کامل شده رمان پا به پای خورشید/ مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 11,545
  • پاسخ ها 66
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
اسحاق اون شب خونه نیومد. توی شرکت خوابید. نگرانش بودم اما شهاب بهم اطمینان داد که حالش خوبه.
صبح که برای رفتن به شرکت آماده می شدم برگشت، صدای در که اومد قند تو دلم آب شد، درسته که روز قبل حسابی جلوی همکارا سرم داد کشید اما این اصلن مهم نبود. شوهرم بعد از شش روز برگشته بود خونه. چی بهتر از این.
قبل از اینکه از پله بره بالا از در اتاق زدم بیرون.
- سلام.
با موهای ژولیده چقد با نمک شده بود.
نیم نگاهی بهم کرد و بدون حرف رفت بالا.
خیلی سریع صبحونه آماده کردمو بردم اتاقش. روی تخت نشسته بودو به یه گوشه خیره شده بود. عصبی پاشو تکون میداد.
چقد غصه خوردم که شوهرم عصبی و غمگینه.
سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم.

من حتی ایستاده هم از نشسته ی شوهرم کوتاهتر به نظر می رسیدم.
نشستم. پایین پاهاش. سرمو بالا گرفتمو به صورتش نگاه کردم. با آرومترین صدایی که شنیده می شد به حرف اومدم.
- آقای کرامت معذرت می خوام که ناراحتتون کردم.
بغض لغنتی بازم ترکید. اشکام بدون اجازه ی من روی صورتم می ریختن.


- آقای کرامت؟
به چشمام خیره شد با صدای آروم و جذابش گفت:
- چرا از اینجا نمی ری؟ اگه بری کمتر عذاب می کشی؟ من آزارت می دم. اشکتو در میارم. اینجا که باشی اذیت می شی. غصه می خوری. دختر تو چرا اینجوری هستی؟

می خواست من برم؟ کجا برم؟ من که به جز اون هیچکسو نداشتم؟ بجز کنار اون جایی نداشتم؟
اشکام شدت گرفته بودن. پشت سر هم و منظم از چشمام پایین میومدن.
- میرم اما وقتی مطمئن شدم اقامتتون قطعی شده، صالحی ازم خواسته خودم پیگیر بعضی کارها بشم. گفت اگه خودم به عنوان زنتون کارارو پیگیری کنم سریعتر نتیجه می گیریم. نتیجه که گرفتیم میرم. قول میدم.
اشکامو پاک کردمو ادامه دادم:
شما اشکمو در نمیارین. تقصیر خودم بودم. منو می بخشین؟
احساس کردم دلش به حالم سوخت، یه جوری با بغض بهم نگاه کرد که خودمم دلم به حال زارم سوخت.
- گرسنمه.
- براتون صبحونه آوردم. چاییتون سرد شد. میبرم عوضش می کنمو میارم.
- نه. سینی رو ببر پایین. تو آشپزخونه غذا می خورم. اما قبلش میرم حمام. تو هم صبحونه ی منو بده بعدش برو شرکت. جلسه رو فراموش نکنی.
هرکاری هم خواستی انجام بدی نظر کمالو هم بپرس.

اینقد خوشحال بودم که می تونستم تا شرکت پرواز کنم. شوهرم تو آشپزخونه غذا خورد. بدون داد و هوار با من حرف زد. از خونش بیرونم ننداخت. چقد حال و هوام خوب بود.
از اون روز شامشو تو آشپزخونه می خورد. شبها که از شرکت برمی گشت میومد تو آشپزخونه، بدون هیچ حرفی می نشست پشت میزش و این یعنی که حسابی گرسنش شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    بالاخره پاسپورتمو گرفتم.
    دقیقا طبق پیش بینی صالحی یک ماه بعد از دادگاه.
    صالحی صبح زود این خبرو بهم دادو بعدش بهم گفت: آخر این هفته جشن سالگرد ازدواجمونه, خیلی از کله گنده ها هم هستن, حتمن بیا. راستی بدون آتنا نیایا. بهتره همه زنتو ببینن.
    -مهمونیای تو مخطلته صالحی, فکر نکنم این دختره اهل این چیزا باشه, تازه بیارمش که چی بشه, خودت که میدونی به جز تو و کمال کسی نمیدونه من زن دارم. نمی خوام تو شرکت کسی بفهمه.
    -اسحاق جان, هیچکدوم از همکارای تو بجز کمال تو مهمونی دعوت نیست. در ضمن آتنا یه فرشتست, بیارش که همه ببینن چه جواهری رو بدست آوردی.
    -کدوم فرشته؟ کدوم جواهر؟ شاید بهش گفتم, اما قول نمیدم.
    مهمونیای صالحی همیشه پر از زن و مرداییه که می خوان خودشونو نشون بدن و پز بدن, زنهایی که لباسای خیلی شیک می پوشن.این دختره فکر نمی کنم از چنین جاهایی خوشش بیاد. مهمونای صالحی یه مشت آدم الکین که فقط بلدن پشت سر دیگرون حرف بزنن. دلم نمی خواد این دختره بیادو مهمونای صالحی مسخرش کنن. این دختره خیلی حساسه. گـ ـناه داره.




    به خونه که رسیدم بوی خوش غذا فضای خونرو پر کرده بود. می دونستم اون ساعت یا سر سجادش در حال عبادته یا در حال کتاب خوندنه. جدیدن ترجیح میدادم توی آشپزخونه غذا بخورم. حس عجیبی بود. اون برام غذا می پخت. من می نشستم پشت میز, اون برام غذا می کشید. خیلی کم حرف میزد, بیشتر لبخند میزد. لبخندش حس خاصی رو تو وجودم ایجاد می کرد. لبخندش می گفت : خیالت راحت باشه, همه چی خوبه.

    من غذا میخوردمو اون چایی دم میکرد, ظرف می شست.
    هیچ وقت غذا خوردنشو ندیده بودم, دلم می خواست برا یه بارم شده باهام بشینه رو میز شام, دلم میخواست مطمئن شم که اونم یه آدمه نه به قول دیگرون یه فرشته.
    کیفمو تو اتاق گذاشتم, مثل همیشه لباسای تمیز برام آماده کرده بود و گذاشته بود روی تخت.
    از وقتی اون اومده بود خونه برق میزد, برام عجیب بود که با وجود کارای شرکت و رسیدگی به صدیقه چه جوری وقت داره به خونه هم برسه.
    حمام کردمو رفتم پایین تو آشپزخونه.
    یه بلوز سفید و یه شلوار آبی تنش بود, مثل همیشه ساده اما خیلی مرتب, چقد این دختره ی مو فرفری ریزه میزست.
    ظرفارو میذاشت تو ماشین ظرفشویی که متوجه ی حضورم شد.
    سلام کرد خیلی آروم, هیچوقت جواب سلامشو نمی دادم اما اون همیشه بهم سلام میکرد, هیچوقت حالشو نمی پرسیدم اما اون نگران حالم بود.

    هیچوقت بهش محبت نمی کردم اما اون به اندازه ی ۴۵سال عمرم تو اون چهار ماه بهم محبت می کرد.
    خیلی آروم شاممو کشید و گذاشت جلوم, فهمیده بود ماکارونی دوست دارم, هفته ای یه روز حتمن برام ماکارونی درست می کرد, نمی دونم چی توش میریخت که اینقد خوشمزه میشد.
    داشتم با اشتها ماکارونی میخوردم که گفت: تبریک میگم برای پاسپورتتون, آقای صالحی زنگ زدنو خبر دادن.
    اینو که گفت یاد دعوت صالحی افتادم.
    -صالحی چیز دیگه ای بهت نگفت؟
    - درباره ی سالگرد ازدواجشون گفتن.
    حالا که صالحی بهش گفته بود چاره ای نبود که با خودم به جشن ببرمش. بی حوصله گفتم:
    -صالحی دعوتمون کرده برای جشنش. هرچند که من اصلن دلم نمی خواد کسی رو همراهم ببرم ولی اون تاکید کرد که توهم بیای.
    -من نمی خوام خلاف میلتون عمل کنم. زیادم اهل مهمونی رفتن نیستم.
    -من ازت خواهش نکردم که همراهم بیای, بهت دستور دادم. برا گرفتن ویزام دیدن من و تو با هم تأثیر مثبت داره.






    آتنا:

    بیشتر از 10 ساله که تو هیچ مهمونی شرکت نکردم. هم استرس دارم هم خوشحالم.
    وای خدایا چی بپوشم؟ من که لباس ندارم.
    نازی مثل هر روز ساعت ده صبح زنگ زد، با اینکه همیشه تو جشن و مهمونی های مختلف شرکت می کرد اما بازم بخاطر این جشن هیجان زیادی داشت و همین استرس منو بیشتر می کرد.

    - وای آتنا جون، خیلی هیجان دارم. مهمونیای سوری جون همیشه خاصن. این که دیگه سالگرد ازدواجشه از همه ی جشناش ویژه تره. اینقد آدم کله گنده اونجا جمعن که آدم دست و پاشو گم میکنه. همه چی لوکس و خاصه. همه لباسای برند می پوشن. بهترین آرایشگاهها میرن. منکه یه زنم از دیدن قشنگی بعضی از زنهای تو مهمونی دهنم باز می مونه چه برسه به مردا. کلی ازت برا سوری جون تعریف کردم. خیلی دوست داره ببینتت. اینقد که براش گفتم می گـه مطمئنا ستاره اون شب تو می شی. گفت خیلیا هستن که می خوان ببینن زن اسحاق کیه. این که بالاخره تو 45 سالگی یه نفر پیدا شده و دل اسحاقو بـرده برای همه ی جای سوال داره که اون یه نفر چطوری میتونه باش.
    سوالای زیادی درباره جشن داشتم اما روم نمی شد از نازی بپرسم.


    با کلی من من کردن گفتم: نازی جون چی باید بپوشم؟ یعنی جو چه جوریه؟
    - وای عزیزم. اگه بخوای فیلم جشن پارسال سوری جونو برات می فرستم خودت ببین. راستی اینو هم بگما چون تو و اسحاق تازه عروس و دومادین انتظار دارن رقـ*ـص خاص شب مال شما باشه؟
    - رقـ*ـص؟ مگه قراره برقصیم؟
    - وا! آتنا، گلم. مگه بدون رقـ*ـص می شه. قراره تورو به همه معرفی کنن. باید رقصتم مثل خودت خاص باشه. راستی اگه بخوای با آرایشگرم هماهنگ می کنم که برای جشن بیاد خونتو بهت برسه. خوبه؟
    - آره عزیزم. خیلی خوبه. من هیچ آرایشگاهی که کارش خوب باشه نمیشناسم.
    روم نشد بگم که من تا حالا تو عمرم آرایشگاه نرفتم!
    نازی فیلم جشن پارسالو برام ایمیل کرد. داشتم میدیدم که کسی در اتاقمو زد.
    - بفرمایین؟
    خادمی درو باز کرد. سرشو از لای در آورد تو و گفت: کی پیراشکی دوست داره؟
    با ذوق به ظرف تو دستش نگاه کردمو گفتم: اگه طعمش مثل همیشست که من دوست دارم.
    ظرف پیراشکیرو روی میزم گذاشت و بهم خیره شد.
    من یه زن شوهردار بودم و این نگاهها آزارم میداد. دوس داشتم بهش بگم

    که شوهر دارم. اما اسحاق می خواست این مسئله مخفی بمونه. طبیعی بود که نخواد کسی بدونه من زنشم. اون همه جوره از من سر بود. من براش کم بودم. عکس فرشته رو نازی نشونم داده بود. واقعن اسم فرشته برازندش بود. من یک دهم زیبایی و لوندی اونو نداشتم. معلومه که اسحاق دوس نداره منو با خودش به مهمونی ببره. خودشم اینو گفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    همیشه سعی می کردم با خادمی خیلی معمولی برخورد کنم که فکر و خیال خاصی نکنه. هرچند که دوست خیلی خوبی بود و از اینکه حضور داشت خوشحال بودم.
    با صدای آرومی گفت:
    - چه جوری می تونی اینقد خوب باشی آتنا؟
    - اولن ممنون. دومن خواهش می کنم با اسم کوچیک صدام نزنین. سومن من خوب نیستم.
    - اولن خواهش می کنم. دومن ببخشید خانم مهندس شریعتی. سومن، راست می گی تو خوب نیستی، تو فرشته ای. یه دونه ای.


    تا شب مهمونی که قرار بود جشن برگزار بشه وقت زیادی نداشتم و من باید تو اون مدت کم لباس می خریدم.
    بخاطر اسحاقم که شده بود باید سرو وضعم مناسب باشه. دوس نداشتم بخاطر من سرشکسته بشه.


    از فیلمی که نازی برام فرستاده بود فهمیدم همه سعی دارن تو اون مهمونی بیشتر خودشونو نشون بدن تااینکه از مهمونی لـ*ـذت ببرن.
    باید لباسی می خریدم که خیلی باز نباشه، در عین حال شیک هم باشه. کفش هم لازم داشتم. من از اسحاق خیلی کوتاهتر بودم. باید کفشی می خریدم که هم پاشنه بلند باشه هم بتونم باهاش راه برم.
    برای منی که همیشه کفش ایمنی یا کفش اسپورت پام کرده بودم راه رفتن با کفش پاشنه دار می تونست سخت باشه.

    کلی مغازه هارو گشتم بالاخره لباسی رو که میخواستم پیدا کردم.
    ساده اما شیک.
    پیرهنی به رنگ سورمه ای خیلی تیره, تا روی زانوهام میرسید.
    از یقه تا روی سـ*ـینه گیپور بود با آستین های کوتاه که فقط پنج سانت از بازوهامو میپوشوند, تصمیم داشتم زیر لباسم جورابهای مشکی بپوشم.
    یه جهت کفش سورمه ای متناسب با لباسم پیدا کردم, با پاشنه های پنج سانتی.
    با اون کفشا باید تمام حواسمو موقع راه رفتن جمع می کردم.وگرنه وسط مهمونی میفتادمو اسحاق بیچاره بخاطر داشتن یه زن دست و پاچلفتی جلوی دوستاش ضایع می شد.
    سه شنبه بودو خیالم راحت بود تا پنج شنبه کاری باقی نمونده.
    نازی جون با آرایشگرش هم هماهنگ کرده بود که پنج شنبه ساعت شش خونه ی ما باشه.

    شام اسحاقو که آماده کردم, یه فکری به ذهنم رسید, ای کاش رنگ لباس اسحاقم سورمه ای باشه. با این فکر سریع خودمو به اتاقش رسوندم. کلی کت و شلوار داشت اما اونی که من میخواستم تو کمدش نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    صالحی برای بار بیستم زنگ زدو یادآوری کرد که فردا بدون آتنا منو تو جشنشون راه نمیده.
    کلافه میشدم وقتی میدیدم همه اینقد این دختره رو دوست دارن.
    به خصوص اون روز حسابی ازش عصبانی بودم. چهار دفعه زنگ زده بود دفترمو ازم خواسته بود که اجازه بدم یه ساعت زودتر بره. نمیخواستم اجازه بدم, به دو دلیل.
    اول اینکه بخاطر جشن میخواست فردارو بمونه خونه, در اون صورت کل کارا می موند.
    دلیل دومم این بود که اصرار داشت کار واجبی داره و باید بره, دلیل رفتنشو نمی گفت. منم لج کردمو اجازه ندادم.


    بار چهارم که زنگ زد با عصبانیت بهش گفتم فقط در یه صورت اجازه داره زودتر بره, که فردارو حداقل تا ساعت سه بمونه شرکت.
    مثل بچه ها ذوق کردو رفت.
    خدایا من چرا اینقد بدجنس بودم در حق این دختر؟ اونکه همیشه اینقد زحمت میکشید, هیچوقتم مرخصی نمی رفت. چرا من میخواستم همیشه تو شرکت باشه؟ خودمم تو جواب این سوال مونده بودم.
    به خونه که رسیدم بوی ادکلنشو از توی آشپزخونه حس کردم.


    چه حس خوبی, هوای بیرون سرد بود, داخل خونه گرم گرم. بوی غذای خوشمزه, بوی ادکلن آتنا, بوی محبتی که همه ی عمرم ازش محروم بودم. چه حس خوبی, چه حس عجیبی.
    قبل از اینکه متوجه ی حضورم بشه خودمو به اتاقم رسوندم.
    به محض باز کردن در اتاق یه جعبه ی کادوپیچ شده ی بزرگ روی تخت توجهمو جلب کرد.
    ذوق زده شدم, خیلی, هرچی فکر کردم یادم نیومد آخرین باری که کادو گرفته بودم کی بود؟ شاید هیچوقت کادویی نگرفتم؟
    این کادو اینجا چکار میکنه؟ کی برام آورده بود؟
    چه سوال مسخره ای, جوابش واضح بود, تنها کسی که به من محبت میکرد آتنا بود, محبتی که ۴۵سال ازش محروم بودم.
    با احتیاط، جوری که کاغذ کادوش پاره نشه جعبه رو باز کردم, یه دست کت و شلوار سورمه ای, با کروات همرنگش.

    اینقد خوشم اومده بود که خیلی سریع پوشیدمشون.
    خدایا این دختره چشماش متر داشت؟ کت و شلوار کاملن اندازه ی من بود, کتم از کتای دیگه کوتاهتر بودو سایز تنم.
    بالای پله ها ایستادمو از همون بالا داد زدم:همین الان بیا اتاقم.
    تا حالا نشده بود به اسم کوچیک صداش کنم, حتی تو خونه هم حالت رییس و مرئوسی رو حفظ کرده بودم.




    از بدجنسیم نبود, فقط نمی خواستم بهم وابسته بشه, من که تا چهار, پنج ماه دیگه از ایران میرفتم.
    این دختر فقط در ظاهر یه آدم قوی نشون می داد اما در اصل خیلی احساساتی بود.
    سریع خودشو به اتاقم رسوند, لبخند بزرگی رو لباش نشست, برق چشماشو دیدم. با ذوق بهم نزدیک شد.
    -چقد بهتون میاد, خیلی قشنگه.
    مارکشو دیده بودم, احتمالن حقوق یه ماهشو در ازای این کت و شلوار داده داده بود, اما بازم بدجنسی کردم:جنسش که مرغوب نیست, فکر نمی کنم قیمتی داشته باشه, اما با این حال بهم میاد.
    لبخندش کمرنگ شد:
    معذرت می خوام, ببخشید من زیاد خوش سلیقه نیستم, بار اوله کت و شلوار میخرم.
    این دختره چی میگفت؟ کمد من پر بود از کت و شلوارای مختلف. هیچکدوم با این همه سلیقه خریداری نشده بودن.

    نمیدونم چقد تو چشماش خیره بودم.
    با شرم سرشو انداخت پایینو گفت: فکر کنم اگه کرواتشم ببندین شیک تر میشه.
    کرواتو از روی تخت برداشت و بهم نزدیک شد, روی انگشتای پاش ایستاد, دستشو دراز کرد تا به گردنم برسه و شروع کرد به بستن کروات.

    هیچوقت اینقد بهم نزدیک نشده بود, هوا گرم بود یا من گرمم شده بود؟ چرا قلبم اینقد تند میزد, صدای نفساشو میشنیدم. کرواتو که بست سرشو بالا آوردو نگاهم کرد.
    -خیلی بهتون میاد, خیلی...
    با صدای آرومی گفتم: از اتاق من برو بیرون.
    با تعجب نگاهم کرد.
    داد زدم:برو, همین الان.
    بیرون رفتو درو بست.
    من موندمو کلی فکر و خیال.
    من چه مرگم شده بود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آتنا:

    اونقدر گریه کرده بودم که نمی تونستم روی کارم تمرکز کنم, از ساعت شش صبح اومده بودم شرکت, حتی براش صبحونه هم آماده نکردم. تصمیم داشتم از مهندس شهاب خواهش کنم کمکم که یه خونه با قیمت مناسب پیدا کنم. من همه جوره مزاحم اسحاق بودم. با وجود من توی خونه اذیت میشد. اصلن نمی تونست تحملم کنه, دلم نمی خواست برای جشن امشب برم, اما صالحی و سوری جون از یه طرف, نازی هم از طرفی دیگه کلی اصرار کرده بودن. در ضمن مهندس کرامت تاکید کردن رفتن من به اون جشن یه دستوره نه یه خواهش.
    حس بدی داشتم حس می کردم دارم خودمو تحمیل می کنم.
    ای کاش اون کت و شلوار لعنتی رو براش نمی خریدم. امروز که برم خونه حتمن میندازمشون دور. اون کت و شلوار لعنتی باعث شده بودن اسحاق اونجوری سرم داد بزنه, همیشه داد میزد اما دیشب خیلی بدتر بود. با یادآوری دیشب دوباره اشکم جاری شد.
    شهاب بهم گفته بود که اسحاق تا عصر برای جلسه باید از شهر بره بیرون و بعد از جلسه مستقیم میاد برای جشن. نازی جون هم زنگ زده بود و ازم خواسته بود همراه اونو شهاب به مهمونی برم که البته من قبول نکردمو گفتم خودم میرم.
    حوصله ی هیچکسو نداشتم.




    نیم ساعت قبل از رسیدن آرایشگر خودمو به خونه رسوندم, فقط فرصت کردم دوش بگیرم. بی خوابی و اشک ریختنای مدام حسابی صورتمو به هم ریخته بود, آرایشگر هم نمی تونست برای ظاهر آشفتم کاری کنه, بی شک امشب هم اسحاقو عصبانی و ناراحت می کردم.
    آرایشگر نازی جون اونقدر وراجی کرد که زمان از دستم گذشته بود, بهش گفته بودم خیلی ملایم آرایشم کنه.
    اصلن فکر نمی کردم نتیجه اونقد خوب شده باشه.
    چند دفعه تو آینه نگاه کردم تا مطمئن شدم این خانوم خوشگل و مرتب خودمم.
    لباسمم به آرایشم میومد.
    موهای جلوی سرمو صاف کرده بود و موهای پشت سرمو به همون حالت طبیعی خودش فر گذاشته بود. فقط یه دسته از موهامو پشت سرم جمع کرده بود و باقی موهای فرمو روی شونه هام رها کرده بود.
    شال و مانتومو پوشیدمو به آدرسی که صالحی بهم داده بود رفتم.







    اسحاق:

    صبح که از خونه زده بودم بیرون کت و شلواری که آتنا بهم کادو داده بودو تو صندوق عقب ماشین گذاشتم. جلسه که تموم شد برگشتم شرکت. ساعت ۸شب بودو هیچکس تو شرکت نبود. پرونده هارو روی میز گذاشتمو لباسامو عوض کردم. ساعت نه نشده بود که رسیدم خونه ی صالحی. همیشه جشنای خاصشونو طبقه ی پایین خونشون که سالن پذیرایی خیلی بزرگی داشت برگزار میکردن.
    نگران آتنا بودم. شاید قرار گرفتن تو چنین جمعی آزارش میداد.
    به محض ورودم صالحی به استقبالم اومد و بعد از احوالپرسی با مهمونا به سمت کمال و نازی که گوشه ی سالن ایستاده بودن رفتم.
    نازی با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس آتنا کجاست؟
    -نمی دونم, قرار بود خودش بیاد, من از شرکت اومدم.
    دو , سه نفر از خانمهای تو جمع که از آشناهای مشترک من و صالحی بودن به سمتم اومدن و با لبخند ازدواجمو تبریک گفتن. یکی از خانومها که آرایش خیلی غلیظی کرده بود و میشه گفت نیمه لخته، با لبخند چندش آوری پرسید: پس عروس خانم کجاست؟ نکنه برای حضور تو جمع منتظر زیر لفظیه؟
    خانومای همراهش با صدای بلند زدن زیر خنده.
    سوری جون به موقع به دادم رسید و گفت خانوما دور آقا دامادو خلوت کنین, عروس خانوم اومده, الان بیاد ببینه دور آقاشو گرفتین عصبانی میشه
    ها.

    خانوما باز زدن زیر خنده و گفتن پس کو این عروس خانوم. چقد ناز داره.
    سوری جون به طبقه بالا اشاره کرد و گفت :عروس خوشگلمون برای تعویض لباس رفته بالا, الاناست که بیاد.
    من مشتاق تر از دیگرون منتظر دیدن آتنا بودم, موسیقی ملایمی توی سالن شنیده میشد و مهمونا چند نفر چند نفر، کنار هم ایستاده بودن و حرف میزدن. متوجه ی نگاه های خیره ی دخترای تو سالن بودم اما اهمیتی نمی دادم که چشمم افتاد به کمال و نازی . کمال با دهن باز و نازی با یه لبخند بزرگ به سمت بالای پله ها نگاه می کرد, صالحی و سوری جون هم کنار پله ها ایستادنو به کسی که از پله ها پایین میومد نگاه می کردن..
    بقیه ی مهمونا هم ساکت شده بودن. دختری که از پله ها پایین اومد و توسط صالحی به مهمونا معرفی شد، یه پیراهن خیلی شیک و ساده همرنگ کت و شلوار من تنش بود. موهای فرش روی شونه هاش ریخته بودن و با اندام قشنگش همه حتی منو سرجای خودشون میخکوب کرده بود. نازی جون دستشو برای اون دختر تکون داد و گفت: آتنا جان بیا اینجا پیش ما.
    عجیب بود این دختر مثل زن من اسمش آتنا بود.
    خانومی که نازی آتنا خطابش کرده بود اومد به سمت ما.
    بعد از احوالپرسی با کمال که هنوز دهنش از اون همه قشنگی باز مونده بود کنار من ایستاد و گفت:ببخشید دیر اومدم.
    چه صدای آشنایی, بوی ادکلنشو هم میشناختم. چشمای معصومش, لبخند ملیحش همه برام آشنا بود, این لبا, این چشما منو یاد دختری انداخت که هر روز توخونه ی من برام آشپزی میکنه, نگاههای متعجب دیگرون به اون خانم قابل توجیه بود اما نگاه متعجب من نه.


    سوری جون جلو اومد و گفت: اسحاق جان چرا اینجوری زنتو نگاه می کنی, مگه بار اولته زنتو دیدی؟
    همه ی مهمونا زدن زیر خنده.
    سوری جون خبر نداشت که واقعن بار اولم بود که اینجوری به زنم نگاه می کردم, با ضربه ای که کمال به کمرم زد فهمیدم که باید خودمو جمع و جور کنم.
    نگا هها از من و آتنا برداشته شد و مهمونی به حالت عادی خودش برگشت.
    اما من دیگه نمی تونستم به حالت عادی خودم برگردم.
    هرچند که حفظ ظاهر کردمو با صدای عصبی اما آروم به آتنا گفتم: کجا بودی تا الان؟ میزاشتی بعد از شام بیای.
    مثل همیشه آروم و سر به زیر عذرخواهی کرد.

    سوری جون به من و آتنا نزدیک شد و گفت: اسحاق جان اگه اجازه بدی عروس خانومو چند لحظه ازت قرض بگیرم.
    لبخند زدمو گفتم: خواهش می کنم.
    دست آتنا رو گرفت و به سمت یه گروه از مهمونا که گوشه ی سالن ایستاده بودن رفتن.
    دلم نمی خواست از پیش من ببرتش. دلم می خواست همونجوری بی حرف کنارم بایسته و بتونم نگاش کنم. دلم می خواست مهمونی لعنتی زودتر تموم بشه و بتونیم باهم بریم خونمون.

    صدای کمال منو از فکر و خیال بیرون آورد:
    این دختر یه فرشتست. از پس هر کاری بر میاد. هرکاری رو به جا و به موقع انجام میده. ببینش توروخدا. سادست اما از همه ی خانومای اینجا سره.
    - بس کن کمال. همه ی این زنهایی که اینجا می بینی عین همن. چه از لحاظ فیزیکی. چه از لحاظ عاطفی. این خانوما هر کدومشون قصد فریب کسی دیگه رو دارن. این دختره که کلن همه رو فریب داده. گفته بودم که یه جادوگره.
    - ای کاش می فهمیدم تو چرا اینقد عوضی و بی احساسی اسحاق.
    اینو که گفت دست زنشو گرفتو با اخم ازم دور شد.
    یه لیوان نوشیدنی برداشتمو سر کشیدم. بعدی رو هم تو تنهایی سر کشیدم.
    آتنا بین تعداد زیادی خانم و آقا ایستاده بود و لبخند میزد. هرچند لحظه یه بار حرفی می زد و همه با تحسین نگاهش می کردن.
    نمی دونم چی بهش گفتن که با تعجب برگشت عقب و بهم نگاه کرد.
    نگاه بقیه ی مهمونای اطرافشم برگشت سمت من.
    موزیک ملایم قطع شد و همه بلند دست زدن.
    سوری جون دست آتنا رو گرفتو بین همه ی نگاهها به سمت من اومد.
    با صدای بلند، جوری که همه بشنون گفت:
    عزیزان گوش کنین. گوش کنین لطفن.
    سکوت برقرار شد و سوری جون ادامه داد:
    ممنونم که دعوت منو شوهرمو پذیرفتین و برای جشنمون اومدین.

    ما امشب بیست و سومین سالگرد ازدواجمون و جشن می گیریمو یه تازه عروس دوماد هم اینجا داریم.
    از اونجا که برای عروسیشون دعوتمون نکردن تنبیهشون می کنیم و مجبورشون می کنیم برامون برقصن.
    نگاه متعجب آتنا باعث شد دلم به حالش بسوزه. خودم رقاص قهاری نبودم اما کم و بیش تو مهمونیا رقصیده بودم. این بنده خدا که فکر نکنم اصلن بدونه باید چیکار کنه.
    آهنگ ملایمی تو فضا پیچید و ما باید تانگو می رقصیدیم.
    سوری جون عقب رفت. بقیه مهمونا هم دور تادور سالن ایستاده بودن و فضای وسط سالنو برای رقـ*ـص ما بازگذاشته بودن.
    به سمت آتنا رفتمو برای بار اول دستمو به کمرش زدم.
    آتنا لبخند محوی زد و هماهنگ با من شروع به رقصیدن کرد.
    به هم نزدیک بودیم. دست خودم نبود. نمی تونستم چشمامو از چشماش جدا کنم. بخاطر مشروبی که خورده بودم بدنم گرم شده بود.
    یاد جمله ی کمال افتادم: " این دختره از پس هر کاری بر میاد. "
    کسی رو ندیده بودم اینقد ظریف و دقیق برقصه.
    دلم نمی خواست آهنگ تموم شه. بعد از آهنگ بازم باید بدنمو ازش جدا می کردم. باید می شدم کرامت بداخلاق بی احساس.
    زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم آهنگ تموم شد و آتنا ازم جدا شد.
    همه دست میزدن، می خندیدن. همه شاد بودن. همه خوشبخت بودن. همه جوون بودن. همه زندگی می کردن. همه اونجا بودن.
    [FONT=&amp]
    اما من نبودم. اونجا نبودم. قلبم درد می کرد. سر درد داشتم. نوشیدنی خوردم. لیوان پشت سر لیوان.

    [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    کمال بهم نزدیک شد و گفت: اسحاق می خوای خودتو بکشی؟ چه خبرته پسر؟ مگه نخورده ای؟
    - کمال می خوام برم خونه.
    - هنوز که شام نخوردیم. خل شدی؟
    - خواهش می کنم کمال. یه بهونه جور کن. من می خوام برم. حالم خوب نیست.
    با عصبانیت سرشو تکون داد و به سمت آتنا رفت. در گوشش چیزی گفت و آتنا سریع رفت طبقه ی بالا برای تعویض لباس.
    با هر بهونه ای بود برگشتیم خونه.
    به محض رسیدن به اتاقم رفتم. نمی خواستم به هیچ چیزی فکر کنم. کرواتمو باز کردمو روی تخت ولو شدم.

    خوابیدم. یه خواب عمیق و طولانی.
    خواب برای درمون دردهام.





    آتنا:

    خدارو شکر بدون هیچ مشکلی جشن به اتمام رسید.
    تمام طول شب در حال فکر کردن بودم. از اسحاق خجالت می کشیدم. باهم رقصیده بودیم و روم نمی شد بهش نگاه کنم.
    از فردای جشن احساس کردم روابطش با من سردتر از قبل شده. بعضی شبا توی شرکت می خوابید. انگار تحمل دیدنمو نداشت. دلم می خواست خونه ی جدا بگیرم اما شهاب ازم خواهش کرده بود که اسحاقو تنها نذارم.
    سعی می کردم با جدیت کارای مربوط به ویزا و اقامتشو انجام بدم تا زودتر از شرم راحت بشه!
    هرچند که این روزا تحمل دوریش برام سخت و سخت تر می شد.
    روزای آخر بهمن ماه بودو هوای سرد زمستون آزار دهنده شده بود.
    اسحاق اصلن رعایت نمی کرد. می دیدم که لباس گرم نمی پوشه. بعد از حمومشم با موهای خیس تو خونه می چرخه.
    وقتی جواب سلامم نمی داد چه انتظاری می تونستم داشته باشم که به حرفام گوش بده.
    هرچند که از رفتار اون روز که براش کادو گرفته بودم و دادی که سرم کشید باید درس می گرفتمو هیچوقت بهش کادو نمی دادم، اما رفتم براش کاموا خریدم. رنگ مورد علاقم. قهوه ای. براش شال بافتم. کادو پیچ کردمو گذاشتم رو تختش. مثل دفعه ی قبل منتظر بودم که باهام دعوا کنه اما فردای اون روز بدون هیچ حرفی با شالی که براش بافتم از خونه زد بیرون.


    این اواخر خادمی یه جوری شده بود. همش تو فکر بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کرد.
    اگه فقط اجازه داشتم حلقه توی دستم می انداختم خادمی دیگه به خودش اجازه نمی داد بهم نزدیک بشه. دلم می خواست درباره ی این موضوع به مهندس شهاب بگم اما واقعا روم نمی شد.

    وسط سالن ایستاده بودیم و با مهندس شهاب درباره ی پروژه ی جدیدمون صحبت می کردیم. اسحاق با عجله وارد واحد شد و با لحن تندی به شهاب گفت: تو چرا هیچوقت پشت میزت نیستی؟ صد دفعه زنگ زدم.
    منشی به احترام اسحاق ایستاده بود و پرسید: مهندس چرا با خودم تماس نگرفتین؟

    از این دختره لجم می گرفت. می دونستم از شوهر من خوشش میاد. هرچند که اسحاق بهش اهمیت نمی داد اما می دیدم که خانم منشی تمام تلاششو برای جلب نظر اسحاق می کنه.
    اسحاق به منشی نگاه کردو گفت: تنها آدم وظیفه شناس این شرکت تویی.
    با اینکه میدونستم اسحاق هیچ حسی نه تنها به این دختر که به هیچ احد الناس دیگه ای نداره اما از عصبانیت صورتم گر گرفته بود.
    هرچند که حدس می زدم برای اسحاق سر سوزنی اهمیتی نداره اما به سمت خادمی رفتم. لبخند زدمو گفتم: من که امروز پیراشکی نخوردم.

    خادمی که انگار بال در آورده بود بلند خندید و گفت: در خدمتگزاری حاضرم قربان.

    ظرف پیراشکیرو به دستم داد. تشکر کردمو به اتاقم رفتم.
    از شدت عصبانیت کل پیراشکیای تو ظرفو خوردم.
    ازش عصبانی بودم. خیلی زیاد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:
    در دفترمو محکم بستم.
    نمی تونستم چیزی رو که می دیدم هضم کنم.
    آتنا چی به اون پسره گفت. چرا بهش لبخند زد.
    لبخندی که به اون زد با لبخندایی که همیشه به من میزد متفاوت بود؟
    لیوانی که روی میزم بودرو از شدت عصبانیت به دیوار کوبوندمو هزار تیکه شد.
    لعنتی. لعنتی. لعنتی.
    دارم کلافه می شم.
    آروم و قرار ندارم.
    من چرا اینجوری شدم؟ حرف زدن که زدن، باهم همکارن. طبیعی بود رفتاراشون.
    نه، نبود.
    آتنا با شوق به پسره نگاه کرد؟
    اون ظرف کوفتی چی بود که آتنا از پسره گرفت؟
    مگه اینجا رستورانه؟ اینجا چه خبره؟
    نمی دونم چقد تو همون حالت موندم که کمال اومد اتاقم.
    اصلن حوصلشو نداشتم.
    به خورده شیشه ها نگاه کرد و گفت: اسحاق خوبی؟ این شیشه ها چیه؟ چیرو شکستی؟
    - کمال برو بیرون.
    - باز چه مرگت شده تو. دو ماهه چه دردی داری؟ چرا همش تو فکری؟
    همش عصبی هستی؟ الان که باید از همیشه خوشحالتر باشی؟ به برکت وجود آتنا حداکثر سه ماه دیگه میتونی بری پیش فرشته جونت. پس چه مرضی داری که...
    - خفه شو. از اتاق من برو بیرون.
    اولین بار بود که اینجوری سرش داد می زدم.
    - باشه میرم. برای همیشه میرم.
    به سمت در رفت. دم درایستاد. چرخید به سمتمو گفت: اگه بفهمم آتنا رو اذیت می کنی به خداوندی خدا حالتو می گیرم. اگه بفهمم اشکشو در آوردی زندت نمی زارم.
    درو بست و رفت.

    عصبی شدم. قاطی کردم. هرچی روی میز بود پرت کردم رو زمین.
    شالی که آتنا برام بافته بود و برداشتمو از شرکت زدم بیرون.
    بی هدف تو خیابونا چرخیدمو برگشتم خونه.
    مستقیم رفتم تو آشپزخونه.
    موهاش خیس بودن و از همیشه فرتر شده بودن. مشخص بود که تازه حموم کرده.
    چقد نیاز داشتم یه نفر بغلم کنه. چقد دلم می خواست همونجوری که مشغول کار کردنه از پشت بغلش کنم. مثل اون شبی که با هم رقصیدیم دستامو بزارم دور کمرشو به خودم بچسبونمش.
    بدون حرف زل زده بودم بهش. یهو برگشتو منو دید. از یه دفعه دیدنم یکم ترسید.

    - چرا اینجوری شدین؟ لباساتون خیس خیسه. سرما می خورین.
    زیر بارون راه رفته بودمو لباسام خیس شده بود.
    با دو از آشپزخونه بیرون رفت و با یه حوله برگشت.
    حولرو به سمتم گرفت.
    مثل یه مجسمه به در آشپزخونه تکیه داده بودم.
    وقتی دید حولرو ازش نمی گیرم حولرو روی سرم گذاشت.
    - لباساتونو آماده کردم. حمام کنین با آب گرم. اینجوری سرما می خورین.
    بدون حرف نگاش کردم.
    - اگه خسته این و نمی خواین حموم کنین لباساتونو عوض کنین. موهاتونم سشوار می کشم.
    لبخندی که به خادمی زده بود یه لحظه هم از جلو چشمام دور نمی شد.
    بدون توجه به حرفاش گفتم:
    امروز بعد از ظهر چی به خادمی گفتی؟
    خیلی مظلوم و آروم گفت:
    - همیشه پیراشکی درست می کنه. هـ*ـوس کرده بودم. از...
    صداش تو سرم می چرخید. از شدت عصبانیت نفهمیدم چکار می کنم. با تمام توانم دستمو بالا آوردمو خوابوندم تو صورت ظریف قشنگش.
    اینقد ضربم محکم بود که روی زمین افتاد.


    داد زدم:
    تو که خودت آشپزی بلدی. اگه هـ*ـوس کردی خودت بپز و بخور. تو یه زن شوهر داری. زن کرامت. چی باعث می شه به خودت اجازه بدی با یه مرد غریبه ل*ـاس بزنی؟
    شعور نداری؟ فهم نداری؟ متوجه نگاههای اون مرتیکه نیستی؟ نمی بینی چطور سرتاپاتو نگاه می کنه؟
    با توام. چرا لال شدی؟ به اون مرتیکه لبخند میزنی. از ته دل. چرا به من لبخند نمی زنی؟ پاشو به من لبخند بزن.
    مثل یه وحشی دست کم جونشو گرفتمو با زور بلندش کردم.
    تازه متوجه ی خونی شدم که از لب و دهنش سرازیر شده بود.
    اشک می ریخت. دستش محکم تو دستم بود.
    روی صورتش جای انگشتای من عوضی موند بود. لبش پر خون بود.
    خیلی آروم فقط گفت: معذرت می خوام.
    چشمای پر از اشکش به دلم آتیش می زد. من غرق شدم تو چشماش. بهم نزدیک بود مثل اون روز که رقصیدیم.
    ای کاش می تونستم مهربون باشم. ای کاش محبت کردنو بلد بودم.
    شاید ده دقیقه تو همون حالت موندیم. من زل زده بودم به چشماشو اون بی وقفه اشک می ریخت.
    - دستم درد گرفت.
    صدای آرومش منو به حال خودم آورد. دستشو رها کردم. کبودی دستش به اندازه ی کف دستم بود.

    نمی دونستم چی باید بگم. فقط به دستش نگاه می کردم.
    با صدای آرومش گفت:
    تورو خدا لباساتونو عوض کنین. سرما می خورین.
    من مثل یه وحشی بخاطر هیچ و پوچ کتکش زده بودم. دستشو کمبود کرده بودم. لبش ورم کرده بود و خون میومد. اما اون بازم نگران سرما خوردن من بود.
    این دختر چطور می تونست اینقد خوب باشه؟
    تحمل اون فضارو نداشتم. سریع به اتاق خودم پناه بردم.
    اعصابم بهم ریخته بود. حمام کردمو روی تختم دراز کشیدم.
    چشمام داشت سنگین می شد که در زد و اومد تو اتاق. با سینی شام.
    - بدون غذا که نمی تونین بخوابین. قرصاتونو هم نخوردین.
    دیگه اشک نمی ریخت. خون لبش بند اومده بود. همه ی دردهای جسمی خوب می شن اما قلبی که بشکنه دیگه خوب نمیشه.
    آتنا بهم لبخند میزد. انگار نه انگار که نیم ساعت پیش تو آشپزخونه اونهمه آزارش داده بودم.

    سه روز بود که کمال نیومده بود شرکت. تلفنامو هم جواب نداده برد.
    از اون شبی که آتنا رو زده بودم توانایی روبرو شدن باهاشو نداشتم. تمام این سه روزو تو شرکت میخوابم.


    سه روزه حتی غذای درست و حسابی هم نخوردم, سر درد دارم, فکر میکنم سرما خوردم, ای کاش زودتر این چند ماه باقی مونده تموم بشه و برای همیشه برم.
    بخاطر عوض شدن جای خوابم حتی این سه روزو خوب نخوابیدم, دم غروب بود که در با سرو صدای زیادی باز شد.
    کچل محبوب من با یه اخم گنده وسط صورتش، اومد تو دفترم.
    - مگه بهت نگفته بودم که اگه آتنارو ناراحت کنی پوستتو می کنم؟
    - کمال جان, چه خوبه که برگشتی.
    - برگشتم چون آتنا ازم خواسته بود, چرا اذیتش می کنی؟ میگه سه روزه نرفتی خونه و موندی شرکت, نگرانته. رنگ به صورت نداری, پاشو برو خونت.
    -آتنا چیز دیگه ای بهت نگفت؟
    -نه, مگه اتفاقی افتاده؟
    چقد این دختر متفاوت بود, حتی برای کمال گله نکرده بود, با وجود ظلمی که بهش می کردم فقط به فکر من بود.
    -کمال معذرت می خوام. تورو خدا دیگه تنهام نزار.
    -دیونه, این چه حرفیه میزنی؟ کی مثل من تورو دوست داره, احمق, روانی, هرچی میگم بخاطر خودته. پاشو برسونمت خونه.
    همین که خواستم بلند شم سرم گیج خورد و اگه کمال کمکم نمی کرد میوفتادم روی زمین.

    -پسر تو حالت اصلن خوب نیست. باید بریم بیمارستان.
    کمکم کرد تا ماشین برم. منو تا بیمارستان رسوند, کمال دوست خیلی خوبیه, نباید دیگه ناراحتش کنم. بخاطر سرماخوردگی عفونت کرده بودم و تب داشتم. دکتر دارو داد و به کمال سپرد برا پایین اومدن تبم پاشویه بشم.
    به خونه که رسیدیم زیر بغلمو گرفتو در خونرو زد. آتنا با چادر نمازش اومد و درو باز کرد. وقتی منو تو اون حال دید اشکش سرازیر شد.
    -مهندس، آقای کرامت چشون شده؟
    -گریه نکن دخترم, چیزیش نیست, بادمجون بم آفت نداره, سرما خورده فقط. از من و تو هم سالمتره.
    از اونجایی که نمی تونست اون همه پله رو بره بالا منو برد روی تخت آتنا گذاشت, چه تخت خوبی, بوی ادکلن آتنارو میده.
    سفارشای لازمو به آتنا کرد, داروهامم داد دستشو رفت.
    چقد این دختر مرتب و تمیز بود, همه چی بوی تمیزی میداد.
    از وقتی زنم شده بود تو این اتاق نیومده بودم.
    چه حس خوبی بود خوابیدن روی تخت آتنا.
    چشمام تازه سنگین شده بود که اومد تو اتاق, یه کاسه ی بزرگ تو دستش بود که ازش بخار بلند میشد.
    -پاشین غذا بخورین, بعد بخوابین.
    گشنم بود, خیلی زیاد.
    روی تحت کنارم نشست و آروم و با حوصله , قاشق قاشق سوپ گذاشت دهنم. با لبخند, با آرامش.
    [FONT=&amp]

    [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    شاید اولین بار بود که یه سوپ ساده اینقد بهم می چسبید.
    داروهامو که خوردم گفت: بخوابین, من همینجام, چراغو خاموش می کنم اما با اجازتون تو اتاق میمونم. دکتر گفته باید پاشویه بشین, دو سه ساعت دیگه بیارتون میکنم.
    مثل یه پسر کوچولو اطاعت کردمو خوابیدم. خواب میدیدم, خواب پدرمو.
    سعی داشت بهم اسب سواری یاد بده. من میترسیدم. اما بابا می گفت: نترس پسرم. بعضیارو مرگ می کشه بعضیارو ترس از مرگ. در نهایت که میمیریم. پس سعی کن نترس باشی, چیزای جدیدرو تجربه کنی و به خودت ایمان داشته باشی.
    وسط صحبتای بابا صدای آروم یه زنو شنیدم.
    -بیدار شین لطفا.
    چشمامو باز کردم, آتنا تب سنج به دست بالای سرم بود, تبمو اندازه گرفتو گفت : با اجازتون می خوام پاشویتون کنم.
    نای حرف زدن نداشتم.
    شده بودم یه پادشاه. تنها خدمم آتنا بود, چقد بهم می رسید.
    انگشتای ظریفشو روی پاهام حس می کردم, چه لذتی داشت. اونقد خوب بود و سبک شده بودم که بازم خوابم برد, خواب فرشته رو می دیدم. با لباس سبز روبروم نشسته بود, با لوندی خاص خودش گفت: اسحاقم, پس چرا نمای پیشم؟ دلتنگتم. خسته شدم از غربت و تنهایی.
    -خیلی زود میام پیشت.
    -اگه دیر بیای از دستم میدی.
    دست دراز کردم تا بهش برسم.
    همونجوری که دستمو به سمتش می کشیدم چشمامو باز کردم. به جای فرشته، آتنارو دیدم, روی سجادش نشسته بود و دعا میکرد, با چادر نماز سفیدش.
    تمام طول شب بیدار بالای سرم نشسته بود.
    آتنا یک دهم فرشته هم خوشگل نبود, لونـ*ـد نبود, سرو زبون نداشن, برخلاف فرشته همیشه لباسای ساده می پوشید اما یه چیزی تو وجودش بود که فرشته نداشت. محبت از روی صداقت, بدون هیچ چشم داشتی و همین باعث میشد جذاب باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آتنا:
    سه روز تموم نه خودم رفتم شرکت نه گذاشتم اسحاق از روی تخت بلند بشه, شاید داشتم زیادی قضیه رو بزرگش می کردم, یه سرماخوردگی که اینقد استراحت نیاز نداشت. اما دلمم نمیومد دوباره طوریش بشه, درسته این سه روز کلی بداخلاقی کرده بود ولی از اینکه تو خونه کنار خودمه خوشحال بودم.
    از حموم که اومد بیرون افتادم دنبالش.
    -موهاتون خیسه, سشوار کنین.
    -وای دختر, کلافم کردی, راحتم بزار, سه روزه خونمو کردی تو شیشه. سرما خوردم، ایدز که نگرفتم.
    بدون اینکه به حرفاش اهمیت بدم سشوارو به برق زدم. روی صندلی جلوی آینه ی اتاقش نشسته بود. سشوارو گرفتم رو موهاش, برسشو از دستش کشیدمو موهاشو خشک کردم. مقاومتی نکرد, متوجه شده بودم دلش نمی خواد زیاد بهش نزدیک بشم. برای همین خیلی سریع موهاشو سشوار کردمو از اتاق زدم بیرون.
    ساعت پنج بعد از ظهر بودو کار خاصی برای انجام دادن نداشتم, از بس کف اون خونرو سابیده بودم در و دیوار خونه صداشون در اومده بود. از روی بیکاری کتابی تو دستم گرفتمو شروع کردم به خوندن. نشسته بودم توی هال که اگه کاری باهام داشت و صدام زد صداشو بشنوم. مشغول مطالعه بودم که صدای موسیقی شنیدم.
    یه موسیقی زنده, صدای پیانو بود. اسحاق پیانو می زد؟ چه زیبا هم میزد.
    آروم آروم خودمو به طبقه ی بالا رسوندم, یکی از آهنگای جواد معروفی رو میزد. چقد لـ*ـذت بردم.

    وقتی دست از پیانو زدن کشید بدون این که برگرده گفت: فرشته بهم یاد داد پیانو بزنم. این پیانورو هم خودش برام خرید. خودش خواست که پیانو اینجا باشه, می گفت اگه نزدیک اتاقت باشه مجبور میشی هر روز صبح که از خواب پا میشی تمرین کنی.

    هم خوششحال شدم هم ناراحت.
    خوشحال شدم که برای بار اول داره برام حرف میزنه.
    ناراحت شدم که داره از فرشته حرف میزنه.
    چقد به فرشته حسودیم میشد. با وجود گذشت ۱۴سال از ذهن اسحاق پاک نشده بود.
    برگشت به سمتمو پرسید: نوشیدنی می خوری؟
    -نه, اما اگه اجازه بدین ساقیتون می شم.
    برای بار اول بهم لبخند زد, یه لبخند کمرنگ, شایدم من فقط تصور کردم که اسحاق لبخند زده. اما خوشحال بودم.
    کمتر از پنج دقیقه همه چی رو روی میز گذاشتمو صداش کردم: مهندس بفرمایین.
    یه بسته سیگار برگ داشت که خیلی کم ازش استفاده می کرد. بوی محشری داشت بسته ی سیگار برگشو هم روی میز گذاشتم.
    وقتی پشت میز نشست گفت: کمال همیشه میگه تو از پس هرکاری بر میای, راست میگه. چه میز کاملی چیدی.


    قلبم برای لحظه ای از شوق ایستاد, شوهر بداخلاقم ازم تعریف کرده بود.
    چند پیک که خورد ازش خواهش کردم دیگه نخوره, برای سلامتیش مضر بود.
    یه سیگار برگ برداشتو روشن کرد.
    بجای اینکه مثل همیشه به دود سیگار خیره بشه زل زد تو چشمام, چقدر غم تو نگاهش بود.
    دستشو بالا اوردو روی گونم گذاشت, غافلگیر شده بودم, حتما اثر مـسـ*ـتی بود وگرنه هیچوقت تو هوشیاری چنین کاری نمی کرد.
    چه دست بزرگی. دستش نصف صورتمو پوشیونده بود.


    با صدایی گرمتر از دست گرمش گفت:
    - بخاطر اون شب که زدم تو صورتت معذرت می خوام.
    - اصلا مهم نیست, فدای سرتون. گذشت.
    خدایا چه حس خوبی داشتم که دستش رو صورتم بود, نمی تونستم جلوی خوشحالیمو بگیرمو بروزش ندم. لبخند زدمو دست راستمو بال آوردمو روی دستش گذاشتم که هنوز روی گونم بود. انگار می ترسیدم دستشو عقب بکشه.
    -منو می بخشی آتنا؟
    شنیدن اسمم از زبون شوهرم بعد از گذشت پنج ماه از ازدواجمون یکی از مهمترین اتفاقای زندگیم به حساب میومد.
    اشکم بازم سرازیر شد.

    -این حرفو نزنین, این شمایین که باید منو ببخشین.
    - لبت خون اومده بود, من خونتو ریختم.
    میون گریه لبخند زدم.
    - فدای سرتون.
    سرشو نزدیک آورد, خیلی نزدیک.
    -


    چشمامو بستم. هیچکدوم از اعصاب بدنم کار نمی کرد, توی هوا پرواز می کردم.
    قلبم بعد از یه مکث کوتاه شروع کرد به تالاپ و تلوپ, ترسیدم, دلم هری ریخت پایین, یه جای کار می لنگید, اسحاق از من متنفره, الان مسته, تو فکر فرشتست.
    شاید تمام این نزدیک شدنو تصور کردنا سی ثانیه طول کشید. با تمام توانم از خودم دورش کردم.
    با تعجب بهم خیره شد.
    -من باید برم.
    این تنها حرفی بود که به ذهنم رسید. به سرعت خودمو به اتاقم رسوندمو در پشت سرم بستم.
    نمی خواستم به چیزی فکر کنم. نه, اسحاق منو نبوسیده بود, محال بود, اون از من متنفره. دستمو روی لبم کشیدم. هنوز گرم بود, حس میکردم به سرعت به آینه نگاه کردم, چرا اینقد قرمز شده بودم. خدایا من چرا اینجوری شدم.
    یکی دوساعت توی تختم دراز کشیدمو فکر و خیال کردم.
    از اتاق که زدم بیرون دیدم روی کاناپه خوابش بـرده.
    هنوز همه چی روی میز ولو بود. میزو جمع وجور کردم.
    از صدای کار کردنم بیدار شد. روم نمی شد به صورتش نگاه کنم.
    روی کاناپه نشست و گفت: من امشب شام نمی خورم, قرصامو میخورمو میخوابم. به هیچ عنوام سعی نکن بیدارم کنی.

    صداش دوباره بی حس شده بود. همین باعث شده بود مطمئن شم همه ی اون اتفاقا فقط تو مـسـ*ـتی رخ داده و تو ذهنش نمونده.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    اصلن از صدیقه خوشم نمیومد. من نمی دونم بابا تو این زن چی دیده بود که باهاش ازدواج کرده بود.
    یک هفتست خودشو زده به مریضی.
    هر شب، هرشب، آتنا میره خونش.
    پیرزنه یه دنده کلفت گیر آورده.
    این دختره هم سادست.
    آخه یکی نیست بگه دختر تو خسته نمی شی؟
    قرار بود زن من بشی نه دختر صدیقه.
    از صبح که دنبال کارای شرکته. یه پاش اینجاست یه پاش کارگاه.
    دم غروب میره خونه خودمون. یه شامی میپزه برای من. روی در یخچال یادداشت میزاره که اگه سرد شد چه جوری گرمش کنمو حتمن بعد از شام قرصامو بخورم.
    بعدشم میره خونه صدیقه که به اون پیرزن لعنتی برسه.
    یکی دو شب اول فکر کردم من که خوابم برمیگرده خونه. اما بعد از کمال شنیدم که شبارو هم میمونه پیش صدیقه.
    اصلن از این موضوع راضی نبودم.
    کمالو صدا کردم اتاقم.
    - به به، چه عجب آقا اسحاق بالاخره از لاکشون اومدن بیرون. چند روزه چه مرگته؟ همش تو خودتی.

    - کمال بگو ببینم. این دختره قرار بود زن من باشه یا کلفت صدیقه؟
    - چیه؟ حسودیت میشه این پیرزن بیچاره هم دسپخت آتنارو بخوره؟ حداقل این پیرزنه با آتنا خوب رفتار می کنه. سرش داد نمی زنه. بهش بی محلی نمی کنه. با نگاهاش تحقیرش نمی کنه. آدم قدرشناسی هم هست. مثل بعضیا هم عوضی نیست. در ضمن کلفت هم خودتی و ...
    اصلن میدونی چیه اسحاق. قبلن دوس نداشتم بری پیش فرشته. اما الان هر روز و شب دعا می کنم زودتر کارات به نتیجه برسه و بری.
    هم آتنا از شرت راحت می شی. هم میری پیش کسی که مثل خودت بی لیاقتی. هرچند که از همین الان دلتنگتم.
    - بسه کمال. نمیرم که بمیرم. هرچند وقت یه بار میای پیشم.
    از صحبتای صالحی فهمیده بودم آتنا با جدیت پیگیر کارامه و سه ماه دیگه میتونم برم. جدیدن یه حسی به اسم دلتنگی در وجودم ایجاد شده بود.
    یاد بابا می افتادم. دلم براش تنگ می شد.
    یاد مریم بانو می افتادم. ازش دلگیر بودم اما دلتنگش می شدم.
    یاد بچگی خودمو کمال می افتادم. وقتی برم چقد دلم برای این کله ی کچلشو این لبخند دائم مسخرش تنگ می شه.
    شرکت نازنینم. خونه ی امن و امانم. ماشین دوست داشتنیم.
    و اما آتنا...
    فقط شش ماهه اومده تو زندگیم اما بیشتر از هر آدم دیگه ای باهاش خاطره دارم.

    بیشتر از هر آدمی بهم محبت کرده بود.
    حتی یه ساعت هم که نمی بینمش انگار چیزی رو گم کردم.
    این دختر با من چیکار کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا