پست 40
* * *
بردیا
شرلوک جلوم ایستاده بود...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن:
- مثل همیشه گوش کن و بعد نظرتو بگو!
سری تکون داد و من ادامه دادم:
- از آنیسا خوشم اومده!
لبخندی میزنه...
- وقتی بهم گفتی شمال و من رفتم اونجا، حرفایی بینمون رد و بدل شد که امیدوار شدم حداقل به اندازه ی یک درصد هم که شده از من بدش نمیاد! همین یه درصد برام کافی بود که بهش پیشنهاد ازدواج دائمی بدم! اما...یهو وکیل مامانم از غیب رسید و کل برنامه ریزی هامو بهم ریخت. وصیت نامه ی مامانم رو خوند و خوند...نوشته بود ما فقط تا 8 روز دیگه صیغه ایم. و این تقصیر خود زهرست! نمیدونم تو فکر رفتن آنیسا رو بر چه حسابی بذارم. با خودم فکر کردم دل و بزنم به دریا و طوری که نفهمه من بهش علاقه ای دارم و به خاطر دینی که به گردنمه تو خونم بمونه.
لبخندش پررنگ تر شد...
- اما تا خواستم این حرفو پیش بکشم همه چیز خراب شد...یهو سرد شد...به نظرت من چه غلطی باید کنم؟ اصن اون منو چطور آدمی تو ذهنش تصور می کنه ؟ این رابـ ـطه که گذشته ی لعنتیش باعث می شه با کوچیک ترین حرف کم رنگ شه، به درد می خوره ؟ می شه روش حساب بست؟
به لبخند ریلکسی که رو لبش بود اشاره کردمو کلافه گفتم:
- باشه بخند! نوبت منم می رسه ...حالا این دفعه به کمکت نیاز دارم وگرنه نشونت می دادم
بدون توجه به حرفم، همونطور ریلکس و بی دغدغه جواب داد:
- خودت می دونی که با بیش از صد تا دختر رفت و آمد کردی و حتی هم بستر شدی...تو این یه مورد باید بگم خاک بر سرت!
متعجب نگاش کردم که ادامه داد:
- دخترا رو چی می دیدی ؟ فقط یه وسیله برای گذروندن وقت اضافه. اما حالا چی؟! خودت می دونی چند وقته که پای یه زن غریبه هم به خونت باز نشده؟! این فکرو از ذهنت بیرون کن که من از اون کثیف کاریات خبر نداشتم! جدا از اینا... تو داری به ازدواج با یه دختر فکر می کنی ! همش به خاطر چیه؟ معلومه! به خاطر علاقه ی تو به دختره. دختری که یه بار مثل آدم ننشستی باهاش دو کلوم حرف بزنی اما اینطوری زندگیتو از این رو به اون رو کرد. اگه برای همچین دختری تلاش نکتی به عقلت شک می کنم !
اخم کردم...خوب داره از این موقعیت استفاده می کنه و هر چی از دهنش در میاد بهم می گـه !
- در مورد گذشتتون باید بگم مطمئن باش اون خاطرات بد هیچ وقت از ذهنش پاک نمی شه . مخصوصا سکته کردن مامانش، شاید اگه طوری رفتار کنی که خلع مادر نداشتنش رو حس نکنه، می شه امیدی به آیندتون داشت.
بهش نزدیک شدمو یه دونه زدم پشت کلش:
- چه دل پری داشتی شری...تا تونستی لیچار بارم کردی!
و هر دو خندیدیم...شری در حال خنده گفت:
- دمت گرم واقعا...عاشق شدی و به داش شرلوکت نگفتی؟
- فضولی نکن پسر! نظرت چیه من ناهار امروزو درست کنم؟
شرلوک مشتی روی شونه ی راستم زد و گفت:
- مامان بودن خوش بگذره
* * *
آنیسا
هنوز خیلی از فیلم مونده بود که بردیا و شرلوک از راه پله ها پایین اومدن...بردیا از همون بالا بلند گفت:
- ناهار با من!
در کنارش شرلوک لبخند شیطونی زد و راهشو به سمت ما ادامه داد...بردیا اما به سمت آشپزخونه حرکت کرد. با تعجب به شرلوک نگاه کردم و گفتم:
- بردیا که آشپزی بلد نیست!
دنیا دنباله ی حرفمو گرفت و گفت:
- فقط خود خدا می دونه چه چیز عجیب الخقله ای می خواد بریزه تو حلقمون!
شرلوک به حرف اومد:
- بردیا رو دست کم گرفتین...
دنیا داشت نگران می شد :
- دست پر بگیریم که چی بشه؟! شورلوک تو خودت تا حالا از دست پختش خوردی اینچوری طرف داریشو می کنی ؟
شرلوک با هیجان از جاش پرید و با اون هیکل گندش مثل بچه ها دست راستشو جلو آورد و با انگشت اشارش به دنیا اشاره کرد:
- هی تو... دختر کوچولو! از این به بعد حق نداری منو شورلوک صدا کنی! چون من دیگه شرلوک نیستم...اسم من آرمانه! ثبت احوال به راحتی اسممو عوض کرد
نه تنها دنیا بلکه هممون داشتیم با تعجب نگاش میکردیم. یهو آرشام جلوی شرلو...نه نه! جلوی آرمان زانو زد. پاچه ی شلوار آرمان رو گرفت و با لحن مظلومی گفت:
- داداش من همیشه دوست داشتم اسمم باهات ست باشه!
آرمان با لحن شوخی گفت:
- داداش به آرزوت رسیدی. حالا بلند شو که داری به در آوردن شلوارم نزدیک می شی !
ما ن نمی دونستیم بخندیم یا جیغ بزنیم یا تعجب کنیم... آرمان ژست جالبی گرفت و یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
- حس می کنم یه ایرانیه اصیل شدم!
آرشام با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب داد:
- دادا نگیر اون ژستو! تو حتی اگه اسمتو بذاری سلمان فارسی بازم مامانت یه انگلیسی اصیله...
آرمان عصبانی گفت:
- من تو رو اینطوری بی ادب، تربیت کردم؟ زبون درازی می کنی ؟
آرمان با همون نگاه گفت:
- اختلاف سنی ما فقط یک ساله ها!
آرمان با خنده جواب داد:
- به هر حال...
همگی داشتیم میخندیدم...چیزی تو ذهنم جرقه زد! که نکنه بردیا به کمک نیاز داره. ببخشیدی گفتم و جمع بامزشونو ترک کردم!
* * *
بردیا
شرلوک جلوم ایستاده بود...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن:
- مثل همیشه گوش کن و بعد نظرتو بگو!
سری تکون داد و من ادامه دادم:
- از آنیسا خوشم اومده!
لبخندی میزنه...
- وقتی بهم گفتی شمال و من رفتم اونجا، حرفایی بینمون رد و بدل شد که امیدوار شدم حداقل به اندازه ی یک درصد هم که شده از من بدش نمیاد! همین یه درصد برام کافی بود که بهش پیشنهاد ازدواج دائمی بدم! اما...یهو وکیل مامانم از غیب رسید و کل برنامه ریزی هامو بهم ریخت. وصیت نامه ی مامانم رو خوند و خوند...نوشته بود ما فقط تا 8 روز دیگه صیغه ایم. و این تقصیر خود زهرست! نمیدونم تو فکر رفتن آنیسا رو بر چه حسابی بذارم. با خودم فکر کردم دل و بزنم به دریا و طوری که نفهمه من بهش علاقه ای دارم و به خاطر دینی که به گردنمه تو خونم بمونه.
لبخندش پررنگ تر شد...
- اما تا خواستم این حرفو پیش بکشم همه چیز خراب شد...یهو سرد شد...به نظرت من چه غلطی باید کنم؟ اصن اون منو چطور آدمی تو ذهنش تصور می کنه ؟ این رابـ ـطه که گذشته ی لعنتیش باعث می شه با کوچیک ترین حرف کم رنگ شه، به درد می خوره ؟ می شه روش حساب بست؟
به لبخند ریلکسی که رو لبش بود اشاره کردمو کلافه گفتم:
- باشه بخند! نوبت منم می رسه ...حالا این دفعه به کمکت نیاز دارم وگرنه نشونت می دادم
بدون توجه به حرفم، همونطور ریلکس و بی دغدغه جواب داد:
- خودت می دونی که با بیش از صد تا دختر رفت و آمد کردی و حتی هم بستر شدی...تو این یه مورد باید بگم خاک بر سرت!
متعجب نگاش کردم که ادامه داد:
- دخترا رو چی می دیدی ؟ فقط یه وسیله برای گذروندن وقت اضافه. اما حالا چی؟! خودت می دونی چند وقته که پای یه زن غریبه هم به خونت باز نشده؟! این فکرو از ذهنت بیرون کن که من از اون کثیف کاریات خبر نداشتم! جدا از اینا... تو داری به ازدواج با یه دختر فکر می کنی ! همش به خاطر چیه؟ معلومه! به خاطر علاقه ی تو به دختره. دختری که یه بار مثل آدم ننشستی باهاش دو کلوم حرف بزنی اما اینطوری زندگیتو از این رو به اون رو کرد. اگه برای همچین دختری تلاش نکتی به عقلت شک می کنم !
اخم کردم...خوب داره از این موقعیت استفاده می کنه و هر چی از دهنش در میاد بهم می گـه !
- در مورد گذشتتون باید بگم مطمئن باش اون خاطرات بد هیچ وقت از ذهنش پاک نمی شه . مخصوصا سکته کردن مامانش، شاید اگه طوری رفتار کنی که خلع مادر نداشتنش رو حس نکنه، می شه امیدی به آیندتون داشت.
بهش نزدیک شدمو یه دونه زدم پشت کلش:
- چه دل پری داشتی شری...تا تونستی لیچار بارم کردی!
و هر دو خندیدیم...شری در حال خنده گفت:
- دمت گرم واقعا...عاشق شدی و به داش شرلوکت نگفتی؟
- فضولی نکن پسر! نظرت چیه من ناهار امروزو درست کنم؟
شرلوک مشتی روی شونه ی راستم زد و گفت:
- مامان بودن خوش بگذره
* * *
آنیسا
هنوز خیلی از فیلم مونده بود که بردیا و شرلوک از راه پله ها پایین اومدن...بردیا از همون بالا بلند گفت:
- ناهار با من!
در کنارش شرلوک لبخند شیطونی زد و راهشو به سمت ما ادامه داد...بردیا اما به سمت آشپزخونه حرکت کرد. با تعجب به شرلوک نگاه کردم و گفتم:
- بردیا که آشپزی بلد نیست!
دنیا دنباله ی حرفمو گرفت و گفت:
- فقط خود خدا می دونه چه چیز عجیب الخقله ای می خواد بریزه تو حلقمون!
شرلوک به حرف اومد:
- بردیا رو دست کم گرفتین...
دنیا داشت نگران می شد :
- دست پر بگیریم که چی بشه؟! شورلوک تو خودت تا حالا از دست پختش خوردی اینچوری طرف داریشو می کنی ؟
شرلوک با هیجان از جاش پرید و با اون هیکل گندش مثل بچه ها دست راستشو جلو آورد و با انگشت اشارش به دنیا اشاره کرد:
- هی تو... دختر کوچولو! از این به بعد حق نداری منو شورلوک صدا کنی! چون من دیگه شرلوک نیستم...اسم من آرمانه! ثبت احوال به راحتی اسممو عوض کرد
نه تنها دنیا بلکه هممون داشتیم با تعجب نگاش میکردیم. یهو آرشام جلوی شرلو...نه نه! جلوی آرمان زانو زد. پاچه ی شلوار آرمان رو گرفت و با لحن مظلومی گفت:
- داداش من همیشه دوست داشتم اسمم باهات ست باشه!
آرمان با لحن شوخی گفت:
- داداش به آرزوت رسیدی. حالا بلند شو که داری به در آوردن شلوارم نزدیک می شی !
ما ن نمی دونستیم بخندیم یا جیغ بزنیم یا تعجب کنیم... آرمان ژست جالبی گرفت و یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
- حس می کنم یه ایرانیه اصیل شدم!
آرشام با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب داد:
- دادا نگیر اون ژستو! تو حتی اگه اسمتو بذاری سلمان فارسی بازم مامانت یه انگلیسی اصیله...
آرمان عصبانی گفت:
- من تو رو اینطوری بی ادب، تربیت کردم؟ زبون درازی می کنی ؟
آرمان با همون نگاه گفت:
- اختلاف سنی ما فقط یک ساله ها!
آرمان با خنده جواب داد:
- به هر حال...
همگی داشتیم میخندیدم...چیزی تو ذهنم جرقه زد! که نکنه بردیا به کمک نیاز داره. ببخشیدی گفتم و جمع بامزشونو ترک کردم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: