پست 19
فردای اون روز شرلوک اومد اتاقمو گفت که پس فردا تولدشه و تو همین خونه یه جشن کوچولوی 6، 7 نفره می گیره و منم با کمال تعجب دعوتم...ازم خواست تا پذیرایی رو براش با کمک پریا و دنیا تزیین کنم و سفارش کیک رو هم بدم و خیلی کارای دیگه...که بهترینش این بود که از بردیا اجازه گرفت تا با سوگل بریم خرید D:
یه میلیون تومن دقیق هم گذاشت کف دستمو ازم خواست بهترین چیزا رو برای یه جشن فسفلی بگیرم.
خلاصه من که از شوق در حال مردن بودم از خود شرلوک موبایلشو گرفتم و به پریا و دنیا زنگ زدم و متاسفانه همین که مکاله ی من با پریا تموم شد گوشیه شرلوک به صدا در اومد...گوشی رو بهش دادم که با دیدن صفحه ی گوشی اوه اوهی گفت و با گفتن یه با اجازه رف بیرون...چقد بدشانسم من... می تونستم یه زنگ کوچولو به مامانم بزنم...اه
***
صبح زود بلند شدمو بعد از آماده شدن سوگل به پاساژای مختلف سر زدیم...کلی وسایل تزیینی و خوراکی و برف شادی و یه عالمه چیزای خوشگل موشگل خریدیم...یه کیک هم که متناسب با سن شرلوکه سفارش دادم و گفتم روش با اوشکولات آب شده بنویسن: شری جان تولدت مبارک. 30 تا هم شمع کوچولو گرفتم تا بعدا ازش سنش رو بپرسم و به اندازه ی سنش روی کیک شمع بذارم...شرلوک ازم خواسته بود یه دست لباس برا خودم بگیرم. منم از خدا خواسته قبول کردم. یه بلوز خیلی شیک به رنگ سفید و شلوار جین سورمه ای و شال سورمه ای که طرح ترنج روش بودو برا خودم گرفتم.
در آخر هم توی یه مغازه ساعت فروشی، یه ساعت مردونه و شیک به عنوان کادو گرفتم. حدود 100 هزار تومن از پولا باقی موند.
زیپ کیفمو باز کردمو به تمام مقدار پولی که خودم داشتم نگاه کردم. فقط 68 هزار تومن! با همون مقدار پولی که داشتم، برای شرلوک یه پیراهن خیلــــــــــی خوشگل و شیک گرفتم!
به هر حال باید از خودمم مایه بذارم...شرلوک ارزششو داره...
همراه سوگل با یه عااااااااااالمه خرید به سمت خونه حرکت کردیم. البته با تاکسی. همین طور که از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه می کردم متوجه شدم بدجور این خیابون برام آشناست.
با شگفتی و ذوق گفتم:
- سوگل اینجا نزدیک خونه ی ماست
بدون اینکه اجازه بدم سوگل عکس العملی از خودش نشون بده با مظلومیت اضافه کردم:
- سوگلیییییی... می گمممممم...بیا بریم یه سر به مامانم بزنیم...تو رو خداااااا
سوگل با ترس نگام کرد و گفت:
-نه آنی... نمی شه
ناراحت با لبای آویزون گفتم:
-کسی نمی فهمه سوگل...تو رو خدا
سوگل سرشو زیر انداخت و گفت:
-اگه اون ماشین که پشت سرمونه، تعقیبمون نمی کرد حتما می رفتیم
با تعجب به عقب نگاه کردم...یه سمند به رنگ آبی کبود پشت سرمون بود و توش یه مرد نشسته بود... با نفرت سرمو برگردوندم و گفتم:
- هر روز بیشتر از بردیا بدم میاد...برا من بپا می ذاره الاغه خره قاطر...اه
سوگل لبخندی زد و گفت:
-بیخیال آنی...اینا که کاره بردیا نیس... این کارا فقط از زیر سره زهره بلند می شه
اخمو گفتم:
-حالا هر چی!
زد رو شونمو گفت:
-بخند بابا فردا تولده هااا
لبخند کمرنگی رو لبام نشست...آره باید بیخیال باشم...وگرنه نمی تونم دووم بیارم.
تقریبا دیگه آدرس خونه رو یاد گرفته بودم. خدا می دونه چقد شرلوکو دعا کردم به خاطر اینکارش که منو فرستاد بیرون. روحیم 360 درجه تغییر کرد.
با خنده وارد شدیم که بردیا رو دیدم. یه نگاه گذرا به ما کرد و راهشو گرفت و رفت بیرون.
فردای اون روز شرلوک اومد اتاقمو گفت که پس فردا تولدشه و تو همین خونه یه جشن کوچولوی 6، 7 نفره می گیره و منم با کمال تعجب دعوتم...ازم خواست تا پذیرایی رو براش با کمک پریا و دنیا تزیین کنم و سفارش کیک رو هم بدم و خیلی کارای دیگه...که بهترینش این بود که از بردیا اجازه گرفت تا با سوگل بریم خرید D:
یه میلیون تومن دقیق هم گذاشت کف دستمو ازم خواست بهترین چیزا رو برای یه جشن فسفلی بگیرم.
خلاصه من که از شوق در حال مردن بودم از خود شرلوک موبایلشو گرفتم و به پریا و دنیا زنگ زدم و متاسفانه همین که مکاله ی من با پریا تموم شد گوشیه شرلوک به صدا در اومد...گوشی رو بهش دادم که با دیدن صفحه ی گوشی اوه اوهی گفت و با گفتن یه با اجازه رف بیرون...چقد بدشانسم من... می تونستم یه زنگ کوچولو به مامانم بزنم...اه
***
صبح زود بلند شدمو بعد از آماده شدن سوگل به پاساژای مختلف سر زدیم...کلی وسایل تزیینی و خوراکی و برف شادی و یه عالمه چیزای خوشگل موشگل خریدیم...یه کیک هم که متناسب با سن شرلوکه سفارش دادم و گفتم روش با اوشکولات آب شده بنویسن: شری جان تولدت مبارک. 30 تا هم شمع کوچولو گرفتم تا بعدا ازش سنش رو بپرسم و به اندازه ی سنش روی کیک شمع بذارم...شرلوک ازم خواسته بود یه دست لباس برا خودم بگیرم. منم از خدا خواسته قبول کردم. یه بلوز خیلی شیک به رنگ سفید و شلوار جین سورمه ای و شال سورمه ای که طرح ترنج روش بودو برا خودم گرفتم.
در آخر هم توی یه مغازه ساعت فروشی، یه ساعت مردونه و شیک به عنوان کادو گرفتم. حدود 100 هزار تومن از پولا باقی موند.
زیپ کیفمو باز کردمو به تمام مقدار پولی که خودم داشتم نگاه کردم. فقط 68 هزار تومن! با همون مقدار پولی که داشتم، برای شرلوک یه پیراهن خیلــــــــــی خوشگل و شیک گرفتم!
به هر حال باید از خودمم مایه بذارم...شرلوک ارزششو داره...
همراه سوگل با یه عااااااااااالمه خرید به سمت خونه حرکت کردیم. البته با تاکسی. همین طور که از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه می کردم متوجه شدم بدجور این خیابون برام آشناست.
با شگفتی و ذوق گفتم:
- سوگل اینجا نزدیک خونه ی ماست
بدون اینکه اجازه بدم سوگل عکس العملی از خودش نشون بده با مظلومیت اضافه کردم:
- سوگلیییییی... می گمممممم...بیا بریم یه سر به مامانم بزنیم...تو رو خداااااا
سوگل با ترس نگام کرد و گفت:
-نه آنی... نمی شه
ناراحت با لبای آویزون گفتم:
-کسی نمی فهمه سوگل...تو رو خدا
سوگل سرشو زیر انداخت و گفت:
-اگه اون ماشین که پشت سرمونه، تعقیبمون نمی کرد حتما می رفتیم
با تعجب به عقب نگاه کردم...یه سمند به رنگ آبی کبود پشت سرمون بود و توش یه مرد نشسته بود... با نفرت سرمو برگردوندم و گفتم:
- هر روز بیشتر از بردیا بدم میاد...برا من بپا می ذاره الاغه خره قاطر...اه
سوگل لبخندی زد و گفت:
-بیخیال آنی...اینا که کاره بردیا نیس... این کارا فقط از زیر سره زهره بلند می شه
اخمو گفتم:
-حالا هر چی!
زد رو شونمو گفت:
-بخند بابا فردا تولده هااا
لبخند کمرنگی رو لبام نشست...آره باید بیخیال باشم...وگرنه نمی تونم دووم بیارم.
تقریبا دیگه آدرس خونه رو یاد گرفته بودم. خدا می دونه چقد شرلوکو دعا کردم به خاطر اینکارش که منو فرستاد بیرون. روحیم 360 درجه تغییر کرد.
با خنده وارد شدیم که بردیا رو دیدم. یه نگاه گذرا به ما کرد و راهشو گرفت و رفت بیرون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: