- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
نیمرُخش را کوتاه نگاه میکنم و دوباره حواسم را به خیابان پیشِ رویم میدهم. لبخند کمرنگی میزنم و میگویم:
- تو چطوری اینهمه عاشق شدی بچه؟!
این را با نهایت تعجبم میگویم. دستش را پشت لبش میگذارد و کنایه میزند:
- همونطوری که تو دل بریدی.
انگار آب جوش روی سرم میریزند. حالم بد میشود و دهنم مزهی زهر میگیرد. من دل بریدم؟ منی که دلداده بودم؟ منی که عاشقی را از بَر بودم؟ مگر دلبریدن برای عاشق ممکن است؟ نه، من دل نبریدم که دل کندم؛ دل کندم تا عشقِ رخنهکرده در دلم بوی نفرت نگیرد، دل کندم تا در ذهنم عشق، با همان زیباییاش باقی بماند. دلکندن با دلبریدن توفیر دارد!
این حرفها را نمیزنم که غدهی چرکینند در قلبم؛ که حسرتند و کولهبارِ افسوس را تعریفکردن چه سود؟
جلوی خانهی محمد پارک میکنم. آرمین زودتر از من پیاده میشود. لبخند محوی میزنم و دنبالش روانه میشوم. آیفون را میزنم که فهمیمه برمیدارد:
- اومدی گلی؟
چشمهایم را کلافه میمالم، آنقدر حالم خراب است که حوصلهی کلکل ندارم تا به فهیمه بگویم اسمم گلبانوست نه گلی!
- فهیمه در رو بزن، به محمد هم بگو بیاد توی حیاط.
در با صدای تقی باز میشود. داخل حیاط میروم و آرمین پشت سرم میآید و در را میبندد.
چند لحظه بعد، محمد در درگاه در ورودی ظاهر میشود. نزدیکش که میشویم، با دیدن آرمین کنارم اخم میکند و تا به خودم بیایم، به سمتش قدم تند کرده و صدای مشتی که به صورت آرمین میکوبد، گوشم را خراش میدهد.
بهتزده به آرمین که دستش را مشت کرده و لبهایش را روی هم میفشارد؛ ولی نگاهش به زمین است، نگاه میکنم. گوشهی لبش خونی شده. دست محمد بندِ یقهی آرمین میشود، صدایم را بلند میکنم و عصبی میغرم:
- بسه محمد، بسه!
با صدایم فهیمه از خانه بیرون می زند و فرناز را میبینم که مثل گنجشکی بارانزده، دنبالش روانه میشود.
نگاه آرمین به سمت فرناز کشیده میشود و مشتش باز میشود و نگاهش رنگ حسرت میگیرد.
رو به محمد میکنم و میگویم:
- بذار بدبخت حرف بزنه! آخه قضاوت بدون شنیدن دفاعیه مگه ممکنه مردِ حسابی؟
بدون اینکه بگذارم محمد حرفی بزند، به آرمین با چشم و ابرو اشاره میکنم شروع کند. گلویش را صاف میکند و به دکمهی پیراهن محمد خیره میشود. با همهی پررویی ذاتیاش، شرمسار است!
- دخترخانمتون بیتقصیره، تقصیرها همهش گردن منه. من مقصرم؛ ولی به خدا قسم که قصد بدی نداشتم و ندارم و نیتم خیره.
خون، خونِ محمد را میخورد. مشتش که دوباره بالا میرود، چشمهایم را می بندم و تقریباً جیغ میزنم:
-دستت روی داداش من بلند نشه ها محمد!
- تو چطوری اینهمه عاشق شدی بچه؟!
این را با نهایت تعجبم میگویم. دستش را پشت لبش میگذارد و کنایه میزند:
- همونطوری که تو دل بریدی.
انگار آب جوش روی سرم میریزند. حالم بد میشود و دهنم مزهی زهر میگیرد. من دل بریدم؟ منی که دلداده بودم؟ منی که عاشقی را از بَر بودم؟ مگر دلبریدن برای عاشق ممکن است؟ نه، من دل نبریدم که دل کندم؛ دل کندم تا عشقِ رخنهکرده در دلم بوی نفرت نگیرد، دل کندم تا در ذهنم عشق، با همان زیباییاش باقی بماند. دلکندن با دلبریدن توفیر دارد!
این حرفها را نمیزنم که غدهی چرکینند در قلبم؛ که حسرتند و کولهبارِ افسوس را تعریفکردن چه سود؟
جلوی خانهی محمد پارک میکنم. آرمین زودتر از من پیاده میشود. لبخند محوی میزنم و دنبالش روانه میشوم. آیفون را میزنم که فهمیمه برمیدارد:
- اومدی گلی؟
چشمهایم را کلافه میمالم، آنقدر حالم خراب است که حوصلهی کلکل ندارم تا به فهیمه بگویم اسمم گلبانوست نه گلی!
- فهیمه در رو بزن، به محمد هم بگو بیاد توی حیاط.
در با صدای تقی باز میشود. داخل حیاط میروم و آرمین پشت سرم میآید و در را میبندد.
چند لحظه بعد، محمد در درگاه در ورودی ظاهر میشود. نزدیکش که میشویم، با دیدن آرمین کنارم اخم میکند و تا به خودم بیایم، به سمتش قدم تند کرده و صدای مشتی که به صورت آرمین میکوبد، گوشم را خراش میدهد.
بهتزده به آرمین که دستش را مشت کرده و لبهایش را روی هم میفشارد؛ ولی نگاهش به زمین است، نگاه میکنم. گوشهی لبش خونی شده. دست محمد بندِ یقهی آرمین میشود، صدایم را بلند میکنم و عصبی میغرم:
- بسه محمد، بسه!
با صدایم فهیمه از خانه بیرون می زند و فرناز را میبینم که مثل گنجشکی بارانزده، دنبالش روانه میشود.
نگاه آرمین به سمت فرناز کشیده میشود و مشتش باز میشود و نگاهش رنگ حسرت میگیرد.
رو به محمد میکنم و میگویم:
- بذار بدبخت حرف بزنه! آخه قضاوت بدون شنیدن دفاعیه مگه ممکنه مردِ حسابی؟
بدون اینکه بگذارم محمد حرفی بزند، به آرمین با چشم و ابرو اشاره میکنم شروع کند. گلویش را صاف میکند و به دکمهی پیراهن محمد خیره میشود. با همهی پررویی ذاتیاش، شرمسار است!
- دخترخانمتون بیتقصیره، تقصیرها همهش گردن منه. من مقصرم؛ ولی به خدا قسم که قصد بدی نداشتم و ندارم و نیتم خیره.
خون، خونِ محمد را میخورد. مشتش که دوباره بالا میرود، چشمهایم را می بندم و تقریباً جیغ میزنم:
-دستت روی داداش من بلند نشه ها محمد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: