کامل شده رمان محکومم به اعدام |F.kکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو میپسندید؟

  • بله

    رای: 9 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
-به خدا من بی گناهم...ولم کنین...
به چشای غرق از اشک دخترک زل زدم...نهایتا ۱۸سال داشت...
هق هق میکرد....به سمت سلول من اوردنش ...در باز شد و پرتش کردن داخل...
در که بسته شد روی زانوهاش زانو زدو دستاشو به میله گرفت...
همه داشتن نگاهش میکردن ولی اون بی توجه زار میزد و از بی گناهیش میگفت...
بعد از کمی انگار که خسته شد برگشت..تازه منو دید!
یه گوشه تو خودش جم شد و سرش رو روی پاهاش گذاشت...
منم نفس عمیقی کشیدمو رومو از ش گرفتم و به دیوار رو به رویی دوختم!
★★★★★★★★
فرصتم تموم شده بود...سه سال رو گذروندم و باید میرفتم برای حبس شدن!
وانیا تو بقل هیراد جم شده بود با چشای لبریز از اشکش منو نگاه میکرد...
-فدای چشات بشم...چرا گریه میکنی؟؟؟ میرم خیلی زودم میام...
بی توجه به حرفم توی گوش هیراد چیزی گفت
هیراد هم سرشو تکون داد و اخم کرد...
نگران نگاهشون کردم...چی شده بود؟ چی گفت که هیراد اخم کرد؟
هیراد پوفی کرد...میدونست نمیتونم دووم بیارم...میخواست کمکم کنه
-مامان میره ...خیلی زود هم میاد...داره میره مسافرت
-پس چلا ما نمیلیم باهاش؟
این بار خودم دست به کار شدم
-چون جای یه نفر بود...نمیشد شماها بیاین...دفعه بعدی همه با هم میریم
-ببیی ؟ لاست میگه؟؟؟ دلوغ که نمیگه؟
هیراد سرشو تکون داد و زل زد به من..
-قول مامانیت قوله...
دستمو جلو بردم تا دخترمو برای اخرین دیدارم توی آغوشم بگیرم...نمیدونستم دیگه کی میشه بیام پیشش!
ولی وانیا نیومد..لبخند تلخی زدم..هیراد رو از من بیشتر دوست داشت...چون هیراد عاشقش بود..هر چی میگفت براش انجام میداد.ولی اون برای من یادگار رادین بود!
با غم جلو رفتمو هر دوشونو بقل گرفتم...دلم براشون تنگ میشد..
خیلی زیاد هم تنگ میشد..
برای همسرم...و دخترم!
مامان رو دیدم که داشت از پشت بهمون نزدیک میشد...از هیراد و وانیا فاصله گرفتم وبه مامان نگاه کردم...
جلو تر که اومد به سمتش قدم برداشتمو توی آغوشش فرو رفتم...
-خدا به همراهت...برو مادر!
سرمو از روی سینش بلند کردم...دستیبه چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم
-مراقب وانیا و هیراد باش مامان...
★★★★★★★★
-آه...ولم کنین...من من کاری نکردم...نه نه...
چشمامو باز کردم...خاموشی بود ولی صدای کسی میومد...از جام بلند شدمو به اطراف چشم دوختم...
همون دختره بود که امروز اوردنش!
به خودش میپیچید و حرف میزد...زجر میکشید...پیشونیش عرق کرده بود...چشماشو روی هم فشار میداد...
دستمو جلو بردمو تکونش دادم
-هی...هی پاشو...داری خواب میبینی..
یهویی بلند شد و توی جاش نشست...
-چی شده؟من کجام...
-زندان!
انگار که آب یخ ریخته شده روش...ثابت شده به جلو زل زد...
-چته؟؟؟ بلند شو...
سرشو برگدوند طرفم...
-به خدا من بی گناهم...
چشمام گرد شد...
-چرا‌به من میگی؟
یه دفعه شروع کرد به گریه کردن...
-دارم میترکم...از چیزی که تو دلم نگه داشتم دارم میترکم!
-آروم باش...میتونی به من بگی
تردید داشت...خودشو به سمت دیوار کشید و سکوت کرد...
منم کنارش نشستم تا حرف بزنه
-من و سیامک همو دوست داشتیم...عاشق بودیم...نامزد بودیم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    باز سکوت کرد...
    داشت با خودش کلنجار میرفت...
    -پای یه دختر توی زندگیمون باز شده بود...دوستم بود! از علاقه ی من به سیامک خبر داشت...از قرارامون... یه روز با سیامک رستوران رفتیم...رفته بود دستاشو بشوره...صدای اس ام اسش بلند شد...ناخودآگاه برش داشتم...از طرف دوستم بود!
    شروع کرد به زار زدن...
    -نوشته بود چه طوری عشقم؟؟؟ هنوز با همون ایکبیری بیرونی؟؟ باورم نمیشد...دنیا دور سرم میپیچید...سیامک منو دید...جلو اومد..نمیدونست چی خوندم از گوشیش...از دستم گرفت..خوند جوابشم داد...اومد بقلم کرد...
    با دستاش خودشو جم کرد و تو آغوشش گرفت
    -همین جوری...زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن...میگفت اخه چی شده؟؟؟ چرا باور کردی...تو همسرمی...ولی من یه چیزیو میدیم...کور شده بودم...کر بودم! از اونجا رفتم...تو خونه نشستم و هر کی بهم گیر میداد بهش میپریدم...بعد یه ماه دل کندم...نقشه کشیده بودم!
    دستاشو روی صورتش گذاشت ...شونش میلرزید...
    -رفتم یه جایی...کارشون فقط مزاحمت بود...رفتم..آدرسشو دادم...توی دلم عروسی بود! داشتم انتقام میگرفتم... قرار بود پیداش کنن و هر غلطی دوست داشتن سرش بیارن...خیلی پول خرج کردم! بعد چند روز خبرش رسید...پیداش کردن و قرار بود برن فاتحشو بخونن! اشتباه کردم...دلم یه جوری شده بود...منم رفتم دنبالش...دیدم زدن تو سرشو با خودشون بردنش توی دشت و بیابون! از ماشین کشیدنش پایین...
    باز صدای هق هقش بلند شد...زیر لب هی میگفت اشتباه کردم...
    -منم پیاده شدمو رفتم جلو...منو میشناختن! داشتن میزدنش...یه کارایی کردن که شرمم گرفت! ولی اخرش...با دیدن یه اسلحه دست اونا...خودمو باختم! به خودم اومدم..من چی خواستم ازشون؟ چرا فرصت توضیح ندادم...شاید اشتباه میکردم...به صورتش زل زدم...همش خون آبه بود...بی جون افتاده بود روی زمین...بدنش زخمی بود! به خودم لرزیدم...داشتم چی کار میکردم؟ تا اومدم داد بزنم نه...ماشه رو کشیدن و دوستم پر کشید! رفت...شوکه بودم...اسلحه رو پاک کردن و دادن دستم! منم فرار کردم...غافل...
    دیگه چیزی نگفت...فقط بهش زل زده بودم...کسی که شده بود قاتل دوستش... کسی که هر چی هم میگفت کسی قبول نمیکرد...هیچ کس!
    تا صبح کارش شده بود گریه...منم نگاه میکردمو افسوس میخوردم!
    صبح اومدن دنبالش...دادگاه داشت...امروز میفهمید چه بلایی سرش میاد...
    دستمو به گلوم گرفتم...دلتنگی داشت دیوونم میکرد...سرمو به دیوار سرد و سیاه تکیه زدم...
    تورم و تب داشت...
    تب خستگی..
    تب دلتنگی!
    دستمو به دیوار گرفتم که باز سرم گیج رفت و نشستم...
    همون لحظه در باز شد...سرمو بالا گرفتم...
    مات کنارم نشست...وحشت زده دستمو جلو بردمو تکون دادم ولی توجهی نکرد...
    چند بار زدم توی صورتش که از شوک بیرون اومدو شروع کرد به زجه زدن...
    -نرگس اشتباه کردی...غلط کردی..غلط کردی...
    روشو به سمتم برگردوند...
    -قراره حلق آویزم کنن...من رو...من بی گـ ـناه!
    چشمامو روی هم فشردم...حس میکردم همه چیزو بهم نگفته! برای همین دستمو رو شونش گذاشتمو تکونش دادم
    -همه چیزو بهم نگفتی...بگو
    -میگم...حالا که آب از سرم گذشته میگم...آره...من کشتمش..
    دستشو کنار شقیش گذاشت...
    -همین جا هم تیرو زدم...خلاصش کردم...خلاصم کرد!
    با چشای گرد شده نگاهش کردم...این همون دیشبی بود که از بی گناهیش میگفت؟؟؟ چه ادمای خطرناکی...برای زنده موندن دروغ میگفت...و من!
    هه من برای زنده نمودن دروغ میگفتم!
    دیگه دلم براش نسوخت...از اولش هم نسوخته بود!
    دیگه به صدای گریش عادت کرده بودم...مزاحم میشد ولی خب...
    کاهش توبه میکرد تا بار گناهش کمتر باشه! ولی...
    راضی بود...دیوونه شده بود....
    و من فقط میخواستم خدا کمکش کنه...همونجوری که به من کمک کرد!
    یه هفته گذشته بود...دیگه داشتم به اوجش میرسیدم...
    از زندان بان خواسته بودم تا در خواستمو به مافوقش بگه...یه مرخصی یه روزه!
    مرخصی از این اتاق...تاریکی..از کثافت و لجن!
    صبحش رفته بودم حموم...بهترین لباسمو پوشیدمو منتظر شدم تا مرخصم کنن....
    نرگس امروز اعدام میشد...کز کرده بود یه گوشه و با خودش حرف میزد...مثل همین چند روز...
    بالاخره قبول کردن برم...موقع خروج بابا رو دم در دیدم...منو که دید به سمتم اومد...
    منم بند کیفمو توی دستم فشردم...
    -سلام دخترم
    -سلام...
    -بیا با هم بریم...شنیدم میخوای چیکار کنی!
    سرمو تکون دادم...به سمت ماشین اون ور خیابون اشاره کرد...
    -ماشین خودت...
    سویج رو کف دستم گذاشت...توی دستم فشردمش و بهش یه بفرمایید گفتم...
    کنارم نشست ...ماشین رو روشن کردم ...و به سمت شمال روندم...به سمت دخترم...همسرم...مادرم!
    -خوبی؟ اتفاقی که نیوفتاده؟
    -نه
    -آبیش...من..
    -لازم به توضیح نیست...درک میکنم! اشتباه کردید..ولی دیگه گذشته...من الان وانیا رو دارم...هیراد رو
    سرشو پایین انداخت...خیلی اذیتش کردم...ولی دلخور بودم
    -پس بخشیدی؟
    -چیو؟
    -آبیش؟!
    -من چیزی‌یادم نمیاد ...بابا
    میتونستم از گوشه ی چشم ببینم برگشته سمتمو با خوشحالی نگاهم میکنه...ولی مصر به رو به رو زل زده بودم
    دیگه تا رسیدن هیچ حرفی رد و بدل نشد...
    کمر بندمونو باز کردیم...بابا پیاده شد ولی من ماشین رو پارک کردم و بعدش‌دنبالش رفتم...
    در باز بود...صدای بگو مگو ی وانیا با بابا رو میشنیدم...
    -وانیا...
    در اتاق رو باز کردم...توی بقل بابا بالا و پایین میشد...چرخید سمتم...انگار باورش نمیشد من اومدم!
    -مَمَنی....
    پرید پایین...روی پاهام نشستم و دستامو باز کردم....پرید بقلم...به خودم فشارش میدادم...
    بوش میکردم!
    دستمو روی موهاش میکشیدمو ب*و*س*ه رویشون میشوندم...
    -دلم بلات تنگ شده بود...
    -قربون دلت بشم...
    تا ناهار از کنارم جم نمیخورد...مامان صدامون زد برای غذا...دور سفره نشستیم...
    -اوووممم فسنجون!
    -بخور دخترم...اونجا که بهتون نمیرسن! ببین چقدر صورتت آب رفته
    با لبخند نگاهش کردم...
    تمام مدت غذای وانیا رو خودم بهش دادم...دلم براش یه ذره بود...برای شیرین بازیاش...برای بانو گفتنش...
    هیراد خونه نبود...مامان گفت رفته اداره...
    وقت رفتن بود...وانیا رو خوابونده بودم...نمیخواستم بازم اشکاشو ببینم...
    مامان صورتمو با دستاش قاب کرد...ب*و*س*ه ای روی گونم کاشت...
    -برو به سلامت...مراقب خودت باش...دلم نمیدونم چرا شور میزنه!
    تلخنده ای کردم...
    -ای بابا...از وقتی من اومدم شما ناراحت بودی...یادم باشه دیگه نیام!
    -نه مادر
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    منو بابا خندیدیم...
    از مامان و بابا خداحافظی کردمو بهشون گفتم دفعه ی بعد که اومدم هیراد رو میبینم!
    ازشون جدا شدمو رفتم سوار ماشین بشم...
    ماشین که روشن شد دستمو به سمت ضبط بردم...دلم گرفته بود!
    نه از اطرافیانم...از بازی روزگار هم نه!
    بی خودی گرفته بود...احساس تنهایی میکردم...در حالی که تنها نبودم!
    خانوادمو داشتم...مهر و محبت روداشتم....
    پس چرا اینقد تو خودم رفتم...
    صدای آهنگ پیچید...با این که دیگه حرف دلم نبود! اما به حال و هواش میچسبید...

    -دروغ محضه جداییمون

    ما عاشق همیم هردوتاییمون

    مگه نه تو هنوزم واسه من میمیری مگه نه

    تو بدون من هیچ جا نمیری مگه نه

    آره دروغه اینکه نیستی

    تو هنوز نرفتی پیشم وامیستی

    تو هم بی من خیلی غصه میخوری مگه نه

    از ترس چشای من جم نمیخوری مگه نه

    هنوز این قلب دیوونه میخوادت

    چرا از من و عشقم هیچی نیست یادت

    هیچی نیست یادت

    دروغ محضه این توهم نیست

    اون خــ ـیانـت نکرده نه کار اون نیست

    سرم گیج رفت...فرمون رو ول کردم...علاوه بر گیجی تیر میکشید...سرمو با دستام فشار میدادم
    یه سمت جلو پرت شدم ...چون کمربند نداشتم سرم خورد به فرمون دردش دو برابر شد...هیچ جا رو نمیتونستم ببینم...
    احساس معلق بودن به هم دست داد...

    -نگو نه اون هنوز واسم میمیره وقتی میخندم

    اون بی من خوشحال نیست شرط میبندم

    هنوز این قلب دیوونه میخوادت

    چرا از من و عشقم هیچی نیست یادت

    هیچی نیست یادت

    کل بدنم کوفته شده بود...اخرین لحظه دیدم باز شد گرچه همراه با تار بود...
    من سرو ته بودم!

    هیراد:

    رفته بودم برای ملاقاتش ولی گفتن مرخصی گرفته...میدونستم کجا میره...
    برای همین به سمت خونه روندم...وقتی رسیدم خونه...همه جا سکوت بود!
    دلم هری ریخت...
    زنگو که زدم و پرسیدم کجاس...
    -پسرم همین دو دقیقه پیش رفت...ندیدیش؟؟؟
    -نه حاج خانم..الان میرم دنبالش...خدانگه دار...
    فوری سوار شدم...اگه تازه رفته چرا ندیدمش؟؟؟
    توی جاده بودم...ده دقیقه ای فاصله گرفتم از روستا...
    با دیدن دودی که از دور بلند شده بود سرعتمو زیاد کردم...
    دلم گواهی بدی میداد....
    وقتی رسیدم با دیدن یه ماشین که ته دره افتاده بود و سر ته شد صدام بلند شد
    -یا خدا...
    با احتیاط پایین رفتم...ماشین داشت توی دودش خفه میشد چه برسه به سر نشینش...
    با دیدن پلاک خشکم زد...
    -آبیش؟؟
    به سمت جلو دوئیدم...اگه بیرون نیارمش ماشین آتیش میگرفت...
    درو باز کردم...
    سرش روی فرمون بود و چشاشم بسته...
    دست انداختمو با احتیاط بیرون اوردمش...
    یه ذره که از ماشین فاصله گرفتیم صدای انفجار اومد...به سمت جلو پرت شدیم ولی من آبیش رو محکم نگه داشته بودم...
    خدا روشکر کردم زود رسیدم وگرنه آبیش من...
    کنار یه سنگ نشستمو آبیش رو روی پاهام گذاشتم..
    -آبیش؟ چشاتو باز کن...
    آروم آروم نفس میکشید...فوری زنگ زدم به پلیس و آمبولانس.
    -آبیش؟
    چشاش رو باز کرد...چشم فندوقی من!
    -آبیش ؟!
    -هیراد...من کجام؟
    تلخ خندیدم...
    -بقل من!
    اروم خندید که از روی درد اخماش جم شد...
    دستشو توی دستم گرفتم...
    -هیراد؟
    -جانم...
    -تو تموم این سه سالی که کنارم بودی...کنار منو وانیام...ممنونم!
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    سرفه ای کردو ادامه داد
    -خدا اون سالایی که سختی کشیدم رو جبران کرد...با همین مدت کوتاه!
    -آبیش بعدا حرف میزنیم در موردش
    بدون توجه به من ادامه داد...
    -من تقاص کارامو دادم...با همین دوریی که از تو و وانیا داشتم...وانیای من شیرینه...بابا نداره...مامان هم نداره! قول بده مراقبش باشی...
    اشک توی چشمام حلقه زد...داشت وداع میکرد؟
    -خیلی دوستت دارم...هیچ وقت ازت دلگیر نشدم...حتی زمانی که با رادین..«سرفه های شدیدی میزد ....ولی بی توجه بود» ازدواج کردم به فکرت بودم! نمیتونستم فراموشت کنم...
    -آبیش؟ هیششش....خواهش میکنم...داری اذیتم میکنی...
    لبخندی روی ل*ب*اش نقش بست...
    -فقط دارم خداحافظی میکنم...خیلی دوستت دارم...مراقب همشون باش!
    قطرات اشکم روی گونش میریخت...
    -فراموشم نکنین...از من برای وانیا خوب بگو...نمیخوام سرافکنده باشه...به خاطر گذشتم
    دستشو فشار دادم...اروم شروع کرد به گریه کردن...
    -نشد ...
    نشد که بگم نرو، نموندی و بعد تو
    رو همه دنیا چشمامو، بستم
    چشماش رمق باز موند نداشت...داشت میوفتاد روی هم
    -نشد ...
    نشد که باهات بیام، چه بغضی تو صدام
    از این روزای دیوونگی، خستم
    هق هقم بلند شد...شونه هام میلرزیدن!
    جلو رفتم....ل*بمو روی ل*ب سردش گذاشتم...اشکم روی ل*باش میریخت...
    طمع شوری دهانم رو گرفت....دستی که توی دستام بود شل شد و افتاد...
    سرمو بلند کردم...چشماش بسته بود...
    -آبیش؟؟؟
    تکونش دادم ولی بی حال افتاده بود روی دستم
    -خواهش میکنم چشماتو باز کن....آبیش؟؟؟ عزیزم چشماتو باز کن!
    به خودم فشارش دادم....صدای آمبولانس توی گوشم پیچید...
    -چشمای فندوقیتو باز کن! منو نگاه کن...به خدا نگام نکنی میمیرم...
    با صدای بلند تری فریاد زدم
    -آبیش ....وانیا چی میشه؟؟؟نمیدونی تو همین چهار ماه چی کشیدم...آبیش چشماتو باز کن! خواهش میکنم...
    چند نفری با برانکارد جلو اومدن...آبیشمو جدا کردن ازم...
    -ولم کنین....آبیش...چشماتو باز کن! من بعد تو میمیرم...آبیش؟
    روی خاک رو به ها فرود اومدم...هق هقم توی شلوغی گم شده بود...
    حرفش یادم اومد....اهنگی که خوند..به خاک جلو روم چنگ زدم...قلبم داشت از هم میپاشید...آبیشم رفت!منو تنها گذاشت...این بار اون رفت...اروم زمزمه کردم:
    -نشد ...
    نشد که بگم نرو، نموندی و بعد تو
    رو همه دنیا چشمامو، بستم
    نشد ...
    نشد که باهات بیام، چه بغضی تو صدام
    از این روزای دیوونگی، خستم


    ********************
    شخصیت آبیش از روی شخصیت و زندگی خودم بود....ولی در قالب یک داستان...با مردن شخصیت اصلی!
    حدود یک سالی هست دارم روش کار میکنم! فقط سه تا رمان نوشتم تا بتونم چهار چوبش رو در بیارم!
    از خودم مایه گذاشتم...از احساسات...سعی میکردم با ناراحتیشون حس ناراحتی بگیرم تا بهتر بنویسم...
    با خوشحالیشون لـ*ـذت ببرم...
    ممنونم!

    به پایان آمد این دفتر...
    ولی حکایت همچنان باقیست!

    نفس....«F.K»
    ۲۸/۲/۹۵
     
    آخرین ویرایش:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشی
     
    • لایک
    واکنش ها: f.k

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    • لایک
    واکنش ها: f.k

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    تبریک و خسته نباشید
     
    • لایک
    واکنش ها: f.k
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا