کامل شده رمان جان به نیمه جان بده | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

سن خود را وارد کنید:

  • 15تا20

    رای: 143 73.3%
  • 20تا32

    رای: 52 26.7%

  • مجموع رای دهندگان
    195
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
شلیک خنده و آن طرز خندیدنِ بی‌غل و غشش من را هم به خنده انداخت. خنده‌ام را جمع کردم و گفتم:
- زهرمار! چته؟ اصلاً ببینم، تو چرا از صبحِ خروس‌‌خون این‌جا پلاسی؟ کاری که نمی‌کنی هیچ، تمرکز من رو هم به هم می‌زنی!
خودکاری که دستش بود را به سمتم پرت کرد که جاخالی دادم و به دیوار پشت سرم خورد. با لحن مثلاً دلخوری که تمامش ساختگی بود گفت:
- دستت درد نکنه دیگه! من تمرکزت رو به هم می‌زنم؟ من رو باش که از درس و دانشگاهم زدم اومدم این‌جا تا مادمازل روز خواستگاری‌شون تنها نباشن و یهو خدایی‌نکرده استرسی چیزی نگیرن! هِی دستِ بی‌نمک، هی!
خنده‌ام را خوردم. دستم را به کمرم زدم و گفتم:
- مثل زن‌هایی که از دست بچه‌ی ناخلفشون غرغر می‌کنن حرف نزن!
به زبان نمی‌آوردم؛ اما دلم قرص بود به بودنش، به کسی که برادر خونی نبود؛ اما به قداست آن شیر مادری که با من سهیم شده بود، مهر بینمان چنان زیاد بود که اگر خار به پای هرکداممان می‌رفت، دیگری هم درد تا مغز استخوانش رسوخ می‌کرد.
پدرم تعریف می‌کرد زمانی که مادرم مرا به دنیا می‌آورد و بعدش سازِ نماندنش را کوک می‌کند، درست وقتی نوزادی چند روزه بوده‌ام و زنی به اسم مادر، مُهر طلاقش خشک نشده و دست برادرم بهداد را می‌گیرد و راهی مقصدی نامعلوم می‌شوند، زن‌دایی فرزانه، همچون فرشته‌ای از آسمان افتاده؛ به دادِ من می‌رسد. آن زمان آرمین شیرخوار و یک ساله بوده و تا یک سال و نیمه‌ایِ من، زن‌دایی به من شیر می‌داده.
آهی کشیدم، یاد مادرِ ندیده‌ام افتاده بودم و مثل همه‌ی وقت‌هایی که اسمش می‌آمد، نشستم به چرتکه‌انداختن. اگر زنی مثل فرزانه را که نه تنها برای فرزند خود که برای من و آبان هم مادری خرج کرده بود مادر می‌نامند، زنی مثل حمیرا را که فرزند چند روزه‌اش را حتی بدون انتخاب اسمی برایش رها می‌کند و می‌رود چه می‌نامند؟ واژه‌ی مادرم برای چنین زن بی‌عاطفه‌ای زیادی زیاد است!
به خودم که آمدم، آرمین بازویم را در دست گرفته بود و تکانم می‌داد.
- گلی؟ خوبی؟ چی شد یهو؟ گل‌بانوجان... خواهر من گریه برای چی؟
بینی‌ام را بالا کشیدم. با چشم‌های اشکی به چشمانِ شب‌رنگش که از زن‌دایی به ارث بـرده بود زل زدم و ناله‌وار گفتم:
- چرا حق من نیست مثل بقیه‌ی دخترها الان مادرم کنارم باشه؟ کنارم باشه و گوشزد کنه حواست باشه چایی‌ها رو توی نعلبکی نریزی! چرا پدری کنارم نیست تا نصیحتم کنه و بگه این آینده‌ی توئه، حواست باشه پایه‌هاش رو کج بنا نکنی؟ چرا آرمین؟ چرا من این‌همه کمبود دارم؟ چرا کمبود مهم‌ترین آدم‌های زندگیم رو دارم؟ چرا بهداد نباید الان باشه تا واسه آبان خط و نشون بکشه که حواست باشه آبجیم رو اذیت نکنی، که روم غیرتی بشه...
هق‌هق گریه‌ام باعث شد حرفم را قطع کنم. آرمین در آغوشم کشید و سرم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت. با صدایی که خش‌دار شده بود گفت:
- به نداشته‌هات فکر نکن، نذار حسرتشون، خوشحالیِ وجودِ داشته‌هات رو ازت بگیره.
بعد با لحنی که می‌دانستم شادی‌اش ساختگی است تا من را کمی آرام کند، ادامه داد:
- آبان غلط می‌کنه تو رو اذیت کنه، که خط‌خطیش می‌کنم نیم‌چه داروسازمون رو...
لبخندم با شوری اشک‌هایم در هم آمیخت. آرام از آغوشش جدایم کرد و اشاره‌ای به لباس‌های راحتی‌ام زد:
- نمی‌خوای به سر و وضع داغونت برسی؟
مشت آرامی به بازویش کوبیدم.
- کجام داغونه؟
خندید و به سمت اتاقم هلم داد.
- بابا شما پرنسس! شما الیزابت شونصدم! بیا برو لباس بپوش دقیقه نود نیفتی دنبال اتوکردن و سرخاب سفیداب!
***
ساعت هفت بود که لباس پوشیده و آماده، جلوی آینه‌ی اتاقم ایستاده بودم. وسواس‌گونه مشغول صاف‌کردنِ لبه‌ی روسری شیری‌رنگم بودم. به‌خاطر جنس ساتنی که داشت مدام از روی موهای لَختم لیز می‌خورد. کلافه جیغی کشیدم که آرمین با هول و ولا خودش را داخل اتاق انداخت و با ترس پرسید:
- چی شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    با اخم به روسری‌ام اشاره کردم و گفتم:
    - این لعنتی درست نمیشه، کلافه‌م کرده! اَه...
    چند لحظه چشمانش را بین صورت من و روسری چرخاند. آخر سر نمایشی روی صورت خودش کوبید و مثل زن‌ها ضجه‌وار و با ناله گفت:
    - خدایا من رو بکُش از دست این دختره‌ی کوتوله‌ی شوهرندیده نجاتم بده!
    خنده‌ام را به سختی مهار کردم و جیغ کشیدم:
    - کوتوله؟ من کجام کوتوله‌ست؟
    با دست به سر تا پایم اشاره کرد.
    - چهار وجب و نصفی بلنده؟
    با «ایش» غلیظی گفتم:
    - 156! خیلی هم خوبم.
    یک‌دفعه ادامه‌ی حرفش را یادم آمد و چشم‌غره‌ای نثارش کردم.
    - شوهرندیده هم عمه‌ته.
    به سمتم آمد و روسری‌ام را باز کرد و دوباره روی سرم مرتبش کرد. خیلی ماهرانه لبه‌اش را درست کرد و در همان حین گفت:
    - آخه عمه‌م که ننه‌ی خودته دختر!
    دستش را از روی روسری برداشت و به جایش دست‌هایم را اسیر کرد.
    - تو چرا دست‌هات ویبره میرن؟ آبان به درک، روی ننه بابام چایی مایی نریزی!
    پشت چشمی برایش نازک کردم. کمی عقب‌تر رفتم و گفتم:
    - لباس‌هام چطورن؟
    شلوار کتان کرم‎رنگ، کت شکلاتیِ دوخت خودم را از نظر گذراند.
    - هوم... به داداش جونت رفتی و خوشتیپی!
    نیشخندی زدم و خودشیفته‌ای نثارش کردم. مشغول کل‌کل بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. با استرس به آرمین نگاه کردم و گفتم:
    - وایی آرمین! اومدن...
    دست‌هایش را در جیب شلوار جینش مخفی کرد و ریلکس از کنارم رد شد. با صدایی که خنده در آن موج می‌زد گفت:
    - انگار اومدن دور از جون، ببرن بکشنش! بابا آروم باش...
    و بعد به سمت در رفت و وارد حیاط شد. من اما استرس به جانم افتاده بود و بیخ گلویم را چسبیده بود. من هراسِ آینده را داشتم. یک دلشوره‌ی عجیب و غریب به دلم چنگ می‌انداخت که نکند همه‎چیز خراب شود؟ نکند زندگی سازِ ناکوکش را برایم بنوازد؟ شاید هم من زیادی حساس شده بودم، نمی‌دانم! هرچه که بود، باعث می‌شد قلبم تندتر از حد معمول بکوبد و کف دست‌هایم عرق کند. کنار در ورودی خانه ایستادم. چند لحظه بعد، زن‌دایی با لبخندی مهربان که جزء لایَنفَکِ صورتِ گرد و سبزه‌اش بود، وارد شد. سلام کردم و تا به خودم بیایم، در آغـ*ـوش مهربان و پر از عطرِ یاسش اسیر شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    درِ گوشم با آن صدای ریزِ زنانه گفت:
    - سلام به روی ماهت دخترکم. خداروشکر که من دارم خوشبختی تو و آبان رو می‌بینم!
    لبخند پر از استرسی به رویش پاشیدم و به سمت پذیرایی دعوتش کردم. چشم‌های دایی‌حمید را که دیدم، دلم که به اطمینانِ تهِ نگاهش گرم شد، قلبم آرام گرفت. پدرانه پیشانی‌ام را بوسید و پشتم را به بودنش قرص کرد.
    آبان، بعد از دایی آمد. با آن کت‌وشلوار خاکستری‌رنگ که با چشمانش هارمونی قشنگی داشت، بی‌رحمانه دل می‌بُرد از منی که خیلی وقت بود دلدادگی را زندگی می‌کردم! دست گل نرگسی که دستش بود را به سمتم گرفت، ربان آبی‌رنگ دورش ماهرانه پاپیون شده بود و ساقه‌های سبزرنگ را به آغـ*ـوش یکدیگر دعوت کرده بود. همیشه عاشق نرگس بودم و نمی‌دانم آبان از کجا فهمیده بود. جلوتر آمد و لب‌هایش را به لبخندی مزین کرد.
    - از آرمین پرسیدم، گفت گل‌بانو عاشق نرگس و عطرشه.
    چقدر خوشحال بودم بابت این‌که حرف‌هایم را نگفته از نگاهم می‌خواند. گل ها را با تشکر آرامی از دستش گرفتم. به داخل خانه که رفت، آرمین پشت سرش وارد شد. در را بست و جعبه‌ی شیرینی را به دستم داد. با لحن بامزه‌ای گفت:
    - به آبان گفتم خامه‌ای بیاره که هم تو دوست داری هم من. زود برو بذار توی ظرف که دلم ضعف رفت.
    با خنده سری برایش تکان دادم، «شکمویی» نثارش کردم و به آشپزخانه رفتم. جای سخت کار، ریختن چای بود و مهارکردنِ لرز دستانم.
    به هر مشقتی که بود، چای‌های زعفرانی را درون استکان ها ریختم. شیرینی‌ها را داخل ظرف پایه‌داری چیدم و خواستم آرمین را صدا بزنم که خودش زودتر از اسمش آمد. با دیدن ظرف شیرینی‌ها، چشمانش برق زد و یکی از آن خوش‌رنگ و لعاب‌هایشان را از روی هوا قاپید. سینی چای را برداشتم و گفتم:
    - قربون دستت، اون ظرف رو بیار.
    - رو چشمم!

    «بسم اللّه‌ای» زیر لب گفتم و با گام‌هایی آرام، به سمت سه آشنایی رفتم که حالا در نقش خواستگار به خانه‌ام آمده بودند. چای‌ها را که تعارف کردم، کنار آرمین نشستم. سرش را کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:
    - دستت درد نکنه! نه تنها ننه بابام رو نسوزوندی، که به جوونیِ آبان هم رحم کردی.
    با آرنج به شکمش کوبیدم که آخی گفت و سرش را عقب کشید. زن‌دایی برایش چشم و ابرویی آمد و گفت:
    - عروسم رو اذیت نکن پسر!
    آرمین حق به جانب، سـ*ـینه جلو داد و گفت:
    - خانم من الان جزو خانواده‌ی عروسم! توی مسائل درِگوشی ما صرفاً جهتِ درِگوشی بودنه! بعدش هم...
    ابرویی بالا انداخت و نیشخندی به آبان زد:
    - بعدش هم کی گفته من خواهر دسته‌گلم رو میدم به پسرِ دیلاق شما؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    دایی که مزه‌پرانی‌های آرمین خنده را روی لبش‌هایش آورد بود، تسبیح تربتش را میان دستش جابه‌جا کرد و گفت:
    - آرمین‌خان! فامیلِ محترمِ عروس‌خانوم! اجازه می‌فرمایین بنده صحبت کنم؟
    آرمین چاپلوسانه دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و کمی خم شد:
    - شما صاحب اختیارید حمیدخان! گردن من از مو باریک‌تر!
    دایی با خنده سری تکان داد و رو به من گفت:
    - گل‌بانوجان، دایی! آبان بهم گفت که باهات حرف زده و انگار یه نیم‌چه بله‌ای هم ازت گرفته.
    دلم رفت برای آن نیم‌چه بله‌ای که از ته دل بود.
    از دایی خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و نوک انگشت‌هایم را روی پارچه‌ی کتان شلوارم کشیدم. دایی داشت ادامه می‌داد:
    - فکر نکنم که آبان نیازی به تعریف داشته باشه؛ اما من میگم. آبان از بچگیش، از همون دورانی که داداش و زن‌داداش به رحمت خدا رفتن، که ان‌شاءاللّه روحشون مثل روح پدرت شاد باشه؛ روی پای خودش وایساده. درسته اون زمان تا فوت خانم‌جون، کنارش زندگی می‌کرد؛ اما یه پسر مستقل بود و هست. می‌دونستم پول بیمه‌ای که می‌گیره اون‌قدری نیست که کفاف خرج مدرسه و لباس و باشگاهش رو بده. چندبار بهش پول دادم؛ اما زیر بار نمی‌رفت و عجیب‌تر این بود که خانم‌جون هم می‌گفت آبان هیچ‌وقت کم نمیاره و حتی از اون هم پول نمی‌گیره. تا این‌که یه روز...
    من و آرمین داشتیم با کنجکاوی به حرف‌های دایی گوش می‌دادیم؛ اما انگار زن‌دایی که نگاهش را با لبخند به آبان دوخته بود از ماجرا خبر داشت. دایی بین صحبتش وقفه‌ای انداخت که آبان وسط حرفش پرید و گفت:
    - دایی‌جان، لطفاً. لازم به گفتن نیست.
    اما دایی دستی به شانه‌اش زد و گفت:
    - بذار زن آینده‌ت بدونه پسرم.
    از مالکیتی که دایی به من نسبت داده بود خوشم آمد. آبان ناراضی از شرایط به وجود آمده، سرش را پایین انداخت؛ اما حرفی روی حرف دایی نزد. این احترام به بزرگ‌ترش همیشه زبانزد خانواده بود. آبان به اقتضای شرایطش که از همان نوجوانی غم و مصیبت بزرگی را چشیده بود، زودتر از سنی که باید، مَرد شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    دایی لبخندی چاشنی حرف‌هایش کرد و گفت:
    - همیشه برام عجیب بود چطور آبان توی خرج و مخارجش کم نمیاره؟ حدس زده بودم که شاید مشغول کاریه؛ ولی وقتی فکر می‌کردم می‌دیدم با عقل جور در نمیاد! خب آبان از صبح تا ظهر مدرسه بود و بعدازظهرها هم تا نزدیک غروب می‌رفت باشگاه و بوکس کار می‌کرد. دیگه کم‌کم داشتم این فرضیه‌ی کارکردن رو کنار می‌ذاشتم که یه روز یکی از رفقای قدیمم که توی شهرداری کار می‌کرد اومد بنگاه برای معامله‌ی ماشین. وسط حرف‌هاش یهو انگار چیزی یادش اومده باشه ازم پرسید اسم برادرزاده‌م چیه؟ گفتم آبان، چطور مگه؟ گفت یه پسر نوجوون هست که چندماهه میاد شهرداری سرکار، از روی فامیلش حدس زدم شاید پسر برادر مرحومت باشه، الان که اسمش رو گفتی مطمئن شدم؛ اسمش چیزی نیست که از یاد بره. تعجب کردم، خیلی هم تعجب کردم! هر چقدر اصرار کردم نگفت چه کاری و در عوض گفت شب بیا سر خیابون فردوسی و ببینش. شب که رفتم، آبانی رو دیدم که لباس شهرداری تنش بود و داشت آشغال‌های سطل‌ها رو توی ماشین شهرداری خالی می‌کرد. اون شب جلو نرفتم تا ببینتم. فشاری که بهم وارد شده بود، اون‌قدر زیاد بود که تا نیمه‌های شب توی خیابون‌های شهر پرسه بزنم و به یادگار برادرم فکر کنم. برام سخت بود پسر نازپرورده‌ی سعید تا نیمه‌های شب آشغال جمع کنه. نه این‌که این شغل بد باشه، نه! هر شغلی محترمه و نونِ حلال درآوردن اصل قضیه‌ست؛ ولی آبان فقط یه پسر شونزده‌ساله بود که تازه پشت لبش سبز شده بود و براش زود بود بخواد سختیِ کارکردن رو به جون بخره.
    دایی سکوت کرد، نگاهم خیره‌ی آبان شد. سرش را پایین انداخته بود و در کمال تعجب دیدم لبخندی روی لبش نقش بسته. برایم عزیز بود و با شنیدن این ماجرا عزیزتر شد. آبانِ من، مرد بود. با همان لبخند به دایی نگاه کرد:
    - دایی‌جان، اومدیم خواستگاری ها!
    اشاره‌ای به آرمین که مات نشسته بود کرد و با ته خنده‌ای گفت:
    - الان خانواده‌ی عروس‌خانم صداش درمیاد!
    خنده به جمع کوچکمان برگشت. دایی رو به من کرد:
    - همین تعریف‌هایی که از آبان پیش تو کردم رو، از تو پیش آبان به زبون آوردم؛ که چقدر خانمی؛ که به قول فرزانه از هر انگشتت یه هنر می‌ریزه؛ که خواهرم بی‌مهری کرد و بی‌مادرت؛ اما پدرت تو رو خانم بار آورده. حتی بهش گفتم غیر از گل‌بانو بیاد تو زندگیت، اون‌قدری خوشبخت نمیشی که گل‌بانو بیاد.
    دستی به لبه‌ی روسریم کشیدم و خجالت‌زده از تعریف دایی گفتم:
    - لطف دارین، من اون‌قدرها هم تعریفی نیستم!
    - حقیقته دخترم. حالا به ما بله رو میدی یا نه باباجان؟
    احتمالاً گونه‌هایم گل انداختند که زن‌دایی خوشحال گفت:
    - این سکوت و سرخ‌شدن چی می‌تونه باشه جز یه بله‌ی پُرحیا؟
    نگاهم را بالا آوردم، آبان را دیدم که با چشمان خاکستری‌رنگش تا عمق قلبم نفوذ کرده بود. به قلبش اشاره کرد و آرام لب زد:
    - جات این‌جاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    «فصل پنجم»
    موبایلم را بین گوش و شانه‌ام نگه داشتم و با ملاقه محتویات درون قابلمه‌ی کوچک روی گاز را هم زدم. آبان از آن سمت خط، هنوز هم حرف خودش را می‌زد.
    - ببین بانو، من نمی‌تونم به خودم بقبولونم که تو توی اون خونه تنها زندگی کنی.
    ملاقه را روی بشقاب گل سرخی که روی کابینت کنار گاز بود گذاشتم. در قابلمه را بستم و با لحن کلافه‌ای‌ به آبان گفتم:
    - بهتره قبول کنی، من بعد از فوت بابام توی این خونه تنها زندگی کردم و این چیز جدیدی نیست.
    پوف کلافه‌اش را به وضوح شنیدم. حرف در مغزش نمی‌رفت و مرغش یک پا بیشتر نداشت.
    - اون‌موقع من نبودم، اون موقع نمی‌تونستم هیچ غلطی بکنم که تو تنها نباشی؛ همون وقت‌ها هم دلم تا خود صبح هزار راه می‌رفت و می‌اومد. بانو درک نمی‌کنی نگرانی من رو؟ متوجهی این‌قدر عاشقتم که نمی‌تونم بذارمت توی اون خونه تنها بمونی؟
    دلم برای خستگی صدایش ضعف رفت. گوشه‌ی آشپزخانه نشستم و با دنباله‌ی موهایم مشغول بازی شدم.
    - آبان! من الان آمادگی شروع یه زندگی مشترک رو ندارم، جدا از اون تا سال بابا دوست ندارم عروسی بگیریم. همین که به عمه معصومه زنگ زدم و گفتم داریم عقد می‌کنیم کلی خجالت کشیدم. حالا خوب شد شوهرش سفر بود و خودش مریض و نتونست واسه مراسممون بیاد؛ وگرنه می‌مردم از خجالت. تو هم یه‌کم من رو درک کن! میشه؟
    بین حرفم پرید و تند گفت:
    - من حرف از عروسی زدم؟ من حرمت می‎فهمم بانو، نگه‌داشتنِ حرمت پدر تو برای من واجبه. بانو من دارم میگم نگرانی از تو و اون خونه و تنهایی امونم رو بریده... اصلا، یه کاری کنیم...
    کنجکاو بین حرفش وقفه انداختم:
    - پیشنهاد عجق وجق ندی ها!
    - بیا این‌جا.
    متعجب گفتم:
    - کجا؟
    از خنگی‌ام خنده‌اش گرفت:
    - خونه‌ی من دیگه.
    خانه‌ی پدری‌اش را می‌گفت که بعد از مرگ خانم‌جان، از تقریباً بیست‌سالگی‌اش به آن‌جا نقل مکان کرد.
    کمی من و من کردم. از واکنش بقیه هراس داشتم، می‌ترسیدم قبول کنم و بگویند هول بود دختر! وگرنه خودم حالم از این همه تنهایی به هم می‌خورد.
    - میگم که... زشت نباشه یه وقت؟
    صدایش جدی شد:
    - چرا زشت باشه؟ تو زنِ منی، شرعی و قانونی. هرکی هم حرف مفت زد بهش توجه نکن! اصلاً مگه کی تو زندگی ما هست که بخواد دخالت کنه؟ یه عموسعید و زن‌عمو فرزانه هستن که خود عمو از روز عقد به من گفت یا تو برو پیش بانو، یا اون رو بیار پیش خودت.
    خنده‌ام بلند شد. از جایم برخاستم، زیر گاز را خاموش کردم و گفتم:
    - پس خانوادگی علیه عروس مظلومتون توطئه راه انداختین!
    - الهی من قربون این عروس مظلوم برم.
    دلم گرم شد به احساساتی که سعی در پنهان‎کردنشان نداشت؛ که در عشق آن آبانِِ مغرور و سرد نبود.
    - خدانکنه که... نهار فسنجون درست کردم، میای این‌جا؟
    با لحن شادی جوابم را داد:
    - نیکی و پرسش؟
    ***
    قابِ عکس پدرم، شد آخرین چیزی که از خانه برداشتم و درون چمدان زرشکی‎رنگم جای دادم.
    زیپ چمدان را کشیدم و از روی زمین بلند شدم. شنیدنِِ یکهوییِ صدای آبان از پشت سرم، باعث شد «هین» خفیفی بکشم و به عقب برگردم.
    - ترسوندیم.
    ابرویش بالا انداخت.
    - ترسناکم مگه؟
    خندیدم و برایش پشت چشمی نازک کردم.
    - آره، من رو یاد اون شخصیتِ می‌ندازی که می‌خواست دخلِ سفیدبرفی رو بیاره!
    نتوانست جلوی خنده‌ی بلندش را بگیرد. در دل برای هزارمین بار اعتراف کردم که طنینِِ خنده‌اش چقدر برایم زندگی‎بخش است؛ که هنگام خندیدنش احساس می‌کنم دلم زیر و رو می‌شود.
    لبخندی زدم به خنده‎اش. انگشت اشاره‌اش را جایی کنارِ چانه‌ام گذاشت، همان جایی که وقتی لبخند می‌زدم یا می‌‎خندیدم چال ریزی می‌‌افتاد.
    - دلم ضعف میره وقتی می‌خندی و این چال کوچولو رو می‌‌بینم.
    دستش را گرفتم و با چشمانی که می‌‌دانستم برق می‌زنند گفتم:
    - دل به دل راه داره آقا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    لبخندی زد. خم شد و چمدانم را بلند کرد و گفت:
    - بریم؟
    نگاهم را دورتادور اتاق چرخاندم و درست لحظه‌ی آخر به سمت دراور چوبی کرم‌رنگ رفتم و کشوی اولش را باز کردم.
    زیر لباس‌های تابستانی و تاشده آلبوم عکس‌های قدیمی را برداشتم. بازش که کردم، درست در صفحه‌ی اول آلبوم زنی با چشم‌هایی سبز که رگه‌های عسلی داشتند، به من لبخند می‌‌زد. پوست سفیدش مثل بلور بود. در آغوشش پسرک خردسالی با چشمانی به همان رنگ و موهایی قهوه‌ای‌ اخم کرده به دوربین نگاه می‌‌کرد. عکس را برداشتم و جلوی چشم‌های متعجب آبان داخل زیپ بیرونی چمدانم گذاشتم.
    - می‌خوای بیاریش؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - این که اون من رو ول کرد و رفت، دلیل نمیشه دوستش نداشته باشم. شاید باورت نشه آبان؛ اما با وجود دلخوری عمیقی که ازش دارم، با این‌که روی زبونم نمی‌چرخه حتی توی خلوت خودم مادر صداش کنم؛ ولی اون ته تهِ قلبم یه کشش عمیقی نسبت بهش دارم.
    دستش را روی قلبم گذاشت و پر از مهر لبخندی زد:
    - این قلب مهربون بزرگ‌‌تر از این حرف‌هاست. بریم خانم؟
    بغضی را که کنج گلویم جا خوش کرده بود کنار زدم. دستش را محکم گرفتم و لب زدم:
    - بریم.
    ***
    روی اپن آشپزخانه خم شدم و نگاهی به آبان که جلوی بخاری نشسته بود و جزوه‌هایش دور و اطرافش پخش بود کردم. فردا امتحان میان‎‌ترم داشت و چند روز بود که خودش را رسماً هلاک کرده بود.
    صدایم را بالا بردم و گفتم:
    - آبان! شام حاضره.
    همان‌طور که تندتند چیزی را روی کاغذ جلوی دستش یادداشت می‌کرد جوابم را داد:
    - الان میام.
    به سمت میز مربعی کوچک وسط آشپزخانه برگشتم و روی صندلی کنار آرمین جا گرفتم. ریزریز خندید و گفت:
    - یاد خودم افتادم، وقت‌هایی که امتحان دارم و مامان صدبار صدام می‌زنه بیام غذا بخورم.
    با آرنج به شکمش کوبیدم که آخش بلند شد. با دهانی که کج و کوله کرده بودم رو به آرمین گفتم:
    - چقدر بانمکی تو پسر! چشم نخوری!
    شکمش را با دست چپش گرفت. با صدایی که نازک کرده بود گفت:
    - چقدر دستت سنگینه مَرد! خدا ازت نگذره... اینه مزد من بعد از بیست‌سال با نداریت ساختن؟
    شلیک خنده‌مان که هوا رفت، آبان هم آمد و روی صندلی روبه‌روی من نشست. با چشم‌هایی ریزشده نگاهمان کرد. نوع نگاهش را دوست نداشتم، نمی‌دانم چرا؛ اما یکهو احساس کردم از یک بلندی به پایین پرت شدم. تهِ نگاه آبان چیز خوبی نمی‎دیدم.
    خنده روی لبم ماسید. شام آن شب برایم مزه‌ی زهر گرفت و هرچقدر می‌خواستم دلم را خوش کنم و سرِ خودم شیره بمالم که نگاهش را اشتباه برداشت کرده‌‏ام، نمی‌شد که نمی‌شد که نمی‌شد!
    شَک و سوءظن، چیزی بود که از تیله‌های خاکستری‌اش نصیب من شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    قدم‌هایم را تند‌‌تر کردم و پلاستیک‌های خرید را در دستم جابه‎جا و جعبه‌ی کیک را صاف‌‌تر گرفتم.
    امروز از مزون مرخصی گرفته بودم و زودتر کارم را تمام کردم. برای این‌که آبان را غافلگیر کنم، به بازار رفتم و خریدکردنم تا الان که ساعت نزدیک دو بود، طول کشید.
    خسته بودم و معده درد، امانم را بریده بود؛ ولی تحمل این درد به سورپرایز تولد آبان، می‌ارزید. در خانه را با کلید را باز کردم و داخل شدم. ماشین گوشه‌ی پارکینگ آپارتمان پارک شده بود، پس آبان خانه بود.
    چند قدم مانده به ورودی را با عجله طی کردم و خودم را داخل راهروی خانه انداختم. هوای گرم که به گونه‌هایم خورد، تازه متوجه سرمای بیرون شدم.
    با همان خرید‌های در دستم، آرام و آهسته، بدون ایجاد سر و صدا به سمت آشپزخانه رفتم که صدای آبان، از پشت سر غافلگیرم کرد.
    - کجا بودی؟
    تُن صدایش، نمی‌دانم چرا؛ اما عصبی بود. متعجب به سمتش برگشتم. لبخندی به چهره‌ی اخمالویش زدم و گفتم:
    - سلام آقای بداخلاق!
    از آرام‎بودنم حرصش گرفت و با یک قدم بلند، خودش را به من رساند. بازوی راستم را محکم گرفت و مرا به سمت خودش کشاند، که همین حرکتش باعث شد خریدهایم روی زمین بیفتند.
    بی‌توجه به چهره‌ی در هم رفته‌ام، فشاری به بازویم داد و غرید:
    - میگم کدوم قبرستونی بودی؟ هان؟
    از صدای دادش چشم‌هایم بسته شد.
    «آخ» ضعیفی از دهانم خارج شد.
    - آخ، آبان... دستم رو شکوندی!
    - کجا بودی که اومدم دنبالت گفتن از ساعت نُه رفته؟ کدوم گوری، با کدوم آشغال بودی گل‌بانو؟
    بهت‌زده خیره‌ی چشمانِ پر از شَکش شدم. بغضم شکسته شد و اشکم سرازیر. قلبم از این تهمت گرفت، اعتماد نداشت! پر از درد نالیدم:
    - ولم کن.
    محکم بازویم را ول کرد و هلم داد که پهلویم به در آشپزخانه خورد. همان جا روی زمین آوار شدم. جعبه‌ی کیکی که جلوی پایم افتاده بود را به سمتش پرت کردم و با گریه گفتم:
    - منِ خر با این حال بدم واسه خاطر تو از صبح دارم بازار رو متر می‌کنم!
    کیک از جعبه بیرون ریخت و فرش کرم‌رنگ آشپزخانه را به گند کشید.
    آبان، ناباور به کیک ریخته شده و پلاستیک‌های میوه زل زده بود. انگار تازه داشت اطرافش را می‌دید. یک قدم به سمتم برداشت و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت:
    - بانو، من...
    دستش به بازویم نرسیده بود که جیغ کشیدم و با گریه گفتم:
    - به من دست نزن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    پشیمان نگاهم کرد. با چشم‌هایی که می‌باریدند از کنارش گذشتم و به اتاق پناه بردم.
    من این آبان را نمی‌خواستم، آبانِ خودم را می‌خواستم که راه‌ به‌ راه قربان‌صدقه خرجم کند. در اتاق را پشت سرم به هم کوبیدم. پشت در آوار شدم و زانوهایم را در آغـ*ـوش کشیدم. اشک‌هایم انگار که مسابقه گذاشته باشند، پشت سر هم اسیر گونه‌هایم می‌شدند و مثل نفت روی آتش دلم می‌افتادند. باورم نمی‌شد آبان به پاکیم، به نجابتم و مهم‌‌تر از همه به عشق من نسبت به خودش شک کند و این‌قدر راحت حرف از کسی دیگر بزند. آن روزها نمی‌دانستم این شک‌کردن‌ها، آغاز طوفان در زندگی‌مان است.
    صدای متداوم در مرا به خودم آورد. آبان بود که آهسته به در می‌زد.
    - بانو؟ در رو باز کن قربونت برم...
    صدای آرام و پر از بغضش حالم را بدتر کرد.
    - نمی‌خوام. ولم کن! مگه نگفتی با کی و کجا بودم؟ برو دنبال سند و مدرک بگرد تا راحت‌تر محکومم کنی.
    - من غلط کردم یه چیزی گفتم. به قرآن قسم از وقتی که از مزون اومدم مثل اسفند روی آتیش آروم و قرار نداشتم! اشتباه کردم عزیزدلم... باز کن در رو!
    بینی‌ام را باصدا بالا کشیدم. از پشت در بلند شدم و دستگیره را آرام پایین کشیدم. در که باز شد، چهره‌ی گرفته‌اش نمایان شد. قدمی جلو‌تر آمد و وارد اتاق شد.
    نگاهم را از چشم‌های خاکستری‌رنگش که برایم مثل اکسیر حیات بودند، گرفتم. به فاصله‌ی کوتاهی روبه‌رویم ایستاد. با سرانگشتانش اشک‌های روی گونه‌ام را پاک کرد. آرام‌‌تر از نجوا گفت:
    - نگاهت رو که ازم می‌گیری، می‌‌خوام دنیا نباشه.
    لجوجانه سرم را عقب کشیدم.
    - چی کار کنم که ببخشیم؟
    - اعتماد!
    نگاهم را به دکمه‌ی اول پیراهنش دادم، با صدای گرفته‌ای‌ لب زدم:
    - بهم اعتماد کن.
    یک‌دفعه، به حصار بازوانش در آمدم. خواستم از آغوشش جدا شوم که نگذاشت و محکم‌‌تر بغلم کرد.
    موهایم را نوازش کرد و آرام با صدایِ بم‌شده‌ای‌ در گوشم زمزمه کرد:
    _ شرمنده‌تم فرشته...
    سردی قطره اشکی را روی لاله‌ی گوشم حس کردم، از فکرِ گریه‌ی آبان قلبم مچاله شد.
    حالم بدتر شده بود. تهمتش را نمی‌توانستم هضم کنم، این اولین باری بود که قربان‌صدقه‌هایش دلم را نرم نکرد. خودم را از آغوشش جدا کردم. از روی زمین بلند شدم و با همان لباس‌های بیرونی خودم را روی تخت پرت کردم. پتو را روی سرم کشیدم و با صدایی دورگه از گریه گفتم:
    - چراغ رو خاموش کن، سرم درد می‌‌کنه.
    - بانو...
    پشتم را به او کردم و نالیدم:
    - خاموشش کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    حس کردم نزدیکم شد، حتی فهمیدم که دستش را تا نزدیکی سرم که زیر پتو بود آورد؛ اما در لحظه آخر عقب کشید و چراغ را خاموش کرد. صدای بسته‌شدن در اتاق را که شنیدم، هق‌هقم را در گلو خفه کردم. حرف آبان هی توی سرم چرخ می‌‌خورد و روانم را به هم می‌‌ریخت. اشک‌هایم گونه‌هایم را سوزاندند.
    انتظار نداشتم آبان به من شک کند! آبانی که دم از عشق و عاشقی می‌زد؛ که می‌‌گفت جانش در می‌‌رود برای لبخندهایم؛ نباید به همین راحتی آن حرف روی زبانش می‌‌چرخید.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم تا مبادا صدای هق‌هقم بیرون برود. مگر چندساعت تأخیر خــ ـیانـت محسوب می‌‌شد؟ مگر بی‌خبر بازاررفتن گـ ـناه بود؟ مگر... آه... اصلاً من اشتباه کردم که فکر کردم زندگی سازش با دل من کوک شده، هنوز همه‌چیز به گندیِ گذشته بود.
    ***
    لقمه‌ی پنیر را با زورِ چای شیرین از گلویم پایین فرستادم. موهای شانه‌نشده‌ام را پشت گوشم فرستادم و بی‌توجه به آبان که از اول صبحانه‌ی کوتاهم چشمش خیره‌ام بود، از روی صندلی میز نهارخوری بلند شدم. سلانه‌سلانه به سمت پذیرایی 24متری خانه رفتم و خودم را روی کاناپه‌ی سفیدرنگ جلوی تلویزیون پرت کردم. پتوی گوشه‌ی کاناپه دهن‌کجی می‌کرد. آبان شبش را این‌جا صبح کرده بود.
    همان‌طور به صفحه‌ی سیاه و خاموش تلویزیون زل زده بودم. چشم‌هایم سوز می‌زد، تا خود صبح گریه کرده بودم. کاناپه که پایین رفت، متوجه نشستنش کنارم شدم.
    از گوشه‌ی چشم دیدم که به بازوی راستم خیره شده. نگاهم روی بازویم لغزید، تی‌شرت آستین‌کوتاه مشکی‌رنگی که پوشیده بودم به خوبی کبودی بازوی سفیدم را نشان می‌داد. جای دست آبان روی پوستم مانده بود.
    دیدم که لبش را گزید، کلافه دستی بین موهایش کشید و از جایش بلند شد. سمت چپ من، روبه‌روی پنجره‌ی مستطیل‌شکل پذیرایی ایستاد و آن را باز کرد. صدای تقه‌ای که شنیدم، باعث شد نگاهم را به سمتش بچرخانم. سیگار و فیلترش که روشن شده بود، چشم‌هایم را گشاد کرد. اولین پُکی که زد، مساوی شد با سرفه‌ی خشک من و بعد از آن سرفه‌های پی‎درپی. تند به سمتم آمد و کنارم نشست. سیگار هنوز مابین انگشتانش بود. دودش حالم را بدتر کرد. با دست پسش زدم و به سمت دستشوییِ گوشه‌ی هال دویدم، من به دود آلرژی داشتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم و سعی کردم با نفس‌های پی‌درپی حالم را بهتر کنم. سرفه‌ام که بند آمد، از آینه‌ی گرد بالای روشویی، نگاهی به چهره‌ام انداختم. این دختر با چشمان نمناک، موهای به هم پیچیده و لب‌های آویزان، شباهتی به دختری که دیروز می‌خواست همسرش را برای تولدش غافلگیر کند نداشت. چند ضربه به در خورد و متعاقبش صدای آبان به گوشم رسید:
    - بانو؟ بانو چی شد؟
    در را باز کردم و به چشمان نگرانش زل زدم.
    - چند وقته؟
    خیره‌ی چشمانم لب زد:
    - چی، چند وقته؟
    با حالی نزار نالیدم:
    - به جز سیگار دیگه چی رو ازم پنهون کردی؟
    کلافه روی صورتش دست کشید و به سمت پذیرایی رفت و روی همان کاناپه نشست. سمج دنبالش روانه شدم و صدایم را بالا بردم:
    - جواب من رو بده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا