- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
*****
مطمئن بودم که وحید دنبال همچین چیزی نیست.اون دیگه حتی به اونا فکرم نمیکرد چه برسه به اینکه بخواد دنبالشون بگرده!وحید دنبال گذشتش نبود؛ ولی انگار این گذشته ی مجهولش بود که دنبال اون بود!که بدجوری بهش پیله کرده بود و نمیخواست ولش کنه!اونشب آرام رو قانع کردم که وحید دنبال خانوادش نیست ولی اون موقع هیچ خبر نداشتم که بعد از این چه اتفاقاتی قراره بیفته.نمیدونستم که رفتن مون به ایران چه ماجراهایی به دنبال داره.نمیدونستم چه چیزی اونجا انتظارمون رو میکشه و بازم سرنوشت بود که مارو دنبال خودش به ایران کشوند.این بار چه نقشه ای برامون داشت؟
***
موهای نرمش رو نوازش کردم و بـ ــوسه ای به روش زدم.آروم تو گوشش گفتم:
-پاشو آیدا جونم،رسیدیم.
آروم چشمای خوشگلش رو باز کرد و گفت:
- لسیدیم ایلان؟
-آره عزیزم،پاشو خوشگلم دیگه باید بریم.
همین که پام رو روی زمین گذاشتم احساس عجیبی بهم دست داد.تمام گذشته ی مجهولم تو این کشور رقم خورده بودو حالا بعد از چندسال دوباره داشتم روی زمینش پا میذاشتم.بدون اینکه بدونم اصلا واسه چی ازش رفتم؟!
توی تاکسی نشستیم و راننده راه افتاد.هر چهار نفرمون با دقت بیرون رو نگاه میکردیم.وحید و آرام که از بچگی اینجا نبودن منم که...وحید از قبل کارای خرید خونه رو انجام داده بود و الان آماده بود.آدرس رو به راننده داد و اونم به مسیرش ادامه داد.هر چقدر که جلوتر میرفتیم خیابونا به نظرم آشناتر میومدن.یعنی قبلا اینجا اومدم؟!میدونستم که فکر کردن بهش فایده ای نداره چون قطعا یادم نمیاد!پس کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به کف ماشین دوختم که یه دفعه آیدا دستم رو کشید.بهش نگاه کردم و گفتم:
- جانم عزیزم؟
با دستش به نقطه ای اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو نگاه خاله.
رد انگشتش رو گرفتم و به یه پارک کوچیک رسیدم.یه پارک که مثل خیابونا برام آشنا بود.صدای شادی و خنده ی بچه ها از فاصله ی دور به گوشم میرسید.صداها کم کم مبهم شد نو جاشون رو به صداهای دیگه ای دادن.صداهای مبهمی که مدام توی گوشم میپیچید.صدای حرفاو خنده ها! صداهایی آشنا که نمیدونستم متعلق به چه کسایی هستن!گاهی یکی دوتا جملش واضح میشد ولی سریع از ذهنم میگذشت و نمیتونستم روش تمرکز کنم.
-بعله دیگه!شما فقط واسه بهار خانوم بستنی بخر!یه وقت یادت نباشه ماهم آدمیما!
-کوفت بخوری امین!خوب خودت برو بگیر!
-دمت گرم توکه دوتا گرفتی خوب برو دوتا دیگه هم بگیر!
-من حال ندارم دوباره تا اونجا برم!
-بابا دوقدم راه که بیشتر نیست!
-خوب خودت این دوقدم راه رو برو!
-اه!اصلا نخواستیم!
دردی توی سرم پیچید.نگاهم رو از پارک گرفتم و دستم رو روی گوشام گذاشتم.
مطمئن بودم که وحید دنبال همچین چیزی نیست.اون دیگه حتی به اونا فکرم نمیکرد چه برسه به اینکه بخواد دنبالشون بگرده!وحید دنبال گذشتش نبود؛ ولی انگار این گذشته ی مجهولش بود که دنبال اون بود!که بدجوری بهش پیله کرده بود و نمیخواست ولش کنه!اونشب آرام رو قانع کردم که وحید دنبال خانوادش نیست ولی اون موقع هیچ خبر نداشتم که بعد از این چه اتفاقاتی قراره بیفته.نمیدونستم که رفتن مون به ایران چه ماجراهایی به دنبال داره.نمیدونستم چه چیزی اونجا انتظارمون رو میکشه و بازم سرنوشت بود که مارو دنبال خودش به ایران کشوند.این بار چه نقشه ای برامون داشت؟
***
موهای نرمش رو نوازش کردم و بـ ــوسه ای به روش زدم.آروم تو گوشش گفتم:
-پاشو آیدا جونم،رسیدیم.
آروم چشمای خوشگلش رو باز کرد و گفت:
- لسیدیم ایلان؟
-آره عزیزم،پاشو خوشگلم دیگه باید بریم.
همین که پام رو روی زمین گذاشتم احساس عجیبی بهم دست داد.تمام گذشته ی مجهولم تو این کشور رقم خورده بودو حالا بعد از چندسال دوباره داشتم روی زمینش پا میذاشتم.بدون اینکه بدونم اصلا واسه چی ازش رفتم؟!
توی تاکسی نشستیم و راننده راه افتاد.هر چهار نفرمون با دقت بیرون رو نگاه میکردیم.وحید و آرام که از بچگی اینجا نبودن منم که...وحید از قبل کارای خرید خونه رو انجام داده بود و الان آماده بود.آدرس رو به راننده داد و اونم به مسیرش ادامه داد.هر چقدر که جلوتر میرفتیم خیابونا به نظرم آشناتر میومدن.یعنی قبلا اینجا اومدم؟!میدونستم که فکر کردن بهش فایده ای نداره چون قطعا یادم نمیاد!پس کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به کف ماشین دوختم که یه دفعه آیدا دستم رو کشید.بهش نگاه کردم و گفتم:
- جانم عزیزم؟
با دستش به نقطه ای اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو نگاه خاله.
رد انگشتش رو گرفتم و به یه پارک کوچیک رسیدم.یه پارک که مثل خیابونا برام آشنا بود.صدای شادی و خنده ی بچه ها از فاصله ی دور به گوشم میرسید.صداها کم کم مبهم شد نو جاشون رو به صداهای دیگه ای دادن.صداهای مبهمی که مدام توی گوشم میپیچید.صدای حرفاو خنده ها! صداهایی آشنا که نمیدونستم متعلق به چه کسایی هستن!گاهی یکی دوتا جملش واضح میشد ولی سریع از ذهنم میگذشت و نمیتونستم روش تمرکز کنم.
-بعله دیگه!شما فقط واسه بهار خانوم بستنی بخر!یه وقت یادت نباشه ماهم آدمیما!
-کوفت بخوری امین!خوب خودت برو بگیر!
-دمت گرم توکه دوتا گرفتی خوب برو دوتا دیگه هم بگیر!
-من حال ندارم دوباره تا اونجا برم!
-بابا دوقدم راه که بیشتر نیست!
-خوب خودت این دوقدم راه رو برو!
-اه!اصلا نخواستیم!
دردی توی سرم پیچید.نگاهم رو از پارک گرفتم و دستم رو روی گوشام گذاشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: