وضعیت
موضوع بسته شده است.

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
پست 40

* * *

بردیا

شرلوک جلوم ایستاده بود...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن:
- مثل همیشه گوش کن و بعد نظرتو بگو!
سری تکون داد و من ادامه دادم:
- از آنیسا خوشم اومده!
لبخندی میزنه...
- وقتی بهم گفتی شمال و من رفتم اونجا، حرفایی بینمون رد و بدل شد که امیدوار شدم حداقل به اندازه ی یک درصد هم که شده از من بدش نمیاد! همین یه درصد برام کافی بود که بهش پیشنهاد ازدواج دائمی بدم! اما...یهو وکیل مامانم از غیب رسید و کل برنامه ریزی هامو بهم ریخت. وصیت نامه ی مامانم رو خوند و خوند...نوشته بود ما فقط تا 8 روز دیگه صیغه ایم. و این تقصیر خود زهرست! نمیدونم تو فکر رفتن آنیسا رو بر چه حسابی بذارم. با خودم فکر کردم دل و بزنم به دریا و طوری که نفهمه من بهش علاقه ای دارم و به خاطر دینی که به گردنمه تو خونم بمونه.
لبخندش پررنگ تر شد...
- اما تا خواستم این حرفو پیش بکشم همه چیز خراب شد...یهو سرد شد...به نظرت من چه غلطی باید کنم؟ اصن اون منو چطور آدمی تو ذهنش تصور می کنه ؟ این رابـ ـطه که گذشته ی لعنتیش باعث می شه با کوچیک ترین حرف کم رنگ شه، به درد می خوره ؟ می شه روش حساب بست؟
به لبخند ریلکسی که رو لبش بود اشاره کردمو کلافه گفتم:
- باشه بخند! نوبت منم می رسه ...حالا این دفعه به کمکت نیاز دارم وگرنه نشونت می دادم
بدون توجه به حرفم، همونطور ریلکس و بی دغدغه جواب داد:
- خودت می دونی که با بیش از صد تا دختر رفت و آمد کردی و حتی هم بستر شدی...تو این یه مورد باید بگم خاک بر سرت!
متعجب نگاش کردم که ادامه داد:
- دخترا رو چی می دیدی ؟ فقط یه وسیله برای گذروندن وقت اضافه. اما حالا چی؟! خودت می دونی چند وقته که پای یه زن غریبه هم به خونت باز نشده؟! این فکرو از ذهنت بیرون کن که من از اون کثیف کاریات خبر نداشتم! جدا از اینا... تو داری به ازدواج با یه دختر فکر می کنی ! همش به خاطر چیه؟ معلومه! به خاطر علاقه ی تو به دختره. دختری که یه بار مثل آدم ننشستی باهاش دو کلوم حرف بزنی اما اینطوری زندگیتو از این رو به اون رو کرد. اگه برای همچین دختری تلاش نکتی به عقلت شک می کنم !
اخم کردم...خوب داره از این موقعیت استفاده می کنه و هر چی از دهنش در میاد بهم می گـه !
- در مورد گذشتتون باید بگم مطمئن باش اون خاطرات بد هیچ وقت از ذهنش پاک نمی شه . مخصوصا سکته کردن مامانش، شاید اگه طوری رفتار کنی که خلع مادر نداشتنش رو حس نکنه، می شه امیدی به آیندتون داشت.
بهش نزدیک شدمو یه دونه زدم پشت کلش:
- چه دل پری داشتی شری...تا تونستی لیچار بارم کردی!
و هر دو خندیدیم...شری در حال خنده گفت:
- دمت گرم واقعا...عاشق شدی و به داش شرلوکت نگفتی؟
- فضولی نکن پسر! نظرت چیه من ناهار امروزو درست کنم؟
شرلوک مشتی روی شونه ی راستم زد و گفت:
- مامان بودن خوش بگذره

* * *

آنیسا

هنوز خیلی از فیلم مونده بود که بردیا و شرلوک از راه پله ها پایین اومدن...بردیا از همون بالا بلند گفت:
- ناهار با من!
در کنارش شرلوک لبخند شیطونی زد و راهشو به سمت ما ادامه داد...بردیا اما به سمت آشپزخونه حرکت کرد. با تعجب به شرلوک نگاه کردم و گفتم:
- بردیا که آشپزی بلد نیست!
دنیا دنباله ی حرفمو گرفت و گفت:
- فقط خود خدا می دونه چه چیز عجیب الخقله ای می خواد بریزه تو حلقمون!
شرلوک به حرف اومد:
- بردیا رو دست کم گرفتین...
دنیا داشت نگران می شد :
- دست پر بگیریم که چی بشه؟! شورلوک تو خودت تا حالا از دست پختش خوردی اینچوری طرف داریشو می کنی ؟
شرلوک با هیجان از جاش پرید و با اون هیکل گندش مثل بچه ها دست راستشو جلو آورد و با انگشت اشارش به دنیا اشاره کرد:
- هی تو... دختر کوچولو! از این به بعد حق نداری منو شورلوک صدا کنی! چون من دیگه شرلوک نیستم...اسم من آرمانه! ثبت احوال به راحتی اسممو عوض کرد
نه تنها دنیا بلکه هممون داشتیم با تعجب نگاش میکردیم. یهو آرشام جلوی شرلو...نه نه! جلوی آرمان زانو زد. پاچه ی شلوار آرمان رو گرفت و با لحن مظلومی گفت:
- داداش من همیشه دوست داشتم اسمم باهات ست باشه!
آرمان با لحن شوخی گفت:
- داداش به آرزوت رسیدی. حالا بلند شو که داری به در آوردن شلوارم نزدیک می شی !
ما ن نمی دونستیم بخندیم یا جیغ بزنیم یا تعجب کنیم... آرمان ژست جالبی گرفت و یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
- حس می کنم یه ایرانیه اصیل شدم!
آرشام با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب داد:
- دادا نگیر اون ژستو! تو حتی اگه اسمتو بذاری سلمان فارسی بازم مامانت یه انگلیسی اصیله...
آرمان عصبانی گفت:
- من تو رو اینطوری بی ادب، تربیت کردم؟ زبون درازی می کنی ؟
آرمان با همون نگاه گفت:
- اختلاف سنی ما فقط یک ساله ها!
آرمان با خنده جواب داد:
- به هر حال...
همگی داشتیم میخندیدم...چیزی تو ذهنم جرقه زد! که نکنه بردیا به کمک نیاز داره. ببخشیدی گفتم و جمع بامزشونو ترک کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 41

    به اپن تکیه دادم و بدون خجالت به بردیا زل زدم. عجیب تو کارش غرق بود. چند دقیقه ای گذشت تا برای رفتن به سمت یخچال برگشت و بلاخره چشمش به جمال من روشن شد! اول جا خورد اما چند لحظه بعد دستشو به حالت نمایش روی قلبش گذاشت و با لحنی کش دار و نازک شد گفت:
    - نصرت خانوم یه اهمی، یه اوهومی، یه چیزی نمی گی ؟! اگه از ترس زهره ترک می شدم کی برای شوورم غذا درست می کرد ؟
    با تعجب و صدای جیغ مانند و دستوری که خنده هم چاشنیش بود و صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم:
    - اینجوری حرف نزن زشته! مرد گنده ای شدی برا خودت.
    به لحنش ادامه داد:
    - مرد گنده خودتی نصرت خانوم. من با این هیکل نحیف و ظریف کجا گندم؟
    با همون لحن قبلیم ولی با صدای بلند تر گفتم:
    - به خدا اگه ادامه بدی می زنمت ! زشته! یکی میشنوه !
    - واه! فکر کردی شوهرم می شینه تما...شات می کنه که تو منو بزنی؟!
    یهو لحنش از زنونه در رفت و مردونه شد. دیگه نتونستم جلوی قهقهمو بگیرم...خودش بیشتر خندش گرفته بود. صدای خنده ی مردونش که بلند شد ته دلم خوشحال شدم که صداشو اونطوری کرد و باعث شد دوتایی یه دل سیر بخندیم. ولی راستش زیاد خوشم نمیاد آقایون همچین کارایی انجام بدن! نمیدونم چی شد که مغزم ارور داد! من...من که قرار بود دیگه باهاش عادی رفتار نکنم. خدای من بردیا خیلی زرنگه که با این کارش حواس منو پرت کرد...قرار بود فقط اگه کمکی داشت انجام بدم نه اینکه باهاش هرهر و کرکر کنم!
    کلافه شدم. خندیدنم ناخودآگاه بند اومده بود. بردیا هم وقتی دید من خیلی ناگهانی تغییر حالت دادم مشکوک نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه برگشت و به سمت یخچال اومد:
    - رب گوجه فرنگی کجاست؟
    - تو یخچال پشت ژله.
    دیگه صدایی ازش نشنیدم. زیر چشمی نگاش کردم. رب رو در آورد و به سمت اجاق گاز رفت. به خاطر بی حواسی خودم ناراحت بودم و فکر کمک کردن به بردیا از ذهنم بیرون رفت! برای همین خواستم برگردم که صداش مانع کارم شد:
    - نمی خوای به فکر کنکور باشی؟ اصلا چند سالته؟ نمی خوای به درست ادامه بدی؟
    متعجب نگاهش کردم اما اون درگیر کارش بود. دقیق دست گذاشت روی نقطه ضعفم! منظورش چیه؟ سعی کردم جواب درستی بهش بدم:
    - من که تا چند روز دیگه اینجا نیستم لازم نیست تو زحمت درس و مشق من بیوفتی.
    قاشق توی دستشو روی اجاق کاز کوبید و برگشت...اونم کلافه شده بود...چه کلافه بازاریه!
    - آدم بی وجدانی نیستم، شاید بعد از باطل شدن صیغه اینجا نگهت داشتم.
    تو دلم ناله کردم: تو اگه وجدان داشتی از اول منو تو این بازی نمیاوردی!
    دلسوزی...مدام دلسوزی می کنه ...اخمی بهش کردمو رومو ازش برگردوندم و به سمت پذیرایی حرکت کردم و مثل احمقا به غرور له شده ی بردیا فکری نکردم!
    وقتی به بچه ها رسیدم کامل ظاهر سازی کرده بودم و اثری از خشم روی صورتم نبود. روی گلیم فرش نشسته بودن و جرات و حقیقت بازی می کردن . با خوشحالی بین آرشام و دنیا جایی پیدا کردمو خودمو اونجا جا دادم:
    - منم هستم.
    دنیا خودکاری که وسط دایره ای که زده بودیم رو چرخوند و نتیجشو اعلام کرد:
    - من از آرشام باید بپرسم.
    و رو به آرشام گفت:
    - جرات یا حقیقت؟
    آرشام- قطعا حقیقت!
    دنیا سرشو نزدیک من آورد و دم گوشم و آروم گفت:
    - نظرت؟!
    همونطور آروم گفتم:
    - ندارم.
    با دست به کمرم ضربه زدو فکر کنم به پریا هم همین حرف رو زد و احتمالا جواب پریا مثل مال من بود چون دوباره دنیا یه دونه زد به کمر پریا! با کلافگی ساختگی پوفی کشید و گفت:
    - موی آخرین دوست دخترت چه رنگی بود؟
    آرشام با خنده جواب داد:
    - نامرئی
    دنیا- قبول نیست جواب درست بده
    - درست بود دیگه. نصف عمرم با بابام اونور آب بودن... بابا جان ما هم مسلمونه و حتی اگه با یه دختر دست می دادم دستور قتلمو صادر می کرد !
    اصلا دوست دختری نداشتم که بخوام رنگ موشو بدونم. برای همین گفتم نامرئی..
    تو دلم یه پوزخند زدم به آدمایی که تو کشور ایران ادعای مسلمون بودن می کنند و آوازه ی روابط نامشروعشون همه جا رو پر کرده. واقعا باید قدر پدر آرشام و آرمان رو دونست.
    آرشام دوباره خودکارو چرخوند. روی من و آرمان افتاد...اون باید از من می پرسید مثل اینکه.
    - جرات یا حقیقت؟
    با خودم فکر کردم آرمان خیلی چیزا می تونه ازم بپرسه که آبرومو ببره، برای همین گفتم:
    - جرات
    همه برام هو کشیدن و شروع کردن دم گوش هم پچ پچ کردن. از مشورت کردنشون ترسیدم. آرمان با لبخند مرموزی گفت:
    - خوب! آنیسا خانوم...تو باید با حالت نمایشی و گریه و زاری وارد آشپزخونه بشی و رو به بردیا داد و بیداد کنی که تو خیانتکاری و فلان و فلان! اگه تعجب کرد و سعی کرد آرومت کنه داد بزن خفه شو...من مدرک دارم و بعد این عکسو بهش نشون بده.
    موبایلشو بهم نشون داد. با دیدن صفحش شروع کردم به خندیدن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 42


    تو عکسی که روی صفحه ی موبایل بود، بردیا آناناسی رو با دستاش گرفته بود و با لخند دندون نمایی به لنز دوربین زل زده بود. یعنی در واقع آناناس هووی منه! با اینکه قرار شد باهاش خوب رفتار نکنم اما دوست داشتم عکس العملشو ببینم و کمی اذیتش کنم. پریا با موبایل آرشام به صورت نامحسوس فیلم برداری می کرد . با علامت دست آرشام نفس عمیقی کشیدم و قیافمو درهم کردم. با صدای بلند و طلب کارانه ای گفتم:
    - آهای بردیا!
    و به سمت آشپزخونه رفتم. هنگ شده و با یه نمکدون توی دستش بهم زل زده بود. کمی هم برای پاشیدن نمک توی ظرف، نمکدون رو خم کرد بود. نزدیک بود از سر و وعضش خندم بگیره اما به سختی داد زدم:
    - خیلی پستی. تو چه مردی هستی؟ تو اصلا مردی لعنتی؟!یه نامرد به تمام معنایی...تو...تو...
    خنده ای که تو گلوم گیر کرده بود اجازه نداد حرفمو کامل بزنم و برای اینکه ضایع نشم شروع کردم به هق زدن مصنوعی و به زور خندمو قورت دادم. واقعا کار سختی بود. پیشونیمو به دیوار تکیه دادم تا صورتم رو نبینه. آخه یه قطره اشک هم از چشام جاری نبود. صدای بردیا رو شنیدم:
    - چی می گی تو؟ چی شده؟
    دستامو محکم روی چشام کشیدم که یعنی من اشک ریختمو چون با دستام پاکشون کردم تو ندیدیشون؛ همچنین به خاطر فشار محکمی که با دستام به چشمام آوردم سرخ شدن...و این یعنی موفقیت!
    - ساکت شو خائن...اون لعنتی چه چیزش از من بهتر بود که رفتی باهاش؟ به جز موهای زیتونی و سیخ سیخیش چی داشت؟ هان؟
    دیگه چشاش داشت از حدقه در میومد...بهم نزدیک تر شد:
    - حالت خوبه؟ داری هذیون می گی .
    پشت دستشو روی پیشونیم گذاشت و زیر لب با نگرانی گفت:
    - تب هم نداری! می گم بگو چی شده؟
    وای واقعا داشت خندم میگرفت...نگاهش داشت از حالت نگرانی در میومد و به حالت مشکوک تبدیل می شد. برای همین سریع گوشی رو از جیب مانتوم در آوردمو جیغ زدم:
    - اگه من هذیون می گم ، این عکس لعنتی که نمی تونه هذیون بگه!
    اول با نگرانی به موبایل نگاه کرد اما با دیدن صفحه ی گوشی چشاش گرد تر شد. یهو همه ی بچه ها خودشونو نشون دادن و شروع کردم به قهقهه زدن...آرمان بین خندش تیکه تیکه گفت:
    - وای عالی بود آنیسا...عالی
    گوشی رو ول کردم و تا تونستم از ته دلم خندیدم. بردیا با دادی که خنده چاشنیش بود گفت:
    - کار کدوم احمقی بووووود؟!
    و خودش هم شروع کرد به خندیدن...در همون حال گفت:
    - موهای زیتونی و سیخ سیخی؟!
    چینی رو دماغش انداخت و چشاشو ریز کرد و با دستش چتری موهامو به هم ریخت و زد زیر خنده:
    - دیوونه!
    وقتی بهش گفتیم ازش فیلم گرفتیم گفت مشکلی نداره و برا اونم بفرستیم. بعد از خوردن ناهار که الحق و الانصاف خوشمزه هم بود و دنیا نتونست هیچ ایرادی ازش بگیره همگی تصمیم گرفتن برن پی زندگیشون. منم رفتم اتاق خودم و بعد از عوض کردن لباسا و خوندن نماز، لب تابمو روشن کردم. داشتم به این فکر می کردم فردا به بردیا بگم قبل از اینکه صیغه باطل شه خونمونو بهمون پس بده و من برم اونجا.

    * * *

    صبح روز بعد...

    با صدای تق تق کردن کسی چشام آروم باز شدن. ساعتو نگاه کردم. 6 صبح! خواب آلود بلند شدمو خواستم درو باز کنم که حواسم به سمت شلوارک و بلوز آستین کوتایی که پوشیده بودم جلب شد. بی حوصله چادر نمازمو روی سرم انداختم...صدای در زدن روی اعصابم بود. درو باز کردم و با اخمی که به دلیل خواب آلود بودت روی پیشونیم بود به بردیایی که روبروم ایستاده بود زل زدم. با صدای خش خش ای گفتم:
    - امیدوارم...دلیل خوبی برای... کارت داش.....
    و خمیازه ای که کشیدم باعث شد بقیه ی حرفمو بخورم.
    - منم امیدوارم وسایلتو از چمدونت بیرون نیاورده باشی...
    گنگ و متعجب پرسیدم:
    - هان؟!
    اونم انگاز زیاد حالش خوش نبود:
    - هان چیه؟! بگو چی...حوصله ی توضیح دادن ندارم. وسایلتو آماده کن برای یه مسافرت 7 روزه به مازندران...پیش مامان بزرگ شرلوک
    - شرلوک چیه؟! بگو آرمان...باشه الان آماده می شم
    رفت و من درو بستم...گفت مسافرت و مسافرت باید خیلی بهتر از این خونه و تنهایی باشه...با همم هستیم. برای همین به راحتی قبول کردم. وقتی نماز صبحمو خوندم وسایلمو جمع کردم و آماده شدم در اتاقمو باز کردمو و با چمدونم بیرون رفتم...صداش زدم:
    - بردیاااااا؟ بردیااااااااا؟
    در اتاقش باز شد و چمدون به دست بیرون اومد:
    - جان؟!
    یه کوچولو چشماش گرد شد اما زود گفت:
    - منظورم اینه که بله؟
    با تته پته گفتم:
    - من آمادم.
    نگاهی به سر و وضع خودش کرد و با شوخی گفت:
    - به گمونم منم آمادم...
    و راه افتاد. منم دنبالش حرکت کردم. چیزی نگذشت که هر دو سوار ماشین بردیا شده بودیم و داشتیم از شهر خارج می شدیم .
    - اومممم! اعتماد...مزه ی خوبی می ده
    با تعجب نگاش کردمو گفتم:
    - جان؟!
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - این که یه نفر بهت اعتماد داشته باشه لـ*ـذت بخشه!
    با حرص گفتم:
    - اون وقت اون یه نفر بدبختی که مجبور شده به تو اعتماد کنه کیه؟!
    لبخند شیطونی زد و گفت:
    - خوب...معلومه اون تویی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 43

    تعجبم بیشتر شد:
    - بلهههه؟!
    ریلکس جواب داد:
    - این حرفم تعجب نداشت. همین که تو با یه مرد که همچین دل خوشی ازش نداری تا این جا بیرون اومدی، اونم تنهایی...خوب این اعتماد کردن تو به اون مردو می رسونه !
    و با دستش به خودش اشاره کرد و لبخند شیطون تری زد...با خودم گفتم اتفاقا چون دل خوشی ازت دارم باهات بیرون اومدم...تو این دو ماه و خورده ای نگاهش هرز نرفت و انگشتش بهم نخورد. این بود هیولایی که ازش می ترسیدم ؟! بدون توجه به حرفش و برای عوض کردن بحث پرسیدم:
    - کجا داریم میریم حالا؟
    - اوه خوب که گفتی. باید یه سری توضیحات بهت بدم...
    - توضیحات؟!
    - آره... ببین ما داریم میریم خونه ی مامان بزرگ شرلوک...
    حرفشو قطع کردم:
    - نگو شرلوک...بگو آرمان...
    - ای بابا من از بچگی شرلوک صداش می کردم حالا تو این دو روز چطور بهش بگم آرمان؟!
    لبخندی روی لبم نشست که نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - خونه ی مامان بزرگ آرمان...مامان بزرگش یه آدم شدیدا سختگیر و دیکتاتوره! به همه، حتی بچه ها و نوه هاش میگه که باید " خانوم " صداش کنن...الان هم طبق معمول، هر سال آبان ماه به مدت 7 روز نوه هاش رو دعوت می کنه به خونش... یه بار به صورت اتفاقی منو دید و دستور داد منم هر سال با شرلو...با آرمان به خونش برم. شدیدا مغرور و خشنه و هیچ کس نباید رو حرفش حرف بزنه. بدبختانه یکی از حرفایی که زده و کسی جرات مخالفت نداره اینه که من با یکی از نوه هاش، به نام سارا ازدواج کنم!
    ته دلم لرزید...یعنی چی؟! یه نیم نگاه بهم انداخت و ادامه داد:
    - اگه بفهمه تو زن منی...
    دوباره حرفشو قطع کردم:
    - من زن تو نیستم
    ازش دلخور شدم... نمی دونم چرا...شاید نباید این حرفو می زد ...صدای عصبانیشو شنیدم:
    - اینقدر این حرفو تکرار نکن آنیسا
    هیچی نگفتم که پوفی کشید و ادامه داد:
    - حالا اگه بفهمه تو زن منی (از عمد روی این جمله تاکید کرد) راحت می تونه از هستی محوم کنه!
    - خوب منو برای چی می بری اونجا؟! می بری که همسر آیندتو ببینم؟!
    پوفی کشید و ماشینو گوشه ی جاده نگه داشت. دست چپشو گذاشت روی فرمون ماشین و کامل به سمتم چرخید. کلافه شده بود اساسی:
    - اون همسر آینده ی من نیست...بفهم اینو! می خوای با زدن این طعنه ها به من، چی رو ثابت کنی؟! که خیلی تو سری خورم؟ آره تو سری خورم که مجبورم به خاطر حرف خانوم، به زنم بگم نباید بگه زنمه! تو سری خورم که زندگیه تو رو به خاطر حرف زور مامانم، به جهنم تبدیل کردم...
    - به خدا زندگی من جهنم نیست بردیا!
    نگاهم کرد...چشاش نشون می داد کلافه و سردرگمه...برای اولین بار برای عذر خواهی کردن به چشاش زل زدم:
    - ببخشید که اون حرفو زدم...
    زود نگاهشو از چشام گرفت و به روبه رو زل زد...ماشینو روشن کرد و گفت:
    - اگه گذاشتی من این توضیحات کوفتی رو بدم!
    نا خودآگاه لبخندی روی لبم نشست. هر چقدر عصبانی باشه چند لحظه بعد همه چی رو فراموش میکنه! ماشین حرکت کرد و هم زمان شروع کرد به حرف زدن:
    - خانوم عزیز نمی تونستم تو خونه تنهات بذارم، وگرنه هرگز اجازه نمی دادم چشم مامان بزرگ آرمان به تو بیوفته. خوب جدا از این حرفا، وظیفه ی تو اینه که نقش یکی از دوستان خانوادگی من رو بازی کنی...اوکی؟!
    بدون حرف اضافه ای گفتم:
    - اوکی!
    - و اینکه زیاد باهاش هم کلام نشو...اگه ازت خوشش بیاد یه بلایی مثه من سرت میاره...
    لبخند زدمو گفتم:
    - نترس! هم کلام شدن با من زیاد لـ*ـذت بخش نیست
    ریلکس گفت:
    - این حرفو به کسی بزن که تو رو نمی شناسه !
    با خنده گفتم:
    - الان تو خیلی منو می شناسی ؟!
    - چقد حرف می زنی بچه...بذا واسه رانندگی تمرکز داشته باشم
    با تعجب گفتم:
    - عه عه! خودت تا الان داشتی وراجی می کردی
    دوباره صداشو کش دار و نازک کرد:
    - نصرت جون وراجی کردن تو خون ما زناست!
    با حیرت جیغی کشیدم که شروع کرد به خندیدن. با صدای بلندی گفتم:
    - مگه من نگفتم از اینکه اینطوری حرف بزنی بدم میاد؟! به جان خودم نصرت خانوم واقعی، صداش به اندازه ی صدای تو نازک نیست!
    هنوز همون لحنو داشت...با خنده گفت:
    - دیگه دیگه!
    با کیف یه دونه زدم تو شونش که دست راستشو سپر خودش قرار داد و با خنده گفت:
    - نکن الان به کشتنمون می دی دختر!
    وقتی دید دیگه نمی زنمش به جاده خیره شد و به حالت تهدید گفت:
    - به خدا اگه ببینم دور و بر خانوم بپلکی می کشمت ...
    دوباره هر دو زدیم زیر خنده:
    من- منم همینطور!
    بردیا زیاد ترسناک نیست! روزای اول چرا اوطوری رفتار می کرد ؟!
    عذی وجی با حالت متفکر: خدا می دونه !
    من خطاب به وجدان: خیلی ممنون که گفتی! :|
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 44

    چرا نمی شه با این موجود سرد رفتار کنی؟! قبلا برام آسون بود اما الان... مدام فراموش می کنم باهاش قهرم. می خوام یه تصمیمی بگیرم. برام مهم نیست درسته یا غلط؛ مهم اینه که لـ*ـذت بخشه!
    می خوام تا روزی که صیغه باطل شه با این آقای خوب، خوب رفتار کنم. فقط برای دل بیچاره ی خودم! می خوام این هفت روز، یه عاشق واقعی باشم. عاشق واقعی بودن لـ*ـذت بخش. حرف زدن و کل کل کردن و حتی بحث کردن با بردیا لـ*ـذت بخش ! این هفت روز همه چیزش باید لـ*ـذت بخش باشه
    وجدان: عاشق بیچاره ی شوهر ذلیل!

    من |:

    عشق |||||:

    بردیا D:

    - آنی باید دک و پزشو ببینی. با اینکه زنه اما چهار کارخونه رو اداره می کنه و خیلی کارای دیگه.
    - به نظر من که باید آدم جالبی باشه
    - نظرت با دیدنش 359 درجه تغییر می کنه
    لبخند زدم...شدیدا کنجکاو شدم...اما چیزی نگفتم...چند لحظه گذشت...به بردیا نگاه کردم...مدام در حال کلنجار رفتن با خودش بود. اونقدر بهش زل زدم که صداش در اومد:
    - د نگاه نکن منو! اگه تموم شدم کی این فرمونو نگه می داره ؟!
    تک خنده ای کردمو گفتم:
    - اونقدر گنده ای که تموم نمی شی
    در حالی که می خندید گفت:
    - نه خیر اونقدر جذابم که تموم نمی شم
    - بر منکرش، درود
    در حین خندیدن یه اخم مصنوعی بهم کرد که منم خندیدم... نمی دونم چی شد که خندیدنش کم کم، محو شد و در آخر به یه اخم ریز روی پیشونیش ختم شد...صداش زدم:
    - بردیا؟!
    - بله؟
    - چیزی شده؟!
    - تقریبا
    نگران شدم...تا حالا اینطوری ندیده بودمش...دمغ و ناراحت!
    - اگه می خوای می تونی به منم بگی
    همونطور که اخم کرده بود و از جاده ی رو به روش چشم بر نمی داشت ، گفت:
    - کلافم...دو شبه که نخوابیدم و یوگا کار می کردم تا مرگ زهره روی اعصابم و کار کردنم تاثیر نذاره. دیروز حس کردم کامل از ذهنم بیرون رفته...اما...عذاب وجدان گرفتم...فقط پنج سال بزرگم کرد و تر و خشکم کرد اما همون پنج سال کافیه برای مادر بودن...شاید تا پنج روز پیش قدر این پنج سالو نمی دونستم اما وقتی رفت...حس کردم پنج سال از عمرمو برد! خاطره های اون پنج سالو برد...زهره دوست نداشت فراموشش کنم...حتی وقتی زنده بود
    - بی خودی عذاب وجدان داری یوگا جواب نداد و نخواهد داد!
    صدای متعجبشو شنیدم:
    - یعنی چی؟
    - اگه جواب می داد اینطوری بعد از دو دقیقه خندیدن حالت به هم ریخته نمی شد ...مامان چه بد باشه چه خوب، چه مهربون باشه چه بد اخلاق، چه پیر باشه چه جوون...مادره! کسی که تو رو به دنیا آورده...هیچ جوره از ذهنت بیرون نمی ره ...من یکی که به مرور زمان مرگ مامانم برام قابل قبول شد... تو هم با روال عادیش پیش برو! یوگا موگا هم کار ساز نیست.
    اخماش محو شده بود که دوباره کلافه دستی تو موهاش کشید. داره خودشو اذیت می کنه ! دوست دارم دلداریش بدم.
    - بعضی وقتا واقعا یادم می ره که دیگه نیست...اما یهو یادش میوفتم و داغونم می کنه . مدام به خودم می گم کدوم بچه ای مرگ مامانشو یادش می ره
    بو حیرت گفتم:
    - جالبه! منم همینطوری بودم
    نگام کرد:
    - جدی؟!
    - آره جدی!
    - خوب پس خیالم راحته یکی هست درکم کنه.
    - فکر کنم به خاطر اینه که ما به غم و غصه، عادت نداریم. هر چند تو این چهار، پنج ماه به جز چند روزش، همش برای من غم و غصه بود!
    زیر چشمی نگاهم کرد و هیچی نگفت. منم سرمو به سمت پنجره برگردوندم و ترجیح دادم مناظرو تماشا کنم:
    - می شه بگی کی می رسیم ؟!
    - حدود یک ساعت دیگه
    - پس من بخوابم
    - باشه

    * * *

    - آنیسا؟! آنی خانوم؟!
    چشامو آروم باز کردم...با صدای گرفته ای پرسیدم:
    - رسیدیم؟!
    - آره...به یکی از خدمتکارا گفتم یه راست تو رو ببره اتاق خوابت. وسایلتم می دم بیارن برات. برو راحت بخواب باشه؟!
    سری تکون دادم...گیح خواب بودم...اصلا هم یادم نبود باید یه عرض ادبی به خانوم بکنم. فقط یادم میاد از ماشین پیاده شدمو دنبال خدمتکاری که بردیا بهم نشون داد راه افتادم...حتی یادم نمیاد خدمتکار چی گفت و چی جواب دادم...

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 45

    چشامو باز کردم...دیگه احساس خواب آلودگی نمی کنم ! نگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت نزدیک 12 ظهره...بردیا کجاست؟
    آرمان و آرشام باید تو همین خونه باشن. نگاهی به لباسام انداختم. چشام گرد شد چطور با مانتو شلوار خوابیدم؟!
    بهتره لباسامو عوض کنم برم بیرون دنبال بردیا. زیپ یکی از چمدونامو که نزدیک در اتاق قرار داشت رو باز کردم، اما با یادآوری چیزی، آه از نهادم بلند شد! حالا من چطور فضای بیرونو پیش بینی کنم و متناسب با اون لباس بپوشم؟ رسمی بپوشم یا خونگی یا پوشیده یا راحت؟ خدای من هول شدم! کلافه بودم و متفکر. در همون حال سرمو چرخوندم و تازه نگاهم به اتاق افتاد. به قول فرنگیا " اوه مای گاد " چه اتاق بزرگ و زیبایی! اندازه ی خونه ی بابامه. فکری به ذهنم خطور کرد. قطعا صاحب خونه تو انتخاب دکوراسیون اتاق ها نقش داشته. پس من می تونم با استفاده از رنگ ها و دکوراسیون و هارمونی اتاق لباس انتخاب کنم و بپوشم.
    اتاقی رسمی، در عین حال شیک و امروزی. دوباره به چمدون نگاه انداختم...چند تا از لباسامو بیرون آوردمو چک کردم. خدا رو شکر تا تونستم توی چمدونا لباس ریختم! خوب فکر کنم این بلوز مشکی رنگ که بلندیش تا زیر باسنم هستش و این نیم کت یخی رنگ، با هم
    نتیجه ی خوبی روی تنم داشته باشن.
    پوشیدمشون و یه شلوار لی یخی رنگ هم پام کردم. مو ها و کفش مونده...نگاهی به فرش توی اتاق انداختم...خیلی ساده بودند...اما همین سادگیشون خیلی شیک بود. پس یه کفش بدون پاشنه پوشیدم. خیلی این کفشا رو دوست داشتم. کفشایی که اونقدر به اکلیل آغشته شده بودند که با وجود رنگ مشکیشون بازم مثله چی می درخشیدند! به پرده ها نگاه کردم. خیلی تجملی بودند. من از موهای شلوغ پلوغ خوشم نمیاد. پس این یکی رو با توجه به سلیقه ی خودم درست می کنم .
    موهامو دم اسبی بستم و شالی سرم کردم. دقیقا شبیه همون شبی شد که تولد آرمان بود. فقط رنگ شال تغییر کرده بود. یه شال مشکی گیپور...
    از آیینه ی قدی توی اتاق یه نگاه به خودم انداختم. خوب شده...هیچ وقت همچین تیپی نزدم. معمولا تیپ های دخترونه رو می پسدم ...یه جورایی این تیپ خانومانه شده بود.
    یه لحظه جلوی همون آیینه خندم گرفت... الکی الکی عجب چیزی شدم. لبخند نهایی رو زدم و بدون توجه به اینکه لوازم آرایشی روی میز توالت دارن بهم چشمک می زنن از اتاق بیرون رفتم. حس کردم اگه راه پله ای که جلومه رو ادامه بدم به پذیرایی یا حال می رسم . ( اهل توصیف کردن جاهای متفرقه نیستم خودتون تجسم کنید ) و همینطور هم شد. اون پله ها به هال ختم شدند. یه هال بزرگ... با تعجب به اینور و اونور نگاه می کردم ...کاشکی یه نفر اینجا بود...مثلا بردیا!
    - خانوم جوان؟!
    با ترس برگشتم سمت فردی که انگار منو مخاطب قرار داده بود. یه خانوم میانسال که از لباسای سفید و سورمه ایش، میشد تشخیص داد که خدمتکاره.
    - با منید؟!
    - بله با شمام. توی منطقه ی خدمتکارا چی کار می کنید! خدمتکار جدیدید؟!
    منطقه ی خدمتکارا؟! خدمتکار جدید؟! من کجام شبیه خدمتکاراست؟ اعتماد به نفسم در مورد لباسام پایین اومد. یه اخم ریز اومد رو پیشونیم:
    - نه خیر من مهمانم و با اینجا آشنا نیستم. اگه می شه منو راهنمایی کنید تا برم پیش آقا آرمان یا آقا بردیا.
    کمی جلوتر اومد:
    - اگه مهمانید اول از هر چیز باید برید دست بوسی خانوم!
    عجبا! این خدمتکاره یا همون خانوم معروفه؟! چقد خشک و مغرور. اگه این خدمتکاره خدا عاقبت منو با خانوم به خیر کنه!
    - باشه فقط بعدش منو ببرید پیش آقایونی که گفتم.
    هیچی نگفت و از من دور شد. با خودم گفتم باید برم دنبالش. راه دیگه ای ندارم. خودمو بهش رسوندم...بعد از اینکه راه روی طولانی ای رو که از قاب عکسای مختلف پر شده بود، رد کردیم و از زه راه پله ی دیگه بالا رفتیم، به یه فضای خیلی خیلی بزرگ رسیدیم...مبل ها و لوسترا ی سلطنتی ابهت خاصی به اونجا می داد . حتما باید اینجا پذیرایی باشه...یکی از مبلای تک نفرل نسبت به بقیشون بزرگ تر بود و یه خانوم با صورتی شدیدا جدی روش نشسته بود. اونقدر خشک و سرد نشسته بود که یه لحظه شک کردم مبلی که روش نشسته، نرم باشه!
    داشت قهوه می خورد ...آخه بوی قهوه رو به خوبی می شد حس کرد. فنجون توی دستشو روی عسلی کنار صندلیش گذاشت و با نگاه سردش براندازم کرد:
    - تو باید دوست بردیا باشی...درسته؟!
    اونقدر صداش خشک بود و با جذبه که ناخودآگاه هول شدم:
    - بله دوست خانوادگیش
    سرشو تکون داد و فنجونشو دوباره برداشت...
    - باید از خانواده ی معروف و با اصل و نصبی باشی. فامیلت چیه؟!
    ای وای من حالا چی بگم؟! اگه زیاد مکث کنم شک می کنه...به حرف اومدم و مجبور شدم فامیل خودمو بگم:
    - مهرآرا
    - اوه آره...مهرآرا ها رو می شناسم . ثروتمندای جنوب کشورن! یه شرکت مشترک هم با آقای سعید مهر آرا دارم.
    به سختی تعجبو مخفی نگه داشتم...ولی من که جنوبی نیستم. معلوم نیست کدوم مهر آرای بدبختو با من اشتباه گرفته! سکوت کردو به نوشیدن ادامه داد. بدون توجه به من...فکر کنم خودم باید دست به کار شم وگرنه بخاری از این خانوم بلند نمی شه :
    - ببخشید خانم جان...من اینجا کسی رو نمی شناسم . می شه به یکی از خدمتکاراتون بگید منو راهنمایی کنند تا برم پیش بردیا؟!
    واقعا هم احساس غریبی کرده بودمو معذب شده بودم. خانوم انگار اصلا صدامو نشنیدند چون ریلکس در حال نوشیدن بود. من که صدام بالا بود چرا نشنید؟ کلافه خواستم دوباره درخواستمو تکرار کنم که دوباره نگاهم کرد. دهن باز کردو گفت:
    - صفورا؟! صفورا؟!
    با تعجب نگاش کردم که یه دختر جوون با لباس سفید و سورمه ای به سمتش اومد و گفت:
    - جانم خانوم؟!
    - این دخترو ببر سالن ورزش پیش بقیه ی بچه ها!

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 46

    بعد از کلی راه رفتن و گذشتن از راهرو ها و در های مختلف به یه حیاط بزرگ رسیدیم! سمت چپ حیاط یه جایی مثل سالن ورزش بود و سمت راستش استخر و رو به روی خودم یه کلبه ی چوبی بامزه هم دیده می شد . اینجا باید حیاط پشتی باشه. چقدر هم سر سبزه اینجا. این حیاط پشتی وای به حال حیاط اصلی! خدمتکار داشت به سمت همون سالن ورزشی می رفت ...منم طبق معمول دنبالش بودم. وقتی وارد شدیم چشام گرد شدن! زمین فوتبال به اضافه ی زمین والیبال...البته زمین فوتبال، زمین فوتسال بود؛ چون چمن نبود!
    با شوق به در و دیوار نگاه می کردم . گوشه ای از سالن چند نفرو دیدم که روی صندلی ها نشسته بودند. برگشتم تا از خدمتکار تشکر کنم اما ندیدمش! چه سرعت عملی داره! شونه ای بالا انداختم و جلو رفتم:
    - سلااااام!
    همگی به سمتم برگشتن. بین این شش - هفت نفر فقط بردیا و آرمان و آرشامو شناختم. دو دختر خانوم دیگه و یه آقا پسر دیگه هم دیده می شد . با لبخند بهشون نزدیک شدم و جفت بردیا که روی صندلی نشسته بود، ایستادم. یکی از دخترا رو به آرشام پرسید:
    - شامی می گم این دختر خانوم همون دوست خانوادگی بردیا نیست؟!
    قبل از اینکه آرشام چیزی بگه، خودم به حرف اومدم:
    - بله...من آنیسام و شما؟!
    لبخندی زد و گفت:
    - مریم
    قیافه ی بانمکی داشت... یه کم هم تپل بود! 25 - 26 ساله می خورد ...لبخند دندون نمایی زدم:
    - می شه دوست شیم؟!
    اونم نیششو تا بناگوش باز کرد:
    - چرا که نه؟!
    بلند شد و به حالت دو به سمتم اومد. دستشو محکم دور شونه هام حلقه کرد و با همون لبخند رو به بقیه گفت:
    - این دیگه مال منه! کسی به رفیقم چیزی بگه می زنمش.
    تک خنده ای کردم و به بچه ها نگاه کردم. همگی تعجب کرده بودند... حق داشتن!
    از خدا چه پنهون، از شما چه پنهون! تو عمرم اینقدر زود با یه دختر صمیمی نشده بودم. در اون بین آرمان که هنوز آثار تعجب در صورتش مشاهده می شد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
    - ایشون آنیسا هستند که بدو ورود مریمو از ما گرفت
    همه از اون حالت گنگ و متعجب بیرون اومدند و خندیدند! اما دختری که پیش من ایستاده بود حلقه ی دستشو تنگ تر کرد و زبونشو براشون در آورد
    آرمان در حالی که از حرکت مریم خندش گرفته بود، به اون یکی دختر خانوم اشاره کرد و گفت:
    - این خانوم هم ساراست. دختر عموی من
    سارا دختری با قیافه ی معمولی بود...معمولی رو به بالا! فکر کنم باید بیست سال یا بیشتر از بیست سالش باشه. آرمان به پسر ناشناسی که رو به روش نشسته بود اشاره کرد:
    - این آقا هم سهیل، پسر عمو جان منه...ایشاالله به زودی همسرش میاد و با اونم آشنا می شی و اینکه سارا و سهیل خواهر برادرن
    سرمو به حالت تفهیم شدن تکون دادم و رو به همگی گفتم:
    - بله بله ملتفت شدم! مریم و سهیل و سارا... خوشبختم رفقا!
    سارا لبخندی زد و گفت:
    - منم همینطور آنی جان
    سهیل با بی حوصلگی اضافه کرد:
    - جان من اینقدر مهربون نباشید؛ چندشم می شه ! از آداب معاشرت دخترا اصلا خوشم نمیاد.
    و بقیه ی پسرا سرشونو به معنی موافقت، تکون دادن. با تعجب بهش نگاه کردم:
    - نکنه آداب معاشرت شما آقایون خوبه؟!
    بعد به حالت نمایشی و قلدر مانند با مشت به بازوی بردیا ضربه ای زدم و با صدای کلفت شده ای گفتم:
    - سامولیک داش بردی...چطوریایی؟!
    و بعد انگار که زیاد از این حالت خوشم نیومده سرمو یه کوچولو تکون دادمو با نگاه عاقل اندر سفیهی، به سهیل گفتم:
    - این داغون تو بود که!
    دوباره همه خندیدند...آرشام با صدایی که خنده چاشنیش شده بود گفت:
    - سامولیک رو خوب اومدی
    منم خندیدم!
    خوب مرحله ی اول به پایان رسید. مرحله ی اول این بود که بهشون بفهمونم هیچ دشمنی با هیچکدوم ندارم و می شم به راحتی با من دوست شد. حالا بریم سراغ مرحله ی دوم...یعنی کیف کردن و خوش گذروندن با بر و بچ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 47

    آرمان به حرف اومد:
    - نگفتین! فوتبال یا والیبال؟!
    مثل اینکه قبل از اومدن من داشتن ورزشی که قرار بود انجام بدن بحث می کردن؛ اما با اومدن من بحثشون نصفه کاره موند! پسرا همگی به فوتبال رای دادن و سارا و مریم هم والیبال رو پسندیدن. آرشام با غرور گفت:
    - شرلو...اهم...آرمان این چه سوالیه؟! معلومه که دخترا والیبالو انتخاب می کنن!
    سهیل هم با تکون دادن سرش حرف آرشامو تایید کرد. دخترا پشت چشمی نازک کردن.
    - اگه منم بازی بدین...فوتبال عالیه فکر کنم. هستم!
    نگاه ها متعجب شدند. آرشام سعی کرد روی منو کم کنه. با خنده گفت:
    - نه تو رو خدا فوتبال رو با بازی کردنتون خراب نکنید...ما با فوتبال خو گرفتیم؛ ما رو از فوتبال دور نکنید
    مریم به دفاع از من گفت:
    - هار هار هار بسی خندیدیم! نمیدونم چرا هـ*ـوس کردم یه دست فوتبال بازی کنیم
    و لبخند حق به جانبی زد... پسرا با چشای گرد شده به هم نگاه کردند و آرمان با همون چشای گرد شده رو به سقف گفت:
    - یا خدا! اینا میخوان فوتبالو لکه دار کنن
    سهیل از اونور دستشو گذاشت روی قلبشو گفت:
    - قلبم داره کند میزنه الانه که سکته رو بزنم! آخ فوتبال بمیرم برات که گیر اینا افتادی
    داشت خندم میگرفت که سارا با عصبانیت رو به پسرا گفت:
    - خودتونو جمع کنید چندشا... اگه خیلی جرات دارید به جای این آه و ناله های الکی بیاید یه دست بازی کنیم
    با این حرف سارا، آرشام چشاش گرد تر شد:
    - تو دیگه نه!
    و در ادامه ی این حرف، سرشو روی شونه ی سمت چپش انداخت و زبونش رو از گوشه ی دهنش بیرون آورد! همون سقط شدن خودمون¡
    بردیا گفت:
    - هی بچه ها بس کنید! الانه که خانوم برای عصرونه صدامون بزنه
    با این حرفش همگی سر جاشون سیخ شدن...مریم با بی حوصلگی گفت:
    - کاش یادم نمیاوردی!
    مگه یه عصرونه چی داره که همه یهو دپرس شدند؟! سارا اضافه کرد:
    - خدایا خودت یه کاری کن زمان دیر بگذره
    و بعد آرشام رو به من گفت:
    - آنیسا برو لباساتو تو اون اتاقک عوض کن...اینا مناسب ورزش نیستن. همونجا لباس ورزشی هست.
    سرمو تکون دادم و به سمت همون اتاق حرکت دادم. شلوار ورزشی و ژاکت کلاه دار ورزشی ای پوشیدم و برای اینکه موهام بیرون نباشه کلاهشو سرم گذاشتم. وقتی برگشتم گروه بندی کرده بودن. چون سارا و مریم اعتراف کردند زیاد از فوتبال سر در نمیارن تصمیم گرفتن گروه ها اینطوری باشه:
    بردیا و سهیل و من، یه گروه شدیم
    سارا و مریم و آرمان و آرشام هم یه گروه شدن
    بردیا به سمتم اومد و گفت:
    - تو دروازه بان باش فعلا
    - عه چرا؟! من این همه قلدر بازی در آوردم که تهش بشم دروازه بان؟!
    - چرا نداره خانوم. زیر دست و پای آرمان و آرشام و سهیل له می شی !
    معترض شدم:
    - اما منم می خوام پا به توپ شم!
    لبخند جذابی زد و به تقلید از من کلاه ژاکت ورزشیشو روی سرش کشید:
    - خوب شاید اگه دختر خوبی باشی و گل نخوری، اجازه بدم پونزده دقیقه ی آخر رو بازی کنی
    پوفی کشیدم:
    - همینم غنیمته
    وقتی دیدم هنوز همون لبخند روی لبشه و بهم زل زده عصبانی شدمو با مشت به بازوش زدم:
    - برو وسط زمین دیگه
    اخم کرد و دستشو روی بازوش گذاشت:
    - امروز بازوی منو ترکوندی
    خندم گرفت که ناگهان سرشو جلو آورد و نزدیک گوشم با صدای زمزمه واری گفت:
    - اون لباسا عجیب بهت میومدن کاش با اونا نمیومدی اینجا...
    و با گفتن "خداحافظ دروازه بان" ازم دور شد..تعجب و خوشحالی و تپش قلب شدید با هم ادغام شدن و باعث شد زبونم از زدن هر گونه حرفی قاصر بشه. خاک به سرم! حالا من با این حال داغونم چطور بازی کنم؟! از دست بردیا...یه کم کلافه شدم...حق نداره با این حرفا منو بیشتر به خودش جذب کنه! چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم...دوست ندارم اینطوری بی جنبه باشم...
    با سوت سهیل حواسمو به بازی دادم...

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 48

    ...
    بعد از تمام شدن بازی، چند تا عکس دست جمعی گرفتیمو به سمت عمارت حرکت کردیم. نتیجه ی بازی 6 - 3 به نفع ما شد و من با زدن یه گل به تیم حریف، به پسرا فهموندم خانوما فوتبالیستای خوبی هستن...بلاخره اون همه فوتبال بازی کردن با پلستیشن، همراه بابام، نتیجه داد...ولی بی انصافی نباشه؛ توپ کاملا شانسی به گل تبدیل شد!
    به پیشنهاد آرمان همگی به اتاق خوابامون رفتیم تا دوش بگیریم...مثل اینکه تموم اتاق های خواب و مهمان، بالا بودند. پس همگی راه پله ها رو طی کردیم و هر کدوم به سمت اتاق خودمون رفتیم... که من متوجه شدم بین اتاق من و بردیا، دو تا اتاق وجود داره. بعد از دوش گرفتن، لباسایی تو همون مایه های تیپ قبلیم پوشیدم...جلوی آیینه ایستادم شالمو روی سرم مرتب کردم که صدای در بالا رفت:
    - کیه؟!
    صدای ظریفی از پشت در اومد:
    - باز کنید لطفا
    چشم از آیینه برداشتمو به سمت در رفتم...با باز کردن در یک عدد خدمتکار جوان مشاهده کردم. ماشاالله این خانوم چرا این قدر خدمتکار داره؟! اصلا قیافه ی هیچ کدومشون برام آشنا نیست. مدام چهره ی جدید می بینم ! وقتی دید سکوت کردم برگه ای که تو دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
    - لطفا برای میل کردن عصرونه، به اتاق پذیرایی تشریف بیارید
    سری تکون دادم و کنجکاو برگه رو از دستش گرفتم...بدون توجه به این که هنوز اونجا وایساده داخل رفتمو درو بستم. تای کاغذو باز کردم و با یه نقشه رو به رو شدم...خوب که بهش دقیق شدم؛ متوجه شدم نقشه ی خونست...خنده ای سر دادم و با خودم گفتم چه جالب! بهترین کار برای منه گیج بود!

    خانوم و بردیا و آرمان و آرشام و سهیل و سارا و مریم و من توی سالن پذیرایی روی مبل های راحتی لم داده بودیمو در حال نوشیدن قهوه و خوردن کیک شکلاتی خوشمزه ای بودیم...در عین حال حرف هم می زدیم ...البته من بیشتر شنونده بودم. جمع تقریبا کسل کننده ای بود. خانوما در مورد درس و دانشگاه حرف می زدند و آقایون در مورد بازیکن های فوتبال...
    خانوم- دخترا می دونستید یه آموزشگاه موسیقی، توی تهران، راه انداختم؟!
    مریم که نمی دونم چرا اینقدر جدی و خشک شده بود جواب داد:
    - اوه چقدر خوب خانوم...شما در همه ی عرصه ها فعالیت دارین. خیلی عالیه!
    سارا هم به نشانه ی تایید سرشو تکون داد...خانوم لبخند مغروری زد:
    - درسته مریم جان...یک زن موفق، باید همه کاری انجام بده تا هر جنس مذکری به خودش اجازه نده به زن جماعت، توهین و تمسخر کنه!
    این خانوم عجب فمنیست قهاریه! ادامه داد:
    - ولی یه مشکلی دارم...یکی از کلاسام که مخصوص تدریس گیتار هستش بدون استاد مونده! هیچ فردی هم که لیاقت داشته باشه و بتونه همچین وظیفه ای رو به گردن بگیره پیدا نمی کنم . به گیتار علاقه ی خاصی دارم و ناخودآگاه دوست دارم استاد گیتار آموزشگاه هم خاص باشه...اما پیدا نمی کنم
    مریم و سارا که انگار واقعا حوصلشون سر رفته باشه فقط سری تکون دادن و به ساعت نگاه کردند. اما من تازه حوصلم برگشته بود...یه چیزی مثل لامپ تو مغزم درخشید...چطوره من معلم گیتار بشم؟! اونوقت بعد از جدا شدن از بردیا یه امیدی هست که بی کار نمونم...دوباره یادم به جدایی افتاد... غم توی دلم سر باز کرد.
    تو همین لحظات خانوم اعلام کرد همگی به سمت اتاقامون بریم. یه کوچولو منتظر موندم تا همگی برن...صدای "پیس پیس" یه نفر باعث شد سرمو به عقب برگردونم. بردیا بود. همون طور که داشت به سمت راه پله ها میرفت بهم اخم کرد و دستشو به حالت نامحصوص باز و بسته کرد. که یعنی بیا اینجا!
    سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و لبخند دندون نمایی زدم...نگاهش خشمگین تر شد. بی تفاوت سرمو چرخوندم و به خانوم که هنوز در حال نوشیدن قهوه اش بود نگاه کردم...مگه چند لیتر تو این لیوان فسقلی جا میشه که هنوز تموم نشده؟! خوشم نمیاد اینقدر دیر قهوه می خوره ...همیشه همین طوریه و من کلافه می شم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - فکر کنم گفته بودم می تونی بری اتاقت
    ناخودآگاه دست پاچه شدم...سعی کردم با صدایی که نلرزه جواب بدم:
    - آخه...باهاتون کاری داشتم
    فنجونشو آروم روی عسلی گذاشت و کمی مکث کرد...بعد از چند لحظه، با صدایی که غرور چاشنیش شده بود، گفت:
    - چه کاری؟!
    سرمو پایین انداختمو شروع کردم به، با انگشتام بازی کردن:
    - می خواستم بگم من می تونم استاد گیتار آموزشگاه شما بشم!
    با این حرفم کمی تعجب کرد و بعد از چند ثانیه شروع کرد به خندیدن! که بی شباهت به استارت پی در پی یه ماشین نبود...دوران سالمندی و هزار دردسر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 49

    کلافه شدم...این خندیدنش اعتماد به نفسم رو لکه دار می کنه . سرمو بالا آوردمو خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با پوزخندی که حسابی کلافه بودنمو تشدید می کرد ، گفت:
    - دخترک خیلی رو داری که خودت رو یک استاد خاص می دونی!
    با صدای محکمی گفتم:
    - من استاد خاص نیستم؛ اما می تونم بشم!
    پوزخند، روی لباش محو شد:
    - حق نداری صداتو برای من بلند کنی
    عصبی شده بودم...نیشخندی زدم و با صدای زمزمه وار و کنترل شده ای که خانوم هم بشنوه، تکرار کردم:
    - من استاد خاص نیستم؛ اما می تونم استاد خاص بشم!
    و با گستاخی به چشاش زل زدم. این حرفم پر از تمسخر بود...همون حرفو با صدای آروم تری بهش گفتم. بدون اینکه صدام روش بلند شه! برام مهم نیست تند رفتم. مهم اینه که به این شغل برسم. اونم عصبانی بود...با نگاه عصبی ای صورتمو آنالیز می کرد و من همچنان بهش زل زده بودم. با حرفی که زد، به خودم و زبون درازم افتخار کردم:
    - چند سال سابقه ی گیتار زنی داری؟!
    حالا دیگه عصبانی نبود. به جاش کنجکاوی از سر و صورتش می بارید. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست:
    - از 9 سالگی شروع کردم و تا همین چهار ماه پیش هم ادامه دادم. اما به خاطر مشکلاتی که برام پیش اومد...نشد ادامه بدم
    - چند سالته؟!
    - هجده
    سری به نشانه ی تایید تکون داد:
    - پس حدود هشت یا نه سال گیتار کار می کردی !
    - بله.
    - کنسرتی هم داشتی؟!
    - سه یا چهار بار فکر کنم. با گروهمون تو همین تهران
    - خوبه!
    لبخندم پررنگ تر شد:
    - یعنی استخدامم؟!
    - هنوز نه! بعد از اینکه دو کار برام انجام دادی، استخدام می شی
    با تعجب گفتم:
    - چه کارایی؟!
    به ساعت مچیش نگاه کرد:
    - الان وقت ندارم برات توضیح بدم. باید به یکی از کارخونه هام سر بزنم. بعد از شام یه چند دقیقه ای وقت دارم
    فکر کنم زیادی خودشو تو کار غرق کرد. سرمو تکون دادم و برگشتم تا برم سمت اتاقم؛ اما مکث کردم. برگشتم و قدر شناسانه گفتم:
    - واقعا ممنون
    عمیق نگاهم کرد و سرشو تکون داد. حالا با اطمینان به سمت اتاقم حرکت کردم. به در اتاق رسیدم و خواستم بازش کنم که کسی بازومو گرفت و برگردوندم. با تعجب به بردیایی که رو به روم ایستاده بود و دستش هنوز دور بازوم بود، نگاه کردم. با اخم گفت:
    - چی کار می کردی ؟!
    همون طور متعجب گفتم:
    - خوب معلومه! با خانوم حرف می زدم
    اخماش بیشتر تو هم رفت:
    - تو بیجا...
    نفس عمیقی کشید و سعی که به اعصابش مسلط باشه. فشار دستشو روی بازوم بیشتر کرد...داشت دردم میگرفت.
    - دختره ی احمق! مگه من بهت نگفتم زیاد باهاش هم کلام نشو؟! نگفتم؟! وقتی هم اون همه بهت ایما و اشاره می کنم ، تهش کار خودتو می کنی . آخه من به تو چی بگم؟!
    نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم. زیر لب گفتم:
    - مجبور بودم!
    با صدای کنترل شده ای گفت:
    - نه. مجبور نبودی...با من لج کردی. انگار خوشت میاد منو اذیت کنی.
    عصبانی شدم... چی داره می گـه ؟! با صدای بلندی گفتم:
    - نه خیرم لج نکردم
    انگشت اشارشو روی لباش گذاشت:
    - هیس!
    و در اتاقمو باز کرد و هلم داد داخل.
    - چرا اتفاقا لج کردی. از نوع بدشم کردی! اصلا بگو ببینم تو چه حرفی باید با خانوم داشته باشی؟!
    کاش این اخلاق رود قضاوت کردنو نداشت. چون منو کلافه می کنه:
    - نمی خوام بهت بگم
    یک متر فاصله داشتیم؛ اما با قدمی که به جلو برداشت این فاصله رو نصف کرد:
    - وقتی ازت چیزی می پرسم ، درست جواب بده! خوب؟! حالا بگو چی می گفتین ؟!
    - دوست ندارم بگم. مگه زوره؟!
    پوزخندی زد:
    - وقتی می گم خوشت میاد اذیتم کنی نگو نه...مثل بچه ها لج بازی!
    - نه خیرم... اصلا...اصلا.....من......
    دندوناشو رو هم فشار داد:
    - آنیسا مثل بچه ی آدم بگو چی می گفتین
    کلافگی و عصبانیت و ناراحتی، باعث شد با صدای بلندی بگم:
    - به تو هیچ ربطی نداره!
    با این حرفم به چشام زل زد و این من بودم که از فرط عصبانیت، نفس نفس می زدم .
    - باشه!
    با زدن این حرف عقب رفت و وقتی مطمئن شد به در رسیده با عصبانیت برگشت و در اتاقو باز کرد و تنهام گذاشت.
    این من بودم که رفتنشو تماشا کردم و جلوشو نگرفتم؟! من به ظاهر عاشق؟! لعنت به من. چی کار کردم؟! کل اتاق رو دور زدم. از اینور به اونور...ولی نمی شد ...دلم آروم نمی شد! به تخت نزدیک شدمو با بی چارگی و درموندگی، با پا بهش ضربه زدم:
    - اه
    خودمو روی تخت رها کردمو چشامو بستم. وایسا ببینم! بردیا گفته بود عصبانیتش چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه . آره خودشه! خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا