کامل شده رمان به همین سادگی| M-alizadehbirjandiکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
به اجبار نگاهش چرخید روی من و من امشب مدیون همه‌ی اجبارها بودم.
-بریم محیا؟
مهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از زبونش، به این شیرینی.
-آره، بریم.
دوباره تو بغـ*ـل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.
***
امیرعلی آرنجش رو به لبه‌ی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبه‌رو بود و خیابون‌های که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود.
-قهری؟
جوابم فقط یه نیم‌نگاه بود، یه نیم‌نگاهی که نفهمیدم جوابش آره بود یا نه.
-الان داری نقشه می‌کشی چه‌طوری فردا از دستم فرار کنی؟
صاف شد، دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه.
-نه!
-اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن تا دلت خنک بشه.
نگاه جدیش چرخید روی صورتم، با یه چین اضافه بین ابروهاش و جای یه اتو خالی.
-این جمله چیه تکرار می‌کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟
نگاهم رو از چشم‌هاش که بی‌تابم می‌کرد گرفتم و دوختم به انگشت‌هام که توی هم می‌پیچوندمشون.
-لازم نیست بگی. اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی، خواسته‌ت برای نه گفتنم و رفتارت؛ همه‌ی این‌ها نشون میده.
پوزخندی زد و چه درد داشت برای من.
-اگه ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری.
-شاید تو به خاطر حرمت بزرگترها اومدی.
دنده رو عوض کرد؛ چون سرعتش کمتر شده بود و من هم به ذوق مسخره‌ی توی دلم لبخند زدم.
-خب آره، به خاطر حرمت‌ها اومدم؛ ولی دلیل نمیشه به این‌که ازت متنفرم که اگه این‌جوری بود می‌تونستم یه کلمه بگم تو رو نمی‌خوام و خلاص.
براق شدم، چه زود حرف‌هاش رو فراموش کرده بود و داشت خودش رو تبرئه می‌کرد.
- خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟!
کلافه نفسی کشید و گرمای نفسش «ها» شد سمت من و وای از دل من.
-چون اگه می‌گفتم تو رو نمی‌خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می‌کرد و من فکر کردم تو رو راحت‌تر می‌تونم راضی کنم که بگی نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    حرف از یکی دیگه زدن به نظرم خوشایند نبود و چه قدر تلخ گفتم:
    -آخه چرا...
    پرید وسط حرفم و نذاشت کمی حسادت دلم رو آروم کنم.
    -گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره.
    -اون‌وقت اگه من می‌گفتم نه، دیگه عمه بی‌خیال ازدواج کردنت میشد؟
    -بالاخره آره؛ چون چیزی بهش ثابت می‌شد که من دنبالش هستم و چه بد میشه اگه بعدها به چشم بیاد.
    لحنم خود به خود مظلوم شد و ترسیده، از چی مطمئن بود که من درکش نمی‌کردم؟
    -بهم بگو چرا! خواهش می‌کنم.
    نگاهش چرخید و نفوذ کرد توی چشم‌هام. نگاهش، وای به نگاهش که قلبم رو از جا کند. بی‌اخم بود، جدی نبود؛ ولی سریع از من این نگاه رو دزدید؛ چی می‌شد این نگاه تا ابد برای من می‌موند، حتی اگر آب بشم زیر این نگاه که لمس عاشقی رو توی من زنده می‌کرد.
    -زود پشیمون میشی دختردایی، مطمئنم.
    قلبم خیلی بی‌تابی می‌کرد، صدام هم پای دلم لرزید.
    -ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم، مطمئن‌تر از تو.
    باز هم نگاهش چرخید؛ اما من دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم و با یه خداحافظیِ زیر لبی تقریباً از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یا نه.
    ***
    حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونه‌م رو نوازش می‌کرد، نفس عمیقی کشیدم. سردی هوا هم گاهی لـ*ـذت داشت، گاهی خیلی هم خوب بود؛ چون می‌تونست حرارت درونم رو کم کنه و التهاب درونم رو فروکش؛ التهابی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه‌ای که باز هم من رو رسونده بود به این‌که حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی‌تاب می‌کنه و دلتنگ. چه لحظه‌شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد، خیلی ماهرانه استرسم رو کم می‌کرد؛ من هم بـ..وسـ..ـه‌م رو فرستادم برای خدا.
    سر و صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو از من گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان.
    -شما دوتا دیگه کجا؟
    محمد ابرو انداخت بالا و امروز اصلا حوصله‌ی خوشمزه بودنش رو نداشتم.
    -خونه عمه، مشکلیه؟
    چشم‌هام رو ریز کردم و شد یه چپ چپ خوشگل رو به هردوشون.
    -اون‌وقت کی گفته شما دو تا هم دعوتین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    محسن صداش لوس شد، هر دو شون یه پا خاله‌زنک بودن.
    -وا! محیاجون، خونه‌ی عمه که دعوت نمی‌خواد.
    صورتم رو با چندش جمع کردم.
    -نمی‌دونم کی بهتون گفته بانمکین.
    بابا همون موقع بیرون اومد، طبق عادت سوئیچ ماشینش رو می‌چرخوند. من هم خوشحال شدم دهن باز محسن بسته شد و من خودم رو لوس کردم.
    -بابا جون خودم با آژانس می‌رفتم، روز جمعه‌ای روز استراحتتونه.
    روی پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد و یه لبخند واقعی پدرانه روی لب‌هاش.
    -این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟
    محمد اوفی کشید و دست به کمر شد، نگاه طلبکارش رو به من بود.
    -نخیر باباجون؛ این یعنی این یکی یک‌دونه باز داره خودش رو لوس می‌کنه.
    محسن هم دهنش رو کج کرد و گفت:
    -خودشیرین.
    بابا همراه من چشم‌غره‌ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد، منم «حسودی» بارشون کردم و رفتم صندلی جلو بشینم.
    -آی خانوم مامان هم داره میاد.
    گیج به محسن نگاه کردم.
    -مامان؟!
    محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته و قیافه‌ش پیروزمندانه بود.
    -بله مامان. دسته جمعی می‌خوایم بریم در خونه‌ی عمه تحویلت بدیم، بعد خودمون بریم دوردور. آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن، چه خوب شد عروسش کردن، نه محسن؟
    محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه، عادت داشتن من رو وسط بذارن.
    -آره ولله. دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد.
    با اعتراض و باز هم به سبک دردونه‌ی بابا بودن گفتم:
    -بابا...
    مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و این‌بار اون طرفدارم شد.
    -صد دفعه گفتم این حرف‌ها رو نزنین، خوبیت نداره؛ دخترمم اذیت نکنین.
    لحن تند مامان روشون تاثیر نکرد، تازه با خنده‌ی ریزی به هم چشمک زدن و من دست به سـ*ـینه روی صندلی عقب نشستم. ترجیح دادم با بحث کردن همین اول صبحی روزم رو خراب نکنم.
    ***
    برای دور شدن ماشینِ بابا دست تکون دادم و همون لحظه عطیه در رو باز کرد و با دیدنم دست به کمر شد.
    -وا چه عجب، نمی‌اومدی دیگه. دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش، تا لنگ ظهر می‌خوابه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    پوف بلندی از دهنم در اومد، عطیه هم لنگه‌ی محسن و محمد بود.
    -جون من بی‌خیال شو دیگه عطی جون، دقت کردی جدیداً داری میری تو جلد خواهرشوهرهای غرغرو؟!
    با کیفم زدم به بازوش که تلافی الان و دیشب با هم درآد.
    -حالا هم برو کنار، اگه همین‌جا بمونم تا شب می‌خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی.
    بازوش رو ماساژی داد و من اصلا نگاه سنگینش رو به روی مبارکم نیاوردم.
    -دستت هرز شده باید درستش کنم. صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو، شانس آوردی امیرعلی این‌جا نبود وگرنه حالت رو بد جا میاورد؛ می‌دونی که بدش میاد اسم‌ها رو مخفف بگن.
    ضربان قلبم بالا رفت، انگار با حرفِ شیطون عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا شدم؛ به عنوان یه تازه‌عروس و جای مامان خالی بود تا خانمی بودن من رو از بدو ورودم تماشا کنه. شیطنتم خوابید و پنچر شدن یه دفعه‌ای من، دل عطیه رو خنک کرد.
    -نگو از داداشم حساب می‌بری! جون من؟!
    لحن بامزه‌اش باعث شد کمی بخندم و برای فرار از جواب دادن، بچگانه زبونم رو نشونش بدم.
    -نه بابا. من؟ عمراً.
    رفتم سمت آشپزخونه و قهقه‌ی خنده عطیه تو حیاط پیچید.
    -آره جون خودت. خلاصه‌ی آمار کارها و حرف‌های که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاضرم بهت بگم که جلوش سوتی ندی. می‌شناسیش که! اخم‌هاش از صد تا دعوا و کتک بدتره.
    با این‌که به حرف‌های عطیه می‌خندیدم؛ ولی با خودم گفتم راست میگه، اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من.
    عطر قیمه‌های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود، به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف می‌رفت.
    -سلام عمه جون.
    عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کفِ روی برنج‌ها رو می‌گرفت کنار گذاشت و چرخید.
    -سلام عمه، خوش اومدی.
    جلو رفتم و یه بـ*ـوس من روی گونه عمه کاشتم و یه بـ*ـوس عمه روی گونه‌م کاشت.
    -ببخشید که دیر اومدم، وظیفه‌م بود زودتر بیام کمکتون.
    عمه نگاهی به برنج‌هاش انداخت که مبادا وا بره.
    -برو دختر، خوشم نمیاد تعارفی بشی. تو هم مثل عطیه‌ای دیگه، می‌دونم اول صبحتون ساعت دهه. تو همون محیایی برام، پس مثل عروس‌هایی که غریبی می‌کنن نباش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با ذوق این‌که همه چی مثل سابق بود، دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم، صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد.
    -به به، چه خبره این‌جا؟
    -سلام عمو جون.
    عمو احمد، سینی به دست پر از فنجون‌های خالی نزدیک‌تر شد.
    -سلام بابا، خوش اومدی.
    کیفم رو روی کابینت‌ها گذاشتم و سینی رو گرفتم.
    -ممنون. خوبین؟
    عمو احمد با یه لبخند سینی رو به دست من سپرد و من باورم شد همون محیام.
    -مرسی باباجون خوبم.
    آستین تا زدم و همون لحظه مشغول آب‌کشی فنجون‌ها شدم، عمه اومد مانعم بشه که نذاشتم.
    -این قدر بدم میاد از این عروس‌های چاپلوس.
    عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می‌کرد خندید و این خنده برای عطیه گرون تموم شد، یواشکی باز زبونم رو براش درآوردم. عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه، به‌خصوص وقتی طرف حسابم عطیه بود و مثل یه خواهر.
    -بیا برو چادر و کیفت رو بذار توی اتاق شوهرت، من بقیه‌ش رو می‌شورم.
    دست‌های خیسم رو با لبه‌ی چادرم خشک کردم.
    -حالا که تموم شد.
    عمو احمد همون‌طور که به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه نگاه می‌کرد، دست روی شونه من گذاشت.
    -دستت درد نکنه بابا، خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبح هم این سینی تو اتاق می‌موند هم نمی‌اومد جمعش کنه که حالا برای من چشم و ابرو هم میاد.
    عطیه چشم‌هاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه‌ی عمو احمد خندیدم. چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یه دختر نه عروسش. حس می‌کردم به اندازه عطیه دوستم داره و چه قدر دلگرم می‌شدم از این حس طرفداری و شوخی‌های پدرانه‌ی دور از خونه‌ی خودمون.
    با تنه زدن به عطیه چادر و کیفم رو برداشتم و با چاپلوسی تموم گفتم:
    -خواهش می‌کنم عموجون، وظیفه‌م بود.
    صدای پرحرص عطیه رو پشت سرم شنیدم.
    -این رو راست میگه.
    ***
    منتظر وسط حیاط ایستادم، نمی‌دونستم وارد شدن به اتاق امیرعلی بدون اجازه‌ش کار درستیه یا نه که عطیه بیرون اومد و با کشیدن دستم من رو سمت اتاق امیر علی برد و در رو باز کرد.
    -چیه مثل چنار وسط حیاط ایستادی؟ از این به بعد بار و بندیلت رو این‌جا پهن می‌کنی، فهمیدی؟
    چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق ساده‌ی امیرعلی چرخوندم، روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده و قرآنش بود. عطر امیرعلی رو که توی اتاق پیچیده بود نفس کشیدم.
    -از این بابت خدا رو شکر می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -پس استخاره کردنت وسط حیاط چی بود؟
    -استخاره نکردم. خواستم در بزنم که جنابعالی مثل یابو من رو کشوندی تو اتاق.
    آره جون خودم، چقدر هم راست می‌گفتم. عطیه بی‌خیال روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار دیوار تکیه داد.
    -اولاً یابو خودتی، بعدش هم اتاق شوهر در زدن نمی‌خواد که! باید یهویی بری تو اتاقش، شاید با دیدن بعضی صحنه‌ها روح و روانت شاد بشه.
    جیغ زدم و یه کتاب کوچیک از کتابخونه قدی کنارم برداشتم و سمتش پرت کردم.
    -عطیه! گمشو بیرون، بی‌ادب.
    قاه قاه می‌خندید، کتابی که کنارش افتاده بود رو برداشت و من هیچ وقت نشونه گیریم خوب نبود.
    -خب راست میگم دیگه. بعدش هم عرضه داری با زبونت دفاع کن، این کتاب‌ها به جون امیرعلی بنده. الان سرم زخم می‌شد می‌گفت به درک، کتاب نازنینش رو وارسی می‌کرد که یه وقت صفحاتش اوخ نشده باشن.
    دکمه‌های مانتوم رو دونه دونه باز کردم.
    -چه‌قدر خوب می‌کنه.
    نیم‌خیز شد و کتاب رو دوباره توی کتابخونه فسقلی کنج اتاق جا داد.
    -آره چه‌قدر هم خوب می‌کنه؛ چون اول پوست تو رو می‌کنه بعد من رو.
    -حالا کم حرف بزن. فعلا که خودش نیست، می‌دونی کجاست؟
    لحن خندونش فروکش کرد.
    -نمی‌دونی؟
    نگاه دزدیدم و رفتم سمت جالباسیِ اون کنج اتاق، درست کنار در ورودی. آخه از کجا باید می‌فهمیدم؟ دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان با اتاق خالیش فهمیده بودم نیست. مگه امیرعلی با من حرف هم می‌زد که بگه، کجا قرار بوده بره؟!
    چادر و مانتوم رو درست روی لباس آبی فیروزه‌ای امیر‌علی به جالباسی آویز کردم .
    -نه نمی‌دونم، چیزی نگفت .
    با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم.
    -نگفتی کجاست؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی لاکی‌رنگ کف اتاق، حالت‌هاش به طرز واضحی تغییر کرد.
    -رفته کمک عمو اکبر؛ یعنی بعضی وقت‌ها صبح‌های جمعه میره اون‌جا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    به جمله عطیه کمی فکر کردم و یه دفعه چیزی توی ذهنم جا پاش رو ثابت کرد! یعنی رفته بود غسال‌خونه؟ اون‌جا رفته بود کمک؟
    قلبم سست شد و نمی‌دونم عطیه توی نگاهم چی دید که پرسید:
    -محیا خوبی؟ یعنی نمی‌دونستی؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟
    حس می‌کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد. فقط سر‌ تکون دادم به نشونه منفی و با بی‌حالی همون‌جا روی زمین با بغـ*ـل زدن پاهام که مبادا لرزشش به چشم بیاد، نشستم.
    -ناراحت شدی محیا؟
    سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. به دیوار گچی تکیه دادم، مستقیم به چشم‌های عطیه نگاه نکردم.
    -نه، فقط این‌که نمی‌دونستم، یکم شوکه‌ام کرد.
    پاهاش رو توی بغلش جمع کرد، خودش هم حال و روزی شبیه من داشت.
    -بابا بی‌خیال، من که از خودتم. راستش رو بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم؛ ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره، اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه.
    صدام حسابی گرفته بود و خودم نمی‌فهمیدم چه مرگمه! دلخورم از نگفتنش یا از رفتنش؟
    -چرا آخه؟
    عطیه براق شد و کمی از بالشت پشت سرش فاصله گرفت.
    -چرا؟ از وقتی بهت گفتم امیرعلی کجا رفته رسماً داری پس می‌افتی. من رو فیلم نکن محیا، می‌دونم از مرده می‌ترسی.
    -ترس من ربطی به امیرعلی نداره.
    -ولی اون شوهرته.
    شوهر! امیرعلی شوهرم بود، چه کلمه‌ی غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی‌کردم تا وقتی که این‌قدر با امیرعلی غریبه‌م.
    -نفیسه اگه بفهمه امیرعلی این کار رو می‌کنه لابد دیگه خونه‌ی ما هم نمیاد.
    با پرسش نگاهش کردم و اون پر‌حرص کمی صاف شد و بالشت قرمز پشتش مچاله.
    -چه ربطی داره؟!
    نفس پرحرصی کشید، این رفتارهاش داشت من رو عصبی می‌کرد.
    -دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد.
    -من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم، خیلی حرفت بی‌ربط بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    پوزخندی زد که یه جورایی تلخ بود، تلخی بالاتر از شکلات 80 درصد.
    -شغل عمو دیدگاه خوبی تو جامعه نداره. دروغ چرا، من هم توی مدرسه خجالت می‌کشیدم بگم عمو چی‌کاره‌ست؛ ولی حالا نه. اما خب نفیسه دوست نداره؛ چون عمو با مرده‌ها سر و کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره؛ یعنی این رو امیر‌محمد وقتی عقد کرده بودن بهمون گفت. بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت می‌کشید از شغل عمو و این رابـ ـطه کلاً قطع شد.
    گیج شده بودم و پر از بهت لب‌هام کش اومد، صورتم هم ماتش بـرده بود.
    -شوخی می‌کنی؟
    نفس عمیقی کشید، بلکه اون گرفتگی حالش پایین بره و اکسیژن حال خوب به بدنش تزریق کنه.
    -نه شوخی نیست. حالا که از خودمون شدی صبر کن یه چیز دیگه هم بهت بگم که یه بار از مامان بابا نپرسی، نشون نمیدن؛ ولی من می‌فهمم چه دردی رو تحمل می‌کنن.
    -چی می‌خوای بگی؟ درست حرف بزن ببینم.
    نگاهش غم گرفت و من از سردیش کمی بیشتر جمع شدم.
    -یادت باشه هیچ‌وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر‌محمد رو می‌بینی، نگو چه‌قدر دلت برای امیر‌سام تنگه.
    بی‌اختیار بین ابروهام چین چین شد، شاید از ناراحتیِ مخلوط با پرسش عمیق.
    -داری گیجم می‌کنی عطیه، درست حرف بزن.
    نگاه دزدید از چشم‌هام و من از این حس پنهونش خوشم نیومد.
    -امیر‌محمد از شغل بابا هم خجالت می‌کشه، نه این‌که خودش... به هر حال نفیسه خانومشه.
    ناباور خندیدم، یه خنده عصبی و کوتاه. یک تک خنده هیستریک و واقعا خنده داشت.
    - شغل عمو دیگه چرا؟ باور نمی‌کنم!
    پوفی کرد، هوای درونیش زیادی گرفته بود.
    -بی‌خیال محیا، هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره‌ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می‌خوند؛ کلی حرص می‌خورم. بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کرد و آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد کمک دست بابا، حالا شغل بابا و دست‌های سیاهش شده آبروبری. کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به این‌جا و بشه مهندس. تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه می‌زنه و این طعنه‌ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    انگار یکی ذهنم رو خط خطی می‌کرد و هم‌زمان قلبم رو میون مشتش می‌فشرد.
    -نمی‌دونستم.
    فقط تونستم همین رو بگم و هر حرف اضافه‌ای می‌شد حرف مفت، چیزی شبیه ترحمی که هیچ رقمه تو من نمی‌گنجید. لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
    -نمیشه همه جا گفت محیا. نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی حالا خجالت می‌کشه کنارت بمونه، عوض افتخار کردن و دست‌بوسی. گاهی باید آبروداری کرد .
    باور این حرف‌ها سخت بود و هضمش سخت‌تر.
    -علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه، یا عالیه دخترعموم یه مخ کامپیوتره و مهندس یه شرکت کامپیوتری؛ ولی همچین با افتخار از زحمت‌های عمو و زن‌عمو حرف می‌زنن که آدم کیف می‌کنه؛ اما داداش ما به جای اون‌ها، هم از کار باباش خجالت می‌کشه هم قید عموش رو زده.
    احساس خفگی می‌کردم، شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به‌هم ریختم؛ هر وقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود.
    -باز خل شدی؟ ول کن اون موهای بدبخت رو، کچل میشی اون‌وقت شوهرت از چشم من می‌بینه.
    چشم‌هایی رو که نمی‌دونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که حالا لبخند می‌زد؛ ولی چشم‌هاش پر از درد بود از حرف‌هایی که زده شده.
    لبخند ماتی زدم و حال دلم هماهنگی با منحنی روی لبم نداشت، همین موقع صدای زنگ گنجشکی تو خونه پیچید و عطیه از جا پرید.
    -بدو شوهر جونت اومد.
    لرزش بی‌اختیار قلبم رو حس کردم، باز کار امروز امیر‌علی یادم افتاد و حس غریبی به جونم افتاده بود.
    -من دیگه برم. تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن، درست نیست این‌جا باشم.
    با لحن تخس عطیه چشم‌های گردشده‌م رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد. براق شدم و با یه حرکت پریدم سمتش؛ ولی لحظه‌ی آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دست‌هام گره شد بین دست‌های امیر‌علی که متعجب بود. نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من جایی مابین سـ*ـینه‌م به بی‌قراری افتاد.
    -چه خبره؟ چی شده؟
    نگاه بی‌تابم رو از چشم‌هاش گرفتم و به عطیه که لبخند دندون‌نمایی می‌زد، اخم کردم و اون جای من گفت:
    - هیچی داداش، چیزی نیست که.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    چشمکی پشت‌بند حرفش کرد و من دلم خواست قبل از دور شدنش، یکی بزنمش برای خنک شدن دلم. با تکون خوردن دستم دوباره به امیرعلی نگاه کردم و تازه یادم افتاد فاصله‌م با امیرعلی به قدر دو انگشته و دست‌هام هنوز گرو دست‌های سرد و یخش. عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود. سرم رو بالا گرفتم، نگاهش روی موهای نامرتبم بود.
    -مطمئنی چیزی نشده؟
    هی بلندی گفتم و دست‌هام رو محکم از دست‌هاش بیرون کشیدم. دقیقا بی‌آبرو شده بودم، موهام رو با دستم شونه‌وار مرتب کردم. لبخند گذرایی روی صورت امیرعلی نشست و از کنارم رد شد و رفت سمت جالباسی. توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه‌ای که با قاب چوبی طلایی روی دیوار نصب شده بود ایستادم و برای مطمئن شدن از مرتبی موهام، به خودم نگاه کردم. فقط یه ثانیه شد که من نگاهم از توی آینه، روی دست‌هام که هنوز موهام رو شونه می‌زدن ثابت موند، دست‌هایی که هنوز سرمای دست‌های امیرعلی رو داشت؛ ولی قلبم رو گرم کرده بود. وای از ذهنی که بی‌هوا براش چیزی یادآوری میشه؛ یعنی امیرعلی با این دست‌هاش مرده شسته بود؟! لرزش خفیف تنم رو حس کردم و خدا رو شکر امیرعلی درگیر لباس عوض کردنش بود.
    -نخود نذری می‌خوری؟
    چون توی فکر بودم تکون بدی خوردم و حالا نگاه امیرعلی مستقیم به خود خودم بود و البته کمی متعجب. گیج نگاهش کردم و تو ذهنم به تحلیل حرفش نشسته بودم و اون جلو اومد. یه قدم، دوقدم و بعد دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم.
    -چی شد؟! می‌خوری؟
    ضربان قلبم تحلیل می‌رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخید و گفتم:
    -نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت.
    نگاه بهت‌زده‌ش چشم‌هام رو نشونه رفت. خیره شد توی چشم‌هام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دست‌هام که از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی، همدیگه رو بغـ*ـل کرده بودن و رنگشون به سفیدی می‌زد.
    -کی بهت گفت؟
    صداش ناراحت بود و گرفته، سر به زیر گفتم:
    -عطیه، کاش خودت بهم می‌گفتی.
    پوزخندی زد و من ربط این پوزخند رو تو این موقعیت درک نکردم.
    -اون روز مهلت ندادی و زود از پذیرایی خونه‌تون فرار کردی، وگرنه می‌گفتم که حالا مجبور نباشی مردد باشی.
    چشم‌های بیش از حد باز شده‌م رو به صورت درهمش دوختم، نمی‌دونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه می‌زد.
    -حالا کی گفته من مرددم؟ فقط دوست داشتم خودت بهم بگی، همین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا