با صدای در چشامو باز کردم...گیج شده بودم...گردن دردم نشون از خواب بردنم پشت در بود...
با گیجی از جام بلند شدمو درو باز کردم..
-سلام خوبی؟؟؟
دستمو روی پلکام فشردم..
-خوبم..کی اومدی؟
-خواب بودی؟؟ الان اومدم...
-اره خوابم بـرده بود...
نگاهی بهم انداخت و اومد داخل...
-خبریه؟؟؟
نگاهش روی برگه های روی عسلی افتاد..
-اینا چیه؟؟؟
لبخندی زدم و به سمتش رفتم
-رفته بودم آزمایش بدم...جوابش امروز اومد.
با دقت زیاد نگاهش میکرد...
-زنان وزا...
-اره...رفتم زنان و زایمان.
با بهت نگام کرد...از عکس العملش میترسیدم...از اینکه نخوادش..
-آبیش...
به شکم برامدم نگاه کرد...خیلی کم بود! خب طبیعی هم هست...من فقط سه هفتم بود.
جلو اومد و با احتیاط بقلم کرد...
-آبیش نمیدونم چی بگم...خیلی خوشحالم...دلم میخواد داد بزنم.
بعد این همه مدت قهقه ای سر دادم...
من بازم داشتم خانواده دار میشدم...خدا داشت کمکم میکرد برای زندگی دوباره!
-دختره یا پسر؟؟؟
با تعجب نگاهش کردم.
-من فقط سه هفته!
از حواس پرتیش خندید...
-باید جشن بگیریم
دوباره بقلم کردو برد بالای سرش و همین جوری منو میچرخوند...
-نکن رادین...نکن!
چشمم به در باز اتاق خورد...هیراد رو به روی اتاق به دیوار تکیه زده بودو دستشو روی سرش گذاشته بود...
چشمامون که به هم خورد و اون از جاش بلند شد و رفت...
قلبم فشرده شد...ولی من حق نداشتم یه کسی جز رادین فکر کنم...شوهر قانونی...و دومم!
با لبخند منو روی زمین گذاشت و دستمو کشید...
از پله ها پایین اومدیدمو رو به روی سالن نشیمن ایستادیم...
-فرهاد؟؟؟
-چی شده پسر؟!
داخل شدیمو کنار هم روی یک مبل دو نفری نشستیم...سالن بزرگ بود برای همین سه دست مبلمان چیده شده بود...
و ما الان روی ست آبی فیروزه ای نشسته بودیم.
-چی شده؟؟
رادین اخمی به صورتش داد...نه به اون همه ذوق و شوق...نه به الان.
-میخوام با آبیش بریم شمال...برای تنوع...خواستم گفته باشم که برام برنامه نریزی.
فرهاد اخمی به چهرش داد...
-تازه از مسافرت برگشتین...باز میخواید برید؟؟کارا عقب میمونه.
رادین کلافه از اینکه حرفشو گوش نداده با صدای بلندتری شروع کرد به حرف زدن.
-اون سفر کاری بود...این هم حق ماست که دو تایی هر کجا که دلامون میخواد بریم! من فقط خواستم بهت گفته باشم....برگشتمونم مشخص نیست...
دلیل اصرار رادین رو میفهمیدم... اونم نمیخواست کسی بویی از این بچه ببره...فرهاد سکوت کرده بود...چیزی نگفت که باز رادین ادامه داد.
-وقتی هم برگشتیم میریم دنبال خونه...
از جاش بلند شدو بهم اشاره کرد همراهش برم.
-آبیش!؟
برگشتمو به صورت چروک و خط خطی فرهاد زل زدم....کار من همیشه زل زدن بود!
-کجا بودی؟
ابروهامو در هم کشیدم...سعی کردم جوابی ندم تا بعدا شرمنده ی قیافش نشم!
بنابراین دنبال رادین راه افتادم و دستمو دور بازوش حلقه کردم.
با گیجی از جام بلند شدمو درو باز کردم..
-سلام خوبی؟؟؟
دستمو روی پلکام فشردم..
-خوبم..کی اومدی؟
-خواب بودی؟؟ الان اومدم...
-اره خوابم بـرده بود...
نگاهی بهم انداخت و اومد داخل...
-خبریه؟؟؟
نگاهش روی برگه های روی عسلی افتاد..
-اینا چیه؟؟؟
لبخندی زدم و به سمتش رفتم
-رفته بودم آزمایش بدم...جوابش امروز اومد.
با دقت زیاد نگاهش میکرد...
-زنان وزا...
-اره...رفتم زنان و زایمان.
با بهت نگام کرد...از عکس العملش میترسیدم...از اینکه نخوادش..
-آبیش...
به شکم برامدم نگاه کرد...خیلی کم بود! خب طبیعی هم هست...من فقط سه هفتم بود.
جلو اومد و با احتیاط بقلم کرد...
-آبیش نمیدونم چی بگم...خیلی خوشحالم...دلم میخواد داد بزنم.
بعد این همه مدت قهقه ای سر دادم...
من بازم داشتم خانواده دار میشدم...خدا داشت کمکم میکرد برای زندگی دوباره!
-دختره یا پسر؟؟؟
با تعجب نگاهش کردم.
-من فقط سه هفته!
از حواس پرتیش خندید...
-باید جشن بگیریم
دوباره بقلم کردو برد بالای سرش و همین جوری منو میچرخوند...
-نکن رادین...نکن!
چشمم به در باز اتاق خورد...هیراد رو به روی اتاق به دیوار تکیه زده بودو دستشو روی سرش گذاشته بود...
چشمامون که به هم خورد و اون از جاش بلند شد و رفت...
قلبم فشرده شد...ولی من حق نداشتم یه کسی جز رادین فکر کنم...شوهر قانونی...و دومم!
با لبخند منو روی زمین گذاشت و دستمو کشید...
از پله ها پایین اومدیدمو رو به روی سالن نشیمن ایستادیم...
-فرهاد؟؟؟
-چی شده پسر؟!
داخل شدیمو کنار هم روی یک مبل دو نفری نشستیم...سالن بزرگ بود برای همین سه دست مبلمان چیده شده بود...
و ما الان روی ست آبی فیروزه ای نشسته بودیم.
-چی شده؟؟
رادین اخمی به صورتش داد...نه به اون همه ذوق و شوق...نه به الان.
-میخوام با آبیش بریم شمال...برای تنوع...خواستم گفته باشم که برام برنامه نریزی.
فرهاد اخمی به چهرش داد...
-تازه از مسافرت برگشتین...باز میخواید برید؟؟کارا عقب میمونه.
رادین کلافه از اینکه حرفشو گوش نداده با صدای بلندتری شروع کرد به حرف زدن.
-اون سفر کاری بود...این هم حق ماست که دو تایی هر کجا که دلامون میخواد بریم! من فقط خواستم بهت گفته باشم....برگشتمونم مشخص نیست...
دلیل اصرار رادین رو میفهمیدم... اونم نمیخواست کسی بویی از این بچه ببره...فرهاد سکوت کرده بود...چیزی نگفت که باز رادین ادامه داد.
-وقتی هم برگشتیم میریم دنبال خونه...
از جاش بلند شدو بهم اشاره کرد همراهش برم.
-آبیش!؟
برگشتمو به صورت چروک و خط خطی فرهاد زل زدم....کار من همیشه زل زدن بود!
-کجا بودی؟
ابروهامو در هم کشیدم...سعی کردم جوابی ندم تا بعدا شرمنده ی قیافش نشم!
بنابراین دنبال رادین راه افتادم و دستمو دور بازوش حلقه کردم.
آخرین ویرایش: