- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
اسحاق اون شب خونه نیومد. توی شرکت خوابید. نگرانش بودم اما شهاب بهم اطمینان داد که حالش خوبه.
صبح که برای رفتن به شرکت آماده می شدم برگشت، صدای در که اومد قند تو دلم آب شد، درسته که روز قبل حسابی جلوی همکارا سرم داد کشید اما این اصلن مهم نبود. شوهرم بعد از شش روز برگشته بود خونه. چی بهتر از این.
قبل از اینکه از پله بره بالا از در اتاق زدم بیرون.
- سلام.
با موهای ژولیده چقد با نمک شده بود.
نیم نگاهی بهم کرد و بدون حرف رفت بالا.
خیلی سریع صبحونه آماده کردمو بردم اتاقش. روی تخت نشسته بودو به یه گوشه خیره شده بود. عصبی پاشو تکون میداد.
چقد غصه خوردم که شوهرم عصبی و غمگینه.
سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم.
من حتی ایستاده هم از نشسته ی شوهرم کوتاهتر به نظر می رسیدم.
نشستم. پایین پاهاش. سرمو بالا گرفتمو به صورتش نگاه کردم. با آرومترین صدایی که شنیده می شد به حرف اومدم.
- آقای کرامت معذرت می خوام که ناراحتتون کردم.
بغض لغنتی بازم ترکید. اشکام بدون اجازه ی من روی صورتم می ریختن.
- آقای کرامت؟
به چشمام خیره شد با صدای آروم و جذابش گفت:
- چرا از اینجا نمی ری؟ اگه بری کمتر عذاب می کشی؟ من آزارت می دم. اشکتو در میارم. اینجا که باشی اذیت می شی. غصه می خوری. دختر تو چرا اینجوری هستی؟
می خواست من برم؟ کجا برم؟ من که به جز اون هیچکسو نداشتم؟ بجز کنار اون جایی نداشتم؟
اشکام شدت گرفته بودن. پشت سر هم و منظم از چشمام پایین میومدن.
- میرم اما وقتی مطمئن شدم اقامتتون قطعی شده، صالحی ازم خواسته خودم پیگیر بعضی کارها بشم. گفت اگه خودم به عنوان زنتون کارارو پیگیری کنم سریعتر نتیجه می گیریم. نتیجه که گرفتیم میرم. قول میدم.
اشکامو پاک کردمو ادامه دادم:
شما اشکمو در نمیارین. تقصیر خودم بودم. منو می بخشین؟
احساس کردم دلش به حالم سوخت، یه جوری با بغض بهم نگاه کرد که خودمم دلم به حال زارم سوخت.
- گرسنمه.
- براتون صبحونه آوردم. چاییتون سرد شد. میبرم عوضش می کنمو میارم.
- نه. سینی رو ببر پایین. تو آشپزخونه غذا می خورم. اما قبلش میرم حمام. تو هم صبحونه ی منو بده بعدش برو شرکت. جلسه رو فراموش نکنی.
هرکاری هم خواستی انجام بدی نظر کمالو هم بپرس.
اینقد خوشحال بودم که می تونستم تا شرکت پرواز کنم. شوهرم تو آشپزخونه غذا خورد. بدون داد و هوار با من حرف زد. از خونش بیرونم ننداخت. چقد حال و هوام خوب بود.
از اون روز شامشو تو آشپزخونه می خورد. شبها که از شرکت برمی گشت میومد تو آشپزخونه، بدون هیچ حرفی می نشست پشت میزش و این یعنی که حسابی گرسنش شده.
صبح که برای رفتن به شرکت آماده می شدم برگشت، صدای در که اومد قند تو دلم آب شد، درسته که روز قبل حسابی جلوی همکارا سرم داد کشید اما این اصلن مهم نبود. شوهرم بعد از شش روز برگشته بود خونه. چی بهتر از این.
قبل از اینکه از پله بره بالا از در اتاق زدم بیرون.
- سلام.
با موهای ژولیده چقد با نمک شده بود.
نیم نگاهی بهم کرد و بدون حرف رفت بالا.
خیلی سریع صبحونه آماده کردمو بردم اتاقش. روی تخت نشسته بودو به یه گوشه خیره شده بود. عصبی پاشو تکون میداد.
چقد غصه خوردم که شوهرم عصبی و غمگینه.
سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم.
من حتی ایستاده هم از نشسته ی شوهرم کوتاهتر به نظر می رسیدم.
نشستم. پایین پاهاش. سرمو بالا گرفتمو به صورتش نگاه کردم. با آرومترین صدایی که شنیده می شد به حرف اومدم.
- آقای کرامت معذرت می خوام که ناراحتتون کردم.
بغض لغنتی بازم ترکید. اشکام بدون اجازه ی من روی صورتم می ریختن.
- آقای کرامت؟
به چشمام خیره شد با صدای آروم و جذابش گفت:
- چرا از اینجا نمی ری؟ اگه بری کمتر عذاب می کشی؟ من آزارت می دم. اشکتو در میارم. اینجا که باشی اذیت می شی. غصه می خوری. دختر تو چرا اینجوری هستی؟
می خواست من برم؟ کجا برم؟ من که به جز اون هیچکسو نداشتم؟ بجز کنار اون جایی نداشتم؟
اشکام شدت گرفته بودن. پشت سر هم و منظم از چشمام پایین میومدن.
- میرم اما وقتی مطمئن شدم اقامتتون قطعی شده، صالحی ازم خواسته خودم پیگیر بعضی کارها بشم. گفت اگه خودم به عنوان زنتون کارارو پیگیری کنم سریعتر نتیجه می گیریم. نتیجه که گرفتیم میرم. قول میدم.
اشکامو پاک کردمو ادامه دادم:
شما اشکمو در نمیارین. تقصیر خودم بودم. منو می بخشین؟
احساس کردم دلش به حالم سوخت، یه جوری با بغض بهم نگاه کرد که خودمم دلم به حال زارم سوخت.
- گرسنمه.
- براتون صبحونه آوردم. چاییتون سرد شد. میبرم عوضش می کنمو میارم.
- نه. سینی رو ببر پایین. تو آشپزخونه غذا می خورم. اما قبلش میرم حمام. تو هم صبحونه ی منو بده بعدش برو شرکت. جلسه رو فراموش نکنی.
هرکاری هم خواستی انجام بدی نظر کمالو هم بپرس.
اینقد خوشحال بودم که می تونستم تا شرکت پرواز کنم. شوهرم تو آشپزخونه غذا خورد. بدون داد و هوار با من حرف زد. از خونش بیرونم ننداخت. چقد حال و هوام خوب بود.
از اون روز شامشو تو آشپزخونه می خورد. شبها که از شرکت برمی گشت میومد تو آشپزخونه، بدون هیچ حرفی می نشست پشت میزش و این یعنی که حسابی گرسنش شده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: