کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان

آرام دستش را بالا آورد و روبه‌روی گیسو نگه داشت و همزمان با حرکات انگشتانش، چیزی زیرلب زمزمه کرد.
گیسو متعجب به حرکات دست و تکان خوردن لب‌های سوفیا خیره شده بود. نمی‌دانست اینجا چه خبر است. گیسو با پاهای لرزان و با تردید، قدمی به عقب برداشت. از استرس و اضطراب تپش قلبش بالا رفته بود و کف دستانش عرق کرده بود. هجوم عرق سرد را به شقیقه‌هایش احساس می‌کرد.
ناگهان، درد عجیبی در شقیقه‌های گیسو پیچید. دردی که در تک‌تک استخوان‌هایش نفوذ می‌کرد. دردی که به او اجازه نفس کشیدن نیز نمی‌داد. دردی که در سرش سوت می کشید و موجب می‌شد چشمانش همه‌جا را تار ببیند. سوفیایی که با خنده شیطانی به او خیره شده بود و دستانش را تکان می‌داد را دوتا می‌دید و نمی‌توانست درست روی او تمرکز کند.
گیسو سرش را با دستانش پوشاند و صورتش از درد جمع شد. تکیه‌اش را به دیوار داد و روی زمین افتاد و از درد جیغ کشید. درد برایش بسیار طاقت‌فرسا بود و توانش را از او گرفته بود.
بریده‌بریده لب زد:
- ب...بس ک...کن! خ...خوا...خواهش می...می‌کنم.
آن دختر قهقهه‌ای سر داد و قدمی به سمت گیسو برداشت. قدم‌هایش را آرام و بدون استرس برمی‌داشت. گویی می‌دانست که اگر او را در اینجا بکشد نیز کسی مطلع نخواهد شد و به همین دلیل، با لبخند موذیانه‌ای که بر لب داشت، به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
با همان لبخند روی لبش، خواست چیزی بگوید که با باز شدن در آهنی اتاق و شنیدن صدای عصبی اوتانا، مجبور شد سکوت کند.
- هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی سوفیا؟
سوفیا به آرامی انگشتانش را جمع کرد و با طمأنینه به سمت اوتانا برگشت و با لحن کلافه‌ای گفت:
- سلام!
اوتانا با عصبانیت به گیسویی که روی زمین افتاده بود و نفس‌نفس می‌زد، اشاره‌ای کرد و گفت:
- معلومه داری چی‌کار می‌کنی سوفی؟ مگه من بهت نگفته بودم کاریش نداشته باش تا برگردم؟
سوفیا لبخندی زد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من که کاری نکردم؛ فقط یه‌کوچولو از دردی که قراره چند شب دیگه بکشه رو بهش نشون دادم!
با شنیدن این حرف، گیسو سرش را بالا آورد و وحشت‌زده به آن‌دو خیره شد. دردی که چندشب بعد قرار است بکشد؟ چه دردی؟ اصلاً اینجا چه‌خبر است؟ نمی‌دانست این‌ها با او چه‌کار دارند و از او چه می‌خواهند. ترسش از آنان بیشتر شده بود و بیشتر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد، دست و پایش می‌لرزید.
اوتانا عصبی گفت:
- برو بیرون سوفیا!
سوفیا پوزخندی روی لبان خوش‌فرمش نشاند و گفت:
- اصلاً به‌درد خوش‌گذرونی نمی‌خوری!
اوتانا مسـ*ـتانه خندید و گفت:
- من خدای خوش‌گذروندنم؛ ولی نمی‌ذارم با چیزی که آینده‌ام رو نجات میده، بازی کنی سوفی!
مکثی کرد و به در اشاره‌ای کرد و با تحکم ادامه داد:
- حالا هم برو بیرون.
سوفیا با همان پوزخند روی لبش، از اتاق خارج شد. اوتانا نگاهش را معطوف گیسویی کرد که با چشمان وحشت‌زده‌اش به او خیره شده بود و نمی‌توانست چشم از او بردارد. ضربان قلبش که خیلی تند شده بود را می‌توانست به‌راحتی بشنود.
قدمی به سمتش برداشت که موجب شد گیسو از ترس به عقب برود. گیسو می‌ترسید که او هم مانند سوفیا بخواهد چیزهای عجیبی زمزمه کند. و همین ترس باعث شد که آن‌قدر عقب برود تا به دیوار برخورد کند.
اوتانا با دیدن عقب‌گرد کردن گیسو پوزخندی زد و چندقدم به سمتش برداشت و روبه‌روی گیسو، روی پاهایش نشست.
آرام دستش را به سمت پیشانی گیسو نزدیک کرد؛ با این حرکت اوتانا، گیسو کاملاً خود را به دیوار چسباند. اما اوتانا بدون توجه به گیسوی وحشت‌زده، دستش را به سمت پیشانی گیسو برد و عرق سرد نشسته بر شقیقه‌هایش را پاک کرد و گفت:
- چطوری برگزیده؟
گیسو در‌حالی‌که به سختی از ریزش اشک‌هایش جلوگیری می‌کرد، لب زد:
- می‌خوای با من چی‌کار کنی؟ چرا نمی‌ذاری من برم؟
اوتانا صورتش را کمی جلو برد و به آرامی لب زد:
- دختر مهربونی هستی؛ مگه نه؟
گیسو با تعجب به اوتانایی خیره شد که در چند سانتی متری صورتش قرار داشت و با همان لبخند همیشگی‌اش دورتادور صورتش را از نظر می‌گذراند.
اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- دوست داری زندگی چند نفر رو نجات بدی؟
گیسو با تته پته لب زد:
- م...من...منظورت چ...چیه؟
اوتانا لبخند موذیانه‌ای روی لبان خود نشاند و گفت:
- دو شب دیگه باعث نجات چند نفر می‌شی که دارن عذاب می‌کشن.
گیسو با وحشت به لبان اوتانا خیره شد و لب زد:
-چجوری؟
اوتانا مکث کرد. نفس در سـ*ـینه گیسو حبس شد. به مانند زندانی‌ای می‌مانست که به قاضی چشم دوخته و منتظر حکم خویش است و نمی‌دانست حکمی که قرار است قاضی صادر کند، حکم اعدام است یا آزادی!
پوزخند کم‌رنگی روی لبان اوتانا نشست. آن‌قدر به گیسو نزدیک شده بود، که نفس‌های داغش به گونه‌های سرد گیسو برخورد می‌کرد و حالش را دگرگون می‌ساخت.
اوتانا بدون توجه به حال خراب گیسو، دستش را روی کمر گیسو گذاشت و با بی‌رحمی گفت:
-با مرگت!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    تمام بدن گیسو برای لحظه‌ای یخ بست. گویی قلبش نیز در شوک فرو رفته بود و خون را به اندام‌هایش پلمپ نمی‌کرد. مغزش دیگر به بدنش دستور نمی‌داد. چیزی درون گیسو فرو ریخت و برایش این پایان بود. پایان زندگی و نفس کشیدنش؟ کسی نمی‌دانست با شنیدن این کلمه از زبان اوتانا، چه بلایی بر سر گیسو آمد و او چگونه توانست دوباره نفس بکشد.
    اوتانا کمی خود را عقب کشید و دستش را جلوی صورت گیسو تکان داد و گفت:
    - هی برگزیده؟
    گیسو با حواس‌پرتی به اوتانا خیره شد و لب زد:
    - ها؟!
    اوتانا عصبی به او خیره شد و گفت:
    - وقتی دارم باهات حرف می‌زنم، حق نداری به چیز دیگه‌ای فکر کنی!
    گیسو تحلیل‌رفته به اوتانای عصبی رو به رویش چشم دوخت و عاجزانه گفت:
    - بذار برم؛ خواهش می‌کنم!
    اوتانا پوزخندی زد و گفت:
    - من هیچ‌وقت چیزی رو که سال‌ها منتظرش بودم رو ول نمی‌کنم بره!
    لبخند همیشگی‌اش را روی لبانش نشاند و از جایش بلند شد و در حالی که عقب‌عقب می‌رفت، با بی‌خیالی گفت:
    - خوش بگذره برگزیده!
    گیسو با لحن تحلیل رفته‌ای گفت:
    - خ...خوش بگ...بگذره؟!
    اوتانا سری به طرفین تکان داد و بدون توجه به حال خراب گیسو، از آنجا بیرون رفت. اوتانا رفت و گیسو را با کوله‌باری از سوال، رها کرد. رفت و وحشت را به مانند خوره به جانش انداخت. وحشتی که در عمق وجودش نفوذ کرده بود. وحشتی که موجب لرزش دست‌وپاهایش می‌شد. وحشتی که عرق سرد را روی کمرش روان کرد.
    مرگ؟ او حتی از این لغت سه حرفی وحشت داشت؛ چه برسد به اینکه بخواهد با آن روبه‌رو شود!
    گیسو تحلیل‌رفته در همان گوشه اتاق نشست و به مسیر رفتن اوتانا خیره شد و با خودش کلنجار می‌رفت.
    باید فرار می‌کرد؛ هرچه که بود و هرچه که هست، باید از آن فرار می‌کرد. باید می‌رفت؛ با اینکه درباره اوتانا و ارتباطش با او هیچ نمی‌دانست، اما باز درباره او کنجکاو نبود و می‌خواست هرچه سریع‌تر از آن کابوس فرار کند و برود. می‌خواست فقط برود و دور شود. می‌خواست از جایی که واژه مرگ در آن جریان داشت، فرار کند. می‌خواست برود؛ یعنی باید که برود و هرچه سریع‌تر از اینجا و این روستا و این جنگل و این کوه کذایی دور شود.
    تمام توانش را در خودش جمع کرد و از جایش برخاست. تمام اتاق را از نظرش گذراند، تمام نقاط اتاق را گشت، به تک‌تک سوراخ‌های دیوار و کف اتاق سرک کشید، فاصله میان پنجره تا زمین را اندازه گرفت، اما چیزی به چشمانش نیامد که بتواند با کمک آن فرار کند.
    ***
    با احساس درد در عضلاتش، چشمانش را گشود. محیط اطرافش را تار می‌دید و نمی‌توانست موقعیت درست خود را حدس بزند. حس می‌کرد از جایی آویزان شده و بازوهایش خشک شده‌اند و دیگر نمی‌تواند آن را تکان دهد.
    چند بار پلک زد تا جلوی دیدش صاف شد و توانست بهتر اطراف خود را ببیند. نگاهش را دورتادور آن‌جا چرخاند و در همان نگاه اول، فهمید که زیرزمین خانه خودشان است.
    تلاش کرد دستش را پایین بیاورد؛ اما گویی چیزی مانع آن می‌شد. آرام سرش را بالا برد؛ حدسش درست بود! با زنجیرهایی روبه‌رو شد که دور مچ دستانش پیچیده شده بودند و باعث آویزان بودن او می‌شدند. تلاش کرد زنجیرها را پاره کند؛ اما آن‌ها سخت‌تر از او بودند. کلفتی زنجیرها و سختی آن‌ها و آرایش منحصربه‌فرد خاصشان برایش آشنا بودند! سال‌ها بود که با کمک همین زنجیر‌ها دستش به خون کسی آلوده نشده بود. غیرممکن بود که با قدرتی که الان دارد، بتواند آن‌ها را باز کند.
    وقتی فهمید این زنجیرها بازشدنی نیستند، دست از تقلا کشید و به این فکر کرد که چطور به اینجا آمده است. کمی که فکر کرد، یاد دعوای آن شبش با اوتانا بر سر برگزیده افتاد. با یادآوری اینکه اوتانا ممکن است چه بلایی بر سر آن دختر بیاورد، به در آهنی زیرزمین تاریکشان خیره شد و زیر لب گفت:
    -لعنت بهت اوتانا، لعنت!
    مکثی کرد و لحظه‌ای بعد، با صدای بلند فریاد کشید:
    -اوتانا! اوتانا کجایی؟
    چند لحظه صبر کرد اما وقتی صدایی از جانب اوتانا به گوش‌هایش نرسید، با صدای بلندتری گفت:
    -اوتانا من که می‌دونم همین‌جایی. بیا پایین کارت دارم!
    دقیقه‌ای بعد، صدای چرخش قفل در کلید به گوش‌های تیز آرتا رسید و سپس، در باز شد و قامت اوتانا در چهارچوب در نمایان شد.
    با دیدن اوتانا عصبانیتش بیشتر شد و تقلا کرد زنجیرها را پاره کند و به سمت او هجوم برد.
    اوتانا قهقهه‌ای سرداد و گفت:
    -تلاش نکن رفیق؛ زنجیرهای خودته. وقتی این‌ها با قدرت شب ماه نوی تو پاره نمیشن، انتظار داری الان پاره بشن؟
    آرتا نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود و گفت:
    -اوتانا زنجیرها رو باز کن. بیشتر از این عصبیم نکن.
    اوتانا درحالی‌که با قدم‌های آهسته به سمت آرتا می‌رفت، گفت:
    -یه شرط داره؛ اونم خودت می‌دونی که چیه.
    آرتا با عصبانیت گفت:
    -اوتانا باور کن نیازی نیست که اون فدا ب...
    اوتانا عصبی به میان حرف آرتا پرید و گفت:
    -برگزیده باید فدا بشه! تو هم اگه می‌خوای آزاد شی، باید با من باشی رفیق.
    آرتا با لحن آرامی که سعی داشت اوتانا را متقاعد سازد، گفت:
    -ما می‌تونیم یه راه دیگه‌ای پیدا کن...
    اوتانا با قدم‌های بلند، خود را جلوی آرتا رسانید و با عصبانیت فریاد زد:
    -احمق بفهم! اگه راه دیگه‌ای بود، تو این پنج قرن پیدا کرده بودیم. راه دیگه‌ای جز فدا کردن آخرین برگزیده نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با فکری که به سرش زده بود، به سمت در قدم برداشت و با مشت به در کوبید و با صدای بلندی گفت:
    - میشه در رو باز کنین؟ من کار دارم.
    صدایی نیامد و گیسو این‌بار با صدای بلندتری گفت:
    - خواهش می‌کنم؛ ضروریه!
    صدایی از پشت در به گوش گیسو رسید:
    - چی می‌خوای؟
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و مردد گفت:
    - کار دارم؛ در رو باز کن.
    آن دختر موشکافانه گفت:
    - چی‌کار؟
    گیسو به دور و برش نگاهی انداخت و با صدای آرامی گفت:
    - باید برم هوا بخورم!
    آن دختر پوزخندی زد و با کنایه گفت:
    - هوا رو همون‌جا هم می‌تونی بخوری‌.
    گیسو تمام تلاشش را کرد تا لحنش ملتمس شود‌‌.
    - خواهش می‌کنم! من یه بیماری‌ای دارم که اگه تو هوای آزاد قدم نزنم، بیهوش میشم.
    آن دختر با تمسخر گفت:
    - این بیماری جدیده؟
    گیسو سرفه ساختگی‌ای کرد و عاجزانه لب زد:
    - لطفاً بذار برم بیرون! نمی‌دونم اگه تا چند دقی...
    چند سرفه دیگر کرد و با صدایی که‌ تمام تلاشش را می‌کرد گرفته به نظر بیاید، ادامه داد:
    - مگه شما من رو ز‌.‌..زنده نمی‌...نمی‌خواین؟
    آن دختر کلافه پوفی کشید و گفت:
    - باشه.
    کلید را در قفل چرخاند و در باز شد. گیسو خواست بیرون برود که آن دختر تهدیدوار گفت:
    - همین جلو می‌مونی. حق نداری پات رو یه قدم اون‌ور‌تر بذاری؛ وگرنه قبل از اینکه اوتانا دخلت رو بیاره، خودم به حسابت می‌رسم!
    مکثی کرد و انگشت اشاره‌اش را روبه‌روی صورت گیسو تکان داد و گفت:
    - وای به حالت اگه فکر فرار به سرت بزنه!
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و با ترس سر تکان داد که آن دختر با عصبانیت گفت:
    - سریع بیا!
    گیسو سری تکان داد که آن دختر با کلافگی گفت:
    - مگه داشتی نمی‌‌مردی؟ برو دی...
    گیسو بدون اینکه منتظر ادامه حرف آن دختر ناشناس بماند، به سمت درختان قدم برداشت. آرام‌آرام قدم برمی‌داشت تا آن دختر به او شک نکند. نمی‌دانست چطور آن دختر به این سادگی‌ها به او اعتماد کرده و گذاشته که از آنجا بیرون رود؛ اما الان این مهم نبود. چیزی که مهم بود، این بود که باید هرچه سریع‌تر از اینجا دور شود.
    وقتی آن دختر از نظرش گم شد، شروع به دویدن کرد. با تمام سرعت و توانی که در بدنش مانده بود، به سمت درخت‌های درهم فرو رفته می‌دوید. بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند، فقط می‌دوید. از لا‌به‌لای درختان تنومند می‌گذشت و به سمت مقصد نامعلوم، می‌رفت. حتی درست نمی‌دانست الان دقیقاً کجاست و فقط می‌دوید تا از آن کلبه رعب‌انگیز و آدم‌های دور و برش دور شود.
    نمی‌دانست چه‌قدر دویده است و چه‌قدر موفق شده تا از آنجا دور شود؛ اما با احساس خستگی و بریده‌بریده نفس کشیدنش، ایستاد. به سختی نفس می‌کشید و روی پیشانی‌اش عرق سرد نشسته بود. خم شد و نفس‌نفس‌زنان به دور و برش نگاه کرد؛ تا چشم کار می‌کرد، انبوه درخت بود و درخت! آرام سرش را بالا برد؛ اما جز شاخ و برگ‌های درهم تنیده شده‌ی درختان، آسمانی ندید. فقط کمی از اشعه‌های نور خورشید، از لابه‌لای شاخ و برگ درختان، به زمین می‌رسیدند و قسمت‌های کمی را روشن نگاه می‌داشتند و جاهایی که از این نور بی‌بهره بودند، در تاریکی محض فرو رفته بودند.
    گیسو یک‌بار چشمانش را باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید و شروع به دویدن کرد.
    لحظه‌ای سر برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد و به چیزی برخورد کرد. وحشت‌زده برگشت و با مرد قدبلندی روبه‌روی خود مواجه شد.
    آن مرد عصبی لب زد:
    -کجا به سلامتی مادمازل؟
    آرام سرش را بالا برد و در جفت چشمان قهوه‌ای به خون نشسته خیره شد.
    اوتانا نگاهی به موهای پریشان گیسو انداخت و گفت:
    - واقعاً فکر کردی می‌تونی از دستم در بری خوشگله؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    ***
    با باز شدن ناگهانی در، چشمان گیسو نیز باز شد و وحشت‌زده سرجایش نشست‌. او قدمی به سویش برداشت و گیسو با ترس روی تختش عقب‌گرد کرد.
    اوتانا لبخند همیشگی‌اش را روی لبانش نشاند و گفت:
    - بلند شو؛ باید بریم.
    گیسو با لکنت گفت:
    - ک...کجا ب...باید بریم؟
    اوتانا موذیانه خندید و دست گیسو را گرفت و درحالی‌که او را از روی تخت بلند می‌کرد، گفت:
    - یه جای خوب!
    از کلبه بیرون رفت و گیسو نیز به دنبالش کشیده می‌شد. گیسو به دور و برش نگاهی انداخت؛ جنگل دور و برش از همیشه تاریک‌تر بود و گاه، زوزه گرگی به گوش می‌رسید.
    وحشت‌زده به بازوی اوتانا چنگ زد و لب زد:
    - داری من‌رو کجا می‌بری؟
    اوتانا بدون توجه به سوال گیسو، نگاهی به دور و برش انداخت و با چشمانش که روشن‌تر از همیشه شده بود، به گیسو خیره شد و گفت:
    - دوست داری سریع برسی یا دیر؟
    گیسو غافل از همه جا لب زد:
    - هان؟!
    اوتانا دست گیسو را کشید و سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت:
    - قدم می‌زنیم و از منظره بسیار زیبا هم لـ*ـذت می‌بریم!
    گیسو نگاهی به دور و برش انداخت؛ آن جنگل بیش از اندازه تاریک بود. شاخ و برگ‌ درختان در هم تنیده بودند و گاهی صدای زوزه‌ی خسته یک گرگ از فاصله نه چندان دور، گوشش را آزار می‌داد.
    گیسو با ترس چندبار زیر لب زمزمه کرد:
    - منظره؟! منظره! لـ*ـذت؟
    اوتانا بدون توجه به گیسو از لابه‌لای درختان می‌گذشت و گیسو ناچار به اوتانا چسبیده بود و حداقل به این دل خوش کرده بود که اوتانا یک انسان است!
    کمی که دور شدند، اوتانا با کلافگی دست گیسو را از بازویش جدا کرد و عصبی گفت:
    - چرا این‌طوری به من چسبیدی؟
    گیسو به دور و برش نگاهی انداخت و با شنیدن صدای زوزه گرگ، به خودش لرزید و خود را به اوتانا نزدیک‌تر کرد.
    اوتانا کلافه دستش را میان موهایش برد و زیرلب با تمسخر گفت:
    - فکر می‌کردم آخرین برگزیده یه ابرقدرت باشه که نمیشه شکستش داد.
    رو‌به‌روی گیسو ایستاد و در چشمانش خیره شد و با لحن رعب‌انگیزی گفت:
    - من از اون گرگی که تو فاصله یک کیلومتریمون زوزه می‌کشه، خطرناک‌ترم!
    اما گیسو خشکش زده بود؛ چیزی که می‌دید را باور نداشت. اصلاً در ذهنش همچین چیزی نمی‌گنجید. چشمان قهوه‌ای اوتانا کجا و این چشمان سرخ رنگ کجا! رنگ چشمانش به کلی تغییر کرده بود و قرمز شده بود. یک‌لحظه به‌یاد آن جفت چشمان قرمز در نقاشی افتاد.
    گیسو وحشت‌زده لب زد:
    - چش...چشم‌هات!
    اوتانا پوزخندی زد و گفت:
    - مثل این‌که تو جنبه لـ*ـذت‌بردن از طبیعت رو نداری.
    با این حرف دست گیسو را در دستش فشرد و شروع به دویدن کرد. آن‌قدر سریع می‌دوید که گیسو متوجه اطراف خود نمی‌شد. آن‌قدر سریع که گویی اوتانا پاهایش را روی دور تند گذاشته و می‌خواهد سریع‌تر بدود. و یا شاید، اوتانا به پاهایش موتوری، چیزی وصل کرده که این‌گونه می‌دود.
    دقیقه‌ای نکشید که اوتانا متوقف شد و گیسو نیز با چشمان از حدقه در آمده، ناگزیر به ایستادن شد.
    اوتانا خواست قدمی بردارد که گیسو به خودش آمد و بهت‌زده گفت:
    - تو الان چی‌کار کردی؟
    اوتانا کلافه به سمتش برگشت و گفت:
    - میشه کم‌تر زیر گوشم زر بزنی؟
    گیسو با عصبانیت دستش را از دست اوتانا بیرون کشید و گفت:
    - دست از سر من بردار! چرا من رو آوردی تو این جنگل لعنتی؟ چرا ولم نمی‌کنی؟ چرا چشم‌هات قرمز شده بود و الان رنگ خودشون شده؟ چرا با این سرعت می‌دوئی؟ اصلاً تو چی هستی؟
    اوتانا چند لحظه با کلافگی به گیسو خیره شد و سپس گفت:
    - نکنه سوفی جای غذا بهت چرا پلو داده؟
    گیسو نفس عمیقی کشید و خواست حرفی بزند که با کشیده‌شدن دستش توسط اوتانا، ساکت شد.
    - بیا بریم؛ کمتر حرف بزن.
    اوتانا با دست آزادش، شاخ و برگ روبه‌رویشان را کنار زد و گفت:
    - خوش اومدین مادمازل!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو متعجب به آن محوطه‌ی نسبتاً بزرگ خالی از درخت خیره شد. به آن محوطه‌ای که دور تا دورش مشعل روشن بود و کنار هر مشعل، یک انسان ایستاده بود و در حال زمزمه کردن چیزی زیرلب بودند.
    اوتانا نگاهی به گیسو انداخت و به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت:
    -برو.
    گیسو نیم نگاهی به اوتانا انداخت و رد نگاهش را گرفت و به نقطه وسط حلقه رسید که سوفیا در مرکز آن ایستاده بود.
    سوفیا دستش را بالای آتش چرخاند و رو به گیسو گفت:
    -بیا جلو.
    گیسو با تردید به اوتانا نگاه کرد که اوتانا عصبی او را به جلو هدایت کرد و گفت:
    -برو دیگه.
    گیسو با قدم‌های لرزان، به سمت سوفیا حرکت کرد. وقتی گیسو روبه‌روی سوفیا، درست کنار کنده چوب ایستاد، انسان‌هایی که دور تا دور محوطه ایستاده بودند، به نوبت جلو آمدند و در جای مخصوص خود ایستادند و لحظه‌ای بعد، چند حلقه از آتش دور تا دورشان روشن شد.
    گیسو وحشت‌زده به دور و برش نگاه می‌کرد. دورتادورش را آتش پوشانده بود و هرچه‌قدر که از آن حلقه دورتر می‌شدند، حلقه بعدی بزرگ‌تر می‌شد.
    گیسو با وحشت لب زد:
    -دا...داری چی‌‌...چی‌کار م...می‌کنی؟
    سوفیا بدون توجه به گیسو، با صدای نسبتا بلند اوتانا را مورد خطاب قرار داد:
    -خون رو آوردی؟
    صدای اوتانا از پشت حلقه‌های آتش به گوش می‌رسید:
    -آره آوردم.
    سوفیا به کنده چوب رو‌به‌رویش خیره شد و گفت:
    -بیارشون.
    اوتانا نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
    -اون‌وقت انتظار داری من بال بزنم بیام پیشت؟
    سوفیا کلافه دستش را به سمت آتش دراز کرد و لحظه‌ای بعد، حلقه به اندازه یک انسان باز شد و اوتانا در یک چشم به‌هم‌زدن، وارد حلقه شد.
    سوفیا بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، گفت:
    -بدشون به من.
    اوتانا دو شیشه کوچک که در هردوی آن‌ها کمی خون بود را از جیب شلوارش بیرون آورد و به سمت سوفیا پرتاب کرد.
    سوفیا نگاهش را به سمت چشمان اوتانا سوق داد و شیشه‌های خون را در هوا گرفت. با تعجب به چشمان تغییر رنگ داده اوتانا خیره شد و گفت:
    -داری تبدیل می‌شی؟
    اوتانا متعجب گفت:
    -چه‌طور؟
    سوفیا اشاره‌ای به چشمان اوتانا کرد و گفت:
    -چشمات!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا قدمی به سمت سوفیا برداشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چشم‌هام چی؟
    سوفیا شانه‌ای بالا انداخت و سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - هیچی؛ فکر کنم خیالاتی شدم.
    اوتانا موشکافانه به سوفیا خیره شد و گفت:
    - بهتره مراسم فدا رو زودتر شروع کنیم.
    سوفیا سری تکان داد و بدون هیچ وقفه‌ای خون را داخل کاسه‌ای که از چوب گردو ساخته شده بود، ریخت و زیرلب چیزی زمزمه کرد.
    ترس، واژه‌ای بود که گیسو با تمام وجودش می‌توانست آن را احساس کند. حال یکایک سلول‌هایش مزه ترس را زیر دندان داشتند. نمی‌توانست فرار کند و از همه مهم‌تر حتی نمی‌دانست می‌خواهند چه‌کار کنند!
    گیسو نگاه وحشت‌زده‌اش را از سوفیا گرفت و به بالای سرش دوخت. آسمانی که چندروز بود آن را ندیده بود، اکنون می‌توانست آن را ببیند. ماه کامل بود و بر آسمان شب با اقتدار فرمانروایی می‌کرد و ستارگان، به عنوان سربازان همیشه در خدمتش، در آسمان می‌درخشیدند.
    سوفیا دسته آتش‌گون خنجری نقره‌فام را در دست گرفت و به آرامی آن را در کاسه چوبی پر از خون، چرخاند. آن‌قدر چرخاند و چرخاند، تا الماس سفیدرنگ روی دسته آن خنجر عجیب، رنگ سرخ به خود گرفت.
    گیسو با ترس آب دهانش را فروخورد و به دور و برش نگاه کرد و به دنبال راهی برای فرار گشت. اما راهی نبود؛ دور تا دورش را حلقه‌ای از آتش احاطه کرده بود و گیسو کنار اوتانا و سوفیا در آن حلقه آتش تنها بود. اوتانا به دستان و لبان سوفیا خیره شده بود و نگاه وحشت‌زده گیسو بین اوتانا و سوفیا در گردش بود.
    سوفیا درحالی‌که چیزی زیرلب زمزمه می‌کرد، خنجر را از کاسه چوبی در آورد و به گیسو اشاره‌ای کرد و گفت:
    - بیا جلو.
    گیسو وحشت‌زده به سوفیا و خنجری که در دست داشت، خیره شد و بریده‌بریده گفت:
    - م...من؟
    سوفیا با کلافگی گفت:
    - آره تو! بیا جلو.
    گیسو با وحشت به دور و برش نگاه کرد و در انتها به نگاه خشمگین اوتانا رسید. در چشمان قهوه‌ای‌رنگ اوتانا، تحکم و عصبانیت موج می‌زد و رگه‌هایی از آن رنگ قرمز دیده می‌شد.
    بدون آنکه خودش بخواهد، به سمت سوفیا قدم برداشت. گویی نگاه اوتانا کار خودش را کرده بود و او را مطیع خود کرده بود و به قدم برداشتن وا می‌داشت.
    گیسو جایی درست مقابل سوفیا، کنار همان کنده‌ی چوب ایستاد و با ترس به کاسه‌ای که خون در آن موج می‌زد، خیره شد. نمی‌فهمید چرا خونی که در آن کاسه‌ی چوبی کوچک قرار داشت، موج می‌زند. مگر می‌شود مایعی در کاسه‌ی کوچکی باشد و موج داشته باشد؟!
    سوفیا بدون توجه به گیسوی وحشت‌زده که از شدت ترس می‌لرزید، گفت:
    - دستت رو بیار جلو.
    گیسو نگاه ترسیده‌اش را سریع به سمت سوفیا سوق داد و گفت:
    - چی؟
    سوفیا کلافه چشم غره‌ای به گیسو زد و دستش را دراز کرد و دست گیسو را به سمت خودش کشید.
    نگاه ترسیده گیسو به چشمان سوفیا بود. نمی‌دانست می‌خواهد چه کند و این ترسش را چندین برابر می‌کرد.
    سوفیا ترس گیسو را کاملاً احساس کرد؛ پوزخندی روی لبش نشست و دست گیسو را بالای آن کاسه چوبی نگه داشت و با دست آزادش، خنجر را در دست گرفت و آرام‌آرام به دست گیسو نزدیک کرد.
    لرزش دستان گیسو در دستان سوفیا، کاملاً مشهود بود. عرق سرد روی کمرش به حرکت درآمد. فشار خونش بالا رفته بود و پاهایش سست شده بودند‌.
    سوفیا با همان پوزخند روی لبش به چشمان وحشت‌زده‌ی گیسو خیره شد و زیر لب چیزی زمزمه کرد و همزمان، با یک ضربه خنجر را روی کف دست گیسو گذاشت و با یک فشار، آن خنجر پوست دست گیسو را شکافت.
    دردی که در دست گیسو پیچید، در مغزش سوت می‌کشید. با درد جیغ کشید و سعی کرد دستش را از دست سوفیا دربیاورد که سوفیا دستش را محکم در دست گرفت و آرام فشرد و قطرات خون گیسو درون کاسه ریختند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    لرزش دستان گیسو بیشتر شد. درد را در تک‌تک استخوان‌هایش احساس می‌کرد. حس می‌کرد سلول‌هایش درحال از هم پاشیدنند. شقیقه‌هایش تیر می‌کشید. قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر می‌شدند و گونه‌هایش را خیس می‌کردند. خون از روی پوست کف دستش سر می‌خورد و به روی زمین زیر پایش می‌چکید.
    سوفیا با لبخند دست گیسو را رها کرد و رو به اوتانا گفت:
    - آماده شد!
    گیسو با دست سالمش، دستش را در دست گرفت. پاهایش سست شده بودند و توان تحمل وزنش را نداشتند؛ روی زمین نشست و به زخم دستش خیره شد. خراش نسبتاً بزرگی روی کف دستش پدید آمده بود و خون‌ریزی داشت. درد امانش را بریده بود؛ تحمل درد برایش دشوار بود. آن‌قدر دشوار، که از درد چشمانش را بست و دندان‌هایش را روی هم فشرد.
    اوتانا لبخند همیشگی‌اش را روی لبش نشاند و قدمی به سمت جلو برداشت و کاسه‌ی چوبی را در دست گرفت و روبه‌روی گیسو نشست و به سمت گیسو گرفت.
    گیسو نگاهش را به بالا کشید و به چشمان اوتانا رسید و در چشمان اوتانا چیز ترسناکی را دید که وحشت‌زده به عقب رفت.
    اوتانا به معجون خون اشاره کرد و با تحکم گفت:
    - بخور!
    گیسو با وحشت سرش را سریع به طرفین تکان داد که اوتانا کمی کاسه را جلوتر برد و با اخم روی پیشانی‌اش گفت:
    - باید بخوری!
    با وجود دردی که در دستش حس می‌کرد، دستانش را روی دهانش گذاشت و محکم فشرد و درحالی‌که قطرات اشک صورتش را می‌پیمودند، سرش را به طرفین تکان می‌داد. نمی‌خواست لبش به آن معجونی که نمی‌دانست برای چیست، بخورد و نمی‌خواست به خواسته آن‌ها تن بدهد.
    اوتانا تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - تو که آخرش باید این معجون رو بخوری؛ دیگه این‌کارا واسه چیه؟
    گیسو خودش را روی زمین به عقب کشاند و کمرش را به کنده چسباند و وحشت‌زده به اوتانا و کاسه‌ی در دستش خیره شد. حس می‌کرد در دستان اوتانا زهری کشنده است که هرلحظه ممکن است او را به مرگ بکشاند.
    اوتانا تک‌خنده‌ای کرد و به دور و برش نگاهی انداخت و دست آزادش را به طرف گیسو برد و با یک حرکت دستان گیسو را از روی صورتش برداشت و کاسه را به لبانش نزدیک کرد و با تحکم گفت:
    - بنوش!
    گیسو لبانش را به هم فشرد و سریع سرش را به دو طرف تکان داد و تلاش کرد تا لبانش به آن معجون کشنده نخورد. پوزخندی روی لبان اوتانا نقش بست و کاسه را به سمت دهان گیسو نزدیک کرد و با دستش لبانش را از هم گشود و گیسو را وادار به نوشیدن آن معجون کرد.
    با ورود اولین قطرات معجون به دهانش، گیسو خواست بالا بیاورد که اوتانا با تحکم گفت:
    - حق نداری بیرون بریزیشون!
    با این حرف اوتانا، ناخواسته آن معجون را فرو خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا گیسو را مجبور کرد که تا آخرین قطرات آن معجون را بخورد. گیسو احساس می‌کرد معده‌اش در حال از بین رفتن است و گویی ماده‌ای اسیدی، در حال سوراخ کردن معده‌اش است. درد دستش فراموشش شده بود و حال، تمام اندام‌های داخلی‌اش درد می‌کرد. روی زمین افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید و گاه قطره اشکی ناخودآگاه بر روی گونه‌هایش می‌نشست.
    اوتانا لبخند همیشگی‌اش را روی لبانش نشاند و با لحن رضایت‌مندانه‌ای گفت:
    - آفرین دختر خوب!
    از جایش برخاست و آن خنجر را از سوفیا گرفت و رو‌به‌روی گیسو ایستاد. حال صدای زمزمه دیگران، بالاتر رفته بود و گویی همه یک‌صدا کلماتی را می‌خواندند که برای کسی به‌جز خودشان، قابل فهم نبود.
    اوتانا روی دو زانویش نشست و دست گیسو را گرفت و مجبورش کرد که بنشیند.
    نگاه وحشت‌زده گیسو بین اوتانا و خنجر در دستش مبادله می‌شد. از فکری که در سرش جولان می‌داد، می‌ترسید و نمی‌خواست که حتی لحظه‌ای به آن فکر کند؛ ولی خنجری که در دست اوتانا قرار داشت، به او اجازه فکر کردن به چیز دیگری نمی‌داد. از چیزی که فکر می‌کرد، به خود لرزید و با وحشت به اوتانا خیره شد.
    اوتانا با لبخند پیروزمندانه‌ای که بر لب داشت، خنجر را در دستش چرخاند و آرام‌آرام جلو آمد و گیسوی مضطرب را مضطرب‌تر کرد.
    بالاخره قفل زبان گیسو باز شد و با صدایی که گویی از ته چاه می‌آمد، گفت:
    - م...می‌خوای....می‌خوای چی‌کا...چی‌کار کنی؟
    اوتانا قهقهه‌ای سر داد و خنجر را روی قفسه سـ*ـینه گیسو قرار داد و گفت:
    - کارای خوب!
    لبخند از روی صورت اوتانا و عرق سرد از روی شقیقه‌های گیسو محو نمی‌شد. بریده‌بریده نفس می‌کشید. تک‌تک استخوان‌هایش می‌لرزیدند. ترس و وحشت در چشمانش موج می‌زد. گویی قلبش از حرکت ایستاده بود و خون را به اندام‌هایش پلمپ نمی‌کرد. مغزش در بهت و‌ وحشت فرو رفته بود و توانایی هرکاری را از او سلب کرده بود.
    اشک‌هایش یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر می‌شدند و گونه‌های سردش را فتح می‌کردند.
    گیسو ملتمس نالید:
    - توروخدا بذار برم!
    اوتانا مسـ*ـتانه خندید و صورتش را جلو آورد و درست روبه‌روی صورت گیسو با بی‌رحمی تمام گفت:
    - نمی‌ذارم!
    نوک خنجر، قفسه سـ*ـینه گیسو را لمس کرد و گیسو گریه‌اش شدت گرفت و بین اشک به چشمان بی‌رحم اوتانا زل زد و گفت:
    - خ...خواهش م...می‌کنم ول...ولم کن!
    اوتانا به چشمان سبزرنگ گیسو که حال هاله‌ای از اشک جلوی‌ آن را گرفته بود، خیره شد و بدون توجه به حال گیسو، فشاری به خنجر وارد کرد و خنجر قفسه سـ*ـینه گیسو را شکافت. علاوه بر درد دست و معده‌اش، در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش درد وحشتناک و عذاب‌آوری را احساس می‌کرد. حرکت عرق سرد روی کمرش درد و عذاب را برایش بیشتر و بیشتر کرده بود.
    گیسو از درد چشمانش را بست و می‌دانست زمانی که چشمانش را باز کند، دیگر دنیا را نخواهد دید. از مرگ وحشت داشت و حال باید به استقبال آن برود. نمی‌دانست مرگ چه‌قدر درد دارد و چه‌طور است که یک انسان می‌میرد و این ترسش را چندین برابر می‌کرد. می‌ترسید که دیگر خانواده و دوستانش را نبیند. می‌ترسید که از این دنیا به دنیای دیگری قدم بگذارد.
    ناخواسته قطره‌اشکی عاجزانه از چشمانش چکید. از درد دندان‌ها و پلک‌هایش را روی هم فشرد و به روی زمین چنگ زد.
    لحظه‌ای که گذشت، احساس کرد دیگر خنجر جلو نمی‌رود تا قلبش را بشکافد و گویی همان‌جا مانده است‌. آن خنجر نه پیش‌روی می‌کرد و نه به عقب بازمی‌گشت. درد را حس می‌کرد، اما حرکت آن خنجر را نمی‌توانست احساس کند.
    گیسو با خود گفت: «یعنی مردم که چیزی حس نمی‌کنم؟»
    صدایی کلافه و عصبی درست زیر گوش گیسو نجوا کرد:
    - برو!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان

    و همان‌لحظه سوفیا بی‌رحمانه فریاد کشید:
    - داره دیر میشه اوتانا! تمومش کن!
    اوتانا با کلافگی رو به گیسو فریاد زد:
    - مگه با تو نیستم؟ برو تا نظرم عوض نشده!
    گیسو با تردید چشمانش را باز کرد و به چشمان اوتانا که کلافگی از آن می‌بارید، خیره شد.
    اوتانا با عصبانیت گفت:
    - دِ بهت میگم برو!
    گیسو اما در شوک فرو رفته بود و قدرت تصمیم‌گیری از او سلب شده بود. نمی‌دانست بی‌رحمی و وحشی‌گری چنددقیقه‌ی پیش را باور کند یا مهر و عطوفت الانش را. آن‌قدر شوک‌زده شده بود که تمام دردهایش فراموشش شده بود و اصلاً به دردهایش فکر نمی‌کرد.
    اوتانا تکان محکمی به گیسو داد و با عصبانیت گفت:
    - می‌خوای بمیری؟
    گیسو به خودش آمد و سریع سری به نشانه‌ی منفی به طرفین تکان داد که اوتانا عصبی گفت:
    - پس برو تا کارت‌ رو تموم نکردم!
    گیسو با درد از جایش بلند شد و دستش را روی خون‌ریزی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشت و به سختی سرجایش ایستاد. دورتادورش را آتش گرفته بود و نمی‌توانست از آن‌جا بیرون برود.
    اوتانا رو به سوفیا کرد و با لحن مصممی گفت:
    - بازش کن!
    سوفیا عصبی لب گشود:
    - معلومه داری چی‌کار ‌می‌کنی اوتانا؟
    اوتانا فریاد کشید:
    - میگم بازش کن!
    سوفیا کلافه دستش را به سمت حلقه‌های آتش برد و با یک حرکت آتش از بین رفت. گیسو بدون لحظه‌ای مکث، به سمت درختان جنگل دوید. با اینکه درد داشت و دویدن دردش را چندبرابر می‌کرد، باز هم می‌دوید. نمی‌دانست کجا می‌رود و فقط می‌خواست دور شود. می‌خواست از آنجا و آدم‌هایش که به آدم شبیه نبودند، دور شود. مهم هم نبود که به دهان گرگ می‌رود یا به بهشت؛ فقط می‌خواست فرار کند.
    با ترس به دور و برش نگاه کرد. تا چشم کار می‌کرد درخت بود و درخت! درخت‌هایی از جنس وحشت. درختانی که وحشیانه درهم تنیده بودند‌ و در سیاهی شب، بر جنگل حکم می‌راندند. از لابه‌لای بعضی درخت‌ها که شاخ و برگ آن‌ها کم‌تر بود، نور ماه به زمین می‌رسید. اما در جاهای دیگر، سیاهی و تاریکی محض آنجا را در بر گرفته بود.
    گیسو با درد به دستش نگاهی انداخت؛ خون‌ریزی‌اش بند نمی‌آمد و دردش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. نه تنها خون‌ریزی دستش بند نمی‌آمد، بلکه از شدت خون‌ریزی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش لباسش کثیف و خونی شده بود. چشمانش را با درد باز و بسته کرد و دوباره شروع به دویدن کرد. با تمام توانش می‌دوید و می‌خواست هرچه سریع‌تر از این جنگل تاریک و سیاه بیرون رود.
    نفس‌نفس‌زنان ایستاد و خم شد تا نفسی تازه کند. آرام سرش را بالا آورد به دور و برش نگاهی انداخت. درختان دور و برش برایش آشنا بود؛ گویی تازه از آنجا رد شده بود. با عجز دستی به موهایش کشید و به اطرافش نگاه کرد. داشت دور خودش می‌چرخید. این را می‌توانست از این درختانی که چندبار آن‌ها را دیده بود، بفهمد.
    روی پاهایش، روی زمین نشست و سعی کرد به خودش مسلط شود و راهی پیدا کند. خون کف دستش بند نمی‌آمد. نگاهی به زخم قفسه سـ*ـینه‌اش انداخت؛ با وجود خراش کوچک بودنش، باز خون‌ریزی داشت. اما کمتر از زخم دستش دردناک بود.
    بلند شد و روی پاهایش ایستاد؛ باید می‌رفت. باید هرچه سریع‌تر از آنجا دور می‌شد. سریع قدم برمی‌داشت و می‌رفت. از لابه‌لای درختان می‌گذشت و گاهی با شنیدن صدای زوزه گرگ از فاصله نه‌چندان دور، به خودش می‌لرزید و گاهی می‌ایستاد و کمی نفس تازه می‌کرد و دوباره می‌دوید.
    دوباره ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت؛ باز همان درخت بود، همان‌جا بود که هرچه‌قدر می‌رفت، باز به آنجا می‌رسید. با درماندگی دور خودش چرخید. بغض بدی گلویش را می‌فشرد؛ از وقتی که یادش می‌آمد، تا به حال گم نشده بود و از همان کودکی گم‌شدن برایش کابوس بزرگی بود. همیشه می‌ترسید که اگر روزی گم شود، چه بلایی سرش می‌آید و به همین‌دلیل در زمان کودکی‌اش هیچ‌گاه دست مادرش را رها نکرد و الان که از مرگ برگشته بود، در یک جنگل تاریک و وحشتناک گم شده بود.
    بغضش شکست و آرام اشک‌هایش یکی پس از دیگری از چشمه اشکش سرازیر شدند. با عجز روی زمین نشست و دستش را روی دهانش گذاشت و با وحشت به دور و برش نگاه کرد.
    صدای زوزه‌ی گرگ، نزدیک‌تر شده بود. نمی‌دانست برخورد دندان‌هایش به یکدیگر به‌خاطر سرمای هواست یا از ترس است.
    ناگهان بادسرد عجیبی وزید؛ حال، گیسو از شدت سرما نیز به خود می‌لرزید. عجیب بود که این موقع از تابستان این‌قدر هوا سرد باشد!
    صدای شکستن چوب از پشت درخت کناری به گوش گیسو رسید. گیسو وحشت‌زده از جایش پرید و به پشت سرش نگاه کرد. حس می‌کرد یک نفر به او نزدیک می‌شود. جلوی دهانش را با دست گرفت تا جیغ نکشد و صدای نفسش به گوش آن موجود ناشناس نرسد. گویی آن فرد، درست پشت درخت بود. لرزش استخوان‌هایش لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. احساس ضعف می‌کرد. حس می کرد هر لحظه ممکن است هرچه در معده‌اش است را بالا بیاورد. سرگیجه هم به او حمله‌ور شد و ناگهان، جلوی چشمانش سیاهی رفت و دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    ***
    با احساس درد، چشمانش را باز کرد. هنوز هم سرگیجه داشت؛ با این تفاوت که سردرد هم به آن اضافه شده بود. در تمام تنش احساس کرختی و بی‌حالی می‌کرد.
    سعی کرد به یاد بیاورد چه شده و چه‌طور از اینجا سردرآورده است؛ اما هرچه تلاش کرد، هیچ‌چیز به یادش نیامد.
    با شنیدن صدای دختری سر چرخاند و با دختری بور، رو‌به‌رو شد.
    - بالاخره بیدار شدی؟
    متعجب به دختر بالای سرش خیره شد‌. تلاش کرد به یاد بیاورد که آن دختر کیست؛ اما او برایش ناآشنا بود.
    آرام دستش را روی شقیقه‌هایش کشید که آن دختر با لبخند گفت:
    - خوش‌حالم که بالاخره چشم‌هات رو باز کردی!
    گیسو دستش را از روی شقیقه‌اش برداشت و متعجب به او خیره شد که آن دختر با همان لبخند روی لبش، گفت:
    - سه روز بود که بی‌هوش بودی.
    چشمان گیسو از شدت تعجب نزدیک بود که از حدقه بیرون بزند. سعی کرد اتفاقاتی که افتاده است را به یاد بیاورد. با یادآوری اوتانا و زخم روی دستش، سریع دستش را بالا آورد؛ ولی ردی از زخم آنجا نبود. گویی که هیچ‌گاه سوفیا با خنجرش دستش را خراش نداده است. خیلی برایش عجیب بود که در کف دستش اثری از آن زخم شدید و دردناک نیست و از بین رفته بود. تنها مدرکی که واقعی بودن آن شب را نشان می‌داد، دیگر روی دستش نبود و گویی در شب گذشته کابوسی وحشتناک دیده بود و آن زخم هم برای آن کابوس بود.
    گیسو با تعجب به دستش خیره شده بود که صدای زن مسنی از چهارچوب در، توجهش را به خودش جلب کرد:
    - عصاره گل گوستاویا چیز مفیدیه.
    با تعجب به سمت صدا برگشت و با زنی درست شبیه دختر روبه‌رویش، فقط مسن‌تر، مواجه شد.
    آن زن لبخندی به روی گیسو زد و جلو آمد و با مهربانی گفت:
    - خوش‌حالیم که به‌هوش اومدی برگزیده!
    بالاخره یخ زبان گیسو باز شد و با صدای آرامی گفت:
    -شما کی‌ هستین؟
    آن کنار گیسو نشست و گفت:
    - من مریمم‌.
    لحظه‌ای مکث کرد و به آن دخترک اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
    - اینم دخترم گل‌روئه.
    گیسو نفس کرد و عمیقی کشید و سعی کرد بنشیند. دختری که گل‌رو معرفی شده بود، دستش را زیر کمر گیسو گذاشت و به او کمک کرد تا سرجایش بنشیند. به پشتی‌دیواری خانه تکیه داد و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می‌آمد، گفت:
    - من‌رو از کجا پیدا کردین؟
    مریم خانم به سمت گل‌رو برگشت و گفت:
    - برو بهشون بگو که گیسو به‌هوش اومده و نگران نباشن.
    گل‌رو از جایش برخاست و از اتاق چوبی بیرون رفت. گیسو متعجب به چشمان آبی مریم خانم خیره شد و گفت:
    - به کی بگه که به‌هوش اومدم؟
    مریم خانم لبخندی زد:
    - به همونی که توی جنگل پیدات کرد.
    حال، تعجب گیسو بیشتر شد. پس آن‌ها خواب نبود و واقعیت داشت. یاد آن لحظه‌ای افتاد که از ترس در آن جنگل پرسه می‌زد و حضور یک نفر را در پشت سرش احساس کرده بود و از شدت ترس بی‌هوش شده بود!
    متعجب لب زد:
    - کی؟
    همان لحظه در باز شد و مردی قد بلند با موهای قهوه‌ای روشن و لَخت در چهارچوب در نمایان شد.
    گیسو متعجب به سمت در برگشت و با آن مرد آشنا، رو‌به‌رو شد.
    آن مرد لبخندی زد.
    - خداروشکر که به‌هوش اومدی!
    گیسو به آن مرد که بی‌اندازه برایش آشنا بود، خیره شد و سعی کرد به یاد بیاورد که ناجی‌اش را کجا دیده است.
    آن مرد که نگاه خیره گیسو را روی خود دید، خندید و گفت:
    - من رو نشناختی؟ آرتام!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا