- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
***
با صدای بحث چند نفر که به ترکی حرف میزدن و نمیفهمیدم چی میگن بیدار شدم اما تا خواستم چشمام رو باز کنم کمرم تیر کشید و آخم بلند شد.بعد از چندلحظه یه نفر دستم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟!
یه صدای ناشناس که به فارسی حرف میزد!اونم اینجا!دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و چشمام رو باز کردم که دوباره باهمون چشمای قهوه ای نگران مواجه شدم!با دیدنش همه ی اتفاقای اخیر مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد.با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
- بهتری؟
فقط سرم رو تکون دادم و آهسته گفتم:
-دوستام...ک...کجان؟
-اونا حالشون خوبه.
-شهیاد؟
-کسایی که میخواستن اذیتتون کنن افتادن زندان.
توی جام نیم خیز شدم و گفتم:
- شهیاد کجاست؟
-شانس آوردیم یه نفر تو اون پارک سوت و کور شمارو دیده بودو بهمون خبر دادو ما...
پریدم وسط حرفش و داد زدم:
- جواب منو بده!شهیاد چی شد؟
دیگه نتونست خودش رو به اون راه بزنه.چهرش غمگین شد و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- سریع رسوندیمش بیمارستان؛ ولی...
اشکام جاری شده بودن.داد زدم:
ولی چی؟هان؟
-ولی دیگه دیر شده بود.
با این حرفش انگار دنیارو سرم آوار شد.بهت زده به چهره ی غمگینش نگاه کردم و گفتم:
- نه، این امکان نداره!دا...داری بهم درروغ میگی!
-...
زجه زدم:
- داری دروغ میگی! درروغ میگی!اون...اون جوونه، تازه نامزد کرده.خیلی دوسش داره.فکر کردی ولش میکنه؟
-متاسفم!
-...
صدای عصبانی مردی سکوت رو شکست.نگاهش رو ازم گرفت و عصبانی بلند شد.شروع کردن به بحث کرد.نمیفهمیدم چی میگن ولی انگار درمورد من بود چون مرد مدام با عصبانیت به من اشاره میکرد.
چند لحظه بعد مرد با تهدید انگشتش رو جلو آورد و حرفایی زد و بعدش سریع از اتاق بیرون رفت.پوزخندی زدو دوباره نشست رو صندلی.چندلحظه بعد یه نفر دیگه وارد اتاق شد.انگار مافوقش بود چون سریع از رو صندلی بلند شدو بهش احترام گذاشت.
-راحت باش.
اونقدر درگیر افکار خودم بودم که دیدن دوتاپلیس ایرانی اونم وسط ترکیه اصلا برام جالب نبود.
نیم نگاهی بهم انداختن و گفت:
- چی شده آراد؟
آراد پوفی کشیدو دوباره خودش رو انداخت روی صندلی و گفت:
- چی میخواستی بشه؟!زیردستات کلافم کردن میلاد! هرچی بهشون میگم حالش بده نمیتونه تکون بخوره بازم حرف خودشون رو میزنن و میگن باید ازش بازجویی بشه.
-خوب اونام حق دارن!نمیتونن که از قانون سرپیچی کنن!
آراد متعجب نگاهش کرد و گفت:
- تو دیگه چرا میلاد؟!
بهم اشاره کرد و ادامه داد:
-مگه حالش رو نمیبینی؟
میلاد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چاره ای نیست آراد!
-یعنی چی چاره ای نیست؟!یعنی تو با اون همه مقام و احترام نمیتونی هیچ کاری کنی؟!
با صدای بحث چند نفر که به ترکی حرف میزدن و نمیفهمیدم چی میگن بیدار شدم اما تا خواستم چشمام رو باز کنم کمرم تیر کشید و آخم بلند شد.بعد از چندلحظه یه نفر دستم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟!
یه صدای ناشناس که به فارسی حرف میزد!اونم اینجا!دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و چشمام رو باز کردم که دوباره باهمون چشمای قهوه ای نگران مواجه شدم!با دیدنش همه ی اتفاقای اخیر مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد.با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
- بهتری؟
فقط سرم رو تکون دادم و آهسته گفتم:
-دوستام...ک...کجان؟
-اونا حالشون خوبه.
-شهیاد؟
-کسایی که میخواستن اذیتتون کنن افتادن زندان.
توی جام نیم خیز شدم و گفتم:
- شهیاد کجاست؟
-شانس آوردیم یه نفر تو اون پارک سوت و کور شمارو دیده بودو بهمون خبر دادو ما...
پریدم وسط حرفش و داد زدم:
- جواب منو بده!شهیاد چی شد؟
دیگه نتونست خودش رو به اون راه بزنه.چهرش غمگین شد و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- سریع رسوندیمش بیمارستان؛ ولی...
اشکام جاری شده بودن.داد زدم:
ولی چی؟هان؟
-ولی دیگه دیر شده بود.
با این حرفش انگار دنیارو سرم آوار شد.بهت زده به چهره ی غمگینش نگاه کردم و گفتم:
- نه، این امکان نداره!دا...داری بهم درروغ میگی!
-...
زجه زدم:
- داری دروغ میگی! درروغ میگی!اون...اون جوونه، تازه نامزد کرده.خیلی دوسش داره.فکر کردی ولش میکنه؟
-متاسفم!
-...
صدای عصبانی مردی سکوت رو شکست.نگاهش رو ازم گرفت و عصبانی بلند شد.شروع کردن به بحث کرد.نمیفهمیدم چی میگن ولی انگار درمورد من بود چون مرد مدام با عصبانیت به من اشاره میکرد.
چند لحظه بعد مرد با تهدید انگشتش رو جلو آورد و حرفایی زد و بعدش سریع از اتاق بیرون رفت.پوزخندی زدو دوباره نشست رو صندلی.چندلحظه بعد یه نفر دیگه وارد اتاق شد.انگار مافوقش بود چون سریع از رو صندلی بلند شدو بهش احترام گذاشت.
-راحت باش.
اونقدر درگیر افکار خودم بودم که دیدن دوتاپلیس ایرانی اونم وسط ترکیه اصلا برام جالب نبود.
نیم نگاهی بهم انداختن و گفت:
- چی شده آراد؟
آراد پوفی کشیدو دوباره خودش رو انداخت روی صندلی و گفت:
- چی میخواستی بشه؟!زیردستات کلافم کردن میلاد! هرچی بهشون میگم حالش بده نمیتونه تکون بخوره بازم حرف خودشون رو میزنن و میگن باید ازش بازجویی بشه.
-خوب اونام حق دارن!نمیتونن که از قانون سرپیچی کنن!
آراد متعجب نگاهش کرد و گفت:
- تو دیگه چرا میلاد؟!
بهم اشاره کرد و ادامه داد:
-مگه حالش رو نمیبینی؟
میلاد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چاره ای نیست آراد!
-یعنی چی چاره ای نیست؟!یعنی تو با اون همه مقام و احترام نمیتونی هیچ کاری کنی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: