-به خدا من بی گناهم...ولم کنین...
به چشای غرق از اشک دخترک زل زدم...نهایتا ۱۸سال داشت...
هق هق میکرد....به سمت سلول من اوردنش ...در باز شد و پرتش کردن داخل...
در که بسته شد روی زانوهاش زانو زدو دستاشو به میله گرفت...
همه داشتن نگاهش میکردن ولی اون بی توجه زار میزد و از بی گناهیش میگفت...
بعد از کمی انگار که خسته شد برگشت..تازه منو دید!
یه گوشه تو خودش جم شد و سرش رو روی پاهاش گذاشت...
منم نفس عمیقی کشیدمو رومو از ش گرفتم و به دیوار رو به رویی دوختم!
★★★★★★★★
فرصتم تموم شده بود...سه سال رو گذروندم و باید میرفتم برای حبس شدن!
وانیا تو بقل هیراد جم شده بود با چشای لبریز از اشکش منو نگاه میکرد...
-فدای چشات بشم...چرا گریه میکنی؟؟؟ میرم خیلی زودم میام...
بی توجه به حرفم توی گوش هیراد چیزی گفت
هیراد هم سرشو تکون داد و اخم کرد...
نگران نگاهشون کردم...چی شده بود؟ چی گفت که هیراد اخم کرد؟
هیراد پوفی کرد...میدونست نمیتونم دووم بیارم...میخواست کمکم کنه
-مامان میره ...خیلی زود هم میاد...داره میره مسافرت
-پس چلا ما نمیلیم باهاش؟
این بار خودم دست به کار شدم
-چون جای یه نفر بود...نمیشد شماها بیاین...دفعه بعدی همه با هم میریم
-ببیی ؟ لاست میگه؟؟؟ دلوغ که نمیگه؟
هیراد سرشو تکون داد و زل زد به من..
-قول مامانیت قوله...
دستمو جلو بردم تا دخترمو برای اخرین دیدارم توی آغوشم بگیرم...نمیدونستم دیگه کی میشه بیام پیشش!
ولی وانیا نیومد..لبخند تلخی زدم..هیراد رو از من بیشتر دوست داشت...چون هیراد عاشقش بود..هر چی میگفت براش انجام میداد.ولی اون برای من یادگار رادین بود!
با غم جلو رفتمو هر دوشونو بقل گرفتم...دلم براشون تنگ میشد..
خیلی زیاد هم تنگ میشد..
برای همسرم...و دخترم!
مامان رو دیدم که داشت از پشت بهمون نزدیک میشد...از هیراد و وانیا فاصله گرفتم وبه مامان نگاه کردم...
جلو تر که اومد به سمتش قدم برداشتمو توی آغوشش فرو رفتم...
-خدا به همراهت...برو مادر!
سرمو از روی سینش بلند کردم...دستیبه چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم
-مراقب وانیا و هیراد باش مامان...
★★★★★★★★
-آه...ولم کنین...من من کاری نکردم...نه نه...
چشمامو باز کردم...خاموشی بود ولی صدای کسی میومد...از جام بلند شدمو به اطراف چشم دوختم...
همون دختره بود که امروز اوردنش!
به خودش میپیچید و حرف میزد...زجر میکشید...پیشونیش عرق کرده بود...چشماشو روی هم فشار میداد...
دستمو جلو بردمو تکونش دادم
-هی...هی پاشو...داری خواب میبینی..
یهویی بلند شد و توی جاش نشست...
-چی شده؟من کجام...
-زندان!
انگار که آب یخ ریخته شده روش...ثابت شده به جلو زل زد...
-چته؟؟؟ بلند شو...
سرشو برگدوند طرفم...
-به خدا من بی گناهم...
چشمام گرد شد...
-چرابه من میگی؟
یه دفعه شروع کرد به گریه کردن...
-دارم میترکم...از چیزی که تو دلم نگه داشتم دارم میترکم!
-آروم باش...میتونی به من بگی
تردید داشت...خودشو به سمت دیوار کشید و سکوت کرد...
منم کنارش نشستم تا حرف بزنه
-من و سیامک همو دوست داشتیم...عاشق بودیم...نامزد بودیم!
به چشای غرق از اشک دخترک زل زدم...نهایتا ۱۸سال داشت...
هق هق میکرد....به سمت سلول من اوردنش ...در باز شد و پرتش کردن داخل...
در که بسته شد روی زانوهاش زانو زدو دستاشو به میله گرفت...
همه داشتن نگاهش میکردن ولی اون بی توجه زار میزد و از بی گناهیش میگفت...
بعد از کمی انگار که خسته شد برگشت..تازه منو دید!
یه گوشه تو خودش جم شد و سرش رو روی پاهاش گذاشت...
منم نفس عمیقی کشیدمو رومو از ش گرفتم و به دیوار رو به رویی دوختم!
★★★★★★★★
فرصتم تموم شده بود...سه سال رو گذروندم و باید میرفتم برای حبس شدن!
وانیا تو بقل هیراد جم شده بود با چشای لبریز از اشکش منو نگاه میکرد...
-فدای چشات بشم...چرا گریه میکنی؟؟؟ میرم خیلی زودم میام...
بی توجه به حرفم توی گوش هیراد چیزی گفت
هیراد هم سرشو تکون داد و اخم کرد...
نگران نگاهشون کردم...چی شده بود؟ چی گفت که هیراد اخم کرد؟
هیراد پوفی کرد...میدونست نمیتونم دووم بیارم...میخواست کمکم کنه
-مامان میره ...خیلی زود هم میاد...داره میره مسافرت
-پس چلا ما نمیلیم باهاش؟
این بار خودم دست به کار شدم
-چون جای یه نفر بود...نمیشد شماها بیاین...دفعه بعدی همه با هم میریم
-ببیی ؟ لاست میگه؟؟؟ دلوغ که نمیگه؟
هیراد سرشو تکون داد و زل زد به من..
-قول مامانیت قوله...
دستمو جلو بردم تا دخترمو برای اخرین دیدارم توی آغوشم بگیرم...نمیدونستم دیگه کی میشه بیام پیشش!
ولی وانیا نیومد..لبخند تلخی زدم..هیراد رو از من بیشتر دوست داشت...چون هیراد عاشقش بود..هر چی میگفت براش انجام میداد.ولی اون برای من یادگار رادین بود!
با غم جلو رفتمو هر دوشونو بقل گرفتم...دلم براشون تنگ میشد..
خیلی زیاد هم تنگ میشد..
برای همسرم...و دخترم!
مامان رو دیدم که داشت از پشت بهمون نزدیک میشد...از هیراد و وانیا فاصله گرفتم وبه مامان نگاه کردم...
جلو تر که اومد به سمتش قدم برداشتمو توی آغوشش فرو رفتم...
-خدا به همراهت...برو مادر!
سرمو از روی سینش بلند کردم...دستیبه چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم
-مراقب وانیا و هیراد باش مامان...
★★★★★★★★
-آه...ولم کنین...من من کاری نکردم...نه نه...
چشمامو باز کردم...خاموشی بود ولی صدای کسی میومد...از جام بلند شدمو به اطراف چشم دوختم...
همون دختره بود که امروز اوردنش!
به خودش میپیچید و حرف میزد...زجر میکشید...پیشونیش عرق کرده بود...چشماشو روی هم فشار میداد...
دستمو جلو بردمو تکونش دادم
-هی...هی پاشو...داری خواب میبینی..
یهویی بلند شد و توی جاش نشست...
-چی شده؟من کجام...
-زندان!
انگار که آب یخ ریخته شده روش...ثابت شده به جلو زل زد...
-چته؟؟؟ بلند شو...
سرشو برگدوند طرفم...
-به خدا من بی گناهم...
چشمام گرد شد...
-چرابه من میگی؟
یه دفعه شروع کرد به گریه کردن...
-دارم میترکم...از چیزی که تو دلم نگه داشتم دارم میترکم!
-آروم باش...میتونی به من بگی
تردید داشت...خودشو به سمت دیوار کشید و سکوت کرد...
منم کنارش نشستم تا حرف بزنه
-من و سیامک همو دوست داشتیم...عاشق بودیم...نامزد بودیم!
آخرین ویرایش: