کامل شده رمان پا به پای خورشید/ مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 11,550
  • پاسخ ها 66
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
بعد از رفتن صالحی, اسحاق به اتاقش رفت, منم رفتم آشپزخونه, دلم میخواست ناهارو با اسحاق بخورم.
هرچند که میدونستم قبول نمیکنه اما رفتم در اتاقشو در زدم. بدون اینکه منتظر بمونم در اتاقو باز کردم, روی تختش نشسته بودو با موبایلش ور میرفت.
-میشه بیاین پایین تا باهم ناهار بخوریم؟
توجهی نکرد, نزدیک تر رفتمو بازم جملمو تکرار کردم.
با خشم سرشو بالا آوردو با صدای بلند گفت:کسی از تو نخواسته یه مشت پیر پاتال بداخلاقو تحمل کنی, از خونه ی من برو بیرون, من به کمک تو نیاز ندارم.

با تعجب نگاهش کردم اما نتونستم چیزی بگم.
از روی تختش بلند شدو به سمتم اومد, قلبم تند تند میزد, روبروم ایستادو داد زد: برو. راحتم بزار.


نگاهم روی چشمای سیاهش خیره موند. بغضم هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد. توی ذهنم دنبال علت رفتارش میگشتم که یهو یادم اومد, جمله ای که به صالحی گفتم" من با آدمای بداخلاق زیادی سرو کله زدم" احتمالن فکر کرده دارم بهش طعنه میزنم. اما منظور من این نبود.
تنها جمله ای که تونستم بگم این بود:
براتون ناهار پختم.
اگه یه کلمه ببشتر حرف میزدم اشکم سرازیر میشد. از اتاق بیرون اومدم.
دلم نمی خواست اشکمو ببینه.
سعی میکردم خودمو آروم کنم, با خودم حرف میزدم: دختر قوی باش, این بنده خدا که چیزی نگفته, اینقد حساس نباش, بیخیال, باید صبور باشی, قطره اشکی که از چشمام سر خوردکنار زدمو سینی غذاشو آماده کردم.

در اتاقشو زدمو وارد شدم, روی تختش دراز کشیده بودو یه دستشو روی سرش گذاشته بود, غذارو روی میز گذاشتمو با صدایی که سعی میکردم جلوی لرزششو بگیرم گفتم: منظور من از آدم بداخلاق شما نبودین, اگه حرفم ناراحتتون کرد معذرت میخوام.
بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت: برو بیرون.
-چشم, لطفن ناهارتونو بخورین.
جملمو که گفتم همونجوری ایستاده بودمو به صورتش نگاه میکردم, دوس داشتم یکم برام حرف بزنه, دوس داشتم منو دوست خودش بدونه, دلم نمیخواست احساس تنهایی بکنه, سنگینی نگاهمو حس کرد.
همونجوری دراز کش نگاهم کرد. چقد این مرد با این همه جذابیت اعتماد به نفسمو از بین میبرد.
شاید یکی دو دقیقه تو همون حالت موندیم. چشممو ازش گرفتمو از اتاق بیرون رفتم.
چقد سخت بود تنهایی غذا خوردن.




ساعت هشت شب یه لیوان قهوه آماده کردم, یه شکلات تلخ توش حل کردم, قرصاشو آماده کردمو رفتم اتاقش.
لب تابشو روی پاهاش گذاشته بود و یه عالمه کاغذ هم روی تختش ریخته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گفت :چی میخوای؟
جواب ندادم. لیوان قهوه و قرصاشو روی تختش گذاشتم, سینی ناهارشو بلند کردمو از اتاقش زدم بیرون. در کمال تعجب تمام خورششو خورده بود.
احساس میکردم بزرگترین گنج دنیارو پیدا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    کمال چرا اینقد منو آزار میدی, برای دختره یه خونه ی جدا بگیر, نمیخوام کسی آرامشمو به هم بزنه, مزاحممه, اعصابمو به هم میزنه, دختره دیونست.
    کمال اخماشو تو هم کردو گفت: این دختر چه آزاری برای تو داره؟ الان نزدیک به دو هفتست هر دو روزی یه بار میره خونه صدیقه و کاراشو میکنه, اینجوری که صالحی میگفت داره با صدیقه صمیمی میشه, تمام کارای شرکتو هم که به بهترین شکل ممکن داره انجام میده, به لطف اون پروژه مهندسی معکوس به جریان افتاده, تو این چهل روزی که تو شرکته کلی سفارش جدید گرفتیم, آخه این دختر چه مشکلی داره که تو اینقد از بودنش ناراضی هستی؟

    -وای کمال, تو دیونه ای, دختر هرشب با یه سینی میاد تو اتاقم, هرشب غذا میپزه, یه گونی قرص به خوردم میده, اصلن این قرصای کوفتی چی هستن؟
    چند شب پیش سرش داد زدم هرکس دیگه ای جای اون بود حداقل تا دو، سه شب حاضر نبود منو ببینه، اونوقت این دختره بعد از کلی دادوبیدادی که کردم با یه لیوان قهوه و یه مشت قرص میاد اتاقم. یه جوریه، نمیدونم، نمیخوام تو خونم باشه.

    کمال با گفتن همینیه که هست از اتاق زد بیرونو درو خیلی محکم بست.
    دلم نمیخواست این دختر رو تو خونم ببینم, عجیب غریب بود، نه مثل دخترای دیگه پر حرفی میکرد، نه بهم غر میزد، نه پیش من اشک میریخت. دست پختش عالی بود, احساس می کردم یکی, دو کیلو اضاف کردم, خدا میدونست با اون قیافه ی مظلومش چقد برام نقشه کشیده بود, حتی نزدیک شدنش به صدیقه هم خطرناک بود, احتمال میدادم که با اون همدست میشه و تمام اموالمو از چنگم در میاره, هر روز سر این موضوع با کمال دعوا داشتمو نمیدونم چی تو این دختره ی خل و چل دیده بود که هربار بعد از دعوا میگفت آتنا یه فرشتست.
    از نظر من فقط یه فرشته وجود داشت, که اونم ترکم کرده بود و رفته بود فرانسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آتنا:

    یک ماه از اولین ملاقاتم با صدیقه می گذشت, هر هفته, هفته ای سه روز میرفتم خونشو کارای خونشو میکردم, روزای اول خیلی تند باهام رفتار میکردو تمایلی نداشت منو تو خونش راه بده, اما وقتی میدید میرم خونشو مثل دختر نداشتش باهاش رفتار میکنم کم کم دلش نرم شد, یه جورایی منم از تنهایی در اومده بودم, کارم تو طول روز زیاد شده بود, هر روز قبل از بقیه ی کارمندای شرکت پشت میزم بودم ساعت سه بعد از ظهر میرفتم کارگاهو به پروژ ه ها سر میزدم, ساعت شش عصر میرفتم خو نه ی صدیقه و کاراشو میکردم و گاهی برای خونه خودمو صدیقه خرید میکردم, هشت نشده برمیگشتم خونه, شام اسحاقو آماده میکردمو به خونه می رسیدم. حتی ذره ای محبت در رفتار اسحاق مشاهده نمیشد اما من کوتاه نمیومدم, سرم داد می کشید, بی محلی میکرد اما من به راه خودم ادامه میدادم.

    یه شب که داشتم سینی شامشو آماده میکردم صدای بلندی از بالا شنیدم, مثل افتادن چیزی, میدونستم به محض رسیدن میره تو حموم, نکنه توی حموم افتاده زمین؟
    با دو خودمو به طبقه ی بالا رسوندم, صدای آه و نالشو از حموم شنیدم, نمی دونستم لباس تنش هست یا نه, روم نمیشد برم تو حموم, حولش روی تخت بود, حولرو برداشتمورفتم توی حموم, کنار وان افتاده بود روی زمین و پاشو گرفته بود تو دستش, اونقدر نگرانش شدم که بدن لختشو نمیدیدم.
    -یا فاطمه ی زهرا, چه بلایی سرتون اومده؟
    تازه متوجه حضورم شد, داد زد, هوار کشید.

    -گمشو بیرون, دست از سرم بردار, گمشو.
    بی توجه به داد و هوارش حولرو روی بدن لختش انداختم, ترسیده بودم که طوریش شده باشه, بغضم ترکیده بود و اشکام گلوله گلوله سر می خوردن روی صورتم.
    -جاییتون درد می کنه؟
    به سر و صورتش نگاه کردم, خدارو شکر زخمی در کار نبود. اما مچ پاش حسابی ورم کرده بود.
    -پاتون ورم کرده, باید بریم دکتر, خواهش میکنم.
    -به تو ربطی نداره, کی بهت اجازه داد بیای تو حموم, در زدن بلد نیستی؟ این اشکا بخاطر چیه؟
    -توروخدا بلند شین باهم بریم دکتر.
    -وای دختر کلافم کردی.

    خواستم برای بلند شدن کمکش کنم اما اجازه نداد. سعی کرد بایسته, از شدت درد آی بلندی گفت. با یه دستش حولرو دور پاهاش پیچونده بود. اون یکی دستشو گرفتمو گفتم:سنگینی بدنتونو بندازین روی من.
    نمیدونم این حرفم چی داشت که بعد از گفتنش چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد, نگاهی که با اخم بود اما عصبانیت نداشت.
    همونجوری که اشک میریختم کمکش کردم پایین تختش نشست.
    همیشه قبل از اینکه برسه خونه لباس تمیز براش آماده میکردمو روی

    تختش میذاشتم, شرتو تی شرتشو دادم دستش که بپوشه و گفتم: اینارو بپوشین, می ایستم دم در, تموم که شد میام تو که برا پوشیدن شلوار کمکتون کنم. بعدشم باهم میریم بیمارستان.
    بدون اینکه منتظر مخالفتش بشم از اتاق زدم بیرون, رفتم پایینو سریع یه مانتو تنم کردمو یه شال انداختم رو سرم. با سرعت بالا رفتم, در زدمو رفتم تو.
    سعی داشت تنهایی شلوارشو بپوشه اما بخاطر درد مچش نمی تونست, خم شدمو شلوارشو کشیدم بالا, اولین بار بود اینقد بهش نزدیک شده بودم. بدنم گر گرفته بود,
    احساس کردم اونم از این نزدیک شدم معذبه. ازش فاصله گرفتمو گفتم: سوییچ ماشینو میدین به من؟
    سرشو بالا آوردو گفت: مگه تو رانندگی بلدی؟
    با سر تایید کردمو منتظر موندم تا سوییچو بهم داد.
    دستشو به دیوار گرفتو بلند شد. پا به پاش قدم برمیداشتم, از پله ها که خواست بره پاییندستشو محکم گرفتمو مثل یه مادر که برای راه بردن بچش صبر و حوصله می کنه, آروم آروم از پله ها آوردنش پایین.
    به ماشین که رسیدیم در عقب ماشینو براش باز کردمو کمکش کردم تا بشینه.
    خودمم به سرعت پشت فرمون نشستمو به سمت بیمارستان حرکت کردیم. دکتر از پاش عکس گرفت, خدارو شکر مشکل خاصی نبود. دکتر ازم خواست که پاشو با آب ولرم ماساژ بدمو حداقل تا فردا نزارم که روی پاش قدم برداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    به خونه برگشتیم, کمکش کردم از پله ها بالا رفت, شلوارشو در آوردمو کمکش کردم دراز بکشه, تازه یادم اومد هنوز شامشو ندادم بخوره. خیلی سریع رفتم آشپزخونه, شامشو قرصاشو آماده کردم. بردم اتاقشو گذاشتم رو تختش. برگشتم پایینو یه لگن پیدا کردم با آب ولرم پرش کردمو بردم اتاقش.
    اولین بار بود که غذا خوردن شوهرمو میدیدم.
    پایین تختش نشستم, اینم اولین بار بود.
    شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش. با هیچکدوم از کارام مخالفتی نکرد. سرمم داد نزد.


    شامشو تا آخر خورد. پاشو که تو لگن ماساژ دادم با یه حوله کوچیک خشک کردم, لگن و سینی رو از اتاق بردم بیرون و دوباره برگشتم اتاق, دیدم داره تلاش میکنه سیگارشو از رو میز برداره. نزدیک رفتم, سیگارو فندکشو برداشتم, سیگارو گذاشتم دهنمو خودم روشنش کردم یه پک زدمو سیگارو دادم دستش. خیره نگاهم کرد, زیر سیگاری رو نزدیکش گذاشتم. پتو رو تا زیر سینش کشیدم بالا و پرسیدم: چیزی میخواین براتون بیارم؟
    به دود سیگارش خیره شده بود, بدون اینکه نگاهم کنه گفت:همونجوری که داری صدیقه رو گول میزنی میخوای منم گول بزنی؟ این خونه و پولی که شهاب بهت قول داده کمه, مگه نه؟ تو واقعن مکاری, چقد خوب نقشتو بازی میکنی؟ زیاده خواهی تا چه حد؟


    با اخم تندی نگاهم کرد:برات متاسفم دختر, تو چقد ذلیلی, بخاطر پول اینجوری حمالی میکنی؟ شاید با این نگاه مظلومتو این اشکا بتونی شهابو گول بزنی اما من گول امثال تورو نمی خورم, فرشته عاشق من بود, تحمل دوریمو نداشت اونوقت ولم کردو رفت, هروقت که بیشتر پول بفرستم بیشتر دوسم داره, اگه نفرستم حتی زنگم نمیزنه, مادر خودم, مریم بانو, بخاطر پول با پدرم ازدواج کرد, وقتی هم منو تنها گذاشتو رفت کیفش پر پول بود, صدیقه کلی پول از پدرم گرفت, همرو که خرج کرد حالا چشمش افتاده دنبال اموال من.
    همشون پول میخوان, اما هیچکدومشون اینجوری خودشونو ذلیل نکرده بودن, کلفتی میکنی, ادای آدمای خوبو در میاری که بتونی پول بیشتر به جیب بزنی, تو از همه ی اونا بدتری, ازت متنفرم.
    بلند داد زد: اشک نریز. این اشکا بخاطر چیه, عذاب وجدان داری یا فکر کردی با این اشکا می تونی منو گول بزنی؟
    صداشو بلندتر کرد و گفت ازت متنفرم لعنتی, از همتون متنفرم, گمشو, از جلو چشمم دور شو.
    اشکای لعنتی بند نمیومدن, حرفی برای گفتن نداشتم. فقط سرمو بالا آوردمو خیره به چشماش نگاه کردم, چشماش غمگین بودن اما خشمی توشون نبود, چشماش سیاه سیاه بودن مثل روزگار من.
    چند لحظه به چشماش خیره موندم, هرچی تو ذهنم گشتم جمله ای پیدا نکردم.
    تنها جمله ای که وسط اشک ریختن گفتم این بود: اگه امری داشتین بگین, بیدارم.


    اینو گفتمو از اتاقش بیرون زدم, همه ی حرفاش یه طرف, این یه جمله یه طرف
    " ازت متنفرم"
    پس چرا من ازش متنفر نیستم. چرا همه چیزش برام جذابه, حتی داد زدنش.
    اونقدر گریه کردمو اشک ریختم تا صبح شد بدون اینکه حتی یه لحظه خوابم ببره.


    از روی تختم بلند شدم, نمازمو خوندم. کلی کار تو شرکت داشتم اما دلم نمیومد اسحاقو تنها بزارم. نباید روی پاش راه بره, اگه چیزی بخواد یا گرسنش بشه, اگه بازم بیوفته چی؟
    سرم درد می کرد, کلافه بودم.
    یه لیوان قهوه خوردمو به شهاب زنگ زدم.
    -سلام مهندس, صبحتون بخیر.
    -سلام دخترم, چیزی شده صبح به این زودی زنگ زدی؟ اسحاق طوریش شده؟
    -دیشب افتاد, پاش ورم کرده, رفتیم دکتر, خداروشکر مسله ی مهمی نبود اما دکتر گفت امروز نباید روی پاش بایسته. با اجازتون من امروز خونه میمونم.

    -نگرانم کردی, مطمئنی طوریش نیست؟
    -بله, خوبه, الان خوابه, بیدار که بشه میگم بهتون زنگ بزنه که خیالتون راحت بشه.

    تماسو قطع کردمو ظرفای توی سینک ظرفشوییرو شستم.
    دلم میخواست برم اتاقشو بهش سر بزنم, اما می ترسیدم که خواب باشه و از خواب بیدارش کنم.
    موبایلمو برداشتم, باید بهش اس ام اس بدم.
    دو سه بار متن پیامو نوشتمو پاک کردم.
    بالاخره اینجوری نوشتم:
    صبح به خیر, من امروز نمیرم شرکت, هروقت بیدار شدین بگین صبحانتونو بیارم.
    ساعت یازده ظهر بود که یه صدایی از بالا اومد. ترسیدم که بازم افتاده باشه, با دو خودمو رسوندم اتاقشو درو به سرعت باز کردم.
    یه لنگه پا ایستاده بود کنار تختش, موبایلش با فاصله ازش روی زمین افتاده بود, اولین بار بود که موهاشو به هم ریخته میدیدم.
    خیره بهش نگاه کردمو گفتم:خوبین؟
    -تو اینجا چکار میکنی, مگه امروز با شرکت بهرام گستر جلسه نداشتیم؟
    -با مهندس شهاب هماهنگ کردم. امروزو مرخصی گرفتم.

    [FONT=&amp]
    -از کی مرخصی گرفتی؟ رییس تو منم. منم اجازه نمیدم کارارو عقب بندازی, همین الان لباستو بپوشو برو شرکت. بار آخرتم باشه بدون اجازه ی من مرخصی میگیری.
    این جمله ی آخرو با صدای خیلی بلند گفت.
    بدون اینکه چیزی بگم جلو رفتمو موبالشو بلند کردمو دادم دستش.
    سرمو انداختم پایینو گفتم: اجازه بدین بمونم, نمی خوام تنها بمونین, قول میدم فردا به همه ی کارا برسم.
    خیلی آروم این حرفارو زدم.
    موبایلو از دستم گرفتو انداخت روی تخت.
    بدون هیچ حرفی به سمت دستشویی رفت.
    چقد سخته تمام روز توی خونه موندن.

    [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    [FONT=&amp] ناهارشو بردم اتاقشو خودمو با کتاب خوندن مشغول کردم[/FONT].
    طبقه ی بالا گوشه ی سالن یه پیانو چوبی خیلی قدیمی قرار داشت. یه حسی قلقلکم می داد برمو یکم آهنگ بزنم, بچه که بودم پدرم تو کلاس موسیقی ثبت نامم کرده بود, خیلی حرفه ای دوره ندیده بودم اما بخاطر علاقه ی پدرم به شعر الهه ی ناز گاهی براش با پیانو آهنگ میزدمو اون میخوند.
    بالاخره دلمو به دریا زدمو رفتم بالا.





    پشت پیانو نشستم و شروع کردم, یکی دو بار زدم تا ریتم آهنگ یادم اومد, شروع کردم به زدنو همزمان میخوندم.
    باز, ای الهه ی ناز,
    با دل من بساز
    کین غم جان گداز
    برود ز برم
    یه ربع تو حال و هوای خودم بودم که سنگینی یه نگاهو حس کردم.

    برگشتمو چشمای سیاهشو خیره دیدم.
    -چیزی لازم دارین؟
    - سوییچمو بده.
    دیشب یادم رفته بود سوییچو بهش پس بدم, بلند شدم که سوییچشو بیارم, متوجه شدم لباس تنشه و قصد بیرون رفتن داره همونطور که از پله ها پایین میومد و سعی داشتم کمکش کنم پرسیدم: جایی میرین؟
    جوابی نشنیدم.
    دوباره گفتم:نمی تونین پشت فرمون بشینین, منم باهاتون میام, امروز من رانندتونم.
    اصلن به حرفام توجهی نمی کرد اما منم زرنگی کردمو سوییچو ندادم بهش.
    خیلی سریع لباسمو عوض کردمو همراهش رفتم بیرون.
    در عقبو بار کردمو کمک کردم سوار بشه.


    میخواست بره خونه ی شهاب.

    یه ساعتی مهمون شهاب بودیم, زن شهاب خیلی خونگرم و مهربون بود. وقتی مردامون در مورد کار باهم حرف میزدن منو با خودش به اتاق دیگه ای بردو کلی برام حرف زد.
    وقتی برگشتیم خونه اسحاق مستقیم رفت اتاقشو چراغو خاموش کرد که یعنی من خوابم, مزاحمم نشو.
    منم رفتم اتاقو چون خیلی خسته بودم خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    صالحی زنگ زده بودو بهم خبر داد که برای هفته ی دیگه وقت دادگاه داریم.
    از صحبتای وکیل صدیقه فهمیده بود میخواد دست از شکایتش بکشه, آخر صحبتاش هم تاکید کرد که آتنا یه فرشتست.
    اما از نظر من این دختر یه جادوگر بود, صدیقه رو هم جادو کرده بود. کلن آدم عجیبی بود. دو هفته پیش کلی سرش داد زدم اما فرداش انگار نه انگار, بازم بهم لبخند میزد.
    مگه میشه یه آدم همه چی بلد باشه, پیانو میزنه, آواز میخونه, نقشه میکشه, قطعه طراحی میکنه, بهترین دستپختو داره, این دختره حتی شهابو هم جادو کرده.
    نه فقط کمالو که این پسره خادمی رو هم جادو کرده.
    احساس میکردم, رفت و آمد این پسره به اتاق آتنا زیاد شده, از هر فرصتی برای صحبت با آتنا استفاده میکرد, هربار که زنگ میزدمو کارش داشتم منشی میگفت که خادمی تو اتاق آتناست.
    نمی دونم چرا اما از این موضوع خوشم نمیومد.
    شماره ی منشی رو گرفتمو گفتم:همین الان شریعتی بیاد اتاق من.
    حتی دو دقیقه هم زمان نگذشت که در اتاقمو زد.


    -بیا تو درو هم پشت سرت ببند.
    اومد تو اتاقمو مثل بار اولی که اومد تو دفترم سرشو انداخت پایین.
    -صالحی زنگ زد, سه شنبه ی دیگه وقت دادگاست, صدیقه باید از شکایتش بگذره.
    سرشو بالا آوردو با اعتماد به نفسی که تو کمتر دختری سراغ داشتم گفت: پس میگیره, دادگاه به نفع شما تموم میشه.
    -خیلی با اطمینان حرف میزنی.
    -چون به امید خدا مطمئنم از شکایتش می گذره.
    این دختر تو این سه ماه چقد بزرگ شده بود, دیگه به نظرم یه دختربچه ی دبیرستانی نبود.
    چرا صورت این دخترو زیاد ندیدم, سه ماهه که زنمه, تمام کارای خونه و شرکتو انجام میده, اما خسته نمیشه, آخ نمیگه, شاید رباته.
    من که تا حالا غذا خوردنشو ندیدم, شاید باطری داره و از برق تغذیه می کنه!
    صدای آرومش از فکرو خیال بیرونم آورد.
    -با اجازتون فردا نیام شرکت, میخوام برم خونه ی صدیقه.
    با سر اجازه دادمو گفتم:دیگه برو, به اندازه ی کافی تو خونه تحملت می کنم.
    سرشو انداخت پایین, احساس کردم بغض کرده, داشت به سمت در میرفت که سرجاش ایستاد برگشت به سمتم با چشمایی که پر اشک بود بهم زل

    زدو گفت: بخاطر اینکه مجبورین تحملم کنین معذرت میخوام, تمام تلاشمو می کنم که خیلی زود از شرم راحت شین.
    اشکاش روی صورتش میریختن, تند تند.
    چشمای درشت قهوه ایش پر اشک بهم خیره بودن.
    چند لحظه چشمامو میخکوب چشماش کردو از اتاق بیرون رفت.
    تا دو ساعت فقط به چشمای آتنا فکر میکردم, چشمای غمگینش, چشمای مهربونش.
    سرو صدای کمال لعنتی منو از فکر و خیال بیرون آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آتنا:

    دلم نمی خواست کسی اشکامو ببینه, به سرعت خودمو به اتاقم رسوندم. هنوز ننشسته بودم که خادمی در زد و اومد تو اتاقم.
    -چی شده؟ خانم مهندس؟ نگاهم کنین.
    -هیچی نیست آقای خادمی, برید به کارتون برسین.
    - بخاطر هیچی اشک میریزی, آتنا.

    من یه زن متاهلم. این مرد با چه اجازه ای به اسم کوچیک صدام کرد؟
    سرمو بالا آوردمو با اخم گفتم:لطفن برید بیرون.
    - میرم اما حالت که بهتر شد برمیگردم که حرف بزنیم.
    خدایا چی میشد اگه بجای خادمی اسحاق به اسم کوچیک صدام میزد با این فکر گریم شدت گرفت. خدایا چرا این مرد از من متنفره, پس چرا من جدیدن تحمل دوریشو ندارم؟
    کارای شرکت که تموم شد راهی خونه شدم, خونه ای که توش خیلی غریبو تنها بودم.
    شام اسحاقو آماده کردمو رفتم روی سجادم, نمازمو که خوندم همونجا روی سجادم خوابم برد.
    نمی دونم چقد خوابیده بودم اما چون سر تختم نبودم خوابم عمیق نشده بود, حس کردم کسی دم در اتاق ایستاده و نگاهم میکنه. چند دقیقه تو همون حالت موندو بعدش رفت.

    بیدار شدمو سر جام نشستم, ساعت ۱۲شب بود و من شام اون بنده خدارو نداده بودم.
    بلند شدم و از پایین به در بسته ی اتاقش خیره شدم, نوری که از لای در میومد نشون میداد که بیداره, سینی غذاشو آماده کردمو بردم بالا. در زدمو وارد شدم.روی تختش دراز کشیده بود اما چشماش باز بودن.
    -ببخشید که دیر شد, خوابم بـرده بود.
    -خستم, از خستگی نمی تونم غذا بخورم.
    چقد این جملرو مظلومانه گفت, دلم برای شوهرم کباب شد, ای کاش اجازه داشتم ماساژش بدم, ای کاش اجازه داشتم ببوسمش.
    نگاهش کردمو لبخند زدم, یه لبخند از اعماق وجودم.
    -نمی خواد از جاتون بلند شین, فقط یکم بالشو بزارین بالاترو تکیه بدین, خودم غذا میزارم دهنتون که خسته نشین.
    فکر کردم دوباره سرم داد میزنه و به مکار بودن متهمم میکنه اما بدون چون و چرا بالششو یکم بالا آوردو بهم خیره شد.
    از خورش روی برنج ریختمو قاشقو پر کردم, قاشقو سمت دهنش بردم, نگاهش روی قاشق خیره موند شاید سی ثانیه تو همون حالت موند و بعدش دهنشو باز کرد, قاشق اول, دوم, سوم...
    تمام ظرفشو خالی کرد, خیلی کم پیش میومد که اینجوری غذا بخوره, خدا منو بکشه, ببین چقد گرسنش بوده و میخواسته همونجوری بخوابه.
    -بازم براتون بیارم.
    -نه دیگه, ترکیدم, یه دستمال به من بده.

    دستمال کاغذی رو برداشتمو روی لباش کشیدم. لبخند زدمو گفتم: نوش جون.
    با اخم به چشمام زل زد. لبخندم رو لبام خشکید, اونقد تو همون حالت موند که خسته شد, داد زد: برو از اتاق من بیرون.
    مثل یه احمق سعی کردم بازم لبخند بزنم هرچند که لبخندم پر غم بود, از اتاق بیرون اومدمو به اشکم اجازه ی جاری شدن دادم.


    از صبح زود رفتم خونه ی صدیقه, میخواستیم نذری بپزیم, کلی حرف زدیم, بهش شرایط سخت اسحاقو به صورت سر بسته گفتم, از بی مادری و بی کسیش گفتم, بهش یادآوری کردم که تو بزرگ و سروری, بهش قول دادم میشم دخترش, هر ماه براش پول می فرستم, نذریمونو که پختیم باهم رفتیم خونه ی سابق من, قرار بود خونرو به نامش بزنم, درسته کوچیک بود اما تنها داراییم بود. اونقد حرف زدیم و برام خاطره تعریف کرد که متوجه گذر زمان نشدیم, قبل از رفتنم با وکیلش تماس گرفتو گفت از شکایتش گذشته, کلی بوسیدمش. خداحافظی کردمو برگشتم خونه.
    تو راه خونه بودم که صالحی زنگ زد, با هیجیان گفت من اومدم پیش اسحاق, اما منتظرتیم تا خودت این خبر خوبو بهش بگی.
    تمام راه به این فکر میکردم که عکس العمل اسحاق چیه؟



    به خونه که رسیدم اسحاق, کمال و صالحی توی سالن نشسته بودن, تمام فضای خونه ی تر و تمیزی که صبح ازش زده بودم بیرون پر از بوی سیگار شده بود, اینقدر دود جمع شده بود که ترسیدم اسحاق آروم من، خفه بشه.


    به محض ورودم صالحی و کمال بلند شدن و تبریک گفتن, صالحی با لبخند گفت :آتنا خانوم خودتون به اسحاق بگین.
    به اسحاق نگاه کردم, مثل همیشه بی تفاوت به دود سیگارش خیره شده بود, با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفتم: صدیقه به وکیلش زنگ زده, شکایتشو پس گرفته.
    فقط برای یکی دو ثانیه بهم نگاه کرد, چشمشو ازم گرفتو به صالحی خیره شد و گفت: با وکیل صدیقه حرف زدی؟
    -آره اسحاق جون, من که گفته بودم آتنا خانوم موفق میشه.
    بعدش دستش دراز کردو به اسحاق دست داد, کمال هم کلی خوشحالی میکرد و با نگاه مهربون و پدرانه نگاهم میکرد.
    امیدوار بودم اسحاق هم از این موضوع خوشحال باشه, هرچند که صورتش چیزی نشون نمیداد.
    خوشحالی اون شب دووم نداشت.
    از بین صحبتای شهاب فهمیدم اسحاق فردا عازم سفر کاریه و روز دادگاه برمیگرده, و این یعنی باید پنج روز بدون شوهرم می موندم.
    از همون شب اول دلتنگش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    وقتی هواپیما پرید حس خوبی داشتم, پنج روز از شر این دختره راحت بودمو برمی گشتم به دوران تنها زندگی کردن, بی مزاحم, از طرفی هم پس گرفتن شکایت از طرف صدیقه کلی انرژی بهم داده بود.
    محل اقامتم یه هتل پنج ستاره بود, صاحب هتل از آشناهای خیلی دورم بود.
    شب اول بعد از اینکه کارای مقدماتی رو انجام دادم به سمت رستوران رفتم, این دختره لعنتی بد عادتم کرده, هرشب شام میخورم. سفارش خورش بادمجون دادم. با اشتها شروع به خوردن کردم, اما هیچ لذتی از غذا نبردم, با خودم گفتم چقد مسخرست, به اینم میگن هتل پنج ستاره؟ حتی این دختره هم بهتر از آشپزشون آشپزی میکنه.
    روزای خوبی بودن, هیچکس مجبورم نمی کرد قرص بخورم, هیچکس بهم لبخند نمیزد, هیچکس نگرانم نبود, هیچکس مثل آتنا نبود, اونجا آتنا نبود.
    شب سوم سفارش زرشک پلو دادم, شام رو با مالک هتل می خوردیم, به دوستم نگاه کردمو گفتم: عجیبه همین غذارو هفته ی پیش تو خونه برام درست کردن اینقد خوشمزه بود که از خوردن زیاد داشتم میترکیدم, اما این اصلن اون مزه رو نمی ده.


    دوستم در حالی که بهم لبخند میزد گفت: اسحاق جان, معلومه که این غذا اون مزه رو نداره, اونو خانومت با عشق و محبت برات میپزه, محبتو چاشنی غذاش میکنه که به دهنت مزه میده.
    این چی میگفت؟ خانومت؟ محبت؟
    یادم به صورت معصوم آتنا افتاد, وقتی که قاشق غذارو با حوصله میذاشت تو دهنم, حتی وقتی سرش داد زدم بازم خندید.
    چقد آتنا با آدمای دیگه فرق داشت, بعد از شام به اتاقم رفتم, چمدونمو باز کردم که چشمش افتاد به کیف داروهام, سه روز بود که فراموششون کرده بودم. در کیفو باز کردم, قرصای هر روز جدا جدا تو کیسه های کوچیک مشخص شده بودن, یه یادداشت هم تو کیف بود, لطفن هر شب یکی از کیسه هارو باز کنین و قرصارو بخورین. اگه هم امری داشتین بهم زنگ بزنین, شادو سلامت باشین.

    چه خط خرچنگ قورباغه ای, اما منو یاد آتنا انداخت, این که اینقد بدخطه چطوری نقشه هایی به اون تمیزی می کشه, یکی از بسته های قرصو برداشتمو با یه لیوان آب خوردم, روی تخت دراز کشیدمو چشمامو بستم, چشمای قهوه ای آتنا پیش چشمم مجسم شد, مثل اون روزی که چشماش پر اشک بود, چه راحت دل این دخترو می شکستم, چه راحت منو می بخشید این دختر, چه راحت به من محبت میکرد.




    آتنا:

    با اینکه وقتی تو خونه بود با من حرفی نمی زد یا اگه هم میزد با دادو فریاد بود اما چقد خونه بدون شوهرم دلگیر بود. خالی بود. بی معنی بود.
    من بخاطر اسحاق اونجا بودم. دلیل حضور من تو اون خونه فقط اسحاق بود. این پنج روز دلیلی برای تو خونه موندن نداشتم.
    تمام روز خودمو با کار شرکت و کارگاه مشغول می کردم.
    شبا هم به صدیقه سر می زدمو براش خرید می کردم، وقتی صدیقه می خوابید منم میرفتم خونه.
    اول میرفتم اتاق اسحاق. به اتاق خالیش نگاه می کردمو برمیگشتم اتاق خودم.
    درسته که به من محبت نمی کرد. درسته که مثل شوهرای دیگه نبود، درسته که زیاد نمی دیدمش اما به هرحال شوهرم بود. جذاب بود. داد زدنش از بدجنسی نبود. شوهرم بی محبتی دیده بود.
    شوهرم عاشق بود، عاشق فرشته. یه عاشق نمی تونه بی عاطفه باشه، نمی تونه قلب سنگی داشته باشه. من اومده بودم خونه ای که قرار بود مال فرشته بشه رو اشغال کرده بودم. اسم فرشته باید تو شناسنامش می بود نه من. فرشته باید کنارش باشه نه من مزاحم.
    طبیعی بود که از حضور من شاد نیست، هرکی دیگه هم جای اون بود همین رفتارو می کرد.
    دل شوهر نازنینم شکسته بود، باید شادش می کردم، باید اونو به فرشتش می رسوندم. باید تحمل می کردمو دردی به درداش اضافه نمی کردم.

    حتی اگه در نهایت خودم آسیب می دیدم مهم نبود، من باید قوی باشم. باید مراقب شوهرم باشم.
    کم نمیارم. پا پس نمی کشم.
    پنج روز بدون اسحاق گذشت، اما گذشت.
    پروازش ساعت 8 صبح بود، دادگاهم ساعت 11، صدیقه شکایتشو پس گرفت و بعد از گذشت یک ماه از اعلام نتیجه دادگاه اسحاق می تونست برای گرفتن پاس و ویزاش اقدام کنه.
    حداقل 5 ماه بعد از گرفتن پاسبوردش برای تکمیل مراحل اقامتش باید صبر می کرد و من باید تا اون موقع زنش می موندم. این برای من بهترین خبری بود که صالحی بهم داد و احتمالن یکی از خبرهای بدی که اسحاق می شنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    اسحاق:

    اولین بار بود بعد از گذشت 14 سال از ته دلم خوشحال بودم. بالاخره دادگاه به نفع من شد.
    باخره می تونستم پاسپورتمو پس بگیرم.
    بالاخره آزاد می شدم.
    این دختره هرچی که هست، جادوگر یا ربات، تنها موجودی بود که تو این 14 سال به دردم خورد.
    از صبح ندیده بودمش.
    دختره ی سر به هوا، نکنه بازم بدون اجازه ی من مرخصی گرفته؟ حتی حاضر نشده بود بعد از پنج روز به من گزارش بده. درسته که با وجود اون تو این سه ماه شرکتمون کلی سود کرده و تا شش ماه دیگه رییس تام الاختیار اونه، اما تا من هستم اجازه نداره بدون نظر من کاری کنه. این کمال احمق کجاست؟ چقد گشنمه. شاید به دختره سفارش بدم برام زرشک پلو بپزه.
    تو افکارم غرق بودمو با لـ*ـذت سیگار می کشیدم که کمال درو با لگد باز کرد. توی دستش یه جعبه ی بزرگ شیرینی بود. با اون لبخند مسخرش و صورت سرخش منو یاد پسربچه های شیطونی می انداخت که از شدت فضولی و بالا و پایین کردن صورتشون گل میندازه.
    آواز می خوند و با جعبه ی شیرینی می رقصید.


    - امشب چه شبیست؟ شب مراد است امشب.
    این خانه پر از شمع و چراغ است امشب
    - بسه کمال. خل شدی؟
    - آره، از خوشحالی خل شدم. پاشو بریم جشن بگیریم. امشب با نازی میایم خونه ی شما. نازی عاشق آتنا شده. روزی سه دفعه باهاش تلفنی حرف می زنه. کلی اصرار داره بیایم خونتون. بهش بگو امشب یه شام خوشمزه بپزه دور هم جمع شیم. راستی آتنا نوشیدنی می خوره؟ با خودم بیارم؟


    یاد اون روزی افتادم که بعد از نمازش سر سجادش خوابش برد. چه معصوم خوابیده بود. روزای اول هم با چادر نماز دیده بودمش. چادر سفید چقد به صورتش میاد. اون نماز خونه. نوشیدنی نمی خوره که.
    با اخم به کمال نگاه کردمو گفتم: من حوصله ی شلوغی رو ندارم. این دختره چی داره که نازی ازش خوشش اومده. حیف نازی نیست؟ می خوام به محض رسیدن به خونه فقط بخوابم. راستی این دختره کجاست؟ برای چی نمیاد گزارش کارا رو بده؟ حتمن من باید بهش بگم؟
    - تو چقد نمک نشناسی. تو بخاطر آتناست که می تونی پاستو پس بگیری. آتنا بخاطر راضی کردن صدیقه خونشو که تنها داراییش بوده بخشید. تو چه جور آدمی هستی؟
    دختره خونشو داده به پیرزنه؟ پس چرا من نفهمیدم؟ صالحی احمق چرا به من نگفت؟
    - این دختره خونشو داده چون مطمئنه خونه ی من بهش میرسه. خونه ی چند میلیاردی من در مقابل قفس نیم متری اون حکم کاخو داره.

    - اگه می خواست خونه رو داشته باشه روز عقد تو محضر با وجود خواهشای من قبول می کرد خونرو به نامش کنم. اما قبول نکرد.
    تا اونجا که جا داشت صدامو بالا بردم:
    - قبول نکرد چون اون برای تمام اموال من نقشه کشیده. اون دارم هممونو با صورت به ظاهر معصومش گول می زنه. صدیقه رو فریب داد. تو رو هم فریب داده، می خواد منو هم فریب بده. همه ی زنها مثل همن. منو تو هم بیخودی خوشحالیم، بلایی که زنهای دیگه ی زندگیم سرم آوردن در مقایسه با بلایی که این جادوگر سرم میاره مثل یه باد در مقابل گردباده.
    کمال با تعجب نگاهم می کرد.
    - برو بیرون کمال، خستم. حوصله ندارم.
    - اسحاق تو چت شده، باور کن اشتباه می کنی.
    - بس کن. نذار به خاطر این دختره دوستی چهل سالمون از بین بره.
    - اسحاق این دختره زنته.
    -کمال خودتم میدونی اینا همش یه بازیه برا گرفتم پاسپورتم. تمومش کن.
    - باشه اسحاق. هرجور تو بخوای.
    ناراحتش کرده بودم. بهترین رفیقمو. تنها دوستمو.
    داشت از اتاق می رفت بیرون که صداش کردم.
    - کمال، معذرت می خوام.
    - مهم نیست اسحاق. بیخیال.


    - راستی خادمی کجاست؟ از صبح ده دفعه بهش زنگ زدم. فاکتورای فروشو بهم تحویل نداده.
    - خادمی با مهندس شریعتی رفتن کارگاه.
    اینو گفتو از اتاقم رفت بیرون.
    منظورش از مهندس شریعتی، آتنا بود؟
    مدیر فروش چرا باید بره کارگاه؟
    آتنا چرا باید قبول کنه که با اون بره؟ اصلن چرا بدون هماهنگی با من رفتن؟ چرا این موضوع اینقد برای کمال عادیه؟
    چرا این موضوع برای من مهمه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آتنا:

    کارم توی کارگاه بیشتر از سه ساعت طول کشید. وقتی برگشتیم شرکت خیلی سریع کیفمو گذاشتم توی اتاقمو رفتم پیش حسابدار شرکت. فردا صبح یه جلسه ی خیلی مهم در رابـ ـطه با یکی از معامله های اخیرمون داشتیم که حسابدارمون هم باید توی جلسه حاضر می شد. می خواستم برای فردا حرفامونو یکی کنم که مشکلی پیش نیاد.
    پشت به در واحد ایستاده بودمو با حسابدار صحبت می کردم که صدای منشی رو شنیدم: مهندس اگه کاری داشتین می گفتیم خودم بیام خدمتتون.
    صدای بعدی سرجام میخکوبم کرد.
    - خادمی کدوم گوریه؟
    اسحاق عملا نعره می کشید.
    خادمی که مثل همیشه زیر چشمی به من نگاه می کرد از پشت میزش پرید و گفت:
    - مهندس من اینجام. طوری شده؟
    - از صبح تا حالا بیست دفعه باهات تماس گرفتم. جلسه ی امروزو بخاطر تو کنسل کردم. کجا بودی؟
    اینقد بلند حرف می زد که همه کارمندا دست از کار کشیده بودنو بهش خیره شدن.
    خیلی کم اتفاق می افتاد که خودش بیاد تو واحد ما و اومدنش نشون میداد که مسئله ی مهمی پیش اومده.


    - با خانم مهندس رفته بودیم کارگاه.
    - میتونی به من بگی مدیر فروش چه کاری میتونه تو دادگاه داشته باشه؟
    صورتش از عصبانیت گر گرفته بود.
    - مهندس راننده ی شرکت نیومده بود من خانم مهندسو رسوندم.

    با تمام توانش داد زد:
    مگه تو راننده ای؟ اصلن کی بهت گفته بدون اجازه ی من از شرکت بزنی بیرون؟ با کی هماهنگ کردی؟
    خادمی بیچاره جلو ی چشم بقیه داشت مورد توهین قرار می گرفت. همشم تقصیر من بود.
    فاصله ای که با اسحاق داشتمو طی کردم کنارش ایستادمو خیلی آروم گفتم:
    مهندس من از آقای خادمی خواستم همراهم بیان. اشتباه از من بود که قبل از رفتن با شما هماهنگ نکردم.
    نگاهشو به صورتم دوخت. چشماش از عصبانیت قرمز شده بود.
    بعد از پنج روز می تونستم ببینمش و این از همه چی مهمتر بود.
    صداشو پایین آورده بود اما خشم توی صداش چندبرابر شده بود: تو خیلی بیجا می کنی که بدون هماهنگی من عمل می کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ رییس این شرکت منم. 15 سال برای شرکتم جون نکندم که یه جوجه مهندس زحماتمو به باد بده.


    خادمی جلو اومد که از من دفاع کنه اما اسحاق با صدای بلندتری داد زد:
    اینجا فقط من حرف می زنم. بقیه فقط گوش می کنن و عمل می کنن.
    شهاب که با صدای اسحاق از اتاقش بیرون اومده بود ،سعی کرد آرومش کنه:
    - اسحاق بچه ها با من هماهنگ کردن. مهندس شریعتی...
    اسم منو که آورد اسحاق قاطی کرد:
    -مهندس شریعتی بیجا کرد؟ رییس تو منم نه شریعتی. می فهمی؟
    شهاب دستشو گرفت و اسحاقو با خودش به سمت بیرون واحد میبرد اما اسحاق زد زیر دستشو گفت: کمال راحتم بزار.
    با همون لحن عصبی خطاب به منشی گفت: هیچ تماسی رو وصل نکن. هیچ کسم نیاد تو اتاقم. هیچ کس حتی مهندس شهاب.
    در واحدو با صدا کوبوند و رفت واحد خودش.
    سکوت عمیقی کل فضارو گرفته بود، همه تو شوک بودن. نگاهم به خادمی افتاد، به سمتم اومد و گفت:
    - نباید بیخودی ازم دفاع می کردی. تو که می خواستی با آژانس بری. من مجبورت کردم با ماشین من بریم. معذرت می خوام.
    غمگین ترین لبخند دنیارو زدمو گفتم: مهم نیست. خودتونو ناراحت نکنین.
    خودمو به سرعت به اتاقم رسوندم. بغضم هر لحظه بزرگو بزرگتر میشد. از چی اینقد ناراحت بود؟ اونم امروز که تو دادگاه همه چی به نفع اون شده بود.


    پشت میزم نشستم. تمرکز نداشتم. منتظر یه تلنگر بودم که اشکم سرازیر بشه.
    شهاب اومد تو اتاقو درو پشت سرش بست.
    - آتنا دخترم. متاسفم. اسحاق دیونه شده، فکر می کردم بعد از دادگاه امروز بال در بیاره. نمی دونم چی شد.
    حرفای شهاب همون تلنگری بودن که بغضم انتظارشو می کشید.
    نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم.
    بعد از پنج روز حتی بهم یه سلام هم نکرد. چقد سرم داد زد.
    بهم با تنفر نگاه می کرد. من چه بدی در حق این مرد کردم خدایا؟
    شهاب سعی داشت آرومم کنه:
    - دخترم، آتنا. منو ببخش که تو چنین دردسری انداختمت. آتنا دخترم. اصنا اگه بخوای تا اقامت اسحاق درست بشه برات خونه ی جدا می گیرم. یا حتی اگه بخوای میای پیش خودمو نازی.
    نازی خیلی دوست داره.
    آتنا بابایی. بخدا مثل بچم برام عزیزی. اشکات داره دلمو می سوزونه. گریه نکن دخترم.
    اشکامو پاک کردمو سعی کردم قوی به نظر برسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا