- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
شلیک خنده و آن طرز خندیدنِ بیغل و غشش من را هم به خنده انداخت. خندهام را جمع کردم و گفتم:
- زهرمار! چته؟ اصلاً ببینم، تو چرا از صبحِ خروسخون اینجا پلاسی؟ کاری که نمیکنی هیچ، تمرکز من رو هم به هم میزنی!
خودکاری که دستش بود را به سمتم پرت کرد که جاخالی دادم و به دیوار پشت سرم خورد. با لحن مثلاً دلخوری که تمامش ساختگی بود گفت:
- دستت درد نکنه دیگه! من تمرکزت رو به هم میزنم؟ من رو باش که از درس و دانشگاهم زدم اومدم اینجا تا مادمازل روز خواستگاریشون تنها نباشن و یهو خدایینکرده استرسی چیزی نگیرن! هِی دستِ بینمک، هی!
خندهام را خوردم. دستم را به کمرم زدم و گفتم:
- مثل زنهایی که از دست بچهی ناخلفشون غرغر میکنن حرف نزن!
به زبان نمیآوردم؛ اما دلم قرص بود به بودنش، به کسی که برادر خونی نبود؛ اما به قداست آن شیر مادری که با من سهیم شده بود، مهر بینمان چنان زیاد بود که اگر خار به پای هرکداممان میرفت، دیگری هم درد تا مغز استخوانش رسوخ میکرد.
پدرم تعریف میکرد زمانی که مادرم مرا به دنیا میآورد و بعدش سازِ نماندنش را کوک میکند، درست وقتی نوزادی چند روزه بودهام و زنی به اسم مادر، مُهر طلاقش خشک نشده و دست برادرم بهداد را میگیرد و راهی مقصدی نامعلوم میشوند، زندایی فرزانه، همچون فرشتهای از آسمان افتاده؛ به دادِ من میرسد. آن زمان آرمین شیرخوار و یک ساله بوده و تا یک سال و نیمهایِ من، زندایی به من شیر میداده.
آهی کشیدم، یاد مادرِ ندیدهام افتاده بودم و مثل همهی وقتهایی که اسمش میآمد، نشستم به چرتکهانداختن. اگر زنی مثل فرزانه را که نه تنها برای فرزند خود که برای من و آبان هم مادری خرج کرده بود مادر مینامند، زنی مثل حمیرا را که فرزند چند روزهاش را حتی بدون انتخاب اسمی برایش رها میکند و میرود چه مینامند؟ واژهی مادرم برای چنین زن بیعاطفهای زیادی زیاد است!
به خودم که آمدم، آرمین بازویم را در دست گرفته بود و تکانم میداد.
- گلی؟ خوبی؟ چی شد یهو؟ گلبانوجان... خواهر من گریه برای چی؟
بینیام را بالا کشیدم. با چشمهای اشکی به چشمانِ شبرنگش که از زندایی به ارث بـرده بود زل زدم و نالهوار گفتم:
- چرا حق من نیست مثل بقیهی دخترها الان مادرم کنارم باشه؟ کنارم باشه و گوشزد کنه حواست باشه چاییها رو توی نعلبکی نریزی! چرا پدری کنارم نیست تا نصیحتم کنه و بگه این آیندهی توئه، حواست باشه پایههاش رو کج بنا نکنی؟ چرا آرمین؟ چرا من اینهمه کمبود دارم؟ چرا کمبود مهمترین آدمهای زندگیم رو دارم؟ چرا بهداد نباید الان باشه تا واسه آبان خط و نشون بکشه که حواست باشه آبجیم رو اذیت نکنی، که روم غیرتی بشه...
هقهق گریهام باعث شد حرفم را قطع کنم. آرمین در آغوشم کشید و سرم را روی سـ*ـینهاش گذاشت. با صدایی که خشدار شده بود گفت:
- به نداشتههات فکر نکن، نذار حسرتشون، خوشحالیِ وجودِ داشتههات رو ازت بگیره.
بعد با لحنی که میدانستم شادیاش ساختگی است تا من را کمی آرام کند، ادامه داد:
- آبان غلط میکنه تو رو اذیت کنه، که خطخطیش میکنم نیمچه داروسازمون رو...
لبخندم با شوری اشکهایم در هم آمیخت. آرام از آغوشش جدایم کرد و اشارهای به لباسهای راحتیام زد:
- نمیخوای به سر و وضع داغونت برسی؟
مشت آرامی به بازویش کوبیدم.
- کجام داغونه؟
خندید و به سمت اتاقم هلم داد.
- بابا شما پرنسس! شما الیزابت شونصدم! بیا برو لباس بپوش دقیقه نود نیفتی دنبال اتوکردن و سرخاب سفیداب!
***
ساعت هفت بود که لباس پوشیده و آماده، جلوی آینهی اتاقم ایستاده بودم. وسواسگونه مشغول صافکردنِ لبهی روسری شیریرنگم بودم. بهخاطر جنس ساتنی که داشت مدام از روی موهای لَختم لیز میخورد. کلافه جیغی کشیدم که آرمین با هول و ولا خودش را داخل اتاق انداخت و با ترس پرسید:
- چی شدی؟
- زهرمار! چته؟ اصلاً ببینم، تو چرا از صبحِ خروسخون اینجا پلاسی؟ کاری که نمیکنی هیچ، تمرکز من رو هم به هم میزنی!
خودکاری که دستش بود را به سمتم پرت کرد که جاخالی دادم و به دیوار پشت سرم خورد. با لحن مثلاً دلخوری که تمامش ساختگی بود گفت:
- دستت درد نکنه دیگه! من تمرکزت رو به هم میزنم؟ من رو باش که از درس و دانشگاهم زدم اومدم اینجا تا مادمازل روز خواستگاریشون تنها نباشن و یهو خدایینکرده استرسی چیزی نگیرن! هِی دستِ بینمک، هی!
خندهام را خوردم. دستم را به کمرم زدم و گفتم:
- مثل زنهایی که از دست بچهی ناخلفشون غرغر میکنن حرف نزن!
به زبان نمیآوردم؛ اما دلم قرص بود به بودنش، به کسی که برادر خونی نبود؛ اما به قداست آن شیر مادری که با من سهیم شده بود، مهر بینمان چنان زیاد بود که اگر خار به پای هرکداممان میرفت، دیگری هم درد تا مغز استخوانش رسوخ میکرد.
پدرم تعریف میکرد زمانی که مادرم مرا به دنیا میآورد و بعدش سازِ نماندنش را کوک میکند، درست وقتی نوزادی چند روزه بودهام و زنی به اسم مادر، مُهر طلاقش خشک نشده و دست برادرم بهداد را میگیرد و راهی مقصدی نامعلوم میشوند، زندایی فرزانه، همچون فرشتهای از آسمان افتاده؛ به دادِ من میرسد. آن زمان آرمین شیرخوار و یک ساله بوده و تا یک سال و نیمهایِ من، زندایی به من شیر میداده.
آهی کشیدم، یاد مادرِ ندیدهام افتاده بودم و مثل همهی وقتهایی که اسمش میآمد، نشستم به چرتکهانداختن. اگر زنی مثل فرزانه را که نه تنها برای فرزند خود که برای من و آبان هم مادری خرج کرده بود مادر مینامند، زنی مثل حمیرا را که فرزند چند روزهاش را حتی بدون انتخاب اسمی برایش رها میکند و میرود چه مینامند؟ واژهی مادرم برای چنین زن بیعاطفهای زیادی زیاد است!
به خودم که آمدم، آرمین بازویم را در دست گرفته بود و تکانم میداد.
- گلی؟ خوبی؟ چی شد یهو؟ گلبانوجان... خواهر من گریه برای چی؟
بینیام را بالا کشیدم. با چشمهای اشکی به چشمانِ شبرنگش که از زندایی به ارث بـرده بود زل زدم و نالهوار گفتم:
- چرا حق من نیست مثل بقیهی دخترها الان مادرم کنارم باشه؟ کنارم باشه و گوشزد کنه حواست باشه چاییها رو توی نعلبکی نریزی! چرا پدری کنارم نیست تا نصیحتم کنه و بگه این آیندهی توئه، حواست باشه پایههاش رو کج بنا نکنی؟ چرا آرمین؟ چرا من اینهمه کمبود دارم؟ چرا کمبود مهمترین آدمهای زندگیم رو دارم؟ چرا بهداد نباید الان باشه تا واسه آبان خط و نشون بکشه که حواست باشه آبجیم رو اذیت نکنی، که روم غیرتی بشه...
هقهق گریهام باعث شد حرفم را قطع کنم. آرمین در آغوشم کشید و سرم را روی سـ*ـینهاش گذاشت. با صدایی که خشدار شده بود گفت:
- به نداشتههات فکر نکن، نذار حسرتشون، خوشحالیِ وجودِ داشتههات رو ازت بگیره.
بعد با لحنی که میدانستم شادیاش ساختگی است تا من را کمی آرام کند، ادامه داد:
- آبان غلط میکنه تو رو اذیت کنه، که خطخطیش میکنم نیمچه داروسازمون رو...
لبخندم با شوری اشکهایم در هم آمیخت. آرام از آغوشش جدایم کرد و اشارهای به لباسهای راحتیام زد:
- نمیخوای به سر و وضع داغونت برسی؟
مشت آرامی به بازویش کوبیدم.
- کجام داغونه؟
خندید و به سمت اتاقم هلم داد.
- بابا شما پرنسس! شما الیزابت شونصدم! بیا برو لباس بپوش دقیقه نود نیفتی دنبال اتوکردن و سرخاب سفیداب!
***
ساعت هفت بود که لباس پوشیده و آماده، جلوی آینهی اتاقم ایستاده بودم. وسواسگونه مشغول صافکردنِ لبهی روسری شیریرنگم بودم. بهخاطر جنس ساتنی که داشت مدام از روی موهای لَختم لیز میخورد. کلافه جیغی کشیدم که آرمین با هول و ولا خودش را داخل اتاق انداخت و با ترس پرسید:
- چی شدی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: