وضعیت
موضوع بسته شده است.

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
پست 60

به پشت در که رسیدیم خدمتکار در زد و به سوال خانوم که پرسید "کیه؟!" جواب داد:
- آنیسا خانوم تشریف آوردن
استرس داشتم اما با شنیدن لحنی که خدمتکار حضور منو اعلام کرد، نزدیک بود خندم بگیره. یاد سریال جومونگ افتادم که یه فرد بد صدا که حرف زدنش بی شباهت به جیغ زدن یه مرغ نبود، حضور افراد رو به پادشاه اعلام می کرد . خدمتکار درو باز کرد. وادار شدم خندمو قورت بدم و جدی وارد اتاق شم. خدمتکار بدون اینکه داخل بیاد، درو به آرومی بست. بهش نگاه کردم. جلوی گاو صندوقش ایستاده بود و متفکر به در باز شده ی گاو صندوقش نگاه می کرد . با صاف کردن گلوم اعلام حضور کردم. بدون اینکه سرشو بلند کنه و در حالی که نگاهش روی گاو صندوق مات شده بود زیر لب غرید:
- فقط بگو اون لعنتی رو پیدا کردی. بگو و راحتم کن دختر
نفس عمیقی کشیدم...باید انتظار هر عکس العملی رو ازش داشته باشم. گفتم:
- بله پیداش کردم
نگفتم منو بردیا پیداش کردیم تا دوباره بردیا رو تو دردسر نندازم. با زدن این حرف سرش چنان به سمتم برگشت، چنان به سمتم برگشت که صدای ترق ترق استخونای گردنش رو هم شنیدم.
- کجاست؟! اون دزد کثیف کجاست؟!
سعی کردم ریلکس باشم. جواب دادم:
- دزد نبود! یه نیازمند بود که پشیمون بود و من آزادش ...
حرفمو قطع کرد و با صدای بلندی بهم تشر زد:
- چی می گی دختر؟! نگو که ولش کردی با امون خدا. حتما سند هم نگرفتی.
و بعد آشفته، زیر لب ادامه داد:
- از اول نباید این کارو به یه دختر بچه ی احساساتی می سپردم
عصبی شدم. من دختر بچه ی احساساتی نیستم!
- گفتم که اون دزد نبود. هزار بار دیگه باید بگم؟! یه بدبخت بود که فقط دویست تومن پول...
با صدای بلند تری روم داد زد:
- بسه دیگه... نمی خوام صداتو بشنوم آنیسا. اون حرومزاده با حرفاش تو رو هم گول زده. شایدم...از کجا معلوم...شایدم دست خودت باهاش تو یه کاسه باشه. خدای من حتی ممکنه اصلا دزدی در میون نباشه و کلاه سرم گذاشته باشید...شاید...
دیگه حرفاش برام مهم نبود. فقط به خاطر یه سند داره به یه بی گـ ـناه تهمت می زنه ؟! آدم چقد باید پول دوست باشه؟! با خودم فکر کردم چقدر احمق بودم که به همچین آدم خودخواهی کمک می کردم . تازه می دونست براش سود دارم لی لی له لالام گذاشت، ولی حالا...
لعنت به من و کارایی که انجام می دم . بردیا هیچ وقت بهم افتخار نمی کنه . من فقط مایه ی بدبختیشم! این فکرا باعث شد ناخودآگاه عصباتی تر شم. به خانوم نگاه کردم. هنوز داشت بهم تهمت و بد بیراه می گفت . کاسه ی صبرم لبریز شده بود. با غیض تقریبا داد زدم:
- می شه تمومش کنید؟
با این حرفم جا خورد و حرفشو خورد...عصبانی تر ادامه دادم:
- فکر می کردم می شه باهاتون صادقانه حرف زد اما شما فقط به فکر خودتون و اون پولا و شرکتای مسخرتونید. تا حالا یک بار شده به زیر دستا و مشکلاتشون فکر کنید؟!
چشاش از خشم قرمز شده بود؛ منم از عصبانیت نفس نفس میزدم. حالم دست خودم نبود. یه جورایی ترسیده هم بودم. با دادی که روم کشید تنم لرزید:
- خفه شو دختره ی گستاخ...زیادی بهت رو دادم
تازه به خودم اومدم که خانوم هم یکی لنگه ی زهرست. البته زهره ای که هنوز پشیمون نشده! ترس وجودمو فرا گرفت. راحت می تونه از هستی ساقطم کنه و هیچ کس ککش نگزه. دهنشو باز کرد تا دوباره نعره بکشه که صدای تیک در اومد و توجه مارو به چهار چوب در جلب کرد. در باز شد و بردیا در حالی که نفس نفس می زد و نگرانی از سر و صورتش می بارید بهمون زل زد. هم من هم خانوم متعجب بودیم. با ناله و سردرگمی صداش زدم:
- بردیا؟!
اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و با همون نگرانی جواب داد:
- جان بردیا؟! باید با هم میومدیم اینجا نه اینکه تکی بیای و معلوم نشه چه بلایی به سرت میاد!
دلم لرزید...نگرانم بود...خدایا نگرانم بود...حلقه ی اشک رو تو چشام حس کردم. از شوق بود... می دونم از شوق بود. جلو اومد و دستشو دور شونم حلقه کرد و سرشو به سمتم مایل کرد و آروم گفت:
- خوبی تو؟! می لرزی !
فقط تونستم آهسته بگم" خوبم " و سرمو پایین بندازم. طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم. صدای خانوم، دوباره سوهان روحم شد. این دفعه بردیا مخاطبش بود:
- بردیا تو دیگه چرا؟! شدیدا نا امیدم کردی. از تو خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم. تو از اینکه دزده فرار کرده، خبر داشتی؟!
صدای بردیا ی خشمگبن قلبمو به تپش انداخت:
- نه خانوم جان! فرار نکرده. ما آزادش کردیم.
با تعجب و چشای خیس شده از اشک، نگاش کردم. نباید این حرفا رو بزنه. مگه این همون بردیایی نیس که از خطر ناکی خانوم می گفت و به منم تذکر داده بود؟ پس الان داره چی می گـه ؟! زود زاویه ی نگاهمو به سمت خانوم تغییر دادم تا عکس والعمشو ببینم. اصلا راضی نبود. از این وضعیت راضی نبود. همونطور که حرص می خورد رو به بردیا گفت:
- پس دستت با این دختره ی یه لاقبا تو یه کاسست! نه؟!
صدای بردیا بلند تر شد:
- این دختر اسم داره. باهاش درست حرف بزن!
دیگه داشتم غش می کردم . با صدای لرزون زیر گوشش زمزمه کردم:
- بسه بردیا... تو رو خدا بسه!
سرشو به طرفم برگردوند...اخم دیگه ای کرد و حلقه ی دستشو دور شونه هام بیشتر کرد:
- هیسسس!
و دوباره به خانوم عصبانی نگاه کرد. خانون از شدت عصبانیت قرمز شده بود و برعکس انتظارم که الان چند تا گردن کلفتو صدا می کنه تا دخلمونو بیارن، گفت:
- چرا اینقدر طرفشو می گیری ؟!
صدای محکم بردیا قلبمو از کار انداخت:
- چون برام مهمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 61

    به صورتش نگاه کردم...جدی بود...جدیه جدی...بدون حتی اثر کوچیکی از خنده... توان هیچ گونه عکس العملی رو نداشتم تا اینکه با صدای خانوم از هپروت بیرون اومدم.
    - بی خود برات مهمه! دختره ی...لا اله ال الله...اصن مگه من سارا رو برا تو نشون نکردم؟ ناسلامتی زن داری...غیرتت کجا رفته که به دختر غریبه ابراز علاقه می کنی ؟!
    دوست داشتم داد بزنم بابا ایهناس بردیا شوهر منه بذارید مال من بمونه اما منه ترسو جرات همچین کاری رو نداشتم. صدای خنده ی هیستریک بردیا بالا رفت و بعد صدای عصبیش به گوش رسید:
    - بله بله معلومه که زن دارم. بر منکرش لعنت! منتها زنم هیچ کس نیس، جز همین آنیسا خانومی که جفتمه.
    با تعجب حرف بردیا رو تو ذهنم هجی کردم. گفت زنشم؟! اونم در مقابل خانوم؟! به ذهنم فشار آوردم و اولین حرف بردیا که در مورد خانوم بود رو به یاد آوردم... می گفت باید نقش دوست خانوادگیشو بازی کنم و اگه خانوم بفهمه زنشم به راحتی از هستی محوش می کنه. اجازه نمی دم . من اجازه نمی دم بردیا به خاطر من تو دردسر بیوفته. اخمام تو هم رفت. به خانوم مجال حرف زدنو ندادم. دست بردیا رو از شونم جدا کردم و فقط خدا می دونه روحمم همراه دستش از بدنم کنده شد. بدون توجه به خانوم که با چشای از حدقه در اومده رفتار عجیب ما رو نگاه می کرد ، رو به بردیایی که نگاهش به خانوم بود و سعی می کرد به رفتارم توجهی نکنه داد زدم:
    - من زنت نیستم بردیا...چرت نگو! من دوست خانوادگیتم. یادت رفت؟ دختر دوست مامانت. دختر معصومه!
    نمی دونم این دروغا از کجا اومد اما فکر کنم کارساز باشن. آه معصومه کیه دیگه؟! دوباره اشکام داشتن شیطونی می کردن . می خواستن از چشام سرازیر شن. تو یه لحظه چشمم به بچه ها افتاد که همشون با حیرت تو چهار چوب در چپیده بودن و ما رو تماشا می کردن . اگه تو حالات دیگه ای بودم کلی ر به سرشون می ذاشتم اما حالا...بردیا خیلی عصبانی شده بود. اینو از دستای مشت شده و اخم های در همش می فهمیدم . با صدای محکم و جدی ای رو به خانوم گفت:
    - به حرفاش توجه نکن! وقتی می گم زنمه یعنی زنمه!
    اشکام نتونستن تحمل کنن و از چشام سرازیر شدن. بردیا رو می کشه ! اون به من رحم نکرد پس به بردیا هم رحم نمیکنه. با حال زار ناله کردم:
    - دروغ نگو...من دوست خانوادگیتم.
    عصبانیتش تشدید شد و با خشم به طرفم برگشت. با دو دستش شونه هامو قفل کرد و تو صورتم داد کشید:
    - زنمی لامصب...به خدا زنمی
    شونه هامو آزاد کرد و رو به خانوم فریاد زد:
    - با چه زبونی بهت بگم؟! دو ماهه عقدش کردم. خانوم خونمه...
    دیگه داشتم از ترس و هیجان از حال می رفتم . دارم دیوونه می شم . با این حرفا منو وابسته تر می کنه و تهش صیغه باطل می شه ! این چه جورشه؟! مقاومت کردم. حرفاشو که یه زمانی آرزوم بود به زبون بیاره رو پس زدم و رو به خانوم که حالا سردرگم بود، گفتم:
    - خانوم...داره دروغ می گـه ...اصلا اونی که سندو دزدید بهت معرفی می کنم ولی حرفشو باور نکن.
    انگار بردیا از این که حرفشو به کرسی بشونه، نا امید و عصبی شده بود. به طرف بچه ها رفت و راهی از بینشون برای بیرون رفتن باز کرد. به راهرو اشاره کرد و در حالی که سعی می کرد آرامششو حفظ کنه رو بهم گفت:
    - بیا بیرون یه دیقه
    تردید داشتم...سر جام تکون نخوردم که صداش بلند تر شد:
    - بیا بیرون کارت دارم لعنتی!
    با دادش تنم لرزید و به ناچار دنبالش راه افتادم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 62

    تموم بچه ها متعجب بودند. به جز آرمان! در کمال تعجب، لبخندی روی لبش بود. نگاه مشکوکی بهش کردم که لبخندش دندون نما شد. با سردرگمی بیرون رفتم و بردیا رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود. دستاشو تو جیبای شلوارش کرده بود و پاشو تند تند تکون می داد . معمولا این حرکات رو یه آدم استرسی انجام می ده . نزدیکش رفتم و تو فاصله ی نیم متریش ایستادم. بالا تنمو به سمتش مایل کردم و صداش زدم:
    - بردیا؟
    سرشو بالا آورد و با دیدنم یه اخم ظریف پیشونیشو خط خطی کرد:
    - لازم نکرده این طوری چوب منو به سـ*ـینه بزنی.
    متقابلا اخمی رو پیشونیم نشوندم و جواب دادم:
    - خودت گفتی اگه بفهمه زن و شوهریم به خاک سیاه می نشونتت.
    رنگ نگاهش تغییر کرد. لبخند شیطونی زد و گفت:
    - حتی اگه با تو به خاک سیاه بشینم، برام جذابه!
    لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم. چش شده؟! در حالی که دلم قیلی ویلی می رفت سعی کردم از اون فضا فرار کنم. سرمو بالا آوردم و به طور کاملا غیرطبیعی بحثو عوض کردم:
    - حالا چی می شه ؟!
    لبخندش پررنگ تر شد...با نگاهش می گفت خودت خری! جواب داد:
    - هیچی!
    - یعنی چی؟! تکلیف اون دختر چی می شه؟! سندو چی کار کنیم؟!
    - اونا با من
    و با شگفتی اضافه کرد:
    - وای آنیسا...فقط خدا می دونه چقدر سبک شدم. حس می کنم رو ابرام...
    بادی به غب غب انداخت و گفت:
    - دیگه آقا بالا سر ندارم...بهت مدیون شدم تو این مورد...
    خواستم چیزی بگم که دستشو به نشانه ی سکوتم بالا آورد و گفت:
    - هیس! بذار من بگم. حرفایی که پیش خانوم زدم برای نجات خدمتکاره نبود و هیچ ربطی به قضیه ی امروز نداشت. من از آینده حرف زدم...اون حرفا بهونه بود...راستش... می خواستم ...
    تو چشام نگاه کرد و زود سرشو پایین انداخت! الان باید باور کنم که بردیا خجالت کشید؟؟؟؟!!!! اون پیشونیه بردیا بود که از استرس و خجالت، از عرق خیس شده بود؟! به کار بردن کلمه ی "خیس" کمی اغراقه؛ اما چند قطره عرق رو به راحتی می شد روی پیشونیش دید. همون طور که سرش پایین بود دستشو که هنوز تو جیبش بود، بیرون آورد. تو دستش یه جعبه ی بلوریه کوچیک بود. لرزش دستش عصبیم میکرد. چرا اینقدر استرس داره؟!
    - شاید این لحظه تکرار نشدنی باشه و من دارم با این کارم گند می زنم بهش! عذر می خوام
    لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد:
    - آخه دفعه ی اولمه!
    لبخند گیج و متعجبی زدم...بدون توجه به عکس العمل من جلوم زانو زد. با یک حرکت در جعبه رو باز کرد و جلوم گرفت. حلقه ی طلا سفیدی که توش بود، بهم چشمک می زد. دیگه شیطونی نمی کرد . مضطرب و جدی بود. صدای لرزونش قلبمو لرزوند:
    - اجازه بده تا ته با هم باشیم.
    سرشو بالا آورد و به چشام زل زد:
    - با من ازدواج می کنی ؟
    نفس عمیقی کشید...دوست داشتم یه نفر محکم به سر و صورتم بکوبه...شاید دارم خواب می بینم . شایدم رویا...انصافا هر چی هست کاش هیچ وقت تموم نشه! دوباره بهش نگاه کردم. به جای مضطرب بودن کنجکاوی از سر و صورتش می بارید و گوشه ی لبشو میجویید...عجب داماد استرسی ای!
    عذی وجی: چه زود داماش کرد! باز خوبه نگفت آقامون!
    دلم برای عذی وجی تنگ شده بود برای همین سعی کردم حرفشو نادیده بگیرم تا له و لوردش نکنم.
    حالا چی بگم؟! دل رو زدم به دریا و سعی کردم حرف دلمو به زبون بیارم:
    - بردیا؟
    - جانم؟
    خجالت می کشیدم بگم...اما اونم گفته بود؛ پس تردیدو کنار گذاشتم و با صدای شرمگینی گفتم:
    - منم دفعه ی اولمه! هول شدم
    با این حرفم چشاش گرد شد و وقتی حرفمو تو ذهنش تجزیه تحلیل کرد، صدای قهقهش بالا رفت. خودمم خندم گرفته بود. اونقدر با شدت خندید که باعث شد جعبه ی بلوری از دستش بیوفته و با برخورد کردن به پارکت، خورد و خاک شیر بشه! خنده ی هردومون متوقف شد و با تعجب به خورده شیشه ها نگاه می کردیم . بردیا زود تر از من خودشو جمع و جور کرد. با دستش کمی منو به عقب مایل کرد تا خطر زخمی شدنم کمتر باشه. با احتیاط حلقه رو پیدا کرد و دوباره جلوم گرفت. با هول و ولا گفت:
    - جان خودت بله رو بگو تا یه بلای دیگه به سرمون نیومده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 64

    خنده ی ریزی کردم و با شیطنت گفتم:
    -از کجا می دونی جواب من مثبته؟!
    با صدای داد و اعتراض بچه ها به سمتشون برگشتم، که دیدم همگی چهار چشی نگامون می کنن ! سارا خنده ای کرد و فت:
    -عروس ناز نکن...ما شیرینی می خوایم !
    و همگی به دنبالش خندیدن. بردیا دوباره سرشو با هول به سمتم برگردوند و با چشمای مشتاقش قورتم داد...مگه این روز آرزوم نبود؟ پس چرا لفتش می دم ؟! یه چیز ته دلم می گـه خوشبخت می شم . چشامو بستم...تمام کدورت ها و مشکلاتی که قبلا داشتم رو مثل زباله از ذهنم بیرون پرت کردم و با خلوص جواب دادم:
    -بــله!
    صدای جیغ و سوت بچه ها بلند شد. با شگفتی بهشون نگاه کردم...آرشام حرکاتی رو از خودش به نمایش می گذاشت که الکی مثلا در حال رقـصه! به کولی بازی هاشون نگاه می کردم و می خندیدم . سرمو به سمت بردیا برگردوندم تا عکس العملشو ببینم اما با صورت مات شده ی بردیا روی خودم، مواجه شدم. ناخودآگاه نگاهامون تو هم قفل شد. جدا از اون شلوغی که تو راهرو بر پا شده بود، به هم زل زده بودیم. کم کم لبخند محوی روی لباش نمایان شد. اما هنوزم حالت تعجب تو چشاش بی داد می کرد. داشتم تو نگاه گرمش غرق می شدم که صدای خانوم همه رو از جا پروند:
    -با اینکه صحنه ای بسیار رمانتیکی ازتون سر زده اما هنوز از دستتون عصبانیم.
    و لبخندی روی لبش نشست...ادامه داد:
    -منو یاد قدیمای خودم و شوهر خدابیامرزم انداختین
    متقابلا لبخندی زدم...دلم براش سوخت...چرا اینقدر زود قضاوت کردم دربارش؟ این طفلکی هم احساس داره. هم من تند رفتم هم خانوم. صدای بردیا منو از فکر بیرون آورد:
    -خانوم اجازه بدین اول از هر چیز کار من با آنیسا جان تموم شه! بعد در اون مورد هم صحبت می کنیم
    با تعجب به بردیا نگاه کردم که خیلی ریلکس حلقه رو توی انگشت انگشتریِ دستم کرد و سرشو آروم جلو آورد و ...
    نزدیک گوشم با صدای آرومی گفت:
    -خانومِ آنیسا! از این به بعد ماجرای سند به شما هیچ ربطی نداره. ذهنتو درگیرش نمی کنی وگرنه من می دونم با تو. بسپر به من
    هنوز متعجب بودم و این بردیا بود که با لبخند مرموز و خوشحالی، به سمت خانوم رفت و با هم داخل اتاق خانوم شدند. چه حمایت دوست داشتنی ای...عجیب به دلم نشست. به حلقه ی طلا سفیدم نگاهی اندختم و ناخود آگاه لبخندی روی لبم نمایان شد که صدای معترض مریم رو شنیدم:
    -ببند نیشتو دختره ی شوور ندیده
    بهش نگاه کردم. لحن شوخش، قلقکم داد که اذیتش کنم:
    -بچه پروو...من شوور کردم رفت. تو دنبال شوور خودت باش. مگه خبر نداری بوی ترشیدگیت تا مرز ایران عراق پیش رفته و یه عرب با شنیدن بوی ترشیدگیت اول سکته ی ناقص زده بعدم قسم خورده تو رو پیدا کنه و از معذل بی شووری نجاتت بده؟
    با شگفتی به پشت دستش زد و گفت:
    -واه! دختره رو ببین...هنوز دو دقیقه نشده شوهر کرده چه زبونی هم در آورده
    همگی زدن زیر خنده...بحث کردن من و مریم تازه شروع شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 65

    یه روز از اون اتفاقا گذشته...چند ساعت پیش فهیمه ( همون خدمتکار به ظاهر دزد! ) به اتاقم اومد و یک بار دیگه منو زیر ماچ و موچ گرفت و خبر از این داد که بردیا همه چیزو رو به راه کرده. سند رو پس داده و خانوم رو با شیرین زبونی راضی کرد تا اسم دزد رو نگه! وقتی می خواست بره؛ یه جعبه ی کوچولو بهم داد و با خجالت گفت که ناقابله و بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب من باشه، اتاق رو ترک کرد. بازش کردم. یه جانماز خیلی خیلی خوشگل با نقش ترمه توش بود. فکر کنم کار دست باشه، آخه خیلی ظریف و زیبا روش کار شده بود. چه دختر زرنگی ! فهمید نماز می خونم . حتما چادر رنگیمو که روی صندلی گذاشته بودم، دیده بود.
    حواسم دوباره به سمت آقایی رفت که دیروز بهم پیشنهاد ازدواج داد و از همون دیروز تا حالا بهم سر نزده. یه فکرایی، عجیب اذیتم می کنن . مدام با خودم فکر می کنم که اون اصلا ابراز علاقه نکرده و شاید فقط به قولی که داده بود عمل کرده. قولی که سوهان روح بیچاره ی من بود. وقتی مامانم و مامان خودش فوت کردن، گفت که اونقدرا نامرد نیست و منو به امون خدا ول نمی کنه . نکنه فقط برای اینکه احساس مسئولیت کرده، پیشنهاد داده؟! اگه اینطوری باشه که من دیوونه می شم . وقتی برای ناهار خوردن، پایین رفتم، نیومده بود. کجا غذا خورده؟! چی خورده؟! اصلا چیزی خورده؟! سارا و مریم و نرگس (زن سهیل) کلی دست به سرم می کردن .
    غرورم اجازه نداد به اتاقش برم و خبری ازش بگیرم. همین طور جرات نکردم که از بچه ها بپرسم کجاست. اون وقت با خودشون می گفتن من بردیا رو تور کردم و حالا هم بردیا تو رودروایسی مونده و خودشو ازم پنهان می کنه ! و این شدید اذیتم می کنه ! از دست این پسر...فقط بلده ضربان قلب منو بالا و پایین کنه. باز خوبه سکته نمی کنم! روی تخت دراز کشیده بودم و به همین چیزای نه چندان خوشایند فکر می کردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. دستی روی عسلی کشیدم و یادگاری بردیا ( موبایلم ) رو برداشتم. می دونستم خودشه برای همین هول شده بودم. چطور باید باهاش حرف بزنم؟! خواستم جوابشو ندم ولی زود پشیمون شدم چون واقعا عمل جالبی نبود. دستمو روی صفحه ی لمسی موبایل کشیدم و اونو به گوشم نزدیک کردم:
    - بله؟!
    صدای شیطون و تقریبا خستش، متعجبم کرد:
    - به به! سلام خانوم...داشتم نا امید می شدم . یه وقت خبری از آقاتون نگیری ها
    ضربان قلبم بالا رفت و بی جنبگیم زد بالا! دو ماهه با همیم اما الان اینطوری هول شدم. با صدای لرزونی گفتم:
    - سلام!
    - خوبی شما؟!
    - ممنون خودت خوبی؟!
    - از احوال پرسی های یه نفر
    ناخودآگاه به خاطر اینکه کلی تو دلم بهش تهمت زدم، پشیمون شدم و خودمو لعنت کردم و با صدای نرمی گفتم:
    - شما به آقاییه خودت ببخش
    صدای تک خندشو شنیدم...جواب داد:
    - به شرطی اون خانومو می بخشم که پشینهادم رو برای یه شام خوشمزه قبول کنه. چنان ذوقی کردم؛ چنان ذوقی کردم که چند لحظه موبایلمو روی قفسه سینم گذاشتم و لبمو گاز گرفتم. سریع، برای اینکه شک نکنه گوشی رو روی گونم گذاشتم که گفت:
    - من هنوز منتظرم پشینهادمو مثل دیروز، قبول کنی.
    به پرروییش تو دلم خندیدم و از اینکه دیروز رو وسط کشید خجالت کشیدم. ولی دیگه نباید در مقابل بردیا خجالت بکشم. با حاظر جوابی گفتم:
    - خوشی نزنه زیر دلت. اتفاقا امروز پیشنهادتو قبول نمی کنم ...فکر کنم خلوت کردن اونم تو ساحل خیلی خوش بگذره.
    هنوز کامل این حرفو نزده بودم که پشیمون شدم. نکنه بهش بر بخوره؟! خواستم سریع جمعش کنم که صدای پر از خندشو شنیدم:
    - از دست من فرار می کنی ؟!
    با لحن شیطونی ادامه داد:
    - نه جانم! امشب باید بیخ گوش خودم باشی. منم امروز باهات میام ساحل
    و ریلکس گفت:
    - فقط بگو چه موقع
    دهنم باز مونده بود اما چند لحظه بعد لبخند محوی روی لبم نشست. کارمو آسون کرد.
    عذی وجی: یه بار تو عمرت یه گندی زدی که برات سود آور بود. آفرین خوشم اومد. مثل اینکه داری پیشرفت می کنی .
    این دفعه چون دلم برای عذی وجی تنگ نشده بود، بهش تشر محکمی زدم:
    - عذی! خوشیمو خراب نکنا!
    به بردیا گفتم که ساعت چهار بعد از ظهر بریم که اونم قبول کرد. قبل از اینکه خداحافظی کنه، گفت که کار واجبی باهام داره و حتما باید امروز منو ببینه و نکنه قرار امروزو خراب کنم.
    ساعت سه بود و تا ساعت چهار بشه من از کنجکاوی سکته ی ناقصو می زنم !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 66

    * * *

    لب ساحل بودیم و قدم می زدیم . حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. سکوت و سکوت . خیلی وقت بود این آرامشو نداشتم. نفس عمیقی کشیدم که صدای بردیا رو شنیدم:
    - می دونی چیه؟ بعضی وقتا خیلی بی رحم می شم
    بهش نگاهی کردم...لبخندی زد و ادامه داد:
    - مثل الان...داشتم فکر می کردم چه خوب که زهره به فکر انتقام افتاد.
    تای ابرومو بالا آوردمو لبخند محوی زدم. بعد از چند لحظه دوباره نگاهمو به زمین دوختم و زیر لب گفتم:
    - مامان و بابام!
    - مامان منم رفت...نه؟! بیا فراموش کنیم. می شه سختی هایی که من باعث و بانیش بودم، یادت بره؟ عصبیم می کنن.
    دوباره نگاهش کردم و در کمال تعجب نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم:
    - خیلی وقته فراموش کردم. از قافله عقبی داش.
    چشاش گرد شد. بعد از لحظه ای با بهت گفت:
    - منو بگو! سه ساعته دارم برنامه ریزی می کنم بهت بگم بیخیال گذشته.
    لبخندم دندون نما تر شد...چند لحظه سکوت کردیم که چیزی به ذهنم اومد. صداش زدم:
    - بردیا؟!
    - جان؟!
    لبامو برچیدم و گفتم:
    - سارا چی می شه ؟ خانوم چیزی نگفت؟
    اخمی روی پیشونیش نشست:
    - زندگی من به خودم مربوطه. می شه بیخیال این قضیه شی؟!
    تعجب کردم. فکر نمی کردم اینقدر رو این موضوع حساس باشه. شونه هامو بالا انداختم و سرمو رو به آسمون گرفتم:
    - زهره بهت می گفت اونطوری اذیتم کنی؟
    - نه!
    چنان با شتاب سرمو به سمتش برگردوندم که نزدیک بود گردنم رگ به رگ شه:
    - چی؟!
    خنده ی شیطونی کرد و در حالی که سرشو می خاروند و نگاه شیطونی داشت، گفت:
    - تقصیر خودت بود. از اول پررو بازی در آوردی منم ناخودآگاه سعی می کردم با نشون دادن قدرتم، اذیتت کنم. عجیب لـ*ـذت می بردم از این قضیه!
    یه دفعه نگاش غمگین شد:
    - اما نزدیک بود کار دستت بدم!
    نگاهم مشکوک شد:
    - کار دستم بدی؟ یعنی چی؟!
    اخمش غلیض تر و سرش پایین تر رفت:
    - اون فرزاد لعنتی! قرار نبود کاری بهت داشته باشه. فقط باید اون روز تو خونه می چرخید تا تو بترسی. اما...
    با حیرت نگاش کردم. چی دارم می شنوم؟ یعنی تقصیر بردیا بود؟! نزدیک بود دیگه دختر نباشم. باورم نمی شه. باورم نمی شه! نفس عمیقی کشید و ادامه کشید:
    - ببخشید...به خدا شرمندتم. حقمه یه سیلی بخورم.
    با این حرفش اعصابم به هم ریخت. دستمو بالا آوردم و خواستم واقعا بزنم تو گوشش که تو هوا نگهش داشتم. بغض کردم. عصبی بودم اما نمی تونستم دست روش بلند کنم. با صدای بغض داری گفتم:
    - واقعا که!
    رومو برگردندم تا ازش دور شم اما دستم کشیده شد. بهش نگاه کردم. با اخم و صدای نسبتا بلندی گفت:
    - قرار بود فراموش کنی
    خدایا منو چی فرض کرده؟! با عصبانیت فریاد زدم:
    - این فرق می کنه . فرق می کنه نامرد!
    مثل خودم داد زد:
    - حالا که اتفاقی نیوفتاده. اگه هم افتاده بود خونشو حلال...
    دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم و زار زدم:
    - فقط بلدی زورتو به رخم بکشی.
    و به سرعت ازش دور شدم. نمی دونستم کجا می خواستم برم. فقط می خواستم ازش دور شم و به سمت درختایی که تو فاصله ی کمی ازمون بود برم. همون طور که می دوییدم و به فریاداش توجه نمی کردم ، با خودم فکر می کردم چقدر احمق بودم که به حرفای آرمان گوش می دادم . مدام می گفت بردیا بی تقصیره. اما حالا بردیا راست راست از شاهکاراش حرف می زنه و می خنده و حتی روم داد می زنه . باید می دونستم نمی شه گذشته رو کنار گذاشت. باید می دونستم همیشه تو زندگیم تاثیر داره.
    به درختا که رسیدم به یکیشون تکیه دادم و همون طور که نفس نفس می زدم ، اشکایی که نفهمیدم کی به چشام خــ ـیانـت کردنو و بیرون ریخته بودند رو پاک کردم. بردیا رو دیدم که داره بهم نزدیک می شه . نمی خواستم ببینمش. اذیت می شدم. یه لحظه به ذهنم اومد که نکنه زیادی حساس شدم و بی خودی اینقدر عصبانی شدم اما محکم این فکرو پس زدم و جلو تر رفتم. هر چی جلوتر می رفتم تراکم درختا بیشتر می شد.کم کم داشتم می ترسیدم . ایستادم. صدای بعضی از حیوونا منو به یقین رسوند که وسط یه جنگل بزرگم. به بالا نگاه کردم. آسمونی که به سختی دیده می شد رنگش داشت به سمت ارغوانی می رفت. بازم قلبم گواه بد می داد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 68

    بدون توجه به اتفاقاتی که چند دقیقه پیش افتاد با ترس فریاد زدم:
    - بردیااااا بردیااااا بردیاااااا بردیاااا
    با احساس سوزش گلوم سکوت کردم. هیچ جوابی نمیومد. بیشتر ترسیدم و این دفعه با بغض داد زدم:
    - بردیاااااااااااااااااااااا
    جیغ می کشیدم و کمک می خواستم . تا حالا گم نشده بودم. اونم تو یه جنگل...یه جنگل که می تونه پر باشه از حیوونای وحشی مثل مار و کفتار و هزار چیز دیگه! دستام شروع کرد به لرزیدن. هزار بار خودمو به خاطر فکر کردن به این چیزا لعنت کردم. دوباره و دوباره اسمشو داد زدم تا این فریاد کشیدنم و سوزش گلوم ترسمو تسکین بده! بعد چند دقیقه صدای زنگ گوشیم بلند شد.
    با حیرت تو کیفم دست کردم و موبایلمو در آوردم. تا اون لحظه تحمل کردم و اشک نریختم اما با دیدن تلفن همرام نتونستم دووم بیارم و اشکی از چشام پایین فرستادم. اشکی که نه از ترس، بلکه از ذوق بود. چرا از اول از موبایل استفاده نکردم؟! چه حواس جمعی دارم من! دکمه ی تماسو زدم و با ترس اینکه نکنه تماس قطع بشه، با التماس و صدای گریونم گفتم:
    - غلط کردم! تو رو خدا بیا دنبالم. تو جنلگم می ترسم. می فهمی ؟دارم از ترس می میرم بردیا...بیا دن...
    با صدای عصبی و کلافه ای که نفس نفس زدن توش موج می زد حرفمو قطع کرد:
    - بس کن آنیسا...گریه نکن...تمرکز ندارم. هیششش به خدا پیدات می کنم
    با صدای ترسوم گفتم:
    - راست می گی ؟!
    صداش آروم تر شد:
    - آره...تو فقط گریه نکن!
    سعی کردم خودمو کنترل کنم. وقتی صدای نفسای عمیقمو شنید گفت:
    - نترس! صدای داد گنگی رو شنیدم. دارم به همون سمت میام. پیدات می کنم . جنگل بزرگی نیست
    با دلداری هاش دلم دارای آرامش شد. اما از یه طرف دیگه به آشوب افتاد. حالت روحیم مناسب نبود. آشوب دلم به خاطر لحن صدایی بود که سعی میکرد ریلکس جلوش بده اما نگرانی ازش می بارید و این یعنی باز من باعث دردسر شدم. دردسر نه چندان کوچیک. مثل بچه ها برای رهایی از بار سنگین گناهکار بودن، با صدای لرزون و مظلومی گفتم:
    - همش تقصیر توئه!
    صدای خندش به گوشم رسید. هنوز نفس نفس میزد و این یعنی میدویید یا تند تند راه می رفت. از خندش لبخندی روی لبم نشست. با لحنی که انگار با یه بچه حرف میزد گفت:
    - خوب بیا شرط بندی کنیم. اگه من پیدات کردم بدون چون و چرا منو می بخشی و منم از اون حرفایی که بهم زدی چشم پوشی می کنم و با خوبی و خوشی تو جنگل زندگی می کنیم .
    اعتراض کردم:
    - عهههه! مثلا چه حرفایی بهت زدم؟ هر چی گفتم حقت بود...تازشم این تو بودی که با حرفات روحیه ی لطیف منو اذیت کردی.
    دوباره خندید و با لحن شیطانی ای گفت:
    - با اینکه یه قورباغه داره زیر پات وول می خوره اما خوب زبونت درازه.
    با ترس و حیرت جیغی کشیدم و یه نگاه به زیر پام انداختم. هیچی نبود! صدای خنده ی بلندش عصبانی ترم کرد:
    - دست انداختی منو؟!
    - بله که دست انداختم...خوب بذار ادامه ی حرفمو بزنم. اگه پیدات نکردم هم که هیچ. تو همین جنگل می پوسی و منم بر میگردم و با سارا ازدواج می کنم .
    جیغ بلند تری کشیدم و با ناله گفتم:
    - شوخیشم قشنگ نیس! اذیت نکن بردیا
    صداش واضح تر و رساتر به گوشم رسید:
    - به روی چشم!
    با شگفتی جواب دادم:
    - تو جنگل خیلی خوب آنتن می ده . چه عجب ما یه خیری از ایرانسل بردیم!
    صدای خندش این دفعه بلند تر به گوشم رسید. با تعجب به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن بردیایی که دلشو گرفته و در حال خندیدنه، دستامو رو گونه هام گذاشتم و از ته دل و با خوشحالی جیغ کشیدم:
    - اومدیییییییییییییییییی!
    در همون حالت که می خندید و جلو می اومد گفت:
    - ببین فقط امروز اجازه می دم اینقدر جیغ بکشی. کاملا استثناء. ولی روزای دیگه صدای عشـ*ـوه کردنتم نباس جلو مردت بلند شه. مفهمومه؟ مرد سالاری باید خوب بره تو مخت!
    خوشحالیم دود شد رفت هوا. اخمامو در هم کشیدم و با دندونای رو هم فشرده غریدم:
    - بیش از حد عصبانیم کردی بردیا. حقته زیر مشت و لگت بگیرمت
    حالا تو فاصله ی چند سانتیم ایستاده بود و با لبخند ریلکسی بهم زل زده بود. اخمام بیشتر در هم رفت که دستاشو پشتش قلاب کرد و کاملا نیم تنشو به سمتم مایل کرد. طوری که مجبور شدم کمی خودمو عقب بکشم. ترسیدم نکنه کاری کنه اما با حرفش فکرای منفی رو از سرم دور کرد:
    - منو زیر مشت و لگتت له کن منتها قبلش یه نگاه به زیر پات بنداز تا موجودات نرم و عزیزی رو له نکنی عزیزم!
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    - دیگه گولتو نمی خورم .
    شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
    - میل خودته! فقط اگه بلایی سرت اومد، نگی بردیا بهم نگفتا!
    کم کم داشتم می ترسیدم . خوب یه نگاه کردنه. فوق فوقش هیچی زیر پام نیست و با خیال راحت بردیا رو شت و پل می کنم . بردیا که تردیدمو دید. سرشو به سمت آسمون گرفت و به صورت نمایشی سوت زد. خدایا همسر آینده ی منو نگاه! با شک و شبهه به زیر پام نگاهی انداختم و با دیدن کرم چاق و بزرگ و سیاه رنگی چشام گرد شد و همونطور که بهش زل زده بودم خشکم زد! صدای خنده ی بردیا بلند شد:
    - مکیدن خونت چقدر براش لـ*ـذت بخشه که این طور بهت چسبیده
    بهش توجهی نکردم. فقط نگاهم به زالو بود. بعد از چند لحظه با بهت سرمو بالا آوردم و زیر لب با التماس رو بهش گفتم:
    - با سارا ازدواج کن اما این تن لشو از روی کفش من بردار
    صدای قهقهش به آسمون رسید. یهو به خودم اومدم و شروع کردم به وول خوردن و تکون دادن پام تو هوا. هر چند ثانیه یه بار هم به پام نگاه می کردم اما یک سانت هم تکون نمی خورد . حس می کردم با اون صورت سیاه رنگ و بیریختش داره بهم نیش خند میزنه! دیگه داشت گریم می گرفت . بردیا هم فقط بهم میخندید. بازوشو گرفتم و در حالی که سعی می کردم پای راستمو از خودم دور نگه دارم التماسش کردم:
    - بردیا قلبم داره از جا در میاد...تو رو خدا!
    در حالی که هنوز خنده رو لباش بود تکه چوبی از زمین برداشت زالو رو پرت کرد کنار درختی. نفس عمیق و کش داری کشیدم:
    - بذار برگردیم خونه یه بلایی به سرت بیارم که مگسای آسمون هم به حالت گریه کنن
    لبخند دندون نمایی زد و خواست تکه چوبو روی زمین پرت کنه که با دیدن مورچه ی بزرگ و سیاه رنگی که روی دستش بود داد بلندی کشید و با ترس دستشو تو هوا تکون داد. با دهن باز شده بهش زل زده بودم که نگاهش به نگاهم خورد و هم زمان شد با بلند شدن صدای قهقهه ی هردومون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 69

    * * *

    به ساعت نگاه کردم. 18 تمام... با نگرانی به بردیایی که چراغ قوه ی موبایلشو روشن کرده بود و در همون حال منو به دنبال خودش می کشوند و با دقت سعی میکرد از همون راهی که اومده برگرده، نگاه کردم:
    - بردیا؟!
    - جان؟!
    لبخند کم جونی زدم و پرسیدم:
    - تو می دونی چی شد که مامانت به فکر انتقام افتاد؟
    - اوهوم!
    چشام گرد شد:
    - جداً؟! پس چرا به من چیزی نمی گفتی؟
    همون طور که راه می رفت نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - اول اینکه نپرسیدی! دوم اینکه حتی اگر می پرسیدی نمی گفتم !
    چشام گرد تر شد:
    - چرا آخه؟
    جواب نداد که بیشتر اسرار کردم:
    - بگو دیگه...چرا؟!
    صدای شوخش به گوشم رسید:
    - نه که روحیه ی تو خیلی لطیفه؛ اگه بگم، خدشه دار می شه !
    اخمی کردم و گفتم:
    - اذیت نکن این قدر ...فقط بگو جریان چیه؟
    این بار ایستاد و دستاشو به سـ*ـینه زد...به صورتم دقیق شد و بعد از چند لحظه با لبخندی که رو لبش بود گفت:
    -چه اخمی هم کرده! وا کن ببینم.
    - تا بهم نگی، پیشونی من همون طور چروکه
    - خیلی خوب. فقط مواظب روح لطیفت باش!
    نتونستم جلوی خندمو بگیرم و با وجود مشکلی که داشتیم صدای خندم لا به لای درختا پیچید. لبخندش پررنگ تر شد. دوباره دستمو کشید و تو اون تاریکی به راه افتادیم...انگار جنگل با وجود اون، اصلا برام ترسناک نبود...بعد از چند لحظه به حرف اومد:
    - مامان من و مامان تو، خواهرای ناتنی بودن و هر دوشون تو شرکت بابای مشترکشون مشغول به کار بودن
    شکه شده بهش زل زدم...قصد شوخی که نداشت! کل وجودمو گوش کردم و به بقیه ی حرفاش توجه کردم:
    - حسابدار اون شرکت بابای تو بود. یه جوون 32 ساله! از قضا، هم زهره و هم مامانت از آقای بابا خوششون میاد و شیفتش می شن !
    سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
    - دوست نداشتم این چیزا رو بگم اما خودت اسرار کردی! مامان من و مامان تو توی رقابت میوفتن. برای به دست آوردن قلب حسابدار...ولی طرز تلاش کردنشون متفاوته. مامان تو با وجود علاقش به بابات سربه زیره و همین باعث می شه بابات جذب اون شه! اما زهره که کم کردن روی مامانت براش مهم تر از به دست آوردن قلب باباته، کاری که نباید بکنه رو می کنه !
    با دهن باز نگاش کردم! نکنه منظورش... نکنه...بذار از تعریف کردن این قسمت فاکتور بگیرم! چون نظرت به کل در مورد بابات و زهره تغییر میکنه
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - فردای همون روز بابات از مامانت خاستگاری می کنه و در مقابل چشمای متعجب مامان من و سوالات پی در پیش می گـه که اون یه زن رو نمی واد . یه دخترو می خواد ...یه دختر پاک! و چند هفته بعدش با مامانت عقد می کنه . مامان منم که ضربه ی سختی بهش خورده بود و خودشو مقصر می دونست ، به خاطر عدم توجه اطرافیانش به حال و وضعیتی که داره، افسردگی سراغش میاد و با یه تصمیم ناگهانی از خونشون فرار می کنه و بدون خبر کردن خانوادش عازم انگلیس می شه ! اونجا با بابای من آشنا می شه و باهاش ازدواج می کنه و وقتی ازدواج می کنن و بابام می فهمه اون نجیب نیست زود طلاقش می ده ؛ در حالی که من تو شکمشم! پدرم اصالتا انگلیسی بود اما مسلمان شده بود و این موارد براش مهم بود. زهره که به خاطر این اتفاقات از سنگ شده بود یه کاری همونجا دست و پا می کنه و با مرور زمان همون کارش می گیره و وضعیت خوبی برای خودش می سازه . تا اینکه بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانسِ من، تصمیم می گیره برگرده ایران تا به همه ثابت کنه چقدر نشکنه. منم طبیعتا دوست داشتم کشور مادرمو ببینم برای همین باهاش به ایران اومدم و نمی دونم چی شد که مونگار شدم...شاید به خاطر آشنایی با آرمان بود. نمی دونم ! خلاصه اینکه زهره چند ماه دنبال خانواده ی شما بود و بعد از پیدا کردنتون، دو سال کامل تلاش کرد که با شرکت بابات رابـ ـطه برقرار کنه و از اونور باعث ورشکستگی شرکت شه! وقتی فهمید بابات سکته کرده و بعد فوت شده واقعا ناراحت شد! فکر نمی کرد این طوری شه...با خودش گفت از اول تنها مقصر، مامان تو بوده و اگر اون نبود، مرد مورد علاقش هم نمی مُرد! این بود که تصمیم گرفت یه برنامه ی جدید برای انتقام گرفتن از مامانت بریزه و بهترین راهش هم تو بودی. بعدشم دیدی که چی شد! ته تهش پشیمون شد...چون به قتل خواهرش ختم شد!
    بردیا ساکت شد و ادامه نداد! منم از موقعیت استفاده کردمو با تمام وجود همه ی حرفاشو تو ذهنم مرور کردم... زهره خالمه؟ بردیا پسر خالمه؟ بابام...بابام چی کار کرد؟ حق زهره نبود... حق مامانمم نبود. اصلا...حق هیچ کس نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست آخر

    - آنیسا؟! بردیا؟! کجایین شما؟!
    با حیرت سرمو بلند کردم. صدای آرمانه! سرمو به سمت بردیا برگردوندم...اونم با خوشحالی نگام کرد:
    - رسیدیم...بدو!
    هر دو هیجان زده شروع کردیم به دوییدن. صدای آرمان هر لحظه بلند تر و تراکم درختا کم تر می شد . هاله ای از نور رو لا به لای درختا می دیدم . مطمئن شدم نجات پیدا کردیم.
    - بردیــــا؟ من دارم می بینمتون . بیاین سمت صدا و نور چراغ قوم! می بینیدش؟!
    هر دو هیجان زده فریاد زدیم:
    - آره!
    بردیا ادامه داد:
    - من خودتم دارم می بینم !
    با ذوق زدگی نگاش کردم و پرسیدم:
    - کو؟! کجاست؟!
    به هول شدنم خندید و با دستش به رو به رو اشاره کرد. با دیدن هاله ی مشکی رنگی که داشتیم بهش نزدیک تر می شدیم با خوشحالی فریاد زدم:
    - آرمان؟!
    با صدای بلند جواب داد:
    - چی شده آنیسا؟!
    متقابلا، بلند گفتم:
    - ما رو پیدا کردی؟!
    بردیا به سوال بچگانم خندید و مثل ما با فریاد گفت:
    - نه خیر ما پیداش کردیم. اون نمی تونه خودشو پیدا کنه چه برسه به پیدا کردن چند نفر دیگه!
    صدای قهقهه ی آرمان بلند شد:
    - نامرد غیبت نکن...صداتو می شنوما ... کاری نکن همین جا ولتون کنم و برم تا آرشام بیاد بخورتون!
    این دفعه صدای آرشام هم شنیدیم:
    - دست شما درد نکنه! یه بار خواستم سکوت کنم تا بازم منو قاطی نکنید؛ تهش شدیم حیوون وحشی!
    با این حرف صدای خنده ی هر دوشون بلند شد... وقتی بهشون نزدیکِ نزدیک شدیم، سرعتمونو کم کردیم. بهشون که رسیدیم، نفس نفس می زدیم ! تقریبا بیرون جنگل بودیم و فقط تک و توکی درخت دیده می شد . با چراغ قوه ی آرمان خیلی راحت تونستیم راهمونو پیدا کنیم و بعد از چند دقیقه تو خونه باشیم. اینقدر به دست خانوم و بچه ها سوال پیچ شدیم تا بلاخره اجازه دادن بریم خستگی ای در کنیم!
    * * * * * *

    - دنیا؟! پریا نگفت کی میان؟!
    - چرا اتفاقا الاناست که پیداشون شه. اما گمون نکنم! این پری اینقدر ندید پدیده که فکر کنم وقتی از آریشگاه اومد بیرون سه ساعت به آرشام طفلکی زل می زنه تا باورش شه از ترشیدگی در اومده!
    سعی کردم جلوی خوندمو بگیرم. با صدای آرومی بهش تشر زدم:
    - هیس! یکی می شنوه دیوونه!
    با ناله گفت:
    - بابا این شوور کرد رفت...عیب نداره کسی بشنوه...
    زیر چشمی به اینور و اونور نگاه کرد و با صدای خیلی آرومی گفت:
    - عیب اینه که کسی بشنوه ما ترشیده ایم!
    نتونستم جلوی خندمو بگیرم و زدم زیر خنده. تو دلم کلی مسخرش کردم. نمی دونه آرمان همین چند وقت پیش داشت با بردیا حرف می زد که باهاش بره به خاستگاریش! فکر کنم دنیا هم از آرمان بدش نمیاد! یعنی فکر نمی کنم ...مطمئنم!
    - ببخشید من خانوممو گم کردم...کجا می تونم پیداش کنم؟! با سرعت سرمو به سمت بردیا چروندم...اخم ریزی بهش کردم که دنیا گفت:
    - بردیا خان همین جا بهترین جاست برا پیدا کردنش!
    و خنده ی ریزی کرد و رفت...بردیا با لبخند به صورتم زل زد و گفت:
    - از شما فقط اخم و تَخمتون به ما رسیده! خسیس نباش دختر!
    با تشر گفتم:
    - خانومم چیه؟!
    - خانوم من، چیزی نیست...خانوم من یه فرده! یه کَسه... کسی که همه کَسمه!
    دلم دوباره گرم شد...لبخندمو نتونستم جمع کنم...سعی کردم در همین حال اخم هم کنم که فکر کنم قیافم کلی احمقانه شد که زد زیر خنده و در همون حال گفت:
    - همین قیافه ی کج و کولتم خریدارم!
    و دستشو بالا آورد و گونمو محکم کشید... با تعجب خودمو عقب کشیدم و گفتم:
    - وای بردیا اینقدر منو اذیت نکن...زشته به خدا! یک ماه پیش سیغه ی محرمیت ما باطل شد رفت. قرار شد دیگه نه بهم دست بزنی نه از این الفاظ استفاده کنی!
    مثل بچه ها اخمِ دلخوری کرد و من بچه تر از اون به خاطرش قند تو دلم آب شد...
    - دِ آخه عزیزم...
    با ناله حرفشو قطع کردم:
    - بردیـــــا!
    - باشه باشه. اشتباه شد...دِ آخه عزیز آینده ی من...با چه زبونی بگم وقتشه عقد کنیم؟! اصلا من خوشم نمیاد تک و تنها تو خونتون باشی! تا همین الانم خیلی تحمل کردم. بیا و رضایت بده!
    ناراحت جواب دادم:
    - قرار بود اجازه بدی تا با موضوع کنار بیام... با گذشتمون!
    سعی کرد دلداریم بده...گفت:
    - آنی گذشتمون هر چی بوده تموم شده...الانو بچسب...
    لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد:
    - منو بچسب!
    منم لبخند بدجنسی زدم و ریلکس گفتم:
    - لحظه شماری می کردم تا این حرفو بهت بگم... می دونی چیه؟! من از اول هم با گذشتمون کنار اومده بودم پسرخاله! همه ی این یک ماه یه بازی بود...یه بازی که انتقام اون چند ماه اذیت کردنمو ازت بگیرم! الان یک یک برابریم...نه آقای اِدموند؟! حالا هم من رازی ام بریم سر خونه زندگیمون!
    لبخندش روی لبش ماسید...چند لحظه تو همون حالت موند و بعد صدای قهقهش کل سالن و قلب بی تاب منو در بر گرفت...


    ** پــــــــ :) ــــــــایان **

    ساعت 11:25 دقیقه ی شب...4 آذر 1395
    خوزستان kiya dokht

    تقدیم به عزیزانم:
    #فاطمه_سپیده_مهسا_فاطیما
    و هم انجمنی های عزیز و یاری دهندم:
    #فاطمه سادات:)_behtina_KIMIA-A_Arefe79
    نمی شه اسم همه رو برد اما تقدیم به تموم کسایی که تو این راه همراهیم کردن:)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا