- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
بعد از رفتن صالحی, اسحاق به اتاقش رفت, منم رفتم آشپزخونه, دلم میخواست ناهارو با اسحاق بخورم.
هرچند که میدونستم قبول نمیکنه اما رفتم در اتاقشو در زدم. بدون اینکه منتظر بمونم در اتاقو باز کردم, روی تختش نشسته بودو با موبایلش ور میرفت.
-میشه بیاین پایین تا باهم ناهار بخوریم؟
توجهی نکرد, نزدیک تر رفتمو بازم جملمو تکرار کردم.
با خشم سرشو بالا آوردو با صدای بلند گفت:کسی از تو نخواسته یه مشت پیر پاتال بداخلاقو تحمل کنی, از خونه ی من برو بیرون, من به کمک تو نیاز ندارم.
با تعجب نگاهش کردم اما نتونستم چیزی بگم.
از روی تختش بلند شدو به سمتم اومد, قلبم تند تند میزد, روبروم ایستادو داد زد: برو. راحتم بزار.
نگاهم روی چشمای سیاهش خیره موند. بغضم هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد. توی ذهنم دنبال علت رفتارش میگشتم که یهو یادم اومد, جمله ای که به صالحی گفتم" من با آدمای بداخلاق زیادی سرو کله زدم" احتمالن فکر کرده دارم بهش طعنه میزنم. اما منظور من این نبود.
تنها جمله ای که تونستم بگم این بود:
براتون ناهار پختم.
اگه یه کلمه ببشتر حرف میزدم اشکم سرازیر میشد. از اتاق بیرون اومدم.
دلم نمی خواست اشکمو ببینه.
سعی میکردم خودمو آروم کنم, با خودم حرف میزدم: دختر قوی باش, این بنده خدا که چیزی نگفته, اینقد حساس نباش, بیخیال, باید صبور باشی, قطره اشکی که از چشمام سر خوردکنار زدمو سینی غذاشو آماده کردم.
در اتاقشو زدمو وارد شدم, روی تختش دراز کشیده بودو یه دستشو روی سرش گذاشته بود, غذارو روی میز گذاشتمو با صدایی که سعی میکردم جلوی لرزششو بگیرم گفتم: منظور من از آدم بداخلاق شما نبودین, اگه حرفم ناراحتتون کرد معذرت میخوام.
بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت: برو بیرون.
-چشم, لطفن ناهارتونو بخورین.
جملمو که گفتم همونجوری ایستاده بودمو به صورتش نگاه میکردم, دوس داشتم یکم برام حرف بزنه, دوس داشتم منو دوست خودش بدونه, دلم نمیخواست احساس تنهایی بکنه, سنگینی نگاهمو حس کرد.
همونجوری دراز کش نگاهم کرد. چقد این مرد با این همه جذابیت اعتماد به نفسمو از بین میبرد.
شاید یکی دو دقیقه تو همون حالت موندیم. چشممو ازش گرفتمو از اتاق بیرون رفتم.
چقد سخت بود تنهایی غذا خوردن.
ساعت هشت شب یه لیوان قهوه آماده کردم, یه شکلات تلخ توش حل کردم, قرصاشو آماده کردمو رفتم اتاقش.
لب تابشو روی پاهاش گذاشته بود و یه عالمه کاغذ هم روی تختش ریخته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گفت :چی میخوای؟
جواب ندادم. لیوان قهوه و قرصاشو روی تختش گذاشتم, سینی ناهارشو بلند کردمو از اتاقش زدم بیرون. در کمال تعجب تمام خورششو خورده بود.
احساس میکردم بزرگترین گنج دنیارو پیدا کردم.
هرچند که میدونستم قبول نمیکنه اما رفتم در اتاقشو در زدم. بدون اینکه منتظر بمونم در اتاقو باز کردم, روی تختش نشسته بودو با موبایلش ور میرفت.
-میشه بیاین پایین تا باهم ناهار بخوریم؟
توجهی نکرد, نزدیک تر رفتمو بازم جملمو تکرار کردم.
با خشم سرشو بالا آوردو با صدای بلند گفت:کسی از تو نخواسته یه مشت پیر پاتال بداخلاقو تحمل کنی, از خونه ی من برو بیرون, من به کمک تو نیاز ندارم.
با تعجب نگاهش کردم اما نتونستم چیزی بگم.
از روی تختش بلند شدو به سمتم اومد, قلبم تند تند میزد, روبروم ایستادو داد زد: برو. راحتم بزار.
نگاهم روی چشمای سیاهش خیره موند. بغضم هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد. توی ذهنم دنبال علت رفتارش میگشتم که یهو یادم اومد, جمله ای که به صالحی گفتم" من با آدمای بداخلاق زیادی سرو کله زدم" احتمالن فکر کرده دارم بهش طعنه میزنم. اما منظور من این نبود.
تنها جمله ای که تونستم بگم این بود:
براتون ناهار پختم.
اگه یه کلمه ببشتر حرف میزدم اشکم سرازیر میشد. از اتاق بیرون اومدم.
دلم نمی خواست اشکمو ببینه.
سعی میکردم خودمو آروم کنم, با خودم حرف میزدم: دختر قوی باش, این بنده خدا که چیزی نگفته, اینقد حساس نباش, بیخیال, باید صبور باشی, قطره اشکی که از چشمام سر خوردکنار زدمو سینی غذاشو آماده کردم.
در اتاقشو زدمو وارد شدم, روی تختش دراز کشیده بودو یه دستشو روی سرش گذاشته بود, غذارو روی میز گذاشتمو با صدایی که سعی میکردم جلوی لرزششو بگیرم گفتم: منظور من از آدم بداخلاق شما نبودین, اگه حرفم ناراحتتون کرد معذرت میخوام.
بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت: برو بیرون.
-چشم, لطفن ناهارتونو بخورین.
جملمو که گفتم همونجوری ایستاده بودمو به صورتش نگاه میکردم, دوس داشتم یکم برام حرف بزنه, دوس داشتم منو دوست خودش بدونه, دلم نمیخواست احساس تنهایی بکنه, سنگینی نگاهمو حس کرد.
همونجوری دراز کش نگاهم کرد. چقد این مرد با این همه جذابیت اعتماد به نفسمو از بین میبرد.
شاید یکی دو دقیقه تو همون حالت موندیم. چشممو ازش گرفتمو از اتاق بیرون رفتم.
چقد سخت بود تنهایی غذا خوردن.
ساعت هشت شب یه لیوان قهوه آماده کردم, یه شکلات تلخ توش حل کردم, قرصاشو آماده کردمو رفتم اتاقش.
لب تابشو روی پاهاش گذاشته بود و یه عالمه کاغذ هم روی تختش ریخته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گفت :چی میخوای؟
جواب ندادم. لیوان قهوه و قرصاشو روی تختش گذاشتم, سینی ناهارشو بلند کردمو از اتاقش زدم بیرون. در کمال تعجب تمام خورششو خورده بود.
احساس میکردم بزرگترین گنج دنیارو پیدا کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: