و بدون آنکه به گیسو اجازهی صحبت و فکرکردن بدهد، تماس را قطع کرد و از ماشین پیاده شد. گیسو بهتزده به دور و برش نگاه میکرد. اصلاً نمیفهمید که منظور اوتانا از آمدن چیست که با بازشدن پنجره به خودش آمد.
وقتی صدای بازشدن پنجره به گوشش خورد، وحشتزده به سمت پنجره برگشت و با دیدن اوتانا خواست جیغ بکشد که اوتانا سریع جلو آمد و دستش را روی دهان گیسو گذاشت و پچپچوار لب زد:
- هیس! منم!
گیسو تندتند نفس میکشید که اوتانا آرام دستش را برداشت. گیسو با صدای آرامی زمزمه کرد:
- چرا اومدی بالا؟
اوتانا شانهای بالا انداخت و با صدای آرامی گفت:
- اومدم ببرمت پایین دیگه. تو که نمیتونستی از این فاصله بپری و از در هم که نمیشد بیای پایین.
اوتانا دست گیسو را گرفت و گفت:
- باید بریم گیسو!
گیسو با تردید نگاهی به در اتاقش انداخت و با بغض لب زد:
- آخه...
اوتانا رد نگاه گیسو را گرفت و به در رسید و متوجه تردیدش شد. با دستش بازوی گیسو را گرفت و با لحن امیدبخشی لب زد:
- برمیگردیم گیسو! یعنی باید برگردیم. برمیگردی و براشون توضیح میدی که برای نجات خودشون بوده.
گیسو با بغض لب زد:
- اگه برنگردم چی؟ اگه مامان و بابام فکر کنن فرار کردم چی؟ اگه هیچوقت نبخش...
صدای لرزانش داشت بالا میرفت که اوتانا دوباره دستش را روی دهان گیسو گذاشت و آرام گفت:
- آروم باش!
مکثی کرد و لبخند محوی به رویش زد و با صدای آرامی گفت:
- میخوای بری و ببینیشون؟
با شنیدن این حرف، شور و خوشحالی عجیبی در چشمان گیسو پدید آمد. با تردید لب زد:
- میشه؟
اوتانا باز لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مگه میشه گیسو خانممون بخواد و نشه؟
گیسو لبخندی به روی اوتانا زد و به چشمان اوتانا خیره شد و با همان لبخند گفت:
- ممنون!
اوتانا لبخند دیگری تحویل گیسو داد و گفت:
- زود بیا. منتظرتم!
گیسو خواست برود که اوتانا سریع و با خنده گفت:
- اینجوری بری میفهمنها!
گیسو نگاهی به لباسهایش انداخت و فهمید که لباس خانه تنش نیست. وقت نبود لباسهایش را عوض کند و از طرف دیگر، اوتانا آنجا ایستاده بود. کمی اینپا و آنپا کرد و در آخر در را باز کرد و بدون تعویض لباسش از اتاق بیرون رفت.
چشمانش را یکبار باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید و شالش را در راهرو انداخت و دکمهی مانتویش را باز کرد و به سمت هال رفت. آرام روی مبل و کنار مادرش نشست.
فاطمهخانم که دخترش را با لباس بیرون دید، تای ابرویش را بالا انداخت و موشکافانه پرسید:
- اینها رو چرا پوشیدی؟
وقتی صدای بازشدن پنجره به گوشش خورد، وحشتزده به سمت پنجره برگشت و با دیدن اوتانا خواست جیغ بکشد که اوتانا سریع جلو آمد و دستش را روی دهان گیسو گذاشت و پچپچوار لب زد:
- هیس! منم!
گیسو تندتند نفس میکشید که اوتانا آرام دستش را برداشت. گیسو با صدای آرامی زمزمه کرد:
- چرا اومدی بالا؟
اوتانا شانهای بالا انداخت و با صدای آرامی گفت:
- اومدم ببرمت پایین دیگه. تو که نمیتونستی از این فاصله بپری و از در هم که نمیشد بیای پایین.
اوتانا دست گیسو را گرفت و گفت:
- باید بریم گیسو!
گیسو با تردید نگاهی به در اتاقش انداخت و با بغض لب زد:
- آخه...
اوتانا رد نگاه گیسو را گرفت و به در رسید و متوجه تردیدش شد. با دستش بازوی گیسو را گرفت و با لحن امیدبخشی لب زد:
- برمیگردیم گیسو! یعنی باید برگردیم. برمیگردی و براشون توضیح میدی که برای نجات خودشون بوده.
گیسو با بغض لب زد:
- اگه برنگردم چی؟ اگه مامان و بابام فکر کنن فرار کردم چی؟ اگه هیچوقت نبخش...
صدای لرزانش داشت بالا میرفت که اوتانا دوباره دستش را روی دهان گیسو گذاشت و آرام گفت:
- آروم باش!
مکثی کرد و لبخند محوی به رویش زد و با صدای آرامی گفت:
- میخوای بری و ببینیشون؟
با شنیدن این حرف، شور و خوشحالی عجیبی در چشمان گیسو پدید آمد. با تردید لب زد:
- میشه؟
اوتانا باز لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مگه میشه گیسو خانممون بخواد و نشه؟
گیسو لبخندی به روی اوتانا زد و به چشمان اوتانا خیره شد و با همان لبخند گفت:
- ممنون!
اوتانا لبخند دیگری تحویل گیسو داد و گفت:
- زود بیا. منتظرتم!
گیسو خواست برود که اوتانا سریع و با خنده گفت:
- اینجوری بری میفهمنها!
گیسو نگاهی به لباسهایش انداخت و فهمید که لباس خانه تنش نیست. وقت نبود لباسهایش را عوض کند و از طرف دیگر، اوتانا آنجا ایستاده بود. کمی اینپا و آنپا کرد و در آخر در را باز کرد و بدون تعویض لباسش از اتاق بیرون رفت.
چشمانش را یکبار باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید و شالش را در راهرو انداخت و دکمهی مانتویش را باز کرد و به سمت هال رفت. آرام روی مبل و کنار مادرش نشست.
فاطمهخانم که دخترش را با لباس بیرون دید، تای ابرویش را بالا انداخت و موشکافانه پرسید:
- اینها رو چرا پوشیدی؟
آخرین ویرایش: