آرام دستش را بالا آورد و روبهروی گیسو نگه داشت و همزمان با حرکات انگشتانش، چیزی زیرلب زمزمه کرد.
گیسو متعجب به حرکات دست و تکان خوردن لبهای سوفیا خیره شده بود. نمیدانست اینجا چه خبر است. گیسو با پاهای لرزان و با تردید، قدمی به عقب برداشت. از استرس و اضطراب تپش قلبش بالا رفته بود و کف دستانش عرق کرده بود. هجوم عرق سرد را به شقیقههایش احساس میکرد.
ناگهان، درد عجیبی در شقیقههای گیسو پیچید. دردی که در تکتک استخوانهایش نفوذ میکرد. دردی که به او اجازه نفس کشیدن نیز نمیداد. دردی که در سرش سوت می کشید و موجب میشد چشمانش همهجا را تار ببیند. سوفیایی که با خنده شیطانی به او خیره شده بود و دستانش را تکان میداد را دوتا میدید و نمیتوانست درست روی او تمرکز کند.
گیسو سرش را با دستانش پوشاند و صورتش از درد جمع شد. تکیهاش را به دیوار داد و روی زمین افتاد و از درد جیغ کشید. درد برایش بسیار طاقتفرسا بود و توانش را از او گرفته بود.
بریدهبریده لب زد:
- ب...بس ک...کن! خ...خوا...خواهش می...میکنم.
آن دختر قهقههای سر داد و قدمی به سمت گیسو برداشت. قدمهایش را آرام و بدون استرس برمیداشت. گویی میدانست که اگر او را در اینجا بکشد نیز کسی مطلع نخواهد شد و به همین دلیل، با لبخند موذیانهای که بر لب داشت، به او نزدیک و نزدیکتر میشد.
با همان لبخند روی لبش، خواست چیزی بگوید که با باز شدن در آهنی اتاق و شنیدن صدای عصبی اوتانا، مجبور شد سکوت کند.
- هیچ معلومه داری چیکار میکنی سوفیا؟
سوفیا به آرامی انگشتانش را جمع کرد و با طمأنینه به سمت اوتانا برگشت و با لحن کلافهای گفت:
- سلام!
اوتانا با عصبانیت به گیسویی که روی زمین افتاده بود و نفسنفس میزد، اشارهای کرد و گفت:
- معلومه داری چیکار میکنی سوفی؟ مگه من بهت نگفته بودم کاریش نداشته باش تا برگردم؟
سوفیا لبخندی زد و شانهای بالا انداخت و گفت:
- من که کاری نکردم؛ فقط یهکوچولو از دردی که قراره چند شب دیگه بکشه رو بهش نشون دادم!
با شنیدن این حرف، گیسو سرش را بالا آورد و وحشتزده به آندو خیره شد. دردی که چندشب بعد قرار است بکشد؟ چه دردی؟ اصلاً اینجا چهخبر است؟ نمیدانست اینها با او چهکار دارند و از او چه میخواهند. ترسش از آنان بیشتر شده بود و بیشتر از آنچه که فکرش را میکرد، دست و پایش میلرزید.
اوتانا عصبی گفت:
- برو بیرون سوفیا!
سوفیا پوزخندی روی لبان خوشفرمش نشاند و گفت:
- اصلاً بهدرد خوشگذرونی نمیخوری!
اوتانا مسـ*ـتانه خندید و گفت:
- من خدای خوشگذروندنم؛ ولی نمیذارم با چیزی که آیندهام رو نجات میده، بازی کنی سوفی!
مکثی کرد و به در اشارهای کرد و با تحکم ادامه داد:
- حالا هم برو بیرون.
سوفیا با همان پوزخند روی لبش، از اتاق خارج شد. اوتانا نگاهش را معطوف گیسویی کرد که با چشمان وحشتزدهاش به او خیره شده بود و نمیتوانست چشم از او بردارد. ضربان قلبش که خیلی تند شده بود را میتوانست بهراحتی بشنود.
قدمی به سمتش برداشت که موجب شد گیسو از ترس به عقب برود. گیسو میترسید که او هم مانند سوفیا بخواهد چیزهای عجیبی زمزمه کند. و همین ترس باعث شد که آنقدر عقب برود تا به دیوار برخورد کند.
اوتانا با دیدن عقبگرد کردن گیسو پوزخندی زد و چندقدم به سمتش برداشت و روبهروی گیسو، روی پاهایش نشست.
آرام دستش را به سمت پیشانی گیسو نزدیک کرد؛ با این حرکت اوتانا، گیسو کاملاً خود را به دیوار چسباند. اما اوتانا بدون توجه به گیسوی وحشتزده، دستش را به سمت پیشانی گیسو برد و عرق سرد نشسته بر شقیقههایش را پاک کرد و گفت:
- چطوری برگزیده؟
گیسو درحالیکه به سختی از ریزش اشکهایش جلوگیری میکرد، لب زد:
- میخوای با من چیکار کنی؟ چرا نمیذاری من برم؟
اوتانا صورتش را کمی جلو برد و به آرامی لب زد:
- دختر مهربونی هستی؛ مگه نه؟
گیسو با تعجب به اوتانایی خیره شد که در چند سانتی متری صورتش قرار داشت و با همان لبخند همیشگیاش دورتادور صورتش را از نظر میگذراند.
اوتانا تکخندهای کرد و گفت:
- دوست داری زندگی چند نفر رو نجات بدی؟
گیسو با تته پته لب زد:
- م...من...منظورت چ...چیه؟
اوتانا لبخند موذیانهای روی لبان خود نشاند و گفت:
- دو شب دیگه باعث نجات چند نفر میشی که دارن عذاب میکشن.
گیسو با وحشت به لبان اوتانا خیره شد و لب زد:
-چجوری؟
اوتانا مکث کرد. نفس در سـ*ـینه گیسو حبس شد. به مانند زندانیای میمانست که به قاضی چشم دوخته و منتظر حکم خویش است و نمیدانست حکمی که قرار است قاضی صادر کند، حکم اعدام است یا آزادی!
پوزخند کمرنگی روی لبان اوتانا نشست. آنقدر به گیسو نزدیک شده بود، که نفسهای داغش به گونههای سرد گیسو برخورد میکرد و حالش را دگرگون میساخت.
اوتانا بدون توجه به حال خراب گیسو، دستش را روی کمر گیسو گذاشت و با بیرحمی گفت:
-با مرگت!
آخرین ویرایش: