مزارع با شالی های بلند در نسیمِ صبحگاهی مواج و با شکوهند. آنها با هر کُرنش، چیزی را با ایما و اشاره می گویند، که شاید برای آدم ها قابلِ فهم نیست. اینکه آنقدر پُخته و آماده شده اند تا در چرخۀ حیاط فدا شوند. این حرکت های موزون که به رقـ*ـصِ ساقه ها شباهت دارد شادمانی شان را از این فدا شدن و به مسلخِ هستی رفتن می نمایاند و خش خشی آرام زمزمه می شود. برگ ها و خوشه ها به هم سائیده می شوند و صدایی که برمی خیزد، گوش را نوازش می دهد. یک موسیقی آرام و دور...
ساقه ها می خواهند آنچه که نزدیکِ سه ماه در خود پرورانده اند، از رگ و پی خود، زندگی را به سرشاخه و خوشه های طلایی آن رسانده اند، و شب و روز گرما و آفتاب را تحمل کرده اند را عرضه نمایند و شانه های خود را از این بار خلاص کنند و باز به شکلی دیگر نقشِ خود را در این چرخه ادا نمایند و خوراکِ زمستانی حیوانات شوند، یا سقف پوشِ بام های سنتی گردند و یا سخاوتمندانه در مزارع بمانند، به مُرور، سیاه و کبود شوند و در طولِ سال، مبدل به کود گردند و زمین را تقویت کنند تا سالِ بعد نسلِ قوی تری از ایشان عرضه شود...
محمود کنارِ شالیزار ایستاده، و به شالی ها نگاه می کند. آنها تا نزدیکِ سـ*ـینه اش قد کشیده اند. بوی برنج دماغش را پُر کرده و خوشه ها به او لبخند می زنند. آنها را نوازش می دهد و خاطراتِ پنج ماهِ گذشته را مرور می کند. چه روزهای سختی را گذرانده و با چه فراز و نشیب هایی روبرو شده. بیاد می آورد وقتی در جبهه به زادگاه فکر می کرد، دلش برای امنیت و رفاهش تنگ می شد. اما حالا به این نتیجه رسیده که زندگی در روستا، بی شباهت به جبهه نیست و پدرانش یک عمر در نبرد و پیکارند و او وارثِ همۀ این تلاش هاست و باید شرافت مندانه در این پیکارها با همۀ وجود شرکت کند و شجاعانه از میراثِ این مرز و بوم دفاع کند. احساسش رقیق می گردد و چشم هایش با آبِ گرمی که از دلش سرچشمه گرفته نمناک می شود و می گوید:
-جای بابام خالی، که شمارو لمس کنه و آیة الکرسی بخونه و صلوات بده. جای همۀ باباهایی که روی این زمینا کار کردن و از همتِ اونا این آب و خاک حفظ شده و دست به دست گشته تا به ما رسیده خالی. نمی دونم ما لیاقتِ این همه ایثار و تلاشو داریم یا نه؟ ولی حداقل کاری که می تونیم بکنیم اینه که صادقانه تلاش مونو بکنیم و کم نیاریم. شاید اینطوری پیشِ پدران مون شرمنده نشیم.
برمی گردد و نگاهی به حسین و مریم می اندازد و لبخند می زند. حرف هایش روی آنها اثر گذاشته و جدیتِ باشکوهی در چشم های شان پیدا شده است. ادامه می دهد:
-حاضرین بچه ها... یا علی.
از یک نقطه با هم شروع می کنند و در سه محور جلو می روند. هر کدام بسته به بزرگی مشتش، با دستِ چپ ساقه ها را مشت می کند و داس را با دستِ راست زیرِ مشتِ خود بر ساقه ها می ساید. یکی از آنها را که بریده جدا می کند و دورِ دسته می پیچد و دسته را روی باقیماندۀ ساقه های بریده شده می اندازد تا زیرِ آفتاب خشک شود و باز انبوهی دیگر را مشت می کند و داس می کشد و گره می زند.
تا وقتی هُرمِ خورشید بالا نیامده کار، لـ*ـذت بخش است و تند پیش می رود. اما با شدتِ گرما تکه های کاه و پوسته های جو که در هوا معلقند، روی سر و صورتِ عرق کردۀ شان می نشیند و پوست را می سوزاند. تحملِ هوای گرم هر لحظه دشوارتر می شود و آبِ بدن به تندی تبخیر می گردد و تشنگی شدیدی ایجاد می شود. عرق از تمامی منفذهای بدن راه می افتد و بی تابی می آورد. در چنین شرایطی دقایق کُند و سخت می گذرد و مزرعۀ بزرگ انگار پایانی ندارد. با اینهمه دست ها تند کار می کنند و هر لحظه دستۀ جدیدی ساخته می شود. خم و راست می شوند و بپیش می روند. پشتِ سرشان دیگر از ساقه های بلند خبری نیست و فقط باقی ماندۀ بریده شدۀ شان بچشم می خورد. مثلِ سری که سلمانی با ماشینِ چهار می تراشد و جاده ای توی انبوهِ موها ایجاد می کند. دست های توانای دروگران، مزرعه را سلمانی می کند و زمین دوباره آفتاب را می بیند.
ساعتِ نُه صبح حاجی با فرغون، میان وعده می آورد و کارگرها را صدا می زند تا استراحت کرده و نفسی تازه کنند. حاجی زیرِ سایۀ درختی زیرانداز انداخته و بساطِ چای و آب را چیده. هر سه با میـ*ـل آب می نوشند و حاجی با نگاهی مهربان به آنها خیره شده است.
-خسته نباشین بچه ها. به خدا راضی به زحمت تون نبودم. اینجوری شرمنده می شم.
-این حرفا کدومه حاج آقا، ما که کاری نکردیم. شما خیلی به گردنِ ما حق دارین.
-نه اینطوریام نیست. شماها بچه های خوبی هستین و دلتون صافه. آرزو می کنم خوشبخت بشین. من اگه کاری کردم در راهِ رضای خدا بوده و بیشتر بفکر عاقبتِ خودم بودم. تا وقتی از این دنیا میرم، دستخالی نباشم. ولی حضورِ شما اینجا بخاطرِ ذاتِ قشنگ تون و تربیتِ خوبیه که دارین. خدا پدر و مادرتونو بیامرزه که چنین بچه هایی تربیت کردن. من تو طولِ عمرم برای بچه های خودم خیلی زحمت کشیدم و محبت های زیادی در حق شون کردم، ولی اونا الان که بهشون نیاز دارم اینجا نیستن. یعنی فکر نمی کنم اصلاً براشون مهم باشه که پدرشون با این سن و سال چه مشکلاتی داره و چطور از پسِ این کارِ طاقت فرسا برمیاد و چه نیازهایی داره. شایدم منتظرن تا زودتر بمیرم و خیال شون راحت بشه و دیگه چیزی بنامِ نگرانی در موردِ پدر نداشته باشن.
محمود وقتی می بیند حاجی ناراحت است، برای اینکه آرامش کند، می گوید:
-ای بابا نگین، خدا به شما عمرِ طولانی و سلامت بده انشاءالله.
-محمود جون همۀ ما رفتنی هستیم. منم با کمالِ میل آماده م. دیگه دنیا لذتی برام نداره. همیشه تنهام و اگه گرمای وجودِ شماها نباشه، فکر نمی کنم حتی بتونم صبح ها از رختخواب در بیام. بچه هام در طولِ سال حتی دو، سه روزو با من نمی گذرونن و فقط وقتی سر و کله شون پیدا می شه که برنج می خوان، یا تقاضای دیگه ای دارن.
اولین بار است که حاجی اینطور درد دل می کند و از فرزندانش انتقاد می کند. محبتِ بی توقعِ این سه نفر آنچنان در او اثر گذاشته که مکنوناتِ قلبی خود را که سال هاست نگفته، فاش می کند و سبک می شود.
محمود تکه ای از کلوچه توی دهان می گذارد و می گوید:
-مهم نیست حاج آقا. بلخره به خودشون میان و می فهمن کارشون خوب نبوده.
-ای بابا مگه من چقد دیگه زنده م که منتظرِ اون روز باشم؟ تازه اگه به خودشون بیان! که بعید می دونم اینطور باشه. برای همین تصمیممو گرفتم و دیگه کاری به کارشون ندارم. امیدوارم سلامت باشن و تو زندگی موفق بشن، ولی دیگه برام مهم نیست بیان یا نیان. چون از امروز به بعد شماها فرزندانِ منید.
مریم که هنوز در حضورِ حاجی خجالت می کشد و سعی می کند کمتر حرف بزند، نمی تواند بعد از شنیدنِ این حرف خودش را نگه دارد و می گوید:
-شما الان ناراحتین، یه کم دیگه همه چی فراموش می شه. بیاین راجع به یه چیزِ دیگه حرف بزنیم. یه نیگا به این شالیزار بکنین، ببینین چه محصولی داده، آدم حض می کنه. باورتون می شه بعد از اون همه سرما و بارون و دردسر، این محصولو درو کنیم.
حسین استکانِ چای را بطرفِ حاجی که فلاکس را توی دست دارد دراز می کند و می گوید:
-حاج آقا یکی دیگه لطفاً. من که تا حالا تو عمرم چنین محصولِ پُر و پیمونی ندیده م.
حاجی چای می ریزد و نفسِ بلندی می کشد و می گوید:
-آره والله، باور می کنین منم بیاد ندارم چنین محصولی برداشت کرده باشم. فکر می کنم خدا دلش برای این دو تا جوون که تو بهترین روزاشون مجبور شدن کُلی سختی بکشن سوخته و به محصولِ امسال برکت داده تا اونا بتونن مشکلاتو حل کنن و بهم برسن...
با مهربانی بمحمود و مریم نگاه می کند و لبخند زنان ادامه می دهد:
-... خوشبخت بشین انشاءالله... نظرت چیه عروس خانم، دُرُس نمی گم؟
مریم از شرم سرخ شده و سرش را پائین آورده. آفتاب پوستِ سفیدش را سوزانده و تیره کرده و شرمِ توی چشم هایش او را جذاب تر می کند.
-من فقط اینو می دونم که اگه محبت های شما نبود، همه چی به هم می ریخت و از دست می رفت، و بخاطرِ لطفی که بما کردین، با خودم عهد کردم که هر سال تو برداشت کمک تون کنم.
حاجی فلاکس را زمین می گذارد، دست ها را بهم می زند و بلند می خندد. طوری که سُرفه اش می گیرد. وقتی آرام می شود دستمالِ کوچکی از جیبِ جلیقه اش در می آورد و اشکِ چشم های خود را با آن پاک می کند و می گوید:
-نه دخترم، این اولین و آخرین ساله. می دونی من آفتابِ لبِ بومم. راستش تا حالا هم زیادی موندم. بنظرم یه مأموریتِ دیگه دارم که بعد از انجامش می تونم به سفرِ آخرت برم و اون اینه که دستِ شما دو تا رو بذارم تو دستِ هم و خلاص. یعنی تو خواب به مش مرتضی قول دادم و تا این کار نشه، از دنیا نمی رم. در موردِ این دو هکتار زمین... باید بگم اینا هدیۀ عروسی شماست که خطش شبِ عقدکنون تون به شما تحویل می شه...
محمود و حسین و مریم هاج و واج به حاجی نگاه می کنند. باورشان نمی شود چی شنیده اند و نمی توانند قبول کنند. فکر می کنند حاجی وعده می دهد تا دلگرم شان کند و بچه هایش هرگز نمی گذارند که چنین کاری بکند.
حاج گلاب از توی جیبِ روی سینۀ پیراهنِ راه راهِ سفید رنگی که زیرِ جلیقه پوشیده، دو تا کاغذِ تا خورده در می آورد و نشان شان می دهد و ادامه می دهد:
-... یه باغم هست که به حسین جان بخشیدم. دیشب تو مسجد از چند تا از اهالی امضاء گرفتم و مهرِ انجمنم پاشه. امیدوارم ازم راضی باشین و دعام کنین. می دونین بچه ها برای فرزندام به اندازۀ کافی کردم و گذاشتم. خونه ای که توی رشت دارم، به اونا می رسه و برای هر کدوم شون یه باغ هم تو ده گذاشتم و از این بابت پیشِ خدا و وجدانم، روسیا نیستم. در ضمن مطمئنم اگه خدابیامرزی، یا نماز و دعایی برام خونده بشه از طرفِ شماست، نه از طرفِ بچه هام. دلم می خواد رو این زمینا کار کنین، زندگی کنین، بکارین، دروکنین و به همدیگه عشق بورزین و مردمو دوست داشته باشین...
***
ساقه ها می خواهند آنچه که نزدیکِ سه ماه در خود پرورانده اند، از رگ و پی خود، زندگی را به سرشاخه و خوشه های طلایی آن رسانده اند، و شب و روز گرما و آفتاب را تحمل کرده اند را عرضه نمایند و شانه های خود را از این بار خلاص کنند و باز به شکلی دیگر نقشِ خود را در این چرخه ادا نمایند و خوراکِ زمستانی حیوانات شوند، یا سقف پوشِ بام های سنتی گردند و یا سخاوتمندانه در مزارع بمانند، به مُرور، سیاه و کبود شوند و در طولِ سال، مبدل به کود گردند و زمین را تقویت کنند تا سالِ بعد نسلِ قوی تری از ایشان عرضه شود...
محمود کنارِ شالیزار ایستاده، و به شالی ها نگاه می کند. آنها تا نزدیکِ سـ*ـینه اش قد کشیده اند. بوی برنج دماغش را پُر کرده و خوشه ها به او لبخند می زنند. آنها را نوازش می دهد و خاطراتِ پنج ماهِ گذشته را مرور می کند. چه روزهای سختی را گذرانده و با چه فراز و نشیب هایی روبرو شده. بیاد می آورد وقتی در جبهه به زادگاه فکر می کرد، دلش برای امنیت و رفاهش تنگ می شد. اما حالا به این نتیجه رسیده که زندگی در روستا، بی شباهت به جبهه نیست و پدرانش یک عمر در نبرد و پیکارند و او وارثِ همۀ این تلاش هاست و باید شرافت مندانه در این پیکارها با همۀ وجود شرکت کند و شجاعانه از میراثِ این مرز و بوم دفاع کند. احساسش رقیق می گردد و چشم هایش با آبِ گرمی که از دلش سرچشمه گرفته نمناک می شود و می گوید:
-جای بابام خالی، که شمارو لمس کنه و آیة الکرسی بخونه و صلوات بده. جای همۀ باباهایی که روی این زمینا کار کردن و از همتِ اونا این آب و خاک حفظ شده و دست به دست گشته تا به ما رسیده خالی. نمی دونم ما لیاقتِ این همه ایثار و تلاشو داریم یا نه؟ ولی حداقل کاری که می تونیم بکنیم اینه که صادقانه تلاش مونو بکنیم و کم نیاریم. شاید اینطوری پیشِ پدران مون شرمنده نشیم.
برمی گردد و نگاهی به حسین و مریم می اندازد و لبخند می زند. حرف هایش روی آنها اثر گذاشته و جدیتِ باشکوهی در چشم های شان پیدا شده است. ادامه می دهد:
-حاضرین بچه ها... یا علی.
از یک نقطه با هم شروع می کنند و در سه محور جلو می روند. هر کدام بسته به بزرگی مشتش، با دستِ چپ ساقه ها را مشت می کند و داس را با دستِ راست زیرِ مشتِ خود بر ساقه ها می ساید. یکی از آنها را که بریده جدا می کند و دورِ دسته می پیچد و دسته را روی باقیماندۀ ساقه های بریده شده می اندازد تا زیرِ آفتاب خشک شود و باز انبوهی دیگر را مشت می کند و داس می کشد و گره می زند.
تا وقتی هُرمِ خورشید بالا نیامده کار، لـ*ـذت بخش است و تند پیش می رود. اما با شدتِ گرما تکه های کاه و پوسته های جو که در هوا معلقند، روی سر و صورتِ عرق کردۀ شان می نشیند و پوست را می سوزاند. تحملِ هوای گرم هر لحظه دشوارتر می شود و آبِ بدن به تندی تبخیر می گردد و تشنگی شدیدی ایجاد می شود. عرق از تمامی منفذهای بدن راه می افتد و بی تابی می آورد. در چنین شرایطی دقایق کُند و سخت می گذرد و مزرعۀ بزرگ انگار پایانی ندارد. با اینهمه دست ها تند کار می کنند و هر لحظه دستۀ جدیدی ساخته می شود. خم و راست می شوند و بپیش می روند. پشتِ سرشان دیگر از ساقه های بلند خبری نیست و فقط باقی ماندۀ بریده شدۀ شان بچشم می خورد. مثلِ سری که سلمانی با ماشینِ چهار می تراشد و جاده ای توی انبوهِ موها ایجاد می کند. دست های توانای دروگران، مزرعه را سلمانی می کند و زمین دوباره آفتاب را می بیند.
ساعتِ نُه صبح حاجی با فرغون، میان وعده می آورد و کارگرها را صدا می زند تا استراحت کرده و نفسی تازه کنند. حاجی زیرِ سایۀ درختی زیرانداز انداخته و بساطِ چای و آب را چیده. هر سه با میـ*ـل آب می نوشند و حاجی با نگاهی مهربان به آنها خیره شده است.
-خسته نباشین بچه ها. به خدا راضی به زحمت تون نبودم. اینجوری شرمنده می شم.
-این حرفا کدومه حاج آقا، ما که کاری نکردیم. شما خیلی به گردنِ ما حق دارین.
-نه اینطوریام نیست. شماها بچه های خوبی هستین و دلتون صافه. آرزو می کنم خوشبخت بشین. من اگه کاری کردم در راهِ رضای خدا بوده و بیشتر بفکر عاقبتِ خودم بودم. تا وقتی از این دنیا میرم، دستخالی نباشم. ولی حضورِ شما اینجا بخاطرِ ذاتِ قشنگ تون و تربیتِ خوبیه که دارین. خدا پدر و مادرتونو بیامرزه که چنین بچه هایی تربیت کردن. من تو طولِ عمرم برای بچه های خودم خیلی زحمت کشیدم و محبت های زیادی در حق شون کردم، ولی اونا الان که بهشون نیاز دارم اینجا نیستن. یعنی فکر نمی کنم اصلاً براشون مهم باشه که پدرشون با این سن و سال چه مشکلاتی داره و چطور از پسِ این کارِ طاقت فرسا برمیاد و چه نیازهایی داره. شایدم منتظرن تا زودتر بمیرم و خیال شون راحت بشه و دیگه چیزی بنامِ نگرانی در موردِ پدر نداشته باشن.
محمود وقتی می بیند حاجی ناراحت است، برای اینکه آرامش کند، می گوید:
-ای بابا نگین، خدا به شما عمرِ طولانی و سلامت بده انشاءالله.
-محمود جون همۀ ما رفتنی هستیم. منم با کمالِ میل آماده م. دیگه دنیا لذتی برام نداره. همیشه تنهام و اگه گرمای وجودِ شماها نباشه، فکر نمی کنم حتی بتونم صبح ها از رختخواب در بیام. بچه هام در طولِ سال حتی دو، سه روزو با من نمی گذرونن و فقط وقتی سر و کله شون پیدا می شه که برنج می خوان، یا تقاضای دیگه ای دارن.
اولین بار است که حاجی اینطور درد دل می کند و از فرزندانش انتقاد می کند. محبتِ بی توقعِ این سه نفر آنچنان در او اثر گذاشته که مکنوناتِ قلبی خود را که سال هاست نگفته، فاش می کند و سبک می شود.
محمود تکه ای از کلوچه توی دهان می گذارد و می گوید:
-مهم نیست حاج آقا. بلخره به خودشون میان و می فهمن کارشون خوب نبوده.
-ای بابا مگه من چقد دیگه زنده م که منتظرِ اون روز باشم؟ تازه اگه به خودشون بیان! که بعید می دونم اینطور باشه. برای همین تصمیممو گرفتم و دیگه کاری به کارشون ندارم. امیدوارم سلامت باشن و تو زندگی موفق بشن، ولی دیگه برام مهم نیست بیان یا نیان. چون از امروز به بعد شماها فرزندانِ منید.
مریم که هنوز در حضورِ حاجی خجالت می کشد و سعی می کند کمتر حرف بزند، نمی تواند بعد از شنیدنِ این حرف خودش را نگه دارد و می گوید:
-شما الان ناراحتین، یه کم دیگه همه چی فراموش می شه. بیاین راجع به یه چیزِ دیگه حرف بزنیم. یه نیگا به این شالیزار بکنین، ببینین چه محصولی داده، آدم حض می کنه. باورتون می شه بعد از اون همه سرما و بارون و دردسر، این محصولو درو کنیم.
حسین استکانِ چای را بطرفِ حاجی که فلاکس را توی دست دارد دراز می کند و می گوید:
-حاج آقا یکی دیگه لطفاً. من که تا حالا تو عمرم چنین محصولِ پُر و پیمونی ندیده م.
حاجی چای می ریزد و نفسِ بلندی می کشد و می گوید:
-آره والله، باور می کنین منم بیاد ندارم چنین محصولی برداشت کرده باشم. فکر می کنم خدا دلش برای این دو تا جوون که تو بهترین روزاشون مجبور شدن کُلی سختی بکشن سوخته و به محصولِ امسال برکت داده تا اونا بتونن مشکلاتو حل کنن و بهم برسن...
با مهربانی بمحمود و مریم نگاه می کند و لبخند زنان ادامه می دهد:
-... خوشبخت بشین انشاءالله... نظرت چیه عروس خانم، دُرُس نمی گم؟
مریم از شرم سرخ شده و سرش را پائین آورده. آفتاب پوستِ سفیدش را سوزانده و تیره کرده و شرمِ توی چشم هایش او را جذاب تر می کند.
-من فقط اینو می دونم که اگه محبت های شما نبود، همه چی به هم می ریخت و از دست می رفت، و بخاطرِ لطفی که بما کردین، با خودم عهد کردم که هر سال تو برداشت کمک تون کنم.
حاجی فلاکس را زمین می گذارد، دست ها را بهم می زند و بلند می خندد. طوری که سُرفه اش می گیرد. وقتی آرام می شود دستمالِ کوچکی از جیبِ جلیقه اش در می آورد و اشکِ چشم های خود را با آن پاک می کند و می گوید:
-نه دخترم، این اولین و آخرین ساله. می دونی من آفتابِ لبِ بومم. راستش تا حالا هم زیادی موندم. بنظرم یه مأموریتِ دیگه دارم که بعد از انجامش می تونم به سفرِ آخرت برم و اون اینه که دستِ شما دو تا رو بذارم تو دستِ هم و خلاص. یعنی تو خواب به مش مرتضی قول دادم و تا این کار نشه، از دنیا نمی رم. در موردِ این دو هکتار زمین... باید بگم اینا هدیۀ عروسی شماست که خطش شبِ عقدکنون تون به شما تحویل می شه...
محمود و حسین و مریم هاج و واج به حاجی نگاه می کنند. باورشان نمی شود چی شنیده اند و نمی توانند قبول کنند. فکر می کنند حاجی وعده می دهد تا دلگرم شان کند و بچه هایش هرگز نمی گذارند که چنین کاری بکند.
حاج گلاب از توی جیبِ روی سینۀ پیراهنِ راه راهِ سفید رنگی که زیرِ جلیقه پوشیده، دو تا کاغذِ تا خورده در می آورد و نشان شان می دهد و ادامه می دهد:
-... یه باغم هست که به حسین جان بخشیدم. دیشب تو مسجد از چند تا از اهالی امضاء گرفتم و مهرِ انجمنم پاشه. امیدوارم ازم راضی باشین و دعام کنین. می دونین بچه ها برای فرزندام به اندازۀ کافی کردم و گذاشتم. خونه ای که توی رشت دارم، به اونا می رسه و برای هر کدوم شون یه باغ هم تو ده گذاشتم و از این بابت پیشِ خدا و وجدانم، روسیا نیستم. در ضمن مطمئنم اگه خدابیامرزی، یا نماز و دعایی برام خونده بشه از طرفِ شماست، نه از طرفِ بچه هام. دلم می خواد رو این زمینا کار کنین، زندگی کنین، بکارین، دروکنین و به همدیگه عشق بورزین و مردمو دوست داشته باشین...
***