چمدون رو کشیدمو با زحمت به طبقه ی بالا رسوندمش...
نمیتونستم بیکار بشینم...به اندازه ی کافی توی ساری که بودیم تنبل شده بودم.
بدنمم نسبت به گذشته باد کرده بود ولی زیاد نشون نمیداد...برعکس شکمم گرد شده بودو مشخص بود حاملم...
یه هفته بعد از اسکان توی شمال ، رادین به فرهاد خبر داده بود که من باردارم و برای تنوع منو به اونجا میبره....که دیگه فرهاد زیاد پیگیر نشد و ابراز خرسندی کرد!
در کمد رو باز کردم...همه چی از تمیزی برق میزد...قبل رفتن رادین یه خدمتکار استخدام کرد تا هر هفته بیاد اینجا و حواسش به خونه باشه...
بی حس و جون لباسارو از توی چمدون بیرون میکشیدمو توی کمد و کشو میذاشتم...
اخراش که خسته شده بودمو کمرم بد تیر میکشید روی زمین سرد نشستمو به کارم ادامه دادم...
حسابی خوابم میومد و دلم میخواست روی همون زمین خوابم ببره ولی نمیتونستم روی زمین بخوابم.
تصمیم گرفتم زودتر کارمو تموم کنم تا یه استراحتی به بدنم بدم.
از کارم که فارغ شدم یه سارافون لیمو با یه دامن کوتاه تا روی زانوی مشکیمو پوشیدم.
دستمو توی موهام کردمو به سمت تخت پرواز کردم...
و چقدر زندگی من جدیدا با خواب میگذشت!
توی ماشین نشسته بودیم...فرهاد به رادین گفته بود خودشو زود برسونه...وضعیت خطرناکه!
به رادین نگاه کردم...اصلا توی این دنیا سیر نمیکرد...همین جوری هم سرعت ماشین رو بالا میبرد...
دلم نمیخواست کوچیک ترین بی توجهی من به دخترم صدمه بزنه!
دخترم...
وقتی رفتیم آزمایشگاه چقدر رادین ذوق کرد...اخر هم حرف خودش شد...
خدا بهمون یه دختر داده بود و اسمشو از همین الان وانیا اعلام کرد!
به ترمزی که کرد کمی به سمت جلو خم شدم...پیشونیم به داشبورد ماشین برخورد کرد...
دستمو به سمت پیشونیم بردم...خون میومد...حتما زخم شده بود!
سرمو که بالا اوردم دیدم در باز شده....حتما رادین کیلید داشته!
بدون توجه به من به سمت در ورودی رفت...منم به خودم اومدمو دنبالش راه افتادم.
خونه توی سکوت بدی فرو رفته بود...مثل همون روزی بود که خدمتکارا خونه رو ترک کرده بودن!
فکر کنم الان هم خدمتکاری توی خونه نباشه...
چراغای سالن خاموش بود ولی یه صدای ضعیفی رادین رو صدا زد و ازش خواست بیاد توی اتاق...
با هم از پله ها بالا رفتیم...هنوز هم پیشونیم میسوزید و تیر میکشید...
لبه های شالمو جلو کشیدمو گذاشتم روی زخم.
-دیدی خونه خراب شدیم؟
به فرهاد که روی زمین نشسته بود و موها و لباساش داد میزد خیلی آشفتس رو دیدیم...
رادین جلوش زانو زد...
-چی شده؟!
فرهاد سرشو بالا اوردو زل زد به من...
-همش تقصیر توعه....اگه پای پسره به اینجا باز شد همش کار تو بود....فربد گفته بود نباید بهت اعتماد کنم!
گنگ نگاهش کردم...من پای کدوم پسری رو به اینجا باز کرده بودم؟!
رادین کلافه سری تکون داد...
-بگو چی شده؟
اینبار به رادین نگاه کرد...توی چشماش ترس مشهود بود
-پلیسا...ریخته بودن اینجا! فربد رو کشتن...
چشمام گرد شد...فربد بالاخره به هلاکت رسید؟ به فرهاد نگاه کردم...کمر شکسته و خم شده!
نگاه ترسیده و ل*بای ترک خورده...
این همون فرهاد روز اول بود که منو دست مینداخت؟
-مهربد....اون یه پلیس نفوذی بوده!
کاملا بدون اختیار نگرانش شدم...ینی سالمه ؟ طوریش نشده؟!
رادین بلند شدو به سمتم اومد...تازه پیشونیمو دید!
-اینجات چی شده؟
و د ستمو از روی زخم برداشت....چهرش در هم شد و منتظر نگام کرد تا جوابشو بدم...
-ترمز که گرفتی...
ل*بشو گاز گرفتو سرشو انداخت پایین.
نمیتونستم بیکار بشینم...به اندازه ی کافی توی ساری که بودیم تنبل شده بودم.
بدنمم نسبت به گذشته باد کرده بود ولی زیاد نشون نمیداد...برعکس شکمم گرد شده بودو مشخص بود حاملم...
یه هفته بعد از اسکان توی شمال ، رادین به فرهاد خبر داده بود که من باردارم و برای تنوع منو به اونجا میبره....که دیگه فرهاد زیاد پیگیر نشد و ابراز خرسندی کرد!
در کمد رو باز کردم...همه چی از تمیزی برق میزد...قبل رفتن رادین یه خدمتکار استخدام کرد تا هر هفته بیاد اینجا و حواسش به خونه باشه...
بی حس و جون لباسارو از توی چمدون بیرون میکشیدمو توی کمد و کشو میذاشتم...
اخراش که خسته شده بودمو کمرم بد تیر میکشید روی زمین سرد نشستمو به کارم ادامه دادم...
حسابی خوابم میومد و دلم میخواست روی همون زمین خوابم ببره ولی نمیتونستم روی زمین بخوابم.
تصمیم گرفتم زودتر کارمو تموم کنم تا یه استراحتی به بدنم بدم.
از کارم که فارغ شدم یه سارافون لیمو با یه دامن کوتاه تا روی زانوی مشکیمو پوشیدم.
دستمو توی موهام کردمو به سمت تخت پرواز کردم...
و چقدر زندگی من جدیدا با خواب میگذشت!
توی ماشین نشسته بودیم...فرهاد به رادین گفته بود خودشو زود برسونه...وضعیت خطرناکه!
به رادین نگاه کردم...اصلا توی این دنیا سیر نمیکرد...همین جوری هم سرعت ماشین رو بالا میبرد...
دلم نمیخواست کوچیک ترین بی توجهی من به دخترم صدمه بزنه!
دخترم...
وقتی رفتیم آزمایشگاه چقدر رادین ذوق کرد...اخر هم حرف خودش شد...
خدا بهمون یه دختر داده بود و اسمشو از همین الان وانیا اعلام کرد!
به ترمزی که کرد کمی به سمت جلو خم شدم...پیشونیم به داشبورد ماشین برخورد کرد...
دستمو به سمت پیشونیم بردم...خون میومد...حتما زخم شده بود!
سرمو که بالا اوردم دیدم در باز شده....حتما رادین کیلید داشته!
بدون توجه به من به سمت در ورودی رفت...منم به خودم اومدمو دنبالش راه افتادم.
خونه توی سکوت بدی فرو رفته بود...مثل همون روزی بود که خدمتکارا خونه رو ترک کرده بودن!
فکر کنم الان هم خدمتکاری توی خونه نباشه...
چراغای سالن خاموش بود ولی یه صدای ضعیفی رادین رو صدا زد و ازش خواست بیاد توی اتاق...
با هم از پله ها بالا رفتیم...هنوز هم پیشونیم میسوزید و تیر میکشید...
لبه های شالمو جلو کشیدمو گذاشتم روی زخم.
-دیدی خونه خراب شدیم؟
به فرهاد که روی زمین نشسته بود و موها و لباساش داد میزد خیلی آشفتس رو دیدیم...
رادین جلوش زانو زد...
-چی شده؟!
فرهاد سرشو بالا اوردو زل زد به من...
-همش تقصیر توعه....اگه پای پسره به اینجا باز شد همش کار تو بود....فربد گفته بود نباید بهت اعتماد کنم!
گنگ نگاهش کردم...من پای کدوم پسری رو به اینجا باز کرده بودم؟!
رادین کلافه سری تکون داد...
-بگو چی شده؟
اینبار به رادین نگاه کرد...توی چشماش ترس مشهود بود
-پلیسا...ریخته بودن اینجا! فربد رو کشتن...
چشمام گرد شد...فربد بالاخره به هلاکت رسید؟ به فرهاد نگاه کردم...کمر شکسته و خم شده!
نگاه ترسیده و ل*بای ترک خورده...
این همون فرهاد روز اول بود که منو دست مینداخت؟
-مهربد....اون یه پلیس نفوذی بوده!
کاملا بدون اختیار نگرانش شدم...ینی سالمه ؟ طوریش نشده؟!
رادین بلند شدو به سمتم اومد...تازه پیشونیمو دید!
-اینجات چی شده؟
و د ستمو از روی زخم برداشت....چهرش در هم شد و منتظر نگام کرد تا جوابشو بدم...
-ترمز که گرفتی...
ل*بشو گاز گرفتو سرشو انداخت پایین.
آخرین ویرایش: