کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
و بدون آنکه به گیسو اجازه‌ی صحبت‌ و فکرکردن بدهد، تماس را قطع کرد و از ماشین پیاده شد. گیسو بهت‌زده به دور و برش نگاه می‌کرد. اصلاً نمی‌فهمید که منظور اوتانا از آمدن چیست که با بازشدن پنجره به خودش آمد.
وقتی صدای بازشدن پنجره به گوشش خورد، وحشت‌زده به سمت پنجره برگشت و با دیدن اوتانا خواست جیغ بکشد که اوتانا سریع جلو آمد و دستش را روی دهان گیسو گذاشت و پچ‌پچ‌وار لب زد:
- هیس! منم!
گیسو تند‌تند نفس می‌کشید که اوتانا آرام دستش را برداشت. گیسو با صدای آرامی زمزمه کرد:
- چرا اومدی بالا؟
اوتانا شانه‌ای بالا انداخت و با صدای آرامی گفت:
- اومدم ببرمت پایین دیگه. تو که نمی‌تونستی از این فاصله بپری و از در هم که نمی‌شد بیای پایین.
اوتانا دست گیسو را گرفت و گفت:
- باید بریم گیسو!
گیسو با تردید نگاهی به در اتاقش انداخت و با بغض لب زد:
- آخه...
اوتانا رد نگاه گیسو را گرفت و به در رسید و متوجه تردیدش شد. با دستش بازوی گیسو را گرفت و با لحن امیدبخشی لب زد:
- برمی‌گردیم گیسو! یعنی باید برگردیم. برمی‌گردی و براشون توضیح میدی که برای نجات خودشون بوده.
گیسو با بغض لب زد:
- اگه برنگردم چی؟ اگه مامان و بابام فکر کنن فرار کردم چی؟ اگه هیچ‌وقت نبخش...
صدای لرزانش داشت بالا می‌رفت که اوتانا دوباره دستش را روی دهان گیسو گذاشت و آرام گفت:
- آروم باش!
مکثی کرد و لبخند محوی به رویش زد و با صدای آرامی گفت:
- می‌خوای بری و ببینیشون؟
با شنیدن این حرف، شور و خوشحالی عجیبی در چشمان گیسو پدید آمد. با تردید لب زد:
- میشه؟
اوتانا باز لبخندی زد و زمزمه کرد:
- مگه میشه گیسو خانممون بخواد و نشه؟
گیسو لبخندی به روی اوتانا زد و به چشمان اوتانا خیره شد و با همان لبخند گفت:
- ممنون!
اوتانا لبخند دیگری تحویل گیسو داد و گفت:
- زود بیا. منتظرتم!
گیسو خواست برود که اوتانا سریع و با خنده گفت:
- این‌جوری بری می‌فهمن‌ها!
گیسو نگاهی به لباس‌هایش انداخت و فهمید که لباس خانه تنش نیست. وقت نبود لباس‌هایش را عوض کند و از طرف دیگر، اوتانا آنجا ایستاده بود‌. کمی این‌پا و آن‌پا کرد و در آخر در را باز کرد و بدون تعویض لباسش از اتاق بیرون رفت.
چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید و شالش را در راهرو انداخت و دکمه‌ی مانتویش را باز کرد و به سمت هال رفت. آرام روی مبل و کنار مادرش نشست.
فاطمه‌خانم که دخترش را با لباس بیرون دید، تای ابرویش را بالا انداخت و موشکافانه پرسید:
- این‌ها رو چرا پوشیدی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو نیم‌نگاهی به لباسش انداخت و با دستپاچگی گفت:
    - خب...چیزه... داشتم لباس‌هام رو جمع می‌کردم؛ این رو که دیدم، پوشیدم ببینم اگه هنوز اندازه‌م هست، با خودم ببرم.
    فاطمه‌خانم آرام سری تکان داد و چیزی نگفت. گیسو کمی خود را به مادرش نزدیک‌تر کرد و با صدای آرامی گفت:
    - مامان؟
    فاطمه‌خانم سرش را به سمت گیسو برگرداند و گفت:
    - جانم؟
    گیسو لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
    - اگه یه‌روزی اتفاقی برام بیفته، من رو می‌بخشی؟
    فاطمه‌خانم اخم غلیظی کرد و عصبی گفت:
    - باز حرف زدی؟
    - مامان!
    فاطمه‌خانم چشم‌غره‌ای به گیسو زد و چیزی نگفت. گیسو مصرانه لب زد:
    - مامان توروخدا جواب بده!
    فاطمه‌خانم بدون اینکه به سمت گیسو برگردد، گفت:
    - چی می‌خوای بگم؟
    گیسو ملتمسانه لب زد:
    - بگو که می‌بخشیم! لطفاً!
    آقابهزاد اخم ریزی کرد و گفت:
    - قضیه چیه؟
    فاطمه‌خانم سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت:
    - هیچی! باز این دخترمون اومده اینجا و داره چرت و پرت میگه.
    گیسو معترض گفت:
    - اِه مامان!
    فاطمه‌خانم خندید.
    - دروغ میگم مگه؟
    و رو به آقابهزاد ادامه داد:
    - اومده میگه اگه اتفاقی براش افتاد، ببخشیمش.
    آقابهزاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - چرا؟ مگه قراره اتفاقی بیفته؟
    گیسو نگاهی به ساعت انداخت.
    - نه خب! اتفاقه دیگه؛ قبلش که خبر نمیده.
    مکثی کرد و رو به پدر و مادرش گفت:
    - می‌بخشین؟
    آقابهزاد سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - نه!
    گیسو لب به اعتراض باز کرد:
    - بابا! اذیت نکن خب!
    آقابهزاد تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - باشه! باشه! تو را می‌بخشم دخترم.
    مکثی کرد و با خنده ادامه داد:
    - خوبه؟
    رو به مادرش کرد و گفت:
    - شما چی مامان؟
    فاطمه‌خانم چیزی نگفت که آقابهزاد گفت:
    - فاطمه جان! جوابش رو بده و بذار دست از سرمون برداره.
    فاطمه‌خانم کلافه گفت:
    - باشه!
    گیسو لبخند محوی زد و گفت:
    - قول؟
    آقابهزاد سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت:
    - قول!
    گیسو با همان لبخندش گونه‌ی مادرش را بوسید و از روی مبل بلند شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی پدرش نیز نشاند و با لبخند دندان‌نمایی گفت:
    - مرسی!
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - صبح هم نیاز نیست بلند شید. خودم صبح زود میرم. از الان خداحافظ!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    و درحالی‌که به سمت اتاقش می‌رفت، شالش را هم از روی زمین برداشت. در اتاقش را باز کرد و با اوتانایی مواجه شد که دست‌به سـ*ـینه و همراه با لبخند مهربان روی لبش، روی تخت نشسته بود. با دیدن چهره‌ی نسبتاً آرام گیسو، لب زد:
    - بریم؟
    گیسو آرام چشمانش را باز و بسته کرد و زمزمه کرد:
    - بریم!
    خواست کوله‌پشتی‌اش را بردارد و روی دوشش بگذارد که اوتانا زودتر عمل کرد و کوله‌پشتی را در دست گرفت. گیسو هم تلفنش را در جیبش گذاشت. کنار پنجره رفتند و گیسو دستان اوتانا را گرفت. استرس داشت؛ هم به‌خاطر سفرشان و هم به‌دلیل اینکه روی لبه‌ی پنجره ایستاده بودند و هرلحظه می‌ترسید که بیفتد و نمی‌دانست اگر از این فاصله بیفتد، دقیقاً کجایش می‌شکند و یا چه بلایی به سر سفرشان می‌آید.
    اوتانا زیرلب زمزمه کرد:
    - آماده‌ای؟
    گیسو نفس عمیقی کشید و دست اوتانا را فشرد و چشمانش را بست. فقط برای لحظه‌ای حس کرد که بین زمین و هواست و برای همان‌لحظه، برخورد شدید هوای سرد به صورتش را احساس می‌کرد. لحظه‌ای بعد، دیگر خبری از آن هوای سرد و باد شدید نبود و حس نمی‌کرد که میان زمین و آسمان گیر افتاده است. حس می‌کرد پاهایش روی زمین قرار دارد. آرام لای پلک‌هایش را باز کرد و به زیرپایش خیره شد. درست حس کرده بود، روی زمین ایستاده بودند. سریع برگشت و به پشت و بالای سرش نگاه کرد. دقیقاً زیر پنجره‌ی اتاقش بودند.
    اوتانا آرام خندید و لب زد:
    - دیدی ترس نداشت کوچولو؟
    گیسو به سمت اوتانا برگشت و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - من که نترسیدم!
    اوتانا باز خندید و سرش را کمی به طرفین تکان داد و گفت:
    - آره! آره! تو نترسیدی، تو فقط وحشت کردی!
    و به دنبال حرفش شروع به خندیدن کرد. گیسو چپ‌چپ به اوتانا نگاه کرد و تا خواست چیزی بگوید، اوتانا پیش‌دستی کرد.
    - هیس! بدو بریم که دیر شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    و بدون آنکه به گیسو اجازه‌ی صحبت‌کردن دهد، دستش را گرفت و او را به سمت ماشین کشید. در ماشین را باز کرد و گیسو سوار ماشین شد. خودش هم سوار شد و کوله‌پشتی گیسو را روی صندلی عقب گذاشت. ماشین را روشن کرد و به سمت فرودگاه راه افتاد.
    هنوز چنددقیقه از حرکت‌کردن آن‌ها نگذشته بود، که تلفن اوتانا شروع به زنگ‌خوردن کرد. اوتانا به صفحه‌ی تلنفش که روی داشبورد ماشین بود، نگاهی انداخت؛ آرتا بود.
    اوتانا خطاب به گیسو گفت:
    - گیسو میشه لطفاً جواب بدی و بذاریش روی بلندگو؟
    گیسو سری تکان داد و تلفن اوتانا را برداشت و تماس را برقرار کرد و بلندگو را روشن کرد.
    صدای آرتا در ماشین پیچید:
    - کجایین شماها؟
    اوتانا بدون آنکه از روبه‌رو چشم بردارد، گفت:
    - داریم میایم.
    آرتا مضطرب گفت:
    - باید سریع‌تر بیاین.
    - باشه دیگه! تو راهیم.
    گیسو با تردید پرسید:
    - چ...چرا این‌قدر اس...استرس داری؟
    اوتانا به آرتا اجازه‌ی حرف‌زدن نداد و سریع گفت:
    - استرس نداره؛ فقط یکم می‌ترسه که دیر برسیم.
    آرتا نیز سریع حرف اوتانا را تایید کرد. از نظر گیسو قضیه مشکوک بود و باید می‌فهمید ولی الان زمانش نبود.
    آرتا بعد از کمی مکث گفت:
    - زودتر بیاین. منتظرتونیم!
    - باشه داریم میایم؛ خداحافظ!
    گیسو تماس را قطع کرد و تلفن اوتانا را روی داشبورد، درست همان‌جایی که در ابتدا بود، گذاشت. با لحنی که کنجکاوی در آن موج می‌زد، پرسید:
    - یه‌چیزی شده؛ مگه نه؟
    اوتانا نیم‌نگاهی به گیسو انداخت و با لحن آرامی لب زد:
    - نه! چطور؟
    گیسو کلافه، کامل به سمت اوتانا برگشت.
    - ببین اوتانا! اینکه یهویی این موقع شب سیاوش بهم زنگ بزنه و بگه باید همین الان راه بیفتیم، آرتا زنگ بزنه و با نگرانی حرف بز...
    همان‌لحظه اوتانا سریع روی ترمز زد تا به ماشین رو‌به‌رویی برخورد نکند. گیسو لحظه‌ای چشمانش را بست و عصبی ادامه داد:
    - و تو هم این‌قدر سریع رانندگی کنی که نتونی به موقع و درست ترمز کنی، یعنی اینکه یه اتفاقی افتاده و شماها هیچ‌کدومتون نمی‌خواین بهم بگین.
    اوتانا آرام به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - اون‌قدر مهم نیست که بخوام تو رو نگران کنم.
    گیسو با همان لحن عصبی گفت:
    - خب لعنتی وقتی این‌جوری می‌کنین و بهم نمی‌گین، بیشتر نگران‌ میشم!
    اوتانا کلافه چشمانش را باز و بسته کرد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد و کامل به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - اگه بهت بگم، قول میدی آروم باشی؟
    گیسو با تردید لب زد:
    - بستگی داره چی باشه!
    اوتانا مصمم گفت:
    - تو قول بده!
    گیسو کلافه لب زد:
    - خیله‌خب! قول میدم!
    اوتانا سرش را پایین انداخت.
    - یه ایمیل برای همه‌مون اومد.
    گیسو تای ابروهایش را بالا انداخت و لب زد:
    - چه ایمیلی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا آرام سرش را بالا آورد و به چشمان نگران گیسو خیره شد و گفت:
    - امروز ایمیلت‌ رو چک کردی؟
    گیسو با تردید سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - نه!
    - چک کن!
    گیسو سوالی نگاهی به اوتانا انداخت که اوتانا اشاره‌ای به گیسو کرد که هرچه سریع‌تر ایمیلش را چک کند. گیسو هم با شک و تردید دستش را در جیبش فرو کرد و تلفنش را بیرون آورد. نیم‌نگاهی به چشمان قهوه‌ای رنگ اوتانا که با نگرانی به او خیره شده بود، انداخت و نگاهش را به سمت تلفنش سوق داد. همین‌که اینترنتش را روشن کرد، اعلانی برایش آمد که ایمیلی از طرف آدرسی ناشناس به دستش رسیده است. شک و تردید فراوانی در وجودش جولان می‌داد و نمی‌دانست منشأش کجاست و همان شک و تردیدی که به جانش افتاده بود، مانع آن می‌شد که دستش را روی آن اعلان بفشارد.
    باز سرش را بالا آورد و مردد به اوتانا زل زد. اوتانا با سر به تلفن اشاره‌ کرد و گفت:
    - مگه نمی‌خواستی دلیل نگرانیمون رو بدونی؟ منتظر چی هستی پس؟
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و انگشتش اشاره‌‌ی لاغرش را به سمت آن اعلان برد و آن را لمس کرد. در کسری از ثانیه، وارد برنامه‌ی ایمیل خود و آن ایمیل ناشناس شده بود.
    آن ایمیل، تنها محتوی یک عکس بود؛ عکسی که تاریکی‌اش در اعماق وجود آدمی نفوذ می‌کرد. هم آن عکس، عکس تاریکی بود و هم به‌دلیل کم‌بودن نور گوشی گیسو، عکس به‌طور واضح دیده نمی‌شد. بعد از زیادکردن نور صفحه‌ی گوشی، بار دیگر به آن عکس مرموز خیره شد. با تردید روی آن عکس را لمس کرد تا بزرگ شود و بهتر بتواند ببیند.
    فضای آن عکس، تاریک بود و سرد بودن آن مکان حتی از روی عکس هم احساس می‌شد. دیوارهای آجری آن مکان مرموز، به‌دلیل قدیمی‌بودن، تار عنکبوت و خزه به آن چسبیده بود. آن‌قدر آن فضای داخل عکس ترسناک بود، که برای لحظه‌ای گیسو در وجود خود احساس خوف کرد.
    اما کف آن فضا با دیوارهایش متفاوت بود؛ اشکال هندسی عجیب و غریبی داشت. گویی که تمام اشکال هندسی را با هم مخلوط کرده و همه‌ی آن‌ها را با رنگ قرمز روی کف همین فضا پیاده کرده‌اند.
    درست وسط آن عکس، جایی که هرکس که برای اولین‌بار بخواهد به آن عکس نگاه کند، نگاهش به آن می‌افتد و گیسو از ترس نگاهش را از آن قسمت گرفت و در نگاه اول به آن نگاهی نکرد، لوستر بلندی از بالای سقف اتاق آویزان بود. لوستری که هم شمع داشت و هم لامپ، هم از فلز بود و هم از چوب، هم روشنایی‌های متعددی داشت و هم تاریکی، هم شمع‌های مختلف داشت و هم خنجر و هم دستان یک دختر بی‌پناه با طناب بسته شده و از دسته‌ی یکی از آن خنجرها آویزان بود.
    کمی پایین‌تر، درست روی یکی از آن اشکال هندسی، سه مرد بلندقامت ایستاده بودند. نگاه آن سه مرد که چهر‌ه‌شان به درستی مشخص نبود، به آن دخترک گره خورده بود.
    درست روی زمین و زیر پای آن دخترک که بین زمین و هوا معلق بود، فضای دایره‌شکلی به‌وجود آمده بود و آن سه‌نفر روی محیط آن دایره ایستاده بودند. در داخل آن دایره امواجی شبیه موج‌های دریا و با این تفاوت که آن به رنگ آتش بودند، موج می‌زدند. تصویر به گونه‌ای بود که هرلحظه ممکن است آن دختر به داخل آن دایره بیافتد.
    گیسو با وحشت به چهره‌ی آن دختر خیره شد و با ناباوری لب زد:
    - حلما!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو با ترس و وحشت و بهت، نام حلما را زیرلب زمزمه می‌کرد. نفسش تند شده بود و قلبش با شدت بیشتری خود را به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. رنگش پریده بود و خودش هم می‌توانست این را حس کند. دستانش می‌لرزید، هم می‌ترسید و هم نگران بود و عصبی بود؛ عصبی از خودش، از اورفئوس، از همه‌ی کسانی که می‌شناخت، کسانی که موجب این اتفاقات شدند. صمیمی‌ترین دوستش در دستان اورفئوس بود و کاری از دستش برنمی‌آمد و او فقط باید در گوشه‌ای می‌نشست و ذره‌ذره آب‌شدن دوستش را نظاره‌گر می‌شد.
    اوتانا سرش را خم کرد و آرام گیسو را صدا زد:
    - گیسو؟
    گیسو آرام سرش را بالا آورد و با صدای لرزانی لب زد:
    - اون‌ها می‌خوان چی‌کار کنن؟
    اوتانا نفس عمیقی کشید.
    - نمی‌دونم؛ ولی هرچی که هست، نمی‌تونه چیز خوبی باشه.
    گیسو دستش را به چشمانش کشید که اوتانا گفت:
    - این دلیل نگرانی و عجله‌ی ما بود.
    گیسو سرش را به سمت اوتانا برگرداند و با لحن جدی‌ای گفت:
    - پس منتظر چی هستی؟ باید زودتر بریم!
    اوتانا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چشم!
    ماشین را روشن کرد و به راه افتاد و تا زمانی‌که به فرودگاه برسند، هیچ گفت‌وگویی بین آنان رد و بدل نشد.
    آرتا با دیدن ماشین اوتانا قدمی به سمتشان برداشت. اوتانا ماشین را در گوشه‌ی خیابان پارک کرد و کوله‌پشتی گیسو را از صندلی عقب برداشت و همراه گیسو از ماشین پیاده شدند.
    سوفیا سریع گفت:
    - چرا این‌قدر دیر کردین؟
    اوتانا نگاهی به گیسو انداخت و بعد به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - مهم اینه الان اینجاییم!
    آرتا درحالی‌که به سمت هواپیمایی که سیاوش آماده کرده بود می‌رفت، گفت:
    - سریع سوار شین که همین الانش هم دیر شده.
    اوتانا کوله‌ی گیسو را روی دوشش انداخت و بقیه هم وسایل خود را برداشتند و خواستند به سمت هواپیما بروند، که صدای آشنایی گفت:
    - منم میام!
    گیسو با شنیدن صدایی که می‌دانست مال کیست، سریع سرش را به سمت صدا برگرداند. با دیدن نرجس که با وسایلش روبه‌روی آن‌ها ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد، گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    نرجس شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:
    - اومدم که باهاتون بیام!
    گیسو با تعجب لب زد:
    - اصلاً از کجا فهمیدی ما اینجاییم؟
    نرجس باز شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - وقتی بهم پیام دادی که قراره به یه سفر طولانی بری و به خونوادت گفتی که قراره با حلما برین اردو و حلما الان اینجا نیست، پیش خودم فکر کردم که اگه من باهاتون اردو نرم خیلی ضایع‌ست و واسه همین اومدم که شب رو خونه‌تون بمونم و همون‌لحظه دیدم سوار ماشین اوتانا شدی و تا اینجا دنبالتون اومدم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گیسو عصبی گفت:
    - نرجس نه!
    - من میام!
    گیسو عصبی قدمی به سمتش برداشت و خواست چیزی بگوید، که آرتا گفت:
    - به ریسکش نمی‌ارزه که شما هم باهامون بیاین نرجس خانم!
    نرجس به سمت آرتا برگشت و عصبی گفت:
    - مگه قراره جای شما رو اشغال کنم؟
    گیسو عصبی‌تر از قبل گفت:
    - وقتی گفتم نه، یعنی نه نرجس! برو خونه!
    - مگه من بچه‌م؟ دلم می‌خواد بیام!
    سیاوش نگاهی به چهره‌ی عصبی گیسو و نرجس انداخت و گفت:
    - عیب نداره گیسو! بذار بیاد.
    گیسو به سمت سیاوش خیز برداشت و گفت:
    - خطرناکه!
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - وقتی خودش می‌خواد بیاد، چرا باید جلوش رو بگیریم؟
    سوفیا به سمت سیاوش برگشت.
    - خودت می‌تونی ازش محافظت کنی؟
    سیاوش سری تکان داد و گفت:
    - باشه! وظیفه‌ی محافظت از نرجس خانم با من؛ حله؟
    آرتا اشاره‌ای به هواپیما کرد و گفت:
    - پس سریع سوار شیم.
    همه وسایلشان را برداشتند و به سمت پله‌های هواپیما قدم برداشتند. سیاوش در لحظه‌ی آخر، برگشت و چشمانش را ریز کرد و به نرجس خیره شد.
    همه‌ی آنان استرس داشتند و نگران بودند. داشتند از ایران می‌رفتند و به دنبال شمشیری می‌رفتند که تنها آدرسی که از آن داشتند، بزرگ‌ترین کوه یونان بود و نمی‌دانستند آن شمشیر مرموز، درست کجای آن کوه بزرگ و استوار قرار دارد. اگر هم دیر می‌جنبیدند، ممکن بود انسان‌های زیادی از جمله بهترین دوست گیسو جان خود را از دست دهند. اما دلیل اضطراب سیاوش چیز دیگری بود؛ چیزی که فقط خودش از آن خبر داشت و بس!
    ***
    نرجس نگاهی به درخت‌هایی که روی کوه المپوس رشد کرده بودند و سر به فلک کشیده بودند، انداخت و گفت:
    - به‌نظر جای قشنگی میاد!
    سیاوش مشکوکانه به اطراف نگاه می‌کرد. اوتانا نیز حس خوبی نسبت به فضای حاکم به آنجا نداشت. سکوت عجیبی لابه‌لای درختان انبوه کوه المپوس را در بر گرفته بود. گویی همه از اینکه بخواهند قدمی به جلو بگذارند، واهمه داشتند و هریک از آن‌ها منتظر بود تا دیگری قدمی بردارد و با او همراه شوند.
    گیسو نگاهی به آرتا انداخت. آرتا چشمانش را ریز کرده بود و دور تا دورشان را رصد می‌کرد. سوفیا دستش را به زیر چانه‌اش زده بود و با چشمانش، موشکافانه لابه‌لای درختان را جستجو می‌کرد. نرجس هم با بهت به آن منظره خیره شده بود؛ گویی که محو درختانی شده بود که گیاهان پیچک به زیبایی آن‌ها را احاطه کرده بودند.
    گیسو شانه‌ای بالا انداخت و از نگاه کردن و صبرکردن به اینکه کدامشان می‌خواهند حرکت کنند، دست برداشت و کوله‌اش را روی دوشش گذاشت و خواست اولین قدمش را بردارد که چیزی به سرعت باد، درست از مقابل صورتش رد شد.
    صدای «مراقب باش گیسو!» اوتانا در میان قارقار کلاغ‌ها گم شد. گیسو وحشت‌زده به سمت مسیر آن چیز نامعلوم برگشت و به درختی رسید که نیزه‌ای به آن برخورد کرده بود. آرتا سریع به سمت آن نیزه رفت و نگاهی به آن انداخت. سیاوش هم به دنبال آرتا رفت. دستی به سر نیزه کشید و با صدای آرامی گفت:
    - فکر نکنم اون‌طور که به‌نظر میاد، قشنگ باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اوتانا سریع به طرف جایی که انبوه علف‌ها بیشتر بود و نسبت به بقیه زمین‌ها بلندتر بود و به‌نظر می‌رسید زاویه‌ی دید بهتری دارد، درست همان‌جایی که نیزه از آن پرتاب شد، دوید. گیسو نفس‌نفس‌زنان به همان درخت که توسط آن نیزه‌ خراش داده شده بود، نگاه می‌کرد. باز دست و پایش شروع به لرزیدن کرده بود و نمی‌توانست خود را کنترل کند.
    آرتا موشکافانه نیزه را وارسی می‌کرد. دستی به روی پرهایی که احتمالاً برای تزئین روی انتهای نیزه زده بودند، کشید و گفت:
    - به‌نظر نمی‌رسه پر پرنده‌های این اطراف باشه!
    سیاوش هم با سر حرف‌های آرتا را تایید کرد. آرتا به سمت گیسو برگشت و نگران گفت:
    - تو خوبی؟
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و با تردید سری تکان داد و چیزی نگفت. سوفیا خود را به کنار گیسو رسانید و گفت:
    - این گوشه بشین.
    گیسو سرش را به طرفین تکان داد و درحالی‌که به سمت آرتا و سیاوش می‌رفت، سیاوش گفت:
    - نه! الان وقت نشستن نیست.
    نرجس اما ساکت و بهت‌زده به آن نیزه‌ای نگاه می‌کرد که ارتفاعش شاید به نیم‌متر می‌رسید. روی دسته‌اش با کنده‌کاری طرح‌های عجیبی نقش بسته بود و سرنیزه‌اش با مهارت خاصی تیز شده بود؛ این را می‌شد از نفوذ سرنیزه به تنه‌ی درخت فهمید.
    گیسو آرام لب زد:
    - کار کی می‌تونه باشه؟
    آرتا لحظه‌ای مکث کرد و با لحن نامطمئنی گفت:
    - ممکنه کار بومی‌های اینجا باشه و یا کسی که می‌دونسته ما به اینجا میایم!
    سیاوش نیزه را از درون تنه‌ی درخت بیرون آورد و گفت:
    - از چوب خاصی درست شده. نمی‌تونم درست بگم که از چه نوع چوبیه.
    گیسو به دور و برش نگاه کرد. اما اوتانا را ندید. با تعجب، درحالی‌که با چشم به دنبال اوتانا می‌گشت، گفت:
    - اوتانا کجاست؟
    آرتا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    - من ندیدم که کجا رفت.
    سوفیا به سمتی که اوتانا رفت، اشاره‌ای کرد و گفت:
    - دیدم که اون‌طرف رفت.
    گیسو با نگرانی گفت:
    - به‌نظرتون اتفاقی براش نیفتاده؟
    آرتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی نگران گیسو انداخت و رو به سیاوش گفت:
    - تو اینجا بمون. من میرم ببینم کجا رفته.
    و به دنبال حرفش، در کسری از ثانیه شروع به دویدن کرد. گیسو کلافه پوفی کشید و به سمت عقب قدم برداشت و کنار نرجس نشست. از طرفی می‌ترسید به آن‌ها حمله کنند و از طرفی نگرانی برای اوتانا چون خوره به جانش افتاده بود؛ می‌ترسید حال که اوتانا تنها به آن سمت رفته است، کسی که آن نیزه را پرتاب کرد، بلایی به سرش بیاورد. کلافه پاهایش را به روی زمین می‌کوبید و ناخنش را می‌جوید و به آن‌سمتی که اوتانا رفت، خیره شده بود و نمی‌توانست چشم از آنجا بردارد.
    نرجس کلافگی و نگرانی گیسو را که دید، دست گیسو را گرفت و از کنار دهانش پایین آورد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    گیسو بدون آنکه نگاهش را از همان نقطه بگیرد، صادقانه لب زد:
    - نه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    ضربان قلبش بالا رفته بود و نمی‌توانست آرام باشد. دست و پاهایش می‌لرزید. نفسش تند شده بود و دندان‌هایش به‌هم برخورد می‌کردند. برای خودش هم این حجم از نگرانی بعید و ناآشنا بود.
    سوفیا نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت و با صدای آرامی زمزمه کرد:
    - نظرت چیه؟
    سیاوش هم نگاهش را از آن نیزه گرفت و به سوفیا دوخت و گفت:
    - درباره‌ی چی؟
    سوفیا با چشم اشاره‌ای به آن سمتی که آرتا و اوتانا رفتند، کرد و گفت:
    - همین قضیه.
    سیاوش شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نظری ندارم!
    سوفیا چپ‌چپ به سیاوش خیره شد و گفت:
    - مرسی واقعاً!
    گیسو کلافه و عصبی از جایش بلند شد و گفت:
    - خیلی دیر کردن.
    سیاوش قدمی به سمت گیسو برداشت و گفت:
    - نگران نباش گیسو! میان.
    گیسو نگران و کلافه گفت:
    - نمی‌تونم صبر کنم! خودم میرم دنبالشو...
    سوفیا سریع به میان حرف گیسو پرید و گفت:
    - اصلاً کار درستی نیست که همه به اونجا برن. باید همین‌جا بمونیم تا بیان.
    گیسو عصبی ادامه داد:
    - این کار درستیه که اینجا بشینیم و دست رو دست بذاریم؟ اگه یه بلایی سرشون اومده باشه چی؟ نباید بریم کمکشون؟
    نرجس با بهت و ناباوری به بحثی که میانشان شکل گرفته بود، خیره شده بود. تمام این‌ها برایش تازگی داشتند. گیسو که برایش تعریف می‌کرد، باورش نمی‌شد این انسان‌ها وجود داشته باشند. ولی الان همه‌ی آن‌ها را با چشمان خود می‌دید.
    گیسو باز ادامه داد:
    - من نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم!
    سیاوش نفس عمیقی کشید و لب زد:
    - یکم دیگه منتظرشون می‌مونیم؛ اگه نیومدن، می‌ریم.
    گیسو امیدوارانه گفت:
    - می‌ریم دنبالشون؟
    سیاوش سرش را بالا آورد و گفت:
    - به راهمون ادامه می‌دیم.
    گیسو عصبی به سیاوش خیره شد.
    - یعنی چی که به راهمون ادامه می‌دیم؟
    - اگه کسایی که نیزه رو پرتاب کردن خطرناک باشن، نمی‌تونیم اینجا بمونیم.
    گیسو عصبی دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - واقعاً درکتون نمی‌کنم!
    کلافه پوفی کشید و به درخت کناری‌اش تکیه داد و گفت:
    - فقط چنددقيقه!
    و دوباره با استرس و نگرانی‌ای که بیشتر شده بود، به همان نقطه خیره شد. از ته دل امیدوار بود که بلایی سر آن‌ها نیامده باشد و آن‌ها سالم باشند.
    نفهمید چقدر و چطور گذشت ولی وقتی به خودش آمد، که سیاوش گفت:
    - دیگه نمی‌تونیم اینجا بمونیم.
    گیسو سریع به سمت سیاوش برگشت و گفت:
    - نه! نه! نه! باید منتظرشون بمونیم!
    سیاوش کلافه گفت:
    - یه رمز براشون می‌ذارم که وقتی اومدن اینجا ببینن و بیان. نگران نباش!
    - اگه اون رمز رو نبینن چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سوفیا قدمی به سمت گیسو برداشت.
    - به سیاوش اعتماد کن! می‌بینن.
    گیسو آرام چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. کوله‌اش را از روی زمین برداشت و روی دوشش گذاشت و عصبی به نرجس گفت:
    - بلند شو بریم!
    نرجس با تردید به گیسو خیره شد که گیسو دوباره گفت:
    - بلند شو دیگه.
    نرجس یک‌بار چشمانش را باز و بسته کرد و زیرلب زمزمه کرد:
    - فقط به‌خاطر اونه که به حرف‌هات گوش می‌کنم!
    آن‌قدر آرام زمزمه کرد که گیسو نشنید و بدون توجه به نرجس و بقیه، به راه افتاد. سعی می‌کرد آرام باشد و مثبت بیندیشد و به این فکر کند که آرتا و اوتانا سالمند و برمی‌گردند و علامت سیاوش را می‌بینند و به‌طرف آن‌ها می‌آیند. زیرلب با خود گفت:
    - آره! اوتانا حالش خوبه و برمی‌گرده. نگران نباش دختر!
    هنوز چنددقیقه بیشتر از حرکت‌کردنشان نگذشته بود، که چیز عجیبی دید. با یک‌بار پلک‌زدن، تصویری را جلوی چشمانش دید که او را مجبور کرد دوباره چشمانش را ببندد؛ اما این‌بار کمی طولانی‌تر از پلک‌زدن. جلوی چشمان بسته‌اش، جایی تقریباً شبیه به جایی که اکنون ایستاده بود را می‌دید. تنها تفاوتش با جایی که ایستاده بود، در ترکیب درختان و تکه‌سنگ‌هایی که روی زمین قرار داشت، بود. چون فصل زمستان بود، تعجبی نداشت که درختان در خواب زمستانی باشند و نور بتواند به آسانی از میان شاخ و برگ درختان عبور کند و به زمین برسد.
    صدای دویدن به گوشش رسید. با همان چشمان بسته‌اش به سمت صدا چرخید که با آرتا مواجه شد که سریع به سمت جایی که چند دقیقه‌ی پیش آنجا ایستاده بودند، می‌دوید. یک دستش زخمی شده بود و با دست سالمش آن را نگاه داشته بود. با چشم دنبال اوتانا گشت؛ اما نبود. انتظار داشت که او پشت سر آرتا باشد؛ اما خلاف انتظارش رخ داد.
    ناخودآگاه آرتا را صدا زد:
    - آرتا؟ آرتا؟ پس اوتانا کجاست؟
    اما آرتا صدایش را نمی‌شنید. نمی‌دانست چرا بعضی اوقات جلوی‌ چشمانش صحناتی را می‌بیند که در آینده حتماً اتفاق می‌افتد.
    با تکان‌های شدید بازوهایش به خودش آمد و ناخواسته چشمانش را باز کرد. با سوفیایی مواجه شد که با نگرانی به او نگاه می‌کرد.
    - گیسو؟ چت شده؟ چی داری میگی؟ چشم‌هات رو چرا بستی؟
    گیسو با انگشت اشاره‌اش به سمتی که از آن آمدند اشاره کرد و گفت:
    - آرتا داشت می‌اومد. زخمی شده بود و سرعت قبل رو نداشت.
    مکثی کرد و با صدای لرزانی ادامه داد:
    - و اوتانا هم همراهش نبود!
    سیاوش تای ابروانش را بالا داد و گفت:
    - یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟
    گیسو نفسی کشید و گفت:
    - خودم دیدم.
    سیاوش باز پرسید:
    - چجوری دیدی؟
    گیسو عصبی گفت:
    - الان این مهمه؟
    - آره! خیلی مهمه. باید بگی که چطور دیدی که آرتا دست‌هاش زخمی شده و اوتانا همراهش نیست، تا ببینم واقعیته یا نه.
    گیسو خواست چیزی بگوید که صدای آرتا که نفس‌نفس می‌‌زد، از پشت سرش به گوش رسید.
    - چرا این‌جا وایسادین؟
    سیاوش نگاهی به آرتا انداخت. بازوی آرتا زخمی شده بود و آن را با دست سالم خود نگه‌ داشته بود. گیسو سریع به سمت آرتا برگشت و با دیدن چهره‌ی آرتا با نگرانی پرسید:
    - چی‌ شده؟ پس اوتانا کجاست؟
    آرتا متعجب و با تردید پرسید:
    - مگه اوتانا نیومده؟
    سوفیا نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت و بعد رو به آرتا گفت:
    - مگه با تو نبود؟
    آرتا به دوروبرش نگاه کرد و گفت:
    - اون زودتر از من اومد.
    گیسو نگران به آرتا نگاه کرد.
    - یعنی چی که اون زودتر از تو اومد؟ پس الان کجاست؟
    سیاوش به دست آرتا اشاره‌ای کرد و گفت:
    - چی‌ شده؟ کجا رفته بودین؟
    آرتا سری تکان داد و گفت:
    - اول باید اوتانا رو پیدا کنیم. بعد براتون تعریف می‌کنم.
    سیاوش متقابلاً سرش را تکان داد و گفت:
    - تو اینجا بمون. من میرم این اطراف رو بگردم.
    همین‌که سیاوش اولین قدمش را برداشت، صدای دویدن و بعد صدای فریاد اوتانا به گوش رسید:
    - بدویید!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا