کامل شده رمان محکومم به اعدام |F.kکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو میپسندید؟

  • بله

    رای: 9 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
با صدای در چشامو باز کردم...گیج شده بودم...گردن دردم نشون از خواب بردنم پشت در بود...
با گیجی از جام بلند شدمو درو باز کردم..
-سلام خوبی؟؟؟
دستمو روی پلکام فشردم..
-خوبم..کی اومدی؟
-خواب بودی؟؟ الان اومدم...
-اره خوابم بـرده بود...
نگاهی بهم انداخت و اومد داخل...
-خبریه؟؟؟
نگاهش روی برگه های روی عسلی افتاد..
-اینا چیه؟؟؟
لبخندی زدم و به سمتش رفتم
-رفته بودم آزمایش بدم...جوابش امروز اومد.
با دقت زیاد نگاهش میکرد...
-زنان وزا...
-اره...رفتم زنان و زایمان.
با بهت نگام کرد...از عکس العملش میترسیدم...از اینکه نخوادش..
-آبیش...
به شکم برامدم نگاه کرد...خیلی کم بود! خب طبیعی هم هست...من فقط سه هفتم بود.
جلو اومد و با احتیاط بقلم کرد...
-آبیش نمیدونم چی بگم...خیلی خوشحالم...دلم میخواد داد بزنم.
بعد این همه مدت قهقه ای سر دادم...
من بازم داشتم خانواده دار میشدم...خدا داشت کمکم میکرد برای زندگی دوباره!
-دختره یا پسر؟؟؟
با تعجب نگاهش کردم.
-من فقط سه هفته!
از حواس پرتیش خندید...
-باید جشن بگیریم
دوباره بقلم کردو برد بالای سرش و همین جوری منو میچرخوند...
-نکن رادین...نکن!
چشمم به در باز اتاق خورد...هیراد رو به روی اتاق به دیوار تکیه زده بودو دستشو روی سرش گذاشته بود...
چشمامون که به هم خورد و اون از جاش بلند شد و رفت...
قلبم فشرده شد...ولی من حق نداشتم یه کسی جز رادین فکر کنم...شوهر قانونی‌‌‌...و دومم!
با لبخند منو روی زمین گذاشت و دستمو کشید...
از پله ها پایین اومدیدمو رو به روی سالن نشیمن ایستادیم...
-فرهاد؟؟؟
-چی شده پسر؟!
داخل شدیمو کنار هم روی یک مبل دو نفری نشستیم...سالن بزرگ بود برای همین سه دست مبلمان چیده شده بود...
و ما الان روی ست آبی فیروزه ای نشسته بودیم.
-چی شده؟؟
رادین اخمی به صورتش داد...نه به اون همه ذوق و شوق...نه به الان.
-میخوام با آبیش بریم شمال...برای تنوع...خواستم گفته باشم که برام برنامه نریزی.
فرهاد اخمی به چهرش داد...
-تازه از مسافرت برگشتین...باز میخواید برید؟؟کارا عقب میمونه.
رادین کلافه از اینکه حرفشو گوش نداده با صدای بلندتری شروع کرد به حرف زدن.
-اون سفر کاری بود...این هم حق ماست که دو تایی هر کجا که دلامون میخواد بریم! من فقط خواستم بهت گفته باشم....برگشتمونم مشخص نیست...
دلیل اصرار رادین رو میفهمیدم... اونم نمیخواست کسی بویی از این بچه ببره...فرهاد سکوت کرده بود...چیزی نگفت که باز رادین ادامه داد.
-وقتی هم برگشتیم میریم دنبال خونه...
از جاش بلند شدو بهم اشاره کرد همراهش برم.
-آبیش!؟
برگشتمو به صورت چروک و خط خطی فرهاد زل زدم....کار من همیشه زل زدن بود!
-کجا بودی؟
ابروهامو در هم کشیدم...سعی کردم جوابی ندم تا بعدا شرمنده ی قیافش نشم!
بنابراین دنبال رادین راه افتادم و دستمو دور بازوش حلقه کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    از عمارت که زدیم بیرون رفت سمت بوگاتی آلبالویی رنگش...
    پشتش نشستیم که شروع کرد به حرف زدن
    -اول بریم چند تا بسپریم برای خونه...
    سرمو تکون دادم تا بقیه شو هم بشنوم.
    -بعدش میریم خرید و شام....
    -باشه...کار خاصی میخوای انجام بدی؟
    همون طور که دور میزد تا ماشین رو از باغ ببره بیرون برگشتو نگاهم کرد...
    -نه چه طور؟
    -در مورد این مسافرت میگم...ما که تازه اومدیم.
    مشغول کارش شد ...
    -نه کاری ندارم...میخوام ابو هوا عوض کنیم...
    گنگ نگاش کردم...مگه توی ایتالیا عوض نکردیم؟!
    سکوت کردم....ولی باز خودش صحبت رو پیش کشید...
    -اسمشو چی بذاریم؟؟؟
    چشامو گرد کردم...چقد عجول بود...
    -هنوز که مشخص نیست دختره یا پسر...
    از باغ که خارج شدیم گاز داد و من کمربندمو بستم.
    -بذار ببینم...
    کمی تو خودش رفت و من فکر کردم دست برداشته...دستشو به لبه ی پنجره تیکه دادو همون طور که با ل*بش باز میکرد گفت.
    -اگه پسر شد...آرسین....ینی پسر آریایی...
    با کنجکاوی سرمو جلوتر بردم و به چهره ی جدیش نگاه کردم...
    -اگه دختر بود چی؟
    -وانیا...ینی هدیه ی بزرگ خدا...
    چه قدر زیبا بودن هر دو...بدون مخالفت سر جام برگشتمو چشامو بستم...
    وانیا...لبخندی روی ل*بام شکل گرفت....از این یکی خیلی خوشم میومد...کاش دختر بود!
    -رسیدیم...
    چشامو باز کردمو به اطراف خیره شدم...یه ساختمون شیک و با نمای شیشه ای...
    -مسکن ایران...
    چشم از نوشته گرفتمو پیاده شدم...
    رادین جلوتر جلوی در ایستاده بود...کنارش مکث کردم تا با هم داخل شیم...
    وارد که شدیم با باد کولر انگار که یخ گذاشته باشن روی پیشونیم....یه لذتی بردم که توی ماشین با کولرش نبردم...
    به مرد مسنی که به احتراممون پاشد سلام کردمو به جایی که اشاره میکرد نشستیم.
    -خب...یه راست بریم سر خونه...چه خونه ای مد نظرتونه؟
    رادین به من نگاهی کردو شروع کرد به صحبت.
    -نه کوچیک نه بزرگ...
    -مثل قبل ویلا باشه؟
    اینبار من جوابشو دادم..
    -نه...یه آپارتمان ۳۰۰متری...ادماش هم مرتب باشن ...کلا محله ی آروم و ساکتی باشه...
    رادین سری تکون داد و حرفامو تایید کرد...
    -چند نفرید؟
    از ادمای رادین کم شد و همچنان جدی ادامه داد.
    -به زودی سه تا میشیم.
    مرد خم شد تا شکم باد کرده ی منو ببینه...ولی خب مشخص نبود...رادین از این حرکت قرمز شدو چیزی نگفت...ولی خیلی زود از اونجا زد بیرون.
    منم دنبالش بلند شدمو از مرد خداحافظی کردم.
    -رادین؟؟وایسا..میخوای منو بذاری و بری؟
    سرجاش موند تا منم نزدیک شم و بعد با هم به سمت ماشین رفتیم...
    درو محکم به هم کوبید...منم جا خوردمو پریدم بالا...چش بود؟!
    -چیزی شده؟؟
    -از این مرده خوشم نیومد...بریم یه جای دیگه. رو مال مردم چشم داره
    مبهوت دستمو از روی دستش برداشتمو شروع کردم به وارسی ناخونام...
    جدیدا چقدر افکارم خانومانه و لطیف شده...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    با پاشیدن قطرات آب به سمت پنجره نگاهمو به آسمون دوختم...
    بارون میومد....

    when you're ready come and get it-

    وقتی اماده ای بیا و بگیرش

    na na na

    نا نا نا

    when you're re-e-e-dy

    وقتی اماده ای

    برگشتم و به صورت اخموی رادین نگاه کردم...هیچ وقت در برخودش با خودم ندیدم اینقد اخم داشته باشه....

    you ain’t gotta worry it’s an open invitation

    تو هیچ وقت نگران نمیشی اون یه دعوته دوباره ست

    i’ll be sittin’ right here real patient

    من دقیق همین جا با بردباری کامل میشینم

    all day all night i’ll be waitin’ standby

    تمام روز و تمام شب من همین جا منتظر و اماده به کارم

    منم همین بودم...روز و شب فقط کار میکردم ...دست به هر کاری میزدم تا بتونم به هدفم برسم

    can’t stop because i love it, hate the way i love you

    نمیتونم متوقف شم چون عاشقشم...متنفرم از اون جوری که دوست دارم

    all day all night maybe i’m addicted for life, no lie.

    تمام روز و شب شاید من با زندگی خو گرفتم...نه دروغ

    i’m not too shy to show i love you, i got no regrets.

    من که خجالتی نیستم تا نشونت بدم عاشقتم...من پشیمون نمیشم

    i love you much to, much to hide you, this love ain’t
    finished yet. this love ain’t finished yet…

    من خیلی دوست دارم بیشتر از اینکه تو رو مخفی کنم....این عشق هنوز تموم نشده....این عشق هنوز تموم نشده

    هنوز عشق هیراد توی وجودم بود...نه تنها کم نشده بود...بلکه بیشتر هم میشد...آتیشش فقط وجودمو میسوزونه...کسی هم خبر نداره!

    so baby whenever you’re ready…

    خب عشقم هر وقت اماده ای

    when you're ready come and get it

    وقتی اماده ای بیا و بگیرش

    na na na

    نا نا نا

    when you're re-e-e-dy

    وقتی اماده ای

    ولی هیراد آماده بود بیاد و قلبمو بگیره؟؟؟ نه...دیگه دیر بود! قلب من باید بازیچه ی شوهرم باشه....دست رادین باشه...
    همون طور که یه زمانی دست هیراد بود!

    you got the kind of love that i want, let me get that.

    عشق تو همون مدلیه که من میخوام...بذار بگیرمش عشقتو(عشقتو داشته باشم)

    and baby once i get it i’m yours no take backs.

    خب من یه بار گرفتمش و من واسه توام هیچ برگشتی نیست

    i’m gon’ love you for life i ain’t leaving your side

    من عاشقتم برای زندگی و من از کنارت تکون نمیخورم

    even if you knock it ain’t no way to stop it

    حتی اگه بهش در بزنی هیچ راهی برای توقفش نیست

    forever you’re mine baby i’m addicted no lie, no lie

    برای همیشه مال منی...من با هیچ دروغی میونه ندارم...هیچ دروغی

    i’m not too shy to show i love you, i got no regrets.

    من که خجالتی نیستم تا نشون بدم عاشقتم...من پشیمون نمیشم

    آره من با دروغ میونه نداشتم...دیگه نمیتونستم تحمل کنم...دروغی که به خاطر خودم بود...دروغ مصلحتی!
    ولی منو به اینجا رسوند...یه آدم خلافکار! یه آدم عاشق ...ولی دور از اون....
    یه خلافکار عاشق که شوهر داره و به زودی بچه دار هم میشه...
    و حالا باید هر روز گلوی کسی که یه روزی باهم زندگی میکرده بگرده...
    چه خوب رادین به فکر خونه ی جدید بود....

    so baby whenever you’re ready…..

    خب هر وقت که اماده ای

    ضبط توسط رادین قطع شد...و ماشین هم متوقف...
    -اینجا هم سر بزنیم
     

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    از ماشین پیاده شدم...قطرات بارون پشت پلکمو پاک کردمو رفتم زیر یه سایبون...
    دستامو زیر بغلم گرفتمو خودمو جمع کردم...توی شهریور بودیم هوا هم کمی شرجی...برای همین از هوای گرم چند دقیقه ی پیش جاشو به هوای بارونی داد...
    رادین ماشین رو قفل کردو زود خودشو به من رسوند...
    -بریم
    در شیشه ای رو فشار داد و صبر کرد تا من وارد شم...پشتم میومد تا اینکه رسیدیم به پشت میز...
    -سلام
    مرد میان سالی از جاش بلند شد ...موهای جو گندمی لا به لای موهای سیاهش نشون میداد حدود ۵۰سالی رو داره...
    با دستش دعوت کرد که روی مبلای جرمی نشستیم...
    رادین دستمو توی دستش گرفت..
    -ما دنبال یه آپارتمان با میتراژ حدودا ۳۰۰متری...برای سه نفر.
    مدر کمی توی فکر رفت...بعد از چند دقیقه یه پوشه ی طوسی روی میز گذاشت...
    میز رو رد کردو روی مبل روبه رویی ما نشست..
    -من یه سری از نمونه ها رو نشونتون میدم هر کدوم رو پسند کردید از نزدیک میریم که ببینیم.
    رادین از سر رضایت سری تکون داد
    چند تا مدل جلومون گذاشت و در مورد هر کدوم یه توضیحاتی میداد...
    -ما دنبال یه خونه ای هستیم که محله ی خوبی داشته باشه...پر سرو صدا نباشه...
    مرد متفکر شد باز...کمی خم شدو چند تا ورق رد کرد..
    -این خونه با مشخصات شما در میاد...فروشی هم هست...به نظرم که مقبوله! فقط میمونه نظر شما. ولی آپارتمان نیست...خونه باغه.
    با دقت نگاه کردم...اولین عکس از نمای بیرونی بود...
    اجرنمای قهوه ای سوخته...در فلزی سیاه رنگی داشت که روش کندکاری داشت...
    دومین عکس از داخلش بود...درختای سر به فلک کشیده....هر نوع درختی بود!الحق که خونه باغ بود...
    عکس بعدی....دکور داخلی خونه...
    دوبلکس بود...طبقه ی اول آشپزخانه ی دنج و نور خور...پذیرایی بزرگ و مبله!
    طبقه ی دومشم همینجور...سه تا اتاق داشت!
    با احساس سنگینی نگاه کسی سرمو بالا بردم...رادین منتظر بود تا ببینه نظرم چیه...
    من پسندیده بودم!
    انگار از برق نگام متوجه رضایتم شد...
    -این خونه مبلس؟
    -بله...میخواید امروز بریم اونجا رو ببینیم؟؟
    رادین سری به نشونه ی نه تکون داد...
    -امروز باید بریم جایی! برای کی وقت دارید؟
    -برای اخر هفته...پنج شنبه خوبه؟! به مالکش هم میگم که بیاد!
    ینی سه روز دیگه...قبول کردیم و شماره تلفنمونو بهش دادیم...اونم همین کارو کرد!
    از بمگاهی بیرون اومدیم و زود سوار ماشین شدیم.
    پنجره رو دادم پایین تا بوی خاک پیچیده ی کوچه توی مشامم بپیچه...
    -بریم قنادی...بعدش هم رستوران..
    متعجب برگشتم تا دلیل قنادی رفتنشو ببینم...ولی نه به طرفم ب گشت و نه چیزی دستگیرم شد.
    برای همین نگاهمو ازش گرفتم و به بیرون برگدوندم...
    درختکاری حاشیه ی خیابون با سرعت از کنارمون رد میشدن...یا بهتره بگم ما از کنارشون رد میشدیم...
    آسفالت بارون خورده سیاه تر و رقیق تر خودشو نشون میداد...
    سیاه تر...
    ینی مثل دل من؟؟؟
    بارون نتونستم سیاهی آسفالتو ببره...سیاهی دل منو میتونه ببره؟؟
    بازهم این جور فکرا داشت منو توی خودش غرق میکرد که متوجه شدم ماشین ایستاده...
    -الان میام...
    درو باز کردو سویج رو با خودش برد...نگاهمو به دنبالش فرستادم...تا اینکه از خیابون رد شدو به قنادی بزرگ ونوس رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    مچ دست چپمو برگردوندم تا ساعت رو ببینم...حدود ۶ و ۷بود.
    نفس عمیقی کشیدم و دستمو از زیر شال به موهام رسوندم...
    کمی کش مو رو کشیدم تا سفت ترش کنم و اینقد گردنمو اذیت نکنه...
    از تنهایی حوصلم سر رفت...شروع کردم به ضرب گرفت با انگشتم....
    همینجوری میکوبیدمو با خودم آهنگی زیر لب زمزمه میکردم
    نا خودآگاه یاد هیراد افتادم...

    -عمرم و پای تو باختم
    حیف رویایی که ساختم
    هرچی که بود و نیست
    رو تو اثر نداشت

    من عمرمو توی دوران زندگی با هیراد باختم...خودمو هم باختم!

    اون که تو گریه ها جا موند
    قبل رفتن بی صدا مرد
    خیلی کم بود ولی …
    واسه تو کم نذاشت

    منو هیراد هیچ کمبودی نداشتیم...فقط زندگیمون ظاهری بود...هر چقد هم با خودمون میگفتیم کنار همیم...ولی باد آورده را باد میبرد! زندگیشونو باد خودخواهی برد...

    دیگه تمومه …
    بسمه هرچی شکستم
    از خودم و از همه خستم
    باید از یادم بری

    واقعا هم هیراد باید از یادم میرفت...من همسر داشتم...زن یه نفر دیگه بودم...این فکرا فقط فقط خ*یانت بود

    دیگه تمومه …
    تورو سپردم به دریا
    من میرم تنهای تنها
    اینجوری آروم تری

    با انگشت اشاره و شستم چشامو فشردم تا خستگیشون کمتر بشه....چرا رادین نمیومد؟؟؟
    میخواست منو با این فکرو خیال تنها بذاره؟؟

    من چمدونم بسته شد از خیلی وقته
    اما بازم برام سخته
    به تو بگم خداحافظ

    دستمو روی قلبم فشار دادم...برام سخته که هیراد رو بیرون کنم! مخصوصا حالا که میفهمم همه چی یه سوء تفاهم بوده...
    راستی من کی حرفاشو باور کردم؟؟؟

    دیوونگی مون
    خنده
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    هامون زیر بارون
    همه آرزوهامون
    از یادم نمیره هرگز

    نه یادم نمی رفت... ولی باید همینجا تموم بشه...همشون چال بشن!

    دیگه تمومه …
    بسمه هرچی شکستم
    از خودم و از همه خستم
    باید از یادم بری
    دیگه تمومه …
    تورو سپردم به دریا
    من میرم تنهای تنها
    اینجوری آروم تری...

    با صدای در به سمت چپ برگشتم...رادین جعبه رو داد به دستمو زود نشست...سر شونش خیس شده بود و روی موهای قهوه ای روشنش شبنم حرکت می کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    دستی روی موهاش کشید و سویجو زد ...
    -کیک گرفتی؟
    و با تعجب به جعبه ی دستم نگاه کردم...داشتم وارسیش میکردم که صدای بمشو شنیدم..
    -الان میفهمی....یه ذره پایین تر رستورانه...از قبل رزروش کردم...
    با بهت نگاهش کردم...چرا باید از قبل رزروش کنه؟!
    من که بهش نگفته بودم شک کردم شاید بچه دار باشم!
    اینبار رومو ازش نگرفتم و همون طور داشت ماشین رو روشن میکرد نگاهش کردم...
    پوست سفید و موهای قهوه ای روشن...
    چشمای متفاوت....یکی عسلی...یکی آبی- سبز! یه تیله ای خاص...
    دماغ نوک تیز و مردونه...ته ریشی که داشت...ل*ب ها قلوه ای و مناسبش رو هم با نگاه تیزم از نظر بردم...
    یهویی برگشت سمتم که کمی عقب رفتم...
    -چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    شونه ای بالا انداختم...
    -لابد عاشق شدم...
    تک خنده ای کرد که منم لبخند زدم...
    خنده هاشم مردونه بود...سرمو برگردوندم...هیراد هم همین طوری میخنده...
    سنگین باوقار...
    یه ذره که جلوتر رفتیم رادین نگه داشت و ازم خواست پیاده شم تا ماشین رو پارک کنه...
    منم سرمو برای تایید حرفش تکون دادمو به سمت در ورودی رفتم...
    یه مرد شیک پوشی درو باز کرد که من سرمو چرخوندم....از دور به رادین زل زدم تا از راه برسه...
    وقتی اومد بازم خیس خالی بود...دستمو دور بازش حلقه کردمو با هم وارد شدیم...
    بوی کائوچو که دکور رستوران بود ...حالا هم خیس شده بود ، فضای رستوران رو شبیه به یه کلبه وسط جنگل میکرد...
    یکی دیگه از اون شیک پوشان جلو اومد و از رادین خواست فامیلیشو بگه.
    -خوش اومدید اقای فلاح...از این طرف
    تا یه جایی باهام اومدو در اخر گذاشت و رفت...ما هم به سمت سرویس مورد نظرش که اول در نشونمون داد نشستیم...یه جای دنج!..منو های روی میز رو برداشتم و یکیشو دادم به رادین!
    -چی میخوری؟!
    ابرویی بالا انداخت و جدی گفت.
    -من الان خدایی نکرده گلابیم؟!
    جدیدا چقدر منو غافلگیر میکنه...دلیل این رفتارهای ضد و نقیض چی میتونه باشه؟!
    وقتی دید جوابی نمیدم نرم تر از قبل شروع کرد به صحبت کردن با من.
    -خب من تو رو دعوت کردم! بعدم مثلا من مردما!
    آهانی از ل*بام بیرون رفت و خیره شدم به منو تا ببینم چی در باب میل من دارن...
    که توسط رادین کشیده شد...اینبار نتونستم جلوی خودمو بگیرم...با چشای گرد شده نگاهش کردم‌
    -چرا همچین میکنی؟
    نگاهشو به در و دیوار دوخت...میدونستم لبخندی که روی ل*بش جا گرفته بود رو هم از این فاصله ببینم...
    -گفتم که قبلا رزروش کردم...نیازی به انتخاب نیست...
    با قیافه ی وارفته نگاهش کردم...انگار فقط هیراد نبود که همیشه ازم جلو بود و از همه چی خبر داشت....
    حالا رادین هم اضافه شده!
    اخمی بین ابروهام جا گرفت...واقعا چرا من اینقد کم تحمل شده بودم؟!
    با دیدن گارسون که همراه چند نفر یک میز چرخ دار رو حمل میکردن و از قضا به سمت ما میومدن کف دستم خبر دار شد که رادین یه مهمونی در پیش گرفته!
    اما باز نمی فهمیدم دلیلش چیه....با چیده شدن میز به طرز بسیار خانومانه...برقی عمق چشمامو در بر گرفت...چه کد بانوهایی بودن! من با این که یک زنم تمام هنرم یه نیمرو با مخلفاتشه...
    اینبار یکی دیگه از تدارک دیده ها جلو اومد که روی سرش کلاه بوقی قرار داشت...
    با دیدن کیک توی دستش یاد کیکی افتادم که در لحظه ی ورود از توی دستای بزرگ رادین غیب شد...
    یه ذره فکر کردم....امروز چندم بود؟! ۱۵شهریور! نه تولد من بود نه رادین...
    گمگ به رادین نگاه کردم که تموم مدت منو زیر نظر داشت...
    -قضیه چیه؟
    -خودت نفهمیدیم؟
    دست به سـ*ـینه شدمو همون جور نگاهش کردم.
    -اوووم! تولدت مبارک...
    وحشتناک نگاهش کردم...نه از این ترسناک ها! از اونایی که انگار احمق گیر اورده...
    -تولد من که یه ماه پیش بود...
    -خب وقت نشد جشن بگیریم...گذاشته بودم برای امروز...
    زیر دلم ضعف رفت...بعد این همه سختی یکی اینجوری به یادت باشه و هواتو داشته باشه چه لذتی داره....
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    دستشو از روی میز به سمت دستام سر داد...
    -ما زندگی عادی ای مثل بقیه نداریم...ولی میتونیم تظاهر کنیم...نه؟
    -فکر میکنم.
    لبخندی روی ل*باش جا خوش کرد...
    -مطمعن باش...مخصوصا با اون کوچولوی توی راهی!
    یکی از دستاشو برداشت و به سمت کتش رفت...
    -ما داریم خانواده میشیم! یه خانواده ی کامل...ولی هنوز...
    جعبه ی مخملی قرمزی رو توی جفت دستش گرفت...
    مصر به چشماش زل زدم تا ادامه بده...زیاد هم منتظرم نداشت! شاید میدونست از انتظار متنفرم...
    -دستتو میاری جلو؟
    بی حرف دستمو جلو بردم...حلقه ی تک نگینی رو از داخل جعبش بیرون کشید و دستای ظریفمو توی دستای بزرگش گرفت...
    حلقه رو توی دستم کرد و گذاشت تا دستمو ببینم...
    برقی که اون نگین داشت چشماشو خیره میکرد...برای همین نمیتونستم دل ازش بکنم....راستی چقدر شبیه حلقه ای بود که هیراد برام گرفته بود!
    -و اما کادوی تولد...
    توی دستش یه جعبه ی بزرگ با کاغذ کادوی رنگی بود...
    به سمتم گرفت و من خیلی اروم ازش گرفتمو روی پام گذاشتم...میز از بس که شلوغ بود نمیشد همچین جعبه ای رو روش گذاشت...
    کاغذ کادو رو خیلی اروم و با دقت باز میکردم...تا اینکه در جعبه رو باز کردم و رسیدم به یک عروسک خیلی ناز...
    به رادین نگاه کردم که چقدر مهربون به عروسک نگاه میکنه.
    بازم به عروسک خیره شدم...
    چشمای دکمه ای و سیاه...خط لبخند....موهای فر قرمز که از کلاه حصیریش زده بود بیرون...
    روی لپ پارچه ایش گل افتاده بود...
    از لا به لای پوشالا بیرون کشیدمش...دستم روی دامن جین خوردش کشیدم...یه لباس محلی تنش بود...
    اینقد زیبا بود که حواسم از بقیه ی حرفای رادین پرت شد...
    -خوشگله نه؟!
    به چشای براقش خیره شدمو سرمو تکون دادم.
    -برای دخترمون گرفتم!
    -دخترمون؟
    سرشو تکون داد و همونجور که با محتوای روی میز خودشو مشغول میکرد جوابمو داد..
    -از قبل گرفته بودم....من دختر خیلی دوست دارم! امیدوارم خدا بهمون دختر داده باشه..
    بعد از کمی مکث گفت:
    -نمیخوای کادوتو باز کنی؟!
    ابرومو بالا انداختم که اشاره ای به جعبه کرد...پوشالا رو کنار زدم...دستم روی پارچه ی لطیف قرمزش ثابت موند...اروم کشیدمش بیرون...
    یه لباس مجلسی که تماما سنگ کاری شده بود...روی قسمت گردن و آستینش هم طور قرمز بود...
    -خوشت میاد؟!
    لباس رو از جلوی صورتم کنار زدم...
    سعی کردم هرچی حس نسبت به رادین دارم رو، روی زبون بیارم.
    -من نمیدونم چی بگم...ممنونم!
    با قدر دانی نگاهش کردم...با لبخند عروسک و لباس رو ازم گرفت و داخل جعبش گذاشت...
    -بخوریم که از دهن افتاد...
    با رضایت سرمو پایین انداختم و مشغول شدم...
    تا برگشتن به عمارت توی سکوت و آرامش غوته ور بودیم...چشامو بسته بودم هی رادین رو با هیراد مقایسه میکردم!
    و چقدر شبیه به هم بودن...نفس عمیقی کشیدم...وقتی رسیدیم رادین گفت برم داخل تا بیاد...
    ولی یه ذره این پا و اون پا کردم... وقتی دید مرددم نگاهی بهم کرد...
    -بابت امشب ممنونم.
    لبخندی زد و من از ماشین پیاده شدم...
    همین طور که جعبه توی دستم به سمت عمارت قدم زدم و به در اصلی رسیدم...
    درو با کمترین صدا باز کردمو رفتم توی اتاقم...ساعت حدودا ۱۱و نیم شب بود...
    هیچ کس پرسه نمیزد...دلیلش هم به خاطر این بود که ساعت ۱۲خاموشی بود کسی جز اعضای اصلی خونه حق رفت و آمد رو نداشت...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    جعبه رو روی دراور گذاشتم...از توی کشوهای دراور یه بلوز شلوار مشکی در اوردم تا بپوشمشون...
    وقتی پوشیدم ، مانتو و شلوار مو به جالباسی پشت در اویز کردم...
    روی میز توالت نشستم و کش موهامو باز کردم...که همون موقع رادین رسید...
    چشمای خستش که به من افتاد اومد سمتو بی حرف برسو برداشت و شروع کرد به برس کشیدن موهام!
    همین طور که برس میکشید با اون یکی دستش نوازششون میکرد...
    -دوست داری ببافمشون؟
    سرمو اروم تکون دادم و اون مشغول اره ماهی کردن موهام شد...
    وقتی بافتش تموم شد موهامو از روی شونم رد کرد و به سمت جلو ولش کرد...حتی با وجود بافت موهام بلندیشونو به رخ میکشیدن...
    -باید کوتاهشون کنم...نامرتب شدن!
    دستمو گرفتو کشید ...از جا بلند شدم و در جواب حرفم فقط یه چیز شنیدم..
    -خودم درستشون میکنم...حق نداری کوتاهش کنی!
    چشمامو باز کردم...به سقف زل زدم تا موقعیتم رو یادم بیارم...
    سرمو چرخوندم ...رادین به پهلو خوابیده بود و بین ابروهاش اخم بود...
    قفسه ی سـ*ـینه اروم اروم بالا و پایین میرفت ...دلا شدمو رو انداز رو روش انداختم...
    خودمم اروم بلند شدم و به سمت روشویی اتاق رفتم...
    چراغو زدم و شیر اب رو باز کردم...
    همین جوری که صورتمو اب میزدم سرمو بالا ارودمو اب رو بستم...
    حوله رو از جای حوله ای برداشتمو به صورتم کشیدم...
    با دیدن موهای بافته لبخندی زدمو با دستم گیسمو به عقب انداختم...
    بعد از مسواک زدن اومدم بیرون...رادین همچنان خواب بود...راستی ساعت چنده؟
    گوشیمو روشن کردم ...ساعت یه ربع به هفت بود...
    نه تماسی داشتم نه پیامی!
    یه لباس مرتب برداشتمو پوشیدم...همین جور که وسایلمو داشتم جم میکردم چشمم به شالای رنگ وارنگ افتاد...
    من از خدا خواسته بودم کمکم کنه! خودمم باید روی خودم هم کار میکردم...
    بی هدف دستمو جلو بردمو شال آجری رنگی که همرنگ شلوارم بود سرم کردم...
    اما باز همه ی موهامو نپوشوندم!
    به طبقه ی پایین رفتم...میز صبحانه با دیدن من فورا چیده شد...به تنهایی یکی از صندلی هارو کشیدم و شروع کردم به شیرن کردن چایم...
    صدای برخورد قاشق چایی با لبه های استکان روی عصابم خط میکشید ولی خب...سه عادتی بود که داشتم!
    .................
    دستمو به لبه ی تخت گرفتم و بلند شدم...کمرم یه تیر خفیف کشید که با اخم کردنم از دردش کاسته شد...
    جلوی آینه رفتم و به خودم نگاه کردم...
    یه لباس محلی شاد...به رنگ قرمز و سفید...زمینه ی سفیدش باعث میشد سرخی گلای روش بیشتر نمایان باشه...
    دامن چین چینمو به دست گرفتم و روسریمو روی سرم انداختم... یکی از دسته هاشو دور گردنم پیچ دادمو گره زدم...
    خونه سوت و کور بود...مثل این پنج ماه....از وقتی اومدیم شمال آب هوای دلمون هم عوض شده!
    رادین به واسته ی رشتش کمک این روستا میکرد....منم توی خونه تنها بودمو سرمو با کتاب آشپزی و لالایی و اینا گرم میکردم....
    بعضی وقت ها هم میرفتیم خونه ی چند تا از دوستان رادین ...
    گاهی هم اونا میومدن...توی روستا فقط خونه ی ما بزرگ تر و ویلایی بود...ولی بیشترشون ساده و باغ دار بودن
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    شب نشینی های دوستانه و اروممون!
    تا یه ساعت دیگه رادین میرسید و من تازه از خواب بیدار شده بودم....
    از وقتی اومدیم رفتارهای خشونت آمیزمون هم کم کم کنار رفته!
    دلمون صاف و گاهی هم ابری....مثل همین جا!
    توی یه روستا از شهر ساری...
    خونه کمی بهم ریخته بود...برای همین دست به کمرم زدمو یه سری لباس که ریخته بود روی زمین رو جم کردم...
    هر بار که دلا میشدم دردم بیشتر میشد...
    آخرین لباس ، لباس رادین بود...یه پیرهن چهارخونه آبی رنگ..
    دلا شدمو انگشتامو کشیدم سمتش تا زیاد خم نشم!
    ولی با تیری که کشید اخی نا خواسته از ل*بام بیرون اومد روی زمین نشستم...
    اخمام توی هم بود و ل*بمو هی گاز می گرفتم...
    با صدای در سعی کردم خودمو جم و جور کنم ولی نمیتونستم از درد حتی اخمامو باز کنم..
    -آبیش؟ کجایی؟!
    صدای قدمای پا میومد...داشت نزدیک میشد...
    -آبیش؟! چی شده؟
    به سمتم دوئیدو دست انداخت زیر پاهامو گردنم...از زمین بلندم کردو گذاشت روی تخت!
    چند بار گفتم اینکارو نکنه...سنگین شدم...کمرش درد میگیره
    تختو درو زدو اومد سمتم...
    -چی شده بود؟
    -هیچی...کمرم تیر کشید نشستم.
    پوفی کشیدو دستشو لابه لای موهاش برد...
    -باید با دکترت صحبت کنم ...اگه بدتر بشی چی؟ قبلا هم شدی؟!
    -رادین ...این چیزا مهم نیست...
    دستمو توی دستش گرفت...
    -بعد اون سری...دیگه سمت اونا که نرفتی؟
    کاملا میدونستم منظورش از اونا چیه...اوایل که اینجا اومدیم من به شدت حالم بد بود...به سیگار و م*ش*ر*و*ب روی اوردم...به این فکر نمیکردم الان چی برام خوبه چی برام بده!
    رادین که منو با اون وضع دید...به سمتم یورش بردو حتی بهم سیلی زد...
    اما برام مهم نبود! من نیاز داشتم به اون سیلی...تا منو تکون بده و به خودم بیام!
    نه برای سلامتی بچم...برای خودم! من قرار بود عوض بشم...ترک کنم!
    سرمو تکون دادم تا از این فکرا خارج بشم..
    -نه دیگه نرفتم...
    لبخندی زد و دستشو روی موهام کشید....ب*وسه ای روشون زد و از روی تخت بلند شد.
    -شام چی داریم؟
    سعی کردم خودمو روی تخت بکشم تا بتونم به تاجش تکیه بدم.
    -مثل همیشه هیچی مگه نه؟
    به خنده ای اکتفا کردم و جوابشو زود دادم.
    -توقع داری با این شکمم بیام غذا درست کنم؟
    داشت از اتاق بیرون میرفت که برگشت.
    ابرویی بالا انداخت .
    -اولا من نوکر شما و اون خانوم کوچولوی تو راهی هستم...دوما...مگه قبل این خانوم کوچولو شما آشپزی هم بلد بودی؟
    خنده ای کردمو دستمو روی شکم برامدم کشیدم....که همون لحظه تکونه خورد و لبخند منو دو برابر کرد.
    -پس چه خوب شد این خانوم کوچولو رو دارم...تا بهونه داشته باشم.
    قهقه ای زدو از اتاق رفت بیرون...صدای ترق و تروق ظرف و ظروف میومد...
    اروم از جام بلند شدمو رفتم توی درگاه...از همونجا مشخص بود توی آشپزخونه چیکار میکنه...
    به سمت آشپز خونه رفتمو دست به کمر ایستادم. پیشبندو دور کمرش بسته بود و کلاه آشپزی روی سرش گذاشته بود....
    همون طور که داشت پیازا رو تفت میداد با خوش سوت میزدو آواز میخوند.
    با دیدن همچین قیافه ای زدم زیر خنده...هیکل بزرگ و غول پیکرش توی پشبند خیلی خنده دار بود...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -هر هر هر...بایدم بخندی...تو غذا درست نکنی کی قراره این شکمو سیر کنه؟ باید به فکر خودم باشم دیگه...
    دست از خنده برداشتم...تو این مدت دیگه خبری از آبیش آروم و گوشه گیر خبری نبود...دیگه آبیش عبوسی وجود نداشت....
    با گوشه ی دامنم شروع کردم بازی کردن...حرکاتم بی نهایت زنونه بود...برای همین پوزخندی روی ل*بم نشست...
    -چه لباس خوشگلی...از کجا گیرش اوردی؟
    سرمو بلند کردم.
    -همسایه ی بقلی ...گفت اینجا رسم همه لباس محلی تنشون کنن.
    اخمی روی صورتش نقش بست...
    -تو مجبور نیستی
    -میدونم...ولی دلم میخواست امتحانش کنم...بهم میاد؟
    دور خودم یه چرخ زدم...به نگاه ماتش خیره شدم...چی شد ؟
    جلو اومدو با دستای روغنیش صورتمو قاب کرد...بوی روغن که به مشامم رسید، احساس تحول در معدم کردم....انگار که داشت جوش میومد...
    دستاشو پس زدمو به سمت روشویی رفتم...معدم کاملا خالی شده بود...صورتمو اب زدم....
    رادین توی چهارچوب با نگرانی نگاهم میکرد...
    دست لرزونمو گرفت و منو روی مبل نشوند...خیلی تو این چند ماه اذیتش کردم...حتی خودمم از خودم و این حساسیتا خسته بودم!
    رادین جای خود دارد....
    جلوی پام زانو زدو دستمو به گرمی فشرد...
    -به خاطر اون قرصاس؟
    -قرص؟
    سرشو تکون داد...ولی نگاهشو ازم گرفت و به پشت سرم دوخت.
    -همونایی که جلوگیری میکنه از تومور توی سرت.
    - نه...اینا از سر ویاره...قرص نمیخورم.
    اینبار با چشای رنگینش...که هر کدوم یه حالتی رو بیان میکرد خیره شدم...
    -پس...
    -قرص برای بچه ضرر داره...اونو بعدا هم میتونم یه کاری کنم.
    نمیدونست چی بگه...ناتوان مونده بود...نه میتونست بدمو بخواد...نه بد بچه رو!
    -با دکترت صحبت کردی؟
    سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و دیگه حرفی نشد....
    -من برم سویاها رو هم سرخ کنم.
    شب با دستپخت رادین تموم شد...مرد کدبانویی بود!
    کنار هم دراز کشیده بودیم وبی هدف به سقف اتاق خیره شدیم.
    -دیگه بر نمیگردیم تهران؟
    به پهلو شدو موهامو زد زیر گوشم
    -دوست داری برگردی؟
    -نمیدونم.
    نفسشو با صدا داد بیرون..
    -هفته ی دیگه برمیگردیم...خوبه؟
    سرمو تکون دادم...خیلی دلم میخواست برگردم...دلتنگی عجیبی داشتم.
    به سمتم اومدو منو در آغوشش کشید...و موهامو بو میکرد...
    منم سرمو توی گودی گردنش بردمو چشمامو بستم.
    یه هفته به سرعت برق و باد گذشته بود...داشتیم برمیگشتیم تهران...
    ناهمواری های زمین و تکون خوردنای ماشین باعث دل دردم شده بود. بعد از رد کردن ترافیک تونلای شمال ، به مقصد...ینی خونه ی جدیدمون که یه بار هم توش نرفته بودیم ، رسیدم.
    از ماشین پیاده شدمو دستمو به کاپوت ماشین تکیه زدم.
    رادین چمدون رو روی زمین کشید و به سمتم اومد...در که باز شد چشمامو بستمو یه نفس عمیق کشیدم...
    -میخوای همینجا بمونی؟
    به خودم اومدمو رفتم داخل...یه آب خنک برای خودمو رادین ریختم تا جیگرش یخ ببنده.
    به پذیرایی که رسیدم دیدم رادین روی مبل ولو شده و خوابش بـرده...
    پالتویی که تنم بود رو در اورمو روی بندش انداختم...هوای بهمن ماه سرد بود...ولی فقط یک سوم بدنش پوشیده شد...
    بی خیال به سمت شوفاژای خونه رفتمو روشنشون کردم.
    گاز شومینه رو هم وصل کردم تا در صورت نیاز آماده باشه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا