کامل شده رمان قمار به شرط چشمانت|badriکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 17 68.0%
  • خوب

    رای: 7 28.0%
  • ضعیف

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

badri

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/10
ارسالی ها
598
امتیاز واکنش
17,531
امتیاز
704
حیرت زده به سمتش برگشتم و با چشمای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم.
-البته اگه تا حالا خودکشی نکرده باشه!
وحشت زده به سمتش رفتم. روبه روش ایستادم.
-منظورت چیه؟!چرا بهار باید همچین کاری کنه؟
-چون... چون بهتر از این که آبروش بره و بدبخت بشه!
حرصی یقه اش رو کشیدم. داد زدم:
-منظورت چیه؟درست حرف بزن ببینم! چه بلایی سرش آوردین؟بهار کجاست؟
چشماش رو روی هم فشرد و بغضش رو قورت داد:
-پیش یکی بدتر از شروین!
تکونش دادم و داد زدم:
-پیش کی؟ دِ حرف بزن لعنتی!
-پیش پدرش!
-کجاست؟ پدر آشغالت کدوم گوریه؟
همون جور که گریه می‌ کرد زجه زد:
- اون کثافت پدر من نیست! پدر شروینه.
در به شدت باز شد و یه نفر وارد اتاق شد. به سرعت به سمتم اومد و دستم رو کشید.عصبانی بهم توپید:
- چیکار می‌کنید آقای محترم؟
گیج و سرگردون به سرباز نگاه کردم و دستام رو شل کردم.
-معذرت می‌خوام.
به شراره نگاه کردم و پرسیدم:
-کجاست؟
همین که آدرس رو داد سریع از اتاق بیرون اومدم و به سمت در خروجی دوییدم. وحید دویید سمتم و هول هولکی گفت:
-چی شد؟چیکارت داشت؟
-بعدا برات می‌گم، فعلا باید بهار رو نجات بدم!
دنبالم دویید.
-نجات بدی؟! منظورت چیه؟! وایسا منم بیام!
هر دو از در بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشین دوییدیم. روی صندلی راننده نشستم و سریع ماشین رو روشن کردم. نباید وقت رو تلف می‌کردم،نباید می‌ ذاشتم کار از کار بگذره. فقط دعا دعا می‌ کردم بلایی سر بهار نیاوره باشه. .
***
"از زبان بهار"
جیغی کشیدم و به عقب هلش دادم. پوزخندی زد و دوباره به سمتم اومد.
- آ آ آ! دیگه زیادی داری پر رو می‌‌شی. روز اول گفتم راحتت بذارم که خوشیات رو بکنی؛ ولی دیگه باید از این هدیه ی خوشگل آقا شروین رونمایی کنم. .
پوزخند دیگه ای زد و به سمتم اومد.خودم و مچاله کردم و به دیوار چسبیدم. دستای نجسش رو روی بازوم کشید و نگاه هیزش رو روی اجزای بدنم چرخوند. احساس خیلی خیلی بدی بهم دست داده بود. . از خودم متنفر شده بودم؛ ولی هیچ کاری ازم برنمی‌ اومد جز گریه! توی دلم بارها به شروین لعنت فرستادم و از خدا کمک خواستم، ولی انگار فایده ای نداشت. این بار دیگه پارسایی نبود که کمکم کنه.
با صدای زنگ در دستاش متوقف شدن و از جاش بلند شد. از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم.تهدید آمیز گفت:
- صدات در نمیاد! فهمیدی؟
این رو گفت و به سمت پنجره ی اتاق رفت. پرده رو کنار زد و به پایین نگاه کرد.
دوباره زنگ در به صدا در اومد و با مشت تو در کوبیده شد. صدای داد پارسا از بیرون به گوشم خورد:
-باز کن در رو!
میون گریه هام لبخندی زدم و از ته دلم از خدا تشکر کردم. دوییدم سمت پنجره که سریع بستش به عقب و هلم داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    دوباره دوییدم سمت پنجره که این بار بازوم رو چسبید و نگهم داشت. تقلا می‌کردم و داد می‌زدم؛ اما فایده ای نداشت. نمی‌تونستم ازحصار دستاش آزاد بشم. باتمام قدرتم داد زدم:
    -من این جام پارسا! کمکم کن!
    گرچه امیدی نداشتم ازپشت پنجره های بسته ی اتاق، اون هم از طبقه ی دوم صدام به گوشش برسه.
    جلوی دهنم رو گرفت و توپید:
    -هیش! دهنت رو ببند!
    رفت سمت در اتاق و بازش کرد. از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش قفل کرد. .
    "از زبان پارسا"
    با صدای داد بهار هر دو از جا پریدیم و وحشت زده به هم نگاه کردیم
    -شنیدی؟!
    بدون اینکه جوابم رو بده دویید سمت در و با عصبانیت کوبیدش:
    -باز کن این در رو،زود!
    رفتم سمتش و دستش و کشیدم:
    -این طوری فایده نداره! باید از دیوار بپریم تو، قلاب بگیر!
    نگران سرش رو تکون داد و سریع قلاب گرفت. پریدم رو دیوار و از اون طرف پایین اومدم. سریع در رو براش باز کردم. سمت در ساختمون دوییدیم. همین که در رو باز کردیم، مرد سالخورده ای جلومون ظاهر شد. حرصی توپید:
    -هوی! به چه حقی وارد خونه من شدین؟
    باورم نمی‌شد! مثل مجسمه بهش خیره شده بودم و نمی‌تونستم حرفی بزنم. وحید دویید سمتش و یقه اش رو چسبید. داد زد:
    -تو به چه حقی ناموس مردم و میاری تو خونت؟ها؟ نکنه فکر کردی بی کس و کاره؟ بگو کجاست! کجاست کثافت؟
    دستش رو کشید. حرصی بهش توپید:
    -چه خبرته آقا؟ چرا مزخرف می‌گی؟ تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه، از خونه من گمشین بیرون!
    -کسی که پلیس باید جمع اش کنه تویی نه ما! کجاست؟
    حرصی هولش داد و همین طور که بهار رو صدا می‌ زد دویید تو پذیرایی. عصبانی یقه اش رو مرتب کرد و بهم توپید:
    -اگه می‌ خوای زنگ نزنم به پلیس زودتر این رفیقت رو جمع و جور کن و بزنین به چاک!
    بدون هیچ واکنشی خیره بهش مونده بودم. چهره اش چقدر شکسته تر و منفورتر شده بود. مگه چندسال گذشته بود؟! قطره ی اشکی از چشمم چکید و زیرلب زمزمه کردم:

    -بابا!
    "از زبان بهار"
    صدای جر و بحثشون به گوشم می‌خورد. بعد از چند لحظه سر وصداها خاموش شدن و صدای قدم های سریع یه نفر که از پله ها بالا میومد به گوشم خورد:
    -بهار! کجایی؟ بهار!
    وحید بود. سریع دوییدم سمت در و با مشت بهش کوبیدم:
    -من اینجام، وحید!
    قدم هاش تندتر و هر لحظه نزدیکتر می‌شد.
    دستگیره ی در رو فشار داد و حرصی گفت:
    -عوضی قفلش کرده. الان کلیدش رو پیدا می‌ کنم.

    اشکام رو پاک کردم و هول هولکی گفتم:
    -نه! نرو وحید، من می‌ ترسم!
    -نگران نباش عزیزم! پیداش کردم.
    چند لحظه بعد کلید توی قفل در چرخید و در به سرعت باز شد. یه دفعه ای من رو توی بغلش کشید. همین طور که موهام رو نوازش می‌ کرد گفت:
    -خوبی بهار؟ شرمندتم. ما نمی‌ دونستیم کجایی!
    دستام و دور کمرش محکم تر کردم و اشکام جاری شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    با صدای زنگ در از هم جدا شدیم. وحید کتش رو روی شونه های بازم انداخت و هر دو به سمت پله ها دوییدیم. وحید رفت سمت اف اف و در رو باز کرد. من هم رفتم سمت پارسا که به اون کثافت خیره مونده بود.دستم رو گذاشتم روی شونش و آهسته گفتم:
    -پارسا! چی شده؟
    از جا پرید و نگاه گیجش رو به چشمای متعجبم دوخت
    -هوم؟ خو...خوبی؟!
    -خوبم، چیزی شده؟!
    وحید اومد سمتمون و گفت:
    -پلیسا رسیدن.
    نگاهی به وحید انداخت و آهسته سرش رو تکون داد. دستام و گرفت و لبخند کمرنگی زد:
    -خدارو شکر که سالمی‌.
    این رو گفت و به سمت حیاط رفت. نگاهم و ازش گرفتم و به چهره ی متعجب وحید دوختم. آهسته گفتم:
    -چی شده وحید؟ پارسا چش بود؟!
    همین طور که نگاهش به پارسا بود سرش رو تکون داد و گفت:

    -نمی‌دونم.
    ***
    پلیس به دستش دستبند زد و هلش داد:
    -راه بیفت!
    مرد با صدایی بغض دار گفت:
    -متاسفم پسرم!
    پسرم؟! نگاهم رو از زمین گرفتم و حیرت زده به چهره ی غمگین پشیمون مرد دوختم. این چی می‌گفت؟! رد نگاهش رو گرفتم و به پارسا که غمگین نگاهش می‌کرد دوختم. یعنی...یعنی منظورش پارسا بود؟!
    -دیگه خیلی دیره!
    این رو گفت و نگاهش رو از مرد گرفت. قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش جمع شده بود رو با پشت دست پس زد. روبه من و وحید گفت:

    --بریم!
    ***
    فاتحه ی سوم و برای فرید خوندم و از جام بلند شدم. از سرمای بادی که به تنم خورد به خودم لرزیدم. با اینکه بهار شده بود؛ اما هوا هنوز هم سرد بود. پارسا کتش رو دراورد و روی شونه هام انداخت.
    نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم.

    -ممنون.
    دوباره به اسم مامان و بابا خیره شدم.
    -به نظرت می‌تونم؟ می‌ تونم ببخشمشون؟
    نفس عمیقی کشید.
    -خب، من جای تو نیستم که احساست رو بدونم. این تصمیم با خودته؛ ولی به نظر من بهتره که ببخشی، درست مثل کاری که امین در مورد شراره کرد.
    -ولی من نمی‌تونم مثل امین باشم! می‌ دونی، اون شخصیت خیلی جالبی داره. بدی ها رو خیلی زود فراموش می‌کنه، اما خوبیارو...
    -اون فراموش نمی‌ کنه بهار! فقط می‌بخشه!به خاطر خودش و اطرافیانش.
    -من نمی‌تونم مثل اون باشم پارسا! نمی‌تونم به این آسونی ها ببخشم.
    بازوم و گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند. تو چشمام خیره شد و ادامه داد:
    -باید بتونی بهار! منم کمکت می‌کنم.
    -تو می‌تونی؟ می‌تونی پدرت رو ببخشی؟
    چیزی نگفت و حلقه ی دستاش رو از دور بازوهام شل کرد. نگاهش رو ازم گرفت و به قبرا دوخت. من هم نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به قبر مامان بابا دوختم.
    -پس از من توقع نداشته باش! توقع نداشته باش به این آسونی ها ببخشم. اونا من و وحید رو از هم جدا کردن. شاید بتونم پدرومادر واقعیمون رو ببخشم؛ چون اونا حتما دلیلی برای کارشون داشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    ولی اینا چی؟ چه دلیلی برای دزدیدن من داشتن به غیر از خودخواهیشون؟
    آهی کشید و گفت:
    -حق داری، برای هیچ کدوممون راحت نیست.
    -می‌‌تونم یه سوالی بپرسم؟
    -آره، بپرس.
    -چرا وقتی پدرت رو دیدی انقدر بهم ریختی؟
    -من از دیدن اون بهم نریختم. از حقیقتی که فهمیدم بهم ریختم. وقتی به این فکر می‌‌کنم که برادر آدم پستی مثل شروینم از خودم شرمنده می‌‌شم!
    -چرا تو؟ گناهای شروین هیچ ربطی به تو نداره.
    چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم و سکوت بینمون برقرار شد. بعد از چند لحظه سکوت رو شکستم:
    -راستی، از پریا چه خبر؟ گرفتنش؟
    -نه، تاحالا دیگه حتما از مرز رد شده.
    -فکر می‌‌کنی با این همه پول می‌‌خواد چی کار کنه؟
    -نمی‌دونم. ولی مطمئنم هرچقدر هم پول داشته باشه، عذاب وجدان ولش نمی‌کنه. بالاخره یه روزی از کاری که با تو کرده پشیمون می‌‌شه.
    -آره خب.
    به نیم رخ اش نگاه کردم. خندیدم و ادامه دادم:
    -ولی واسه من که بد نشد! اگه اون نبود شاید من هیچ وقت با شماها آشنا نمی‌شدم.
    به سمتم برگشت و لبخند قشنگی زد.
    -اوم، اینم حرفیه!
    این رو گفت و من رو توی آغوشش کشید.
    -عاشقتم بهارم!
    سرم رو روی شونش جابه جا کردم و لبخندی زدم.
    -من بیشتر!
    ***
    دوماه بعد
    امشب همه به مناسبت به دنیا اومدن آرمان، پسر آراد، خونشون دعوت بودیم. سینی چای رو به همه تعارف کردم و کنار وحید و آرام نشستم.
    نگاهی به ساعت انداختم. از ده گذشته بود ولی هنوز خبری از ماهان و هدیه نشده بود. برای خرید و گردش رفته بودن؛ اما قول داده بودن که امشب حتما بیان اینجا. خیلی اتفاقی توی ترکیه باهم آشنا شده بودن و با وجود اینکه هدیه در مورد شهیاد و عشقی که نسبت بهش داشت به ماهان گفته بود، اما باز هم ماهان ازش نگذشت. چند ماهی می‌‌شد که نامزد کرده بودن و هدیه تلاش می‌‌کرد شهیاد و فراموش کنه و عاشق ماهان بشه، تقریبا هم موفق شده بود. حدودا یک ماه پیش به پیشنهاد ماهان اومدن ایران. اولش که با هدیه مواجه شدم هر دو تعجب کرده بودیم و روی خوشی به هم نشون ندادیم؛ اما یه روز خود هدیه پیش قدم شد و بابت رفتار اون روزش ازم معذرت خواست و باهم آشتی کردیم.
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    -ساعت ده شد، ها! انگار بد جوری سرشون گرمه که مارو یادشون رفته!
    امین خندید.
    -تا باشه از این سرگرمی‌‌ها و از یاد رفتنا!
    همه خندیدم و مشغول خوردن چایی مون شدیم که زنگ در به صدا در اومد. آیدا به سمت در دویید.
    -من دل رو باز می‌‌تنم.
    همین که در رو باز کرد سلام بلند بالایی کرد شیطون گفت:
    -خوش گذشت؟!
    هیچ کدوم نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و زدیم زیر خنده. ماهان و هدیه خجالت زده سرشون رو پایین انداختن و آهسته سلام کردن. همه از جامون بلند شدیم. آراد و عسل به سمتشون رفتن و به داخل راهنماییشون کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    روی مبل دو نفره نشستن و نگاهشون رو به گلای فرش دوختن.
    کاوه شیطون گفت:
    -همین الان، ذکرخیرتون بود . می‌گم می‌ذاشتین یکی دوساعت دیگه می‌اومدین! حالا خوش گذشت؟!
    شادی سقلمه ای به پهلوش زد و پشت چشمی‌براش نازک کرد. کاوه خندید و بی خیال مشغول نوشیدن ادامه ی چایش شد. تک سرفه ای کردم و رو به ماهان گفتم:
    -خب آقا ماهان!
    سرش رو بلند کرد و پرسش گر نگاهم کرد.
    -به سلامتی کی عروسی دعوتیم؟
    یه کم توی جاش جابه جا شد و گفت:
    -حدودا یه ماه دیگه، اگه خدا بخواد.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    -البته قبلش نوبت شما و آقا پارساست!
    لبخند خجولی زدم و سرم رو پایین انداختم.
    امین: برای زندگی کجا رو انتخاب کردین؟ اینجا یا....
    ماهان: هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم. راستش خودم دلم می‌خواد اینجا زندگی کنیم، اماتصمیم هدیه برام مهم تره.
    شادی: شک رو بذارین کنار آقا ماهان! از چهره ی هدیه جون مشخصه که تصمیمش چیه.
    ***
    تو این روزایی که سپری شد، بیشتر از هر وقت دیگه ای به زندگی و سرنوشتم فکرکردم. به خودم، به پارسا، به آیندمون.
    و بالاخره تصمیم درست رو گرفتم. تصمیم گرفتم ببخشم،به خاطر خودمون!
    و امروز که در بهترین روز زندگیم، اینجانشستم و به این کلام زیبای خدا:
    «وَ لْیعْفُوا وَ لْیصْفَحُوا اَ لاتُحِبُونَ اَنْ یغْفِرَ اللهُ لَكُمْ
    و باید عفو كنند و گذشت نمایند. مگر دوست ندارید كه خدا بر شما ببخشاید؟»
    چشم دوختم. دیگه از هیچ کس، هیچ کینه ای به دل ندارم و از تصمیمی‌ که گرفتم خوشحال و راضیم. و امیدوارم که خدا هم مارو ببخشه. به خاطر تمام خطاهایی که کردیم و خیلی هاش رو خودمونم نفهمیدیم، به خاطر تمام کوتاهی هامون، به خاطر تمام کارایی که باید انجام می‌دادیم و ندادیم.
    با صدای عاقد به خودم اومدم:
    -برای بار سوم می‌پرسم. آیا بنده وکیلم؟
    قرآن رو بوسیدم و چشمام و باز کردم.
    -با اجازه ی جمع بله.
    همه کل کشیدن و عاقد ادامه داد:
    -آقا داماد، وکیلم؟
    -بله.
    دوباره همه کل کشیدن و تبریک گفتن. پارسا تور رو از روی سرم برداشت و لبخندی به چهرم پاشید.
    پریسا جعبه ی حلقه ها رو به سمتمون گرفت و لبخندی زد:
    -انشاالله خوشبخت بشین.
    پارسادستم رو گرفت، حلقه رو برداشت، همین جور که حلقه رو توی انگشتم می‌برد گفت:
    -قول بده همیشه کنارم بمونی!
    لبخندی زدم و دستش رو گرفتم. حلقه رو توی انگشتش کردم و گفتم:
    -قول میدم، حالا نوبت توئه.
    دستم رو گرفت و روی قلبش که باهیجان به قفسه ی سینش می‌کوبید گذاشت. لبخندی زد:
    -می‌بینی؟ این قلب، فقط به خاطر یه نفره که اینجوری دیوانه وار می‌زنه. اونم تویی! جای تو همیشه این جاست. اصلا، مگه می‌شه از کنارت جم بخورم؟!
    وحید اومد سمتم و مهربون درآغوشم گرفت. تو گوشم زمزمه کرد:
    -خوشبخت بشی آبجی گلم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    -ممنونم داداشی!
    ازم جدا شد و دست برد سمت جیبش. جعبه ی کوچیکی رو ازش درآورد و درش رو باز کرد. گردنبد ظریف و قشنگی رو ازش در آورد و دور گردنم اندخت. دست روی پلاکش که اسم خودم بود گذاشتم و لبخندی زدم:
    -ممنون، خیلی قشنگه!
    بعد از وحید پریسا بغلم کرد و هدیه ی خودش و امین رو بهم داد. بعد از اونم بقیه اومدن و هدیه دادن و تبریک گفتن.
    ***
    متعجب به شادی که کنارم نشسته بود و با اشتهای غیرقابل وصفی غذاش رو می‌خورد نگاه کردم و آهسته گفتم:
    -مگه از قحطی اومدی؟! درست بخور! کاوه بدبخت داره از خجالت آب می‌شه!
    نگاهم کرد و با دهن پر گفت:
    -چی می‌گی تو؟! ناسلامتی عقد بهترین دوستم ها!باید تا می‌تونم بخورم!
    یه تای ابروم رو بالا انداختم:
    -تو که تا همین دیروز می‌گفتی من لب به غذای رستوران نمی‌زنم! چی شد یه دفعه ای؟
    -حالا دیگه!
    دستش رو جلوی دهنش گذاشت و در گوشم گفت:
    -از قدیم گفتن مفت باشه، کوفت باشه!
    خندیدم و هلش دادم عقب.
    -دختره ی دیوونه! بی چاره کاوه چی می‌کشه از دست تو!
    اون هم خندید.
    -به من چه؟! می‌خواست نیاد خواستگاریم!
    قاشق دیگه ای توی دهنش گذاشت.
    -همچین بدم نیستا!
    به محض اینکه این حرف رو زد یه دفعه به سرفه افتاد. قاشق رو توی بشقاب ول کرد و دویید سمت دستشویی. سریع از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.
    -چی شدی؟
    آروم زدم پشتش و نگران به چهره ی رنگ پریدش خیره شدم، اما کم کم نگرانیم جاش رو به هیجان داد. هرچی خورده و نخورده بود رو بالا آورد و بالاخره حالش جا اومد. آبی به صورتش زد و شیر رو بست. همین طور که با لبه ی استینش صورتش رو پاک می‌کرد، گفت:
    -مردشور اون چشم شورت رو ببرن، بهار!
    به چارچوب درتکیه دادم.
    -این حال شما واسه چشم شور بنده نیست!
    اخماش رو توهم کرد و روبروم ایستاد.
    -پس واسه چی خانوم دکتر؟!
    ابروم رو بالا انداختم.
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
    چندلحظه مکث کرد و یه دفعه ای ابروهاش از تعجب بالا رفت.
    -نه!
    خندیدم.
    -چرا!
    با صدای کاوه سمتش برگشتم.
    -چی شدی شادی؟حالت خوبه؟
    لبخندی زدم و گفتم:هیچی نشده! فقط داری بابا می‌شی آقا کاوه.
    متعجب به شادی نگاه کرد و گفت:
    -ج...جدی؟
    خندیدم.
    -شک نکن!
    با این حرفم یه دفعه ای شادی رو بلند کرد و یه دور تو هوا چرخوندش که جیغ شادی دراومد.
    خندیدو گفت:
    - آخ جووون! دارم بابا می‌شم!
    -بذارم زمین کاوه!
    با سر و صدای کاوه، همه اومدن پیش ما و موضوع رو فهمیدن. آیدا دستاش رو بهم کوبید و گفت:
    -آخ جون نی نی!
    خوشحال به شادی نگاه کردم و گفتم:
    -مبارکه! دیگه داری مامان می‌شی شادی خانوم. کم کم باید دست از خل و چل بازیات برداری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    همه خندیدن و به شادی و کاوه تبریک گفتن. پارسا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و آروم و با لحن مظلومی‌ گفت:
    -منم می‌خوام!
    نگاهش کردم و گفتم:

    -چی رو؟
    -بچه دیگه!
    اخمی‌ کردم و آروم با کف دست توی سینش زدم.
    -بچه پررو! هنوز یه ساعت از عقدت نگذشته اونوقت تو بچه می‌ خوای؟!
    خندید و گفت:

    - چه عیبی داره؟!
    هلش دادم و غریدم:

    -پررو!
    با صدای ماهان همه به سمتش برگشتیم.
    -می‌دونین الان وقت چیه؟!
    پرسشگر بهش چشم دوختیم.
    -وقت این که آقا داماد برامون یه دهن آواز قشنگ بخونه.
    همه منتظر به پارسا چشم دوختیم.
    -آخه، الان گیتارم کجا بود؟
    وحید:ای بابا! مگه خواستیم گیتارت برامون آواز بخونه؟!
    -خب بدون آهنگ که نمی‌شه!
    ماهان:خیلی هم می‌شه!
    پارسا رو کشید سمت هال و گفت:

    -بی خودی دنبال بهانه نگرد!
    همه رفتیم تو هال و روی مبل نشستیم.
    پارسا گفت:

    -چی بخونم؟
    وحید: هرچی خودت دوست داری.
    پارسا بهم نگاه کرد و شروع کرد به خوندن.
    "عزیز دلم..
    قربونت برم...
    هرجا که باشم دوست دارم من تو روزگار
    تو این قمار
    بدون نگات نمی‌برم...
    همه شروع کردیم همراهش خوندن...
    دلو می‌سپارم دست چشات
    عاشقونه دنبالت می‌ام
    دیگه با کسی کار ندارم
    فقطو فقط تورو می‌خوام
    تورو می‌خوام
    تورو می‌خوام..."
    نگاهی به خانواده ی کوچیکمون انداختم و لبخندی زدم. یکی یکی چهره ی همشون رو از نظر گذروندم؛
    برادر عزیزم وحید، همسر و دختر نازش! امین و پریساو بچه هاشون، آراد و عسل و پسرکوچولوشون. ماهان و هدیه که قراره به زودی ازدواج کنن. شادی و کاوه که به بزرگترین آرزوی هرزن و شوهری رسیدن و... همسرم پارسا.
    حالا من در کنار آدم هایی که خیلی عجیب وارد زندگی ساده ام شدن، از همیشه خوشبخت ترم. آدمایی که روزی حتی نمی‌شناختمشون؛ ولی حالا وجود تک تکشون برام از هرچیزی مهم تره، کسایی که باتمام وجودم دوستشون دارم.
    توی این شش سالی که گذشت اتفاقای زیاد و عجیبی برای من افتاد. اتفاق هایی که حتی توی خوابم نمی‌دیدم!
    کی فکرش رو می‌کرد به جز سرنوشت؟
    لبخند دیگه ای زدم و برای بار هزارم خدا رو به خاطر آدم هایی که سر راهم قرار داد شکر کردم.
    ***
    بار آخر!دست آخر!
    من ورق را با دلم بر می‌زنم!
    بار دیگر حکم کن،اما نه بی دل!
    با دلت،دل حکم کن!
    حکم دل؛
    هر که دل دارد بیندازد وسط
    تا که ما دلهایمان را رو کنیم!
    دل که روی دل بیفتد،عشق حاکم می‌شود
    پس به حکم عشق،بازی می‌کنیم...
    پایان
    ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    badri

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    598
    امتیاز واکنش
    17,531
    امتیاز
    704
    سخن نویسنده:
    سلام.ممنونم از تمام کسایی که رمان رو خوندن و همه ی اونایی که بعدا می‌خونن.امیدوارم که از رمان خوشتون اومده باشه.
    من از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و الان چندسالی هست که می‌نویسم ولی این اولین باره که رمانی رو توی سایت نگاه دانلود کامل می‌کنم.من نهایت سعی خودم رو کردم که بتونم رمانی خوب و به دور از اشکال بنویسم و واقعا برای این رمان زحمت کشیدم.اگر رمان نقاط ضعفی داره امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشین و همچنین ازتون می‌خوام که انتقادات و نظرای خودتون رو درمورد رمان و قلمم صادقانه بهم بگین تا بتونم این ایرادارو برطرف کنم.
    پس حتما نظراتتون رو اینجا یا توی بخش دانلود رمان یا پروفایلم بگین.
    همچنین برای دیدن عکس شخصیتها و یا دادن نظر می‌تونین به پیج اینستاگرام به آدرس r.o.m.a.n.bمراجعه کنین.


    ممنون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahta.m.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/18
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    81
    سن
    26
    محل سکونت
    کرج
    خسته نباشی عزیزم :aiwan_light_heart::campeon4542:
    منتظر رمان های زیبای بعدیت هستم:aiwan_light_kiss2::campe45on2:Hapydancsmil
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا