کامل شده رمان به رنج | ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
مزارع با شالی های بلند در نسیمِ صبحگاهی مواج و با شکوهند. آنها با هر کُرنش، چیزی را با ایما و اشاره می گویند، که شاید برای آدم ها قابلِ فهم نیست. اینکه آنقدر پُخته و آماده شده اند تا در چرخۀ حیاط فدا شوند. این حرکت های موزون که به رقـ*ـصِ ساقه ها شباهت دارد شادمانی شان را از این فدا شدن و به مسلخِ هستی رفتن می نمایاند و خش خشی آرام زمزمه می شود. برگ ها و خوشه ها به هم سائیده می شوند و صدایی که برمی خیزد، گوش را نوازش می دهد. یک موسیقی آرام و دور...
ساقه ها می خواهند آنچه که نزدیکِ سه ماه در خود پرورانده اند، از رگ و پی خود، زندگی را به سرشاخه و خوشه های طلایی آن رسانده اند، و شب و روز گرما و آفتاب را تحمل کرده اند را عرضه نمایند و شانه های خود را از این بار خلاص کنند و باز به شکلی دیگر نقشِ خود را در این چرخه ادا نمایند و خوراکِ زمستانی حیوانات شوند، یا سقف پوشِ بام های سنتی گردند و یا سخاوتمندانه در مزارع بمانند، به مُرور، سیاه و کبود شوند و در طولِ سال، مبدل به کود گردند و زمین را تقویت کنند تا سالِ بعد نسلِ قوی تری از ایشان عرضه شود...
محمود کنارِ شالیزار ایستاده، و به شالی ها نگاه می کند. آنها تا نزدیکِ سـ*ـینه اش قد کشیده اند. بوی برنج دماغش را پُر کرده و خوشه ها به او لبخند می زنند. آنها را نوازش می دهد و خاطراتِ پنج ماهِ گذشته را مرور می کند. چه روزهای سختی را گذرانده و با چه فراز و نشیب هایی روبرو شده. بیاد می آورد وقتی در جبهه به زادگاه فکر می کرد، دلش برای امنیت و رفاهش تنگ می شد. اما حالا به این نتیجه رسیده که زندگی در روستا، بی شباهت به جبهه نیست و پدرانش یک عمر در نبرد و پیکارند و او وارثِ همۀ این تلاش هاست و باید شرافت مندانه در این پیکارها با همۀ وجود شرکت کند و شجاعانه از میراثِ این مرز و بوم دفاع کند. احساسش رقیق می گردد و چشم هایش با آبِ گرمی که از دلش سرچشمه گرفته نمناک می شود و می گوید:
-جای بابام خالی، که شمارو لمس کنه و آیة الکرسی بخونه و صلوات بده. جای همۀ باباهایی که روی این زمینا کار کردن و از همتِ اونا این آب و خاک حفظ شده و دست به دست گشته تا به ما رسیده خالی. نمی دونم ما لیاقتِ این همه ایثار و تلاشو داریم یا نه؟ ولی حداقل کاری که می تونیم بکنیم اینه که صادقانه تلاش مونو بکنیم و کم نیاریم. شاید اینطوری پیشِ پدران مون شرمنده نشیم.
برمی گردد و نگاهی به حسین و مریم می اندازد و لبخند می زند. حرف هایش روی آنها اثر گذاشته و جدیتِ باشکوهی در چشم های شان پیدا شده است. ادامه می دهد:
-حاضرین بچه ها... یا علی.
از یک نقطه با هم شروع می کنند و در سه محور جلو می روند. هر کدام بسته به بزرگی مشتش، با دستِ چپ ساقه ها را مشت می کند و داس را با دستِ راست زیرِ مشتِ خود بر ساقه ها می ساید. یکی از آنها را که بریده جدا می کند و دورِ دسته می پیچد و دسته را روی باقیماندۀ ساقه های بریده شده می اندازد تا زیرِ آفتاب خشک شود و باز انبوهی دیگر را مشت می کند و داس می کشد و گره می زند.
تا وقتی هُرمِ خورشید بالا نیامده کار، لـ*ـذت بخش است و تند پیش می رود. اما با شدتِ گرما تکه های کاه و پوسته های جو که در هوا معلقند، روی سر و صورتِ عرق کردۀ شان می نشیند و پوست را می سوزاند. تحملِ هوای گرم هر لحظه دشوارتر می شود و آبِ بدن به تندی تبخیر می گردد و تشنگی شدیدی ایجاد می شود. عرق از تمامی منفذهای بدن راه می افتد و بی تابی می آورد. در چنین شرایطی دقایق کُند و سخت می گذرد و مزرعۀ بزرگ انگار پایانی ندارد. با اینهمه دست ها تند کار می کنند و هر لحظه دستۀ جدیدی ساخته می شود. خم و راست می شوند و بپیش می روند. پشتِ سرشان دیگر از ساقه های بلند خبری نیست و فقط باقی ماندۀ بریده شدۀ شان بچشم می خورد. مثلِ سری که سلمانی با ماشینِ چهار می تراشد و جاده ای توی انبوهِ موها ایجاد می کند. دست های توانای دروگران، مزرعه را سلمانی می کند و زمین دوباره آفتاب را می بیند.
ساعتِ نُه صبح حاجی با فرغون، میان وعده می آورد و کارگرها را صدا می زند تا استراحت کرده و نفسی تازه کنند. حاجی زیرِ سایۀ درختی زیرانداز انداخته و بساطِ چای و آب را چیده. هر سه با میـ*ـل آب می نوشند و حاجی با نگاهی مهربان به آنها خیره شده است.
-خسته نباشین بچه ها. به خدا راضی به زحمت تون نبودم. اینجوری شرمنده می شم.
-این حرفا کدومه حاج آقا، ما که کاری نکردیم. شما خیلی به گردنِ ما حق دارین.
-نه اینطوریام نیست. شماها بچه های خوبی هستین و دلتون صافه. آرزو می کنم خوشبخت بشین. من اگه کاری کردم در راهِ رضای خدا بوده و بیشتر بفکر عاقبتِ خودم بودم. تا وقتی از این دنیا میرم، دستخالی نباشم. ولی حضورِ شما اینجا بخاطرِ ذاتِ قشنگ تون و تربیتِ خوبیه که دارین. خدا پدر و مادرتونو بیامرزه که چنین بچه هایی تربیت کردن. من تو طولِ عمرم برای بچه های خودم خیلی زحمت کشیدم و محبت های زیادی در حق شون کردم، ولی اونا الان که بهشون نیاز دارم اینجا نیستن. یعنی فکر نمی کنم اصلاً براشون مهم باشه که پدرشون با این سن و سال چه مشکلاتی داره و چطور از پسِ این کارِ طاقت فرسا برمیاد و چه نیازهایی داره. شایدم منتظرن تا زودتر بمیرم و خیال شون راحت بشه و دیگه چیزی بنامِ نگرانی در موردِ پدر نداشته باشن.
محمود وقتی می بیند حاجی ناراحت است، برای اینکه آرامش کند، می گوید:
-ای بابا نگین، خدا به شما عمرِ طولانی و سلامت بده انشاءالله.
-محمود جون همۀ ما رفتنی هستیم. منم با کمالِ میل آماده م. دیگه دنیا لذتی برام نداره. همیشه تنهام و اگه گرمای وجودِ شماها نباشه، فکر نمی کنم حتی بتونم صبح ها از رختخواب در بیام. بچه هام در طولِ سال حتی دو، سه روزو با من نمی گذرونن و فقط وقتی سر و کله شون پیدا می شه که برنج می خوان، یا تقاضای دیگه ای دارن.
اولین بار است که حاجی اینطور درد دل می کند و از فرزندانش انتقاد می کند. محبتِ بی توقعِ این سه نفر آنچنان در او اثر گذاشته که مکنوناتِ قلبی خود را که سال هاست نگفته، فاش می کند و سبک می شود.
محمود تکه ای از کلوچه توی دهان می گذارد و می گوید:
-مهم نیست حاج آقا. بلخره به خودشون میان و می فهمن کارشون خوب نبوده.
-ای بابا مگه من چقد دیگه زنده م که منتظرِ اون روز باشم؟ تازه اگه به خودشون بیان! که بعید می دونم اینطور باشه. برای همین تصمیممو گرفتم و دیگه کاری به کارشون ندارم. امیدوارم سلامت باشن و تو زندگی موفق بشن، ولی دیگه برام مهم نیست بیان یا نیان. چون از امروز به بعد شماها فرزندانِ منید.
مریم که هنوز در حضورِ حاجی خجالت می کشد و سعی می کند کمتر حرف بزند، نمی تواند بعد از شنیدنِ این حرف خودش را نگه دارد و می گوید:
-شما الان ناراحتین، یه کم دیگه همه چی فراموش می شه. بیاین راجع به یه چیزِ دیگه حرف بزنیم. یه نیگا به این شالیزار بکنین، ببینین چه محصولی داده، آدم حض می کنه. باورتون می شه بعد از اون همه سرما و بارون و دردسر، این محصولو درو کنیم.
حسین استکانِ چای را بطرفِ حاجی که فلاکس را توی دست دارد دراز می کند و می گوید:
-حاج آقا یکی دیگه لطفاً. من که تا حالا تو عمرم چنین محصولِ پُر و پیمونی ندیده م.
حاجی چای می ریزد و نفسِ بلندی می کشد و می گوید:
-آره والله، باور می کنین منم بیاد ندارم چنین محصولی برداشت کرده باشم. فکر می کنم خدا دلش برای این دو تا جوون که تو بهترین روزاشون مجبور شدن کُلی سختی بکشن سوخته و به محصولِ امسال برکت داده تا اونا بتونن مشکلاتو حل کنن و بهم برسن...
با مهربانی بمحمود و مریم نگاه می کند و لبخند زنان ادامه می دهد:
-... خوشبخت بشین انشاءالله... نظرت چیه عروس خانم، دُرُس نمی گم؟
مریم از شرم سرخ شده و سرش را پائین آورده. آفتاب پوستِ سفیدش را سوزانده و تیره کرده و شرمِ توی چشم هایش او را جذاب تر می کند.
-من فقط اینو می دونم که اگه محبت های شما نبود، همه چی به هم می ریخت و از دست می رفت، و بخاطرِ لطفی که بما کردین، با خودم عهد کردم که هر سال تو برداشت کمک تون کنم.
حاجی فلاکس را زمین می گذارد، دست ها را بهم می زند و بلند می خندد. طوری که سُرفه اش می گیرد. وقتی آرام می شود دستمالِ کوچکی از جیبِ جلیقه اش در می آورد و اشکِ چشم های خود را با آن پاک می کند و می گوید:
-نه دخترم، این اولین و آخرین ساله. می دونی من آفتابِ لبِ بومم. راستش تا حالا هم زیادی موندم. بنظرم یه مأموریتِ دیگه دارم که بعد از انجامش می تونم به سفرِ آخرت برم و اون اینه که دستِ شما دو تا رو بذارم تو دستِ هم و خلاص. یعنی تو خواب به مش مرتضی قول دادم و تا این کار نشه، از دنیا نمی رم. در موردِ این دو هکتار زمین... باید بگم اینا هدیۀ عروسی شماست که خطش شبِ عقدکنون تون به شما تحویل می شه...
محمود و حسین و مریم هاج و واج به حاجی نگاه می کنند. باورشان نمی شود چی شنیده اند و نمی توانند قبول کنند. فکر می کنند حاجی وعده می دهد تا دلگرم شان کند و بچه هایش هرگز نمی گذارند که چنین کاری بکند.
حاج گلاب از توی جیبِ روی سینۀ پیراهنِ راه راهِ سفید رنگی که زیرِ جلیقه پوشیده، دو تا کاغذِ تا خورده در می آورد و نشان شان می دهد و ادامه می دهد:
-... یه باغم هست که به حسین جان بخشیدم. دیشب تو مسجد از چند تا از اهالی امضاء گرفتم و مهرِ انجمنم پاشه. امیدوارم ازم راضی باشین و دعام کنین. می دونین بچه ها برای فرزندام به اندازۀ کافی کردم و گذاشتم. خونه ای که توی رشت دارم، به اونا می رسه و برای هر کدوم شون یه باغ هم تو ده گذاشتم و از این بابت پیشِ خدا و وجدانم، روسیا نیستم. در ضمن مطمئنم اگه خدابیامرزی، یا نماز و دعایی برام خونده بشه از طرفِ شماست، نه از طرفِ بچه هام. دلم می خواد رو این زمینا کار کنین، زندگی کنین، بکارین، دروکنین و به همدیگه عشق بورزین و مردمو دوست داشته باشین...
***



Please, ورود or عضویت to view URLs content!


 
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به همۀ یارانی که در طولِ شبهای گذشته، تحملم کردند و روایتِ رنج را همراه با شادیها و غم ها، فرازها و فرودها، تلخی ها و شیرینی هایش شنیدند و از آن سخن گفتند و در بزمِ همرهی با آدمیانی که ریشه در گذشتۀ ما دارند، درخشیدند و برآنچه بر این مردم گذشت، داور شدند. آموختند و آموزش دادند.
    از همۀ شما متشکرم. صمیمانه دستتان را می فشارم و از اینکه مرا بخود پذیرفتید، سرافرازم...

    امشب بغض و غمی در سر دارم و غمگینم که داستان بپایان رسیده و دیگر نمی توانیم در کوچه های سرسبزِ روستا، کنارِ رودخانۀ نیلگونش، در شالیزارهای بکر و سبزش و در خانه های سنتی اش، دست در دستِ محمود، مرتضی، هاجر، مریم و حسین و حاج گلاب و تقی وصفر علی و کاسعلی و ... قدم بزنیم، و در حالیکه بادِ خنکِ غروبِ تابستان بر سر و صورتمان می وزد و نشاط می آورد، بگوئیم و بخندیم، یا گریه کنیم!!!
    امشب با بدرودی برلب این دیار را ترک می کنیم، با این آرزو و تمنا؛ که یادی و اثری از این مردمانِ نیک سیرت و پهلوان، بر اندیشۀ مان نقش بندد و فراموششان نکنیم.
    ... و یک تمنای دیگر آنکه باز به این دوستِ کوچکتان که هنوز حرف های زیادی برای گفتن دارد سر بزنید و فراموشش نکنید. امیدوارم حضورِ گرمتان را در (( ای عشق )) حس کنم و از هوایی که معطر به عطرِ روح افزای شماست استنشاق کنم.



    مهر ماهِ آن سال محمود و مریم عقد کردند. حاج گلاب هدیه شان را داد و در زمستان، بعد از دو ماه خانه نشینی و در بستر خوابیدن؛ در آغـ*ـوشِ محمود جان سپرد. مریم و محمود و حسین تمامِ دو ماه را با حاجی گذراندند و از او تا آخرین لحظۀ عمرش پرستاری کردند. حاجی بارها از خدا شکر کرد که او را عاقبت بخیر کرده و بعد از سال ها تنهایی، حالا کسانی که از فرزند هم بهترند در کنارش هستند.
    مریم و محمود مثلِ بچه های واقعی حاجی، و به هزینۀ خود همۀ مراسمِ او را آنطور که سپرده بود، برگزار کردند و برایش اشک ریختند. بچه های حاجی بعد از این که با خبر شدند او شالیزارهای خود را بخشیده است، با او قهر کردند و بخاطرِ حرفِ مردم فقط در مراسمش مثلِ مهمان ها شرکت کردند و خیلی زود باغ های باقیمانده از پدر را فروختند و دیگر پایشان را به روستا نگذاشتند.
    محمود تا وقتی مادرش زنده بود دست به زمین های خودشان نزد، و در پائیزِ سالِ بعد، وقتی که مادرش درگذشت سهمِ خواهرها را داد و شانه های خود را سبک کرد. مدتی بعد مثلِ خیلی از اهالی ده، وسوسه شد به شهر برود. دو سال بعد به رشت رفت و در یک شرکت مشغولِ کار شد. خیلی زود از رفت و آمد به روستا خسته شد و همینکه توانست خانۀ کوچکی تهیه کند کوچ کرد و از آن به بعد فقط در ایامِ کار به روستا برگشت.
    خانۀ پدری سوت و کور شد و علف های حیاطش قد کشید و چراغش خاموش ماند...
    ***
    باران با دانه های درشت و تند می بارد، اما نمی تواند از گرمای تابستان بکاهد، چون خورشید از لای ابرها سرک می کشد و گرمای خود را به زمین می رساند. برف پاک کنِ ماشین با سرعت حرکت می کند و باران را از روی شیشه برمی دارد و محمود را مثلِ سِحر شده ها به رویا می کشاند. او بفکرِ کاری ست که تصمیم گرفته انجام دهد و لحظه ای از آن غافل نمی شود.
    از دیروز که عباس به او زنگ زد و گفت برای زمین هایش مشتری پیدا کرده و قول داد که آنها را به بهترین بها بفروشد و قرار شد امروز با مدارکِ زمین ها به بنگاهِ معاملاتِ ملکی ((روزگار نوین)) برود تا معامله را تمام کند؛ با این که از مدت ها پیش منتظرِ چنین تماسی بود، حالِ عجیبی یافت و حسی مملو از ندامت و غم و نگرانی همۀ وجودش را لبریز کرد. تقریباً تمامِ طولِ شب را بیدار ماند و تا صبح چشم روی هم نگذاشت. مدام از این پهلو به آن پهلو برگشت و آه کشید. بیادِ پدر و مادر و حاج گلاب و همۀ کسانی که از دست داده بود افتاد و با خاطرات شان شب را به صبح رساند.
    مریم که متوجۀ بی خوابی او بود، با این که از دو روز پیش حرف شان شده بود و قهر بودند، قهر را شکست و دلداریش داد:
    -محمود، بخدا من از حرفایی که می زنم منظوری ندارم. خودت خوب می دونی چقد دوستت دارم و هر مشکلی رو به خاطرت تحمل می کنم. اما بعضی وقتا در اثرِ فشارهایی که بِهم میاد و بخاطرِ آیندۀ بچه ها اعصابم بهم می ریزه و نمی تونم خودمو کنترل کنم و یه چیزایی می گم. معذرت می خوام و سعی می کنم دیگه از این حرفا نزنم. باور کن هیچی بیشتر از وجودِ تو و بچه ها برام مهم نیست. همین که همه مون سلامت باشیم و بتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم، بسّمه، بقیه ش درست می شه. تو هم دیگه نمی خواد نگرانِ ضرر و زیان باشی. آخرش همه چیو می فروشیم و قرضارو می دیم. بعدش خدا بزرگه دوباره از صفر شروع می کنیم. زندگی که تموم نشده، فقط یه مدت زمان رو از دست دادیم که اونم مهم نیست. در ضمن مطمئن باش هنوز بِهت ایمان دارم و هرکاری بکنی قبول دارم. هر طور صلاح دونستی عمل کن. هر تصمیمی بگیری منم قبول می کنم...
    باران بند آمده، بوی خاک بلند شده و نسیمِ خنکی در هواست. شیشه را پائین می کشد و در حالِ رانندگی سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون می آورد. صورتش درمقابلِ بادِ شدیدی ست که به او سیلی می زند. موهایش به هم می ریزد و میلِ گریختن دارد، حالش کمی بهتر می شود. نزدیکِ روستاست. کنارِ جاده می ایستد، خودش را مرتب می کند و توی آینۀ وسطِ اتومبیل به چشم های خود خیره می شود. توی این دو سالِ آخری خیلی پیر شده، آه می کشد و به راه می افتد. در مسیرِ باقی مانده به شالیزارهایی که کاشته نشده و رها شده اند تا خشک شوند و زودتر به فروش برسند دقّت می کند و می بیند مقدارشان خیلی زیاد شده. فریادِ غم آلودِ شالیزارها را حس می کند که چقدر ناراحتند و نگرانِ آیندۀ خود هستند. چشم اندازِ زمین ها مثلِ سری است که به بیماری کچلی مبتلا شده و کُله کُله خالی از مو شده.
    قبل از این که ببازار برود حسی او را بطرفِ مسجد می کشد. به مزارِ پدر و مادر و حاج گلاب ادای احترام می کند و برای شان فاتحه می خواند. جرأت نمی کند چهره شان را بیاد بیاورد، چون می داند خشمگینند. حرفِ پدرش توی سرش می پیچد و تکرار می شود: ((زمین مثلِ ناموسِ گیله مرده و فروشش مثلِ ناموس فروشیه... ))
    عرق کرده. دست می کند توی یقۀ پیراهن و یقه اش را باز می کند. می خواهد بطرفِ بنگاه معملات ملکی ((روزگار نوین)) برود، اما سر از رودخانه در می آورد. گرچه این روزها بخاطرِ برداشتِ بی رویۀ شن، شکلِ رودخانه و ساحلش به هم ریخته، اما درست همان جائی ست که اولین بار شهامت پیدا کرد و به مریم پیشنهادِ دوستی داد. کنارِ رود که حالا باریک تر از گذشته است، روی زانو می نشیند و دستش را توی آب فرو می کند. آب شفاف و روشن است و رود می خروشد و جاری ست و نوای دل انگیزی از برخوردش با سنگ ها برمی خیزد. از روی آنها می لغزد و راهش را بجلو می یابد. نور در ریزشِ آب از روی سنگ ها می شکند و چشم را نوازش می دهد. آب فوران می زند و نهیب می کشد. گاهی پهن و آرام می شود و گاهی باریک و طغیان گر، اما هست.
    دلنشین... زیبا... پاک... و جاری... درست مثلِ زندگی.
    دلش می لرزد و هـ*ـوس می کند زندگی کند. کفِ دست ها را از آب پُر می کند و به سر و صورت می زند و اشک هایش را می شوید. به جریانِ آب نگاه می کند و لبخند می زند و آرام می شود.
    وقتی برمی خیزد، نگاهش بسوی شالیزار برمیگردد و حسِ مبارزه همۀ وجودش را می لرزاند. سرش را به سوی مسجد برمی گرداند و با صدای بلندی فریاد می زند:
    -بابا، مامان، حاجی گلابِ عزیزم؛ نمی فروشمش. هرگز تا روزی که زنده م. حتی اگه...

    پایان




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا