وضعیت
موضوع بسته شده است.

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
پست 19

فردای اون روز شرلوک اومد اتاقمو گفت که پس فردا تولدشه و تو همین خونه یه جشن کوچولوی 6، 7 نفره می گیره و منم با کمال تعجب دعوتم...ازم خواست تا پذیرایی رو براش با کمک پریا و دنیا تزیین کنم و سفارش کیک رو هم بدم و خیلی کارای دیگه...که بهترینش این بود که از بردیا اجازه گرفت تا با سوگل بریم خرید D:
یه میلیون تومن دقیق هم گذاشت کف دستمو ازم خواست بهترین چیزا رو برای یه جشن فسفلی بگیرم.
خلاصه من که از شوق در حال مردن بودم از خود شرلوک موبایلشو گرفتم و به پریا و دنیا زنگ زدم و متاسفانه همین که مکاله ی من با پریا تموم شد گوشیه شرلوک به صدا در اومد...گوشی رو بهش دادم که با دیدن صفحه ی گوشی اوه اوهی گفت و با گفتن یه با اجازه رف بیرون...چقد بدشانسم من... می تونستم یه زنگ کوچولو به مامانم بزنم...اه

***

صبح زود بلند شدمو بعد از آماده شدن سوگل به پاساژای مختلف سر زدیم...کلی وسایل تزیینی و خوراکی و برف شادی و یه عالمه چیزای خوشگل موشگل خریدیم...یه کیک هم که متناسب با سن شرلوکه سفارش دادم و گفتم روش با اوشکولات آب شده بنویسن: شری جان تولدت مبارک. 30 تا هم شمع کوچولو گرفتم تا بعدا ازش سنش رو بپرسم و به اندازه ی سنش روی کیک شمع بذارم...شرلوک ازم خواسته بود یه دست لباس برا خودم بگیرم. منم از خدا خواسته قبول کردم. یه بلوز خیلی شیک به رنگ سفید و شلوار جین سورمه ای و شال سورمه ای که طرح ترنج روش بودو برا خودم گرفتم.
در آخر هم توی یه مغازه ساعت فروشی، یه ساعت مردونه و شیک به عنوان کادو گرفتم. حدود 100 هزار تومن از پولا باقی موند.
زیپ کیفمو باز کردمو به تمام مقدار پولی که خودم داشتم نگاه کردم. فقط 68 هزار تومن! با همون مقدار پولی که داشتم، برای شرلوک یه پیراهن خیلــــــــــی خوشگل و شیک گرفتم!
به هر حال باید از خودمم مایه بذارم...شرلوک ارزششو داره...
همراه سوگل با یه عااااااااااالمه خرید به سمت خونه حرکت کردیم. البته با تاکسی. همین طور که از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه می کردم متوجه شدم بدجور این خیابون برام آشناست.
با شگفتی و ذوق گفتم:
- سوگل اینجا نزدیک خونه ی ماست
بدون اینکه اجازه بدم سوگل عکس العملی از خودش نشون بده با مظلومیت اضافه کردم:
- سوگلیییییی... می گمممممم...بیا بریم یه سر به مامانم بزنیم...تو رو خداااااا
سوگل با ترس نگام کرد و گفت:
-نه آنی... نمی شه
ناراحت با لبای آویزون گفتم:
-کسی نمی فهمه سوگل...تو رو خدا
سوگل سرشو زیر انداخت و گفت:
-اگه اون ماشین که پشت سرمونه، تعقیبمون نمی کرد حتما می رفتیم
با تعجب به عقب نگاه کردم...یه سمند به رنگ آبی کبود پشت سرمون بود و توش یه مرد نشسته بود... با نفرت سرمو برگردوندم و گفتم:
- هر روز بیشتر از بردیا بدم میاد...برا من بپا می ذاره الاغه خره قاطر...اه
سوگل لبخندی زد و گفت:
-بیخیال آنی...اینا که کاره بردیا نیس... این کارا فقط از زیر سره زهره بلند می شه
اخمو گفتم:
-حالا هر چی!
زد رو شونمو گفت:
-بخند بابا فردا تولده هااا
لبخند کمرنگی رو لبام نشست...آره باید بیخیال باشم...وگرنه نمی تونم دووم بیارم.
تقریبا دیگه آدرس خونه رو یاد گرفته بودم. خدا می دونه چقد شرلوکو دعا کردم به خاطر اینکارش که منو فرستاد بیرون. روحیم 360 درجه تغییر کرد.
با خنده وارد شدیم که بردیا رو دیدم. یه نگاه گذرا به ما کرد و راهشو گرفت و رفت بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 20

    روز تولد:

    پریا و دنیا از صبح تا حالا کمکم هستن و خونه رو به طرز شگفت انگیزی خوشگل کردیم.
    ساعتای 12 ظهر بود که گشنگی بهمون چشمک زد :/ بعد از این که یه چیزی زدیم بر بدن دو کلوم هم حرف زدیم:
    -آنیسا می گما؟
    نگاش کردمو گفتم:
    -چی شده باز مظلوم شدی؟
    پشت چشمی نازک کرد کرد و گفت:
    - می شه امشب اینجا بمونم؟
    -از بردیا خان بپرس...من هیچ کارم
    دنیا- آخه اون خیلی خوشش میاد از من که برم خواهش کنم ازش؟ حرفا می زنیا
    - اوووووم...خوب به شرلوک می گمباهاش حرف بزنه...اتفاقی افتاده مگه؟
    دنیا- ای بابا دست رو دلم نذار...تو خونه با مامانم دعوا کردم...فقط به خاطر اینکه به خاستگاری پسر داییم جواب رد دادم
    - ای بابا اشکال نداره دُنیه خودم...امشب یه طوری اینجا نگهت می دارم ...قول می دم
    بعد از اینکه لپمو یه ماچ محکم کرد و یه فدات شمی گفت، دوباره بلند شدیم تا به ادامه ی کارا برسیم.
    ساعت نزدیکای 4 بعد از ظهر بود که بردیا اومد... وقتی وارد پذیرایی شد (حال و پذیرایی یکی بود و برای رفتن به بالا باید از پذیرایی رد می شد) چشاش گرد شدن...راه رفتنش کند شد و به این طرف و اون طرف نگا می کرد...من همچنان خودمو مشغول تمیز کردن میز نشون دادمو و پریا و دنیا رو دیدم که با ذوق و شوق نگاش می کردن تا عکس العملشو ببینن! دوس داشتم یه نیشخند بهشون بزنمو بگم این نمی دونه شوق و ذوق یعنی چی...بس که بی احساسه...تو فکر بودم که سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس کردم و بعدش صدای پاهای بردیا که از پله ها بالا می رفت ...
    دنیا اومد سمتمو گفت:
    - آنیسا مژدگونی بده
    با تعجب نگاش کردم که گفت:
    - ندیدی وقتی نگات کرد یه لبخند محوه محوه محو اومد رو لباش...که فقط دیدن اون لبخند نیاز به دو چشم مجهز، مثه چشمای تیز بین من داشت.
    بدون توجه به لرزیدن ته دلم با حالت مغروری گفتم:
    -واااااااا این که طبیعی...هر کی به من نگاه می کنه لبخند می زنه...بس که ماهم:| بعدشم شما چتونه؟ خیلی این مرتیکه رو بالا می گیرینا
    پریا یکی زد پس کلمو گفت:
    - اولا تو خیلی خودتو بالا می گیری...دوما با اون دک و پزی که اون داره معلومه که باید ازش حساب ببیرم...من به شخصه می ترسم ازش
    من- بیخیال شما هم...بیاین بریم به خودمون برسیم...سه ساعت دیگه شرلوک میاد
    پریا با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:
    -روان خراب تو خودت میگی سه ساعت...کو تا سه ساعت دیگه؟
    من- بس که آدمو هول می کنید خو :|
    پریا با تعجب نگام کرد که ادامه دادم:
    -خوب همه ی کارا رو انجام دادیم حالا چی کار کنیم؟
    دنیا بیخیال گفت:
    - مثله همیشه حرف بزنیم. آنیسا از مامانت خبر داری؟
    ناراحت گفتم:
    - آخ آخ...دست رو دلم نذار...بردیا موبایلمو ازم گرفته...هیچ جوره نمی تونم باهاش تماس داشته باشم...دنیا...پریا...دلم خیلی تنگشه
    پریا - عه خوب عزیز من بیا با موبایلم بهش زنگ بزن
    و خواست گوشیشو از کیفش در بیاره و بدش به من که صدای خشن و سرد بردیا هممونو متعجب کرد:
    - حق نداری گوشیتو بهش بدی
    به سمتش برگشتم... داشت خیلی ریلکس از پله ها پایین میومد. لعنت بهش...پریا مظلوم گفت:
    - خو آغ بردیا چه فرقی به حال تو داره؟ بذار به مامانش زنگ بزنه. حتما دل نگرانشه
    بردیا بیخیال همون طور که که راهشو به سمت آشپزخونه کج می کرد گفت:
    - برام مهم نیست
    وقتی کامل از دیدمون خارج شد با حرص اداشو در آوردم:
    - برام مهم نیست
    بعد با عصبانیت اضافه کردم:
    - کثافط عوضی
    نفس عمیقی کشیدم که یادم افتاد شاید دنیا امشب پیشم بمونه:
    من- راستی دنیا لباس آوردی با خودت برا امشب؟
    دنیا در حالی که سعی میکرد نگاشو ازم بدزده گفت:
    - اهم...لباس؟...مگه لباسای تو اندازه ی من نیس؟
    یکی زدم پس کلشو گفتم:
    - حق نداری دیگه به خاستگارت جوای منفی بدی. حوصله ی سر خر ندارم
    در حالی که می خندید گفت:
    - حالا انگار خاستگارام پاشنه ی دره خونمونو از جا کندن
    خواستم جوابشو بدم که صدای همیشه خشن بردیا به گوشمون رسید:
    - نهار من کو؟
    ساعت 4 عصر و نهار؟ O: عجبا...ترسم نسبت به بردیا یه کوچولو کمتر شده بود...برای همین گفتم:
    - یه امروزو به شکمت استراحت بده شکمو...من خدمتکارارو مرخص کردم...ناسلامتی تولد رفیقته هااا
    تعجبو قشنگ تو چشاش می دیدم حتی از اون فاصله ی دور...کم نیاوردو گفت:
    -شکم من استراحت کردن بلد نیس...زود یه چیزی برام درست کن...خیلی گشنمه
    عه عه بچه پــــــــــررو :
    من - به من چه؟ زنگ بزن از بیرون برات غذا بیارن
    مثله اینکه از این بحث حوصلش سر نمی رفت چون با بدجنسی گفت:
    - من هیچ وقت غذاهای بوگندوی بیرونو نمی خورم . غذاهای خونگی رو بیشتر می پسندم ...مخصوصا اگه دستپخت یه دختر لجباز و پررو و زبون نفهم باشه
    عجباااا این یه چیزیش می شهo_O با تته پته گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 21

    -خوب...خوب...وقت نداریم که...یکی دو ساعت دیگه شرلوک میاد. بعدشم شاید این حرف بر خلاف میلم باشه، اما باید بگم من دستپخت افتضاحی دارم!
    نمی دونم اون لحظه تو مغزِ کوچولوی دنیا چی گذشت که سرشو تکون داد و رو به بردیا گفت:
    - درسته که این حرفایی که قراره بزنم به سود توعه اما تو این مورد مجبورم ازت طرفداری کنم.
    به من نگاه کردو ادامه داد:
    - آنی اتفاقا من عــــاشق دستپختتم. هر فرد بالغی هم که خورده کاملا راضی بعدشم یه غذای پیشنهادی دارم...لازانیا! خیلی عالیه! فقط قربون دستت یه کوچولو اضاف درست کن که منم گشنمه!
    با سردرگمی و تعجب بهش نگاه کردم! چش شده؟! بردیا که انگار از پیشنهاد این دخترِ فضول خوشش اومده بود با رضایت کامل گفت:
    -خیلی هم عالی. من منتظرم. آماده شد خبرم کنید
    از این بگذریم که دنیا چقد از دستم کتک خورد و پریا چقدر خندید. در آخر هم مجبوری شروع کردم به آماده کردن مواد لازانیا. خدا رو شکر تمام وسایل و مواد لازم اونجا پیدا می شد. من که آب از سرم گذشت و بردیا مجبورم کرد غذا درست کنم، پس یه خوبشو درست می کنم!

    * * *

    بعد از مدتی، بوی لازانیا که به دماغم خورد به این نتیجه رسیدم از لحاظ رنگ و بو فوق العادست!
    - کاش مامان منم از این چیزا بهم یاد می داد
    به سمت دنیا برگشتمو لبخند دندون نمایی تحویلش دادم! تو همون لحظه بردیا سرکی به آشپزخونه کشید و با دیدن لازانیای تزئین شده ی روی میز، لبخندی زد و وارد شد. بدون اینکه به کسی نگاه کنه پشت میز نشست و خیلی ریلکس برای خودش کشید و شروع کرد به خوردن! من و دنیا هم زمان به هم نگاه کردیمو شونه ی بالا انداختیم!
    ما هم پشت میز نشستیم که صدای بردیا رو شنیدیم:
    - نه مثل این که این بچه پرروی ما، یه چیزایی سرش می شه!
    لبخندی توی دلم زدم! نمی دونم چرا خوشحال شدم که خوشش اومده!
    وقتی سیر شدم ظرفمو برداشتم و به سمت سینک حرکت کردم تا بشورمش...آب روی دستم سرازیر شد. کاش قبلا بیشتر تو کارای خونه به مامانم کمک می کردم! داشتم به این فکر می کردم که مامانم در چه حاله؟حتما کلی دل نگرانمه...نمی دونم چیزی از پس اندازش مونده یا نه؟ اونقدر تو فکر بودم که خیلی دیر متوجه شدم، بردیا کنارم ایستاده.
    بردیا- میخوام بشقابمو آب بکشم!
    با گنگی نگاش کردم که ادامه داد:
    - حواست کجاست؟!
    ناخودآگاه جواب دادم:
    - پیش مامانم
    در همون لحظه از حرفم پشیمون شدم. نباید نقطه ضعف دستش بدم. نگاهش همچنان مثلِ همیشه بی تفاوت بود. کلافه از حرفی که زدم و خودمو کوچیک کردم، ظرفِ توی دستمو، روی کابینت گذاشتم و بشقاب اونم از دستش کشیدم و شروع کردم به آب کشیدنش. بغض کرده بودم و فکر کنم مشهود بود! چند ثانیه گذشت اما همچنان همون جا بود و سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم!
    - فردا با موبایل خودم یه زنگ بهش بزن...اما حق نداری چیز زیادی بهش بگی...فقط حالشو بپرس و در جواب سوالاش بگو زنده ای...مفهومه؟
    صدای بردیا بود که دلش به حال من سوخت؟! خدایا عاشقتم! لبخند نصفه نیمه و متعجبی روی لبم نشست. به طرف بردیا برگشتم اما بلافاصله ازم فاصله گرفت بیرون رفت. با همون حالت و با ناباوری به طرف دخترا که مثلا خودشونو به خوردن مشغول کرده بودن برگشتم و گفتم:
    - اجازه داد!
    پریا لبخندی زد و دنیا با اخم سرشو بالا آورد و با حالت دلخوریِ مصنوعی ای گفت:
    - اونوقت منو دعوا کن بگو چرا گفتم غذا درست کنی... مَردا شکم پرستن...شکم پرســـــــت!
    گردیه چشام بیشتر شد و بعد به خاطر خوشحالیه زیاد و به خاطر کمکِ دوست عزیــــزم، قهقهه ای سر دادم.

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 22


    پریا- آنی زود باش. مگه شرلوک نگفت ساعت هفت میاد؟ الان ساعت شش و نیمه ها
    از آیینه یه نگاه به خودم انداختم که باعث شد لبخند محوی بزنم...تو اون بلوز و شلوار خیلی باوقار جلوه می دادم!
    مخصوصا مدل شالی که بسته بودم؛ لاله های گوشام که از گوشه ی شال بیرون اومده بودن و موهایی که به صورت چتر زیبایی روی پیشونیم وول می خوردن، منو نسبت به تولد ذوق زده کرده بودند.
    از آرایش هم چیزی نمی گم چون خیلی محو بود.
    خلاصــــــه از آیینه دل کندمو با دخترا رفتیم جلوی ورودیه خونه و با تمام تجهیزات، اعم از برف شادی و فشفشه و غیره منتظر شرلوک شدیم. هنوز 15 دقیقه مونده بود تا بیاد...تو این بین دنیا حرفی زد که مورد علاقه ی من نبود:
    - آنیسا می گم بردیا نمی خواد بیاد پایین؟!
    - نمی دونم والا! نیاد بهتره اینطوری ما راحت تریم. نه؟!
    پریا- نه! اتفاقا برو صداش کن. تولد دوستشه خانوم گل! اونم تو خونش بو برو صداش کن شاید دلش خواست بیاد. ما که به هیچ وجه دنبال یه درگیری دیگه نیستیم!
    دو دل خواستم تفره برم که پریا با مهربونی گفت:
    - آنی برو...مشکلی پیش نمیاد...اونقدرا عاقل هست که تولد دوستشو خراب نکنه
    سرمو به معنای قانع شدن پایین انداختم و به همراه برف شادی ای که تو دستم بود از پله ها بالا رفتم...هر چی فکر کردم نفهمیدم کدوم اتاق مال بردیا بود! اصلا هم علاقه نداشتم اسمو روی لب بیارم. همینطور دره اتاقا رو یکی یکی باز میکردم و سرک می کشیدم که چشتون روز بد نبینه!
    دره یکی از اتاقا رو باز کردم. همه چیز عادی بود تا اینکه سرمو به سمت راست اتاق چرخوندم و وقتی یه هرکول روبروم دیدم. با تمام توان جیغی کشیدمو و تنها کاری که اون لحظه به ذهن فندقم رسید این بود که برف شادی رو رویِ سر و صورت بردیا خالی کنم. خدا شاهده بیشتر از هیکلش ترسیدم. آخه با بدن نیمه برهنه جلوم وایساده بایدم بترسم.
    بردیا کلافه برف شادی رو از دستم کشید و تقریبا داد زد:
    - چه غلطی میکنی تو؟
    هنوز چیزی نگفته بودم که صدای بلند دنیا رو از پایین شنیدم:
    - آنیـــــــــسا چی شدی؟
    همونطور که با ترس به صورت بردیا که نصفش از برف شادی سفید شده بود،نگاه می کردم، داد زدم:
    - هیچی پام خورد به دیوار!
    واقعا تو اون لحظه، دروغ بهتری سراغ نداشتم. بردیا همچنان عصبانی بود...دوباره خواست چیزی بگه که با باز شدن دهنش مقداری برف شادی وارد دهنش شد. نتونستم جلوی خندمو بگیرمو پقی زدم زیر خنده! ولی وقتی دیدم داره با دستش اشاره می کنه که برم بیرون، هول شدم. رنگش به قرمزی می زد و سرفه های بلندی می کرد. بدون توجه به دستورش، نزدیکش شدمو با مشت ضربه های مکرر به کمرش زدم. خدا شاهده خنگ نیستم فقط هول کرده بودم! یهو دستمو پس زد و بعد از اینکه یه نگاه خیلی خیلی خشن بهم انداخت به سمت یه در دوید و واردش شد. گمون کنم سرویس بهداشتی باشه. نمی دوستم باید چی کار کنم. خواستم برم پیش دخترا که صدای دادشو شنیدم:
    - حسابتو می رسم ... می دونم از عمد این کارو کردی...خیلی بچه ای!
    این بار چون واقعا از عمد کاری نکرده بودم، بیشتر ترسیدم! با ترس گفتم:
    - اومدم بگم شرلوک داره میاد... اگه دوس داری بیا پایین
    و بدو بدو صحنه ی حادثه رو ترک کردم. پایین که رسیدم خیلی عادی و شیک و مجلسی، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده کنار دنیا ایستادم. خواست چیزی بگه که در باز شد و این ما بودیم که مثله وحشیا جیغ کشیدیمو هر چی دم دستمون بود _همون تجهیزات_ رو روی سرِ شرلوک، خالی کردیم.اون طفلی هم که فکر کنم خیلی ترسیده بود از موقعی که ما به سمتش شورش بره بودیم شروع کرده بود به داد کشیدن! وقتی دیدیم اگه همینطور ادامه بدیم ممکنه حنجره ی هممون پاره شه، تصمیم گرفتیم تجهیزاتو کنار بذاریم و با صدای رسا و بلندی بگیم:
    - تولدت مبــــــــــــــارک!
    شرلوک سعی می کرد صورتشو تمیز کنه تا حداقل ما رو ببینه و وقتی کارشو (همون تمیز کزدن صورتش ) رو تموم کرد، همگی شوکه شدیم؛ آخه این فردی که جلوی ما بود شرلوک نبود. یعنی شبیهش بودا اما مطمئنم خودش نبود! اونقدر تعجب کرده بودم که اصلا به فکر دنیا و پریا نبودم! تو همین لحظه های بسی سخت، یهو شرلوک با خنده وارد پذیرایی شد، ولی با دیدن ما و همون پسره که داغونش کردیم، لبخند رو لباش ماسید...صدای بردیا هممونو به خودمون آورد:
    - بَه آرشام خان...خوش اومدی...چقد شبیه چند دقیقه پیش من شدی!
    و تو همون لحظه با یک نگاهِ خطرناک به من، از کنارم رد شد و رفت سمت همون پسره...اصلا آرشام کی هست؟!

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 23

    بعد از اینکه شرلوک داداش کوچیکشو بهمون معرفی کرد فهمیدیم چه سوتی ای دادیم...آرشام داداش شرلوک بود که تازه از خارج اومده بود و برای مدت نامشخصی ایران بود...
    همگی روی مبل نشسته بودیم...ما دخترا با هم حرف می زدیم و پسرا هم با هم...نگاه های زیر چشی بردیا رو نسبت به خودم حس می کردم ...دعوام نکنید...اما یه جورایی قند تو دلم آب می شه ...خدا می دونه چقد به خاطر این قندا خودمو سرزنش می کنم ...ولی خوب هر چی باشه شوهرمه :| هوف بیخیال:| با صدای شرلوک به خودم اومدم...هعـــــــی...این کِی اومد جفت من نشست و در گوشم داره حرف میزنه؟ O_O
    شری- شنیدم با پول خودت برام کادو گرفتی
    سعی کردم خودمو جمع کنم:
    - بَه...سوگلم جاسوس کردی؟
    حرفام تلخ بود...اونم ناراحت شد:
    -نه خیر...به سوگل گفتم اجازه نده حتی یه هزاری از پولات خرج کنی...اما سوگل دلش نیومد چیزی بهت بگه
    شرمنده شدم...خیلی شرمنده...اما رو که نیست...سنگ پای قزوینه :| نیشمو تا بناگوش باز کردمو گفتم:
    -کادوی اصلی رو با پول خودت گرفتم..اما خوب مگه می شد واسه داش شری خودم، از جیبم چیزی نگیرم؟
    لبخندی زدو لپمو کشید...شرلوک همونطور که هنوز رو لباش لبخند بود رو به بچه هاگفت:
    -تو رو خدا این چه تولدیه؟ مگه من پیرمردم؟ بلند شید یه چیز یذارین برقصیم.
    دنیا بلند شد و رفت سمت سیستم...یه کوچولو باهاش ور رفت و طولی نکشید که صدای موزیک بلند شد...خودش اول از همه شروع کرد به رقصیدن...آهنگش خوشگل بود...با من می رقصی از سامی بیگی و حسین تهی...خلاصه طولی نکشید که آرشامم بلند شدو و شرلوکو هم با خودش کشوند وسط...پریا هم با ذوق پرید وسط و 4 نفری شروع کردن به رقصیدن...خداییش خوب می رقصیدن ...به بردیا نگاه کردم بی خیال بهشون زل زده بود...مامان بابام همیشه دوست داشتن همه چیز بلد باشم...از آشپزی و ورزش و موسیقی و رقـ*ـص گرفته تا چیزای ریزه میزه ی دیگه...ولی رقـ*ـص و موسیقی رو به صورت حرفه ای دنبال کردم...چون واقعا علاقه داشتم

    * * *
    ساعتای 11 شب بود که بردیا جشن کوچولومونو ترک کرد و بیخیال به سمت اتاقش رفت.همه اول یه نگاه به من کردن بعد خودشونو زدن به اون راه ...پریا بلند شدو گفت:
    - خوب دیگه من برم.
    باهاش بلند شدیم که آرشام گفت:
    -کجا پریا خانوم؟ بودی حالا...داشتیم با مصاحبت با شما لـ*ـذت می بردیم
    پریا لبخند بامزه ای زد و گفت:
    - اِهِم...ببخشید...ولی صاحب خونه انگار خوابشون میاد
    آرشام یه تنه به شرلوک زد که شرلوک گفت:
    -هاه؟!...آهااااا (لبخند کج و کوله ای زد و گفت:) آرشام تو هم می ری خونه؟ هان؟ خوب پریا خانوم رو هم برسون...
    پریا سرشو پایین انداخت و گفت:
    - نه بابا مزاحم نمی شم
    آرشام دویید سویچ ماشین رو آوردو نفس نفس زنان گفت:
    -من آمادم بریم
    پریا هم ناچار قبول کرد...هر دو با خنده بیرون رفتن...عجــــــبا
    دنیا همونطور که با لبخند بهشون زل زده بود با لحن بامزه ای گفت:
    - می گم اینا بد جور مشکوک می زننا
    رو به دنیا کردمو بدون توجه به شرلوک گفتم:
    -تو که بیشتر مشکوک می زنی
    چشاش گرد شدو با عصبانیت گفت:
    -بابا حرف نـــــزن...تو که مشکوک بودنو رد کردی...دیگه هر کی از راه برسه می فهمه که تو...
    اونجا بود که شرلوک با سرفه ی مصلحتیش باعث شد ما رو به خودمون بیاره و بفهمیم اونم اونجا ایستاده:|
    یکی زدم پس کله ی دنیا و گفتم:
    -دو دیقه نمی تونی زبونتو نگه داری؟
    دنیا- عه عه بچه پررو...تو شروع کردی به من چه؟
    من و دنیا جلوی هم گارد گرفتیم که شرلوک بینمون ایستاد و گفت:
    -بس کنید دخترا...
    و رو به دنیا ادامه داد:
    - می خوای برسونمت؟! دنیا اِهِن و اوهونی کرد و به من اشاره کرد...خندیدم و گفتم:
    -دنیا امشب اینجا می مونه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 24

    برق چشاشو فقط من دیدم...دلم به حالش سوخت که از چه کسی هم خوشش اومده...آخه فکر نکنم دنیا معنی دوست داشتن رو بفهمه.
    خلاصـــــــه به شرلوک گفتم یه ذره پارتی بازی به خرج بده و با بردیا حرف بزنه که امشب دنیا اینجا بمونه...اونم قبول کردو به سمت اتاق بردیا پیش رفت.
    خودمو دنیا داشتیم با هم حرف میزدیم که صدای داد بردیا همه جای خونه رو گرفت...با ترس و دل شوره به بالا زل زدم...حال دنیا هم مثله من بود...رو بهش گفتم:
    -تو همین جا بشین الان میام
    دستمو گرفت و با ناراحتی گفت:
    -به خدا نمی دونستم اینقدر عصبانی می شه ...ببخشید آنی...الان زنگ میزنم آژانس. میرم خونه ی خودمون
    با اخم بهش تشر زدم:
    -گفتم بشین همین جا
    مظلوم نگام کرد...تنهاش گذاشتم و با ترس و عجله به سمت اتاق بردیا حرکت کردم...پشت در ایستادمو به داد و بیداد بردیا گوش دادم...
    -...چرا اینقد رفتارت عوض شده؟ روز اول که باهاش گرم گرفتی و روزای بعد بهش کمک کردی...اینم از امروز که تو تولدت دعوتش کردی...هر سال فقط من بودم و تو و آرشام...بد تر از اینا اینه که سنگ اونو به سـ*ـینه می زنی و می گی اون دوست بدتر از خودش باید امشب اینجا بمونه...معلوم هست چته تو؟ نکنه ازش خوشت اومده؟ از زن صیغه ایه من؟ هـــــان؟
    صدای سیلی ای که به گوشم رسید باعث شد چشام گرد شه...کی، کی رو زد؟!
    حالا صدای شرلوک بود که بلند تر از صدای بردیا به گوشم رسید:
    -بردیا ساکت شو...ساکت شو لطفا...من هیچیم نیست...این تویی که یه چیزیت می شه ... می دونی چرا کمکش می کنم؟ چون وجدان دارم...نمی دونم تو اون مغز لعنتیت درباره ی من چی می گذره...اما اونقدرا پست نیستم که به زن بهترین رفیقم چشم داشته باشم.
    صدایی نشنیدم...بعد از چند ثانیه صدای تحلیل رفته ی بردیا رو شنیدم:
    - خسته شدم از این اوضاع... نمی دونم چه مرگمه...همش کلافم...خود درگیری دارم...اصن همه ی بدبختیام از گوره این دختره بلند می شه
    چی می شنوم؟! منو عامل بدبختیاش می دونه؟ بدبختیایی که نصف مشکلات من نمی شن ؟طاقت نیاوردم...منو تو موضوعی که بی تقصیرم مقصر نشون داد...درو باز کردمو با صدای بلندی گفتم:
    - نه این وسط فقط من بدبختم...تو چرا بدبختی؟ تو که برای خودت هر روز با رفیقاتی و دوباره هر شب با رفیقای مونثتی(با پوزخند)... نمی دونم این وسط بدبختی تو چیه؟...اینجا فقط من بدبختم...فقط مـــن...که حتی نمی زارین مامانمو ببینم... نمی زارین پامو بیرون بذارم...منو بکش راحتم کن...من جرات ندارم خودمو بکشم...اما کشتن من به دست کسی که ازم متنفره خیلی هم خوشاینده!
    شرلوک سرشو پایین انداخته بود...و بردیا فقط بهم زل زده بود. تو همون لحظه تلفن همراه کسی به صدا در اومد. کلافه دستی تو موهاش کشید و بیرون رفت...شرلوک با تردید نزدیکم شد. اونقدر عصبی بودم که حال خودمم نداشتم! خواستم برم بیرون که بردیا وارد شد. این که حالش از چند دقیقه پیش منم بد تره...چشمای خاکستریش به سیاهی میزد.
    شرلوک موشکفانه پرسید:
    -چت شده بردیا؟
    بردیا بدون توجه به سوال شرلوک به چشام زل زد. تردیدو تو چشای سیاه شدش، به راحتی می شددید. بالاخره به حرف اومد:
    -مامانت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 25

    با تعجب می گم:
    -مامانم چی؟
    یهو تعجبم به ترس تبدیل می شه :
    -مامانم چی شده؟ هان؟
    سرشو پایین انداخت:
    -مامانت دیگه اینجا نیست...
    هیچی نمی گم ...فقط به مفهموم حرف بردیا فکر می کنم ...منظورش این بود که مامانم از تهران رفته؟ یعنی چی؟ اصن برای چی؟ به شرلوک نگاه می کنم ...به دیوار تکیه داده بود و هیچی نمی گفت ...چشاش غمگین بود...مامان من رفته اون چشه؟ رو به بردیا کلافه می گم :
    -مامان من که کسی رو نداره... نمی دونی کدوم شهر رفته؟
    نگاه متعجب بردیا روی صورتم مات می شه :
    -منظورم این بود که فوت کرده...
    با کف دست به وسط سینش می کوبم...اما دریغ از یه سانت جابه جا شدنش...کلافه تر داد زدم:
    -باز نقشه ی زهرست؟ می خوای منو اذیت کنی؟
    بردیا با عجز به شرلوک نگاه کرد و گفت:
    -شِری چیکار کنم؟ باور نمی کنه ...اگه باور کنه می میره ...من... نمی خوام بمیره
    و با ناله سر خورد و به دیوار تکیه داد...همش نقشست...همش نمایشه...نباید باور کنم...نبـــــــــاید...شرلوک با صدای تحلیل رفته ای گفت:
    - تو این یه مورد شرمندم بردیا
    و بیرون رفت...چشونه این لعنتیا؟ نگاه بردیا دوباره رنگ تعجبو به خودش می گیره ...یه تردید شدیدتر...خیلی شـــــدبد...اما کم کم محو می شه ...همونطور که به دیوار تکیه داده دستمو می گیره و وادارم می کنه رو پاش بشینم...و بعد یکی از دستاشو رو کمرم می ذاره ...خشک شده رو پاش نشستم... نمی دونم چیکار کنم...حتی نمی دونم حسم الان دقیقا باید چی باشه...صداش با چاشنی غرور به گوشم می خوره :
    - سرتو تکیه بده به سینم...
    الان داره بهم یاد می ده ؟ خدا من چقد گیجم...همون کارو می کنم ...هنگِ هنگم...قفلِ قفل...صدای بردیا دوباره به گوشم فرمان شنیدن میده:
    - ببین خیلی اتفاقای مزخزف و وحشت ناک تو این دنیا ی بی رحم برامون میوفته...اگه ما بخوایم واسه هر کدومشون خودمونو زجر بدیم فوق فوقش تا چند روز زنده نیستیم...دروافع از غصه دق می کنیم ...قبول داری؟
    با اینکه کلی سوال تو ذهنم داشتم اما بابت تغییر رفتارش با ترس فقط گفتم:
    - اوهوم
    بردیا- خوب پس من یه چیزی بهت می گم ...باید حتما باورش کنی...در عین حال خودتو اذیت نمی کنی ...خوب؟
    داشتم سکته می کردم ...سرمو با ترس به نشونه ی باشه تکون دادم...
    بردیا- مامانت سکته کرد و همین چند دقیقه پیش فوت کرد...
    باور کنم؟ نکنم؟ چیکار کنم خــــــــــــــــــــــــــــــدا ؟! با دستاش سرمو بالا آورد و منتظر نگام کرد...پرسیدم:
    -الان کجاست؟
    -فکر کن بهشت.
    یه قطره اشک از چشم پایین اومد...عین بچه ها شده بودم...با بغض گفتم:
    -ینعی دیگه نمی بینمش؟
    نگاش کردم...واقعا ناراحت بود...اما این حس بچگونه ی من نمی خواد قبول کنه مامانم رفته...لبشو گاز گرفت و کلافه سرشو به چپ و راست تکون داد...هیچی نگفتم...دوباره سرمو به سینش تکیه دادم و به گوشه اتاق خیره شدم...ذهنم تهی شده...هیچی نمی فهمم ...مثله یه دختر هشت ساله شدم که یه اتفاق خیلی بد افتاده و باباش داره دلداری می ده ...
    بردیا- قرار بود خودتو زجر ندی...
    حالم خوب نیست... نمی دونم بردیا چی داره می گـه ... نمی دونم خوابم برد یا بیهوش شدم...چون همه جا سیاه شد و بعدش...هیچی یادم نمیاد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 26

    با احساس سر درد شدیدی چشامو باز می کنم ...دور و برمو نگاه می کنم . تخت من این شکلی نیست...اصلا اینجا اتاق من نیست! با ترس بلند شدم...اعضای بدنم داره هوشیار می شه . تمام اتفاقایی که قبل از خواب اتفاق افتاد یادم میاد...ممکنه خواب دیده باشم...
    با تردید از تخت پایین میام و بیرون از اتاق میرم...صدای داد بردیا که از پذیرایی تا اینجا هم می رسید باعث شد گوشامو تیز کنم...استراق سمع کار خیلی مزخزفیه اما الان تو موقعیتی نیستم که این چیزا برام مهم باشه...
    بردیا- بس کن زهره...تو رو خدا بس کن...انتظار داری حرفاتو گوش کنم؟ خیلی واضحه از عمد اون کارو کردی. توعه لعنتی قاتلی!
    -...
    -نه معلومه که نیست...اون دختره هیچ وقت برام مهم نبوده...اما می تونم بهش ترحم کنم که...
    -...
    - ساکت شو مــــامان...همش به فکر اینی که زجر کشیدنشونو ببینی...آخرش چی؟ یه نفرو به کشتن دادی...از خدا بترس
    -...
    - تو خودتم به حرفات شک داری...دوره منو خط بکش...من دیگه نیستم. اون ارث و میراث هم بخوره تو سرم...نخواستم
    و فقط صدای قدمای بردیا بود که شنیده می شد...چیزی نگذشت که به بالا رسید و با دیدن من با اخم گفت:
    -تو دیگه این وسط چی می خوای ؟ مگه حالت خوب نشد؟ برو تو اتاقت...
    داره منو گیج می کنه ...دهنم باز شد و بدون توجه به حرفش گفتم:
    -گفتی دور تو رو خط بکشه...گفتی دیگه نیستی...یعنی من آزادم؟ می تونم برم خونمون؟!
    نگاه سردش تغییر کرد...فقط یه ذره...
    بردیا-تو دیگه خونه ای جز این خونه نداری...
    -خونه ی مامانمو از قلم انداختی
    -کجای کاری؟ وقتی مامانت فوت کرد زهره اون خونه رو مصادره کرد
    غم و غصه همینطور قلبمو احاطه میکرد...با این حال گفتم:
    -آهان!
    برق تعجب تو چشاش می درخشید ...یه جورایی انگار کنجکاو بود و کمی هم نگران... نمی دونم ...من حال خودمم دقیق نمیدونم چه برسه به اون...کلافه از نگاه خیرش پسش زدم و و رفتم سمت اتاقم...درو باز کردم و داخل رفتم...با دیدن دنیا که روی تخت به خواب عمیقی رفته بود تازه یادم افتاد که مثلا دنیا مهمونم بوده! کنارش دراز کشیدم...از کجا بفهمم حرفای بردیا حقیقته یا دروغ؟
    دنیا که خوابش سبک بود با کوچیک ترین حرکت من چشاش باز شد...خمـارِ خمـار بود...منو که دید چشاش گرد شد و سریع رو تخت نیم خیز شد...با حالتی که انگار هر لحظه امکان داشت گریه کنه گفت:
    -آنیـــــــــــسا !!
    هیچی نگفتم و همونطور که دراز کشیده بودم نگاش کردم...مثله اینکه خیلی خودشو نگه داشت تا گریه نکنه چون یهو شروع کرد به هق زدن...محکم بغلم کرد و گفت:
    -تسلیت میگم آنی
    دیگه قشنگ باورم شد که مامانم رفته ...چون...چون دنیا هم باو رکرده بود...

    کم کم چشام خیس شدن...

    کم کم جاری شدن اشکام شدت گرفت...

    کم کم صداهای نامفهومی از گلوم خارج شد...

    کم کم تبدیل به جیغ و ناله شدن...

    کم کم آب شدم...

    کم کم نابود شدمــــ ...

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 27

    7 روز بعد...
    یه هفتس که هیچ کس هیچ خبری بهم نمی ده...فقط دنیا تو این همه بدبختی کنارم...پریا هم مدام زنگ می زنه. بهم نمی گن مامانم کجا دفن شده. نمی گن اصلا مراسم عزا داری و خاک سپاری داشت یا نه...هیچی بهم نمی گن لعنتیا...حتی دنیا... می گـه خبر نداره...بردیا هم هیچ نمی بینم ...اصن علاقه ای هم به دیدنش ندارم...شرلوک هم نمین طور هیچ بهم سر نمی زنه ...

    ***
    ساعت 3 صبح...روز هشتم
    وقتی ساعتو نگاه کردم چشام 4 تا شد...این موقع شب چرا بیدار شدم؟ دنیا امشب پیشم نبود...دلم براش سوخت...خودش کلی مشکل خونوادگی داره اونوقت منم براش شدم قوز بالای قوز. بهش گفتم از امشب دیگه لازم نیس پیشم بخوابه...همونطور که دنیا ذهنمو مشغول خودش کرده بود...یه شال روی شونه هام انداختم...در اتاقمو باز کردمو به سمت آشپزخونه راه افتادم...یه لیوان آب خنک کمک می کرد از این حال و هوای مسخره یکم فاصله بگیرم. وقتی لیوانو سر کشیدم. دوباره لیوان رو پر کردمو برای احتیاط به اتاقم بردم...لیوانو رو عسلی گذاشتمو رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. این اولین شبیه که بعد از فوت مامانم تنهام...برای همین خوابیدن برام سخت شده... نمی دونم کِی چشام از فرط بی حالی گرم شدنو به خواب رفتم...
    همه جا سیاهه...همه جا...هیچ چیزی نمی بینم ... می خوام حرکت کنم...اما نمی تونم ...یهو با صدای خنده ی دیوانه وار یه زن همه جا قرمز می شه ...نور قرمز چشامو اذیت می کنه ...سرمو به شدت پایین می گیرم تا چشام بیشتر از این اذیت نشن...صدای خنده بلند تر می شه ...با تعجب و بدون توجه به نور شدید قرمز سرمو بلند می کنم و با حیرت زنی رو می بینم که بی نهایت شبیه زهرست...به خودم نگاه می کنم دستام بستست...پاهامم همینطور...دوباره به جلو نگاه می کنم ...یه چیز دیگه هم نزدیک زهره هست...جسد بی جون زنی که به دار آویخته شده به طرفم بر می گرده ...و من...من قیافشو می بینم ...حدایا این مامانمه...نــــــــــه...صورتش کبوده...مُرده .نگام به سمت چپم کشیده می شه و با دیدن بردیا که اونم دقیقا مثه من دست پاهاش بستست...چشام به اون نور مزخرف عادت کرده...
    یهو نمی دونم چی شد که زیر پام شروع کرد به لرزیدن...زیر پای زهره خالی میشه و تو زمین فرو می ره ...هنوز چند ثانیه نگذشته که زیر پای منو مامانمو بردیا هم خالی می شه ...با تمام توان از ترس جیغ می کشم اما هیچ صدایی از گلوم خارج نمی شه ...

    چشامو با شدت باز می کنمو نیم خیز می شم ...نفسام تند شده...با ترس به این طرف و اون طرفم نگاه می کنم و وقتی می فهمم تو اتاقمم، نفس راحتی می کشم ...خدا رو شکر کابوس دیدم فقط...همونطور که هنوز تو شُک خوابم بودم دست دراز می کنم تا لیوان آب رو از روی عسلی بردارم که با برخورد دستم به چیزی صدای شکستن شیشه ای به گوشم خورد...اوه چه صدای بدی داد...لیوان لعنتی شکست...تو این هیری ویری تو چرا افتادی آخه استوانه ی دَر و پیت ؟:|
    با عصبانیت از تخت پایین اومدمو نشستم تا تیکه های شیشه رو جمع کنم که صدای باز شدن در و بعدش صدای خواب آلود و در عین حال عصبانیِ بردیا به گوشم خورد...با ترس رومو برگردوندم سمتش:
    - هــــوی؟ داری چه غلطی میکنی؟
    آه خدایا یادم رفت موقع برگشتنم درو قفل کنم. بی حوصله جوابشو دادم:
    - به تو چه آخه؟
    لامپو روشن کرد و یه قدم جلو اومد( یا ابرفض O_O رکابی مشکی رنگش زیادی جذبه O_O ) هر چی می خواستم نگامو جدی بدم بالا و فقط به صورتش نگاه کنم نمی شد . همش نگام سر می خورد رو بدنش...تا بیشتر از این آتو دستش ندادم، کلافه بلند شدم...آخه وقتی نشسته بودم امکان نداشت سرمو بالا بگیرمو بدنشو نبینم :|
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 28

    خلاصه همونطور که جلو می اومد با دست کنارم زد و به سمت خورده شیشه ها رفت. صداشو جدی و طبق معمول عصبانی کرد و گفت:
    - آدم هر چقدر هم بدبخت باشه نباید دست به خودکشی بزنه احمق.
    و نشست و مشغول جمع کردن شیشه ها شد...با اینکه از اتفاقای کوچیک چند لحضه پیش خجالت زده و عصبی بودم اما نتونستم جلو خودمو بگیرم و متعجب گفتم:
    - خودکـــــشی؟!
    نگاه سرد و عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
    - نمی خوای بگی که محض خنده ای شیشه رو شکوندی؟! اونم ساعت 4 صبح؟
    یه نگاه عاقل اندر سفیه تری بهش انداختمو گفتم:
    - راستش محض خنده نبود...فقط تشنم شده بود و به علت خواب آلودگی اشتباهی لیوان آبو انداختم و شَتَرقـــ ...شیکست.
    قشنگ پوکر فیس ( :| ) شدنشو حس کردم...اِهمی کرد و زود بلند شد. گره ای به ابروهاش انداخت و گفت:
    - می مردی اینو زودتر بگی؟
    یه نگاه عصبانی بهش انداختم که دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و بی حوصله گفت:
    -نزن حالا..اصلا هم اشکال نداره از خواب نازم بیدارم کردی.
    این داشت حرف می زد که من نگاهم روی انگشت اشاره ی دست چپش خیره موند. اونم حرفاشو خورد و نگاه منو دنبال کرد. وقتی دید همینطور خون از دستش چیکه می کنه رو به من کلافه گفت:
    - یه دردسر دیگه... می گم چرا یه ذره این دستم سوزش داره...نگو بریده شده...اوفـــــــ
    یا خدا این خونی که داره ازش میره نشون میده خیلی زخم بدیه. اون وقت می گـه یه ذره سوزش داره :| فقط یه ذره :|
    من- بذار برات وسایل کمک های اولیه رو بیارم. زخمت خیلی بده!
    رفتم سمت کمدم و دنبال چیز مورد نظرم گشتم وقتی ندیدمشون خم شدم و تو کشو های پایینی دنبالشون گشتم، که صداش مو رو به تنم سیخ کرد.
    - بلند شو نمی خواد . بلند شو... از این به بعدم لباسای پوشیده تری بپوش شبا!

    !

    یه نگاه به خودم انداختم و وقتی قشنگــــ صورتم سرخ شد، یه جیغ کوتاه کشیدمو وقتی به این فکر کردم یه شلوارک خیلی گشاد (که بلندیش فقط تا یه وجب بالای زانوم بود) و یه تاپ خیلی گشاد تر (که بلندیه اونم فقط تا بالای نافم بود) پوشیده بودم، اونم جلوی یه خر به نام بردیا، خونم به جوش میومد...زود بلند شدمو در حالی که سعی میکردم با یکی از دستام تاپمو و با اون یکی دستم پاچه ی شلوارکمو پایین بکشم با خجالت تمام، گفتم:
    -دیگه نمی پوشم ... می شه بری بیرون؟!
    سرم پایین بود و وقتی می دیدم هنوز پاهاش جلومه کلافه دستمو جلو بردمو وقتی مطمئن شدم کف دستم بهش خورد یه فشار بهش وارد کردم تا بهش بفهمونم بِره...اما تکون نخورد. دستمو گرفت و پایین آورد...صداشو شنیدم:
    - پشیمون شدم...من نمی تونم با این دست بخوابم. خیلی هم سخته که خودم، دست خودمو پانسمان کنم.
    با تعجب سرمو بالا آوردم که نگاشو ازم دزدید و رفت سمت کمدم. بدون اجازه درشو باز کرد و بعد از یه جست و جوی حسابی چادر به دست، به سمتم اومد...تموم این مدت داشتم نگاش میکردم. چادرو روی سرم انداخت و گفت:
    - چته ماتت بـرده؟ یالا برو وسایل کمک های اولیه رو بیار. بدجور سوز می ده
    به خودم اومدمو دوییدم و وقتی قشنگ تو کشو ها جست و جو کردم وسایل کمک های اولیه رو پیدا کردمو رفتم سمتش تا دستشو پانسمان کنم...طفلکی دستش :|
    تو تمام مدتی که داشتم دستشو پانسمان می کردم سنگینی نگاهشو روی خودم حس می کردم اما اون چادر دلمو آروم می کرد

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 29

    شب خیلی عجیبی بود...بعد از پانسمان کردن دستش بهم دستور داد دراز بکشم و بخوابم...وقتی دراز کشیدم سعی کردم خودمو به خواب بزدم...صدای خوردن شیشه ها به هم دیگه ، نشون از این می داد که در حال جمع کردن خورده شیشه هاست...بعد از مدتی احساس کردم چادرو از روم برداشت...ته دلم از ترس لرزید...اما ترجیح دادم سکوت کنم.
    با خودم حرص می خوردم که خیلی راحت می تونه دیدم بزنه...بلاخره با احساس اینکه چیز سنگینی (همون پتو :|) روم کشیده شد، ته دلم کلی ذوق کردم. پس می شه کم و بیش بهش اعتماد کرد.

    ***
    دو روز از اون شب گذشته. داستانو با سانسور برای دنیا تعریف کردم و اونم قول داد هر موقع پیشم نباشه، شبا رو حتما باشه...امروز پریا هم با دنیا اومد.
    حس می کنم با مرگ مامانم کنار اومدم. یعنی مجبورم که کنار بیام. اگه بخوام همش خودمو سرزنش کنم و غصه بخورم که به جایی نمی رسم .
    من و دنیا و پریا مشغول حرف زدن بودیم. داشتن از خوبیای دانشگاه می گفتن . اصرارشون این بود که از بردیا اجازه بگیرمو حداقل سال دیگه دوباره کنکور بدم. اما من نه حس و حال دانشگاه رو داشتم نه حوصله ی منت کشی.
    پریا- حالا تو یه اصرار کوچولو بکن...امسال نتونستی سال دیگه رو که ازت نگرفتن
    صدای باز شدن در باعث شد همگی توجهمون به بردیا جلب بشه. تو دلم ناله کردم: بابا حداقل در بزن. صداش که در اومد با حرص و کلافگی چشامو بستم:
    -شما دو نفر! دیگه لازم نیس صبح تا شب اینجا باشید.
    صدای پریا رو شنیدم:
    -علیک سلام!! ما هم خوبیم. ببخشید اونوخ شما مواظب آنیسایی؟!
    اخم بردیا بیشتر شد:
    -دِ آخه به شما چه؟ براش ندیمه گرفتم.
    دنیا با اخم گفت:
    -به ندیمه نیاز نداره. ما اینجاییم که احساس تنهایی نکنه و اون گندی که بالا آوردین، بیشتر از این اذیتش نکنه. ندیمه می تونه همچین کاری کنه؟
    کلافگی بردیا رو حس میکردم...با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:
    -جالبه! هر کی میاد تو این خونه دو روزه دور بر میداره. این دختر صیغمه و به خودم مربوطه که چطوری زندگی کنه. به سر خرم نیاز نداریم!
    دلم ناخوآدگاه لرزید...من و خودشو "ما" حساب کرد. یه جوری شدم. چشامو باز کردم. داشت منو نگاه می کرد ...تو چشاش خواهش بود...واقعا می گم تو اون لحظه نمی دونم چی شد که به حرف اومدم:
    -بذار فقط تا امشب اینجا بمونن
    انگار خوشش اومد که ازش اجازه گرفتم. پسره ی عقده ای! :|
    بردیا- ساعت 6 عصر نباید صدایی ازتون تو خونه بشنوم
    سرمو تکون دادم و به پریا و دنیا نگاه کردم. با تعجب و سرزنش گر به من و بردیا نگاه می کردن . نمی دونم چرا اما از حرفم پشیمون نبودم. بردیا بدون حرف اضافه ای تنهامون گذاشت. پریا:
    -به خدا شما مشکوک می زنین . چیزی بین شما دوتاس آنی؟
    یه نگاه خفنی بهش انداختم که بیچاره خودشو خیس کرد:
    -من هیچم مشکوک نیستم
    دنیا:
    -آخه رفتاراتون شبیه زن و شوهرای واقعی شده:|
    با تعجب نگاش کردم که گفت:
    -خیلی خوب چشاتو اون جوری قلمبه نکن... اصن بیا بحثو عوض کنیم
    اما این دو تا خر حواس منو پرت کردن. واقعا رفتارامون شبیه زن و شوهرای واقعیه؟! نه فک نکنم...حتما باز اینا می خوان اذیتم کنن. تو همین فکرا بودم که صدای در بلند شد. پریا جواب داد:
    -بفرمایید...
    در باز شد و کله آرشام اومد تو...پریا با خنده گفت:
    -منظورم این بود که کامل بفرما تو! نه نصف و نیمه
    آرشام نیششو تا بنا گوش باز کردو گفت:
    -باشه باشه
    و کاملِ کامل اومد تو اتاق. دستاشو تو جیبای شلوارش کرد و گفت:
    -بلند شید حاظر شید بریم صفا سیتی
    دنیا مثله وحشی های آمازونی داد زد:
    -واقعــــــــــــــا؟؟؟!!!!
    همه با تعجب نگاش کردیم که پریا با همون چشمای گرد شدش در حالی که از دنیا چشم بر نمی داشت گفت:
    -ببخشید آرشام جان...این دنیای ما خیلی وقته تو خونه کِز کرده و یه جورایی تو اتاقش کپک زده.
    دنیا از حالت ذوق زده در اومد و یکی زد پشت کله ی پریا و با تشر گفت:
    -شلغمِ خر. خودت کپک زده ای
    آرشام با لبخند گفت:
    -پس میاید دیگه کپک زده ها؟
    همگی با تعجب نگاش کردیم و کم کم تعحبمون به خشم تبدیل شد. پریا زیر لب گفت:
    -مادر زاییده نشده به ما بگه کپک زده
    آرشام وقتی دید اوضاع کیشمیشیه دستاشو بالا آوردو با ترس در حالی که عقب عقب می رفت گفت:
    -غلط کردم...بابا شما همین الان به خودتون گفتین کپک زده...به خدا دیگه تکرار نمی شه .
    با صدای داد دنیا که گفت: "نفس کـِــــــــش" همگی بلند شدیمو افتادیم دنبال آرشام ...آرشامم یه داد کشیدو پا به فرار گذاشت. ما سه تا هم انگار که شورش کرده باشیم دوییدیم دنبالش. آرشام در حالی که از پله ها بدو بدو پایین میرفت داد میزد:
    -داداش شـِـــــری چرا به من نگفتی اینا اعصاب مصاب ندارن؟؟؟!!!!
    یهو دنیا نشست رو زمینو الکی با آه ناله گفت:
    - دخترا شما برید من زخمی شدم...
    وقتی فهمیدم دنیا باز شیطنتِ فیلم بازی کردنش گل کرده با داد گفتم:
    -نه دُنی ما تو رو تنها نمی ذاریم
    دنیا با عصبانیت داد زد:
    - می گم برید دنبالــــش لعنتیا!
    من و پریا با کلافگی ساختگی ای باشه ای گفتیم و برگشتیم سمت آرشام...آرشام و شرلوک و بردیا با چشمای از حدقه در اومده داشتن نگامون می کردن . پریا بی توجه به اونا گفت:
    -آنیسا؟!
    جدی گفتم:
    -بله پریا؟
    -باید انتقام دوستمونو از اون ظالم بگیریم
    نزدیک بود خندم بگیره...حتی یه لبخند اومد رو لبم اما زود جمعش کردم. و مطمئنم این خوددرگیری من توجه همه رو به سمت خودم جلب کرد. پریا دید نمی تونم حرف بزنم گفت:
    -بریم آنیســـا!
    دوباره شروع کردیم به دوییدن...آرشام "یا خدایی" گفت و اونم دوباره شروع کرد به دوییدن... داشتیم نزدکش می شدیم که نامرد یهو جهتشو عوض کرد ...ما هم که دنبالش بودیم تغییر جهت دادیمو و من که جلو تر از پریا بودم متوجه شدم که آرشام زود خودشو انداخت پشت بردیا...برای همین ایستادم...اما پریا که پشت سرم بود و از ان جلو خبر نداشت با سرعت بهم برخورد می کنه و من به جلو پرت می شم ...و اون جلو چیزی جز بدن بردیا نبود O_O به خودم اومدم. تو حصار دستای بردیا بودم...همه ی این اتفاقا شاید فقط تو چند ثانیه رخ داده باشن. شاید اگه بردیا منو نمی گرفت هر دومون با هم پرت می شدیم روی آرشام و لِه می شد :| سرمو بالا آوردم که دیدم حالت تعجب صورتش بیشتر از عصبانیتشه. آروم خودمو عقب کشیدمو برگشتم. همه داشتن ما رو نگاه می کردن . از خجالت صورتم سرخ شد. با یکی از دستام لباس پریا رو گرفتم و به سمت دنیا حرکت کردم...با اون یکی دستمم لباس دنیا رو گرفتم و دوتاشونو کشون کشون به سمت بالا هدایت کردم...صدای آرشامو شنیدم که هنوز خنده توش موج میزد:
    - می رین آماده شید دخترا؟
    و دنیا فقط به گفتن یه آره بسنده کرد!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا