفن تموم بشه.لبخندی زدو گفت:
    - سلام، چه کمکی از دستم برمیاد؟
    -سلام خانوم.ببخشید با آقای دکتر وحید کامفر کار داشتم.اتاقشون کجاست؟
    نشونه ی اتاقش رو بهم داد.دست آیدا رو گرفتم و به سمت اتاقش رفتیم. صدای صحبتش با یه نفر از پشت در بسته ی اتاق به گوشم خورد، انگار مریض داشت.همراه آیداروی صندلیا نشست مو منتظر موندم.
    -دیگه سفارش نکنما!حتما این داروهارو سروقت بهش بدین که حالش زوده زود خوب بشه.عموجون شیطونی نکنیا!حتما دارو هات رو بخور.
    صدای بچگونه ای گفت:
    - چشم آقای دکتر.
    و بازم صدای آشنایی به گوشم خورد.آشناتر ازتموم صداها!
    -چشمTممنون آقای دکتر.
    -خواهش می‌کنم.
    مثل طلسم شده هابه در اتاق نزدیک شدم و روبه روش قرار گرفتم که یه دفعه خودش باز شد.
    بهت زده بهم زل زد و کیسه ی داروها از دستش افتاد.
    -بهار؟!
    کم کم اشکام راه خودشون رو پیدا کردن.زیرلب زمرمه کردم:
    - پارسا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    قطره ی اشکی از چشمش چکید.نگاهش رو ازم گرفت و به آیدا که دستش تو دستم بود دوخت.
    لبخند تلخی زدو گفت:
    - چه دختر نازی داری!
    با بهت از پشت پرده ی اشک بهش خیره شدم. با لحنی شاکی و ناراحت گفتم:
    - چی می‌گی تو؟
    سرم گیج می‌رفت.انگار که همه ی خاطراتم تا زمان بیست سالگی یه دفعه ای به سرم هجوم آورده باشن.اتاق دور سرم می‌چرخید، دستام یخ زده بود.نمی‌تونستم چهره ی پارسا رو درست ببینم.چشمام سیاهی رفت.پاهام سست شدن.یه دفعه زیرپام خالی شد که پارسا سریع گرفتم و نذاشت زمین بخورم. نگران گفت:
    - بهار؟
    وحیدم دویید سمتم و کنار پارسا زانو زد.دیگه چیزی نفهمیدم.
    ***
    "از زبان مهرداد"
    پرده رو کنار زدم و به خیابون شلوغ و ماشینایی که در رفت و آمد بودن خیره شدم.دود ماشینا کم بود هوای ابری و گرفته تهران هم آسمون رو دلگیرتر می‌کرد.یادم نمیومد آخرین بار کی اومده بودم اینجا.کمتر از یک سال بعد اینکه مهران ازدواج کرد و رفت ترکیه منم رفتم همونجا.اون زمان بیست سال بیشتر نداشتم.ماهان هم همینکه درسش تموم شد اومد پیش ما.پدرومادرم با رفتنمون مخالفت نکردن.چون این تصمیم مهران بود و از نظر اونا حتما تصمیم درستی بود!اصلا هرچی که مهران می‌گفت و هرکاری که اون انجام می‌داد درست بود!همیشه همینطور بود!مهران بچه ی بزرگ خونواده و عزیزدردونه ی پدرومادرم بود.اونقدر که پدرم بیشتراز نصف مال و اموالش رو به نام اون زد.با اینکه شغل خوبی پیدا کرده بود و من و ماهان هنوزم بیکار بودیم.
    پک آخر رو به سیگار زدم و با حرص توی سطل زباله انداختمش. هنوزم فکر کردن به این مسائل عذابم می‌داد و با این حال هرروز بهش فکر می‌کردم!عصبانی روی مبل ولو شدم و سیگار دیگه ای روشن کردم.پدرم حق مارو دو دستی تقدیم پسر بزرگش کرد.ولی من آدمی‌ نبودم که به همین سادگیا از حقم بگذرم!اصلا دلیل اومدنم به ایران همین بود!هرجور شده باید حق خودم و ماهان رو پس می‌گرفتم.وقتی مهران بعد از چندسال انتظار فهمید که نمی‌تونه بچه داربشه خیلی امیدوار شدم.اینجوری می‌تونستم زودتر حقم رو از حلقومش بیرون بکشم!
    ولی بعد از چند وقت که بادوتا بچه همراه زنش ازیه سفر برگشتن تمام امیدم نابود شد.دوتا بچه که درمقابل دادن پول گرفته بودن.مهران تمام مال و اموالی که از پدرم به ارث بـرده بود رو به نام اون دوتا بچه زد.
    با صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم.
    -بیا تو!
    آهسته در رو باز کرد و گفت:
    -عصرونه تون رو آوردم آقا.
    به میز بغـ*ـل دستم اشاره کردم و گفتم:
    - بذارش اینجا.
    -چشم آقا!
    سریع وارد اتاق شدو سینی رو روی میز گذاشت.
    -چیز دیگه ای لازم ندارین آقا؟
    -نه،می‌تونی بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    چشمی‌ گفت و خواست از اتاق خارج بشه که صداش زدم:
    - صبرکن رزا.
    برگشت سمتم و گفت:
    - بله آقا؟
    -دفعه ی بعد که ماهان زنگ زد خودت یه جوری دست به سرش کن.
    -چشم آقا.
    -می‌تونی بری.
    رفت و در رو پشت سرش بست.نباید ماهان از هدفم از اومدن به ایران بویی می‌برد.اون هنوز دهنش بوی شیر می‌داد.خیلی چیزارو نمیفهمید!هنوز درک نمی‌کرد که حق گرفتنیه!شده بازور، با خواهش،باتوسل به هر راه و روشی،حتی قتل!پکی به سیگارم زدم و از روی مبل بلند شدم.پشت میز نشستم و کشوش رو باز کردم.عکس قدیمی‌ و رنگ و رو رفته ای که بیست و پنج سال از عمرش می‌گذشت رو از توش کشیدم بیرون و برای بار هزارم نگاهش کردم.ازهمون بچگی خوشگل بودن.همینه دیگه!بچه های خوشگل همیشه خوش شانسن!حق من توچنگ شمادونفره؛ ولی من پسش می‌گیرم!نمی‌ذارم حق من و برادرم رو بخورین.الان برای گرفتن حقم خیلی مشتاق تر از پنج سال پیشم.پنج سال پیش که بالاخره تونستم مهران رو سربه نیست کنم و دارو ندارشو بالا بکشم؛ ولی قانع نشدم!حق من و برادرم بیشتر از این حرفا بود.من سندا و ملک و املاکی که متعلق به من و برادرم ولی به نام دوتا بچه آواره بود رو می‌خواستم.ولی هیچ فکر نمی‌کردم که دوباره حقم رو ازم بگیرن و تازه مجبور بشم به خاطرش پنج سال حبسم بکشم!شما دوباره همه چی رو تصاحب کردین؛ ولی من نمی‌ذارم!اومدم ایران که پسش بگیرم!به پسربچه که بی خبر از همه چیز، بی خبر از سرنوشت شومی‌ که قرار بود براش رقم بزنم روبه دوربین لبخند می‌زد چشم دوختم.شاید یک بار شانس آوردی و پلیس تونست حق مارو بهت برگردونه ولی اینبار دیگه از این خبرا نیست!آره،منتظرم باش.خودت رو آماده کن پسر!دیگه کم کم باید غزل خداحافظی رو بخونی آقای دکتر وحید کامفر!
    ***
    "از زبان پارسا"
    پرستار سرمش رو وصل کردو گفت:
    - بیرون آقا،ایشون نیاز به استراحت دارن.
    نگاهم رو از چهره ی رنگ پریدش گرفتم و به پرستار دوختم.
    -کی می‌تونم دوباره بیام پیشش؟
    -هر وقت به هوش اومدن.
    -ممنون.
    از روی صندلی بلند شدم و دوباره نگاهی بهش انداختم.وقتی بعد از پنج سال حسرت دوباره داشتم چهره ی مهربونش رو می‌دیدم دل کندن ازش واقعا برام سخت بود. نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون رفتم.دکتر با دیدن من از روی صندلی بلند شد و نگران گفت:
    - حالش چطوره؟
    -بهتره، فشارش افتاده بود.
    نگاهی به اطراف انداختم ولی اثری ازش نبود.
    -سیما کجاست؟
    با دستش به اتاقی اشاره کردو گفت:نگران نباش، با همسرودختر من اونجاست.حوصلشون سرمی‌رفت خانمم بردشون که سرگرمشون کنه.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟
    به سمت اتاقش راهنماییم کردو گفت:
    - البته،منم خیلی مشتاقم که با شما صحبت کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ***
    -شما از کی بهارو می‌شناسین؟
    روپوشش رو درآورد و به سمتم اومد. روی صندلیش نشست و گفت:
    - از همون وقتی که حافظش رو از دست داد.
    -یعنی...یعنی هیچی یادش نمیومد؟
    -نه،هیچی! خیلی از این موضوع ناراحت بود.ما هممون خیلی مشتاق بودیم که درمورد گذشتش بدونیم و اون رو پیش خانوادش برش گردونیم ولی....
    سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
    -همتون به جز آراد!
    برای پرسیدن سوال بعدیم دودل بودم ولی بالاخره پرسیدم:
    - بهار، عاشق آراد شد؟
    -نه، اون انقدر سرگردون بود که حتی متوجه علاقه ی آراد به خودش نمی‌شد!چه برسه به اینکه...
    -پس آراد عاشقش شده.
    چیزی نگفت. سرم رو آوردم بالا و به چشماش خیره شدم.پرسیدن این سوالا برام خیلی سخت بود ولی باید جوابش رو می‌فهمیدم!
    -تو...تو این چندسالی که...که باهم ازدواج کردن، بهار از زندگیش راضی بوده؟
    سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
    - اونا هیچوقت باهم عروسی نکردن!نامزدیشون بهم خورد،همون اوایل!
    متعجب گفتم:
    - بهم خورد؟چرا؟!
    مکثی کرد و چهرش درهم شد.احساس کردم جواب دادن به این سوال براش راحت نیست؛ اما نفهمیدم چرا! نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چون...چون متوجه شد اون آدم مناسبی واسه زندگی نیست.
    -نیست؟!مگه پلیس نبود؟!وضع زندگیشم که به نظر عالی میومد.
    -اون ارزش آدمارو تو پول ،مقام، اصل و نسبشون می‌دید.ولی عقاید بهار برخلاف اون بود.واسه همینم نامزدیشون رو بهم زد.
    لبخندی به چهرم نشست .نه واسه اینکه نامزدیشون بهم خورده بود، واسه اینکه فهمیدم بهار چجور آدمیه!
    -بعد از اون بهار چیکار کرد؟
    -بعدش باما زندگی کرد.
    -اوم!وقتی ازهوش رفت خیلی نگرانش شدین.
    -خب معلومه!بهار برام خیلی مهمه،اون مثل خواهرمه.وقتی همه پشتم رو خالی کردن اون کنارم موند.وقتی از دنیا سیر شده بودم و هرلحظه آرزوی مرگ می‌کردم اون تنهام نذاشت.اون من رو از مرگ نجات داد!من همیشه مدیونشم.خیلی خوشحالم که بالاخره تونست حافظش رو به دست بیاره.خیلی ازاین بابت رنج می‌کشید.
    خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد.
    -ببخشید.
    گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و به صفحش نگاهی انداختم.وای امین بود!اونقدر با دیدن بهار شوکه شده بودم که یادم رفت بهش زنگ بزنم و از نگرانی درش بیارم.
    ***
    آروم چشماش رو باز کرد.دستش رو گرفتم و لبخندی زدم.
    - بهتری؟
    آهسته سرش رو تکون داد و با صدای که از ته چاه بیرون میومد گفت:
    - پارسا!
    دستش رو آورد بالا و روی گونم گذاشت.دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
    -وحید همه چیز رو برام تعریف کرد.متاسفم بهار!من...من سراغت نیومدم چون...چون نمی‌خواستم زندگیت بهم بخوره،اگه می‌دونستم که...
    -بسه پارسا، یادم نیار!ازت خجالت می‌کشم! از خودت برام بگو.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - از خودم،به نظرت چی باید بگم؟!تو این چندسال زندگی اصلا واسم معنی نداشت.همش تو فکر تو بودم.
    پلکاش رو روی هم فشرد و گفت:
    - تقصیرمن بود!من تورو فراموش کردم،چطور تونستم؟!
    نگاهش رو ازم گرفت و صورتش رو بین بالشت مخفی کرد.
    -شرمنده ام،از خودم،ازتو!
    صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و آهسته اشکاش رو پاک کردم.
    -گریه نکن،خواهش می‌کنم بهار! اشکات من رو داغون می‌کنن.مگه تقصیر تو بوده؟اون تصادف لعنتی باعث شد.
    -باعث شد عزیزترین شخص زندگیم رو ازیاد ببرم.لعنت به من!
    -ا این چه حرفیه بهار؟دیگه نشنوم.
    پتو رو روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن.
    از روی صندلی بلند شدم و تخت رو دور زدم.کنار سرش روی زمین زانو زدم و پتو رو کنار زدم.دستش رو از روی صورتش پس زدم.خواست صورتش رو برگردونه که با دستم گرفتمش و گفتم:
    - چرا نگاهت رو ازم می‌دزدی؟به من نگاه کن بهار! دیگه به گذشته فکر نکن.اون روزای لعنتی دیگه تموم شده،خب؟مهم اینه که الان باهمیم،واسه ی همیشه! پس حالا به من نگاه کن.
    بازم نگاهم نکرد.سرم رو کج کردم و توی چشماش خیره شدم.
    -بهار، بهاری؟نمی‌خوای نگام کنی؟دلت میاد؟منی که این همه دوست دارم،بهارم؟
    آروم آروم نگاهش رو از زمین گرفت و به چشمام دوخت.خندیدم و گفتم:
    - آفرین دختر خوب،حالا بخند! بخند دیگه!
    لبخند کوچولویی به لبش نشوند.
    -حالا شد!می‌دونستی با لبخند چقدر خوشگل تری؟!
    دوباره لبخندی زدو گفت:
    - از خودتون برام بگو،چیکارا می‌کنین؟پریسا، امین،کاوه!حالشون چطوره؟
    -همه خوبن.اتفاقا همین چند دقیقه پیش امین زنگ زد.باورش نمی‌شد تورو پیدا کردم!فقط صد بار گفت بگو به جون خودم!
    خندید و گفت:
    - دلم براشون تنگ شده.
    -همین الاناس که پیداشون بشه.
    ***
    "از زبان آراد"
    افکارم آشفته بود.آخه یعنی چی؟!عموی وحید بعد از پنج سال اونم پشیمون و ناراحت اومده بود سراغ من و از من آمار وحید رو می‌خواست؟!آخه واسه چی؟!اون که می‌دونست خیلی وقته با وحید قطع رابـ ـطه کردم.فقط موقعی که می‌خواستن برن ایران آرام بهم پیام داد که می‌خوان برن و از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازشون نداشتم.تصمیم گرفته بودم به حال خودشون ولشون کنم.بازم خوب بود که حداقل بهم خبر رفتنشون رو داد!منم به عموش همین یه چیز رو که می‌دونستم گفتم ولی الان اعصابم حسابی بهم ریخته بود.واسه چی دنبال وحید می‌گشت؟اونم بعد از پنج سال!احساس خوبی نداشتم.دیگه طاقت نیاوردم و از روی صندلی بلند شدم.تلفن رو برداشتم و تو دفترتلفن دنبال فامیلی کامفر گشتم.بالاخره پیداش کردم و شروع کردم به گرفتن شماره.بعد از چندتا بوق یه نفر گوشی رو برداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -الو؟
    -سلام،منزل کامفر؟
    مشخص بود از اینکه فارسی صحبت می‌کنم متعجب شده بود.بعد از چندلحظه گفت:
    -بله،شما؟!

    -من آراد هستم.گوشی رو به آقا ماهان بدین با ایشون کار دارم.
    -خودم هستم.آقا آراد؟شما باید دوست وحید باشین.
    -بله خودم هستم.
    -امرتون؟
    -می‌خواستم یه قرار بذاریم هم رو ببینیم.کار مهمی‌ باهاتون دارم.
    متعجب گفت:
    - کار مهم؟!

    -بله راجب وحیده.
    -متاسفم ولی ما خیلی وقته که با وحید در ارتباط نیستیم.
    -بله می‌دونم ولی خیلی مهمه!باید باهاتون صحبت کنم.حتما!
    -یعنی از پشت تلفن نمی‌شه؟
    -حضوری بهتره.کجا می‌تونم ببینمتون؟
    ***
    "از زبان بهار"
    باورم نمی‌شد!خیلی خوشحال بودم که بعداز این همه مدت داشتم می‌دیدمشون.تواین مدت کوتاه تمام اتفاقات این چندسال رو ازشون جویا شدم.امین و پریسا ازدواج کرده بودن و حالا دوتا بچه ی شیطون و بازیگوش به اسم سینا و سیما داشتن.سینا همون پسری بود که تو پارک دیده بودمش.با امین مثل یه سیب از وسط نصف شده بود.سیماهم که شبیه پریسا بود.هم پارسا هم امین کار مناسبی پیدا کرده بودن و دور قمارو خط کشیده بودن.به علاوه شادی و کاوه هم عقد کرده بودن و قرار بود به زودی ازدواج کنن.آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.پارسا خواست بهشون خبر بده ولی ازش خواستم بهشون چیزی نگه تا خودم برم پیششون.خبرایی که شنیدم حسابی خوشحالم کرد.چقدر خوب بود که حالا همه سالم و سلامت و خوشحال بودیم.چقدر خوب بود که دوباره دور هم جمع شده بودیم.ولی حتی الانم،الان که همه به آرامش رسیده بودیم، توی عمق وجودم احساس نگرانی می‌کردم.دلشوره داشتم،وحشت زده بودم.اون اسمی‌ که باعث این همه دردسرو بدبختی شده بود به دلم ترس می‌نداخت.اسمی‌ که از به یادآوردنش چهارستون بدنم می‌لرزید.

    شروین!
    ***
    پریسا ناراحت گفت:
    -نمی‌دونی تو این چندسال پارسا چی کشید.

    امین سیبی از روی میز برداشت و معترض گفت:
    - اه!بسه دیگه پریسا!گذشته ها گذشته،همه چی تموم شده.مهم اینه که الان بهم رسیدن و می‌تونن با خیال راحت کنارهم زندگی کنن.

    حرفای امین خیلی قشنگ بود،راست می‌گفت.همه چیز تموم شده بود؛ ولی من حس خیلی بدی داشتم.حسی که مدام تو ذهنم زمزمه می‌کرد و بهم هشدار می‌داد.مطمئنی همه چیز تموم شده؟!مطمئنی از حالا به بعد زندگی آرومی‌ خواهی داشت؟
    با صدای زنگ از فکر و خیال دراومدم.سیما به سمت آیفون دویید و گفت:
    - عموکاوه ست،من باز می‌کنم.

    معلوم بود کارش خیلی گرفته!چون قبل از اینکه بیاد تو صدای غرغر و ابراز خستگیش بلند شد! همون جور که غرغر می‌کرد در رو باز کرد و بدون اینکه به ما نگاه کنه به سمت اتاق رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -به جون خودم کم داری پارسا!نصف شبی من رو کشوندی خونت که چی بشه؟!تخت خواب من رو حاضر کردی یانه؟!نه!الان می‌گـه نه!
    همین جور با غرغر رفت سمت اتاق که با خنده صداش زدم:

    -علیک سلام آقا کاوه!
    -خل شدم رفت!آخه احمق بعد از پنج سال بهار کجا بود که تو صداش رو می‌شنوی؟!توهم زدی بدبخت!
    وارد اتاق شد و گفت:

    - بگیرم بخوابم تا کار دست خودم ندادم!
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده.به زور خندم رو کنترل کردم و گفتم:

    -خسته نباشی آقا داماد!
    از اتاق برگشت بیرون و متعجب بهمون زل زد.نگاهش رو من ثابت موند و کم کم متوجه شد که توهم نزده!
    مثل برق گرفته ها بهمون نزدیک شدو گفت:

    -خو...خودتی بهار؟!
    از جام بلند شدم و خندون گفتم:

    -حال شما؟
    کم کم تعجبش جاش رو به خنده دادو کاملا خواب از سرش پرید! حالا همه دور هم بودیم.خوشحال و بی هیچ دردسری! اونقدر چرت و پرت گفتیم که از خنده روده بر شدیم!

    وحید و آرام هم کم کم به حرف اومدن و آیدا با سینا و سیما دوست شد.
    ***
    پشت سر کاوه ایستاده بودم و منتظر به آیفون چشم دوخته بودم.صداش که به گوشم خورد لبخندی به لبم اومد.
    -کیه؟
    کاوه با لحن بامزه ای گفت:

    -منم منم مادرتون!
    صدای خنده ی شادی توی گوشم پیچید:

    - بیاتو آقا گرگه!
    دربا تیکی باز شد.کاوه برگشت سمتم و لبخندی زد.
    -بریم!
    پشت سر کاوه راه افتادم.خونشون رو عوض کرده بودن.حیاتش که خیلی بزرگ تر و بهتر از خونه قبلی بود.
    شادی مثل جت از در پرید بیرون و دویید سمتمون که با دیدن من سرجاش خشکش زد.قطره اشکی از چشمم چکید.شادی هم کم کم از بهت دراومد و چشماش گریون شد.دویید سمتم و توی بغلم پرید.بعد از چند دقیقه ولم کرد و دستاش رو دور صورتم قاب کرد.تک تک اجزای صورتم رو از نظر گذروندو گفت:

    - بهار،خودتی؟!
    با گریه گفتم:

    -دلم برات تنگ شده بود عروس خانوم.
    دوباره بغلم کرد و گفت:
    -منم همینطور.کجا بودی تا حالا؟
    -قصش طولانیه.
    **
    "از زبان آراد"
    فنجون قهوش رو روی میز گذاشت و گفت:

    -گفتم که آقا آراد،ما خیلی وقته که دیگه کاری به کار وحید نداریم.
    ابروم رو انداختم بالا و گفتم:

    -مطمئنید؟!ولی ظاهرا که اینطور نیست!
    متعجب نگاهم کردو گفت:

    -منظورتون چیه؟
    -حدودا یک هفته پیش بود که برادرتون اومد سراغ من و درحالی که ابراز پشیمونی می‌کرد آدرس وحید رو از من خواست.
    -مهرداد؟!
    -بله،آقا مهرداد.به نظرتون بعد از پنج سال که به خاطر وحید افتاده زندان هدفش از پرس و جو راجع به وحید چیه؟اونم با این پشیمونی مصنوعی!
    انگار منظورم رو فهمید چون اخمی‌ کرد و جدی گفت:

    -اشتباه می‌کنین آقا آراد.مهرداد دنبال دردسر نیست.اون کاری به کار وحید نداره!
    -پول آدم رو مجبور به انجام هر کاری می‌کنه،حتی قتل!
    نگاهم رو ازش گرفتم و توی دلم گفتم:

    - اونقدر که باعث شد خواهرم و عزیزترین دوستم رو از خودم برونم.ولی حالا پشیمونم!می‌خوام جبران کنم!نمی‌ذارم حالا که به آرامش رسیدن مهرداد بلایی سرشون بیاره.
    از پشت میز بلند شد و عصبانی گفت:

    - فکر می‌کنم دیگه زمان بازنشستگیتونه جناب سرگرد!شم پلیسیتون دیگه زیادی داره قاطی می‌کنه!شاید پول برای مهرداد خیلی مهم باشه اما اونقدری ارزش نداره که به خاطرش آدم بکشه و خودش رو توی دردسر بندازه.
    گوشیش رو از روی میز برداشت و حرصی گفت:
    -مرسی بابت قهوه،خداحافظ.
    رفت سمت در خروجی که سریع از روی صندلیم بلند شدم و به دنبالش دوییدم. داد زدم:

    -صبر کن ماهان!
    بی توجه بهم از کافه بیرون رفت.سریع حساب کردم و بیرون دوییدم.همینجور که می‌دوییدم داد زدم:

    -وایسا!موضوع جون یه آدم درمیونه!خواهش می‌کنم.
    ایستادو برگشت.عصبانی به سمتم اومد و تو چشمام زل زد.
    انگشت اشارش رو آورد بالا و جلوی صورتم گرفت و گفت:

    -برادرمن قاتل نیست آقا.شمام بهتره دنبال یه موضوع دیگه واسه تشکیل پرونده و پر کردن بیکاریتون باشین!
    بازوش رو گرفتم و باالتماس گفتم:

    - خواهش می‌کنم.من نمی‌گم مهرداد قاتله.می‌خوام مطمئن بشم که نیست!باید بهم کمک کنی،من نگران وحیدم.
    پوزخندی زدو گفت:

    -اون موقع که دست خواهرت رو گرفتی و از دادگاه کشیدیش بیرون نگرانیت کجا بود؟!
    چشمام رو روی هم فشردم و کلافه گفتم:

    -من پشیمونم،قبول دارم اشتباه کردم.می‌خوام جبران کنم!
    -مطمئن باش همون اندازه که تو پشیمونی مهردادم پشیمونه.ما دیگه کاری به کار وحید نداریم.بذار با مال و اموال ما خوش باشه!بالاخره که چی؟!یه روزی همه ی اونایی که حق مارو بالا کشیدن باید جواب پس بدن!
    بی توجه به حرفاش گفتم:

    -اگه اینطوره،اگه مهرداد کاری با وحید نداره،پس چه دلیلی داره که زندگیش رو ول کرده رفته ایران؟
    خنده ای کردو گفت:مسخره ست،شما دیگه شورش رو دراوردی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    روش رو برگردوند و خواست بره که بازوش رو کشیدم.
    -گوش کن آقا ماهان!می‌ خواستم با زبون خوش باهات حرف بزنم چون آشناییم وگرنه یکراست کشونده بودمت اداره ی پلیس،تو حاضر نیستی قبول کنی؟خیل خب باشه؛ اما حرفای امروز من یادت نره.اگه وحید طوریش بشه اونوقت تا آخر عمرت باید حسرت امروز رو بخوری که چرا به حرفم گوش نکردی؛چرا از برادرت دفاع کردی.باید بقیه ی عمرت رو تو رنج و عذاب سپری کنی.فقط واسه یه اشتباه!واسه اینکه هشدارم رو جدی نگرفتی،واسه اینکه امروز غفلت کردی؛ولی اون موقع دیگه خیلی دیر شده،خیلی!
    دستم رو از دور بازوش شل کردم و آروم گفتم:

    -شاید الانم دیر شده.
    روم رو ازش گرفتم و رفتم سمت ماشینم که با صداش متوقف شدم.
    -آقا آراد!
    به سمتش برگشتم. هنوز سرجای قبلیش بود.
    -بله؟
    -قبوله!
    نزدیکم شد و گفت:

    -شما راست می‌گین.من مطمئنم که مهرداد کاری به وحید نداره ولی خب کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه! من تا اونجا که بتونم کمکتون می‌کنم..
    لبخندی زدم و دستاش رو گرفتم.
    -خیلی ممنون.پس من باهاتون تماس می‌گیرم.
    -باشه.
    بعد از خداحافظی ازهم جدا شدیم و هر کدوم به سمت ماشینامون رفتیم.می‌دونستم قبول می‌کنه.ماهان خیلی با مهرداد فرق داشت.مهرداد آدم عقده ای و سنگدلی بودکه حرص و طمع همه ی وجودش رو فرا گرفته بود و این خیلی خطرناک بود!این طمع اون رو وادار به انجام هر کاری می‌کرد،هر کاری!درست مثل پنج سال پیش من!
    سوار ماشین شدم و راه افتادم..
    ***
    کلافه دستم رو توی موهام فرو کردم و شروع کردم به زدن چنگال روی بشقاب.می‌دونستم صدای خیلی ناهنجاری ایجاد می‌کنه ولی دست خودم نبود.
    عسل عصبانی بهم توپید:

    -اه!بسه دیگه آراد!
    بی توجه بهش به کارم ادامه دادم.کنارم نشست و عصبانی چنگال رو از دستم کشید.
    -دیوونم کردی آراد!معلوم هست چته تو؟چند روزه که همینطور عصبی و کلافه ای.آخه چرا؟
    -چیز مهمی‌ نیست.
    -یعنی چی چیزی نیست؟!یعنی زنت حق نداره بدونه چته؟!
    کلافه نگاهش کردم و گفتم:

    -دوباره شروع نکن عسل.اصلا حال وحوصله ی بحث و دعوا ندارم.
    عصبانی بهم توپید:

    -طفره نرو!بگو دلم نمی‌خواد بهت بگم!
    -تصمیم گرفتم برم ایران.
    -چی؟
    -همین که شنیدی!حالا خیالت راحت شد؟!
    با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کردو گفت:

    -بری ایران؟واسه چی؟
    -کار مهمی‌ دارم!

    -چه کاری؟
    -تو خبر نداری،مربوط به یکی از دوستامه.
    -حتما همون دوستت که همیشه دعا می‌کنی ببخشدت!من و تو زن و شوهریم آراد.چرا من از هیچی زندگیت خبر ندارم؟!اصلا باید همین امشب همه چی رو از گذشتت،از اون دوستت برام بگی.
    کلافه و عصبانی بهش توپیدم:

    -چی رو بگم ها؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -همه چی،هرچی که من نمی‌دونم!
    -بس کن عسل،چرا سر یه موضوع کوچیک انقدر حساس می‌شی؟می‌گن زن حامله حساس می‌شه ولی نه دیگه تا این حد!
    -هه!اگه موضوع مهمی‌ نیست پس چرا انقدر آشفته و نگرانی؟ها؟اگه موضوع مهمی‌ نیست چرا سعی داری مخفیش کنی؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق کارم رفتم.
    خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمام و بستم.از صدای قدمای تندش که به سمت اتاقم میومد متوجه شدم که چقدر عصبانیه.
    -که جواب من رو نمی‌دی،خیل خب!خودم جواب سوالام رو پیدا می‌کنم!
    صدای چرخیدن کلید توی قفل کمدم به گوشم خورد.اعصابم حسابی بهم ریخته بود ولی چیزی بهش نگفتم.با خودم گفتم بذار ببینه که خودش بفهمه چیزی از گذشتم به اون مربوط نمی‌شه،واقعامربوط نمی‌شد؟!انگار یادم رفته بود که چرا!یه چیزایی بود که به عسل مربوط می‌شد.
    همونجور که غرغر می‌کرد شروع کرد به ریخت و پاش کردن وسایلم.
    -خودم پیداش می‌کنم.خیلی مشتاقم بدونم این دوستی که زندگی مارو بهم ریخته کیه؟چه بدی بهش کردی که به خاطرش با خودت و من اینجوری می‌کنی؟پیداش کردم!
    -به به!چه عکسی!جمعتون جمع بوده انگار!
    اونقدر کلافه بودم که حتی به این فکرم نکردم که کدوم عکس رو داره نگاه می‌کنه؟!من با آرام و وحید صدتا عکس داشتم.
    برای چندلحظه صدای غرغرش متوقف شد.تعجب کرده بودم واسه همینم چشمامو باز کردم که ببینم چیکار داره می‌کنه.
    -این...این دختره کیه؟!
    تو جام نیم خیز شدم و به عکس نگاه کردم.عکس نامزدیم با بهار بود،وای نه!
    نگاهش روی دستامون که توهم گره شده بود مونده بود.اومد پایین ترو به حلقه های توی دستمون رسید.
    توی جام خشکم زده بود و نمی‌تونستم هیچ کاری کنم!با چشمای گریون برگشت سمتم و تو چشمام نگاه کرد.
    -تو...تو قبلا...قبلا ازدواج کرده بودی؟
    کم کم از بهت دراومدم و سریع از جام بلند شدم.
    -نه...نه ما فقط....فقط نامزد بودیم.
    -من...من حالا باید اینارو بشنوم؟
    داد زد:
    -هان؟

    کنارش نشستم و گفتم:
    -خیلی زود نامزدیمون بهم خورد.نمی‌تونستیم باهم کنار بیایم.اون دختر خیلی وقته که از تو ذهن و قلب من پاک شده.
    دستام رو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:
    -اگه چیزی بهت نگفتم فقط به خاطر این بود که...که از دستت ندم،چون عاشقتم عسل!
    دستم رو پس زد و عصبانی بهم توپید:
    -به من دست نزن آشغال دروغ گو،ازت متنفرم!
    از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که دویید سمت اتاقش و در رو پشت سرش قفل کرد.به در زدم و با التماس گفتم:
    -باز کن عسل،خواهش می‌کنم!باید باهات صحبت کنم.
    همون جور از پشت در گفت:
    -من و تو دیگه حرفی واسه گفتن نداریم!چون قراره خیلی زود طلاق بگیریم!
    عصبانی داد زدم:
    -طلاق؟!منظورت چیه عسل؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    در اتاق رو باز کردو جدی گفت:
    -آره طلاق!پس چی؟!نکنه فکر کردی من می‌تونم یه عمر با آدم دروغ گویی مثل تو زیر یه سقف زندگی کنم؟!نخیر آقا آراد!کور خوندی!من یه ثانیه ی دیگه هم توی این خراب شده نمی‌مونم.
    اینو ر گفت و کیفش رو روی دوشش انداخت و به سمت در خروجی رفت.
    حرصی بند کیفش رو کشیدم که باعث شد اجباری به عقب برگرده.
    چسبوندمش به دیوار و دستام رو از دو طرفش رو دیوار گذاشتم.
    -گوش کن عسل!نامزدی من با اون دختر هیچ ربطی به زندگی الانم نداره،فهمیدی؟ماجرای اون پنج ساله که تموم شده رفته!اصلا من نمی‌دونم اون الان کجاست،چیکار می‌کنه،اصلا شاید تاحالا ازدواج کرده.
    -آره،ولی این حرفا تو رو تبرعه نمی‌کنه آقا آراد!
    دستم رو پس زدو دوباره به سمت در خروجی رفت.
    کلافه دستم رو توی موهام فرو کردم و قبل ازاینکه خارج بشه گفتم:
    -پس بچه چی؟!
    کفشاش رو پوشیدو از لای در نیمه باز گفت:
    -می‌ندازمش!
    در رو محکم پشت سرش کوبید. داد زدم:
    -تو غلط می‌کنی!بفهمم بلایی سرش آوردی زندت نمی‌ذارم!
    صدای پایین دوییدنش از پله ها به گوشم رسید.کلافه خودم رو پرت کردم رو مبل و سرم رو بین دستام گرفتم.
    دیگه از این زندگی خسته شدم.هر روز یه مشکل،هر روز یه دعوا،اینا تاوانه!من دارم تاوان پس می‌دم وحید!تاوان ظلمی‌ که به تو و آرام کردم؛ولی شمابه هم رسیدین!پس چرا من رو نمی‌بخشین؟!تا کی باید انقدر عذاب وجدان داشته باشم؟!تا کی؟
    "از زبان مهرداد"
    به اسلحه ی توی دستم نگاه کردم.بدنه ی مشکی و سردش رو نوازش کردم.چه حس خوبی!بازی داره شروع می‌شه،بالاخره زمان انتقام فرا رسیده.روزای خوبی در راهه آقا وحید!حتما بعداز پنج سال دوری ازعموی عزیزت خیلی مشتاقی که ببینیش!
    با صدای در اتاقم از افکارم بیرون اومدم.
    -کیه؟
    -منم آقا مهرداد.
    با شنیدن صدای کامران خیالم راحت شد.
    -بیا تو!
    نگاهم رو از اسلحه گرفتم و به در دوختم.در رو باز کردو اومد تو.با دیدن اسلحه توی دستم سریع در رو پشت سرش بست و حرصی گفت:
    -بذارش کنار این رو!حتما می‌خوای باهاش تو کل خونتم رژه بری و خدمتکارات بگن:وااای!چه اسباب بازی قشنگی!می‌شه منم یه دست باهاش بازی کنم؟!
    -نگران نباش.
    ادام رو در آورد و گفت:
    -نگران نباش!اصلا فکر کردی اگه بفهمن چی می‌شه؟!نکنه فکر کردی چون خدمتکارتن دهنشون رو می‌بندن و هیچ کاری نمی‌کنن؟!نخیر رفیق!به دقیقه نشده زنگ می‌زنن به پلیس.
    -گفتم نمی‌فهمن کامران!بی خیال،چه خبر؟تونستی پیداش کنی؟
    -مثل اینکه تو هنوز من رو نشناختی آقا مهرداد!کل تهرون تو چنگ منه!
    -خب؟
    خودش رو انداخت رو مبل و سیگاری برداشت و روشنش کرد.
    -خب به جمالت!
    پکی به سیگارش زدو ادامه داد:
    -تو یکی از بهترین بیمارستانای تهرون کار می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا