کامل شده رمان محکومم به اعدام |F.kکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو میپسندید؟

  • بله

    رای: 9 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
چمدون رو کشیدمو با زحمت به طبقه ی بالا رسوندمش...
نمیتونستم بیکار بشینم...به اندازه ی کافی توی ساری که بودیم تنبل شده بودم.
بدنمم نسبت به گذشته باد کرده بود ولی زیاد نشون نمیداد...برعکس شکمم گرد شده بودو مشخص بود حاملم...
یه هفته بعد از اسکان توی شمال ، رادین به فرهاد خبر داده بود که من باردارم و برای تنوع منو به اونجا میبره....که دیگه فرهاد زیاد پیگیر نشد و ابراز خرسندی کرد!
در کمد رو باز کردم...همه چی از تمیزی برق میزد...قبل رفتن رادین یه خدمتکار استخدام کرد تا هر هفته بیاد اینجا و حواسش به خونه باشه...
بی حس و جون لباسارو از توی چمدون بیرون میکشیدمو توی کمد و کشو میذاشتم...
اخراش که خسته شده بودمو کمرم بد تیر میکشید روی زمین سرد نشستمو به کارم ادامه دادم...
حسابی خوابم میومد و دلم میخواست روی همون زمین خوابم ببره ولی نمیتونستم روی زمین بخوابم.
تصمیم گرفتم زودتر کارمو تموم کنم تا یه استراحتی به بدنم بدم.
از کارم که فارغ شدم یه سارافون لیمو با یه دامن کوتاه تا روی زانوی مشکیمو پوشیدم.
دستمو توی موهام کردمو به سمت تخت پرواز کردم...
و چقدر زندگی من جدیدا با خواب میگذشت!
توی ماشین نشسته بودیم...فرهاد به رادین گفته بود خودشو زود برسونه...وضعیت خطرناکه!
به رادین نگاه کردم...اصلا توی این دنیا سیر نمیکرد...همین جوری هم سرعت ماشین رو بالا میبرد...
دلم نمیخواست کوچیک ترین بی توجهی من به دخترم صدمه بزنه!
دخترم...
وقتی رفتیم آزمایشگاه چقدر رادین ذوق کرد...اخر هم حرف خودش شد...
خدا بهمون یه دختر داده بود و اسمشو از همین الان وانیا اعلام کرد!
به ترمزی که کرد کمی به سمت جلو خم شدم...پیشونیم به داشبورد ماشین برخورد کرد...
دستمو به سمت پیشونیم بردم...خون میومد...حتما زخم شده بود!
سرمو که بالا اوردم دیدم در باز شده....حتما رادین کیلید داشته!
بدون توجه به من به سمت در ورودی رفت...منم به خودم اومدمو دنبالش راه افتادم.
خونه توی سکوت بدی فرو رفته بود...مثل همون روزی بود که خدمتکارا خونه رو ترک کرده بودن!
فکر کنم الان هم خدمتکاری توی خونه نباشه...
چراغای سالن خاموش بود ولی یه صدای ضعیفی رادین رو صدا زد و ازش خواست بیاد توی اتاق...
با هم از پله ها بالا رفتیم...هنوز هم پیشونیم میسوزید و تیر میکشید...
لبه های شالمو جلو کشیدمو گذاشتم روی زخم.
-دیدی خونه خراب شدیم؟
به فرهاد که روی زمین نشسته بود و موها و لباساش داد میزد خیلی آشفتس رو دیدیم...
رادین جلوش زانو زد...
-چی شده؟!
فرهاد سرشو بالا اوردو زل زد به من...
-همش تقصیر توعه....اگه پای پسره به اینجا باز شد همش کار تو بود....فربد گفته بود نباید بهت اعتماد کنم!
گنگ نگاهش کردم...من پای کدوم پسری رو به اینجا باز کرده بودم؟!
رادین کلافه سری تکون داد...
-بگو چی شده؟
اینبار به رادین نگاه کرد...توی چشماش ترس مشهود بود
-پلیسا...ریخته بودن اینجا! فربد رو کشتن...
چشمام گرد شد...فربد بالاخره به هلاکت رسید؟ به فرهاد نگاه کردم...کمر شکسته و خم شده!
نگاه ترسیده و ل*بای ترک خورده...
این همون فرهاد روز اول بود که منو دست مینداخت؟
-مهربد....اون یه پلیس نفوذی بوده!
کاملا بدون اختیار نگرانش شدم...ینی سالمه ؟ طوریش نشده؟!
رادین بلند شدو به سمتم اومد...تازه پیشونیمو دید!
-اینجات چی شده؟
و د ستمو از روی زخم برداشت....چهرش در هم شد و منتظر نگام کرد تا جوابشو بدم...
-ترمز که گرفتی...
ل*بشو گاز گرفتو سرشو انداخت پایین.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -درد داری؟
    سرو به نشونه ی منفی تکون دادم...
    -اونا میان اینجا...سراغ ما!
    همین که اینو گفت صدای بلندگو اومد...
    -خونه محاصرس...بهتره تسلیم شید...
    منو رادین هول کردیم...ینی چی میشد!؟ فرهاد با ترس جلو رفت و به سمتم قدم برداشت...
    حواسم پرت خودمو رادین و وانیا بود...نباید میذاشتم آسیبی بهش برسه...
    دستی دور گلوم حلقه شد...احساس خفگی میکردم...
    -رادین برو عقب...وگرنه میکشمش!
    چشام از تعجب گرد شده بود...چرا رم کرده بودو منو گرگان گرفته بود!؟
    رادین اروم اروم عقب رفت...در همون هین هم هی میگفت اروم باشه!
    فرهاد به سمت بیرون هدایتم کرد...روی کمرم یه چیزی رو فشار میداد...مطمعن بودم که اسحلس!
    فرهاد به رادین گفت که در ورودی رو باز کنه!
    وقتی در باز شد...جمعیت سبز پوشی رو توی باغ دیدم...
    همه ی اسلحه ها به سمت ما سه نفر بود!
    -ایست....
    -هیس...حرف نباشه...اگه نذارید برم میکشمش!
    کمرم تیر میکشید و نمیتونستم روی پام وایسم...برای همین بی حال روی زمین زانو زدمو خم شدم...فرهاد هم از این موقعیت استفاده کردو دهانه ی کلتشو گذاشت پشت سرم!
    -برید عقب....
    چشای رادین خون شده بود...رگای دستش هم متوم بود...برگشت سمت پلیسا ها و غرید
    -برید عقب دیگه...زنم حاملس!
    صدای یا حضرت ابولفضلی به گوشم رسید...سرمو بالا گرفتم و توی جمعیت دنبالش گشتم...
    اونجا بود!
    فرهاد باز هم غر زد و میگفت برن عقب...منو روی زمین میکشید و به سمت جلو تقدم میکرد...
    دردم زیاد شده بود و میخواستم جیغ بکشم...ولی همچنان صدامو توی گلوم خفه میکردم!
    -پاشو وایسا...
    ولی من بدتر به خودم پیچیدم که با پاش لگدی به پهلوم زد...
    -دِ میگم بلند شو...
    جیغ بلندی از روی درد کشیدم...دیگه کاملا روی زمین ولو بودم و دراز کش شده بودم...چشام سیاهی میرفت...
    -لعنتی ولش کن...چیکارش کردی؟
    -اگه نرید عقب تر بازم میزنمش!
    پاشو بلند کرد و خواست بکوبه به دلم که صدایی از پشت بلندگو پیچید...
    -باشه باشه...ولی یه بار دیگه آسیبی بهش واردشه میکشیمت...ازش فاصله بگیر...
    -تا خارج نشم ولش نمیکنم.
    به خودم میپیچیدمو اه و ناله میکردم...از درد عرق سردی از پیشونیم میچکید...
    رادین با استرس به من چشم دوخته بود و من ناتوان تر از اونی بودم که لبخند بزنم و نشون بدم حالم خوبه تا کمتر ناراحت بشه...
    تو خماری بودم و نمیفهمیدیم چه اتفاقی داره میوفته...
    فقط صدای شلیک گلوله رو شنیدم و چشام بسته شد....
    پلکام روهم چسبیده بود...هر چقدر که زور میزنم نمیتونستم بازشون کنم...
    صداهای گنگی توی گوشم میپیچید...ولی یه سریهاشون رو میشنیدم.
    -حالش چه طوره؟!
    -همونطوری که بود...
    لحظه ای سکوت شده بود...یا من نمیشنیدم ولی اینبار توجهم جلب شد..
    -رادین رو دوست داشت؟
    -اینجوری فکر میکنم قربان!
    -پسر برازنده ای بود...خیلی کمکمون کرد توی دستگیری باند...حیف شد!
    توی گوشم سوت میکشید....برازنده بود؟؟؟حیف شد؟؟؟بود؟ حیف؟
    با انرژی بیشتری فشار اوردم تا پلکام باز شن...فکر میکنم موفق هم بودم چون همه جا سفید شده بود و صداها هم به دنبال دکتر برای معاینه میگشتن!
    کم کم دیدم تارم بهتر شد..سرمو به اطرافم چرخوندم...
    یه طرف هیراد...یه طرف ...پدر!
    هردو نگران به من چشم دوخته بودن و هی میپرسیدن خوبی؟ بالاخره صدام در اومد...
    -خوبم
    صدای گرفته و خشدارم نشون از بیهوشی زیاد میداد...
    افکارم جم شد...من بودمو..رادین ...فرهاد...و...پدر!
    -بچم؟
    هیراد به حرف اومد
    -خوبه حالش!
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    دستمو روی شکم باد کردم کشیدم....تکونی که خورد نشون از زنده بودن دخترم میداد...
    -رادین کجاست؟
    توی صورت هر کدوم عجز دیده میشد...
    این نگاها رو میدونستم! از همون نگاه های خودم در مورد رفتن هیراد...رفتن آبتینم! در مورد زندیگم....از دست دادنام...
    بیچارگی کشیدن...ولی یه این بار میخواستم یه خبر خوش باشه!
    خسته بودم از این نگاه های ترحم برانگیز...
    -چی شده؟
    پدرم کمی این پا و اون پا کردو جوابمو داد...
    -توی درگیری از دست رفت!
    چشمام خشک شده بودن به رو به روم!
    رفتن هیراد اینجوری نابودم کرد؟؟؟ یا سر گردون آبتینم؟
    مرگ آرمان چه طور؟
    یا شایدم دیدن کمر خمیده مادرم در برابر مرگ منو آرمان؟
    نه هیچ کدوم اینجوری نبود!
    من رسما باخته بودم...رسما تموم بودم!
    -آبیش متاسفیم...ولی این وسط ما بی تقصیریم...
    بدترین حرفی که میشد الان زد...بی تقصیریم!
    با کینه به چشایی که یه زمانی پر از عشق نگاه میکردم خیره شدم...
    -گفته بودم پسرتو کشتی...دخترتم میکشی...منو کشتی! من دیگه فرقی با یه مرده ندارم!
    اخرای حرفام به جیغ کشیده بود
    -برید بیرون هردوتاتون...زود!
    عجیب بود اینبار یه قطره اشک هم نریختم...سرپرستار داخل اتاق شد و با عصبانیت اونا رو بیرون کرد...
    منم بهش گفتم نمیخوام ببینمشون و دیگه هم راشون نده...
    دستمو روی چشمام گذاشتم...اینجور که از پچ پچ پرستارا که میکردن فهمیدم یه نگهبان پشت اتاقم گذاشتن تا فرار نکنم.
    روز ترخیص باز با هیراد رو به رو شدم...تو این مدت بازم همون آبیش عبوس و گرفته و عصبی بودم!
    تمام مدت که داشت کارای ترخیصمو انجام میداد یه گوشه نشسته بودمو زل زده بودم به دیوار...
    به رفتارای هفت ماهه ی زندگیم با رادین افتادم...باورم نمیشد دیگه نباشه...رادین خوب و مهربون...رادینی که سوگلشو دوست داشت...میخواست کمکش کنه....
    یه دفعه یاد همون روزی افتادم که با رادین توی آلاچیق بودیم...حسابی گرفته بود...میدونستم میخواد از سوگل بگه!
    ★★★★★★★★
    -چیزی شده؟
    سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و شروع کرد به گفتن ادامه ی ماجرا:
    -باهاش بحث میکردم...ازش میخواستم بذاره کنار! بهش میگفتم از کجا میاریشون ولی هربار با دعوا و دوری کردن جلومو میگرفت.
    افتادم دنبالش..باید میفهمیدم چی شده! رفت توی یه پارک...چند دقیقه ای تنها نشست که با دیدن کسی جا خوردم! پدرم....کنارش نشستو باهاش دست داد...سوگلی که اینقدر نجیب بود کسی جرئت نمیکرد بره سمتش!
    تا تهش رو خوندم...تازه میفهمیدم چرا پدرم دیگه بهم زنگ نمیرنه...ولی ربطشونو نمیدونستم...این دوتا چیجوری همو میشناختن؟!
    خواستم برم جلو...ولی گفتم شاید برای سوگلم بد بشه! شاید اذیتش کنه...
    وقتی که باز تنها شد هنوزم روی نیمکت نشسته بود...کنارش نشستم! منو که دید گفت بالاخره اومدی جلو؟
    چشمم به لخند تلخش بود...لبخند زهره ماریش!
    -کجا آشنا شدین؟
    سکوت کرد...فکر کردم دیگه هیچی نمیگه...اما شروع کرد به گفتن! باز هم همون سوگل خودم شده بود...همونی که منو عاشق کرده بود...
    -یه شب که دیرم شده بود...از سرکار هرچی وایمیستادم که تاکسی بیاد خبری نشد! دیگه خودمم دلواپس شده بودم...یه ماشین جلوم زد رو ترمز و من سوار شدم...
    طاقت نداشتم ادامه بده...میترسیدم از چیزایی که پشت سر هم ردیف شده بودن توی ذهنم.
    همینجوری که با دسته ی کیفش ور میرفت ادامه داد.
    -یه مرد سندار و جا افتاده...گفت چهرم خستس...یه شکلات بهم داد...شایدم شکلات نبود...من اینجوری فکر میکردم! از اون به بعد یه احساس منگی میکردم...یه پیام برام اومده بود...میگفت میدونه درمونم چیه!
    دستمو بالا گرفتم تا ادامه نده...خوب فهمیده بودم چه خبره...از شدت خشم به خودم میپیچیدم!
    اذیتت نمیکنم...درخواست پدرم این بود که وارد باند بشم...اون موادی که به سوگل داده بودن خیلی قیمتش بالا بوده و هر جایی پیدا نمیشد...سوگل التماسم میکرد! مجبور شدم بازم برگردم تو کار خلاف...
    اما همین که پام باز شد...سوگلم...سوگلم پر کشید! دووم نیومد...ازم خواسته بود انتقامشو بگیرم...انتقام خوشبختیمونو!
    ★★★★★★★★
    -آبیش؟ باید بریم...میتونی راه بیای؟
    بدون حرف از جام کنده شدمو دنبالش رفتم...شنل بافتی تنم بود که از دولبه کشیدمشو خودمو بقل گرفتم...لرز کرده بودم....
    به سمت یه تویوتای سفید رفت و پشتش نشست...منم روی صندلی عقب جا گرفتم و منتظر شدم ماشین رو روشن کنه...
    مسیری که میبرد نا آشنا بود...با خودم میگفتم وقتی باند رو دستگیر کردن منو هم میبرن زندان...ولی هیچ ربطی به اینجا جاده نمیدادم...چرا منو نبردن برای محاکمه؟
    از تونلای پی دی پی متوجه شدم به سمت شمال میریم....اما چرا؟! من رادین تازه اومده بودیم...کاش اصرار نمیکردم برگردیم! اونوقت زندگی اروم خودمونو داشتیم....
    دیگه شب شده بود و هیراد بدون کلمه ای حرف زدن و یا ایستادن به راه ادامه داده بود...ولی نگاه های گاه و بیگاهش رو حس میکردم!
    تابلوهای کنار پرتگاه و جاده نشون میداد به سمت گیلان میریم! ینی منو میبرد زندان اونجا؟؟؟
    سعی کردم کمی خودمو اروم کنم...نفسای عمیق وطولانی میکشیدم...تنها دلخوشیم فقط یادگاری رادین بود!
    وگرنه همین الان درو باز میکردمو خودمو پرت میکردم پایین دره! ولی من نسبت به دخترم...وانیای رادین مسئول بودم....ای وای که یاد رادین لحظه ای پاک نمیشد...مثل اویل رفتن هیراد!
    صدای جیرجیرک ها به گوشم میرسید...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    توی تاریکی به خوبی نمیتونستم ببینم اما صدای نزدیک دریا به گوشم میرسید....
    نکنه میخواست منو توی دریا خفه کنه؟؟؟
    اون لحظه به زمین و زمان شک کرده بودم....در واقع بعد از رادین!
    بعد از رفتن رادین به پیش سوگلش!
    و هیچ وقت نشد من از هیرادی بگم که بعد از اون در دلم خاک کرده ام...و اون میخواست با توجه هایش...بعد از به اتمام رسوندن باند....خاک ریزه ها رو کنار بزنه و خودش رو بیرون بکشه!
    از ماشین پیاده شد و من به تبعیت از اون پیاده شدم
    قدم برداشت و نزدیک یکی از خانه های آن محل شد...خونه ای چوبی با شیروانی قرمز رنگ!
    زنگ رو به صدا در اورد و در ادامه اش صدای زنی از وشت در شنیده شد
    -بله؟
    در باز شد...هیراد جلوی من بود و من نمیتونستم زن رو ببینم...
    -هیراد جان...مادر خوبی؟؟؟یه سر نزنی ؟!
    -ماموریت بودم...خوبین شما؟ براتون مهمون اوردم!
    و کنار رفت...چشمانم در چشمای زن خشک شد...زنی که بی نهایت شبیه من بود...مادرم!
    دستش رو به چهارچوب در گرفت تا از افتادن احتمالی اش جلوگیری کند...
    به سمتش پرواز کردمو بغلش کردم...چقدر محتاجش بودم ولی به روم نمی اوردم!
    دستش رو قاب صورتم کرد تا بهتر ببینتم...اما با سرفه ی هیراد دست منو کشیدو به داخب دعوت کرد...
    خونه بوی نم میداد که اونم به خاطر رطوبت هوا بود...توی اتاق نشسته بودیم و مامان بدون حرف به من زل زده بود...
    هیراد هم سکوت کرده بود و نظاره گر جدال نگاه های منو مامان....
    -خوبی؟
    صدای بغض الود مامان منو بیشتر شرمنده کرد که چرا خودمو ازش پنهون کردم! حقشو رو گرفتم...
    -خوب؟ خوبم؟ شاید!
    نگاهش روی شکم برامده ی پنج ماهم افتاد....
    -حامله ای؟
    دستمو روی دختر وجودم کشیدم....
    -بله
    نگاهش به سمت هیراد کشید....
    -چرا بهم نگفتی زندس....پیداش کردی؟!
    -همین دیروز پیداش کردم...
    مامان با ترس نگاهم کرد...میدونستم به چی فکر میکنه...ولی جوابی نداشتم تا خیالش رو آسوده کنم...هیراد خودش توضیح داد
    -ازدواج کرده بود...شوهرش رو...
    سرشو انداخت پایین...مامان به سمتم اومدم...با دستش صورتمو نوازش کرد
    -شوهرت کجاست؟
    مات شده زل زدم به دیوار روبه روییم....کجاست؟؟؟پیش خدا! پیش سوگل...
    کلمات از دستم در رفت و روی زبونم جاری شدن
    -عمرشو داده به شما...
    چهرهش در عرض دو ثانیه در هم شد...حتما میگه این چه سرنوشتیه که دخترم داره؟
    کنارم بدون حرف نشست و سرمو توی اغوشش گرفت....شروع کرد بازی با موهام!
    مثل زمانی که زن بابام با موهام بازی میکرد تا به خواب فرو برم!
    صبح با صدای خروس که خودش رو به آب و آتیش میکشید تا همه رو بیدار کنه بیدار شدم...
    از اتاقی که دیشب به من طعلق گرفته بود بیرون زدم ...
    -سلام دخترم...
    -سلام...
    به عجله ای که داشت تا صبحونه رو حاضر کنه نگاه کردم...
    -تا بری دست و صورتتو بشوری صبحونه حاضره....بعدش هم برو هیراد رو صدا بزن..خیلی خسته بود
    بی حرف به سمت حیاط رفتم...حوض باعث شده بود که خونه قدیمی به نظر برسه در حالی که خونه ی جدید و شیکی بود!
    یخ حوض رو شکستم و شروع کردم به شستن دست و صورتم...که متوجه شدم دارم وضو میگیرم!
    جا خورده کنار حوض نشستم...بعد این همه مدت! به سمت داخل قدم برداشتم...هیراد پشت سفره نشسته بود و داشت چاییشو هم میزد.
    منم روی زمین روبه روش نشستم. مامان اخرین تدارکاتش رو چید و کنار من نشست...
    -ببخشید بچه ها پام درد میکنه
    و هیراد با گفتن راحت باشید قائله را تمام کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    به مامان که چادرشو سرش میکرد نگاه کردم...چقدر دلم برای اون روزام تنگ شده!
    وارد بد بازی ای شدم...کش چادرش رو انداخت و برگشت تا خداحافظی کنه..
    -من دارم میرم...غذا روی گازه...
    -کجا میری مامان؟
    چشم غره ای رفت ...
    -چند بار میپرسی؟؟؟اگه دلت میخواد بیای حاضر شو.
    با حواس پرتی رفتم توی اتاق...یادم نمیومد مامان در جوابم چی میگفت! کجا میخواست بره که ازم خواست بیام؟
    مثل مامان که لباس سرتا پا سیاه پوشیده بود ، سیاه پوشیدم...
    انگار مامان تمام لباسای منو از اون خونه اورده بود اینجا!
    لباس پوشیده بدون هیچ ارایشی حاضر شدم...لابد میخواد بره ختم که سیاه پوشیده!
    منو که دید جلو اومد...منم ناخودآگاه خم شدم...دستشو روی موهام کشیدو کردشون زیر شال...
    هیراد که کم حرف شده بود به من زل زد...
    -هیراد مادر توهم میای؟
    هیراد بدون حرف از جاش بلند شد و همگی با هم حرکت کردیم...
    پیاده چند تا ساختمون رو گذروندیم که مامان به هیراد گفت از کجا وارد بشه و ازمون جدا شد...
    وارد قسمت زنونه که شدیم به اطراف نگاه کردم تا شاید صاحب عذا رو ببینم...ولی همه چادرهاشونو رو سرسون کشیده بودن و گریه میکردن!
    -یا حسین «ع»
    با صدای بلند مرد مداح همه شروع کردن به گریه و زاری و حسین گفتن...تازه فهمیدم!
    -محرمه؟
    -پس چی میگفتم توی خونه؟
    سرمو به زیر انداختم...بعد از مدت ها فراموشی و گناهکار بودن!
    من اومدم در خونه ی امامم...عذا داری عزیز ترین کس پیامبرم!
    چقدر شرمگین بودم...سر به زیر توی همون جمعی که جای سوزن انداختن نبود نشستم...
    من کجا بودم؟؟؟چرا فراموش کرده بودم؟ چرا خدا رو از یادم بـرده بودم....میخواستم عوض بشم! اما نیاز داشتم به توبه...نیاز داشتم کسی توبمو قبول کنه!
    بعد این همه مدت...قطره های اشک روی گونم روونه شد!
    جنین توی وجودم شروع کرد به تکون خوردن...
    من غافل شده بودم!
    صداهای گریه و زاری و گاهی صدا زدنا منو به خودم اورد...
    اما من توی دلم داد میزدم...و جاش روی صورتم اشک میبارید
    -خدا...جا هست هنوز؟ منم بنده ی خطاکارت...خدا میخواستم خوب شم ...اما دیر شده!
    خدا کمکم کن یادگار رادینمو سالم به دنیا بیارم...کمکم کن ...
    میدونم جاش پیش مامان امنه...ولی بعد من کمکش کن!
    خدا...قبل اعدام شدنم! منو ببخش! من رو سیاه رو ببخش
    هق هق میکردم و شرمنده تر از قبل میشدم
    -مامان جان...دخترم؟این اب قند رو بخور...رنگ به صورتت نمونده!
    چشمامو باز کردم...لیوان رو با دستای بی حسم گرفتم و سعی کردم بخورمش..
    نمیدونم چقد گذشت...ولی جمعیت داشت خارج میشد...مامان دستمو گرفتو به سمت در خروجی رفت...
    شخصی مامان رو صدا زد....وقتی که مامان برگشت توی دستش ظرف غذا بود
    -رباب خانوم...همین کسی که مجلس رو برگزار کرده...دیده بارداری گفت بذار غذای نذری بدم....وقتی فهمید دختر منی خیلی خوشحال شد.
    لبخندی به روش زدم...هیراد که مارو دید بهمون پیوست..
    داشتیم برمیگشتیم که هیراد دستمو گرفت تا صبر کنم بهم برسه...
    -گریه کردی؟
    سرمو تکون دادم
    -بالاخره شکست؟
    -چی؟
    -بغضت...گریت....طلسمت
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    سرمو بالا بردم به پیچ در پیچ جاده نگاه کردم...بازم زمزمه وار توی گوشم شروع کرد به لالایی خوندن!
    - جاده رو میبینی؟ زندگی ماهم همینجوری بود! توی یکی از خم ها به هم رسیدیم....سر یه پیچ جدا شدیم...الان بازم کنار همیم!
    منم سکوت نکردم. ادامه دادم...
    - سر یه پیچ با آرمان آشنا شدم...سر یه پیچ با تو....سر یه خم مامان رو...
    به مامان زل زدمو ادامه دادم..
    -یه جا ها هم آبتینمو از دست دادم...یه جا تورو....یه قسمتی هم آرمان رو...هر چی که داشتم، هرچی جلو تر میرفتم از دستم میرفت....اما یه جاییی خدا بهم رادین رو داد...تا این فرشته کوچولو رو برام به یادگار بذاره!
    دستمو روی دلم گذاشتم...جای دخترم تنگ بود...لگد میزد...شروع کردم با دخترم دردل کردن...
    - اخه دختر جونم...به چی میکوبی و حرصشو میخوری؟میخوای بیای همین دنیایی که بابا رادین رفته و تنهامون گذاشته؟ همین دنیایی که قراره منم یه روزی بذارمو برم؟ دنیا ارزش دیدن نداره...نداره!

    هیراد:
    دستش روی شکمش گذاشته بود ... یه زمانی هم بچه ی من رو توی رحمش داشت.... یه پسر !
    یه زمانی من مرد خونش بودم....حالا رادین ... با این که دیگه الان نیست! رادین معجزه ی خدا بود تا آبیش رو با زندگی آشتی بده...
    آبیشی که بازم داشت مادر میشد و طعم دوست داشتن رو باز میچشید...
    به خونه رسیدیم که یه راست توی اتاقشو درو بست...مامان هم رفت توی آشپز خونه تا غذا گرم کنه...منم رفتم توی حیاط...
    سوزی که میومد باعث شد دستمو بگیرم جلوی دهنم...لب حوض نشستم...و فکر کردم...به عاقبت آبیش...اون بچه که هنوز جنسیتشو نمیدونستم...به اخر ماموریت!
    منو سرهنگ از 5ماه پیش که آبیش غیبش زد دنبال کاراش بودیم تا حکم آزادیشو بگیریم...هر چی میگفتیم خودمون وارد ماموریت کردیم میگفتن چون همسر و پدرش هستیم اینجوری میگیم...
    کم کم با ارائه ی سند و مدرک از اینکه آبیش بیگناهه ؛ بازم براش 1سال بردین...
    الان هم باید یه راست میرفت زندان...ولی به خاطر حامله بودنش تا 3 سالگی بچه باید صبر میکرد...منم اینجا بودم تا مراقبش باشم!
    اما مگه کسی باور میکنه؟ من برای دلم اومدم...اومدم تا در کنارش باشم...کمکش کنم! حتی الان که رادین نبود جرئت نمیکردم بهش نزدیک شم...
    ساکت بودم...به رفتارای جدید ابیش فکر میکردم!
    آبیشی که الان برای خودش یک مرد بود...پر دل و جرئت بود...تا الان برای خودش زندگی میکرد!
    با تمام بدی هاش بازم پاک بود...مادری که تن به سیاهی داد تا انتقام بچه ی 3 ماهشو بگیره...ومن با تمام وجود حسش میکردم!
    این طغیان احساس در صورت بیتفاوت و سردش!
    با صدای خش خش دمپایی که روز سرامیکای حیاط کشیده میشد چرخیدم...وقتی آبیش رو کنار خودم دیدم با دستم اشاره کردم بیاد کنارم بشینه...
    سمت راستم که جا گرفت نفسشو فوت کرد بیرون...که مه آرومی جلوی بینیش شکل گرفت...
    -من نمیدونم تا کی زندم! بیشتر نگران دخترمم...نه پدری داره....و نه مادری!
    با غم به جلوش زل زده بود...برای بار اول بود که بعد این مدت غم چشاشو میدیدم...همیشه توی خودش بود ولی بازم حسی توی چشاش دیده نمیشد.
    دستاشو به هم پیچ و تاب داد.
    -داریم سعی میکنیم تا کنار بچت باشی! بیگناهیت به زودی ثابت میشه.
    پوزخندی که روی ل*باش به وجود اومد...ترس دلمو بیشتر کرد! چرا پوزخند میزند؟
    -کسی ندونه خودم میدونم...من آلوده به گناهم...اونا بذارن آزاد شم خودم نمیذارم!
    بازم صدای مهربد توی گوشم پیچید:
    -همیشه از مرگ حرف میزنه...از اسیر بودن! توجه نکن...اون فقط خودشو میبینه! بدی هاشو...
    -البته باید دید حکمت چیه! شایدم بری زندان....
    سرشو زیر انداخت...تردید داشتم برای زدن حرفم! میدونستم موقعیت خوبی نیست!
    ولی از هر فرصت باید اسفاده میکردم.
    -میخوام کمک کنم! هم به تو... هم به خودم.
    نگاهشو بالا اورد زل زد توی چشمام...گنگ بود رمز چشای فندوقیش! مثل همیشه...خودم ادامه دادم
    -درست نیست که الان بگم....ولی...من میخوام بازم کنارت باشم! کنار کسی که حسی بهش دارم! کسی که دوستش دارم...کسی که یه زمانی زنم بود و یه سهل انگاری همه فرصتا رو ازم گرفت! آبیش میدونم دیگه دوستم نداری...میدونم نمیخوای! قبولم نداری...ولی به دخترت فکر کن! به من...من نمیتونم ...دیگه نمیتونم ببینم رادینی بینمون باشه! شاید من فراموش کردمت!شاید من بی وفایی کردم....اما انصاف داشته باش! من توی کما بودم...زنده بودنمم روی هوا بود...نذار روی بازی های سیاستی پدرت...اون خودش به اندازه ی کافی پشیمونه. من میدیدموقتی زنگ میزد تو جواب نمیداد چقدر میشکست! حال پریشونشو دیدم...
    آبیش همونطور مصر زل زده بود به چشمام و قصد جدا شدن هم نداشت!
    از عکس العملش میترسیدم...ولی بالاخره لب باز کرد
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    - من از همون اول دوستت داشتم! انگار سهم من از دنیا و دوست داشتن و شدن فقط از دست دادن بود!
    سرشو به زیر انداخت...
    -وقتی رفتی باور نمیکردم بازم رو دست خوردم...تصمیم گرفتم صبر کنم! اخر تحمل من آبتین بود...پسری که از وجودت بود! نتونستم ازش به خوبی مراقبت کنم...نتونستم یادگارت رو نگه دارم.
    دست راستشو توی دست چپش گرفته بود و با هر کلمه فشارش میداد.
    -آرمان دیگه منو دیوونه کرد...از روی نادونی تصمیم گرفتم و زدم تو قلب خطر! فکر میکرد دیگه تنهام...خودم باید تمومش کنم!
    وقتی رفتم تو باند سعی میکردم خیلی خودمو نشون بدم تا کمتر عذاب بکشم...کمتر صبر کنم...شدم یکی از اصلی ترین و پاییه ها! سعی میکردم توی خلافشون دخالت نکنم و بیشتر نظارت !
    با دستاش صورتشو پوشوند...نمیدونستم وضعیت تومورش در چه حده...شاید از دردش سرشو بقل کرده...نگران نگاهش کردم که خودش ادامه داد
    -خراب کردم...مثل همیشه! بچه هم که بودم خرابکاری میکردم... همیشه میگفتن توی کارا عجولم! اما من دیگه نمیتونستم...من داغ دیده بودم! باید آتیشی که به جونم افتاده بود رو خاموش میکردم. هر وقت توی اون خونه بودم با کبود تو موجه میشدم....با اتاق خالی و خونی آبتینم رو به رو میشدم! هر بار میسوختم...
    کمی سکوت کردم...باید باهاش حرف میزدم.
    -آبیش تو کار اشتباهی نکردی...من میفهممت...اون بچه ، بچه ی منم بود...پسرم بود! من نباید تنهات میذاشتم...باید به جای امنی میبردم....کوتاهی کردم!
    بدون توجه به حرفام انگار که با خودش حرف میزد ادامه داد:
    - من تقاصمو پس میدم...با جدا شدن از بچم! بدی هایی که کزدم...بی جواب نمیمونن.
    شونش میلرزید...خودمو بهش نزدیک کردم...شونه های لرزونشو توی آغوشم گرفتم
    -آبیش اگه ادامه بدی حالت بد میشه...میشی مثل گذشته! وابسته ی قرص میشی...آروم باش...من نمیذارم از بچت جدا بشی...
    سکوت کردمو آه کشیدم...چی به روزش اومد؟آبیش شیطونم...سر زندم چش شده بود؟
    -فقط باید هر چی میگم گوش کنی...من ازتون محافظت میکنم...مثل قبل نیستم! تنهات نمیذارم...مراقب خودتو بچت هستم! فقط شرطش دوست داشتنمه...
    سرشو گرفت بالا و زل زد توی چشمام...میخواست ببینه راست میگم!
    -باید دوستم داشته باشی...باید منو بخوای! باید زنم باشی...حالا بگو! دوستم داری؟منو میخوای....میخوای زنم باشی؟ همه کسم بشی؟
    دستی توی موهام کشیدم...سخت بود ولی باید دوباره همه چیو مثل کنم...منو آبیش...یه زندگی آروم! دیگه وقتشه آرامش رو ببینیم...در کنار هم
    -من هنوزم دوستت دارم آبیش...سعی کردم برات توضیح بدم ولی همه چیز زود اتفاق افتاد...تو با رادین ازدواج کردی!
    -میخوای که باهات ازدواج کنم؟
    سرمو به آرومی تکون دادم
    -تهش چی میشه؟ من چی میشم؟
    -مگه قراره چیزی بشی؟!
    مسخ شده به صورتم باز ادامه داد..
    -من ...هیراد فراموش نکن من توی چه وضعیتیم!
    دستمو جلو بردمو روی گونش کشیدم...
    -هیچی نمیشه...نهایتا شش ماه میری زندان! اونو هم درست میکنم...
    -باورم نمیشه
    -پدرت خیلی کارا کرد تا کمکت کنه...میگم که!
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -پدرم؟!
    از جاش بلند شدو رفت داخل...
    حس خوبی نداشتم...ولی باید تحمل کردش!

    سه سال بعد:
    آبیش:

    به دیوار روبه روییم زل زدم...پر بود از چوب خط دلتنگی هام!
    تا حالا چند تا چوب خط پر کردم؟؟؟
    یادم نمیاد...ولی اینو میدونم که چهار ماه میگذره....
    چهار ماه از زندانی شدن من....
    چهار ماه از ندیدن روی دخترم!
    ندیدن همسرم....
    اخ...خانوادم!
    دستمو روی پیشونیم گذاشتم...مثل این چند سال تیر میکشید و دیدم رو به دنیا چند ثانیه ای تار میکرد!
    صدای خنده توی گوشام پیچید...
    خنده های از ته دل و عاری از هر چی کینه و نفرته!
    ★★★★★★★★
    توی اتاق دراز کشیده بودم...بقلم یه گهواره بود...دستمو دراز کردم و بچمو برداشتم...
    تکیه دادم به دیوار و دخترمو توی آغوشم گرفتم!
    -فدای اون چشای قهوه ایت بشم!
    چشای قهوه ایشو بهم دوخته بود و با هر تکونی که بهش میدادم میخندید...
    -فدای خنده هاتم بشم! بخند....
    -فدای منم میشی؟
    توی درگاه ایستاده بود و با کت شلوار سرمه ای رنگش منو نظاره میکرد...
    به شوخی اخمی کردمو رومو ازش گرفتم
    -داره حسودیم میشه ها....فردا پس فردا بچه رو سر به نیست میکنم!
    با ترس فورا نگاهش کردم ولی با دیدن ابرو های بالا رفته و لبخند روی لبش همش ریخت...
    به وانیا نگاه میکرد...به دخترم! به قول خودش دخترمون...
    عاشقش بود...شاید بیشتر از من!
    میگفت خیلی شبیه منه...چشماش...خنده هاش...موهاش!
    کنارم نشست و با دستای بزرگش منو توی بقلش فشرد
    -خیلی خوشبختم که فرصت رو بهم دادی...فرصت زندگی کردن!
    چشمامو با لـ*ـذت بستم....
    -منم خوشحالم...بابت هر چیزی که بهم دادی!
    با گرم شدن گونم متوجه شدم باز غافل گیرم کرده...چشمامو باز کردمو زل زدم به عسلی هایی که دنیامو باز شیرین کرده بودن..
    -توی هر شرایطی دوستت دارم
    ★★★★★★★★
    نگهبان به سمتم اومد...با خشوندت هر بارش رو به من گفت:
    -ملاقاتی داری...
    از جام بلند شدم...نمیدونستم کی اومده... مامانم ...بابام...هیراد!
    رابطم با بابا خیلی بهتر از قبل شده...ولی خب هنوز هم باهاش سنگین بودم و این از روی دلخوریام بود....
    به سمت اتاق انتظار رفتم...درو که باز کردم با دیدن موهای سیاه و پر پشت...متوجه هیراد شدم!
    پشت میز نشستم و به چهره ی دلچسبش خیره شدم
    -سلام...
    -سلام خوبی؟ چه خبر؟
    لبخندی روی ل*ب*م نشست...
    -نمیدونم...خبرا که پیش شماست...بعد چهار ماه...
    دستشو بالا اوردو روی ل*بم گذاشت...
    -هیس...خودت هم میدونی نمیذاشتن!
    -چرا؟ چرا این قدر با ما لجن؟
    -آبیش؟ تو که این جوری نبودی...چیزی شده؟
    سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم...
    -فقط دل تنگم...
    -دفعه ی بعد با وانیا میام...
    -نه نه...نمیخوام منو اینجا ببینه! خودم مرخصی میگیرم میام...
    -باشه...فقط تحمل کن...اتفاقی هم افتاد یا اذیتت کردن هم بگو....فقط دو ماه دیگه مونده!
    از روی ناچاری سرمو تکون دادم...
    اهی کشیدم و به دستام زل زدم...دستایی که یه زمانی اسلحه حمل میکرد...و حالا!
    یه حلقه با نگین ظریف....رو با خودش به یدک میکشید
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    هیراد از جاش بلند شد... منم به تبعید ازش بلند شدم
    -باید برم....
    -وانیا رو از طرفم ب*و*س کن...
    برگشت و شیطون نگاهم کرد...
    -باشه چشم...فقط آقاتون رو چی کار کنم؟
    به لودگیش خندیدم...
    -بهش سلام برسون...بگو خیلی دلم برای آغوشش تنگ شده...
    لبخند از روی ل*باش رفت...مال منم!
    جلو اومدو منو به خودش فشرد...
    -همه چیز تموم میشه تحمل کن!
    در آخر ب*و*س*ه ای روی سرم کاشت...
    از هم جدا شدیم و زندان بان دنبالم اومد و منو با خودش برد...
    -میخوام وضو بگیرم..
    سری تکون داد و منو برد داخل روشویی عمومی..
    چادر گل گلی که بهم داده بودن رو اویزون کردم...شالمو هم روش انداختمو شروع کردم به وضو گرفتن...
    از کی برگشتم؟؟؟ اها از همون موقعی که اخر محرم رسید...به کل عوض شدم...
    چادر سرم میکردم! نماز میخوندم...روزه میگرفتم!
    شدم یه بنده...بنده ای که رفته بود ولی حالا برگشت...جز خداش کسیو نداشت
    با تشر زندان بان به خودم اومدم با دستمالی که توی جیبم داشتم دست و رومو خشک کردم...
    شال رو روی سرم انداختمو چادر به سر به سلولم رفتم...
    به جایی که توش زندانی بودم!
    مهر رو از روی طاقچه برداشتم روی موکت رنگ رفته ی سلول گذاشتم...
    قامت بستمو غرق شدم! غرق گفتگوی منو خدام...بعد این همه مدت خیلی حرفا داشتم بهش بزنم!
    گرچه توی همه ی دوران زندگیم شاهد بود....شاهد این ۲۷ سال عمر زندگی...
    و چه زود گذشت....
    از سکوتی که به راه بود متوجه شدم نصفه شبه! هرچه هنوزم تک و توک صدای بازی و ق*م*ا*ر های سلول بقلی به گوش میرسید...
    روی تخت نشستم که صدای جیغش بلند شد...آروم از پشتش به دیوار تکیه دادمو پاهامو بقلم گرفتم...
    ★★★★★★★★
    -مامان...هیراد کی میاد؟؟؟
    از پشت در آشپزخونه نگاهی بهم انداخت...
    -نمیدونم مادر...رفت بچمو بگردونه تا ما آماده شیم...کیکو پختی؟
    با حواس پرتی سرمو تکون دادم...بادکنکا رو بقل زدمو با چسب نواری به در و سقف و مبل و میز میچسبوندم...
    کادو ها رو روی میز با حوصله مرتب کردمو رفت پیش مامان توی آشپزخونه...
    کیک رو روی میز گذاشتم و شمع ها رو توش فرو میکردم...کبریت هم کنارش گذاشتم...
    تا اومدم کمرمو صاف کنم صدای زنگ بلبلی خونه به گوش رسید...
    -من باز میکنم مامان...
    رفتم و آیفون سفید رو به گوشم نزدیک کردم...
    -بله؟
    صدای نازک شده ی هیراد و پشتش صدای خنده های وانیا باعث شد لبخند بزنم...
    -خانوم...قابلمه مسی اوردم...درو باز میکنی؟شاید خوشت اومد
    -هیراد...خدابگم چیکارت نکنه...بیا تو
    درو زدمو رفتم به پیشوازشون...
    دختر سه سالم...با حرفا و شیرین زبونیای مخصوص خودش...از گردن هیراد بالا رفته بود و دستاشو توی هوا تکون میداد...
    -سلام.
    -سلام بانو...
    لبخندی به روشون زدمو دستمو به سمت وانیا گرفتم...
    -بیا پایین بابا خسته میشه...
    با شیطنت ابروشو بالا انداخت...
    -بانو سی شده اوجگل کلدی؟؟
    ابروهام رفت بالا....توی پیشونیم محو شد...این حرفا رو هیراد بهش یاد داده بود...
    حتی با این که نمیتونست درست تلفظشون کنه...ولی اینقد عشق میکرد وقتی باباش اینجوری حرف زدن رو یادش میداد...
    -بیا بقلم وروجک...
    -نوموخوام...ببینم! بلام کادو خلیدی؟؟؟
    خندم گرفته بود...
    -اگه از خر سواری رضایت بدی و بیای پایین کادو هاتو هم میبینی...
    با تعجب به هیراد نگاه کردم...
    -جلو بچه درست صحبت کن!
    -چشم بانو...
    و بعد دستمو گرفت و به سمت پذیرایی رفتیم...
    وانیا با دیدن بادکنکای رنگی و کیک و کادو جیغ میکشید....هیراد روی زمین گذاشتش...
    که حمله برد سمت میز...
    دستشو برد توی کیکو....
    -وانیا!
    هیراد میخندید و من حرص میخوردم...
    -نخند...تو یادش دادی...وانیا برو کنار...دست نزن به کیک!
    مامان از توی آشپزخونه دل کند و اومد وانیا رو گرفت...
    -مادر اینقد مامانتو حرص نده...
    وانیا رو از پشت توی بقلش برد و بلندش کرد...منم رفتم جلو و گرفتمش تا یه لباس قشنگ تن دختر گلم کنم...
    جوراب شلواری سیاهشو در اوردمو لباسشو با یه پیرهن آبی _صورتی عوض کردم...جورابشو که پاش کردم خواست بازم بدوئه که دستشو گرفتم....
    -یه لحظه آروم باش...
    دستی روی کت و دامن یاسی رنگم کشیدم تا اومدم موهامو مرتب کنم صدای وانیا کوچولو ی من بلند شد
    -اوجگلی ممنی!
    اخمی کردمو دلا شدم تا بقلش کنم....بچه ی بقلی بود! خانوم خسته میشد راه بره...
    درو باز کردمو به جمع پیوستم...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    روی مبل سه نفره نشستیم...وانیا روی پاهای من و هیراد سمت چپم...
    مامان هم سمت راستم نشست و بقلم کرد...
    هیراد مونوپادشو رو کردو گوشیشو بهش آویزون کرد!
    یک دو سه که گفت به دوربین زل زدمو لبخند رو لبام نشوندم...
    بعد هم از جاش بلند شدو شروع کرد به فیلم گرفتن!
    حواسم به وانیا بود تا باز دستشو نکنه توی کیک...نشوندمش روی مبل و با صدای هیجان زده ای گفتم
    -وقت کادوهاس!
    جیغ وانیا بلند شدو میز رو دور زد و نشست روی زمین...
    -ببیی...ببییی!!؟؟
    هیراد با خنده جوابشو داد
    -جون ببیی؟؟
    -کدومش مال توعه؟؟
    هیراد از پشت دوربین به یه جعبه ی نسبتا بزرگی اشاره کرد...
    -اینه فدات شم.
    وانیا موهای عـریـ*ـان قهوه ایشو پشت گوشش زد...دستشو دراز کردو جعبه ی بزرگی رو که با کاغذ کادوی صورتی کادو شده بود رو باز کرد...
    و بازم صدای جیغ وانیا...
    کنجکاو دلا شدم تا ببینم بَبَیی جونش چی گرفته...حتی به منم نگفته بود
    یه خرس گنده و پشمالوی سفید...فوری درش اوردو به خودش فشار داد...
    حتی میشه گفت توی بقل خرسه گم شد اینقد بزرگ بود...تقریبا هم قد من بود!
    هیراد میخندید و فیلم میگرفت...
    -هر چی باشه نوبت کادوی مامانه!
    وانیا به خودش اومدو خرس رو کنار گذاشت...دلا شد و کادویی که جلد آبی رنگی داشت رو باز کرد
    -بانو...با اجازه!
    به لحن بچگانش لبخند زدم...
    در جعبه رو بر داشت...
    -چه علوسک اوجگلی...
    دست دراز کرد تا بلندش کنه...عروسکی که رادین امانتش کرده بود رو تا به دخترش بدم رو دادم...
    با دیدن بغض وانیا شوکه شدم.
    -عه چی شد؟؟؟
    وانیا با مظلومیت آشکاری به سمتم دوئید و پرید رو پام..
    دستمو روی موهای تقریبا بلندش کشیدم
    -نومودونم وقتی دیدمش....دلم بلا کسی تنگ شد...
    لبخند تلخی رو ل*بام جا خوش کرد...دلش برای بابا رادینش تنگ بود! با اینکه ندیده بودش!
    ★★★★★★★★
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا