پست 60
به پشت در که رسیدیم خدمتکار در زد و به سوال خانوم که پرسید "کیه؟!" جواب داد:
- آنیسا خانوم تشریف آوردن
استرس داشتم اما با شنیدن لحنی که خدمتکار حضور منو اعلام کرد، نزدیک بود خندم بگیره. یاد سریال جومونگ افتادم که یه فرد بد صدا که حرف زدنش بی شباهت به جیغ زدن یه مرغ نبود، حضور افراد رو به پادشاه اعلام می کرد . خدمتکار درو باز کرد. وادار شدم خندمو قورت بدم و جدی وارد اتاق شم. خدمتکار بدون اینکه داخل بیاد، درو به آرومی بست. بهش نگاه کردم. جلوی گاو صندوقش ایستاده بود و متفکر به در باز شده ی گاو صندوقش نگاه می کرد . با صاف کردن گلوم اعلام حضور کردم. بدون اینکه سرشو بلند کنه و در حالی که نگاهش روی گاو صندوق مات شده بود زیر لب غرید:
- فقط بگو اون لعنتی رو پیدا کردی. بگو و راحتم کن دختر
نفس عمیقی کشیدم...باید انتظار هر عکس العملی رو ازش داشته باشم. گفتم:
- بله پیداش کردم
نگفتم منو بردیا پیداش کردیم تا دوباره بردیا رو تو دردسر نندازم. با زدن این حرف سرش چنان به سمتم برگشت، چنان به سمتم برگشت که صدای ترق ترق استخونای گردنش رو هم شنیدم.
- کجاست؟! اون دزد کثیف کجاست؟!
سعی کردم ریلکس باشم. جواب دادم:
- دزد نبود! یه نیازمند بود که پشیمون بود و من آزادش ...
حرفمو قطع کرد و با صدای بلندی بهم تشر زد:
- چی می گی دختر؟! نگو که ولش کردی با امون خدا. حتما سند هم نگرفتی.
و بعد آشفته، زیر لب ادامه داد:
- از اول نباید این کارو به یه دختر بچه ی احساساتی می سپردم
عصبی شدم. من دختر بچه ی احساساتی نیستم!
- گفتم که اون دزد نبود. هزار بار دیگه باید بگم؟! یه بدبخت بود که فقط دویست تومن پول...
با صدای بلند تری روم داد زد:
- بسه دیگه... نمی خوام صداتو بشنوم آنیسا. اون حرومزاده با حرفاش تو رو هم گول زده. شایدم...از کجا معلوم...شایدم دست خودت باهاش تو یه کاسه باشه. خدای من حتی ممکنه اصلا دزدی در میون نباشه و کلاه سرم گذاشته باشید...شاید...
دیگه حرفاش برام مهم نبود. فقط به خاطر یه سند داره به یه بی گـ ـناه تهمت می زنه ؟! آدم چقد باید پول دوست باشه؟! با خودم فکر کردم چقدر احمق بودم که به همچین آدم خودخواهی کمک می کردم . تازه می دونست براش سود دارم لی لی له لالام گذاشت، ولی حالا...
لعنت به من و کارایی که انجام می دم . بردیا هیچ وقت بهم افتخار نمی کنه . من فقط مایه ی بدبختیشم! این فکرا باعث شد ناخودآگاه عصباتی تر شم. به خانوم نگاه کردم. هنوز داشت بهم تهمت و بد بیراه می گفت . کاسه ی صبرم لبریز شده بود. با غیض تقریبا داد زدم:
- می شه تمومش کنید؟
با این حرفم جا خورد و حرفشو خورد...عصبانی تر ادامه دادم:
- فکر می کردم می شه باهاتون صادقانه حرف زد اما شما فقط به فکر خودتون و اون پولا و شرکتای مسخرتونید. تا حالا یک بار شده به زیر دستا و مشکلاتشون فکر کنید؟!
چشاش از خشم قرمز شده بود؛ منم از عصبانیت نفس نفس میزدم. حالم دست خودم نبود. یه جورایی ترسیده هم بودم. با دادی که روم کشید تنم لرزید:
- خفه شو دختره ی گستاخ...زیادی بهت رو دادم
تازه به خودم اومدم که خانوم هم یکی لنگه ی زهرست. البته زهره ای که هنوز پشیمون نشده! ترس وجودمو فرا گرفت. راحت می تونه از هستی ساقطم کنه و هیچ کس ککش نگزه. دهنشو باز کرد تا دوباره نعره بکشه که صدای تیک در اومد و توجه مارو به چهار چوب در جلب کرد. در باز شد و بردیا در حالی که نفس نفس می زد و نگرانی از سر و صورتش می بارید بهمون زل زد. هم من هم خانوم متعجب بودیم. با ناله و سردرگمی صداش زدم:
- بردیا؟!
اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و با همون نگرانی جواب داد:
- جان بردیا؟! باید با هم میومدیم اینجا نه اینکه تکی بیای و معلوم نشه چه بلایی به سرت میاد!
دلم لرزید...نگرانم بود...خدایا نگرانم بود...حلقه ی اشک رو تو چشام حس کردم. از شوق بود... می دونم از شوق بود. جلو اومد و دستشو دور شونم حلقه کرد و سرشو به سمتم مایل کرد و آروم گفت:
- خوبی تو؟! می لرزی !
فقط تونستم آهسته بگم" خوبم " و سرمو پایین بندازم. طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم. صدای خانوم، دوباره سوهان روحم شد. این دفعه بردیا مخاطبش بود:
- بردیا تو دیگه چرا؟! شدیدا نا امیدم کردی. از تو خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم. تو از اینکه دزده فرار کرده، خبر داشتی؟!
صدای بردیا ی خشمگبن قلبمو به تپش انداخت:
- نه خانوم جان! فرار نکرده. ما آزادش کردیم.
با تعجب و چشای خیس شده از اشک، نگاش کردم. نباید این حرفا رو بزنه. مگه این همون بردیایی نیس که از خطر ناکی خانوم می گفت و به منم تذکر داده بود؟ پس الان داره چی می گـه ؟! زود زاویه ی نگاهمو به سمت خانوم تغییر دادم تا عکس والعمشو ببینم. اصلا راضی نبود. از این وضعیت راضی نبود. همونطور که حرص می خورد رو به بردیا گفت:
- پس دستت با این دختره ی یه لاقبا تو یه کاسست! نه؟!
صدای بردیا بلند تر شد:
- این دختر اسم داره. باهاش درست حرف بزن!
دیگه داشتم غش می کردم . با صدای لرزون زیر گوشش زمزمه کردم:
- بسه بردیا... تو رو خدا بسه!
سرشو به طرفم برگردوند...اخم دیگه ای کرد و حلقه ی دستشو دور شونه هام بیشتر کرد:
- هیسسس!
و دوباره به خانوم عصبانی نگاه کرد. خانون از شدت عصبانیت قرمز شده بود و برعکس انتظارم که الان چند تا گردن کلفتو صدا می کنه تا دخلمونو بیارن، گفت:
- چرا اینقدر طرفشو می گیری ؟!
صدای محکم بردیا قلبمو از کار انداخت:
- چون برام مهمه!
به پشت در که رسیدیم خدمتکار در زد و به سوال خانوم که پرسید "کیه؟!" جواب داد:
- آنیسا خانوم تشریف آوردن
استرس داشتم اما با شنیدن لحنی که خدمتکار حضور منو اعلام کرد، نزدیک بود خندم بگیره. یاد سریال جومونگ افتادم که یه فرد بد صدا که حرف زدنش بی شباهت به جیغ زدن یه مرغ نبود، حضور افراد رو به پادشاه اعلام می کرد . خدمتکار درو باز کرد. وادار شدم خندمو قورت بدم و جدی وارد اتاق شم. خدمتکار بدون اینکه داخل بیاد، درو به آرومی بست. بهش نگاه کردم. جلوی گاو صندوقش ایستاده بود و متفکر به در باز شده ی گاو صندوقش نگاه می کرد . با صاف کردن گلوم اعلام حضور کردم. بدون اینکه سرشو بلند کنه و در حالی که نگاهش روی گاو صندوق مات شده بود زیر لب غرید:
- فقط بگو اون لعنتی رو پیدا کردی. بگو و راحتم کن دختر
نفس عمیقی کشیدم...باید انتظار هر عکس العملی رو ازش داشته باشم. گفتم:
- بله پیداش کردم
نگفتم منو بردیا پیداش کردیم تا دوباره بردیا رو تو دردسر نندازم. با زدن این حرف سرش چنان به سمتم برگشت، چنان به سمتم برگشت که صدای ترق ترق استخونای گردنش رو هم شنیدم.
- کجاست؟! اون دزد کثیف کجاست؟!
سعی کردم ریلکس باشم. جواب دادم:
- دزد نبود! یه نیازمند بود که پشیمون بود و من آزادش ...
حرفمو قطع کرد و با صدای بلندی بهم تشر زد:
- چی می گی دختر؟! نگو که ولش کردی با امون خدا. حتما سند هم نگرفتی.
و بعد آشفته، زیر لب ادامه داد:
- از اول نباید این کارو به یه دختر بچه ی احساساتی می سپردم
عصبی شدم. من دختر بچه ی احساساتی نیستم!
- گفتم که اون دزد نبود. هزار بار دیگه باید بگم؟! یه بدبخت بود که فقط دویست تومن پول...
با صدای بلند تری روم داد زد:
- بسه دیگه... نمی خوام صداتو بشنوم آنیسا. اون حرومزاده با حرفاش تو رو هم گول زده. شایدم...از کجا معلوم...شایدم دست خودت باهاش تو یه کاسه باشه. خدای من حتی ممکنه اصلا دزدی در میون نباشه و کلاه سرم گذاشته باشید...شاید...
دیگه حرفاش برام مهم نبود. فقط به خاطر یه سند داره به یه بی گـ ـناه تهمت می زنه ؟! آدم چقد باید پول دوست باشه؟! با خودم فکر کردم چقدر احمق بودم که به همچین آدم خودخواهی کمک می کردم . تازه می دونست براش سود دارم لی لی له لالام گذاشت، ولی حالا...
لعنت به من و کارایی که انجام می دم . بردیا هیچ وقت بهم افتخار نمی کنه . من فقط مایه ی بدبختیشم! این فکرا باعث شد ناخودآگاه عصباتی تر شم. به خانوم نگاه کردم. هنوز داشت بهم تهمت و بد بیراه می گفت . کاسه ی صبرم لبریز شده بود. با غیض تقریبا داد زدم:
- می شه تمومش کنید؟
با این حرفم جا خورد و حرفشو خورد...عصبانی تر ادامه دادم:
- فکر می کردم می شه باهاتون صادقانه حرف زد اما شما فقط به فکر خودتون و اون پولا و شرکتای مسخرتونید. تا حالا یک بار شده به زیر دستا و مشکلاتشون فکر کنید؟!
چشاش از خشم قرمز شده بود؛ منم از عصبانیت نفس نفس میزدم. حالم دست خودم نبود. یه جورایی ترسیده هم بودم. با دادی که روم کشید تنم لرزید:
- خفه شو دختره ی گستاخ...زیادی بهت رو دادم
تازه به خودم اومدم که خانوم هم یکی لنگه ی زهرست. البته زهره ای که هنوز پشیمون نشده! ترس وجودمو فرا گرفت. راحت می تونه از هستی ساقطم کنه و هیچ کس ککش نگزه. دهنشو باز کرد تا دوباره نعره بکشه که صدای تیک در اومد و توجه مارو به چهار چوب در جلب کرد. در باز شد و بردیا در حالی که نفس نفس می زد و نگرانی از سر و صورتش می بارید بهمون زل زد. هم من هم خانوم متعجب بودیم. با ناله و سردرگمی صداش زدم:
- بردیا؟!
اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و با همون نگرانی جواب داد:
- جان بردیا؟! باید با هم میومدیم اینجا نه اینکه تکی بیای و معلوم نشه چه بلایی به سرت میاد!
دلم لرزید...نگرانم بود...خدایا نگرانم بود...حلقه ی اشک رو تو چشام حس کردم. از شوق بود... می دونم از شوق بود. جلو اومد و دستشو دور شونم حلقه کرد و سرشو به سمتم مایل کرد و آروم گفت:
- خوبی تو؟! می لرزی !
فقط تونستم آهسته بگم" خوبم " و سرمو پایین بندازم. طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم. صدای خانوم، دوباره سوهان روحم شد. این دفعه بردیا مخاطبش بود:
- بردیا تو دیگه چرا؟! شدیدا نا امیدم کردی. از تو خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم. تو از اینکه دزده فرار کرده، خبر داشتی؟!
صدای بردیا ی خشمگبن قلبمو به تپش انداخت:
- نه خانوم جان! فرار نکرده. ما آزادش کردیم.
با تعجب و چشای خیس شده از اشک، نگاش کردم. نباید این حرفا رو بزنه. مگه این همون بردیایی نیس که از خطر ناکی خانوم می گفت و به منم تذکر داده بود؟ پس الان داره چی می گـه ؟! زود زاویه ی نگاهمو به سمت خانوم تغییر دادم تا عکس والعمشو ببینم. اصلا راضی نبود. از این وضعیت راضی نبود. همونطور که حرص می خورد رو به بردیا گفت:
- پس دستت با این دختره ی یه لاقبا تو یه کاسست! نه؟!
صدای بردیا بلند تر شد:
- این دختر اسم داره. باهاش درست حرف بزن!
دیگه داشتم غش می کردم . با صدای لرزون زیر گوشش زمزمه کردم:
- بسه بردیا... تو رو خدا بسه!
سرشو به طرفم برگردوند...اخم دیگه ای کرد و حلقه ی دستشو دور شونه هام بیشتر کرد:
- هیسسس!
و دوباره به خانوم عصبانی نگاه کرد. خانون از شدت عصبانیت قرمز شده بود و برعکس انتظارم که الان چند تا گردن کلفتو صدا می کنه تا دخلمونو بیارن، گفت:
- چرا اینقدر طرفشو می گیری ؟!
صدای محکم بردیا قلبمو از کار انداخت:
- چون برام مهمه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: