کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
گیسو سرش را بالا آورد و با ترس به اوتانا نگاه کرد و با تته‌پته گفت:
- ت...تو کی ه...کی هستی؟
آن صدا خنده‌ای سر داد و گفت:
- واقعاً باعث ناراحتیه که من تو رو خوب بشناسم و تو نتونی من رو بشناسی.
گیسو حس کرد چیزی درون قلبش فرو ریخته است. رنگ چهره‌اش پریده بود و این را هر رهگذری که از دور گذر می‌کرد نیز می‌توانست بفهمد. از ترس و وحشت زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست حرف بزند.
آن فرد پشت خط که وقفه‌ی گیسو را دید، با خنده گفت:
- لایکائون! فکر کنم این اسم به گوشت خورده برگزیده.
گیسو آب دهانش را فرو خورد. اوتانا سؤالی به گیسو نگاه کرد که گیسو بدون توجه به اوتانا لب زد:
- با من چ...چی‌کار د...داری؟
لایکائون باز خندید و گفت:
- حالا چه عجله‌ایه؟ داریم حرف می‌زنیم دیگه.
گیسو نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. سوفیا و آرتا آن‌طرف گیسو ایستاده بودند و به او خیره شده بودند و اوتانا نیز این‌طرف گیسو، به لب‌های او زل زده بود.
لایکائون کمی مکث کرد و گفت:
- فکر کنم زمان بدی رو برای صحبت با برگزیده انتخاب کردم؛ درسته؟
گیسو درحالی‌که به سختی نفس می‌کشید، لب زد:
- چرا به من زنگ زدی؟
لایکائون خنده‌ای سر داد و گفت:
- مثل اینکه خیلی عجله داری؛ درست میگم فرزند نارسیس؟
گیسو که دیگر از این همه به حاشیه‌رفتن لایکائون خسته و کلافه شده بود، عصبی گفت:
- بله درسته؛ وقت مناسبی رو برای صحبت‌کردن با من انتخاب نکردی.
لایکائون باز خندید. این‌بار بدون آنکه خنده‌اش را تمام کند، شروع به سخن‌گفتن کرد:
- اورفئوس همیشه سبک تهدیدکردن‌هاش خاص بوده. ولی من نمی‌تونم مثل اون تهدید کنم. می‌دونی چیه برگزیده؟ من سبک خودم رو دارم.
گیسو بریده‌بریده گفت:
- چ...چه س...سبکی؟
لایکائون مکثی کرد و با لحن موذیانه‌ای گفت:
- اورفئوس اول تهدید می‌کنه و بعد اگه دید اون فرد به تهدیدش توجهی نکرده، بدون معطلی تهدیدش رو عملی می‌کنه. ولی من، اول تهدیدم رو عملی می‌کنم و بعد به اون فرد میگم!
دهان گیسو خشک شده بود و به‌زور صدا از گلویش بیرون می‌آمد.
- چ...چی؟
لایکائون بی‌رحمانه گفت:
- اگه دختره رو می‌خوای، باید بیای اینجا!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    ناگهان دست گیسو سست شد و تلفن از دستش به روی زمین افتاد. حس می‌کرد دنیا دور سرش می‌چرخد و راه نجاتی برایش نیست. حس می‌کرد سنگی بزرگ روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش قرار گرفته و توانایی نفس‌کشیدن و ضربان قلبش را از او سلب کرده است.
    اوتانا سریع خم شد و تلفن را برداشت؛ اما تماس قطع شده بود. پاهای گیسو سست شدند و روی زمین نشست. اوتانا کنار گیسو زانو زد و گفت:
    - خوبی گیسو؟
    گیسو سرش را بالا آورد و تحلیل‌رفته لب زد:
    - نه!
    سوفیا قدمی به سمتش برداشت و گفت:
    - چی‌شد گیسو؟
    گیسو نفسی کشید و با درد گفت:
    - حلما پیش اون‌هاست!
    آرتا دستی به موهای صافش کشید و خواست چیزی بگوید، که گیسو با عجز گفت:
    - من باید برم!
    ***
    سیاوش عصبی به گیسو خیره شد و گفت:
    - یعنی چی که می‌خوای بری؟ اصلاً مگه تو می‌دونی قلعه‌ی سیاه کجاست؟
    گیسو خود را روی مبل جابه‌جا کرد و با صدای لرزانی گفت:
    - نمی‌دونم! ولی من باید نجاتش بدم. اون به‌خاطر من تو خطر افتاده. اگه من... اگه من درمورد هیچ‌کدوم این‌ها بهش نمی‌گفتم، هیچ‌وقت همچین بلایی سرش نمی‌اومد.
    اوتانا با نگرانی گفت:
    - گیسو الان داری احساساتی تصمیم می‌گیری.
    قطره اشکی از چشمان گیسو پایین چکید و با درماندگی گفت:
    - نمی‌خوام حلما رو هم مثل سعید از دست بدم!
    آرتا تکیه‌اش را از ستون وسط پذیرایی برداشت و دست راستش را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
    - گیسو راست میگه! نمی‌تونیم بذاریم اون دختر تو قلعه‌ی سیاه زندانی بشه.
    اوتانا عصبی به سمت آرتا برگشت و گفت:
    - یعنی می‌خوای بگی گیسو رو تحویل اون‌ها بدیم تا یکی دیگه رو نجات بدیم؟ می‌فهمی چی داری میگی دیوونه؟
    سوفیا کلافه گفت:
    - بسه دیگه!
    سیاوش هم بلافاصله پس از سوفیا گفت:
    - الان وقت بحث‌کردن نیست.
    گیسو بدون توجه به جو حاکم به جمع، لب زد:
    - بگو قلعه‌ی سیاه کجاست.
    مکثی کرد و نگاهش را دور تا دورش چرخاند و گفت:
    - نیازی نیست شماها بیاین. خودم تنهایی میرم. فقط بهم بگین چه‌جوری باید به اونجا برسم، بقیه‌ش با خودم! خواهش می‌ک...
    اوتانا عصبی به میان حرف گیسو پرید و گفت:
    - بس کن گیسو!
    سیاوش کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
    - اول باید شمشیر دایناگن رو پیدا کنیم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو عصبی از روی مبل بلند شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - شما هیچی نمی‌فهمین و فقط به فکر منافع خودتونین! اصلاً اگه تا بریم و اون شمشیر مزخرف رو پیدا کنیم و برگردیم، اون‌ها بلایی سرش بیارن چی؟ شماها که غمی ندارین؛ شما یه مشت آدم...
    مکثی کرد و پوزخندی زد و گفت:
    - شک دارم که بویی از انسانیت بـرده باشین!
    این را گفت و بدون اینکه توجهی به نگاه‌های بقیه کند، از خانه‌ی اوتانا و آرتا بیرون رفت و در را پشت سرش محکم بست. اوتانا بهت‌زده به در قهوه‌ای رنگی که گیسو از آن خارج شده بود، خیره نگاه می‌کرد و نمی‌دانست باید چه‌کار کند.
    سوفیا کلافه نگاهش را از در گرفت و نیشخندی زد و گفت:
    - هه! اون دختره فکر می‌کنه کیه که می‌تونه هرچی دلش خواست بهمون بگه؟
    آرتا نفس عمیقی کشید و دستی به پیشانی‌اش کشید و رو به اوتانا گفت:
    - برو دنبالش اوتانا.
    اوتانا باز هم به جای خالی گیسو زل زده بود و مدام جمله‌ی «شک دارم بویی از انسانیت بـرده باشین!» در ذهنش تکرار می‌شد. چیز دیگری جز آن جمله نمی‌شنید و نمی‌خواست بشنود. نمی‌توانست از جای خالی گیسو چشم بردارد. جمله‌ی گیسو هرلحظه مانند پتک در سرش کوبیده می‌شد و گویی بعد از هرضربه، قوی‌تر می‌شد و با صدای بیشتری به گوش‌هایش هجوم می‌آورد.
    آرتا که سکوت اوتانا را دید، از روی صندلی کنار پنجره بلند شد و به سمت او رفت و آرام بازویش را تکان داد و گفت:
    - مگه با تو نیستم اوتانا؟
    اوتانا با تکان‌خوردن بازویش و صدای آرتا که نزدیک گوشش بود، به خودش آمد و با حواس‌پرتی گفت:
    - چی‌...چیه؟
    آرتا کلافه و سریع گفت:
    - میگم برو دنبالش! ممکنه بلایی سر خودش بیاره.
    اوتانا سریع سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و تلفنش را برداشت و از آپارتمان بیرون زد.
    سر خیابان لحظه‌ای ایستاد و به دور و برش نگاه کرد و زیرلب زمزمه کرد:
    - یعنی کجا رفتی؟
    تلفنش را روشن کرد و شماره گیسو را گرفت و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. بعد از چندبوق چشمانش را باز کرد و زیرلب گفت:
    - لطفاً جواب بده لعنتی!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آن‌قدر بوق خورد که در نهایت تماس لغو شد. اوتانا با کلافگی دستی به پیشانی‌اش کشید و نگاهی به دور و برش انداخت و بعد از اینکه از خالی‌بودن خیابان مطمئن شد، با یک حرکت، دوید و از دیوار خانه روبه‌رویی بالا رفت و روی سقفش ایستاد. آن‌قدر سریع این‌کار را کرد که هیچ‌کس متوجهش نشد. یاد قولی که به آرتا داده بود افتاد «وقتی جایی رفتیم که محل زندگی انسان‌هاست، باید خودمون رو مخفی نگه‌داریم و عادی رفتار کنیم. نباید کاری کنیم که اون‌ها بفهمن ما باهاشون فرق داریم!» اما الان به تنها چیزی که فکر می‌کرد، گیسو بود و برگرداندنش و نمی‌توانست جز او به چیز دیگری فکر کند.
    از بالای سقف آن آپارتمان سه طبقه، به خیابان‌های اطراف نگاهی انداخت و در انتهای خیابان، گیسو را دید که با عجله می‌رود. یکی از خوبی‌های آن خیابان این بود که خلوت بود و کسی آنجا نبود.
    سریع از آن آپارتمان پایین آمد و بدون توجه به اینکه ممکن است کسی او را ببیند، با سرعت زیادی به سمت گیسو دوید. درعرض چندثانیه درست پشت سرش ایستاده بود. سرعت قدم‌هایش را با او تنظیم کرد و هماهنگ با او قدم برمی‌داشت.
    آرام تلفنش را بالا آورد و دوباره شماره‌ی گیسو را گرفت. گیسو با اولین صدای زنگ، تلفنش را از جیب لباسش بیرون آورد و به آن خیره شد و با دیدن نام «اوتانا» تلفن را دوباره در جیبش گذاشت و زیرلب زمزمه کرد:
    - دست از سرم بردار! اه!
    اوتانا تلفن را پایین آورد و سرش را کمی پایین آورد و درحالی‌که هماهنگ با گیسو قدم برمی‌داشت، با صدای آرامی گفت:
    - می‌دونی که هیچ‌وقت دست از سرت برنمی‌دارم!
    گیسو وحشت‌زده ایستاد و اوتانا نیز متقابلاً درست پشت سرش توقف کرد. گیسو خواست سرش را به سمت صدای اوتانا برگرداند که اوتانا گیسو را دور زد و این‌بار درست روبه‌رویش ایستاد. کمی سرش را پایین آورد و با لحن دل‌خوری گفت:
    - چطور می‌تونی ببینی من بهت زنگ زدم و بهش توجهی نکنی مادمازل؟
    گیسو بدون آنکه به اوتانا نگاهی بیندازد، عصبی گفت:
    - برو کنار!
    اوتانا سرش را درست جلوی چشمان گیسو پایین آورد و با تحکم گفت:
    - نمیرم!
    گیسو به سمت مخالف برگشت و خواست مسیرش را عوض کند که اوتانا در عرض یک پلک‌بر‌هم‌زدن، روبه‌رویش ایستاد. گیسو باز نگاهش را از اوتانا گرفت که اوتانا با دستش چانه‌ی گیسو را گرفت و آرام سرش را بالا آورد و با لحن آرامی گفت:
    - یعنی این‌قدر از من بدت میاد؟
    گیسو ناخودآگاه به چشمان اوتانا خیره شد. چشمان او مثل قبل نبود؛ دیگر آن موذی‌گری و شیطنت سابق را نداشت. چیز دیگری در چشمانش موج می‌زد؛ چیزی مثل غم و ناراحتی!
    اوتانا آرام چانه‌ی گیسو را رها کرد و لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت:
    - نباید اون حرف رو می‌زدی؛ حداقل نه به منی که بعد از دیدن چشم‌هات، تمام تلاشش رو کرد که یه انسان باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو متعجب به چشمان اوتانا خیره شد‌. اوتانا که نگاه گیسو را روی خودش دید، آرام گفت:
    - میشه بریم یه گوشه حرف بزنیم؟
    گیسو با صدای تحلیل‌رفته‌ای لب زد:
    - اما حلما...
    اوتانا وسط حرف گیسو پرید و گفت:
    - قول میدم زود تمومش کنم.
    مکثی کرد و با تردید سری تکان داد. اوتانا لبخند محوی زد و دست گیسو را گرفت و به سمت جایی که فقط خودش می‌دانست، راه افتاد.
    ***
    گیسو از بالای کوه به دور و برش نگاه کرد و بدون آنکه به اوتانا نگاهی بیندازد، گفت:
    - حالا نمی‌خوای بگی چرا اومدیم این بالا؟
    اوتانا روی تکه‌سنگی نشست و به پایین کوه خیره شد و اشاره‌ای به کنارش کرد و گفت:
    - بشین.
    گیسو عصبی به اوتانا زل زد و گفت:
    - هرچقدر بیشتر وقت تلف کنیم، ممکنه اون‌ها بلای بیشتری سر حلما بیارن. اون‌وقت تو از من می‌خوای کنارت بشینم و از منظره لـ*ـذت ببرم؟
    اوتانا انگشت اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و گفت:
    - هیس! بشین اینجا کارت دارم آخرین برگزیده!
    گیسو با بغض به اوتانا خیره شد و خواست چیزی بگوید که اوتانا به روبه‌رو خیره شد و گفت:
    - اگه می‌خوای بگی که انسانیت و لطف و مهربونی حالیم نیست، باید بگم که یه‌ بار گفتیش؛ لازم نیست دوباره اون رو بکوبی تو سرم!
    سرش را بالا آورد و به گیسویی که بالای سرش ایستاده بود، خیره شد و گفت:
    - می‌شینی یا بلند شم؟
    گیسو کلافه هوفی کشید و کنار اوتانا روی سنگی نشست و گفت:
    - خب؟
    اوتانا در یک آن سریع به سمت گیسو برگشت و بدون هیچ مکثی گفت:
    - اصلاً مگه تو می‌دونی قلعه‌ی سیاه کجاست که سرت رو انداختی پایین و می‌خواستی بری سمت ناکجاآباد؟
    گیسو نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی گفت:
    - پیداش می‌کنم.
    اوتانا کلافه سری به طرفین تکان داد و عصبی گفت:
    - فکر کردی قلعه‌ی سیاه خونه‌ی خالته که هروقت نتونستی پیداش کنی، زنگ بزنی ازش بپرسی یا تو نقشه سرچ کنی؟
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - نه خانم برگزیده! به این آسونی‌ها که فکر می‌کنی نیست! قلعه‌ی سیاه آدرس مشخصی نداره که بتونی خیلی راحت پیداش کنی.
    باز مکث کرد و ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - اصلاً اگه پیداش کردی و به اونجا رسیدی، بازم فکر می‌کنی اونجا خونه‌ی داییته که رفتی اونجا زنگ رو بزنی و در رو برات باز کنن و با روی خوش ازت استقبال به عمل بیاد؟
    دوباره لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
    - باز هم نه مادمازل! شما باید اول یه نقشه‌ی درست و حسابی بکشی و بعد بری قلعه‌ی سیاه و از قدرتمندترین جادوگر‌های تاریخ بازدید به عمل بیاری.
    در مدتی که اوتانا حرف می‌زد، گیسو با تعجب به او خیره شده بود و چشم از او برنمی‌داشت. اوتانا نگاه گیسو را که دید، دیگر به آن بحث ادامه نداد و با صدای آرامی گفت:
    - درسته که پنج قرن از وقتی که طلسم شدم، می‌گذره. درسته که من هرماه به یه حیوون وحشی تبدیل میشم. درسته که آدم‌های زیادی رو کشتم. درسته که تو این مدتی که زنده بودم، تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که چجوری خوش بگذرونم. همه این‌ها درست...
    مکثی کرد و با لبخند تلخی ادامه داد:
    - ولی من هیچ‌وقت به اینکه یه آدم نیستم، فکر نکردم. من همیشه دلم می‌خواست زندگی کنم. دلم می‌خواست برگردم به همونی که بودم. دلم می‌خواست کنار پدرم باشم. دلم می‌خواست کسی که دوستش دارم رو همون‌موقع می‌دیدم؛ شاید اگه همون‌موقع می‌دیدمش، هیچ‌وقت هیچ‌کدوم اون اتفاق‌ها نمیفتاد!
    لحظه‌ای مکث کرد و به چشمان سبزرنگ گیسو خیره شد و با صدای آرامی گفت:
    - تو هیچ‌وقت نمی‌تونی بفهمی که چطور من تبدیل به یه همچین آدمی شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو بهت‌زده به اوتانا خیره شده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. هیچ‌وقت باورش نمی‌شد همان اوتانایی که نزدیک بود او را بکشد، یک روز کنارش بنشیند و چنین حرف‌هایی به او بزند. هیچ‌گاه حتی به ذهنش هم خطور نمی‌کرد یک روز برسد که لبخندی تلخ، جای آن لبخند موذیانه و شیطنت‌آمیز همیشگی‌اش را بگیرد.
    اوتانا که متوجه نگاه گیسو شده بود، تای ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی که همان موذی‌گری‌های سابق را داشت، به او خیره شد و با شیطنت گفت:
    - می‌دونم خیلی جذابم؛ ولی اگه این‌قدر نگاهم کنی، تموم میشم‌ها!
    گیسو سرش را به نشانه‌ی تأسف به طرفین تکان داد و نگاهش را از اوتانا گرفت و چیزی نگفت.
    اوتانا خنده‌ای سرداد و سرش را کمی مایل کرد و گفت:
    - گیسو؟
    گیسو به سمت اوتانا برگشت و سؤالی نگاهش کرد. اوتانا که نگاه گیسو را دید، ادامه داد:
    - الان باید مثل یه برگزیده‌ی خوب، با من بیای تا من برسونمت خونه و بعد آماده شی که فردا بریم سفر.
    گیسو سریع گفت:
    - اگه...
    اوتانا مثل گیسو سریع به میان حرفش پرید و گفت:
    - نه دیگه! ولی و اما و اگه نداریم. چی گفتم؟
    مکثی کرد و خودش ادامه داد:
    - گفتم مثل یه برگزیده‌ی خوب! یه برگزیده‌ی خوب، همیشه به حرف بزرگ‌ترش گوش می‌کنه.
    لبخند محوی روی لب‌های گیسو نشست که از چشمان اوتانا دور نماند. اوتانا با دیدن لبخند گیسو، خندید و گفت:
    - حالا بریم؟
    گیسو نگاهی به اوتانا انداخت و با لحن آرامی گفت:
    - یه قولی بهم میدی؟
    اوتانا چشمانش را ریز کرد و لب زد:
    - چه قولی؟
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد و با تردید ادامه داد:
    - اینکه حلما رو پیدا کنی.
    اوتانا مکثی کرد و لبخندی به روی گیسو زد و چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد و آرام لب زد:
    - قول میدم!
    گیسو لبخندی زد و با لحن آرامی گفت:
    - حالا بریم!
    ***
    عصبی کنار پنجره رفت و به آسمان تاریک و ابری شب خیره شده بود. فردا روزی بود که باید می‌رفتند و نمی‌دانست به بقیه چه باید بگوید. با انگشتانش سرش را خاراند و باز به آسمان خیره شد. اصلاً پدر و مادر خودش هیچ، به پدر و مادر حلما چه بگوید که در آن مدت نگران او نشوند.
    کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و با فکری که ناگهانی به سرش زد، به سمت تلفنش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    تلفنش را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره‌ی مادر حلما را گرفت. بعد از چندبوق، صدای مادر حلما در گوش‌های گیسو پیچید:
    - الو؟
    با شنیدن صدای مادر حلما، گیسو لحظه‌ای مکث کرد. گویی برای لحظه‌ای تمام دروغ‌هایی که می‌خواست بگوید، از ذهنش پریده بود. کف دستش عرق کرد و با تردید روی تخت نشست.
    - الو؟ گیسوجان؟
    گیسو با صدازدن‌های مکرر مادر حلما به خودش آمد و دستپاچه گفت:
    - الو سلام! خوبین خاله؟
    مادر حلما با خوش‌رویی جواب داد:
    - سلام عزیزم. قربونت برم! تو خوبی؟ حلما پیشته؟
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و به سختی لب زد:
    - بله ممنون خوبم. آره حلما هم پیشمه ولی خوابیده.
    مادر حلما با تعجب پرسید:
    - الان مگه وقت خوابه؟ بیدارش کن و بگو بیاد خونه.
    گیسو با تته‌پته گفت:
    - آخه...می‌دونین؟ چی...چیزه...فردا قراره به یه اردوی چندروزه بریم؛ اجازه می‌دین حلما پیشم بمونه و بعد با هم بریم؟
    تعجب در صدای مادر حلما چندبرابر شد.
    - چی؟ اردو؟! حلما راجع به این بهم چیزی نگفته بود.
    گیسو باز با تردید مکث کرد و نفس عمیقی کشید و با تعجب ساختگی گفت:
    - جدی؟ مگه میشه نگفته باشه؟ لابد یادش رفته.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - حالا میشه لطفاً اجازه بدین اینجا بمونه و با هم بریم اردو؟ آخه بدون حلما خوش نمی‌گذره!
    کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید. از اینکه دروغ بگوید، متنفر بود و الان از خودش هم بدش آمده بود که مجبور به دروغ‌گفتن شده بود.
    مادر حلما کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - آخه گیسو جان! حلما که با خودش لباس نداره.
    دوباره مکث کرد و سریع پرسید:
    - وایسا ببینم! اصلاً کجا می‌خواین برین؟ کی برمی‌گردین؟
    گیسو شوکه به دیوار روبه‌رویش خیره شد. اصلاً به اینکه کجا قرار است بروند و کی برمی‌گردند، فکر نکرده بود. فکر کرد و فکر کرد. باید سریع یک مکان و زمان خاصی را به مادر حلما می‌گفت؛ اما نمی‌دانست سفرش چقدر طول خواهد کشید. اصلاً اگر بیشتر از زمانی که می‌گفت، طول می‌کشید چه؟ اگر پدر و مادر خودش و حلما نگران می‌شدند چه؟
    صدازدن‌های مادر حلما از پشت خط، گیسو را از فکر بیرون آورد و سریع و با تته‌پته گفت:
    - ی...یه اردوی د...ده‌روزه به مشهده.
    مادر حلما خواست چیزی بگوید، که گیسو سریع پرید به میان حرفش و گفت:
    - لطفاً به‌خاطر من اجازه بدین دیگه!
    مادر حلما با کلافگی گفت:
    - خیلی‌خب! خیلی‌خب! فقط به اون دختره بگو وقتی برگشت، من می‌دونم و اون!
    گیسو با بغض زمزمه کرد:
    - باید برگرده تا شما بدونید و اون.
    مادر حلما متعجب پرسید:
    - چی؟!
    گیسو دستپاچه گفت:
    - هیچی خاله! هیچی!
    مادر حلما تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - مراقب خودتون باشید‌ها! هله‌هوله هم نخورین که یه‌موقع مریض نشین.
    - چشم! چشم!
    مادر حلما با مهربانی گفت:
    - چشمت بی‌بلا عزیزم.
    مکثی کرد و سریع گفت:
    - راستی گیسوجان! هروقت حلما بیدار شد، بگو یه زنگ بهم بزنه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو آهی کشید و با صدای آرامی گفت:
    - چشم خاله! کاری ندارین؟
    - نه دیگه گلم. مراقب خودتون باشین! خداحافظ!
    بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و تلفنش را آرام پایین آورد‌. حالا چطور باید به پدر و مادرش می‌گفت؟ به همین‌چیزها فکر می‌کرد، که با صدای مادرش به خودش آمد‌.
    - گیسو؟ بیا شام بخور‌.
    لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
    - چشم! الان میام.
    تلفنش را روی تخت انداخت و از اتاقش بیرون رفت. آقابهزاد هنوز با او سرسنگین بود و درست و حسابی با او حرف نمی‌زد. با قدم‌های آرام به سمت میز رفت و روی صندلی کنار آقابهزاد نشست. آقابهزاد بدون اینکه توجهی به گیسو کند، سرگرم غذاخوردن بود.
    گیسو سرش را پایین انداخت و به آرامی برای خودش عدسی ریخت. چند قاشق از عدسی‌اش خورد و آرام سرش را بالا آورد و رو به پدرش با تردید گفت:
    - بابایی؟
    آقابهزاد بدون آنکه نگاهی به گیسو بیاندازد، با لحن سردی گفت:
    - بله؟
    گیسو لبش را با زبانش تر کرد و به سمت پدرش برگشت و گفت:
    - هنوز از دست من عصبانی‌اید؟
    آقابهزاد جرعه‌ای از آب درون لیوان را نوشید.
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    گیسو کلافه تکانی به خود داد و لب زد:
    - بابا باور کن اون‌جور که شما فکر می‌کنین، نیست.
    آقابهزاد سرش را به سمت گیسو برگرداند و با لحن خشکی گفت:
    - پس چه‌جوریه؟
    گیسو آب دهانش را فرو خورد.
    - قول میدم همه‌چی رو بهتون بگم؛ ولی الان نه! لطفاً بهم اعتماد داشته باش بابا!
    آقابهزاد پوزخندی زد و تکه‌ای نان در دهانش گذاشت. گیسو ملتمس به سمت مادرش گفت:
    - مامان تو یه‌چی بگو!
    فاطمه‌خانم با کلافگی گفت:
    - من چی بگم؟ خودت باید درستش کنی.
    گیسو دوباره به سمت آقابهزاد برگشت و لب زد:
    - بابا لطفاً! باید قبل اینکه برم باهام آشتی کنی.
    آقابهزاد سرش را بالا آورد و با صدایی که کنترلش می‌کرد تا بالا نرود، گفت:
    - کجا به‌سلامتی؟
    گیسو شوکه‌شده به پدرش نگاه می‌کرد. طبق نقشه‌اش نباید الان می‌گفت. لب پایینش را به دندان گرفت و با تردید و تته‌پته لب زد:
    - ق...قراره فردا از ‌طر...طرف دانشگاه ب....بریم اردو.
    آقابهزاد با عصبانیت گفت:
    - اون‌وقت با اجازه‌ی کی؟
    گیسو یک‌بار چشمانش را باز و بسته کرد و سریع گفت:
    - البته اگه شما اجازه بدین!
    آقابهزاد دستش را با دستمال پاک کرد و درحالی‌که از روی صندلی بلند می‌شد، گفت:
    - من اجازه نمیدم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو از روی صندلی بلند شد و دنبال آقابهزاد به هال رفت و گفت:
    - بابا لطفاً بذار برم!
    آقابهزاد روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد و گفت:
    - پس به‌خاطر همین بود که می‌خواستی آشتی کنی؟ فکر کردم سرت به سنگ خورده!
    گیسو کنار پدرش روی مبل نشست و ملتمس گفت:
    - بذار برم بابا! همه‌ی دوست‌هام هستن.
    آقابهزاد درحالی‌که به مستند پخش‌شده از تلویزیون چشم دوخته بود، پرسید:
    - کجا قراره ببرنتون؟
    لبخندی روی لب‌های گیسو نشست.
    - یه اردوی ده‌روزه به مشهده.
    آقابهزاد کانال تلویزیون را جابه‌جا کرد و بدون اینکه نگاهش را به سمت گیسو سوق دهد، گفت:
    - باشه برو.
    گیسو سرجایش نیم‌خیز شد و خواست گونه‌ی پدرش را ببوسد که آقابهزاد سریع به سمتش برگشت و تهدیدوار گفت:
    - فقط به شرطی که وقتی برگشتی، همه‌چی رو برام توضیح بدی.
    گیسو آرام خندید و گفت:
    - چشم باباجونم! چشم!
    دوباره به سمت گونه‌ی پدرش نیم‌خیز شد و این‌بار بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی پدرش نشاند.
    - خیلی دوستت دارم بابایی!
    فاطمه‌خانم سریع از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
    - صبر کن ببینم! چرا زودتر نگفتی؟
    گیسو به سمت مادرش برگشت و لب برچید و گفت:
    - یهویی شد خب.
    فاطمه‌خانم سرش را تکان داد و گفت:
    - باشه.
    گیسو متعجب به مادرش که به سمت آشپزخانه می‌رفت تا ظرف‌ها را بشوید، نگاه کرد و با تردید لب زد:
    - یعنی شما هم راضی‌ای مامان؟
    فاطمه‌خانم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب چی‌کار کنم؟ هرجا می‌خوای بری، برو.
    لبخند دندان‌نمایی روی لب‌های گیسو نشست. باورش نمی‌شد این‌قدر سریع به او اجازه بدهند. مخصوصاً انتظار نداشت مادرش که این‌قدر با رفتن به خانه حاج‌احمد مخالفت کرد، به این راحتی به او اجازه‌ی رفتن دهد. شانه‌ای بالا انداخت و سعی کرد به این‌چیز‌ها فکر نکند‌.
    کنار پدرش نشسته و تلویزیون می‌دید که فاطمه‌خانم درحالی‌که روی مبل تک‌نفره می‌نشست، گفت:
    - گوشیت داره زنگ می‌خوره. برو ببین کیه.
    گیسو نگاهش را از تلویزیون گرفت و گوشش را تیز کرد؛ اما هرچه تلاش کرد، صدایی نشنید. متعجب گفت:
    - صدایی نمیاد.
    فاطمه‌خانم مصرانه لب زد:
    - من شنیدم؛ برو ببین کیه.
    گیسو با تردید سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت‌. نگاهی به تلفنش که روی تخت افتاده بود و صفحه‌اش روشن شده بود، انداخت. به سمت تلفنش رفت و از روی تخت آن را برداشت و نگاه دیگری به صفحه‌اش انداخت. نام «سیاوش» روی صفحه خودنمایی می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - الو؟
    صدای سیاوش در گوشش پیچید:
    - الو گیسو آماده‌ای؟
    گیسو با تردید لب زد:
    - واسه چی؟
    سیاوش سریع گفت:
    - همین امشب باید راه بیفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو با تعجب گفت:
    - چی؟ من الان چطوری بیام بیرون؟ به خونوادم گفتم که فردا صبح قراره بریم.
    سیاوش با عجله گفت:
    - باید هرچه سریع‌تر خودمون رو به کوه المپ (المپوس) یونان برسونیم و دایناگن رو پیدا کنیم.
    - چرا؟ مگه چی‌شده؟
    سیاوش لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
    - اورفئوس و لایکائون و واران فعالیت‌هاشون رو بیشتر کردن و دارن به اینجا نزدیک و نزدیک‌تر میشن. می‌دونی که این یعنی چی؟
    گیسو چندثانیه مکث کرد و با ناباوری زمزمه کرد:
    - این یعنی خیلی به کابوسی که دیدم، نزدیکیم!
    - آره! اوتانا داره میاد دنبالت و فکر کنم تا چنددقیقه دیگه دم در خونتون باشه. سریع وسایلت رو جمع کن و یه‌جوری برو تو ماشین و با هم برین فرودگاه.
    گیسو با تردید پرسید:
    - شماها نمیاین؟
    - ماهم خودمون رو تا قبل از پرواز می‌رسونیم.
    گیسو آرام سرش را تکان داد و گفت:
    - باشه! پس من برم و وسایلم رو جمع کنم. خداحافظ!
    - خداحافظ!
    تلفن را گوشه‌ای گذاشت و سریع و بدون سر و صدا کوله‌پشتی‌ای را برداشت و چنددست لباس ضروری و شارژر و چراغ‌قوه و وسایل دیگر را در آن جای داد. خودش هم سریع لباسش را با مانتو و شلوار راحتی‌ای عوض کرد و کاپشنش را هم روی تختش گذاشت که قبل از رفتن برش دارد. سریع با یادآوری چاقویی که قبلاً خریده بود، به سمت کشوی کمدش رفت و چاقوی جیبی را برداشت و در جیب شلوارش گذاشت.
    سریع به سمت پنجره رفت و با دیدن ماشین اوتانا که زیر پنجره پارک کرده بود و با دیدن گیسو برایش چراغ زد، به این فکر افتاد که چطور باید از خانه بیرون برود. از پنجره نمی‌توانست برود‌. چون فاصله‌اش زیاد بود و از در خانه هم که نمی‌شد؛ پدر و مادرش بیدار بودند و می‌فهمیدند که گیسو دارد از خانه بیرون می‌رود.
    کلافه و عصبی به این چیز‌ها فکر می‌کرد، که تلفنش زنگ خورد. سریع به سمتش رفت و با دیدن نام «اوتانا» سریع جواب داد:
    - الو؟
    - بیا پایین دیگه.
    گیسو با استرس به در خیره شد و با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد، لب زد:
    - نمی‌تونم از در بیام؛ مامانم‌اینا بیدارن هنوز!
    اوتانا خیلی ریلکس گفت:
    - خب از پنجره بیا!
    گیسو درحالی‌که سعی می‌کرد صدایش را کنترل کند تا سر اوتانا داد نزند، گفت:
    - من چجوری از این فاصله بپرم؟
    اوتانا ابرویی بالا انداخت.
    - بیام؟
    گیسو با تردید گفت:
    - کجا؟
    اوتانا کمی خندید و گفت:
    - دارم میام.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا