پست 50
ساعت 9 شب بود که خدمتکارا اعلام کردند موقع شام این دفعه لباس های خودمونی تری پوشیدم...چیزی نگذشت که همگی پشت میز غذا خوری، نشسته بودیم. بردیا و آرمان هم روی صندلی های رو به رویی من نشسته بودن. بردیا در حال حرف زدن با آرمان بود و آرمان بیشتر شنونده بود. نگاه خیره ی منو به خودش حس کرد، سرشو به طرف من برگردوند و وقتی فهمید چه کسی بهش زل زده، دوباره روشو برگردوند و این بار آرمان شروع کرد به حرف زدن.
وا رفتم! بردیا بهم کم محلی کرد؟! نمی تونم بردیای سرد رو بپذیرم...لعنت به من با اون طرز حرف زدنم. اشتهام کور شد...ذوقم به خاطر شاغل شدنم، کور شد! کی این قدر نسبت به بردیا پر توقع شدم؟! خوب شاید اون طفلکی هم از من توقع نداشت که اون حرفو بزنم. آره! بهش حق می دم . بعد از دعا کردن قبل از شام، خانوم، دستور جنگ به غذا ها رو داد. اما من حتی نتونستم یه ظربه ی کوچولو هم به غذاهای رو به روم بزنم!
سارا جفتم نشسته بود و با این فکر که من معذب شدم، برام غذا کشید و دم گوشم گفت:
- فکر نمی کردم خجالتی باشی...اگه چیزی دوست داشتی به غذات اضافه کن.
بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. برای اینکه ازم ناراحت نشه؛ یه مقدار از برنج و باقلا قاتقی که تو بشقابم ریخته بود خوردم. در کل دو قاشق هم نشد. یه نگاه سریع به بشقابای دیگران انداختم. چرا غذاشون تموم نمی شه؟؟!
دوست دارم زودتر با خانوم حرف بزنم و برم اتاقم. تنهایی رو بیشتر دوست دارم. کم محلی های بردیا آزارم می ده . دوباره زیر چشمی نگاهش کردم. مشغول خوردن بود...کاملا بیخیال...انگار نه انگار آنیسا رو به روش در حال غصه خوردنه!
توی پذیرایی رو به روی خانوم، روی مبل تک نفره ای نشستم.
- گیتار رو از زهرا بگیر و برام ملودی غوغای ستارگان رو بنواز و همراهش بخون!
چشام گرد شد. خدمتکاری گیتار به دست، به سمتم اومد. بلند شدمو و با حالت گنگی، گیتاری که به سمتم گرفته شده بود رو گرفتم و سر جام نشستم. رفت و چند لحظه بعد برگشت و زیر پایی ای رو کنار پای راستم گذاشت...چه مجهز! مثل همیشه برای تسکین دادن خودم نفس عمیقی کشیدم و واقعا تاثیرشو حس کردم. ریلکس شدم و لبخندی زدم. یه آهنگ خوب و ساده، در عین حال نوستالژی! زیر پایی رو زیر پام جاساز کردم و شروع کردم به نوازیدن و خوندن:
- امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم
از شادی پرگیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بَرحور و ملک
در آمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یکسر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بیخبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر ل*ب.ه*ا
امشب یک سر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم
با زدن آکورد آخر، سرمو بالا گرفتم و به خانوم نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم. صورتش عاری از هر حسی بود. اون ذوقم کمی کم رنگ شد! به نظر خودم خوب بود...اما...نظر من مهم نیست؛ نظر خانوم مهمه. سرمو با نا امیدی پایین انداختم.
- از مرحله ی اول با موفقیت بیرون اومدی. فردا ساعت یازده قبل از ظهر یکی از خدمه ها رو می فرستم دنبالت تا بیای به اتاقم و در مورد کار دوم باهات حرف بزنم...حالا هم برو اتاقت
با شنیدن این حرف، نزدیک بود از خوشحالی بال در بیارم. مطمئنم چشام براق و چراغونی شده بود. گیتار رو آروم بهش تحویل دادم و با شادمانی پله ها رو دو تا یکی کردم. اونقدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم ازش تشکر کنم! به اتاقم رسیدم و زود وارد شدم و فرط خوشحالی جیغ بلندی کشیدم! با تعجب و شگفتی، زود دستمو روی دهنم گذاشتم. فکر کنم خیلی صدام بلند بود!
چیزی تو ذهنم گفت بیخیال آنیسا! دنیا دو روزه! قهقهه ای سر دادم:
- فداتم خدا!
بردیا حتما خوشحال می شه که زنش با این سن کم یه معلم گیتاره! یهو خندم کم شد. بردیا همیشه با صدای جیغ و داد من و شکستن هر چیزی، مثل یه لیوان، سراغم میومد! اما الان...
نشنید؟! حتما نشنید...آخه خونه ی خودمون فاصله ی بین اتاقامون، سه اتاقه! اما صدای شکستن لیوانو شنید.
خونه ی خودمون؟! چته آنیسا؟! تو تا شش روز دیگه بیشتر صیغش نیستی! بغض کردم. من دوسش دارم. می خوام باهاش بمونم. ولی یه چیزی مثل پتک توی سرم کوبید و بهم گوشزد کرد بردیا مال من نیست. چشام یاری نکردن و قطره های اشک رو از چشام سرازیر کردن!
یه قطره اشک...دو قطره اشک...سه قطره اشک...و بعد... اون قدر زیاد شدن که شمردنشون از دستم در رفت!
* * *
ساعت 9 شب بود که خدمتکارا اعلام کردند موقع شام این دفعه لباس های خودمونی تری پوشیدم...چیزی نگذشت که همگی پشت میز غذا خوری، نشسته بودیم. بردیا و آرمان هم روی صندلی های رو به رویی من نشسته بودن. بردیا در حال حرف زدن با آرمان بود و آرمان بیشتر شنونده بود. نگاه خیره ی منو به خودش حس کرد، سرشو به طرف من برگردوند و وقتی فهمید چه کسی بهش زل زده، دوباره روشو برگردوند و این بار آرمان شروع کرد به حرف زدن.
وا رفتم! بردیا بهم کم محلی کرد؟! نمی تونم بردیای سرد رو بپذیرم...لعنت به من با اون طرز حرف زدنم. اشتهام کور شد...ذوقم به خاطر شاغل شدنم، کور شد! کی این قدر نسبت به بردیا پر توقع شدم؟! خوب شاید اون طفلکی هم از من توقع نداشت که اون حرفو بزنم. آره! بهش حق می دم . بعد از دعا کردن قبل از شام، خانوم، دستور جنگ به غذا ها رو داد. اما من حتی نتونستم یه ظربه ی کوچولو هم به غذاهای رو به روم بزنم!
سارا جفتم نشسته بود و با این فکر که من معذب شدم، برام غذا کشید و دم گوشم گفت:
- فکر نمی کردم خجالتی باشی...اگه چیزی دوست داشتی به غذات اضافه کن.
بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. برای اینکه ازم ناراحت نشه؛ یه مقدار از برنج و باقلا قاتقی که تو بشقابم ریخته بود خوردم. در کل دو قاشق هم نشد. یه نگاه سریع به بشقابای دیگران انداختم. چرا غذاشون تموم نمی شه؟؟!
دوست دارم زودتر با خانوم حرف بزنم و برم اتاقم. تنهایی رو بیشتر دوست دارم. کم محلی های بردیا آزارم می ده . دوباره زیر چشمی نگاهش کردم. مشغول خوردن بود...کاملا بیخیال...انگار نه انگار آنیسا رو به روش در حال غصه خوردنه!
توی پذیرایی رو به روی خانوم، روی مبل تک نفره ای نشستم.
- گیتار رو از زهرا بگیر و برام ملودی غوغای ستارگان رو بنواز و همراهش بخون!
چشام گرد شد. خدمتکاری گیتار به دست، به سمتم اومد. بلند شدمو و با حالت گنگی، گیتاری که به سمتم گرفته شده بود رو گرفتم و سر جام نشستم. رفت و چند لحظه بعد برگشت و زیر پایی ای رو کنار پای راستم گذاشت...چه مجهز! مثل همیشه برای تسکین دادن خودم نفس عمیقی کشیدم و واقعا تاثیرشو حس کردم. ریلکس شدم و لبخندی زدم. یه آهنگ خوب و ساده، در عین حال نوستالژی! زیر پایی رو زیر پام جاساز کردم و شروع کردم به نوازیدن و خوندن:
- امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم
از شادی پرگیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بَرحور و ملک
در آمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یکسر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بیخبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر ل*ب.ه*ا
امشب یک سر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم
با زدن آکورد آخر، سرمو بالا گرفتم و به خانوم نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم. صورتش عاری از هر حسی بود. اون ذوقم کمی کم رنگ شد! به نظر خودم خوب بود...اما...نظر من مهم نیست؛ نظر خانوم مهمه. سرمو با نا امیدی پایین انداختم.
- از مرحله ی اول با موفقیت بیرون اومدی. فردا ساعت یازده قبل از ظهر یکی از خدمه ها رو می فرستم دنبالت تا بیای به اتاقم و در مورد کار دوم باهات حرف بزنم...حالا هم برو اتاقت
با شنیدن این حرف، نزدیک بود از خوشحالی بال در بیارم. مطمئنم چشام براق و چراغونی شده بود. گیتار رو آروم بهش تحویل دادم و با شادمانی پله ها رو دو تا یکی کردم. اونقدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم ازش تشکر کنم! به اتاقم رسیدم و زود وارد شدم و فرط خوشحالی جیغ بلندی کشیدم! با تعجب و شگفتی، زود دستمو روی دهنم گذاشتم. فکر کنم خیلی صدام بلند بود!
چیزی تو ذهنم گفت بیخیال آنیسا! دنیا دو روزه! قهقهه ای سر دادم:
- فداتم خدا!
بردیا حتما خوشحال می شه که زنش با این سن کم یه معلم گیتاره! یهو خندم کم شد. بردیا همیشه با صدای جیغ و داد من و شکستن هر چیزی، مثل یه لیوان، سراغم میومد! اما الان...
نشنید؟! حتما نشنید...آخه خونه ی خودمون فاصله ی بین اتاقامون، سه اتاقه! اما صدای شکستن لیوانو شنید.
خونه ی خودمون؟! چته آنیسا؟! تو تا شش روز دیگه بیشتر صیغش نیستی! بغض کردم. من دوسش دارم. می خوام باهاش بمونم. ولی یه چیزی مثل پتک توی سرم کوبید و بهم گوشزد کرد بردیا مال من نیست. چشام یاری نکردن و قطره های اشک رو از چشام سرازیر کردن!
یه قطره اشک...دو قطره اشک...سه قطره اشک...و بعد... اون قدر زیاد شدن که شمردنشون از دستم در رفت!
* * *
آخرین ویرایش توسط مدیر: