- عضویت
- 2016/05/10
- ارسالی ها
- 598
- امتیاز واکنش
- 17,531
- امتیاز
- 704
حیرت زده به سمتش برگشتم و با چشمای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم.
-البته اگه تا حالا خودکشی نکرده باشه!
وحشت زده به سمتش رفتم. روبه روش ایستادم.
-منظورت چیه؟!چرا بهار باید همچین کاری کنه؟
-چون... چون بهتر از این که آبروش بره و بدبخت بشه!
حرصی یقه اش رو کشیدم. داد زدم:
-منظورت چیه؟درست حرف بزن ببینم! چه بلایی سرش آوردین؟بهار کجاست؟
چشماش رو روی هم فشرد و بغضش رو قورت داد:
-پیش یکی بدتر از شروین!
تکونش دادم و داد زدم:
-پیش کی؟ دِ حرف بزن لعنتی!
-پیش پدرش!
-کجاست؟ پدر آشغالت کدوم گوریه؟
همون جور که گریه می کرد زجه زد:
- اون کثافت پدر من نیست! پدر شروینه.
در به شدت باز شد و یه نفر وارد اتاق شد. به سرعت به سمتم اومد و دستم رو کشید.عصبانی بهم توپید:
- چیکار میکنید آقای محترم؟
گیج و سرگردون به سرباز نگاه کردم و دستام رو شل کردم.
-معذرت میخوام.
به شراره نگاه کردم و پرسیدم:
-کجاست؟
همین که آدرس رو داد سریع از اتاق بیرون اومدم و به سمت در خروجی دوییدم. وحید دویید سمتم و هول هولکی گفت:
-چی شد؟چیکارت داشت؟
-بعدا برات میگم، فعلا باید بهار رو نجات بدم!
دنبالم دویید.
-نجات بدی؟! منظورت چیه؟! وایسا منم بیام!
هر دو از در بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشین دوییدیم. روی صندلی راننده نشستم و سریع ماشین رو روشن کردم. نباید وقت رو تلف میکردم،نباید می ذاشتم کار از کار بگذره. فقط دعا دعا می کردم بلایی سر بهار نیاوره باشه. .
***
"از زبان بهار"
جیغی کشیدم و به عقب هلش دادم. پوزخندی زد و دوباره به سمتم اومد.
- آ آ آ! دیگه زیادی داری پر رو میشی. روز اول گفتم راحتت بذارم که خوشیات رو بکنی؛ ولی دیگه باید از این هدیه ی خوشگل آقا شروین رونمایی کنم. .
پوزخند دیگه ای زد و به سمتم اومد.خودم و مچاله کردم و به دیوار چسبیدم. دستای نجسش رو روی بازوم کشید و نگاه هیزش رو روی اجزای بدنم چرخوند. احساس خیلی خیلی بدی بهم دست داده بود. . از خودم متنفر شده بودم؛ ولی هیچ کاری ازم برنمی اومد جز گریه! توی دلم بارها به شروین لعنت فرستادم و از خدا کمک خواستم، ولی انگار فایده ای نداشت. این بار دیگه پارسایی نبود که کمکم کنه.
با صدای زنگ در دستاش متوقف شدن و از جاش بلند شد. از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم.تهدید آمیز گفت:
- صدات در نمیاد! فهمیدی؟
این رو گفت و به سمت پنجره ی اتاق رفت. پرده رو کنار زد و به پایین نگاه کرد.
دوباره زنگ در به صدا در اومد و با مشت تو در کوبیده شد. صدای داد پارسا از بیرون به گوشم خورد:
-باز کن در رو!
میون گریه هام لبخندی زدم و از ته دلم از خدا تشکر کردم. دوییدم سمت پنجره که سریع بستش به عقب و هلم داد.
-البته اگه تا حالا خودکشی نکرده باشه!
وحشت زده به سمتش رفتم. روبه روش ایستادم.
-منظورت چیه؟!چرا بهار باید همچین کاری کنه؟
-چون... چون بهتر از این که آبروش بره و بدبخت بشه!
حرصی یقه اش رو کشیدم. داد زدم:
-منظورت چیه؟درست حرف بزن ببینم! چه بلایی سرش آوردین؟بهار کجاست؟
چشماش رو روی هم فشرد و بغضش رو قورت داد:
-پیش یکی بدتر از شروین!
تکونش دادم و داد زدم:
-پیش کی؟ دِ حرف بزن لعنتی!
-پیش پدرش!
-کجاست؟ پدر آشغالت کدوم گوریه؟
همون جور که گریه می کرد زجه زد:
- اون کثافت پدر من نیست! پدر شروینه.
در به شدت باز شد و یه نفر وارد اتاق شد. به سرعت به سمتم اومد و دستم رو کشید.عصبانی بهم توپید:
- چیکار میکنید آقای محترم؟
گیج و سرگردون به سرباز نگاه کردم و دستام رو شل کردم.
-معذرت میخوام.
به شراره نگاه کردم و پرسیدم:
-کجاست؟
همین که آدرس رو داد سریع از اتاق بیرون اومدم و به سمت در خروجی دوییدم. وحید دویید سمتم و هول هولکی گفت:
-چی شد؟چیکارت داشت؟
-بعدا برات میگم، فعلا باید بهار رو نجات بدم!
دنبالم دویید.
-نجات بدی؟! منظورت چیه؟! وایسا منم بیام!
هر دو از در بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشین دوییدیم. روی صندلی راننده نشستم و سریع ماشین رو روشن کردم. نباید وقت رو تلف میکردم،نباید می ذاشتم کار از کار بگذره. فقط دعا دعا می کردم بلایی سر بهار نیاوره باشه. .
***
"از زبان بهار"
جیغی کشیدم و به عقب هلش دادم. پوزخندی زد و دوباره به سمتم اومد.
- آ آ آ! دیگه زیادی داری پر رو میشی. روز اول گفتم راحتت بذارم که خوشیات رو بکنی؛ ولی دیگه باید از این هدیه ی خوشگل آقا شروین رونمایی کنم. .
پوزخند دیگه ای زد و به سمتم اومد.خودم و مچاله کردم و به دیوار چسبیدم. دستای نجسش رو روی بازوم کشید و نگاه هیزش رو روی اجزای بدنم چرخوند. احساس خیلی خیلی بدی بهم دست داده بود. . از خودم متنفر شده بودم؛ ولی هیچ کاری ازم برنمی اومد جز گریه! توی دلم بارها به شروین لعنت فرستادم و از خدا کمک خواستم، ولی انگار فایده ای نداشت. این بار دیگه پارسایی نبود که کمکم کنه.
با صدای زنگ در دستاش متوقف شدن و از جاش بلند شد. از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم.تهدید آمیز گفت:
- صدات در نمیاد! فهمیدی؟
این رو گفت و به سمت پنجره ی اتاق رفت. پرده رو کنار زد و به پایین نگاه کرد.
دوباره زنگ در به صدا در اومد و با مشت تو در کوبیده شد. صدای داد پارسا از بیرون به گوشم خورد:
-باز کن در رو!
میون گریه هام لبخندی زدم و از ته دلم از خدا تشکر کردم. دوییدم سمت پنجره که سریع بستش به عقب و هلم داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: