وضعیت
موضوع بسته شده است.

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
پست 9

دنیا به حرف اومد:
- مامانت نگفت برای چی اینقدر ازتون متنفره؟ قطعا نمی شه گفت روانیه! حتما دلیلی داره
سعی کردم این سوالو رد کنم:
- ازش پرسیدم ولی گفت این مهم نیست...
نفس عمیقی کشیدم و با التماس نگاشون کردم:
- قول بدین این موضوع بین خودمون بمونه. اوکی؟
هر دو سرشونو با ناراحتی تکون دادن...دنیا گفت:
دنیا- چطور اجازه داد بیای بیرون؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- مگه باید اجازه می گرفتم؟!
پریا رنگش پرید:
- وای خاک تو سرم...خیلی احمقی...آخه روانی مگه نمی گی قصدشون اذیت کردنه توعه؟ تو خیلی راحت آتو می دی دستشون؟ یعنی خــــــــــاک
چشام گرد شدن! راست می گـه! خدای من داره راست می گـه...با ترس گفتم:
- پس بلند شید زود تر برگردیم خونه
دنیا با سردرگمی گفت:
- ببخشید اما کدوم خونت؟
- خونه ای که تازه رفتم توش دیگه...خونه ی بردیا
یهو با یاد آواری چیزی، جیغ بلندی کشیدم؛ که نیمی از افرادی که دورمون نشسته بودند، سرشون به طرف من چرخید ...لبخند زورکی زدم که یعنی موضوع خاصی نیست و سرتون به کار خودتون باشه...دنیا با کف دست روی پیشونیش زد:
- آبرومونو همه جا بـرده بودی...همین یه جا مونده بود که به لطف قوه ی الهی همون نیم چه آبرومونوپرید ... آنیسا جان؟!
چشامو تو حدقه چرخوندم و بهش نگاه کردم:
- بله؟!
- نترس خیلی زود مشکلت حل می شه.
مشکوک و متعجب پرسیدم:
- چطوری؟!
- هیچی...طرف از دست تو فردا پس فردا خودش با دستای خودش طلاقت می ده ...بس که خُلی
یه نگاه تند و تیز بهش انداختم که گفت:
- راست می گم خوب.
پریا به زور جلوی خندشو گرفت و یه چشم غره به دنیا رفت:
- مگه نمی بینی حالش خوب نیست؟! بیخیال شوخی شو فعلا
و بعد رو به من گفت:
- بلاخره نمی خوای بگی برای چی جیغ کشیدی؟!
ای وای من دوباره یادم افتاد... با درموندگی گفتم:
- پریا! من اصلا آدرس خونه رو بلد نیستم...
دنیا دوباره خواست با کف دست رو پیشونیش بزنه که یهو گفت:
- اوفــــ نه دیگه بسه...امروز زیادی از دست تو خودمو زدم
شوخی های دنیا نمی تونست حال داغونمو خوب کنه...با کلافگی گفتم:
- حالا چیکار کنم؟!
- هیچی با من میای
با تعجب به سمت صدایی برگشتم که از پشت سرم اومد و با دیدن صاحبش چشام گرد شد. شرلوک بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 10

    با دیدن من لبخندی زد و ادامه داد:
    - اینجا چیکار می کنی خانوم؟!
    بدون توجه به سوالش پرسیدم:
    - منو تعقیب می کردی؟! بردیا گفت این کارو کنی؟!
    ریلکس جواب داد:
    - به شوهر جماعت نباید تهمت زد خانوم! می خواستم برگردونمت خونه. اما انگار زیاد مشتاق نیستی
    باز من بی فکر حرف زدم...دنیا به کمکم شتافت:
    - ای وای کجا این مشتاق نیست؟ مشتاق بودن داره از چشاش شره شره می کنه! تو رو خدا اینو برگردونید خونه وگرنه اشتیاق بچم کور می شه
    خوبه دنیا می تونه با شوخی جمعش کنه...این خاصیتشه...به کنجکاوی به شرلوک نگاه کردم...لبخندی زد و دوباره به من نگاه کرد...اونم کنجکاو بود...دلیلشو نمی دونم اما اینو می دونم که اگه نگاه من به اون و نگاه اون به من، هم زمان کنجکاو باشه، صحنه ی خوبی رو ایجاد نمی کنه ...سعی کردم ریلکس بشم:
    - من عذر می خوام و خواهش می کنم منو ببر خونه وگرنه بردیا عصبانی می شه شرلوک!
    یهو قهقهه دنیا بالا رفت...با تعجب نگاش کردیم... همونطور که می خندیدگفت:
    - چی چی لوک؟
    شرلوک کلافه گفت:
    - شِرلوک، خانوم محترم...شرلوک
    دنیا - دِ آخه شـــورلوکم شد اسم؟
    سعی کردم جلو خندمو بگیرم و یه ذره جدی باشم:
    - دنیــــــا ؟! الان فرشته ی نجاتمون شرلوکه، پس مسخره کردنو بذار برای بعد...
    ریز خندید و گفت:
    - چشم
    پریا از جاش بلند و گفت:
    - خوشبختم آقای شرلوک!
    شرلوک لبخند روی لبش اومد:
    - همچنین...خانوم؟!
    - پریا هستم
    -اوکی...پریا خانوم
    و رو به دنیا گفت:
    - و شما خانوم چی چی هستین؟
    دنیا پشت چشمی نازک کردو گفت:
    - من دنیا خانومَم!
    سعی کردم جلوی خنده هامو بگیرم...شرلوک گفت:
    - خوشبختم دنیا خانوم
    بعد از معرفی کردن شرلوک به بچه ها سوار ماکسیمای شرلوک شدیمو به سمت خونه ی بردیا راه افتادیم... از دنیا و پریا خواهش کردم همراهم بیان...انگار با تنها بودن با شرلوک می ترسیدم! تو راه شرلوک گفت که اتفاقی منو توی کافی شاپ دیده...تو این مورد شانس باهام بوده!

    * * *
    به خونه که رسیدیم، من و پریا پیاده شدیم...شرلوک هنوز داشت شیشه ها رو بالا می کشید. دنیا هم کیفشو که زیر پاش افتاده بود بر می داشت...من و پریا جلوتر حرکت کردیم که یک دفعه صدای گرومپ وحشت ناکی از پشت سرمون به گوش رسید. با ترس برگشتیم و دیدیم شرلوک از پشت روی زمین به حالت نشسته افتاده و شکه شده، دنیا هم متعجب دستاشو روی دهنش گذاشته بود، که یهویی زد زیر خنده و این ما بودیم که مثله احمقا نگاشون میکردیم. با اخم به دنیا نگاه کردم که به زور خندشو کنترل کرد و گفت:
    - به خدا این دفعه من یکی بی تقصیرم!
    شرلوک که انگار هنوز تو شُک بود، به خودش اومدو زود بلند شد...خودشو جمع و جور کردو گفت:
    - بریم تو...
    و با سرعت درو با کلید باز کرد و داخل رفت...بازم من و پریا مثله احمقا به دنیا نگاه می کردیم ...با یه لحن بامزه ای گفت:
    - عَخِی ، خوجولَتیه!
    پریا به حرف اومد:
    - با پسر مردم چی کار کردی؟
    دنیا جواب داد:
    - به خدا پای خودش اومد پشت پام
    و لباشو آویزون کرد. چشامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
    - قیافتو اون شکلی نکن...باور کردم...حالا هم بریم تو
    همونطور که داخل حیاط می شدیم پریا گفت:
    - چه عجله ای هم می کنی ...نترس شوورت فرار نمی کنه!
    خودش و دنیا زدن زیر خنده و من تو دلم غوغایی از ترس به پا شد و فقط تونستم یه لبخند مصنوعی بزنم...سرمو بالا آوردمو بردیا رو در حال داد زدن دیدم. داشت میومد سمت ما. شرلوک هم پشت سرش بود و مدام سعی داشت جلوشو بگیره...بهمون که رسیدن بردیا بدون توجه به دوستام که از ترس پشتم پناه گرفته بودن شروع کرد به نعره کشیدن:
    - دختره ی بیشعور کجا رفته بودی؟ مگه تو صاحاب نداری؟ برا چی خودسر رفتی بیرون؟ خودت می خوای جواب زهره رو بدی؟
    با ترس بهش زل زده بودم...فک نمی کردم اینقدر عصبانی شه...به زور کمی از جسارتمو جمع کردمو با اخم نصفه ای گفتم:
    - چرا صاحاب دارم( به خودش اشاره کردم ) منتها نه اون برام مهمه نه من برای اون...پس دلیلی نمی بینم گزارش کارامو بهش بگم
    اخماش شدید تر در هم رفتن...این که بد تر عصبانی شد. شرلوک دخالت کرد:
    - هِی پسر بی خیال...با این دادی که تو روش زدی، دیگه جرات نداره این طور بیرون بره...بسه دیگه
    و طوری که بردیا متوجه نشه با جشماش بهم فهموند که زود برم داخل...منم که از ترس در حال بیهوش شدن بودم، دست دخترا رو که از ترس و تعجب چشاشون گرد شده بود، گرفتمو با خودم کشوندم سمت خونه...به سمت اتاقم هدایتشون کردم...وقتی درو بستم، تکیمو به در زدم...آروم آروم سر خوردم و روی زمین نشستم...بی حس به یه گوشه زل زدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 11

    صدای دنیا رو شنیدم:
    - آنی؟
    بی حوصله جواب دادم:
    - هـــوم؟
    - قبول دارم ترسناک شده بود. اما من از تو انتظار داشتم بیشتر از اینا جسارتتو نشون بدی.

    با سردرگمی پرسیدم:
    - جدی؟!
    فکر کنم خیلی مظلوم شده بودم چون به سمتم قدم برداشت و جلوم زانو زدو دستامو گرفت:
    - آره به خدا...تو جلوی بزرگتر از اینا هم وایسادی...بردیا که پیش اونا هیچ بود.
    - دنیا! نمی دونم چرا هر وقت باهاش چشم تو چشم می شم دست و پامو گم می کنم.
    پریا نیشش باز شد که دنیا نیشگونی ازش گرفت و طوری که سعی می کرد خودشم لبخند نزنه، گفت:
    - خوب این طبیعیه...اما تلاش کن...اگه نتونی روی اینو کم کنی، آنیسا نیستی.
    من که یه ذره از رفتاراشون سردرگم شده بودم، سرمو گیج تکون دادم:
    - باشه...
    و بعد در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم:
    - حال شمارم خراب کردم.
    پریا زود جواب داد:
    - بیاین برای تسکین دادن به روح خستمون یه فیلم ببینیم.
    دنیا خندش گرفت:
    - روح خستت منو کشته!
    لبخندی زدم و لب تابمو باز کردم و پریا فلششو که همیشه همراهش بود از کیفش بیرون آورد و به لب تاب زد.
    ساعت نزدیکای 8 شب بود که به زور از هم دل کندیمو دنیا و پریا منو تنها گذاشتن...همین که رفتن یه غمی افتاد تو جونم...کاش نمی رفتن...تنهایی رو دوست ندارم...شاید صحیح ترش این باشه که از تنهایی می ترسم!
    صدای در اومد:
    - خانوم...شام حاضره
    صدای زن غریبه ای بود..بلافاصله گفتم:
    - نمی خورم...تنهام بذار
    - چشم خانوم
    چه مطیع! چند دقیقه بعد صدای شرلوک بود که از پشت در میومد:
    - آنیسا خانوم؟
    ینی شرلوک چه کاری می تونه باهام داشته باشه؟ دوباره صداشو شنیدم:
    - آنیسا خانوم؟ می شه بیام تو؟
    - آره شرلوک بیا داخل
    در با صدای تیکی باز شد و شرلوک وارد شد. چشاش ناراحت بود:
    - باور کن من تازه فهمیدم
    به خاطر حرفی که زد، متعجب و گنگ نگاش کردم که گفت:
    - منظورم اینه که تازه فهمیدم بردیا چرا حاضر شده زن بگیره...
    اخمام تو هم رفت. از ترحم خوشم نمیاد!
    - فهمیدن و نفهمیدن تو دردی ازم دوا نمی کنه...حالا هم تنهام بذار... می خوام با این موضوع کنار بیام...اونم تنهایی
    حالت تهاجم به خودش گرفت:
    - اونقدرا هم بی وجدان نیستم. تو بیخودی وارد این ماجرا شدی. جلوی این برنامه رو می گیرم
    اخمام محو شدن. راست می گـه من خیلی این وسط مظلوم واقع شدم! بغض کردم و نتیجه ی بغضم یه دونه اشک بود که روی گونم جاری شد. مقصدش برام مهم نبود:
    - آخه چه جوری؟
    دوباره بهم زل زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 12

    - اون با من...تو فقط سعی کن در مقابل رفتارای بردیا دووم بیاری
    کلافه گفتم:
    - شرلوک...شرلوک...چرا همه اینقدر این حرفو تو سرم می کوبن؟ مگه رفتارش چطوریه؟
    کمی مکث کرد... تعلل داشت برای حرف زدن...در آخر نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چه می دونم... رفتار مناسبی نداره! سعی کن زیاد تو پر و پاش نپیچی.
    اخم کردم:
    - داری منو می ترسونی
    - ترس نداره که...
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - تو همین یه روز فهمیدم جسارت زیادی داری... ایشالا که می تونی.
    با تردید نگاش کردم:
    - از کجا بدونم تو هم از طرف زهره نیستی؟ چرا می خوای بهم کمک کنی؟
    - کاملا بهت این حق رو میدم که به همه مشکوک بشی...اما قسم می خورم من فقط می خوام تو از این قضیه جون سالم به در ببری و دوستمو راحت کنم...اونم از این قضیه ها خوشش نمیاد!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - امیدوارم
    - خیلی خب... بلند شو بریم شام بخوریم...
    - من با اون روی یه سفره نمی شینم ...مامانم گفته نباید با هر کسی نون خور شم
    به خاطر لحن بچگانم خنده ای کرد و گفت:
    - بذار همین الان یه چیزی بهت بگم...بردیا تو این قضیه کاملا بی تقصیره. همه ی این نقشه ها زیره سره زهرس...بردیا رو با زهره مقایسه نکن...شاید بعضی از کاراش غیر منطقی باشه اما اونم آدمه و انصاف داره!
    سرمو با تردید تکون دادم که گفت:
    - تو زن بهترین رفیقمی...طوری این داستانو تموم می کنم که به نفع هر دوتون باشه...فقط تا یادم نرفته بگم به خدمتکار می گم غذاتو بیاره اتاقت...میدونم لج باز تر از این حرفایی که حتی از غذا خوردن هم می گذری...فعلا خدافظ
    با تعجب و کمی سردرگمی بیرون رفتنشو نگاه کردم...درو که بست تازه یادم اومد خداحافظی کنم...با ذهنی مشوش زمزمه وار گفتم:
    - خدافظ
    چقدر شرلوک برام عجیبه...یعنی واقعا می خواد بهم کمک کنه؟ همون لحظه به مامان زنگ زدمو کل اتفاقات اون روز رو براش تعریف کردم ...
    مامان طفلکیم هنوز خودش رو مقصر می دونه ...در آخر با ناراحتی از هم خداحافظی کردیم. همونطور که من اینجا دارم براش بال بال می زنم، می دونم اونم بی تابه!

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 13

    ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم...نماز صبحم که قضا شده بود رو خوندمو چون گشنم بود، در اتاقو یواش باز کردم که یهو یادم افتاد پوشش مناسبی ندارم. برگشتمو شالمو روی سرم و شونه هام انداختم. درو دوباره باز کردمو بیرون رفتم...صدای هیچ کسی نمیومد. بهتر! با خیال راحت رفتم سمت یخچالو چند تا میوه رو تو یه پیش دستی گذاشتم و یه لقمه ی بزرگ نون و پنیر گرفتم و با یه لیوان آب پرتقال صبحونمو تکمیل کردم. روی میز نشستم و شروع کردم به خوردن لقمم.
    - تو اینجا چی کار می کنی ؟
    با ترس به ورودیه آشپزخونه نگاه کردم. پسر جوونی تو چهار چوب در ایستاده بود و با حالت بدی نگام می کرد. وقتی ترس منو دید یه قدم جلو اومد و گفت:
    -بردیا چه چیزایی تو چنته داره و رو نمی کنه!
    خدایا پناه بر تو! چه بد نگاه می کنه . همون لحظه به خاطر اینکه چادر رنگیمو سر نکردم به خودم هزار لعنت فرستادم. از پشت میز بلند شدمو آروم و با طمأنینه عقب عقب رفتم. وقتی احساس کردم به کابینتا رسیدم...با کشیدن کف دستم رو کابینت دنبال چیزی گشتم تا از خودم دفاع کنم که سوزش بدی تو دستم حس کردم. همون وسیله ای که دستمو زخمی کرد برداشتم و به حالت دفاعی جلوی خودم گرفتم. چاقو بود. با صدای لرزونی گفتم:
    -اگه بیای جلو بد می بینی
    -اوه! ترسوندی منو عزیز!
    چند قطره خون از کف دستم روی زمین چکید. بدون توجه به درد دستم با بغض گفتم:
    - خفه شو...گم شو برو بیرون عوضی!
    ناخودآگاه بغضم شکستو اشکام روی گونه هام جاری شدن...
    پسره - چرا گریه می کنی فدات شم؟ مطمئن باش با من بیشتر بهت خوش میگذره تا با بردیا
    چشام گرد شدن. جدی جدی قصد بدی داشت؟! چی کار کنم؟! خدیا خودت یه راهی جلو پام بذار! از شدت ترس به التماس افتادم:
    - تو رو خدا برو من اهلش نیستم. برو لعنتی...اصلا بهت پول می دم ولی برو!
    گریم تبدیل به هق هق شد...بدون توجه به هق زدن من گفت:
    - مگه می شه از دافی مثله تو بگذرم؟
    و چند قدم نزدیک تر اومد...جیغی زدمو خواستم یه راه فراری پیدا کنم که صدای آشنایی اومد:
    -فرزاد؟ ......فرزاد؟ ....بابا کجا رفتی تو؟
    همون پسره ی از خدا خیر ندیده که حالا فهمیدم اسمش فرزاده، انگار که کار عادی ای قرار بود انجام بده، ریلکس برگشت و گفت:
    فرزاد - اینجام بردیا
    طولی نکشید که بردیا هم توی آشپزخونه بود...با حیرت هر دوتاشونو زیر نظر گرفته بودم. خیلی عادی رفتار می کردن . انگار نه انگار که یه بنده خدا این جا فشارش افتاده و در حال غش کردنه! منو که تو اون حالت دید رو به فرزاد با بی حوصلگی گفت:
    - زیادی مثبته فرزاد...بیا بریم
    با تعجب نگاش کرد و گفت:
    - پس تو خونه ی تو چیکار می کنه؟
    - هیچی بابا کارای زهرس...بیخیال، بیا بریم...موبایلم تو ماشین بود؛ بی خودی اومدی.
    و بدون توجه به من بیرون رفت. فرزاد نگام کرد:
    - خانومی دو روز دیگه اینجا بمونی اهلش می شی! من از اون به بعد در خدمتم...بای
    و با قدمای محکم که برای من سست ترین و پَست ترین قدمای دنیا بودن، بیرون رفت. آنیسا نترس...همش نقشست! می خوان تو رو بترسونن. همش یه بازیه. همش یه بازیه
    یه بازی
    یه بازی
    یه بازی...
    یه بازیِ غم انگیز!
    اِنقدر این حرفو تکرار کردم تا به خودم تحمیلش کردم و ملکه ی ذهنم شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 14

    در عمرم این طور خورد و تحقیر نشده بودم...باورم نمی شد... همون طور با بهت به سمت اتاقم رفتم. بردیا هیچی براش مهم نیست...حتی براش مهم نبود که من دیگه دختر نباشم!
    حدودای ساعت 2 بعد از ظهر که حسابی از فکر کردن به اتفاقی که برام افتاده بود سرخورده شده بودم، با این فکر که حواسمو بیشتر جمع می کنم و مواظب ترم، نمازمو خوندم و غذایی که برام آورده بودند رو تا جایی که احساس گرسنگیم رفع شه، خوردم.
    کاش می شد برم پیش مامانم. اما... می ترسم دوباره بردیا سرم داد بزنه...اگه دفعه ی قبل شرلوک کمکم نمی کرد معلوم نبود اون وحشی چه بلایی سرم می آورد! الانم هیچ تضمینی نیست که شرلوک اینجا باشه...پس منتظر می مونم تا بردیا بیاد و ازش اجازه بگیرم، بعد برم پیش مامانم. شاید بهترین راه باشه
    مطمئنم دلش برام می سوزه! و این خوبه...

    * * *

    صداهای بیرون نشون از این رو می داد که کسی وارد خونه شده. آروم درو باز کردم و سرک کشیدم. گمون کنم صدای بردیا و یه...یه زن بود؟! نه!...حرفای مامانم داره یکی یکی اتفاق می افتن! خدایا خودت شاهدی من نمی تونم این کثیف کاریا رو تحمل کنم! صدای خنده ی خانومه روی اعصابم بود. بهتره زود تر برم بیرون و درخواستمو کنم, می ترسم با صحنه ی های نه چندان خوبی مواجه شم! زودی چادر رنگیمو سرم کردمو بعد از چک کردن راهرو، کامل بیرون اومدم. تند تند پله ها رو طی کردم که وسط راه یه لحظه ایستادم. شاید بردیا دلش نخواد که دیگران از این موضوع خبر داشته باشن. ولی...ولی وقتی اون اصلا به فکر من نیست چرا من به فکرش باشم؟! تردیدو کنار گذاشتمو و به راهم ادامه دادم...
    صداشون از آشپزخونه می یومد. به آشپز رفتمو و تو چهارچوب در ایستادم. با این که قلبم داشت تند تند می کوبید ولی با یه تصمیم آنی چشامو بستم و گفتم:
    - میخوام یه سر برم خونمون.
    چیزی نگذشت که صدای ظریفی به گوش رسید:
    - تو دیگه کی هستی؟ بردیا، عزیزم خدمتکار جدید استخدام کردی؟
    صدای پر تمسخر بردیا رو شنیدم:
    - یه جورایی!
    دوباره تحقیر. دوباره تحقیر! خسته نمی شی؟! این دفعه محکم تر داد زدم:
    - گفتم می خوام برم خونمون... می فهمی ؟
    - وا...چه گستاخ...دختره ی دهاتی
    با حرص چشامو باز کردمو با چشای وحشیم زل زدم بهش! یه لحظه به خاطر پوششی که داشت جا خوردم سعی کردم به روی خودم نیارم. با دندونای رو هم فشرده و صدای کنترل شده گفتم:
    - به اندازه ی کافی بد بختی دارم خواهش می کنم تو دیگه پا پیچم نشو!
    سرشو با ناباوری به سمت بردیا چرخوند و با ناراحتی گفت:
    - بردیا ببین چطور باهام حرف می زنه...یه چیزی بش بگو
    سعی کردم جلوی پوزخندمو بگیرم اما نشد:
    - جواب منو ندادید آقای بردیا! و من سکوتتونو علامت رضایت می دونم! خوش باشید
    خواستم عقب گرد کنم که بردیایی که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
    - وایسا ببینم...من تو رو نیاوردم اینجا خوش بگذرونی، بعدشم هلک هلک برداری بری خونه ی مامانت...گم شو برو تو اتاقت!
    اخم کردم و دوباره اشکام یادشون افتاد خودشونو به رخ بقیه بکشن و تو حلقه ی چشمام جمع بشن! خیلی سنگ دل بود! وقتی راه دیگه ای پیدا نکردم زود تسلیم شدم و به زور، با بغض گفتم:
    - التماست می کنم ...بذار برم...مامانم نگرانمه...شبم برای اینکه راحت باشی نمیام...فردا صبح زود میام. قسم می خورم!
    و زانو زدم...حالم خراب بود. سرمو بلند کردم و با دیدن صورت بی حسش دلم به حال بد بختی هام سوخت و بلافاصله بدو بدو به سمت اتاقم حرکت کردم. زودی پله ها رو رد کردم که یهو دستم کشده شد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 15

    اخم کرد:
    - کجا؟
    با آرامش به اون کوهِ عصبانیت زل زدم:
    - گفتم که خونه ی مامانم...مشکلی که نداری؟
    - تو زیادی پررو شدی! برو تو اتاقت نمی خوام تا فردا قیافتو ببینم!
    متعجب و با تمسخر گفتم:
    - الان داری تنبیهم می کنی؟
    اخماش تو هم رفت و بازومو گرفت و با خشونت به سمت اتاقم هدایتم کرد:
    - دِ زبون نفهم می گم برو تو اتاقت
    خواستم مثل همیشه مقاومت کنم اما دیگه توانشو نداشتم. آره! منِ آنیسا بیشتر از این قدرت ندارم. آره! من تا این حد ضعیفم! بازومو محکم کشیدم و برگشتم. یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد! زود رومو به سمت بردیا چرخوندم. اخمامو در هم کردم تا دوباره از درِ پررویی وارد شم اما با یه تصمیم آنی اخمام کم رنگ شدن! من زورگویی بلد نیستم. در مقابل بردیا هیچم در این مورد! چشام ناخودآگاه مظلوم شد و سرمو به شونه ی چپم نزدیک کردم. لب و لوچم هم به صورت اوتوماتیک کمی جلوتر اومدن! گفتم:
    - حداقل بذار دوستام بیان پیشم!
    انگار تغییرات ناگهانیم براش عجیب بود چون می شد تعجبو تو چشاش دید و اون ریز خندای کوچولویی که فقط با چشم مصلح دیده می شد. من فقط یه خواهش کوچولو کردم!
    - فقط همین یه بار اجازه می دم بیان...اما الان نه...فردا یا پس فردا!
    چشامو گرد کردم و این بار آروم سرمو به سمت شونه ی راستم نزدیک کردم و تو صورتش کاوش کردم! کاوش برای این که ببینم نکنه اثری از شوخی تو صورتش باشه! داشت منتظر نگام می کرد... من الان از خوشحالی اسم خودمم یادم رفته، اونوقت ایشون منتظره تا ازش تشکر کنم؟!
    لبخند مهمون لبام شد و این من بودم که با طمامنیه و بدون حرف و تشکری به سمت اتاقم حرکت کردم، نیمه های راه تعجبم یکباره از بین رفت و جاشو ذوق و شادی گرفت! به اوج خوشحالی رسیدم و یه قِر ریز دادم و دوتا بشکن زدم. تو همین رقـ*ـص کوتاه که از خوشحالیه زیادم بود، یه چرخ هم زدم که برگشتن من همانا و دیدن چشای از حدقه در اومده ی بردیا همانا! سره جام خشک شدم. هنوز نرفته بود؟! آبروم پیشش رفت! زود برگشتمو چون کلی هول بودم نفهمیدم به در اتاقم رسیدم و بوم! صدای خنده ی بردیا رفت تو هوا. در حالی که دماغمو می مالیدم گفتم:
    - رو آب بخندی ...هر چی می کشم از دست توعه
    و چون صدامو شنید صدای خندیدنش بیشتر شد. صدای خندش دوست داشتنی بود! تا ضایع تر از این نشدم در اتاقمو باز کردمو داخل رفتم. به در اتاق تکیه دادمو در حالی که دماغمو می مالیدم به افق خیره شدم...
    وقتی می خندید چقدر بهتر می شد... یعنی... یه جورایی...جذاب و مهربون می شد! دقیقا نمی دونم ولی هر چی بود، از اخمایی که بهم می کرد بهتر بود!
    - خاک بر سرت آنی...اون زده زندگیتو نابود کرده بعد تو میگی جذابه؟
    این صدایی که اومد عذاب وجدان گرامم بود... همون طور که من زیاد جدی نمی گیرمش شما هم جدی نگیرین این بچه رو!
    عذی وجی ( مخفف عذاب وجدان...باهاش خیلی صمیمی ام :) ) گفت:
    - که منو جدی نگیرن ...ها؟؟ خاک برسره من که تو رو نصیحت می کنم .
    - خو ببخشید! شوخی کردم!
    - دیوونه من فقط خوبیه تو رو می خوام! بعدشم با عذاب وجدانت حرف نزن، ملت فکر می کنن دیوونه شدی!
    خلاصه به زور یک روزو سر کردم!

    * * *

    دنیا- وای پریا کشتیمون...برو پاتو بشور تو رو خدا
    پریا که اعصابش شدید به هم ریخته بود گفت:
    - عه!...بس کن دیگه...کجا پای من بو می ده؟ اعصابمو خورد کردی دنیا!
    - چی چی و ول کنم؟ میگم برو پاتو بشور . انگار شیمیایی زدن اینجا
    پریا با حرص پاشو بلند کردو آورد جلوی صورت دنیا. دنیا هم آخره دیوونه بازی...دستشو به حالت نمایشی روی قلبش گذاشت و با بغض مصنوعی گفت:
    - بدرود ای روزگار که بد کردی با من و بویی گندیده آوردی و مرا پر پر نمودی
    و بعد رو به من با صدای تحلیل رفته و کش داده ای گفت:
    - آه آنیسا! ای دوست من...
    یهو صداشو خشن و تند کرد و با اخم گفت:
    - به اون خری که می خواست منو بگیره بگو اینجا که دیر اومدی سراغم...ولی نگران نباشه تو اون دنیا با نخ آویزونش می کنم
    و بعد به حالت نمایشی زبونشو بیرون آورد و غش کرد...در واقع مُرد!
    من و پریا دستامونو رو دلمون گذاشته بودیم و قهقههه می زدیم ...حالا در واقعیت جوراب پریا بو نمی داد و دنیا این همه کولی بازی درآورد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 16

    در اتاق ناگهانی باز شد و با خوردن خندمون همگی به شرلوک بی ادب نگاه کردیم که بدون در زدن وارد شده بود. دنیا که هول کرده بود که نکنه دیالوگای به یاد موندنیشو شرلوک شنیده باشه، مثل برق گرفته ها بلند شد یه نگاه به شرلوک انداخت و انگار که پشیمون بشه، دوباره زود چهار زانو نشست! شرلوک که حالا مدام در حال قایم کردن یه لبخند روی لباش بود گفت:
    - ببخشید خانوما...اومدم بگم بفرمایید شام رو با ما میل کنید.
    دنیا با ناباوری سرشو به سمتم خم کرد و زیر لب با ناباوری گفت:
    - چه لفظ قلم!
    یکی زدم پس کله ی دنیا که زود به حالت اولش برگشت و سرشو پایین انداخت. به حرف اومدم:
    - شرلوک تو که می دونی! من...
    حرفمو برید:
    - می دونم...پایین غذا نمی خوری! ولی زشته، الان مهمون داری! این دفعه رو به خاطر دوستات بیا.
    پریا رو به من گفت:
    - ما هر جا تو راحت باشی، راحتیم!
    با تردید گفتم:
    - بردیا...
    شرلوک دوباره تو حرفم پرید و این بار با لبخند گفت:
    - من پشتتم...چیزی نمی شه. یه غذا خوردنه ها!
    یه شبه آنیسا...قرار نیست اتفاقی بیوفته! سرمو تکون دادم و همگی بلند شدیم و پشت سر شرلوک به راه افتادیم...وارد آشپزخونه شدیم...میز از غذا های متنوع و خوش رنگ و بو پر شده بود...اصراف! مگه مهمونیه؟! بردیا پشت میر نشسته بود و با آرامش غذاشو می خورد. دنیا با یه یا الله اعلام حضور کرد که بردیا نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد. با حس اضافی بودن و شرمنده شدن جلوی دنیا و پریا پشت میز نشستم. همگی مشغول شدیم. چندی بعد صدای بردیایی که غذاشو تا ته خورده بود به گوش رسید:
    - مهمونات کی تشریف می برن ؟
    چشامو محکم روی هم فشار دادم. لعنتی!دنیا همیشه از تحقیر شدن متنفر بود! سرمو بالا آوردم و بهش زل زدم. با تاسف سری تکون دادم و دوباره مشغول خوردن شدم. دنیای بی طاقت به حرف اومد:
    - تا وقتی آنیسا نخواد ما پامونو از اینجا بیرون نمی ذاریم!
    بردیا لبخند کجی زد:
    - جالب شد! پس ازش اطاعت می کنید.
    دنیا- پاش بیوفته نوکریشم می کنیم! الانم بعضیا آزارش می دن و ما خوش نداریم تنهاش بذاریم.
    بردیا که انگار حوصلش سر رفته باشه گفت:
    - گفتم از خونه ی من گم شید بیرون!
    تذکر شرلوک به گوش رسید:
    - بردیا!
    دنیا نتونست ساکت بمونه:
    - آنیسا بدبختانه همسرته و وقتی هم همسرت شد یه زندگیه مشترک شروع شد و این خونه هم قاعدتا مشترک می شه. حالا که حرف به اینجا کشید بذار همین جا حرفامو بزنم وگرنه عقده می شه تو دلم...یه خراب شده ی دیگه برای اون کارات پیدا کن. این دختر بچه ای که صیغته روحیه داره. می فهمی؟ یه روحیه ی لطیف! اگه تو وجودت چیزی به اسم غیرت هست اون دوستا و زنیکه های بی سرو پارو نیار اینجا!
    دنیا ساکت شد و با نفرت به بردیا زل زد...بردیا هم دست کمی از دنیا نداشت و با خشم به دنیا زل زده بود...من یکی که اصن هنگ کرده بودم...پریا هم ترسیده بود انگار. بعد از چند لحظه که به سکوت گذشت بردیا بلند شد و خواست از آشپزخونه بیرون بره که برگشت و با زدن نیشخندی گفت:
    - چیزی بهت نمی گم چون هنوز بچه ای. این دختر با روحیه ی لطیف برام هیچی نیست که بخوام غیرت خرجش کنم! مفهومه؟ از این به بعد هم تو کارای بزرگترا دخالت نکن...
    و جمع متشنجی که ایجاد کرده بود رو ترک کرد. بغض دنیا به خاطر بدبختی رفیقش که من باشم از فاصله ی چند متری هم قابل تشخیص بود! هنوزم عصبانی بود که نگاهش به شرلوک افتاد...به طور عجیب و ناگهانی تغییر حالت دادو با شیطنت گفت:
    - خدایی عاغا شورلوک شما با این اسم به این باکلاسی چطور رفیق این کله خراب شدین؟
    و نیششو باز کرد. من و پریا که می دونستیم روش دنیا برای تسکین دادن به اعصابش سر به سر گذشتن دیگرانه، کاملا ریلکس و دور از اتفاقای چند لحظه پیش خندیدیم...شرلوک دهنش قده فیل آبی باز شده بود. حق داشت...حالا اونم جرات شیطون شدنو پیدا کرده بود. گفت:
    - خانومِ دونیا، من شِرلوکم نه شورلوک!
    می دونستم دنیا تازه یه نفرو پیدا کرده تا باهاش کل بندازه و ممکنه تا فردا هم طول بکشه...برای همین بلند شدمو با یه ببخشید به سمت اتاقم حرکت کردم و نگاه شرمنده ی شرلوک هم نادیده گرفتم. اون بد قوله! گفت چیزی نمی شه! اما شد...قلب دوستم شکست! من تحقیر شدم و ...
    دره اتاقمو باز کردم و خواستم برم تو، که بازوم کشیده شدو صورت بردیا که از خشم وحشتناک جلوه می داد رو تو فاصله ی 20 سانتی صورتم دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 17

    ترس خودشو زود بهم قالب کرد اما با به یاد آوردن حرفای شرلوک و دنیا و پریا بیخیال ترس شدمو جدی زل زدم تو صورتش...
    بردیا دندوناشو به هم فشرد و با حرص و زمزمه وار گفت:
    - اگه یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه این دختره ی تن لشو توی خونم ببینم نه تو رو زنده میذارم نه خودشو...فهمیدییییی؟
    ترسیده بودم....اما کم نیاوردم...بازومو از حلقه ی انگشتاش بیرون کشیدمو ریلکس گفتم:
    - آفرین خوشم اومد...فکر می کردم چیزی به اسم احساس توی وجودت نیس...اما مثله این که بهت بر خورده یه دختر، حقیقت رو مثله پتک روی سرت کوبیده...این که من زنتم، این که غیرت نداری، این که...
    با فرود اومدن دستش روی گونم حرفم نصفه نیمه موند...داد زد:
    - خیلی بهت خوش گذشته اینجا...حرفای گنده تر از دهنت می زنی...چیه؟ بی خودی زنتم زنتم نکن...تو هیچی نیستی...تو فقط یه دختر بدبختی که به دام زهره افتادی... نمی دونم چه گناهی کردم که باید پسرش باشم...امیدوارم زودتر بمیری و من راحت شم
    به صورتش زل زده بودم...
    دنبال یه ذره وجدان می گشتم . فقط یه کوچولو. اما به خدا نداره...وجدان نداره...وای چطور باور کنم؟
    اون حتی اجازه نداد درد سیلی رو حس کنم..زود شروع کرد به داد زدن و کوچیک کردن من...اونقدر بهش زل زدم که خودش رفت...
    اون روز لعنتی تموم شد و من به دنیا نگفتم که چرا گونم قرمز شده و به زور فرستادمشون خونه...آخرم طاقت نیاوردن و هر دوشون شب بهم زنگ زدن...

    * * *

    یک هفته گذشته و بردیا حتی اجازه ی زنگ زدن به مامانمم از گرفته... نمی دونم مامانم در چه حاله :(((((((((((((((
    در اتاقم قفله و فقط موقع شام و نهار بازش می کنن و بهم یه چیزی می دن تا بخورم و نمی رم... نمی دونم این اوضاع تا کی ادامه داره...روز آخری که شرلوکو دیدم گفت برای دیدن مادرش به خارج از کشور می ره و تا 10 روز دیگه برمی گرده...
    ازم خواست تحمل کنم...تنها خواستش همین بود و من دارم همین کارو می کنم...ورود دوستام قدغن شده...
    الان فقط امیدم به شرلوکه که دو روز دیگه میاد...یه ذره لاغر شدم، هم اندامم هم صورتم...برام مهم نیست...مهم اینه که از این جهنم خلاص شم... نمی دونمتا کی طول میکشه اما من بازم امیدوارم...تو این یه هفته چشمم به بردیا نیوفتاده...بهتر!
    مرتیکه ی الاغ...بعضی از شبا صدای خنده ها و حرف زدنای زنایی رو می شنوم...الان دیگه برام عادیه...صدای در ریشه ی افکارمو پاره کرد و بعد صدای ظریف و آشنایی اومد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 18

    - آنیسا خانوم؟ براتون نهار آوردم
    با خوشحالی گفتم:
    - بیا تو سوگل
    سوگل یکی از خدمتکارای این خونه بود...از همون روز اول که اینجا تقریبا زندانیم کردن، از مهربونی و سادگیش جذبش شدم...قیافه ی متوسطی داشت...20 سالش بود...یغنی دو سال از من بزرگ تر بود...ازش شنیده بودم این خونه زیاد خدمتکار نداره...به زور به 5 تا می رسن. یه باغبون و دوتا آشپز و دو نفر که کارای متفرقه ی خونه رو انجام می دن...سوگل سنگ صبور خوبی بود... می گفت بردیا به هر کس که درمورد من سوال می کنه می گـه من خدمتکارشم...ب جز شرلوک که رفیق فابشه

    * * *

    بلاخره روزی که منتظرش بودم رسید. خیلی استرس داشتم. تو اتاقم قدم می زدم و منتظر بودم تا کسی خبر اومدن شرلوکو بهم بده...خلاصه اونقد منتظر موندم تا صدای در بلند شد. با ذوق گفتم:
    - کیـــــــه؟؟؟
    صدای سوگل اومد:
    - انیسا جان. آقای شرلوک توی پذیرایی منتظر شمان.
    ای بابا کاش میومد اتاقم...هوووووف مجبور شدم برم بیرون... این دفعه پوششم مناسب بود...بلوز آستین بلند زرشکی که تا زیر باسنم میرسید. با یه شلوار راحتی سیاه و شال سیاه که معمولی روی سرم انداخته بودم. پله ها رو طی کردمو و به سمت پذیرایی راه کج کردم...
    خودشو بردیا روی مبل نشسته بودن...بی حرف رفتم نزدیک یکی از مبلای تک نفری ایستادم. شرلوک نگام کرد اما لبخند رو لباش ماسید...فک کنم به خاطر تغییر ظاهرم بود :/
    زودی لبخندشو آپدیت کرد و با خوشرویی گفت:
    -به به آنیسا خانوم گل...بیا بشین
    لبخند زورکی زدمو روی دورترین مبل از اونا نشستم...بردیا برام مهم نبود...اصن نگاشم نکردم...اما لبخند تلخ شرلوکو حس می کردم...کاش ایقد بهم ترحم نمی کرد...معضبم می کنه...شرلوک به حرف اومد:
    - خوبی؟
    لبخندی که تلخ تر از مال خودش بود زدمو گفتم:
    - بله خوبم مرسی
    صدای بردیا باعث شد از نفرت چشامو ببندم:
    -چرا نباید خوب باشه؟ آب و غذا و جای خواب به این خوبی داره.
    شرلوک با دندونای رو هم فشرده جوابشو داد:
    - بردیا تو رو خدا حرف نزن...من که می دونم این رفتارای مسخره همش زیر سره زهرست...پس الکی خودتو آدم بده جلوه نده
    صدای خشن بردیا رو شنیدم:
    - این دختره ی لعنتی خیلی رو مخه...پرروعه و خیلی زبون درازه...باعث شد یه دختر خنگ تر از خودش صدتا حرف بارم کنه...باعث شده رفتار تو تغییر کنه... زندگی منم تغییر داده...چرا نباید به حرفای زهره گوش بدمو زجرش ندم؟!
    سرم پایین بود و به زور از ریختن اشکام جلوگیری میکردم.
    شرلوک - بردیا برات متاسفم...بچه شدی؟ چرا لج بازی میکنی؟ به زهره بگو........بگو......(ناباورانه ادامه داد) وای هیچ راهی نداره
    بردیا بلند شدو در حالی که به سمت بیرون می رفت گفت:
    - اگه راه دیگه ای وجود داشت یه لحظه هم اینجا نگهش نمی داشتم ...خیلی خوشم ازش میاد؟
    و صدای قدماش نشون می داد که رفت...سرمو بلند کردمو به شرلوک نگاه کردم...وقتی چشای اشکی منو دید با ناراحتی گفت:
    - کاش داداشت بودم و محرمت...اونوقت تو بغلم آرومت میکردم
    و باز لبخند تلخ من...گفتم:
    - خدا نکنه بابا...اگه تو داداشم بودی زهره به تو هم رحم نمی کرد...بعدشم تو همین الانم مثه داداشم میمونی. چون با طرفداریات آروم میشم D:
    نگاه مهربونی بهم کرد...بلند شدمو با یه با اجازه از پذیرایی بیرون اومدم که بردیا رو دیدم...فک کنم گوش وایساده بود...یه نگاه عحیب بهم انداخت...وااااااااا این چشه؟؟؟؟؟!!!!! جن زده شده؟ بعد از چند لحظه دستی تو موهاش کشیدو رفت بیرون خونه...دیوونس باباااااااا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا