کامل شده رمان قمار به شرط چشمانت|badriکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 17 68.0%
  • خوب

    رای: 7 28.0%
  • ضعیف

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
***
با صدای بحث چند نفر که به ترکی حرف میزدن و نمی‌فهمیدم چی می‌گن بیدار شدم اما تا خواستم چشمام رو باز کنم کمرم تیر کشید و آخم بلند شد.بعد از چندلحظه یه نفر دستم رو گرفت و گفت:
- خوبی؟!
یه صدای ناشناس که به فارسی حرف می‌زد!اونم اینجا!دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و چشمام رو باز کردم که دوباره باهمون چشمای قهوه ای نگران مواجه شدم!با دیدنش همه ی اتفاقای اخیر مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد.با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
- بهتری؟
فقط سرم رو تکون دادم و آهسته گفتم:
-دوستام...ک...کجان؟
-اونا حالشون خوبه.
-شهیاد؟
-کسایی که می‌خواستن اذیتتون کنن افتادن زندان.
توی جام نیم خیز شدم و گفتم:
- شهیاد کجاست؟
-شانس آوردیم یه نفر تو اون پارک سوت و کور شمارو دیده بودو بهمون خبر دادو ما...
پریدم وسط حرفش و داد زدم:
- جواب منو بده!شهیاد چی شد؟
دیگه نتونست خودش رو به اون راه بزنه.چهرش غمگین شد و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- سریع رسوندیمش بیمارستان؛ ولی...
اشکام جاری شده بودن.داد زدم:
ولی چی؟هان؟
-ولی دیگه دیر شده بود.
با این حرفش انگار دنیارو سرم آوار شد.بهت زده به چهره ی غمگینش نگاه کردم و گفتم:
- نه، این امکان نداره!دا...داری بهم درروغ می‌گی!
-...
زجه زدم:
- داری دروغ می‌گی! درروغ می‌گی!اون...اون جوونه، تازه نامزد کرده.خیلی دوسش داره.فکر کردی ولش می‌کنه؟
-متاسفم!
-...
صدای عصبانی مردی سکوت رو شکست.نگاهش رو ازم گرفت و عصبانی بلند شد.شروع کردن به بحث کرد.نمی‌فهمیدم چی می‌گن ولی انگار درمورد من بود چون مرد مدام با عصبانیت به من اشاره می‌کرد.
چند لحظه بعد مرد با تهدید انگشتش رو جلو آورد و حرفایی زد و بعدش سریع از اتاق بیرون رفت.پوزخندی زدو دوباره نشست رو صندلی.چندلحظه بعد یه نفر دیگه وارد اتاق شد.انگار مافوقش بود چون سریع از رو صندلی بلند شدو بهش احترام گذاشت.
-راحت باش.
اونقدر درگیر افکار خودم بودم که دیدن دوتاپلیس ایرانی اونم وسط ترکیه اصلا برام جالب نبود.
نیم نگاهی بهم انداختن و گفت:
- چی شده آراد؟
آراد پوفی کشیدو دوباره خودش رو انداخت روی صندلی و گفت:
- چی می‌خواستی بشه؟!زیردستات کلافم کردن میلاد! هرچی بهشون می‌گم حالش بده نمی‌تونه تکون بخوره بازم حرف خودشون رو می‌زنن و می‌گن باید ازش بازجویی بشه.
-خوب اونام حق دارن!نمی‌تونن که از قانون سرپیچی کنن!
آراد متعجب نگاهش کرد و گفت:
- تو دیگه چرا میلاد؟!
بهم اشاره کرد و ادامه داد:
-مگه حالش رو نمی‌بینی؟
میلاد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چاره ای نیست آراد!
-یعنی چی چاره ای نیست؟!یعنی تو با اون همه مقام و احترام نمی‌تونی هیچ کاری کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -آراد خودت خوب می‌دونی که نمی‌شه!فکرکردی من خوشم میاد با این حال و روز ازش بازجویی کنن؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - تیر خورده نه؟
    -آره.
    -حالا چرا اینجوری مثل مرده ها زل زده بهمون؟!همین که زیر دست اونا نمردی برو خدارو شکر کن!
    -میلاد! این چه طرز حرف زدنه؟گفتم که حالش خوب نیست.یکی از دوستاش تو درگیری...
    دیگه ادامه نداد.میلاد بهم نگاه کرد و گفت:
    -متاسفم!ببخشید ولی باید همراه ما بیای.
    آراد:ای بابا!اگه اون موقع تاحالا با دیوار حرف می‌زدم بیشتر اثر داشت تا با تو!
    -اه بس کن دیگه آراد! خب اگه خودمون ببریمش که بهتر از اینه که به قول تو زیردستای من ببرنش!
    -...
    -پاشو پسر.
    آراد بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و روبهم گفت:می‌تونی راه بیای؟
    با اینکه نمی‌تونستم ولی گفتم:
    -آره.
    ولی تا بلند شدم دوباره از درد کمرم خم شدم و افتادم.آراد سریع دویید سمتم و دستم رو گرفت.نگران گفت:
    - چی شد؟
    چشمام رو از درد بستم و گفتم:
    - هیچی خوبم.
    دستش رو دور کمرم ح*ل*ق*ه کردو گفت:
    - آروم پاشو.
    دستش رو کنار زدمو گفتم:
    - ممنون،خودم می‌تونم.
    به سختی از جام بلند شدم و دنبالشون راه افتادم. هنوز نمی‌تونستم باور کنم.یعنی من شهیاد رو،کسی که مثل برادرم بود رو از دست دادم؟
    اونقدر آشفته بودم که اصلا متوجه نشدم کی وارد کلانتری شدیم.هرجا اونا می‌رفتن منم دنبالشون می‌رفتم که یه دفعه با صدای فریاد هدیه که می‌خواست بهم حمله کنه از جا پریدم!بی رمق و گریون یقم رو کشیدو داد زد:
    - کشتیش لعنتی!اون به خاطر نجات تو کشته شدبه خاطر توی لعنتی!شهیاد من به خاطر تو کشته شد، لعنت به تو بهار!لعنت!
    شروع کرد با مشت محکم بهم بزنه؛ولی من هیچ دردی رو احساس نمی‌کردم.فقط با بهت به چهره ی گریون و عصبانیش خیره شده بودم.حرفاش تو ذهنم تکرار می‌شد.اون من رو مقصر می‌دونست!مقصر مرگ شهیاد.گریه می‌کردم و فقط نگاهش می‌کردم.با این حرفش نابودم کرد.می‌دونست داره عذابم می‌ده ولی ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    نمی‌دونم چطور شد که پلیسا ازم جداش کردن و بردنش عقب ولی من هنوز خیره به چهره ی عصبانیش بودم.انگار لال شده بودم.بی حرکت ایستاده بودم و فقط خیره به هدیه بودم که هر لحظه به زور و اجبار پلیسا ازم دورتر می‌شد ولی همچنان داشت نفرینم می‌کرد.
    ***
    -شما مطمئنین شهراد این کارو فقط به خاطر پول انجام داده؟
    این همه سوال و جواب کلافم کرده بود.سرم رو بین دستام گرفتم و آروم گفتم:
    - نمی‌دونم.من هرچی می‌دونستم رو بهتون گفتم.
    پوفی کشیدو گفت:
    - بسیارخوب،ممنون از کمکتون.می‌تونین برین.
    تشکری کرد مو سریع از جام بلند شدم.همین که در اتاق رو باز کردم آراد دویید سمتم و گفت:
    - تموم شد؟
    -آره.
    اومد نزدیک تر و نگران چهرم رو برانداز کرد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    -آره،ممنون.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - چی می‌گی؟!رنگ به روت نیست.باید ببرمت بیمارستان.
    دستم رو کشیدو ادامه داد:
    - بریم.
    دستم رو از توی دستش کشیدم و گفتم:
    -ممنون آقا آراد.لازم نیست.گفتم که چیزیم نیست.می‌شه منو ببرین پیش...
    قطره ی اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و ادامه دادم:
    - پیش قبر شهیاد.
    -ولی...
    پریدم وسط حرفش و با گریه گفتم:
    - خواهش می‌کنم.
    -باشه، بریم.
    -ممنون.
    به سمت در خروجی حرکت کردو منم پشت سرش راه افتادم.نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.
    با قدمای سست و لرزون و چشمایی که از پشت پرده ی اشک درست نمی‌دیدن به سمتشون رفتم.همین که پریسا من رو دید دویید سمتم و من رو توی آغوشش کشید.
    همین جور که محکم بغلم کرده بودبا صدایی گرفته گفت:
    - خوبی بهار جون؟می‌خواستیم بیایم پیشت ولی اجازه ندادن.
    آروم گفتم:
    - ممنون.
    کاوه اومد سمتمون و آروم گفت:
    - سلام.بهتری؟
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - سلام.ممنون.
    از پشت سر کاوه به هدیه چشم دوختم.چشماش کاسه ی خون بود و با نفرت بهم نگاه می‌کرد.اومد سمتم و روبه روم ایستاد و عصبانی گفت:
    - واسه چی اومدی اینجا؟چیه؟!می‌خواستی مطمئن بشی شهیاد مرده؟!
    داد زد:
    - آره؟
    پریسا دستش رو روی شونه ی هدیه گذاشت و گفت:
    - آروم باش هدیه جون!
    با عصبانیت دست پریسارو پس زدو رو بهش داد زد:
    - خفه شو!همش تقصیر شماست، تقصیر شما!گمشین!از جلوی چشمم گمشین.
    داد زد:
    - گمشین لعنتیا!
    بهش نزدیک شدم و توی چشمای اشکیش زل زدم.آروم گفتم:
    - هدیه، شهیاد مثل برادرم بود من...
    اونقدر محکم خوابوند تو گوشم که برق از سرم پرید.بی توجه به مزه ی بد خون حیرت زده بهش نگاه کردم که داد زد:
    - اسم شهیاد رو با اون دهن کثیفت نیار!تو یه قاتلی،قاتل!برو به درک!
    همین جور که با چشمای گریون بهش زل زده بودم عقب عقب رفتم.نگاهم رو ازش گرفتم و چرخیدم و شروع کردم به دوییدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    بی توجه به آراد که همین جور پشت سرم می‌دوییدو صدام می‌زد به سرعت به سمت خیابون می‌دوییدم.نمی‌دونستم کجا دارم می‌رم.فقط می‌خواستم برم!نمی‌خواستم هیچکی رو ببینم.فقط دلم می‌خواست یه جایه ساکت و خالی گیر بیارم و تا می‌تونم گریه کنم و لعنت بفرستم.لعنت به خودم!به زندگیم!به این بخت و اقبال سیاهم!به همه چی!اونقدر داغون بودم که به صدای بوق ماشینا و دادوفریاد راننده هاشون اهمیتی نمی‌دادم.همین جور می‌دوییدم که یه دفعه یه ماشین با سرعت خورد بهم و پرت شدم.درد شدیدی توی سرم پیچید و همزمان صدای فریاد آراد به گوشم خورد.چشمام سیاهی رفت و همه جا تاریک شد.
    ***
    کسی دستم رو لمس کرد.انگار داشت نبضم رو می‌گرفت.سرم به شدت درد می‌کرد و نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم.هیچی یادم نمیومد.صدای یه نفر که نزدیکم بود به گوشم رسید.حدس زدم باید همونی باشه که نبضم رو می‌گرفت.
    -یعنی واقعا حافظش رو از دست داده؟
    صدای زنونه ای گفت:
    -دکترا که اینطور می‌گن.دختر بیچاره!دلم براش می‌سوزه!
    -منم،خیلی جوونه.از حالا تا کی باید تو این سرگردونی زندگی کنه رو فقط خدا می‌دونه..
    -آره، طفلک!
    -این آراد هم که همین جور دست من رو گرفت کشوندم اینجا بدون اینکه چیزی بهم بگه!تو چیزی نمی‌دونی؟
    -نه به جان تو.منم از هیچی خبر ندارم.این بار هزارمه که داری این سوال رو ازم می‌پرسی وحید!اگه چیزی می‌دونستم که حتما بهت می‌گفتم!
    -اه!خوب چیکار کنم؟!دلم می‌خواد زودتر درمورد این دختره بدونم.دارم می‌میرم از فوضولی!
    آروم لای چشمام رو باز کردم که همون لحظه دختره زد پس کله ی پسری که نبضم رو می‌گرفت.پسره آخی گفت و دستم رو ول کردو روی سرش گذاشت.شاکی گفت:
    - حالا چرا می‌زنی؟!
    دختره سینی چایی رو گذاشت روی میز کنار تختم و رو به پسره گفت:
    - حقته!تا تو باشی دیگه نمی‌ری از فوضولی آقای دکتر!
    پسره همین جور که سرش رو ماساژ می‌داد گفت:
    -اوه!حالا کوتا آقای دکتر؟!این همه ترم مونده!دختره خندید که یه دفعه نگاه پسره به من افتادو با خوشحالی گفت:
    -مژدگونی بده آرام خانوم!به هوش اومد.
    -جدی؟
    این رو گفت و سریع کنارم نشست و نگران گفت:
    - حالت خوبه؟درد داری؟
    پسره توی چشمام خیره شد و گفت:
    -صدام رو می‌شنوی؟
    اینا دیگه کی بودن؟آهسته سرم رو تکون دادم.نفس راحتی کشیدو لبخندی زد.موهای بلند و طلایی رنگش رو کنار زد و پرسید:
    - از کی بیداری؟
    -چند دقیقه ای می‌شه آقای دکتره فوضول!
    فکر کردم بهش برمی‌خوره واسه همینم سریع از حرفی که زدم پشیمون شدم.اما برعکس خندیدو گفت:
    -دانشجویه پزشکیه فوضول!
    هنوز گیج و منگ بودم.هیچی یادم نمیومد.اصلا نمی‌دونستم اینجا کجاست؟اینا کین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    عجیب بود!هرچی به مغزم فشار میاوردم چیزی یادم نمیومد.انگار مغزم خالی خالی بود! واسه همین تصمیم گرفتم از خودشون بپرسم.تو جام جابه جا شدم و نشستم.رو بهشون گفتم:
    - اینجا کجاست؟شماها کی هستین؟اصلا..اصل چه بلایی سرمن اومده؟؟
    پسره خندید و گفت:
    -اوو!یکی یکی بابا!اول معرفی.من وحید هستم.
    به دختر چشم و ابرو مشکی و جوونی که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
    -اینم آرام خانومه.
    -من...من از قبل شمارو می‌شناختم؟
    نگاهی ناراحت به هم انداختن و آرام گفت:
    - نه عزیزم.
    به گرمی بغلم کرد و ادامه داد:
    -خیلی نگرانت بودیم.خوشحالم که به هوش اومدی!
    همونجور که من رو بغـ*ـل کرده بود گفت:
    -بهت نمیاد انقدر ادبی حرف بزنی وحید!
    وحید خندیدو گفت:
    - مثل اینکه دکتر آینده ی مملکت رو دست کم گرفتی آرام خانوم!
    من رو از خودش جدا کردو رو بهم گفت:
    -من و وحید نامزدیم.قراره وقتی درسش تموم شد ازدواج کنیم.
    لبخندی زدم‌.
    -به سلامتی.حالا می‌شه بگین چی شده؟گفتین بیهوش بودم؟!چرا؟
    وحید:تو تصادف کردی.الان چندروزه که همین جور بیهوش افتاده بودی.
    -تصادف؟!
    -آره.
    -خب...خب اینجا...اینجا کجاست؟
    آرام:اینجا خونه ی من و داداشمه، آراد.
    متعجب گفتم:آراد؟!
    -آره.اون بردت بیمارستان و بعدم آوردت اینجا.
    -از قبل می‌شناختمش؟
    -راستش ماهم چیزی نمی‌دونیم.آراد فقط گفت ازت مراقبت کنیم.
    -چرا...چرا من هیچی یادم نمیاد؟!
    آرام سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.منتظر بهشون چشم دوختم که وحید گفت:
    - تو...توی تصادف حافظت رو از دست دادی.
    وحشت زده نگاهش کردم و تقریبا داد زدم:
    -چی؟!
    اونم مثل آرام سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
    اشکام بی اختیار جاری شدن.یعنی...یعنی من دیگه هیچوقت هیچی از گذشتم به یاد نمیارم؟!احساس خیلی عجیبی داشتم.
    آروم گفتم:
    - نه!یعنی...یعنی من دیگه...دیگه نمی‌تونم گذشتم رو به یاد بیارم؟
    وحید ناراحت نگاهم کرد و گفت:
    - دکترا می‌گن هنوز چیزی مشخص نیست.شاید خیلی زود خوب بشی.شایدم دیر.شایدم...
    پتو رو کشیدم رو سرم و گریون نالیدم:
    - نه نه نه!
    احساسه پوچی می‌کردم.انگار که توی یه دنیای خالی از هرچیزی قرار گرفته باشم.سرگردون تو حافظه ی سفیدم دنباله یه نشونه می‌گشتم.من کیم؟!از کجا اومدم؟اینجا دیگه کجاست؟یعنی...یعنی قبل از این دونفر چه کسایی تو زندگیم بودن؟!خانوادم کجا بودن؟اصلا کسی منتظرم بود؟!
    ***
    یک ماه بعد...
    توی این مدت آراد و وحید و آرام تنها آدمای زندگی من بودن چون غیر از اونا کس دیگه ای رو نمی‌شناختم!
    آراد بهم گفته بود که دوستام حتما میان پیشم.خیلی منتظرشون موندم.دلم می‌خواست بدونم دوستام کین؟!ولی نیومدن.نیومدن و من رو بایه دنیا سوال تنها گذاشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    به حلقه ی توی انگشتم نگاه کردم.نمی‌تونستم بیشتر از این آدمی رو که اینقدر بهم محبت کرده بود منتظر بذارم؛ ولی یه چیزی برام خیلی عجیب بود!هربار که می‌خواستم پیشنهاد ازدواج آراد رو قبول کنم قلبم امتناع می‌کرد!ولی آخه چرا؟!عینی قلبم چه چیزی رو می‌دونست که من ازش بی خبر بودم؟!با این وجود بی رحمانه قلب ناراضیم رو راضی کردم و بالاخره بعد یه ماه بهش جواب مثبت دادم.آخرش که چی؟تا آخر عمرم که نمی‌تونستم با فکر و خیال راجب یه گذشته ی مبهم زندگی کنم!امروز روز نامزدیم بود.احساس خیلی عجیبی داشتم.با اینکه آراد یه مرد همه چیز تموم بود ولی بازم قلبم رضایت نمی‌داد.انگار می‌خواست بهم بفهمونه که من به آراد تعلق ندارم!ولی من به حرفش گوش نکردم.با ضربه ای که آهسته به شونم خورد از فکر و خیال دراومدم و به آراد نگاه کردم.
    -کجایی دختر؟حالت خوبه؟
    لبخندی زدم.
    - آره.
    اونم لبخندی زد.
    - پس خواهشا به دوربین نگاه کن!آخه می‌خواد قشنگ ترین لحظه های زندگیمون رو ثبت کنه.
    لبخندی زدم و به دوربین نگاه کردم.عکاس شمرد:
    - سه،دو.
    آراد دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه ای بهش زد.همزمان عکاس گفت:
    - یک!
    ***
    "از زبان راوی/دانای کل"
    بهار درست فکر می‌کرد!اتفاقای تازه ای در راه بود.اونم درست زمانی که همه فکر می‌کردن همه چیز داره درست می‌شه!قلب پارسا بی قرار بود.دلش لک زده بود واسه دیدن بهار.می‌خواست به محض اینکه از زندان آزاد شد مستقیم بره سراغ بهار.از کاوه و پریسا دلگیر بود.اونا همین که فهمیده بودن قراره پارسا و امین از زندان آزاد بشن بهار رو که تصادف کرده بودو بیهوش تو بیمارستان افتاده بود سپرده بودن دست آراد و اومده بودن ایران.خیالشون راحت بود که جاش پیش یه پلیس امنه.آره جاش امن بود!پیش آراد، کسی که رقیب عشقی پارسا بود!و اونا این رو نمی‌دونستن.اونا حتی یادشون نبود که با کی طرفن؟!یادشون نبود شروین به همین راحتیا ازشون نمی‌گذره.درست زمانی یادشون اومد که دوباره تو چنگ آدمای شروین افتادن.قبل از اینکه برن فرودگاه، قبل از اینکه پارسا بتونه بلیط رسیدن به عشقش رو بگیره،قبل از اینکه بتونه اون رو از آراد پس بگیره، قبل از اینکه بتونه جواب سوالا و قلب سرکش بهار رو بده!
    چه چیزی انتظار بهارو آدمایی رو که از یاد بـرده بود می‌کشید؟و چه چیزی انتظار آدمای جدیدی که وارد زندگیش شده بودن رو؟اون ها که به ظاهر خوشبخت و بی نیاز از هرچیزی بودن.یعنی واقعا اینطور بود؟!چه حکمتی زندگی عجیب بهارو با آدمایی که تا به حال پاشون رو تو ایران نذاشته بودن گره داده بود؟آیا همه چیز قرار بود همین جور پیش بره یا اینکه...یعنی سرنوشت چه خوابی برای اونا دیده بود؟
    "از زبان بهار"
    نگران به آراد نگاه کردمرو گفتم:
    -ماموریت؟چه ماموریتی؟
    -یه ماموریت مخفیه!
    دستم رو گرفت و ادامه داد:
    - هیچ دلم نمی‌خواست روزای اول نامزدیمون پیشت نباشم ولی مجبورم.خیلی مهمه!
    سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.با دستش چونم رو آورد بالا و تو چشمام زل زدو گفت:
    - ببینمت، ناراحت که نشدی؟به خدا مجبورم بهارم!
    سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
    - کی برمی‌گردی؟من تا اون موقع چیکار کنم؟!
    -معلوم نیست.تا اون موقع با آرام می‌ری خونه وحیدینا.
    لبخندی زدو ادامه داد:
    - پدرمادرش آدمای خیلی خوبین،مطمئن باش یه روز نشده عاشقشون می‌شی!
    -ولی من خجالت می‌کشم.
    موهام رو نوازش کرد و با خنده گفت:
    - خجالت واسه چی؟!اونا مثل پدرمادر خودمن!
    با این حرف سرش رو انداخت پایین و اشکی از چشمش چکید، می‌دونستم واسه والدینشه.چندسال پیش اونارو از دست داده بود.آراد دو رگه بود.پدرش ایرانی و مادرش ترکی بود ولی پدرو مادر وحید که هنوز ندیده بودمشون هردو ایرانی بودن.
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    - معذرت می‌خوام.
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - واسه چی؟
    -آخه یاد اونا انداختمت.
    خندید و محکم بغلم کرد و گفت:
    - الهی من قربون اون دلت برم! این چه حرفی عزیز دلم؟بعدشم من همیشه یاد اونام، مگه می‌شه آدم پدرمادرش رو فراموش کنه؟!
    گریم گرفت.آروم گفتم:
    - ولی...ولی من اونارو فراموش کردم!
    محکم تر فشارم داد و گفت:
    - ولی اینکه تقصیره تو نیست!
    همین جور که پیراهنش رو توی مشتم فشار می‌دادم گفتم:
    - وای خیلی بده آراد!دارم می‌میرم.
    من رو از خودش جدا کرد و تو چشمام زل زد.با دستش شروع کرد به پاک کردن اشکام و گفت:
    - خدا نکنه عزیزم!
    دستام رو گرفت و ادامه داد:
    - اتفاقیه که افتاده، تا کی می‌خوای غصه بخوری؟!باید به زندگی جدیدت عادت کنی.تو یه زندگی جدید رو شروع کردی.اونم با یه همچین نامزد همه چی تموم!
    میون گریه هام خندیدم و گفتم:
    - اووو!اعتمادت دیگه از سقف و اینا گذشته!
    اونم خندید و گفت:
    - آفرین دختره خوب!دلم می‌خواد همیشه همینجوری بخندی،من امشب دارم می‌رم.دلم نمی‌خواد اینجوری باهات خداحافظی کنم.
    خواستم چیزی بگم که زنگ خونه به صدا دراومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    پرسش گر به آراد نگاه کردم و گفتم:
    - منتظر کسی بودی؟
    -آره، وحیده.قراره امشب با وحید و آرام بریم یه رستوران توپ و یه دلی از عزا دربیاریم!
    آراد اف اف رو زد و گفت:
    - سلام.بیا بالا.
    آرام حاضرو آماده از اتاق اومد بیرون و متعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
    - ا!شماها که هنوز آماده نشدین!
    -الان آماده می‌شیم.هر دو رفتیم سمت اتاق و شروع کردیم به آماده شدن.
    -ای بابا خوب وحید بیچاره اون پایین منتظر می‌مونه!
    -نترس ترورش نمی‌کنن!اف اف رو زدم بیاد بالا.
    سریع لباسامون رو پوشیدیم و از اتاق بیرون رفتیم.
    همزمان وحید در رو باز کرد و پرید تو خونه و داد زد:
    - سلام!
    که با داد آراد وحشت زده از جا پرید!
    -وحید!صدبار بهت گفتم با کتونی نیا تو!
    وحید نفس عمیقی کشی دو گفت:
    -خیل خب بابا!حالا چرا داد می‌زنی؟نزدیک بود سکته کنم!
    شروع کرد بند کتونی ها رشو باز کنه که آراد گفت:
    -آخه پسره ی لوس و لجباز!اینجا که خونه بابات نیست همین جور مثل گاو سرت رو می‌ندازی پایین میای تو!
    آرام: آراد!
    آراد نگاهش کرد و گفت:
    - ها چیه؟!اصلا همش تقصیره توئه که اینقدر طرفداری این رو می‌کنی!پررو بود پررو تر شد!
    وحید خودش و انداخت رو مبل و گفت:
    - بیخیال آرام!این داداش تو کم داره!
    آراد سیبی برداشت و پرت کرد سمت وحید که تو هوا قاپیدش و یه گاز گنده بهش زدو گفت:
    - ایول!نشونه گیریت عالی بود!
    شونش رو بالا انداخ تو ادامه داد:
    - ولی خب،واسه یه پلیس همچین کار شاخی نبود!
    آراد:وحید می‌دونستی خیلی رو مخی؟!
    -پسر باید رومخ باشه!
    من گفتم:
    - نخیرشم!دختر باید رو مخ باشه!
    آرام خندید و گفت:
    - بهار راست می‌گـه.
    وحید دستاش رو برد بالا و گفت:
    - خیل خب بابا!تسلیم خانوما!
    آراد خندون بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.همین جور متعجب به حرفا و حرکات بامزه ی وحید خیره شده بودم.رفتارش برام آشنا می‌زد.انگار که کسی رو قبلا با این خصوصیات دیده باشم!ولی یادم نمیومد، هیچی یادم نمیومد.کلافه دستام رو روی سرم گذاشتم و فشار دادم.داشتم دیوونه می‌شدم.دیگه نمی‌تونستم با این وضع زندگی کنم.من گذشتم رو می‌خواستم! گریم گرفته بود.یه دفعه وحید ساکت شد و گفت:
    - بهار؟خوبی؟چرا گریه می‌کنی؟
    آرام دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:
    - چیزی شده بهار؟
    سریع اشکام رو پاک کردم.نمی‌خواستم ناراحتشون کنم.لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
    -نه، هیچی!
    ***
    باهم سر اینکه کی غذاش رو زودتر تموم می‌کنه مسابقه گذاشتیم.همون جور که حدس می‌زدم وحید برنده شد!با دهن پر دستاش و برد بالا و گفت:
    - من بردم و من بردم ، چلو کباب رو من خوردم!
    آراد و آرام هم غذاشون تموم شد.آرام روبه وحید گفت:
    - مثل همیشه!چرا هرچقدر تمرین می‌کنم نمی‌تونم از تو جلو بزنم؟!اه!
    وحید خندید و گفت:
    - چون شکم من اندازه ی یه غاره!
    آرام:پس چرا اینقدر لاغری؟!
    -چون انقدر ورجه وورجه می‌کنم هرچی خوردم قبل از اینکه به سلولام برسه مصرف می‌شه!
    آراد خندید و گفت:
    - دلیل پزشکی دکتر آینده ی مملکت رو ببینید!
    به وحید اشاره کردو گفت:
    - همینان که فردا پس فردا مردم زیره دستشون تلف میشن!
    وحید:خیلی ممنون آقا آراد!
    آراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - عین حقیقته!بیچاره مریضی که قراره زیر دست خل و چلی مثل تو بیفته!
    وحید پشت چشمی براش نازک کردو گفت:
    - بیا!همه دنبال یه داماد دکترِ مهربونِ خوش تیپِ پولدار می‌گردن اونوقت این آقا آراد ازما ایراد می‌گیره!آراد:اوه!اگه اینجا سقف داشت حتما تا حالا ریخته بود!همون بهتر که نداره!
    همه خندیدیم.غذام رو تموم کردم و روبه وحید که آورده بودمون اینجا تشکر کردم.
    با لحن بانمکی گفت:
    - قابل شما رو نداشت نامزده برادره نامزدم!
    همه خندیدیم و باهم بلند شدیم.وحید کش و قوسی به خودش داد و سوییچ رو پرت کرد طرف آراد.تو هوا قاپیدش و گفت:
    -چی شد؟!
    - هیچی نشد!من سنگین شدم توباید رانندگی کنی!
    آراد:چه ربطی داره؟!
    -خیلی ربطا داره!توکه پزشکی نخوندی بفهمی من چی می‌گم!
    قبل از اینکه آراد جوابش رو بده رفت سمت ماشی نو بهش تکیه داد و منتظر به آراد چشم دوخت.آراد اخمی کرد و قفل ماشین و زد و بلند گفت:
    - شما بفرمایین تو ماشین تا پس نیفتادین!
    وحید چشمکی زدو توی ماشین نشست.
    آراد پوفی کشید و نگاهم کرد و گفت:
    - می‌بینی توروخدا؟!مردم داماد دارن ماهم داماد داریم!
    خندیدم و به آرام نگاهی انداختم و گفتم:
    - مهم اینه که آرام عاشقشه.
    -آره!بسوزه پدر عاشقی که پدر من رو هم در آورده!
    چشمکی زد.خندیدم ولی احساس بدی بهم دست داد.انگار دلم نمی‌خواست این جمله رو بهم بگه!قلبم می‌سوخت.انگار اصلا این شرایط رو دوست نداشت.ای کاش می‌دونستم چرا!
    ***
    آراد همون جور که بغلم کرده بود رو به وحید گفت:
    - مراقبش باش!
    وحید نالید:چشم!این بار هزارمه که داری این رو می‌گی!فهمیدم به جان تو!
    آراد ازم جدا شد و شاکی روبه وحید گفت:
    - د اگه می‌فهمیدی که الان حال و روز من این نبود!
    وحید:خیل خب دیگه برو گمشو!انگار یادت رفته مامویت داریا!
    آراد:مرسی بدرقه!
    وحید خندید و گفت:
    - جدی می‌گم!دیرت می‌شه ها!برو به سلامت.
    آراد دستام رو گرف تو گفت:
    - مراقب خودت باش.
    سرم رو تکون دادنم و گفتم:
    - توهم همین طور.
    لبخندی زدو از هممون خداحافظی کرد.سوار ماشینش شد و به سرعت دور شد.
    ***
    پدرومادر وحید به گرمی ازم استقبال کردن.آراد راست می‌گفت!خیلی مهربون بودن.از خونه ی بزرگ و اشرافیشون معلوم بود وضع مالی توپی دارن؛ ولی اصلا مغرور نبودن و اونقدر با محبت باهام رفتار کردن که خجالت زده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همین جور که مادرش رو بغـ*ـل کرده بودم گفتم:
    - ببخشید مزاحمتون شدم مادر!
    گفتن کلمه ی مادر برام سخت بود!آخه بهش نمی‌خورد مادر وحید باشه!مثل خواهر بزرگش می‌موند.شایدم به خاطر زیبایی خارق العادش بود که گمون می‌کردم خیلی جوونه!ازش جدا شدم.دلگیر نگاهم کردو گفت:
    - این چه حرفیه دخترم؟!خونه ی خودته.
    داشتم از خجالت آب می‌شدم مخصوصا وقتی که مجبورم کردن جلوتر از همه برم تو خونه.وای!خونه نبود که!قصر بود، قصر!خیلی ها آرزو داشتن همچین جایی زندگی کنن.البته یه همچین خونه ای واقعا حقشون بود!از آراد شنیده بودم اونا سخت کار کردن تا به اینجا رسیدن.آرام من رو از افکارم بیرون آورد و گفت:
    - خیلی قشنگه نه؟
    -اوم!
    وحید خندید و گفت:
    - خب دیگه چشم زدن بسه!
    ای خدا!کارای این آدم داشت دیوونم می‌کرد!تمام خصوصیاتش برام آشنا بود.دلم می‌خواست بدونم چه کسی تو گذشته ی من شبیهش بوده!ادامه داد:
    - مامان می‌شه اتاق بهار جان رو بهش نشون بدی؟آخه چشماش از خستگی پف کرده!
    -حتما.
    مادرش این رو گفت و با لبخند به سمتم اومد.دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
    - بریم عزیزم.
    لبخندی زدم و دنبالش به سمت طبقه ی بالا راه افتادم.
    -پس اسمت بهاره دخترم، چه اسم قشنگی!منم ویدا هستم.
    لبخندی زدم.
    - ممنون.اسم شماهم خیلی قشنگه.درست مثل خودتون.
    خندید و گفت:
    - نظر لطفته بهار جون! درضمن، اینقدر بامن رسمی حرف نزن!بهم بگو ویدا.
    در اتاق رو باز کرد و به داخل هدایتم کرد. لبخندی زدم.
    - چشم.ممنون ویدا جون.
    -حالا شد!درضمن سرویس بهداشتی هم اون گوشه ست.هرچی لازم داشتی بهمون بگو باشه؟
    -چشم،خیلی ممنون.
    -خوب بخوابی عزیزم.
    -ممنون، ممنون بابت همه چی.
    همین جور که در رو می‌بست گفت:
    - خواهش می‌کنم،شب بخیر.
    -شب بخیر.
    این رو گفتم و درو بست.اتاق رو از نظر گذروندم.تقریبا خالی بود.به جز یه کمد کوچیک و یه تخت و یه فرش زیرپام دیگه چیزی توش نبود.والبته دوتا عکس بزرگ کنار هم رو دیوار!نزدیکشون شدم و نگاهشون کردم.وحید و پدرمادرش! به نظر نمیومد قدیمی باشه.شاید مال پونزده سال پیش بود.ویدا لبخند ملیحی رو لبش بود وحید هم همون لبخند با نمک همیشگی رو داشت.پدرش هم لبخند مردونه ای به لب داشت به علاوه ی یه غم تو چشماش! زیاد واضح نبود ولی من فهمیدم.
    احساس می‌کردم این غم کل عکس رو خراب کرده.خبر نداشتم همین غم می‌تونه کل زندگی وحید رو ازهم بپاشونه!به عکس کناریش نگاه کردم.اون قدیمی تر بود.شاید مال بیست سال قبل.یه عکس تکی از بچگی های وحید.حتی این عکس هم به نظرم خیلی آشنا میومد!وحید،وحید، وحید!چرا انقدر برام آشنایی؟!دلم می‌خواد تو گذشتم دنبالت بگردم ولی نمی‌تونم!و این خیلی بده،خیلی بد!
    آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد!
    ***
    "از زبان راوی/دانای کل"
    چه چیزی درمورد وحید وجود داشت که بهار رو اینقدر کلافه کرده بود؟!یعنی تنها شباهت رفتارش به شهیاد بود که ذهن بهار رو درگیر خودش کرده بود یا اینکه...چه سرنوشتی انتظار وحید،کسی که توی خانواده ای سرشناس و غرق در نازو نعمت اونم تو ترکیه بزرگ شده بود رو می‌کشید؟
    ***
    از پنجره به بچه هایی که با خوشحالی بین چمنا می‌دوییدند و بازی می‌کردن نگاه می‌کرد.صدای خنده و شادی بچه های روستایی لبخندی به لبش آورد.وحید حق داشت اینقدر از اینجا تعریف کنه!روستایی که مادربزرگ وحید توش زندگی می‌کرد واقعا قشنگ بود!وحید می‌گفت با خانوادش زیاد میان اینجا ولی این بار با بهارو آرام که برای اولین بار اینجا رو می‌دیدن آمده بودن.مادربزرگ وحید چندین سال پیش فوت کرده بود و کسی تو این خونه زندگی نمی‌کرد.با صدای وحید به خودش اومد.نگاهش رو از پنجره گرفت و به وحید دوخت.
    وحید با صدایی بلند گفت:
    - این شما و اینم دستپخت آقا وحید!
    امروز وحید به جای آرام غذا پخته بود و اونقدر ازش تعریف کرده بود که بهارو آرام مشتاق بودن هرچه زودتر بخورنش!بهار لبخندی زد و به سمت سفره رفت.کنار آرام نشست و گفت:
    - ببینم چه کردی آقای دکتر!
    قاشقی از غذای توی بشقابش برداشت و به سمت دهنش برد.هنوز قاشق رو تو دهنش نذاشته قیافش درهم شدو به سرفه افتاد!سه تا لیوان آب پشت سرهم خورد اما بازم مزه ی شوری و تندی غذا برطرف نشد!وحید نگران گفت:
    - یعنی انقدر بده؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    آرام همین جور که تو کمر بهار می‌‌زد گفت:
    -قیافه ی بهار نشون می‌‌ده از بدم بدتره!
    وحید ناراحت گفت:
    -جدی؟
    آرام با حرص گفت:
    -پ ن پ شوخی!نکنه می‌‌خوای نامزد داداشم رو به کشتن بدی؟!انگار یادت رفته آراد اون رو به ماسپرده هاا!ولی خب، از بچه ای که تو پر قو بزرگ شده بیشتر از این نمی‌‌شه انتظار داشت!
    وحید یه دونه کلم ازتو ظرف ترشی برداشت و حرصی به سمت آرام پرت کرد. آرام توهوا گرفتش و توی دهنش گذاشت و گفت:
    -مرسی آقای آشپز!
    بهار که تازه حالش جا اومده بود گفت:سربه سرش نذار آرام.گـ ـناه داره!
    وحید قیافه ای مظلوم به خودش گرفت و گفت:
    - شرمنده.
    آرام خندید.
    - لب و لوچش رو نیگا!خیل خب بابا بخشیدم!حالا بگو الان چی کوفت کنیم؟!
    وحیدهول هولکی بلندشد و گفت:
    -الان می‌‌رم رستوران یه چیزی می‌‌گیرم.آرام زد زیره خنده و گفت:
    - آخه آقای دکتره باهوش!دقیقا کجای این روستا رستوران داره که ماهنوز ندیدیم؟!
    وحید زد روی پیشونیش و گفت:
    -آخ!راست می‌‌گیا!خب حالا چیکار کنیم؟!
    بهار بلند شد و گفت:
    - غصه نخور آقا وحید.الان براتون یه املت درست می‌‌کنم که انگشتاتونم باهاش بخورین!
    ***
    "از زبان بهار"
    وحید زیرانداز رو روی چمنا پهن کرد و منتظر بهم چشم دوخت.خندیدم و سینی کبابارو برداشتم.همین که کبابارو آوردم وحید سریع بهش حمله کرد و نصفش رو تصاحب کرد!آرام سیخارو از دستش کشید و گفت:
    - خیلی پررویی وحید!
    وحید شاکی گفت:
    -ای بابا!من گشنمه!
    -گشنته که گشنته!همه باید مساوی بردارن!تازه سهم جنابعالی کمترم هست!مثل اینکه یادت رفته دیروز نزدیک بود بهار رو با اون دستپخت محشرت به کشتن بدی!آخرشم که مجبور شدیم املت بخوریم!الانم که هیچ کار نکردی و همین جورپارو پا انداختی!وحید شاکی گفت:
    - نکنه عمه ی جنابعالی بود چهار ساعت سیخارو اینور اونور می‌‌کرد؟!
    -الهی بمیرم برات!واقعا کار سختی بوده!
    وحید مظلوم نگاهش کرد که آرام گفت:
    - قیافت رو درست کن!حنات دیگه پیش من رنگی نداره آقا وحید!
    همین جور به بحثشون نگاه می‌‌کردم و می‌‌خندیدم که بالاخره رضایت دادن و آتش بس اعلام کردن و هر دو مشغول خوردن شدن.
    وحید که طبق معمول زودتر از همه غذاش رو تموم کرد.بهش نگاه کردم که چشمکی زدو یه دفعه سیخ کباب آرام رو از تو بشقابش برداشت و در رفت!آرام دویید دنبالش و داد زد:
    - وحید وایسا!مگه اینکه دستم بهت نرسه!
    وحید خندید و همین جور که می‌‌دویید و کباب و می‌‌خورد گفت:
    - عمرا!
    دقیقا وقتی آرام بهش رسید که تیکه ی آخر رو قورت داد!آرام حرصی هلش داد و انداختش روی زمین و شروع کرد به کتک زدن و قلقلک دادنش.دیگه داشتم از خنده می‌‌مردم.دادزدم:
    - حقته آقا وحید!
    به غلط کردم افتاده بود و از خنده سرخ شده بود.با التماس گفت:
    - آرام تورو خدا!توکه نمی‌‌خوای هرچی خوردم روت بالا بیارم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -چرا اتفافا همین رو می‌خوام!زودتند سریع هرچی خوردی تف کن بیرون!
    یه دفعه گوشی وحید زنگ خورد و اونم از خداخواسته سریع گفت:
    - آرام گوشیم!

    آرام حرصی نگاهش کرد و گفت:
    - بعدا به حسابت می‌رسم!
    بالاخره رضایت داد و ولش کرد.وحید خندید و گفت:
    -دیگه دستت بهم نمی‌رسه!وایی دم اونکه زنگ زد جیز!
    اومد سمت گوشیش که روی زیرانداز بود و همین جور که داشت جواب می‌داد یه تیکه دیگه از کباب آرام رو براشت و چپوند توی دهنش!

    آرام داد زد:
    -وحید!فقط میکش...
    با دیدن قیافه ی متعجب وحید ساکت شد و گفت:
    - کیه وحید؟

    وحید همین جور که متعجب به صفحه ی گوشیش خیره بود گفت:
    - عمومه!

    آرام متعجب گفت:
    - اون که سالی یبارم بهت زنگ نمی‌زنه!چی شده این موقع روز یاده تو افتاده؟!

    وحید لقمش رو نصفه قورت داد و گفت:
    - نمی‌دونم!
    دکمه برقراری تماس رو زد و گفت:
    - الو؟سلام عمو.

    -...
    -عمو؟چرا صداتون گرفته؟چیزی شده؟
    صدای گریه ی عموش از پشت تلفن به گوشم رسید.متعجب به وحید چشم دوختم.
    با تته پته گفت:
    - ع...عمو...چی شده؟چرا گریه می‌کنین؟

    -...
    لقمه پرید توی گلوشو به سرفه افتاد.نگران از جاش بلند شد و گفت:
    - بی...بیمارستان...واسه چی؟
    همین که کلمه ی بیمارستان رو شنیدم از ترس به خودم لرزیدم. صدای گرفته ی عموش به گوشم رسید ولی متوجه نشدم چی می‌گـه.وحید مثل گچ سفید شده بودو بدنش می‌لرزید.وحشت زده از جام بلند شدم و بهش چشم دوختم.آرام نگران گفت:
    - بیمارستان؟وحید چی شده؟
    هردو وحشت زده خیره به وحید بودیم. یه لحظه تعادلش رو از دست داد و گوشی از دستش افتاد.آرام دویید سمتش و گرفتش.نگران گفت:
    - وحید خوبی؟چی شده؟

    بی توجه به سوال آرام گوشی رو از روی زمین برداشت و به سختی گفت:
    - ک...کدوم...بیمارستان؟
    همین که جوابشو گرفت بی توجه به ما دویید سمت ماشینش.نگران به آرام نگاه کردم و هر دو پشت سر وحید دوییدیم.

    ***
    "از زبان امین"
    با عصبانیت بطری نوشیدنی رو از دست پارسا کشیدم.انداختمش زمین و داد زدم:
    - بسه دیگه!تمومش کن پارسا! چراباخودت اینکار رو می‌کنی؟داری خودت رو نابود می‌کنی پسر!

    با چشمای قرمزش نگاهم کرد و حرصی گفت:
    - به درک!
    رفت سمت بطریا و یه دونه دیگه برداشت.عصبانی دوییدم سمتش و بطری رو از دستش کشیدم.داد زدم:
    - تو دیوونه شدی پارسا!دیوونه!آخه م*ش*ر*و*ب جزاینکه مـسـ*ـت و داغونت می‌کنه چه دردی ازت دوا می‌کنه؟

    با عصبانیت برگشت سمتم. بطری رو محکم ازتوی دستم کشید و هلم داد.تعادلم رو از دست دادم و افتادم وسط شیشه خورده ها.داد زد:
    - آره دیوونه شدم!به توچه؟هان؟دست از سرم بردار امین.بذار به حال خودم باشم!
    از درد دستم به خودم پیچیدم.پریسا دویید سمتم که با دادم سر جاش خشکش زد.
    - وایسا سر جات پریسا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا