وضعیت
موضوع بسته شده است.

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
پست 50

ساعت 9 شب بود که خدمتکارا اعلام کردند موقع شام این دفعه لباس های خودمونی تری پوشیدم...چیزی نگذشت که همگی پشت میز غذا خوری، نشسته بودیم. بردیا و آرمان هم روی صندلی های رو به رویی من نشسته بودن. بردیا در حال حرف زدن با آرمان بود و آرمان بیشتر شنونده بود. نگاه خیره ی منو به خودش حس کرد، سرشو به طرف من برگردوند و وقتی فهمید چه کسی بهش زل زده، دوباره روشو برگردوند و این بار آرمان شروع کرد به حرف زدن.
وا رفتم! بردیا بهم کم محلی کرد؟! نمی تونم بردیای سرد رو بپذیرم...لعنت به من با اون طرز حرف زدنم. اشتهام کور شد...ذوقم به خاطر شاغل شدنم، کور شد! کی این قدر نسبت به بردیا پر توقع شدم؟! خوب شاید اون طفلکی هم از من توقع نداشت که اون حرفو بزنم. آره! بهش حق می دم . بعد از دعا کردن قبل از شام، خانوم، دستور جنگ به غذا ها رو داد. اما من حتی نتونستم یه ظربه ی کوچولو هم به غذاهای رو به روم بزنم!
سارا جفتم نشسته بود و با این فکر که من معذب شدم، برام غذا کشید و دم گوشم گفت:
- فکر نمی کردم خجالتی باشی...اگه چیزی دوست داشتی به غذات اضافه کن.
بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم. برای اینکه ازم ناراحت نشه؛ یه مقدار از برنج و باقلا قاتقی که تو بشقابم ریخته بود خوردم. در کل دو قاشق هم نشد. یه نگاه سریع به بشقابای دیگران انداختم. چرا غذاشون تموم نمی شه؟؟!
دوست دارم زودتر با خانوم حرف بزنم و برم اتاقم. تنهایی رو بیشتر دوست دارم. کم محلی های بردیا آزارم می ده . دوباره زیر چشمی نگاهش کردم. مشغول خوردن بود...کاملا بیخیال...انگار نه انگار آنیسا رو به روش در حال غصه خوردنه!

توی پذیرایی رو به روی خانوم، روی مبل تک نفره ای نشستم.
- گیتار رو از زهرا بگیر و برام ملودی غوغای ستارگان رو بنواز و همراهش بخون!
چشام گرد شد. خدمتکاری گیتار به دست، به سمتم اومد. بلند شدمو و با حالت گنگی، گیتاری که به سمتم گرفته شده بود رو گرفتم و سر جام نشستم. رفت و چند لحظه بعد برگشت و زیر پایی ای رو کنار پای راستم گذاشت...چه مجهز! مثل همیشه برای تسکین دادن خودم نفس عمیقی کشیدم و واقعا تاثیرشو حس کردم. ریلکس شدم و لبخندی زدم. یه آهنگ خوب و ساده، در عین حال نوستالژی! زیر پایی رو زیر پام جاساز کردم و شروع کردم به نوازیدن و خوندن:
- امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم

از شادی پرگیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بَرحور و ملک
در آمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یکسر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم

با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بیخبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر ل*ب.ه*ا

امشب یک سر شوق و شورم
ازین عالم گویی دورم

با زدن آکورد آخر، سرمو بالا گرفتم و به خانوم نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم. صورتش عاری از هر حسی بود. اون ذوقم کمی کم رنگ شد! به نظر خودم خوب بود...اما...نظر من مهم نیست؛ نظر خانوم مهمه. سرمو با نا امیدی پایین انداختم.
- از مرحله ی اول با موفقیت بیرون اومدی. فردا ساعت یازده قبل از ظهر یکی از خدمه ها رو می فرستم دنبالت تا بیای به اتاقم و در مورد کار دوم باهات حرف بزنم...حالا هم برو اتاقت
با شنیدن این حرف، نزدیک بود از خوشحالی بال در بیارم. مطمئنم چشام براق و چراغونی شده بود. گیتار رو آروم بهش تحویل دادم و با شادمانی پله ها رو دو تا یکی کردم. اونقدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم ازش تشکر کنم! به اتاقم رسیدم و زود وارد شدم و فرط خوشحالی جیغ بلندی کشیدم! با تعجب و شگفتی، زود دستمو روی دهنم گذاشتم. فکر کنم خیلی صدام بلند بود!
چیزی تو ذهنم گفت بیخیال آنیسا! دنیا دو روزه! قهقهه ای سر دادم:
- فداتم خدا!
بردیا حتما خوشحال می شه که زنش با این سن کم یه معلم گیتاره! یهو خندم کم شد. بردیا همیشه با صدای جیغ و داد من و شکستن هر چیزی، مثل یه لیوان، سراغم میومد! اما الان...
نشنید؟! حتما نشنید...آخه خونه ی خودمون فاصله ی بین اتاقامون، سه اتاقه! اما صدای شکستن لیوانو شنید.
خونه ی خودمون؟! چته آنیسا؟! تو تا شش روز دیگه بیشتر صیغش نیستی! بغض کردم. من دوسش دارم. می خوام باهاش بمونم. ولی یه چیزی مثل پتک توی سرم کوبید و بهم گوشزد کرد بردیا مال من نیست. چشام یاری نکردن و قطره های اشک رو از چشام سرازیر کردن!
یه قطره اشک...دو قطره اشک...سه قطره اشک...و بعد... اون قدر زیاد شدن که شمردنشون از دستم در رفت!

* * *
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 51

    نه موقع صبحونه و نه موقع جرات و حقیقت بازی کردن بچه ها، باهام حرف نزد؛ حتی نگام هم نکرد! مدام می خواستم برم سمتش برای عذر خواهی کردن؛ اما نمی تونستم ...غرورم اجازه نمی داد. ساعت یازده ظهر بود که یکی از خدمتکارا اومد دنبالم تا بریم اتاق خانوم. به اتاقش وارد شدم و خانوم رو دیدم که روی صندلی گهواره ایش نشسته و به صدای قیژ قیژی که از جلو و عقب رفتن صندلیش ایجاد می شد ، گوش می داد . انگار براش موسیقی بود!
    تا منو دید با دستش به صندلی ای که رو به روش بود اشاره کرد. سلامی کردم و بعد از شنیدن جواب، به سمت صندلی که مد نظرش بود حرکت کردم. استرس داشتم! مصاحبه های کاری رو تجربه نکردم اما حس می کنم حال و هواش همین شکلیه! روی صندلی نشستم و به خانوم نگاه کردم...
    - آنیسا بدون وقفه برات توضیح می دم...در آخر اگه راضی بودی، اعلام کن!
    سرمو تکون دادم که شروع کرد به حرف زدن:
    - چند روزیه که حس می کنم مدارک و اسناد مهمم جا به جا می شه . حتی دیروز متوجه شدم سند یکی از کارخونه هام گم شده؛ شایدم دزدیده شده و این یعنی فاجعه! فقط می خوام بفهمم آیا کسی توی این خونه هست که از رقبام باشه و قصد خراب کردن منو داشته باشه؟! و آیا تو می تونی چند روزی که اینجا هستی، نقش یه پلیس مخفی رو بازی کنی و اون فردی که جرات کرده به گاو صندوقم نزدیک بشه و حتی رمزشم باز کنه، پیدا کنی و تحویلم بدی؟!
    با تعجب نگاش کردم...همچین گفت بی وقفه توضیح می دادم ؛ با خودم گفتم الان یه شاهنامه ی کاملو برام می خونه ! پرسیدم:
    - چرا من؟! چرا با پلیس تماس نگرفتین؟!
    با حوصله جواب داد:
    - کسی که رمز گاو صندوقمو باز کرده یعنی خیلی حرفیه! اگه پلیسا نتونن این آدم حرفه ای رو پیدا کنند، اولین متهم خود من می شم . این کارخونه رو تازه تاسیس کردم و سندش هنوز رسمی نشده! حالا اگه کارخونه ی من بدون سند باشه؛ پلیسا فکر می کنن من برای فرار از بی سندی، این برنامه ی دزدی رو سر هم کردم تا گم راهشون کنم. برای همین کلی ازم بازجویی می شه تا مطمئن شن، واقعا سند دزدیده شده.
    سرمو با شگفتی و به حالت تفهیم شدن تکون دادمو بازم سوال پرسیدم:
    - خوب چطوری باید پیداش کنم؟! می تونم از کسی کمک بخوام؟!
    چشاشو ریز کرد:
    - بعدا راهشو بهت می گم ! مثلا از کی کمک بخوای؟!
    خنده ی آرومی کردم:
    - شما دیگه خیلی مشکوکی...مثلا از بردیا
    خیالش راحت شد و گفت:
    - آها بردیا پسر خوبیه، مشکلی نداره
    - نگفتید! چرا من؟! شما کلی نوه ی جوون دارید...
    برای اولین بار لبخندی به روم پاشید:
    - میگم...منتها نباید بی پروا بشی. همون دفعه ی اول که دیدمت از لحاظ ظاهری به دلم نشستی. طرز لباس پوشیدن خاندان ما با بقیه ی اشراف زاده ها فرق می کنه و تو با اینکه اشراف زاده ی جنوبی هستی و به گفته ی آرمان دفعه ی اوله با خاندان ما رو به رو می شی ، خوب تونستی لباس انتخاب کنی و به تنت کنی! دوم اینکه از جسارتت خوشم اومد...اولین دخترکی بودی که اون طوری با پررویی ازم درخواست کار کردی...و آخرین مورد اینه که شنیدم زرنگ هستی و فوتبالت هم خوبه. چابک و زرنگ بودن تو این کار خیلی مهمه
    با گفتن این حرف خندید و منتظر نگاهم کرد. لبخند گرمی زدم و گفتم:
    - حتی اگه جوابم منفی بود؛ با این تعریفایی که ازم کردید، جرات ندارم جواب مثبت ندم!
    متقابلا لبخند زد:
    - پس جوابت مثبته؟!
    لبخند دندون نمایی زدم و با حالت لات محلی گفتم:
    - با اجزه ی شوما!
    دوباره خندید...خانوم مهربون! کی فکرشو می کرد به این راحتی بخنده؟!
    - خوب پس از همین امروز کارتو شروع کن. تمام کسایی که میان به اتاقم و دور و بر اتاقم می پلکن رو زبر نظر داشته باش...چیز مشکوکی دیدی بهش بگو. خلاصه اینکه دزد رو پیدا کن!

    ساعت 10 شب همان روز:
    نفس عمیقی کشیدم... می دونم از پس این کار بر میام...با پشت دست چند ضربه به در اتاق بردیا زدم...
    - کیه؟!
    - آنیسام
    صدایی از جانب بردیا نشنیدم. خدا خدا می کردم دلش به حالم بسوزه. چیزی نگذشت که صداشو شنیدم:
    - اگه کاری داری من الان حوصله ندارم!
    یهو هیجانم به صفر تبدیل شد! ناراحت شدم و دهنم باز شد که بگم "باشه، ببخشید مزاحمت شدم" اما حرفم تو دهنم ماسید! دلم خوش می گم عاشقم؟! این چه عشق و عاشقی که راه انداختم و تو دلم بهش افتخار می کنم ؟! از دست خودم عصبی شدم. را یه تصمیم سریع در اتاق رو بدون اجازه، باز کردم و وارد شدم. اولین چیزی که تو اتاق، چشممو به خودش جذب کرد؛ بردیایی بود که طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و کاغذ کوچیکی ( که حدس می زنم عکس باشه ) تو دستش بود و بهش زل زده بود. اما با وارد شدن من نگاهش به من جلب شد و تعجب صورتشو فرا گرفت. بعد از چند لحظه ی کوتاه که انگار به خودش اومده باشه تو جاش نیم خیز شد و عکسی که تو دستش بود رو به صورت وارونه، روی عسلی کنار تختش گذاشت. اخماش تو هم رفت و با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:
    - فکر کنم بهت گفتم حوصله ندارم. مخصوصا حوصله ی حرف زدن با تو رو!
    ناراحت بودم اما به روی خودم نیاوردم. لبخند شیطونی زدم:
    - یادمه یه بنده خدایی بهم گفت حرف زدن با من لـ*ـذت بخش ! حالا چی شده که نظرش عوض شده، فقط خدا می دونه .
    اخماش بیشتر شد...قیافش ترسناک شده:
    - خیلی رو داری که اومدی اتاقم و این چرت و پرتا رو بهم می بافی! برو بیرون نمی خوام قیافتو ببینم
    مهم نیست غرورم له شده. این دیگه برام مهم نیست. همچنان به لحن شیطونم ادامه دادم اما با دل شکسته:
    - اگه قصدم معذرت خواهی و آشتی کنون باشه، معلومه که روم می شه همچین کاری کنم!
    - می شه بری بیرون؟!
    این دفعه واقعا تعجب کردم. لحنش بی حوصله بود و این یعنی اوج بدبختی من! ناخودآگاه قیافم مظلوم شد. دل رو زدم به دریا و حرفی که نباید میزدمو، زدم:
    - چرا باید از اتاق فردی که ادعا می کنه زنشم، بیرون برم؟! شاید واقعا شوهرم باشه چون تو این یک روزی که منو همسرش ندونست، حس می کردم خیلی تنهام.
    چشاش گرد شد. هیچی نگفت و این من بودم که خدا رو التماس می کردم تا دوباره بشه همون بردیا ی چند روز پیش! به سمتم اومد و دوباره اخماشو تو هم کشید...ترسیدم! چند قدم عقب رفتم که لبخند تمسخر آمیزی بهم زد و از کنارم رد شد. هنگ شده سر جام ایستادم.
    - بیرون!
    برگشتم و وقتی دیدم در رو باز کرده و منتظر منه که بیرون برم؛ نتوتستم دووم بیارم. بغض کردم و با صدایی که بغض با اون همراه بود و طوری که سعی می کردم اشکام سرازیر نشه گفتم:
    - به جان خودم از تنهایی بیزار شدم بردیا! بابام ولم کرد...مامانم ولم کرد...دنیا و پریا هم نیستن...حتی زهره هم رفت. درست موقعی که باهام خوب شده بود. تو دیگه کار مامانتو تکرار نکن... می دونم حرف چرتی زدم. عصبانی بودم و نفهمیدم چی می گم . اما قول می دم همیشه حق رو به تو بدم. به خدا همیشه حق با توعه! دیگه باهات لج بازی نمی کنم ! من...
    بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن...با سماجت می خواستم حرفمو کامل بگم اما گریه کردن امانمو بریده بود. بلاخره به هر جون کندنی بود با هق هق گفتم:
    - من...واقعا...یه احمقم!
    هق هقم شدید تر شد. تموم این عقده ای که از کم محلی بردیا تو دلم بود حالا سر باز کرده بود! رو زانوهام افتادم و دستامو روی صورتم گذاشتم. صدای خفه ی هق هقم تو اتاق پیچید! صدای بسته شدن در، تیکه های شکسته شده ی قلبمو پودر کرد. رفت؟! چقدر نامرده! به خدا نامرده که دلش به حال من بیچاره نسوخت.
    گریم شدید تر شد...دیگه داشتم زار می زدم . کسی دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت. با چشای اشکی و گرد شده بهش زل زدم. هنوز اون اخم نحس روی پیشونیش بود:
    - واقعا هم احمقی...ببین با چشات چی کار کردی! قرمز شدن
    بدون توجه به حرفی که زد بهش زل زده بودم. این نگرانی های کوچولوش قلبمو زنده می کرد ؛ مدام به قفسه ی سینم می کوبید . وقتی دید مات شدم و حرفی نمی زنم بلند شد و به سمت عسلی نردیک تختش رفت. با نگاهم دنبالش می کردم . جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و با این کارش، عکسی که همون اول توی دستش بود روی کف اتاق افتاد و من تونستم عکسو ببینم. عکس دیروز بود که فوتبال بازی می کردیم . انگار قیچی شده بود. تو عکس فقط من و بردیا بودیم که کلاه های ژاکتمونو روی سرمون گذاشته بودیمو با خنده به لنز دوربین نگاه می کردیم .
    سرمو به سمت بردیا چرخوندم. نگاهشو ازم دزدید و چهار زانو جلوم نشست. چند دستمال کاغذی بیرون کشید و به سمتم گرفت. همون طور که بدون خجالت بهش زل زده بودم دستمالو ازش گرفتم و اشکایی که هنوز روی صورتم بود رو پاک کردم. کارم تموم شد و بازم بهش نگاه کردم اما اون با دستمال کاغذی ای که تو دستش بود، بازی می کرد . خیلی بی پروا شده بودم. طفلکی معذب شد. با صدای گرفته ای گفتم:
    - عذر می خوام
    سرشو بالا و آورد و خنده ی بی جونی کرد:
    - صداشو ببین!
    سمج شدم. محکم تر گفتم:
    - عذر می خوام !
    نفس عمیقی کشید...بعد از مکث کوتاهی به چشام نگاه کرد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 52

    - قول بده دیگه اون حرفو تکرار نمی کنی
    لحنش عادی بود؟! آره آره عادی بود! دیگه عصبانی نیست. دیگه از آنیسا بدش نمیاد! از ته ته ته دلم خوشحال شدم و از فرط هیجان دستامو باز کردم و خواستم خودمو تو آغوشش پرت کنم که یهو...ایست شدم! زود به خودم اومدم. بردیا مامانم نیست که هر وقت منو می بخشید، توی آغوشش شیرجه می زدم ! تو دلم از خدا تشکر کردم که حواسش بهم بود و زود منو متوجه کارم کرد. شرمنده نگاش کردم اما با دیدن نگاه شیطونش زود سرمو پایین انداختم. هر دو هنوز کف اتاق، چهار زانو نشسته بودیم.
    - هنوز نبخشیدمتا! باید یه سری قول بهم بدی.
    همون طور که هنوز سرم پایین بود و با انگشتام بازی می کردم ، زیر لب گفتم:
    - چه قولایی؟!
    - اول اینکه حق نداری بهم بگی به تو مربوط نیست. دوم اینکه نبینم با خانوم، جور شی. سوم اینکه یه ناهار توپ برام درست می کنی .
    صداش از حالت جدی در اومد و با صدای زمزمه وار و مظلومی گفت:
    - بین خودمون باشه ولی سه روزه لب به دست پختت نزدم! معدم گـ ـناه داره
    چون سرم پایین بود و صورتمو نمی دید لبخند ریزی زدم و به خودم لعنت فرستادم که حواسم به خوراکش نبوده. هر چند این آقا داره زیادی خودشو لوس می کنه . ترجیح دادم حرفی نزنم. گلوشو صاف کرد و دوباره صداش جدی شد:
    - چهارم اینکه...
    مکث کرد که باعث شد سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم...
    - هیچ وقت از هیچ مردی عذر خواهی نکن!
    با گفتن این حرف توسط بردیا، حس کردم گونه هام گل انداختن. خجالت کشیدم و سعی کردم بحثو عوض کنم. با انگشتام، به صورت نمایشی یه سری حساب کتاب انجام دادم:
    - خوب این و اون...با این... می شه این...اوممممم بذار ببینم...اینطور که معلومه من فقط قول شماره یک رو می تونم قبول کنم.
    به شوخی نگاه بی حوصله ای بهم انداخت که بلافاصله گفتم:
    - باشه باشه همشون قبولن!
    لبخند مغروری زد:
    - خوبه پس می بخشمت
    و دستشو جلو آورد...منم لبخندی زدم و دستشو گرفتم...منتها دست کوچیک من قادر به گرفتن دست مردونه ی اون نبود. برای همین بردیا تک خنده ای کرد و دستامونو از هم جدا کرد و بعد خودش دستمو گرفت و بالا پایینش کرد. انگار که معامله ی موفقیت آمیزی با هم داشتیم! در همون حال، بردیا ریلکس و با لبخند پرسید:
    - دیشب چرا جیغ زدی؟!
    چشام گرد شد...اما چند لحظه بعد، دوباره، به خاطر لذتی که تو وجودم پیچیده بود؛ لبخند به لبام برگشت:
    - چون خوشحال بودم!
    هنوز دستامون تو هم بود و لبخند به لب داشتیم:
    - حق نداشتی بدون من خوشحال باشی اما واسه چی خوشحال بودی؟!
    لبخندمو حفظ کردم:
    - بعدا می فهمی !

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 53

    وقتی به بردیا گفتم به کمک نیاز دارم نگران شد. حتما ترسیده بود خانوم چیزی بهم گفته باشه. اما من فقط ازش خواستم تو پیدا کردن یه نفر که به گاو صندوق خانوم دستبرد زده، کمکم کنه. با مخالفت شدیدش مواجه شدم! مدام بهم گوشزد می کرد این موضوع به من ربطی نداره. اما با زدن یه حرف ساده قانعش کردم. با این بهانه که اگه کمکم نکنه از یک نفر دیگه کمک می گیرم ، رازیش کردم تا همراهم باشه. اما بازم برق نارضایتی رو تو چشاش می دیدم .
    قرار گذاشتیم امشب من حواسم به رفت و آمدای افراد، به اتاق خانوم باشه. کل شب رو بیدار بودم و با استفاده از لب تابی که خانوم بهم داده بود، صحنه هایی رو که دوربین مخفی ها شکار می کردند ، چک می کردم . برای اینکه حوصلم سر نره، فلشمو ( USB ) از چمدونم بیرون کشیدم و به ورودیه لب تاب زدم. فیلمای زیادی توش بود که هنوز ندیده بودمشون. نیمی از صفحه ی مانیتور فیلم بود و نیم دیگش دوربین مخفی ها. کل اون هفت ساعتی که بیدار بودم فقط یه خدمتکار به اتاق خانوم رفت. اونم ساعت چهار صبح بود. مشکوکه! یه دختر جوان بود. با یه سینی رفت و با همون هم برگشت. به علت کیفیت کم دوربین ها، تونستم از وسایلی که تو سینی بود، فقط لیوانو تشخیص بدم.
    ساعتای شش صبح بود که متوجه شدم واقعا دیگه توان بیدار موندنو ندارم. لب تابو برداشتم و به سمت اتاق بردیا رفتم. اونقدر در زدم که بلاخره صدای خواب آلودی رو شنیدم:
    - بله؟!
    - منم!
    - وایسا اومدم.
    چند لحظه گذشت که صدای چرخش کلید اومد و بعد در با صدای تیکی باز شد.
    - بیا تو
    رفتم داخل و لب تابو روی تختش انداختم. درو بست و از همونجا دست به سـ*ـینه نگام کرد.
    - من دیگه واقعا نمی تونم . می شه تو یه ساعتی حواست به این لب تاب باشه تا من بخوابم و بعد از یک ساعت بیدارم کنی تا خودم برم پای لب تاب؟!
    صورتش هنوز حالت خواب آلودگی رو داشت؛ به اضافه ی اخمی که تازه روی پیشونیش نشسته بود:
    - از دیشب تا حالا پای این لب تاب بودی؟!
    سرمو با خستگی تکون دادم:
    - اوهوم!
    اخمش عمیق تر شد و گفت:
    - نمی دونم این کار چه اهمیتی داره که خودتو به این روز انداختی!
    با چشمای خمـار شدم نگاهش کردم:
    - مگه به چه روزی افتادم؟!
    به سمت تخت اومد و روش نشست. لب تابو برداشت و نگاه بی تفاوت و تاسف باری بهم انداخت:
    - هر بلایی که تو این قضیه به سرت بیاد حقته. بسکه کله شقی!
    چشام داشت رو هم می رفت . بدون توجه به حرفی که زد، گفتم:
    - خیلی ممنون بردیا...واقعا دیگه...توان بیدار موندنو...نداشتم...
    عزم رفتن کردم و حتی چند قدم هم برداشتم که حرفش متوقفم کرد:
    - همینجا بخواب خوب
    آروم به سمتش برگشتم. چرا این پیشنهادو کرد؟! کمی هوشیار شدم. سعی کردم تو صدام لرزشی نباشه:
    - نه ممنون...راحت نیستم
    چشاشو تو حدقه چرخوند و دوباره نگاهم کرد:
    - من می گم همین جا بخواب. اگه می خواستم بهت دست درازی کنم خیلی وقت پیشا می تونستم !
    صورتم گر گرفت...کاش این قدر بی پروا و با صراحت حرف نمی زد . ایندفعه نتوستم جلوی لرزش صدامو بگیرم:
    - با...لباس پوشیده نمی تونم ...بخوابم
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - میل خودته! برای هر دومون می گم . ما به خاطر این قضیه از صبح تا شب با هم در حال رفت و آمدیم. اگه یکی از بچه ها ما رو ببینه فکرای ناجور می کنه !
    آب دهنمو قورت دادم. درست می گـه ...اما دلیل قانع کننده ای نیست و ...
    یه چیزی تو قلبم تموم اما و اگر ها رو دور انداخت و بهم فرمان داد همچین حرفی رو بزنم:
    - پس من همین جا می خوابم ...یادت نره یه ساعت دیگه بیدارم کنی.
    هیچی نگفت و همچنان روی تخت دو نفرش نشسته بود و به صفحه ی لب تاب زل زده بود. انگار اطمینان داشت که من قبول می کنم . به سمت تخت رفتمو لبه اش دراز کشیدم. شالمو درآوردم. بلوز آستین بلند و شلوار راحتی رو می تونستم تحمل کنم. خودمم دلیل این کارمو نمی فهمیدم ! به سمتش چرخیدم. چشامو بستم و حرف دلمو زدم:
    - من بهت اعتماد کردم. خرابش نکن
    چشامو آروم باز کردم تا عکس العملشو ببینم. با حرفی که زد دلم آروم گرفت و با لبخند گرمی به خواب شیرینی رفتم...
    - قبلا بهت گفته بودم اعتماد مزه ی خوبی می ده . مغز خر نخوردم که بخوام خرابش کنم خانوم خانوما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 54

    با احساس کوفتگی بدن از خواب بیدار شدم...از استخون درد اخمام تو هم رفت. مهره های کمرم بدجور درد گرفته! به سختی نیم خیز شدم و بردیا رو با فاصله ی زیاد از خودم، روی تخت دیدم. کمرشو به بالشت تکیه داده بود و همونطور به لب تابی که روی پاهاش بود نگاه می کرد و سیب گاز می زد ! با نیم خیز شدن من، نظرش به سمتم جلب شد. حرفای مادرم مثل پتک تو سرم می خوردند . از کمر درد و ... می گفت .
    مغزم گواه بد می داد ترسیدم. اما اون گفت اعتمادمو خراب نمی کنه . نتونستم حتی کلامی حرف بزنم. وقتی سکوتمو دید به حرف اومد:
    - بیدار شدی؟!
    انگار تازه فهمیدم از اول نباید اینجا میخوابیدم. به خودم اومدمو و بدون توجه به حرفش، گیج پرسیدم:
    - بازوها و کمرم درد می کنه ! چیکار کردی تو؟!
    چشاش گرد شد:
    - خوبی تو؟!
    من می دونم .... می دونم ...این تعجبش مصنوعی ....خودشو به اون راه زده. می خواد منو گول بزنه! با هول و ولا از تخت پایین اومدم و با صدایی که بغض لرزونش کرده بود گفتم:
    - نه خوب نیستم بدنم درد می کنه . می گم چیکار کردی؟! این بود اعتمادی که ازش می گفتی ؟! این بود؟!
    عصبی شده بودم...اخم ریزی روی پیشونیش نشست...خودشو به سمتم کشید و دستشو جلو آورد و دستمو گرفت...با ناراحتی دستشو پس زدم که با سماجت دستمو محکم تر گرفت و با صدای آرومی گفت:
    - دختر کوچولو نترس! این تخت خوابی که روش خوابیدی تبیه. همه ی تختای تبی این خاصیت سفت و محکم بودنو دارن. تو هم انگار دفعه ی اولته روی این تختا می خوابی و بدنت عادت نداره. بازو درد و کمر دردت هم به همین خاطره!
    هنوز بغض داشتم:
    - راس می گی ؟!
    فشاری به دستم وارد کرد و دلدارانه گفت:
    - اوهوم! به جان خودم راست می گم
    آروم شدم. جون خودشو قسم خورد. یعنی راست می گـه . با بی حالی گوشه ی تخت خواب نشستم و بعد از چند لحظه با خودم فکر کردم هر کی جای بردیا بود با این حرفایی که من بارش می کردم کلی بهش بر می خورد . به خاطر تهمتی که بهش زدم؛ سرمو پایین انداختم و دستمو آروم از دستش بیرون کشیدم. منه احمق به لباسام هم دقت نکردم که تر و تمیز، هنوز تنم بودند! زیر چشمی به ساعت دیواری نگاه کردم و با دیدن عقربه هاش بیخیال اتفاقی که افتاد رو به بردیا با صدای بلندی گفتم:
    - ساعت یازدهه؟!؟!؟!؟
    جا خورد و نگام کرد و بعد از چند لحظه به شوخی گفت:
    - آره خوب یازدهه. مگه تا حالا ساعت یازده نشده؟!
    چرا اینقدر عاقله؟! می خواد با شوخی هاش منو از اون فضا بیرون بیاره. به عجب فرد درست حسابی علاقه مند شدم من! لبخندی زدم و دوباره پرسیدم:
    - اذیت نکن! مگه من نگفتم یک ساعته بیدارم کن؟!
    خندید و صفحه ی لب تابو به طرفم گرفت. با دیدن صفحه ی مانیتور خنده ی ریزی کردم. فیلمای من سرگرمش کرده بود. به خنده ی من لبخند شیطونی زد و گفت:
    - آنی فیلمای خوبی داری اما بعضی هاش برای سنت مناسب نیست!
    اخم مصنوعی بهش کردم که اونم خنده ای سر داد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 55

    بردیا هم گفت هیچ کس نه وارد و نه خارج از اتاق شد. به جز خود خانوم که صبح ساعت هفت بیرون رفته و تا همین الان هم بر نگشته و من در جواب گفتم:
    - حتما رفته سری به شرکتا و کارخونه هاش بزنه.
    تو همون لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد و بی هوا پرسیدم:
    - راستی بردیا شغل تو چیه؟!
    لبخندی زد و جواب داد:
    - یه فروشگاه اینترنتی دارم
    - چه جالب! اسم سایتش چیه؟!
    - سایت ...... کالا
    چشام گرد شد:
    - من موبایل و لب تابمو از همین فروشگاه خریدم.
    و با خنده اضافه کردم:
    - کی فکرشو می کرد با صاحبش همخونه شم؟!
    لبخندش پررنگ تر شد...دوباره من حرف زدم:
    - راستی به نظر من باید به خانوم بگیم یه مدت کوتاه از این خونه دور باشه، اگه دزد، جزو خدمه ها و افراد همین خونه باشه؛ به هوای اینکه خانوم خونه نیست دوباره میاد سراغ گاو صندوق و ما راحت گیرش می ندازیم . نه؟!
    بدون معطلی جواب داد:
    - من کلا دل خوشی به انجام دادن این کار ندارم. اما حرف، حرف توعه در این مورد
    و با خنده تاکید کرد:
    - فقط همین مورد ها...پررو نشی!
    منم خندیدم...
    انگار سرنوشت من موارد خوبی هم توش مشاهده می شه ! همه چیز داره به خوبی پیش میره
    بعد از ناهار، از خانوم خواستم تا یه جلسه ی کوچیک بذاریم و همین طور هم شد. من و بردیا بعد از ناهار خوردن به سمت اتاق خانوم حرکت کردیم. وارد شدیم و با دیدن خانوم که منتظر، ما رو نظاره می کرد به حرف اومدم:
    - خانوم ما یه پیشنهاد داریم. شما به خدمتکاراتون بگید یک روز کامل نیستید و برای خرید هدیه ی تولد یکی از نوه هاتون به بازار می رید و ممکنه کارتون طول بکشه. این طوری می تونیم بفهمیم دزد از خدمه ها هستش یا نه! آقا دزده یا خانوم دزده فرصتو غنیمت می شماره و دوباره به گاو صندوق سر می زنه ! اونجاست که ما مچشو می گیریم . راستی در اتاقتونم قفل نکنید. ممکنه دفعه ی قبلی در اتاق شما باز بوده و اگه الان در اتاق قفل باشه تا ما بهش برسیدم پا به فرار می ذاره .
    با حالت تفهیم شدن سرشو تکون داد. بردیا که تا حالا فقط نظاره گر بود، لب تابو رو به روی خانوم گذاشت و گفت:
    - خانوم جان...این خدمتکار از دیشب تا حالا یه بار به اتاقت اومده. شما در جریانید؟!
    خانوم بلاخره به حرف اومد:
    - جریان خاصی نداره عزیزم! این دختر یک سالی هست مسئول قرص هامه. بهش اطمینان دارم.
    سرمونو تکون دادیم و بردیا با زدن این حرف که " پس ما تنهاتون می زاریم تا استراحت کنید" اعلام کرد باید بریم. بیرون اومدیم و من خواستم به سمت اتاقم برم که لب تاب از دستم کشیده شد. با تعجب و دهنی باز به سمت بردیا برگشتم. اخم داشت:
    - نکنه دوباره می خوای سرت تو این لب تاب باشه؟! نه خیر جانم... این لب تاب، تا وقتی که خانوم اعلام کنه چه موقع می ره بیرون، پیشم می مونه ! اومدیم اینجا خوش بگذرونیم نه اینکه پلیس بازی کنیم!
    هم چنان با چشای گرد شده بهش زل زده بودم و تا خواستم اعتراضی کنم و با مشت بهش حمله کنم، جا خالی داد و با خنده به سمت اتاقش دوید! دنبالش کردم اما سرعتش خیلی زیاد بود. داخل اتاقش پرید و درو محکم بست. با عصبانیت لگدی به در اتاقش زدم:
    - پررو!
    صداشو از پشت در شنیدم. شیطنت و خنده توش موج میزد:
    - بدو برو نبینمت بچه! بدو!
    دوست داشتم از ته دل و با حرص جیغ بلندی بکشم اما خنده امانمو بریده بود! با هزار زور صدای خندمو در نیاوردم و به سمت اتاقم یورش بردم. خودمو روی تخت انداختم و با لـ*ـذت و لبخند فضولی که از لبام کنده نمیشد، تک تک حرکات و حرفاشو برای خودم مرور کردم! پسر شیطونی !
    راستش حرفاش بی راه هم نبود. قرار بود این چند روز فقط خوش بگذرونیم. آخه فقط پنج روز دیگه مونده تا هر چیزی که بینمونه...از بین بره...
    عصر با بچه ها رفتیم دریا...با این بچه ها خوش می گذره همه جا. واقعا یه جمع بامزه و فوق العادن. ولی...خوب...افکاری که تو مغزم بود یکم اذیتم می کرد .
    بذارید از سارا بگم. یه دختر فوق العاده مهربون...خیلی مهربون! شاید واقعا حق بردیا یه همچین آدم مهربونی باشه؛ نه یه نفر مثل من! منی که تعادل روحی ندارم و اصلا از بردیا انتظار ندارم شرایطمو درک کنه. تو تمام مدت سارا و بردیا رو کنار هم و دست تو دست هم تصور می کردم ..داشتم خودمو زجر می دادم و شاید کار خوبی می کردم . باید عادت کنم که بردیا مال من نیست!
    بردیا هم با سارا عادی و خوب رفتار می کرد و سارا هم کاملا عادی بود. انگار بردیا رو مثل آرمان و آرشام می دید و فرقی بینشون نمی ذاشت . ناخودآگاه از رفتار خوب سارا خوشم اومد! در اون بین با همسر سهیل که یه دختر شدیدا شیطون بود آشنا شدم. اونم به جمعمون پیوست و کلی همه رو خندوند و زود باهام صمیمی شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 56

    شب وقتی به خونه رسیدیم به اتاقم رفتم و بازم اون لب تابو ملکه ی ذهنم کردم. کاش بهم پسش می داد . حداقل راهرو ها رو چک می کردم و حوصلم سر نمی رفت . نفس عمیقی از روی بی حوصلگی کشیدم که همزمان شد با بلند شدن صدای در..
    - بفرمایید...در بازه
    در با صدای قیژی، کامل باز و قامت بردیا نمایان شد. قلبم با دیدنش بی تابی کرد. امروز با مراقبت های یواشکیش دیوونه کننده شده بود! جنبه ی محبتاشو ندارم و واقعا اونقدر جنم ندارم که سخاوتمندیشو، جبران کنم...ته دلم می گم کاش این رفتاراش فقط به خاطر ترحم نباشه. جعبه ای که تو دستش بود نظرمو جلب کرد. سلام کردم و جواب سلام گرفتم. جلوتر اومد و با لبخند جعبه رو جلوم گرفت. شبیه به جعبه ی موبایل بود! نگاهمو به صورتش دادم:
    - برای منه؟!
    نگاهش عاقل اندر سفیه شد:
    - نه پس! برای خانوم جان گرفتم تا اجازه بده سارا رو با آوردن به زندگیم بدبخت نکنم
    دوباره یادم انداخت...
    بردیا مال من نیست...
    مال ساراست...
    دوست داشتم بگم من با تو خوشبخت ترین دختر دنیام! بدبختی برام معنایی نداره...با دیدن کسلی من در مقابل شوخیش متعجب شد:
    - فکر می کردم خوشحال می شی !
    حرف دلمو زدم:
    - اگه مامانم زنده بود تا باهاش حرف بزنم، الان رو ابرا بودم...
    سرشو پایین انداخت:
    - خوب با من حرف بزن!
    تو دلم غصه خوردم اما بروز ندادم:
    - بیخیال...اتفاقا خیلی هم هدیه ی خفن ناکیه!
    سرشو بالا آورد و با اخم گفت:
    - پس اگه خفن ناکه باید قبولش کنی
    قبول کنم؟!
    ...
    نمی دونم ...
    با دوگانگی دستامو جلو بردم...اما بلافاصله پشیمون شدم و عقب کشیدم:
    - مناسبتی نداره بردیا... نمی تونم قبولش کنم
    با سماجت اونو روی عسلی گذاشت و با حالت تخسی گفت:
    - می ذارمش اینجا! هر کاری که دوست داری باهاش بکن... می تونی برداری و ازش استفاده کنی. می تونی بندازیش دور. می تونی به عنوان یادگاری نگهش داری.
    یادگاری؟! یعنی اون قبول کرده که باید از هم جدا شیم؟! من امیدم به بردیا بود که یه اقدامی کنه! یعنی اون...
    آنیسا! حتما سرنوشتت اینطوری نوشته شده که نباید به بردیا برسی...
    خدایا...امشب همه چیز دست به دست هم داده تا منو از پا در بیارن! به خاطر سکوت طولانی من به حرف اومد:
    - خانوم بهم گفت که بهت بگم فردا ساعت هشت صبح تا ساعت چهار عصر بیرون می ره و ما می تونیم عملیاتو آغاز کنیم
    و با لبخند شیطونی اضافه کرد:
    - لب تاب هم همون فردا برات میارم!
    لبخند کم جونی زدم که با چشای ریز شده، روی صورتم دقیق شد:
    - چیزی شده؟! امروز سرحال نبودی...به خاطر لب تابه؟!
    چه فکرایی پیش خودش می کنه ! سعی کردم پر انرژی و با لبخند جواب بدم:
    - ای بابا مگه من بچم که به خاطر یه لب تاب فینقیلی ناراحت بشم؟! خیلی هم سرحالم... فقط یه کم سرم درد می کنه که برای تغییر محل خوابم، کاملا طبیعی . فردا هم اگه لب تابو نیاری، به دست خودم له و لورده می شی
    صورتش هنوز مشکوک و ناراضی بود:
    - یه چیز دیگه هم می خواستم بگم
    - چی؟!
    - به بچه ها نگو که مامانم فوت شده. نمی خوام خوشیشون به خاطر من خراب شه. مهم تر از اون، اینه که اصلا دوست ندارم بهم ترحم کنن. تو این ویلا فقط من و تو و آرمان و آرشام، از این جریان خبر داریم و به اونا هم همین موضوعو گوشزد کردم. بقیه هم اصلا زهره رو نمی شناسن چون فقط یک ساله که برگشته بود ایران. اوکی؟!
    دلم گرفت...شرایطش سخته...اما برای دلگرمی دادن بهش، لبخندی زدم و گفتم:
    - به روی چشم آقا!
    اونم لبخندی زد و با گفتن یه "شب بخیر" بیرون رفت...

    صبح روز بعد، دقیقا از ساعت هشت تا یک بعد از ظهر پای لب تاب بودم که بردیا به اتاقم اومد و لب تاب و فلشمو ازم گرفت و دوباره به اتاقش برگشت. تا بقیه ی روز رو اون نگهبانی بده...من که تو اون زمان چیزی ندیدم. حتی یه نفر هم به اتاق خانوم نرفت. نکنه راه مخفی سراغ داره؟! فکر کنم دیگه خیلی جناییش کردم. سعی کردم ذهنمو آروم کنم. موقع ناهار شد و من به سمت میز ناهار خوری رفتم. تا حدودی با خونه و اتاقا و راهروها و ... آشنا شدم. پشت میز ناهار خوری نشستم و متوجه شدم بردیا برای ناهار نیومده. خانوم هم که بیرون بود. بچه ها سراغ بردیا رو گرفتن که اظهار بی اطلاعی کردم. بعد از خوردن ناهار، برای بردیا توی یه بشقابی برنج و مرغ و یه سری مخلفات دیگه ریختم و به بقیه گفتم براش ناهارو به اتاقش می برم و به نگاه های شکاکشون هم توجه نکردم!

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 57

    ساعت سه بعد از ظهر بود و من شدیدا حوصلم سر رفته بود. خانوم یک ساعته دیگه میاد و هیچ خبری از بردیا بهم نرسیده. یعنی می شه گفت دزد از خدمه ها نیستش؟! تو همین فکرا بودم که صدای زنگ نا آشنا و نه چندان واضحی، رشته ی افکارمو پاره کرد. با تعجب سعی می کردم منبع صدا رو پیدا کنم. از سمت چپم بود. به عسلی نگاه کردم و زود متوجه شدم از جعبه ی موبایله. زود درشو باز کردمو بدون توجه به شماره ی ناشناسی که روی صفحه ی موبایل بود، برش داشتمو با کسلی جواب دادم:
    - بله؟!
    - بردیام آنیسا
    - می دونم !
    - بی حالی انگار
    - حوصلم سر رفته
    - عجب! یه چیزایی بهت بگم که حوصلت به صورت دوی ماراتون به سمتت برگرده.
    خنده ای کردم و پرسیدم:
    - چی شده مگه؟!
    - بعدا می گم ...ببین پسرا نیم ساعت پیش گفتن که می خوان برن استخر؛ دست به سرشون کردم و پای این لب تاب موندم. دخترا هم می خواستن بیان دنبالت...از حرفاشون یه چیزایی مثل برنزه کردن و آرایشگاه شنیدم و پیشدستی کردم و گفتم تو باهاشون نمی ری .
    - عه چرا؟! من که بیکار بودم
    صدای کلافشو شنیدم:
    - چون برنزه بهت نمیاد
    ته دلم یه جوری شد...درمورد من نظر داد! یعنی قیافم براش مهم بود؟! با صداش به خودم اومدم و از خیالات شیرینم پرت شدم بیرون...صداش کلافه بود و تند و عصبی حرف میزد:
    - من نمی دونم به کدوم سازت برقصم...وقتی این موضوع سندو جدی نمی گیرم بهت بر می خوره . وقتی جدیش می گیریم خودت یهو شل می شی !
    از این طرز حرف زدنش خندم گرفت:
    - خیلی خب خیلی خب ! نفس بکش عزیز من...آره حق با توعه. من عذر می...
    - چی گفتی؟!
    - اگه اجازه بدی داشتم می گفتم من عذر می خوا ...
    دوباره تو حرفم پرید...لحنش شیطون بود:
    - نه نه قبلش چی گفتی؟
    با سردرگمی گفتم:
    - فکر کنم گفتم نفس بکش!
    - آها آره! بعد از این چی گفتی؟!
    - اومممم وایسا... آها...گفتم "عزیزم"؟!
    با صدای قهقهش یهو متوجه شدم چی گفتم...دستمو محکم روی دهنم کوبیدم و با تعجب گوشی رو رو به روم گرفتم و بهش نگاه کردم! وای...شنید! هول کردم. خواستم مکالمه رو به پایان برسونم که دیدم خیلی ضایعس. دوباره به گوشم نزدیکش کردم و با تته پته گفتم:
    - چیزه...ببخشید...حواسم نبود.
    خندیدنش کم شد...تا جایی که اصلا صداشو نشنیدم. ناراحتش کردم؟! فقط چون ازش عذر خواهی کردم؟! بردیا همیشه عجیب بود...جو سنگینی بود. نه اون حرف می زد نه من! بعد از چند لحظه صدای جدی بردیا رو شنیدم:
    - مهم نیس...
    و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - می خواستم در مورد دزد چیزی بهت بگم.
    صداش شیطون نبود...عصبی شدم...مگه من چیکار کردم؟! نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - چیزی دستگیرت شد؟!
    صدای ریلکسش اومد:
    - آره داشتم دوربینا رو نگاه میکردم که یهو، دستی به صورت نامحسوس تمام دوربینا رو از کار انداخت. نمی دونم چطوری. من فقط دستشو می دیدم ...
    چشام گرد شد. با بهت گفتم:
    - همچین اتفاق مهمی افتاده بعد تو با من بحث می کنی ؟! وای خداااا
    زود تماسو قطع کردم. از دست بردیا. این ریلکس بودنش کار دستمون می ده . با عجله چاقو جیبیه بردیا و چوبی - که از حیاط پر درخت عمارت آورده بودم - رو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم و به سمت اتاق اتاق خانوم دوییدم. در باز بود! خودمو به داخل اتاق پرت کردم و چوب رو به حالت آماده باش نزدیک دوشم گرفتم؛ نفس نفس میزدم ولی با دیدن اتاق خالی، نفس تو سینم حبس شد. با تعجب کل اتاق رو از نظر گذروندم. یه آیینه ی قدی کنار رفته بود و گاو صندوقی که درش باز بود مشاهده می شد . کم کم اخم مهمون صورتم شد. چوبو روی زمین کوبیدم:
    - لعنت بهت!
    - امیدوارم با من نبوده باشی!
    با ترس به عقب برگشتم و با دیدن بردیا و لبخند ریلکس روی لبش، خونم به جوش اومد:
    - اتفاقا با خودتم. فقط می خواستی پیش خانوم ضایع شم. تو هنوز عوض نشدی. هنوز می خوای انتقام بگیری. اوه خدا...منو بگو! باور کرده بودم که مهربون شدی! چقدر احمقم!
    با عصبانیت بیشتری جلو رفتم و تو صورتش فریاد زدم:
    - الان حس بهتری نسبت به این زندگی نکبت بار داری؟! نه؟!
    اخم کرد:
    - هنوز دوست دارم بدونم چرا اینقدر اون موضوع برات مهمه
    هنوز اخم داشتم...با حال زاری گفتم:
    - بسه بردیا...بدبخت شدم...
    روی زمین زانو زدم...سعی کردم بغضی که تازه به گلوم حجوم آورده بود رو قورت بدم اما بازم اثرش روی صدام مشهود بود:
    - خانوم منو می کشه ! اون سند براش مهم بود. دیگه استخدامم نمی کنه !
    سرمو بلند کردم و از پشت پرده های اشک دیدم که نگرانه. نگران منه؟! کاش بود...کاش منم یه نفرو داشتم که نگرانم بشه...کاش! صداش رو شنیدم:
    - نگو که با خانوم شرط بندی کرده آنیسا!
    با صدای بغض دار جواب دادم:
    - یه جورایی
    کلافه شد...چند بار با کلافگی، به اینور و اونور قدم برداشت. یهو ایستاد و عصبی بهم زل زد:
    - اینقدر دوست دارم بیشتر اذیتت کنم تا بفهمی حرفایی که درمورد خانوم بهت گفتم شوخی نبود... اما نمی دونم چرا این دل لا کردار نمی ذاره !
    با تعجب نگاش کردم...فکر کنم قیافم خیلی مزحک شده بود؛ چون تو اوج کلافکی لبخندی رو لبش نشست...ولی سعی کرد زود جمعش کنه تا مثلا بهم رو نده! زود از اتاق خارج شد و تنهام گذاشت. منظورش چی بود؟! حس می کنم یه احمق واقعی ام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 58

    با کلافگی و بیچارگی بلند شدمو اشکامو پاک کردم. فین فین می کردم دیدی چی شد آنیسا؟! همه چیز بهم ریخت.
    هیچ راهی نداری؟! صدایی از اعماق وجودم فریاد زد: نه! نداری لعنتی. نداری!
    خواستم از اون اتاق کزایی بیرون برم که با بردیا سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم. با ترس چند قدم عقب رفتم و به بردیای ریلکس نگاه کردم. خیلی مشکوک میزد...ازش دلخورم...با تخسی گفتم:
    - برو کنار
    لبخندش پررنگ شد:
    - چشم!
    کنار رفت و من با دیدن خدمتکاری که پشتش ایستاده بود و لبه ی پیراهن بردیا رو گرفته بود، چشام گرد شد! قیافش آشناست اما مغز فندقی من توان یادآوری این چهره رو نداره. کجا دیدمش؟! زور نزن یادت نمیاد! اخمام در هم رفت. نباید پیراهن مرد منو بگیره. همچین با ترس نگام می کنه که به قیافم شک کردم. لولو خوره که نیستم... هستم؟! داشتم از کلافگی و ندونستن دیوونه می شدم . به بردیا نگاه کردم...لبخند شیطنت باری روی لبش بود. انگار از این اشفتگی من بدش نمیومد. لبخند مخصوص حرص دادن منو زد و گفت:
    - آنیسا جان؟!
    سرمو با کلافگی به چپ و راست تکون دادم که یعنی چیه؟! با لبخند پررنگ تری گفت:
    - ایشون همون فردیه که ما خودمونو برای پیدا کردنش ذلیل کردیم.
    با ناله ادامه داد:
    - و من به خاطرش از استخر، گذشتم!
    چشمای گرد شدم خوب تعجبمو نشون میداد. یعنی این همون دزدست؟! این دختر؟! داره سر به سرم می ذاره ! آخه مگه می شه این دختر دزد باشه؟! وقتی دید حرفی از جانب من زده نشد. خندید و با گوشه ی چشم به دختره اشاره کرد و گفت:
    - عجب دزد خوشگلی هم هست!
    اخمام تو هم رفت. ناراحت شدم؟! آره شدم...من زنشم یه بارم بهم نگفته خوشگل اما به اون دختره...مثل اینکه یادم رفته...بردیا مال من نیست! دختره آروم گفت:
    - من دزد نیستم
    بردیا با دیدن اخم من، لبخندش کل صورتشو احاطه کرد. به طوری که چشاشم به طرز مهربون و شیطونی می خندید . نگامو با دلخوری ازش گرفتم و رو به خدمتکار گفتم:
    - باید خیلی چیزا رو بهم توضیح بدی
    آب دهنشو قورت داد. متوجه بغضش شدم...بغض کردن دخترا رو خوب متوجه می شم . ناسلامتی خودم دو ماه با بغض زندگی کردم! سرشو پایین انداخت:
    - به خدا همه چیزو بهتون می گم . فقط...منو با اون چماق نزنید!
    دوباره چشام گرد شد و این بردیا بود که صدای قهقهش بالا رفت:
    - د آخه آنیسا خانوم اگه دزده یه مرد گردن کلفت بود، اون چوب رو قورت می داد . سلاح قحطی بود؟!
    و دوباره زد زیر خنده. دیگه واقعا از دست بردیا خونم به جوش اومده. انگشتامو تو موهاش فرو بردم و محکم گرفتمشون...صدای نالش بلند کرد. میخندید و سعی می کرد دستمو از موهاش جدا کنه:
    - آی آی...نکن آنی! جان بردیا نکن!
    با اینکه درد می کشید و ناله می کرد اما بازم می خندید . همین عصبی ترم می کرد . آنیسای نامرد جونشو قسم خورد نامرد. عشقت جونشو قسم خورد! فشار دستمو کمتر کردم و با حرص گفتم:
    - اولا چماق من خیلی هم خوب بود. دوما دفعه ی آخرت باشه اینطوری سرکارم می ذاری ...سوما...
    دستمو با کلافگی از لای موهاش بیرون کشیدم...بیخیال! نباید غرورمو خورد کنم. از درد یه کوچولو اخماش تو هم بود اما بازم خنده از لباش دور نمی شد . با کنجکاوی نگاهم کرد و منتظر ادامه ی حرفم شد. از حالت تهاجمی بیروت اومدم و سر سری گفتم:
    - چرا اینجوری نگاه می کنی ؟! سومی وجود نداره!
    و خواستم بیرون برم و دست دختره رو بگیرم که بازون کشیده شد. به بردیایی که حالا فقط کنجکاوی تو صورتش بود نگاه کردم...گفت:
    - اگه وجود نداشت که اصلا نمی گفتی ...سومیش چی بود؟!
    بازومو از حلقه ی انگشتای مردونش بیرون آوردم و گفتم:
    - بیخیال مهم نیست
    و رو به دختره که به ما زل زده بود گفتم:
    - می شه با هم حرف بزنیم؟!
    بازوم خشن تر کشیده شد. کلافه شده بود. برای چی؟! برای یه حرف کوچولو که بهش نزدم؟! سرشو با عصبانیت نزدیک صورتم آورد و نزدیک گوشم با حالت زمزمه وار و عصبی ای گفت:
    - اگه چیزی تو دلت اذیتت می کنه بهم بگو
    سرمو عقب بردم. از نزدیکی زیاد با بردیا عصبی می شدم . عصبی که نه...اما یه جوری می شدم . قابل توصیف نیست! آرامش نیاز دارم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بهونه ی قابل قبولی سر هم کنم:
    - جلوی این دختر خانوم نمی شه بگم.
    و خیلی سریع دست دختره رو گرفتم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم. در اتاقمو باز کردم و به داخل هدایتش کردم. روی تخت نشستم و بهش زل زدم...رو به روم ایستاده بود و سرشو پایین انداخته بود. دستشو کشیدم که با ترس نگام کرد. بهش نگاه اطمینان بخشی کردم و کنار خودم نشوندمش. به بردیا فکر نکن آنی! فکر نکن. ذهنمو روی حرفایی که قراره بهش بزنم متمرکز کردم. نفس عمیق و شروع:
    - از کی دستور می گیری ؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 59

    سرش هنوز پایین بود. با صدای لرزونی گفت:
    - هیشکی خانوم
    زود سوال بعدی رو پرسیدم:
    - پس سند کارخونه ی خانوم به چه درد یک خدمتکار می خوره ؟!
    هول شد. اینو به وضوح می دیدم . سرشو بالا آورد و با عجله و ترس گفت:
    - به خدا اشتباهی برداشتمش...ترسیده بودم
    سوال بعدی رو بدون مکث پرسیدم:
    - چه چیزی می خواستی که باعث شد بری سر وقت گاو صندوق و اشتباهی سند رو برداری؟!
    این تند تند سوال پرسیدنم هولش می کنه و فرصت فکر کردن رو ازش می گیره و مجبوره راستشو بگه. صداش بغض دار شد:
    - به جان خودم فقط دویست هزار تومن می خواستم . اونقدر ترسیده بودم که اشتباهی اون سند رو هم تو کیفم انداختم. خدا شاهده یه قرون بیشتر از اونی که نیاز داشتم، بر نداشتم. الانم اومده بودم تا سندو برگردونم سر جاش، اما اون آقا قد بلنده تصاویر دوربین مخفی ها رو داشت و وقتی من، آدامس، روی لنز دوربینا گذاشتم، مشکوک شد و قبل از اینکه سندو سر جاش بذارم، مچمو گرفت.
    یه قطره اشک از چشمش جاری شد...همچنان جدی نگاهش می کردم که ادامه داد:
    - من همین حرفا رو بهش زدم... ایشونم به شما زنگ زدن تا نظرتونو بپرسه اما شما زود رفتین سراغ اتاق خانوم. تو لب تاب معلوم بودید. اون چوبتون منو ترسوند اما آقاهه خندید و به شما اشاره کردن و گفتن این دختر کوچولو باید تو رو ببخشه. حالا من التماستون می کنم که چیزی به خانوم نگید...پولو بر می گردونم سر جاش. قسم می خورم . اما تو رو خدا منو ببخشید و بذارید برم. خانوم بفهمه منو می کشه
    سعی کردم ذهنم به سمت بردیا کشیده نشه. پرسیدم:
    - رمز گاو صندوق رو از کجا می دونی ؟!
    دوباره سرشو پایین انداخت:
    - من خیلی وقته مسئول دادن قرصای خانومم. باهام صمیمی ؛ منم دوسش دارم...اما...هیچ وقت به درد و دل من گوش نمی ده . یه روز به صورت کاملا اتفاقی رمز و از خود خانوم فهمیدم.
    یه چیز اومد تو ذهنم...این دختر، همونیه که یه بار نصف شب به اتاق خانوم رفت و براش قرص برد! هنوز داشت حرف میزد:
    - من بهش بد کردم. اما واقعا نیاز داشتم. نمی تونستم تا آخر این ماه صبر کنم تا حقوقمو بده. اگه شهریه ی مدرسه ی برادرمو تا یه هفته ی دیگه نمی دادم از مدرسه اخراجش می کردن . اون طفلی به جز من کسی رو نداره!
    به دختره زل زده بودم. مظلوم بود...برادر داشت...هیچ دشمنی در کار نیست...چیکار کنم؟! استاد گیتار یا زندگی این دختر؟!
    شاید بشه هردوشو نجات داد. البته بستگی به خانوم و عکس العملش داره!
    - می تونی بری
    از این حرفم چشاش برق زد و چراغونی شد:
    - خانوم یعنی کاری بهم نداری؟!
    دلم نمیاد خوشحالیشو خراب کنم...با لبخند کمرنگی گفتم:
    - اولا قول بده دیگه از این کارا نکنی. دوما می تونی آنیسا صدام کنی. سوما اون سندو می دی به من تا به خانوم پسش بدم و چهارما... دویست تومنو برا خودت بردار؛ خانوم اونقدر داره که متوجه گم شدن این مقدار پول نمی شه!
    ذوق زدگیش فوران کرد و قبل از اینکه به خودم بیام ماچ محکمی از گونم گرفته بود. با تعجب دستمو روی گونم گذاشتم و با دهن باز شده نگاهش کردم. صداش شوق داشت:
    - آنیسا خانوم خدا پشت و پناهت باشه. الهی خیر ببینی. لطفتونو تا آخر عمرم فراموش نمی کنم . مدیونتونم
    لبخند گرمی زدم که نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و ادامه داد:
    - سند رو هم دادم به اون آقا قد بلنده
    لبخندم پررنگ تر شد. آقا قد بلنده؟! برای بار آخر دستمو به محکمی فشرد و تنهام گذاشت. با خودم گفتم ارزش داشت. خوشحال کردن بنده ی خدا ارزش داشت!
    ساعت پنج عصر همون روز:
    خدمتکاری دنبالم اومد و منو به اتاق خانون راهنمایی کرد. تو راهرو که بودم از سر و صدای بچه ها فهمیدم که از بیرون برگشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا