- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
به اجبار نگاهش چرخید روی من و من امشب مدیون همهی اجبارها بودم.
-بریم محیا؟
مهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از زبونش، به این شیرینی.
-آره، بریم.
دوباره تو بغـ*ـل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.
***
امیرعلی آرنجش رو به لبهی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبهرو بود و خیابونهای که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود.
-قهری؟
جوابم فقط یه نیمنگاه بود، یه نیمنگاهی که نفهمیدم جوابش آره بود یا نه.
-الان داری نقشه میکشی چهطوری فردا از دستم فرار کنی؟
صاف شد، دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه.
-نه!
-اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن تا دلت خنک بشه.
نگاه جدیش چرخید روی صورتم، با یه چین اضافه بین ابروهاش و جای یه اتو خالی.
-این جمله چیه تکرار میکنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟
نگاهم رو از چشمهاش که بیتابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون.
-لازم نیست بگی. اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی، خواستهت برای نه گفتنم و رفتارت؛ همهی اینها نشون میده.
پوزخندی زد و چه درد داشت برای من.
-اگه ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری.
-شاید تو به خاطر حرمت بزرگترها اومدی.
دنده رو عوض کرد؛ چون سرعتش کمتر شده بود و من هم به ذوق مسخرهی توی دلم لبخند زدم.
-خب آره، به خاطر حرمتها اومدم؛ ولی دلیل نمیشه به اینکه ازت متنفرم که اگه اینجوری بود میتونستم یه کلمه بگم تو رو نمیخوام و خلاص.
براق شدم، چه زود حرفهاش رو فراموش کرده بود و داشت خودش رو تبرئه میکرد.
- خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟!
کلافه نفسی کشید و گرمای نفسش «ها» شد سمت من و وای از دل من.
-چون اگه میگفتم تو رو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندید میکرد و من فکر کردم تو رو راحتتر میتونم راضی کنم که بگی نه.
-بریم محیا؟
مهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از زبونش، به این شیرینی.
-آره، بریم.
دوباره تو بغـ*ـل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.
***
امیرعلی آرنجش رو به لبهی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبهرو بود و خیابونهای که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود.
-قهری؟
جوابم فقط یه نیمنگاه بود، یه نیمنگاهی که نفهمیدم جوابش آره بود یا نه.
-الان داری نقشه میکشی چهطوری فردا از دستم فرار کنی؟
صاف شد، دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه.
-نه!
-اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن تا دلت خنک بشه.
نگاه جدیش چرخید روی صورتم، با یه چین اضافه بین ابروهاش و جای یه اتو خالی.
-این جمله چیه تکرار میکنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟
نگاهم رو از چشمهاش که بیتابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون.
-لازم نیست بگی. اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی، خواستهت برای نه گفتنم و رفتارت؛ همهی اینها نشون میده.
پوزخندی زد و چه درد داشت برای من.
-اگه ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری.
-شاید تو به خاطر حرمت بزرگترها اومدی.
دنده رو عوض کرد؛ چون سرعتش کمتر شده بود و من هم به ذوق مسخرهی توی دلم لبخند زدم.
-خب آره، به خاطر حرمتها اومدم؛ ولی دلیل نمیشه به اینکه ازت متنفرم که اگه اینجوری بود میتونستم یه کلمه بگم تو رو نمیخوام و خلاص.
براق شدم، چه زود حرفهاش رو فراموش کرده بود و داشت خودش رو تبرئه میکرد.
- خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟!
کلافه نفسی کشید و گرمای نفسش «ها» شد سمت من و وای از دل من.
-چون اگه میگفتم تو رو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندید میکرد و من فکر کردم تو رو راحتتر میتونم راضی کنم که بگی نه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: