کامل شده رمان قمار به شرط چشمانت|badriکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 17 68.0%
  • خوب

    رای: 7 28.0%
  • ضعیف

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
آخه این چه سرنوشت شومی بود که روزگار برای ما رقم زده بود؟لبخندی بهش زدم و گفتم:
-نگرانشون نباش،حالشون خوب بود.
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
-دلم براشون تنگ شده.
با صدای شهیاد نگاهمون رو از هم گرفتیم و به اون دوختیم.
-خیل خب دیگه!فیلم هندیش نکنین!بریم تو.
همه باهم از پلکان بالا رفتیم.شهیاد که پشت سرم بود اومد کنارم ایستادو آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-پس بهار خانومی که دل آقا پارسای مغرور و یه دنده و لجبازو بـرده شمایی!
لحن شوخ و بچگانه ی شهیاد هرکسی رو به خنده وا می‌داشت اما من درجوابش فقط یه لبخند زورکی زدم.رفتارش درست شبیه امین بود فقط یکم بچگونه تر!اما شهراد مثل اون نبود.جدی تر به نظر میومد.وارد سالن که شدیم دوباره دهنم باز موند که با صدای شهراد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
-شهیاد اتاقتون رو بهتون نشون می‌ده بهار خانوم.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ممنون،واقعا شرمندتونم.خیلی زحمت دادم.
قبل از اینکه شهراد بتونه حرفی بزنه شهیاد گفت:
- این چرت و پرتا چیه می‌گی آبجی کوچیکه؟!دنبالم بیا که از بس خوابت میاد داری هزیون می‌گی!
خندیدم و با یه عذرخواهی کوتاه پشت سر شهیاد راه افتادم.آخه واقعا خسته بودم.در یکی از اتاقارو باز کردو خودش کنار ایستاد.
-بفرمایید.
تشکری کردم و رفتم تو اتاق.چمدونم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و باتعجب به دکور دخترونه ی اتاق زل زدم.همه ی وسایلش ترکیبی از صورتی و بنفش بودو مرتب و منظم چیده شده بود.شهیاد گفت:
- تعجب نکن.از قبل برای تو آماده شده!
متعجب برگشتم سمتش و گفتم:
-چی؟!برای من؟!
همین جور که دست به سـ*ـینه به در اتاق تکیه داده بود گفت:
-اوهوم.خوشت اومده بهاری؟
زیادی خودمونی حرف می‌زد ولی معلوم بود منظوری نداره.آروم گفتم:
-آره،خیلی قشنگه.ممنون.
-از من چرا؟!از پریسا تشکر کن!
-یعنی...یعنی کار پریساست؟
سرشو تکون دادو پوفی کشید.ناراحت گفت:
-خوش به حال امین!چه انتخابی کرده پسره ی ورپریده!از بچگی هم زرنگ بود.حالا منم هستم!ینی خاک بر سرت شهیاد که همه نیمه ی گمشدشون رو پیدا کردن به غیر از تو!
خندیدم و گفتم:
-حالا مال شما هم پیدا می‌شه!
باحالت شوخی گفت:
-بله دیگه!مردمم که به بدبختیای جوونای دم بخت و آرزو به دل می‌خندن!
هردو باهم خندیدیم.شهیاد همون جور که از اتاق خارج می‌شد گفت:
-مزاحمت نباشم.استراحت کن.هر وقتم چیزی لازم داشتی تعارف نکن.اوکی؟
-باشه،خیلی ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    لبخندی زد و از اتاق خارج شد و در رو بست.با دیدن شهیاد یاد فرید افتادم.انگار که شهیادم مثل فرید برام حکم یه برادر رو داشت!شاید یکم مسخره باشه ولی توی همین برخورد اول بهش اعتماد کردم!با اینکه مثل بچه ها شیطون و بازیگوش بود ولی تو عمق چشمای دریاییش می‌شد مردونگی رو خوند.چیزی که تو نگاه پارسا،امین و فرید هم می‌تونستم ببینم ولی تو نگاه شهراد نه!با بقیه متفاوت بود.این رو توی نگاه اول حس کردم.توی چشمای سبز و سردش نمی‌تونستم هیچ ردی از آرامش نگاه شهیاد رو ببینم.انگار از دودنیای متفاوت بودن.روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.شاید داشتم در مورد شهراد اشتباه فکر می‌کردم. آدم که با یه نگاه نمی‌تونه کسی رو بشناسه!نباید اینقدر زود قضاوت کنم.سعی کردم ذهنم رو از این افکار خالی کنم و بخوابم..
    ***
    رد صدای شلیک های متعدد رو گرفتم و به سمت نقطه ای نامعلوم دوییدم.هرلحظه صدای گلوله ها واضح تر به گوشم می‌رسید.با صدای هر گلوله قلبم از جا کنده می‌شد!نزدیک تر شدم.با دیدن جسدایی که روی زمین افتاده بود از ترس و وحشت سرجام میخکوب شدم.امین،پریسا،کاوه،شهیاد! مرد اسلحه رو توی دستش چرخوند وبه سمتم برگشت. با دیدنش وحشت زده عقب عقب رفتم.شروین بود.
    با دیدنم پوزخندی زد و گفت:
    - بالاخره رسیدی؟!دیگه کم کم داشتم از اومدنت ناامید می‌شدم!فکر کردم می‌خوای این نمایش انتقام رو از دست بدی!ولی خب یه خورده دیر رسیدی؛ اما مهم نیست!چون همیشه آخر یه نمایش مهمه!
    این رو گفت و خنده ای شیطانی سر داد و بعدم...یه شلیک دیگه...شلیکی که هدفش قلب اون بود،نه!
    جیغ کشیدم:
    -پارسا!
    -بهار، بهار؟
    دستی شونم رو تکون می‌داد.وحشت زده از جا پریدم و همین جور که نفس نفس می‌زدم به شهیاد که وحشت زده کنار تختم نشسته بود نگاه کردم.
    آروم گفت:
    - معذرت می‌خوام.ترسوندمت؟داشتی خواب بد می‌دیدی؟
    اعصابم حسابی بهم ریخته بود و متوجه رفتارم نبودم عصبانی به شهیاد توپیدم:
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    -بیدار شدم آب بخورم.داشتم میومدم بالا که صدای جیغت رو شنیدم.ترسیدم اومدم ببینم چی شده.
    این رو گفت و لیوان آبی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت.
    -بخور حالت جا بیاد.
    با دستای لرزونم لیوان رو گرفتم و جرعه ای از آب خوردم.
    -ممنون، بابت حرفم معذرت می‌خوام.
    لبخندی زد.
    - عیبی نداره.
    -بقیه که از جیغم بیدار نشدن؟
    -نه،کابوس دیدی؟
    از تصور اون خواب وحشتناک به خودم لرزیدم.می‌ترسیدم،احساسی بهم می‌گفت خوابم تعبیر می‌شه!نه،نه!
    -بهار،خوبی؟
    گریم گرفته بود.روبه شهیاد نالیدم:
    - نه...نه...خیلی...خیلی بدبود.اون...اون...همه...همه رو...ک...کشت!امین...پریسا...کاوه...تو...و...و...
    گریم شدت گرفت.نمی‌تونستم اسم بعدی رو به زبون بیارم.نمی‌تونستم!
    با ترس و وحشت به شهیاد نگاه کردم.دست لرزونم رو گرفت و با لحن آرامش بخشی گفت:
    -این خوابا فقط به خاطر فکراییه که تو سرته.شروین دستگیر شده بهار!الانم زندانه.هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه.
    حتی آوردن اسمشم تنم رو می‌لرزوند.با گریه گفتم:
    - نه!اسمش رو نیار.خواهش می‌کنم.
    -خیله خب،باشه.حالا بگیر بخواب.سعی کن این فکرای منفی رو از ذهنت دور کنی.باشه؟
    فقط سرم رو تکون دادم و آروم دراز کشیدم.بلند شدو پتو رو روم انداخت و گفت:
    - نگران هیچی نباش بهار،همه چی درست می‌شه.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - بهار! من تو رو مثل خواهر نداشتم می‌دونم.نمی‌خوام احساس تنهایی و بی کسی کنی.می‌دونم نمی‌تونم مثل پارسا آرومت کنم.یعنی هیچکس نمی‌تونه!اما...اما دلم می‌خواد همونجور که من تورو مثل خواهر کوچیکم می‌دونم توام من رو مثل برادرت بدونی و بهم اعتماد کنی، البته تصمیم باخودته ولی این رو بدون که من پشتتم بهار! تاهر وقت که لازم باشه.تا موقعی که هممون به آرامش برسیم.پس از هیچی نترس.خب؟
    سرم رو تکون دادم و لبخندی زدم.اونم لبخندی زد و چراغ رو خاموش کرد.به چشماش که تو تاریکی می‌درخشید زل زدم.نمی‌دونم چی تو وجود این بشر بود که اینجور دلم رو قرص می‌کرد!که باعث می‌شد با وجود اینکه مدت زیادی از آشناییمون نگذشته بود مثل پارسا و امین بهش اعتماد کنم.تو همین افکار بودم که نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.آروم چشمام رو بستم که همزمان در اتاق هم بسته شد.از صدای قدماش فهمیدم به اتاق خودش رفت.
    ***
    سه ماه از اون روز گذشت.سه ماه که برای من به اندازه سه سال بود!چقدر سخته جدایی!چقدر بده بی هدف بودن.اینکه مثل یه مرده ی متحرک صبح تا شب یه گوشه افتاده باشی و غصه بخوری و هیچ کاری هم از دستت برنیاد.هیچ چیزی وجود نداشت که بتونه حتی لبخندی به لبم بیار..پریساهم دست کمی از من نداشت.کابوسای شبانمم که دست از سرم برنمی‌داشت.بارها اون خواب وحشتناک رو دیدم ولی به خودم اجازه ندادم باورش کنم؛ اما ازش می‌ترسیدم.از روزی که مجبور بشم باورش کنم!این روزا تنها چیزی که من و پریسارو خوشحال می‌کرد خوشحالی شهیاد بود که به قول خودش دیگه آرزو به دل نبود!توی این سه ماه واقعا مثل برادرم شده بود.وقتی نامزد کرد براش بهترین آرزو هارو کردم.آرزوهایی که هر خواهری برای آینده ی برادرش داره.اما...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    این اما و هزارتا امای دیگه دست به دست هم داده بودن که من رو نابود کنن ولی افسوس!افسوس که نمی‌شه جلوی سرنوشت رو گرفت.
    هدیه واقعا دختر برازنده و خوبی بود.مطمئن بودم شهیاد با دختری مثل اون خوشبخت می‌شه.
    براش خوشحال بودم.هدیه دختر ریزه میزه و بانمکی بود که به نظرم واقعا به شهیاد میومد.چشمای درشت و عسلیش با اون موهای مشکی و لبای کوچولوش واقعا اون رو ناز می‌کرد.شهیاد خیلی دوستش داشت اما دلش می‌خواست قبل از اون شهراد ازدواج کنه واسه همینم فقط باهم نامزد کرده بودن ولی به نظرم صبر کردن کار بیهوده ای بود!چون شهراد از نظر من یه آدم مرموز و خودخواه بود که هیچوقت نمی‌تونست عاشق بشه!همیشه سعی می‌کردم ازش دوری کنم.با اینکه هیچوقت حرفی بهم نزده بود یا رفتار بدی نکرده بود اما چشمای مرموزش من رو میترسوند.با شادی درتماس بودم و براش درد و دل می‌کردم.شادی سعی می‌کرد آرومم کنه ولی خودشم خوب می‌دونست که فایده ای نداره!دلم اصلا آروم نمی‌گرفت.البته حق داشت!چون تنها اون بود که احساس می‌کرد اتفاقای تازه ای درراهه× روزها پشت سرهم می‌گذشتن و من هر روز داغون تر از روز قبل به آینده ی نامشخصم فکر می‌کردم.حتی نمی‌تونستم برم و قدم بزنم!شهیاد اجازه نمی‌داد و بهم می‌گفت خطرناکه!انگار اون بیشتر از من از شروین و آدماش هراس داشت!از اینکه اینجوری پشتم بود هم خوشحال بودم هم شرمنده.اون خیلی مراقب من و پریسا بود و همیشه می‌گفت شما امانتی های پارسا و امین هستین.لحظه ای ازمون غافل نمی‌شد.شهراد اما برعکس اون بی خیال بود.درسته که مسئولیتی درقبال ما نداشت ولی تا این حد بی خیال بودنشم عجیب بود!حتی برای تنها پسرعمش که توی زندان بود ذره ای ناراحت نبود!همیشه انقدر بی خیال بود؟یا اینکه نگرانی هاش رو توی خودش می‌ریخت و مثل شهیاد بروز نمی‌داد؟اصلا نمی‌تونستم شخصیت عجیبش رو درک کنم.فکر می‌کردم تفاوت های این دوبرادر به همین مسائل ختم می‌شه؛ ولی افسوس!افسوس که سخت در اشتباه بودم!
    ***
    شهیاد با شور و هیجان مخصوص به خودش تمام وسایل رو توی صندوق عقب گذاشت و روبه هدیه گفت:
    - بپر بالا خانوم خانوما!
    کم کم همه سوار شدیم و حرکت کردیم.من و پریسا با شهیاد و هدیه بودیم شهراد و کاوه هم باهم.ماشین شهراد جلوتر بود و ما پشت سرش به سمت مکانی که شهراد تعیین کرده بود حرکت می‌کردیم.توی مسیر شهیاد اونقدر خندوندمون که دیگه نای حرف زدن نداشتیم.مدام سربه سر هدیه می‌ذاشت و حرصش می‌داد.البته هدیه هم کاراش رو بی جواب نمی‌ذاشت!کل مسیر رو در حال بگو و مگو بودن من و پریساهم با لبخند این زوج دوست داشتنی و شیطون رو نگاه می‌کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    بودن با اونا لحظه ای غمامون رو از یادمون می‌برد.دنیای من باوجود آدمایی که تو این چندماه وارد زندگیم شده بودن از این رو به اون رو شده بود.واقعا که چقدر زندگی پستی و بلندی داره.اون روز همه خوشحال بودیم و شهراد برای اولین بار می‌خندید!پس شهرادم بلد بود بخنده!جایی که شهراد برای گردش انتخاب کرده بود بی نهایت سرسبز و زیبا اما خیلی از شهر دور بود.شهراد و شهیاد با شوخی و خنده درحال آماده کردن وسایل پخت وپز بودن. من و پریسا و کاوه هم که داشتیم کبابا رو آماده می‌کردیم.بالاخره بعد این چندماه یه هوایی عوض کردم و از خودم اومدم بیرون.تصمیم گرفتم به زندگیم امیدوار باشم و دیگه خودم و بقیه رو عذاب ندم.
    زیرچشمی نگاهش کردم و باخنده سرم رو به طرفین تکون دادم.آروم دستش رو برد سمت کبابا که یه دفعه هدیه زد رو دستش و گفت:
    - ا!ناخونک نزن دیگه شهیاد!
    شهیاد باحالت قهر گفت:
    -به خاطر یه ناخونک باید من رو اینجوری بزنی؟!
    هدیه که دل نازک بود سریع دستش رو گرفت و گفت:
    - ببخشید حالا!
    همیشه وقتی شهیاد قهر می‌کرد قیافش دیدنی بود!برعکس زوجای دیگه هم هربار هدیه باید نازش رو می‌کشید!یعنی این زوج همه چیزشون خاص بود!بعد از خوردن کبابای ناخونک زده ی شهیادکمی استراحت کردیم و بعدش من برای شستن ظرفا پیش قدم شدم اوناهم که از خداخواسته قبول کردن!سبد ظرفارو برداشتم و به سمت جوی آب باریکی که از اون اطراف رد می‌شد رفتم.
    ظرفارو یکی یکی کفی کردم و بعدش مشغول شستنشون شدم.همون جور که مشغول شستن ظرفای توی آب بودم متوجه تصویر تار یه نفر شدم که درست پشت سرم توی آب افتاده بود. وحشتزده برگشتم سمتش اما قبل از اینکه بتونم کامل برگردم عقب سردی لوله ی اسلحه روی سرم باعث شد از ترس توجام میخکوب بشم.
    توی گوشم زمزمه کرد:
    - هیس! اگه صدات دربیاد همین جا مغزت رو ازهم می‌پاشونم!
    صداش آشنا بود، یه صدای آشنا و نحس و تا وقتی که چهره ی نحسش رو با چشمام ندیدم نتونستم باور کنم کسی که صداش رو شنیدم بهرام باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اسلحش رو زد توی کمرم و گفت:
    - بلند شو.
    آهسته بلند شدم.با اسلحش به جلو هدایتم کرد اما من حرکت نکردم و گفتم:
    - می‌‌‌خوای من رو کجا ببری؟
    -خودت می‌فهمی.حالام سوال نپرس و زود راه بیفت.
    -من باتو هیچ جا نمیام.فکر کردی یادم رفته می‌خواستی چه بلایی سرم بیاری؟اگه همین جا بمیرم بهتراز اینه که حتی یه قدم دنبال تو بیام!
    پوزخندی زد/
    - مجبوری کوچولو!چون دیگه آقا پارسایی نیست که کمکت کنه!اون الان تو زندون داره آب خنکش رو می‌خوره!
    -پارسا نیست!بقیه ی دوستام که هستن!
    -هه!
    بازوم رو کشید و گفت:
    - باشه تو راست می‌گی!بیا ببینم می‌تونن از دست من نجاتت بدن؟!
    دستم رو کشیدم و گفتم:
    -ولم کن.من با حیوونی مثل تو هیچ جا نمیام.
    اسلحش رو به سمتم گرفت و گفت:
    -که اینطور!
    -آره همینطور!بزن خلاصم کن و بیشتر از این خودت رو خسته نکن!
    -دیگه داری زیادی رو اعصابم راه می‌ری،راه بیفت.
    دوباره با اسلحش به جلو هولم داد و داد زد:
    - یالا.
    ولی بازم ازجام تکون نخوردم.پوزخندی زد و سیگارش رو انداخت روی زمین.حرصی با کفشش لهش کرد و سمتم اومد.عقب عقب به سمتی که شهیاد و بقیه بودن رفتم.
    همینطور جلوتر اومد.پوزخندی زدو گفت:
    - که اینطور، پس خانوم خانوما تیریپ شجاعت برداشتن!
    زد زیر خنده.صدای خنده ی نحسش آزارم می‌داد.بالاخره دست از خندیدن برداشت و گفت:
    -ولی شجاعت به دردت نمی‌خوره!درضمن اگه فکر می‌کنی اگه همینجور عقب عقب بری به دوستای عزیزت می‌رسی باید بگم که سخت در اشتباهی!چون اونا قبل از تو تشریفشون رو بردن!
    وحشت زده به پشت سرم و جای خالیشون چشم دوختم.داد زدم:
    -شهیاد؟کاوه؟هدیه؟پریسا؟؟کجایین؟
    -فایده نداره.تا صبحم که داد بزنی هیچ کدوم صدات رو نمی‌شنون!
    حرصی بهش نگاه کردم.
    -چه بلایی سرشون آوردی؟
    داد زدم:
    -هان؟
    -خودت می‌فهمی!
    یه دفعه دونفر از پشت دستام رو گرفتن و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم با طناب محکم به هم بستن اونقدر که از دردش آخم بلند شد.بعدشم بازوم رو محکم کشیدن و راه افتادن.احساس می‌کردم از فشار دستاشون هر لحظه ممکنه استخونام بشکنن؛ ولی اینا اصلا مهم نبود.اینا هیچ اهمیتی نداشت وقتی من نگران این بودم که اون پست فطرت می‌خواد چه بلایی سرم بیاره.حتی از فکرشم به خودم لرزیدم.جیغ می‌زدم و تقلا می‌کردم ولی بی فایده بود.بهرام عصبانی گفت:
    - بچه ها خفش کنین.
    دستمالی که روی بینی و دهنم قرار گرفت آخرین چیزی بود که دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ***
    قبل از اینکه چشمام رو باز کنم بوی بد سیگار توی بینیم پیچید.به سختی لای چشمام رو باز کردم.زمان از دستم در رفته بود و اتفاقاتی که افتاده بود رو به کل از یاد بـرده بودم؛ اما با دیدن قیافه ی نحس بهرام که با پوزخند جلوم نشسته بود و سیگار می‌کشید همه چی یادم اومد.سعی کردم تکون بخورم ولی نشد.با طناب به صندلی بسته بودنم.
    -خوب خوابیدی خانوم کوچولو؟
    با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم:
    - باهام چیکار داری؟چرا آوردیم اینجا؟اصلا...اصلا اینجا کجاست؟
    و دوباره به اتاقک خالی و تاریک چشم دوختم.تنها بودن با بهرام اونم تو این اتاق تاریک که احتمالا درشم قفل بود به دلم وحشت می‌نداخت.وحشت زده به بهرام نگاه کردم.نکنه...نکنه می‌خواست دوباره...وای نه!نه،خدایا خودت کمکم کن! انگار دلیل نگرانیم رو فهمید چون خنده ای سر داد و از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد .وحشتزده خودم رو به صندلی چسبوندم.پوزخندی زد و گفت:
    - نترس!کاری باهات ندارم کوچولو.
    همین جور که توی اتاق راه می‌رفت ادامه داد:
    - از وقتی از زندان آزاد شدم دیگه اون کاری که تو ازش می‌ترسی برام مهم نیست.وقتی آزاد شدم همه جارو دنبالت گشتم تا پیدات کنم یعنی درواقع می‌خواستم اون رو پیدا کنم!همون پسری که من رو انداخت زندون.
    دلم لرزید.برگشت سمتم و ادامه داد:
    - آقا پارسا! درست می‌گم دیگه؟می‌خواستم پیداش کنم و زهرم رو بریزم ولی هیچ فکر نمی‌کردم پیش یه دوست قدیمی گروگان باشه!برام عجیب بود.مگه چیکار کرده بود که قاچاقچیام دنبال خونش بودن؟!خیلی وقت بود که با گروه شروین همکاری نمی‌کردم ولی رفاقتم با شروین هنوزم مثل سابق بود.می‌دونستم می‌خواد همتون رو...
    انگشتش رو روی گردنش کشید و ادامه داد:
    - سربه نیست کنه.دنبال دردسر نبودم واسه همینم پیش خودم گفتم چه بهتر!بذار اونا کاری رو که من می‌خوام انجام بدن!اما بیخیال نشدم و دورادور حواسم بهتون بود تااینکه یه روز هرچی مامورو پلیس بود ریختن تو خونه شروین.خیلی حرصم گرفت! فکر کردم دیگه نجات پیدا کردین ولی یادم رفته بود شروین چه مارمولکیه!وقتی پلیسا دسته خالی برگشتن تازه فهمیدم که شما اونجا نیستین!تصمیم گرفتم برم پیش my friend سابقم و ازش درموردتون بپرسم!می‌دونی که منظورم کیه؟!شراره خانوم! همون که بعد آقاامین عاشق من شد!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - پس تو همونی هستی که پارسا همراه شراره دیده بودتش.
    -حتما!چون اون موقع شراره جزمن و امین که مدام بهش زنگ می‌ زدو اون به من می‌گفت مزاحمه عاشق کس دیگه ای نبود!هه!فکر می‌کرد من احمقم.یه بار که دیگه احساس کردم داره به شعورم توهین می‌کنه و برای بار هزارم می‌گـه مزاحمه بهش گفتم تو همه ی مزاحمات رو به اسم امین جان سیو می‌کنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اون روز بود که مجبور شد همه چی رو در مورد امین بهم بگه.بهم گفت رابطش با امین فقط درحد یه دوستی ساده ست و فقط من رو دوست داره.منم بی خیال شدم و به دوستیمون ادامه دادیم ولی امین همون روزا ولش کرد.خب بریم سر داستان خودمون.رفتم سراغ شراره جون و با چندتا کلمه ی عاشقونه دهنش رو باز کردم و اونم همه چ ریو گفت.حالا دیگه تنفرم از پارساجونت دوبرابر شده بود!چون فهمیده بودم همون کسیه ی که من و شروین رو لو دا دو پنج ساله تمام افتادیم زندان.من و شراره منتظر بودیم که شروین خبر سربه شدن پارسا و امین رو برامون بیاره ولی از خودشونم خبری نشد!شراره زنگ زد به موبایلش ولی وقتی پلیس برداشت و دید هوا پسه یه جوری خودش رو به مظلومیت زدو گفت از همه جا بی خبره که دهنم وا مونده بود!می‌دونستم خوب بلده نقش بازی کنه ولی نه دیگه تا این حد!شراره رفت سراغ شروین توی زندان و وقتی برگشت از طرف شروین واسه من یه ماموریت داشت!اینکه هر جور شده تورو پیدا کنم و انتقام اون رو ازت بگیرم!اولش قبول نکردم.پیش خودم گفتم بی خیال بابا!بهار اونقدری برام ارزش نداره که به خاطرش پلیس بدبختم کنه!بعدشم،نقشه های شروین هیچ ربطی به من نداره!مگه دیوونه بودم که خودم رو واسه انتقامی که اون دنبالش بود تودردسر بندازم؟!ولی وقتی شروین پیشنهاد اون همه پول رو اونم حاضرو آماده بهم کرد نظرم عوض شد!به نظرم دیوونه میومد که واسه انتقام ازیه دختربچه حاضر بود این همه پول خرج کنه ولی خب به من چه ربطی داشت؟!این دلیل نمی‌شد که من از شانس بزرگم بگذرم!با اینکه امید زیادی نداشتم برگردی خونتون ولی اونجارو زیر نظر گرفتم.تا اون روز که همراه یه پسره اومدی و بعد از برداشتن چمدونت دوباره رفت..از اونجا تعقیب تون کردم و سر از فرودگاه درآوردم.
    پس احساسم درست بود!وقتی همراه کاوه رفتم فرودگاه همش احساس می‌کردم یه نفر پشت سرمونه ولی بی خیال شدم.که اگه نمی‌شدم الان اینجا نبودم.فکر کردم داستان تعریف کردن بهرام همین جا تموم می‌شه ولی وقتی ادامه داد تازه متوجه شدم که همه چی به اینجا ختم نمی‌شد!اومد سمتم و گفت:
    - اونقدری پول بود که به خاطرش حاضر شدم تا ترکیه تعقیبت کنم!ولی از وقتی وارد اون خونه شدی دیگه نمی‌تونستم کاری کنم چون اصلا ازخونه بیرون نمیومد..منم که نمی‌تونستم وارد خونه ای که معلوم نبود چندنفر توش زندگی می‌کنن بشم.نم‌یدونستم باید چیکار کنم که صاحبخونه ی باهوش من رواز این سردرگمی درآورد!!باید اعتراف کنم شهراد اونقدری باهوش بود که فهمید یکی دور و بر خونش می‌پلکه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    متعجب بهش چشم دوختم و گفتم:
    - م...منظورت چیه؟شهراد...شهراد این وسط چیکاره بود؟!
    همین جور که با فندک و سیگاره توی دستش ور می‌رفت گفت:
    - اون گیرم انداخت.فهمیده بود دنبال توام! اولش بهم گیرداد و هرجوری بودو باهر تهدیدی ته و توی ماجرارو درآورد.وقتی همه چی رو براش گفتم به شرط اینکه نصفه بیشتر سهمم رو به اون بدم قول داد چیزی نگه و باهام همکاری کنه!
    همین جور هاج و واج بهش خیره شده بودم.باورم نمی‌شد!شاید از شهراد بدم میومد ولی دیگه فکر نمی‌کردم یه همچین آدم پستی باشه.بهرام اومد سمتم و دود سیگارش رو توی صورتم بیرون داد.انقدر متعجب و سردرگم بودم که حتی نمی‌تونستم این بوی گند رو پس بزنم.
    خندید و گفت:
    - داستان جالبی بود!مگه نه؟!
    پوزخندی زدم و قطره ی اشکی از چشمم روی گونم چکید.آروم گفتم:
    - خیلی!مخصوصا تیکه ی آخرش!
    پوزخندی زدو ازم فاصله گرفت.
    شهراد! چطور تونست یه همچین خیانتی به ما بکنه؟!اونم فقط واسه پول!از بهرام انتظار همچین کاری می‌رفت ولی از کسی مثل شهراد که تو پول غرق بود و به ظاهر آدم باشخصیتی بود نه!چطور می‌تونست تا این حد حریص باشه؟!باورش برام سخت بود.چطور تونست این کار رو باما بکنه؟!اون کسی بود که امین بهش اعتماد داشت.پسرداییش بود.نامزد و دوستاش رو به اون سپرده بود؛ اما شهراد چی؟!صدای باز شدن در رشته ی افکارم رو پاره کرد.نگاهم رو از زمین گرفتم و بالا آوردم و وقتی کامل باز شد یه جفت چشم سبز و سرد همه ی شکام رو به یقین تبدیل کرد!دیگه مطمئن شدم!مطمئن شدم که آدمایی پست تر از شروین و بهرام و پریاهم وجود دارن.کسی که برعکس همه از پشت بهمون خنجر زد.بهرام خنده ای سرداد و روبه شهراد گفت:
    - خوش اومدی شهراد! داشتم ماجرای آشناییمون رو برای بهار تعریف می‌کردم.
    دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
    - ولی خیلی باهوشیا!تو فرودگاه صدبار مجبور شدم قایم بشم که نبینیم!
    پوزخندی زدم و همین جور که به قیافه ی سرد شهراد نگاه می‌کردم گفتم:
    - اگه باهوش بودم که به حیوونی که جلوم ایستاده اعتماد نمی‌کردم.
    شهراد پوزخندی ز دو بی اعتنا به حرفم روبه بهرام گفت:
    - باید زورتر کار رو تموم کنیم.تو که نمی‌خوای آدمای شروین دخلمون رو بیارن؟!نگران نباش!وقتی کشتیش می‎تونی تا دلت خواست با جنازش درددل کنی!
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - من می‎رم اون دوتارو بیارم.زودتر بیارش!
    با گریه بهش چشم دوختم.این دیگه چه موجودی بود؟یعنی می‌شد اسم انسان روش گذاشت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    بهرام سمتم اومد و همین جور که طنابا رو با چاقو پاره می‌کرد گفت:
    - حالا غصه نخور!زیاد طول نمی‌کشه که پارساهم به سرنوشت تو دچار بشه.اونوقت می‌تونی تو اون دنیا ببینیش!فقط یه کوچولو باید صبر کنی.
    این رو گفت و خنده ای شیطانی سرداد.باگریه فریاد زدم:
    - خیلی پستی،ازت متنفرم، ازهمتون متنفرم!
    بازو رمو کشید و حرصی گفت:
    - خفه شو!
    کشون کشون از در بردتم بیرون.تااون موقع بااین فکر که شهیاد حتما پلیس خبرمی‌کنه یه نورامیدی تو دلم روشن بود که اونم با دیدن شهیاد خاموش شد.حالا همه با تعجب و ترس روبه روی هم و به هم خیره بودیم.انگار اینبار دیگه راه نجاتی نبود!شهراد روبه شهیاد گفت:
    - با تو وهدیه کاری نداریم.
    به من و پریسا و کاوه اشاره کرد و ادامه داد:
    - مابا این سه نفر طرفیم.
    رفت سمت شهیادو تهدید آمیز گفت:
    -خوب گوش کن شهیاد!تو و هدیه می‌تونین برین ولی وای به حالتون، وای به حالتون اگه پلیس خبر کنین.اون موقع دیگه حالیم نیست که داداشمی!
    شهیاد که هنوز تو شوک بود و ظاهرا از هیچی خبر نداشت با تته پته گفت:
    - داداش معنی این کارا چیه؟تو...
    اما بقیه ی حرفش رو خورد.دلم گرفت.شهیاد هیچکی رو نداشت.به خیال خودش شهراد تنها تکیه گاهش بود.همیشه همه ی امیدش به شهراد بود.بهرام سکوت بینمون رو شکست و عصبانی روبه شهراد گفت:
    -چشمم روشن آقا شهراد!نکنه می‌خوای همین جور ولشون کنم به امون خدا که یکراست برن سراغ پلیس؟!شهراد بدون اینکه به بهرام نگاه کنه همین طور که خیره به شهیاد بود گفت:
    - نه، نگران نباش!شهراد می‌دونه حرف من حرفه!می‌دونه اگه با داداش بزرگش لج کنه نتیجش چی میشه، مگه نه داداش؟
    شهیاد نگران و متعجب به شهراد نگاه کرد ولی چیزی نگفت. شهراد پوزخندی زدو تقریبا داد زد:
    -وقتی برادر بزرگت یه سوالی ازت می‌پرسه باید جوابشو بدی!تو می‌دونی شهیاد، می‌دونی اگه به پلیس خبر بدی چی می‌شه.نه؟
    زیرچشمی به هدیه نگاه کرد و گفت:
    - حتی به خاطر جون اونم که شده همچین کاری نمی‌کنی.
    شهیاد متعجب گفت:
    - شهراد؟!من...من متوجه نمی‌شم...ی...یعنی چی؟!
    بیچاره شهیاد!اونقدری ساده بود که هنوز باور نداشت شهراد چه حیوونیه.
    شهراد:فهمیدنش سخت نیست شهیاد!فقط کافیه عقلت رو به کار بندازی داداش.
    کاوه بهش توپید:
    - با چه رویی صداش می‌زنی داداش؟هان؟!تو برادری؟!کدوم آدمی تنها برادرش رو گروگان می‌گیره؟چطور می‌تونی همچین کاری کنی؟
    شهراد به کاوه نگاه کرد و خیلی عادی گفت:
    - من دارم درحقش لطف می‌کنم!می‌خوام اون و هدیه توی دردسر نیفتن!
    اینبار پریسا داد زد:
    - آره می‌بینم!با گروگان گرفتن و تهدید کردنشون به مرگ داری درحقشون لطف می‌کنی!تو دیگه کی هستی؟حتی نمی‌تونم با یه حیوون مقایست کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    اینبار شهراد ساکت ننشست و عصبانی به سمت پریسارفت و گفت:
    - چی؟نفهمیدم چه غلطی کردی؟
    روبه روی پریسا ایستاد و گفت:
    - جرئت داری دوباره تکرار کن!
    پریسا پوزخندی زد و سرش رو تکون داد و گفت:
    - برات متاسفم!
    و همون موقع تفی توی صورتش انداخت.به ثانیه نرسید که شهراد محکم خوابوند تو گوشش و عصبانی روبه بهرام گفت:
    -باید زودتر شر این کثافتارو کم کنیم!
    شهیاد که انگار تازه از بهت دراومده بود داد زد:
    - کثافت اونان یا تو؟ چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی شهراد؟اونا پیش ما امانتن! امین و پارسا به ما اعتماد کردن.وای شهراد!
    شهراد عصبانی داد زد:
    - دیگه داری اعصابم رو به هم می‌ریزی شهیاد!همیشه رو مخی!
    رفت سمتش و طنابای دور دستش رو باز کرد. بازوش رو کشید و کشوندش سمت هدیه و گفت:
    - دست نامزدت رو بگیرو برو،بذار ما به کارمون برسیم.
    بهرام داد زد:چه غلطی داری می‌کنی شهراد؟
    اسلحه رو روی پیشونی شهراد گذاشت و ادامه داد:
    - می‌خوای بدبختمون کنه؟!هان؟
    صدای فریاده یه نفر که متوجه نمی‌شدم چی می‌گـه باعث شد همه باحیرت به گوشه و کنار اون خرابه نگاه کنیم.یه مرد که لباس نظامی تنش بود اسلحه به دست از پشت خرابه ها اومد بیرون و اسلحه رو مستقیم روبه شهراد گرفت و دوباره حرفی زد که متوجه نشدم.چند لحظه بعد از پشت هرکدوم از دیوارا یه گله پلیس ریختن بیرون.شهراد اسلحه رو انداخت و دستاش رو برد بال؛ ولی بهرام بی حرکت ایستاد.پلیسی که اول از همه اومد با سر بهش اشاره کردکه اسلحش رو بندازه ولی بهرام واکنشی نشون نداد.همه خیره بهش مونده بودیم که یه دفعه با اسلحه برگشت سمتم.شهیاد داد زد:
    - بهار!
    قبل از اینکه صدای شلیک گلوله رو بشنوم دستای گرم و برادرانه ای دور بدنم احاطه شد و محکم خوردم زمین.چشمام رو از شدت ترس بسته بودم و چیزی نمی‌دیدم.صدای داد هدیه توی سرم پیچید:
    -شهیاد!
    شاید تموم این اتفاقا تو کمتر از دوثانیه افتاد.وقتی چشمام رو باز کردم بهرام تو دست پلیسا بود.صدای نفسای نامنظم شهیاد نگاهم رو به سمتش کشوند.روی زمین افتاده بودو تو خودش مچاله شده بود.هدیه گریه کنان دویید سمتش و شهیاد رو توی آغوشش کشید.وحشت زده از جام پریدم و دوییدم سمتشون.از پشت پرده ی اشک به شهیاده نیمه جون خیره شده بودم و اسمشو زیرلب تکرار می‌کردم که یه دفعه دردی تو کمرم پیچید.چشمام سیاهی رفت.اینبار دستای ناشناسی کمرم رو احاطه کرد و یه جفت چشمای نگران! همون پلیسه بود.هرلحظه تصویرش تارتر می‌شد.کمرم تیر می‌کشید.صداها توی گوشم می‌پیچید.صدای گریه و فریادای هدیه،کاوه و پریسا! صدای هیاهو و شلوغی، صدای آژیر پلیس! اما هرلحظه مبهم تر می‌شدن، خیلی مبهم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا