کامل شده رمان جان به نیمه جان بده | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

سن خود را وارد کنید:

  • 15تا20

    رای: 143 73.3%
  • 20تا32

    رای: 52 26.7%

  • مجموع رای دهندگان
    195
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
نیم‌رُخش را کوتاه نگاه می‌کنم و دوباره حواسم را به خیابان پیشِ رویم می‌دهم. لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌گویم:
- تو چطوری این‌همه عاشق شدی بچه؟!
این را با نهایت تعجبم می‌گویم. دستش را پشت لبش می‌گذارد و کنایه می‌زند:
- همون‌طوری که تو دل بریدی.
انگار آب جوش روی سرم می‌ریزند. حالم بد می‌شود و دهنم مزه‌ی زهر می‌گیرد. من دل بریدم؟ منی که دلداده بودم؟ منی که عاشقی را از بَر بودم؟ مگر دل‌بریدن برای عاشق ممکن است؟ نه، من دل نبریدم که دل کندم؛ دل کندم تا عشقِ رخنه‎‌کرده در دلم بوی نفرت نگیرد، دل کندم تا در ذهنم عشق، با همان زیبایی‌اش باقی بماند. دل‎کندن با دل‎بریدن توفیر دارد!
این حرف‌ها را نمی‌زنم که غده‌ی چرکینند در قلبم؛ که حسرتند و کوله‌بارِ افسوس را تعریف‌کردن چه سود؟
جلوی خانه‌ی محمد پارک می‌کنم. آرمین زودتر از من پیاده می‌شود. لبخند محوی می‌زنم و دنبالش روانه می‌شوم. آیفون را می‌زنم که فهمیمه برمی‌دارد:
- اومدی گلی؟
چشم‌هایم را کلافه می‌مالم، آن‌قدر حالم خراب است که حوصله‌ی کل‌کل ندارم تا به فهیمه بگویم اسمم گل‌بانوست نه گلی!
- فهیمه در رو بزن، به محمد هم بگو بیاد توی حیاط.
در با صدای تقی باز می‌شود. داخل حیاط می‌روم و آرمین پشت سرم می‌آید و در را می‌بندد.
چند لحظه بعد، محمد در درگاه در ورودی ظاهر می‌شود. نزدیکش که می‌شویم، با دیدن آرمین کنارم اخم می‌کند و تا به خودم بیایم، به سمتش قدم تند کرده و صدای مشتی که به صورت آرمین می‌کوبد، گوشم را خراش می‌دهد.
بهت‎زده به آرمین که دستش را مشت کرده و لب‌هایش را روی هم می‌فشارد؛ ولی نگاهش به زمین است، نگاه می‌کنم. گوشه‌ی لبش خونی شده. دست محمد بندِ یقه‌ی آرمین می‌شود، صدایم را بلند می‌کنم و عصبی می‌غرم:
- بسه محمد، بسه!
با صدایم فهیمه از خانه بیرون می زند و فرناز را می‌بینم که مثل گنجشکی باران‌زده، دنبالش روانه می‌شود.
نگاه آرمین به سمت فرناز کشیده می‌شود و مشتش باز می‌شود و نگاهش رنگ حسرت می‌گیرد.
رو به محمد می‌کنم و می‌گویم:
- بذار بدبخت حرف بزنه! آخه قضاوت بدون شنیدن دفاعیه مگه ممکنه مردِ حسابی؟
بدون این‌که بگذارم محمد حرفی بزند، به آرمین با چشم و ابرو اشاره می‌کنم شروع کند. گلویش را صاف می‌کند و به دکمه‌ی پیراهن محمد خیره می‌شود. با همه‌ی پررویی ذاتی‌اش، شرمسار است!
- دخترخانمتون بی‌تقصیره، تقصیرها همه‌ش گردن منه. من مقصرم؛ ولی به خدا قسم که قصد بدی نداشتم و ندارم و نیتم خیره.
خون، خونِ محمد را می‌خورد. مشتش که دوباره بالا می‌رود، چشم‌هایم را می بندم و تقریباً جیغ می‌زنم:
-دستت روی داداش من بلند نشه ها محمد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    محمد با تعجب دستش را می‌اندازد و می‌گوید:
    - آرمینه؟
    سرم را تکان می‌دهم، ظرفیتم تکمیلِِ تکمیل شده. کلافه می‌گویم:
    - آره! ببین فرناز بی‌تقصیره، خب؟ آرمین بچگی کرده تو ببخش. من حالم خوب نیست میرم خونه، بعداً با هم حرف می‌زنیم؛ باشه؟
    همچنان مبهوت است؛ ولی آرام سر تکان می‌دهد.
    خطاب به آرمین می‌گویم:
    - بیا بریم.
    نگاه آخرش به فرناز حسرت دارد، حسرت!
    ***
    سرم را به پشتی مبل ال‌مانند خانه‌ام تکیه می‌دهم. آرمین کارتن‌های اسباب و اثاثیه‌ام را نگاه می‌کند و می‌گوید:
    - تازه اومدی اینجا؟ یا داری میری؟
    چشم‌هایم را به هم فشار می‌دهم و نجواگونه جوابش را می‌دهم:
    - صاحب‌خونه جوابم کرده، رهنِ بیشتر می‌خواد و ندارم و نمی‌خوام از محمد بگیرم که همین‌جوریش هم دنیادنیا مدیونم بهش...داشتم کم‌کم جمع می‌کردم تا یه جایی رو پیدا کنم. یه جایی که با جیبم بخونه.
    چشم که باز می‌کنم، با نگاه توبیخ‌گرش مواجه می‌شوم. خیلی جدی می‌گوید:
    - حماقت‌هات تمومی ندارن.
    سری به تاسف تکان می‌دهد و موبایلش را از جیب شلوار جین آبی‌رنگش در می‌آورد.
    بعد از کمی بالا پایین کردن شماره‌ای را می‌گیرد و گوشی را کنار گوشش می‌گذارد. چند لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس می‌گوید:
    - الو؟ سلام! خوبی داداش؟ من هم خوبم قربانت...
    بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود و در همان حال، بلندبلند می‌گوید:
    - راستش داداش واسه خونه‌ت مشتری دارم، فقط باید رهن رو کنار بیای باهامون. خواهرم... باشه داداش؛ پس ساعت شیش. قربانت، فعلاً خدانگهدارت.
    گوشی را قطع می‌کند و پیروزمندانه نگاهم می‌کند. چشم‌هایم مطمعناً از این گردتر نمی‌شوند.
    - تا من رو داری غم نداری. رفیقم داره میره اصفهان و خونه‌ش رو اینجا اجاره میده، قرار گذاشتم ساعت شیش بریم خونه‌ش رو ببینیم.
    می‌خواهم لب به مخالفت باز کنم که قاطعانه می‌گوید:
    - نذاری کاری برات بکنم، مجبورم برت گردونم. می‌دونی که می‌تونم این‌کار رو بکنم؛ پس مخالفت رو بذار کنار!
    و من، خلع سلاح می‌شوم. نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
    - دایی و زن‌دایی خوبن؟
    عمیق نگاهم می‌کند؛ انگار با نگاهش تنبیهم می‌کند که چشم هایم را دوباره می‌بندم و می‌نالم:
    - اون‌جوری نگاهم نکن. من مجبور بودم، وگرنه پدر و مادر تو برای من مثل پدر و مادر خودمن.
    - تا آدم نخواد، هیچ اجباری وجود نداره.
    کلافه صاف می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. به خودم اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    - تو جای من نبودی. دنیا بی‌رحمه و فرصت انتخاب بهت نمیده.
    دستش را توی هوا تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    - بس کن این حرف‌های صد من یه غاز و کلیشه‌ای رو! من جای تو نبودم، آره! من از جای خودم دارم حرف می‌زنم، از جای کسی که چهارسال تموم، نگرانت بود و تو حتی لایق دادن یه خبرِ خشک و خالی از خودت بهش نبودی!
    لحن دلخورش اعصابم را به هم می‌ریزد. پوف کلافه‌ای می‌کشم و می‌گویم:
    - من مقصرِ صددرصد نبودم، مثل این‌که یادت رفته! ها؟ نکنه نیاز به شخم‌زدن زمینِ گذشته هست؟ آره آرمین؟ یادت رفته اون روزها رو؟
    بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. درست کنارم می‌نشیند و دستم را می‌گیرد. دلجویانه روی دستم را نوازش می‌کند:
    - یادم نرفته. برعکس تو که من رو برادر ندونستی، من فراموشی ندارم؛ ولی عزیزِ من، تو کِی می‌خوای متوجه بشی که فرارکردن از مشکل، باعث حل یا رفعش نمیشه؟ تا کِی می‌خوای با این تصور زندگی کنی که اگه فرار کنی، همه‌چیز فراموش میشه؟
    گوش من به این حرف‌ها بدهکار نیست. از جایم بلند می‌شوم و به سمت تلفنِ ثابت خانه می‌روم. شماره‌ی پیتزایی را که همان نزدیکی‌های محله‌مان است می‌گیرم و رو به آرمین می‌گویم:
    - مخلوط دیگه؟ مثل قدیم.
    سری به نشانه‌ی تاسف برایم تکان می‌دهد و می‌گوید:
    - بازم فرار کردی! نرود میخ آهنین در سنگ!
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و خطاب به پسری که سفارش می‌گیرد دوتا مخلوط با سالاد و نوشابه سفارش می‌دهم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    «فصل دوم»

    نگاهم را دور تا دور خانه‎ی جدیدم می‌چرخانم. اپنِ گرد آشپزخانه لبخند را روی لبم می‌آورد. جان می‌داد که رویش چهارزانو بنشینی، یک لیوان شیرکاکائوی داغ کنار دستت بگذاری، جلویت پُر باشد از کاغذهای آچار و هی طرح بزنی!
    آرمین آخرین جعبه‌ی ظرف را هم داخل آشپزخانه می‌گذارد. با خستگی روی مبل ولو می‌شود و می‌گوید:
    - تو عمرم این‌قدر کار نکرده بودم!
    می‌خندم و می‌گویم:
    - محمد از مرد کاری خوشش میاد شازده!
    صاف سر جایش می‌نشیند و بادی به غبغبش می‌اندازد.
    - کی بهتر از من؟
    کنارش می‌نشینم و می‌گویم:
    - پولی رو که گذاشتی روی رهنم باید ازم پس بگیری.
    یکی می‌زند توی سرم! جای ضربه‌اش را ماساژ می‌دهم و با لحن معترضی می‌گویم:
    - چته؟ دستت هرز میره ها!
    با خستگی نگاهم می‌کند و جوابم را می‌دهد:
    - آخه دختره‌ی بی‌شعور، من و تو داریم که هی پول‎‌پول می‌کنی؟ بزنم نصفت کنم؟
    به لحن شاکی‌اش می‌خندم. یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد می‌پرسم:
    - راستی دوستت، همین صاحب‌خونه چرا روزی که اومدیم خونه رو نگاه کنیم نیومد؟ قرارداد هم که گفتی با خودش هماهنگ می‌کنی و نذاشتی من بيام.
    خمیازه‌ای می‌کشد و جوابم را می‌دهد:
    - همون روزی که خواستیم بیایم خونه رو ببینیم، کار مهمی براش پیش اومد رفت اصفهان. قرارداد هم به تو ربطی نداره، مبلغش رو می‌خوای بدونی؟
    یکی به بازویش می‌زنم و بی‌ادبی نثارش می‌کنم.
    نگاهم را به قاب عکس‌هایی که حالا درست روبه‌روی دیواری که در ورودی رو به آن باز می‌شد، نصب شده بودند می‌دوزم.
    به خدا نمی‌خواهم؛ اما می‌پرسم:
    - موفقه؟
    به نیم‌رخم نگاهی می‌کند و آرام می‌گوید:
    - موفق!
    پر از بغض می‌گویم:
    - درسش تموم شد، آره؟ داروساز شده؟
    - داروساز شده!
    ابلهانه لب می‌زنم:
    - خوشبخته؟
    فکر کنم از صدای زمزمه‌وارم می‌فهمد که اگر بحث ادامه پیدا کند، به طرز وحشتناکی بغض‌هایم مانند زخم‌های تازه، سرباز می‌کنند؛
    به‌خاطر همین و برای عوض‎کردن بحث می‌گوید:
    - خونه‌ی من با اینجا دوتا خیابون فاصله داره.
    نفس عمیقی می‌کشم تا بغضم را پس بزنم.
    - پس اون خونه‌ی سعادت‌آباد که بار اول اون‌جا دیدمت...؟
    - اون‌جا مالِ دوستم بود. رفته بودم پیشش که تو زنگ زدی، این‌قدر تعجب کرده بودم از حرف‌هات که گفتم تا برم خونه‌ی خودم طول می‌کشه و آدرس همون‌جا رو دادم بهت.

    لبخندی می‌زنم و مهربانانه می‌گویم:
    - فرناز خیلی خوبه، خوب نه محشره! دختر محمد و فهیمه باید هم فرشته باشه. ببینم، تو چطور دیدیش؟ یعنی اولین‌بار منظورمه. اصلاً تو چطور سر از تهران درآوردی؟
    مثل پسربچه‌ها سرش را می‌خاراند و می‌گوید:
    - یواش بپرس تا بگم، تخته‌گاز گرفتی ها!
    می‌خندم و منتظر نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش می‌خندد. لب از لب باز می‌کند و می‌گوید:
    - اتفاقی از دم مدرسه‌شون رد شدم که ماشینم خراب شد. پیاده که شدم از روبه‌رو داشت می‌اومد. عشق در یک نگاه و از این حرف‌ها دیگه...
    با کنجکاوی نگاهش می‌کنم:
    - خب؟
    صدایش را صاف می‌کند.
    - من فقط دوستش دارم... باور کن!
    لبخندی به این همه صداقت ریخته در کلامش می‌زنم.
    اولین‌بار او هم همین‌طور اعتراف کرد، همین‌قدر خالصانه، همین‌قدر پر از سادگی.
    من هم آن روزها باور کردم؛ ولی آرمین و فرناز، من و او نبودیم.
    - باور می‌کنم. تهران اومدنت چی؟
    اخم کم‌رنگی می‌کند و می‌گوید:
    - دانشگاه انتقالی زدم کرج، درسم هم که تموم شد همین‌جا توی یه شرکت سخت‌افزاری مشغول شدم.
    تا روی زبانم می‌آید که بپرسم، او کجاست؟ اما حرفم را می‌خورم.
    بلند می‌شوم و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌روم، می‌گویم:
    - تو مثل اون نشو. فرناز به محکمی من نیست، محمد هم به صبوری من نیست؛ می‌شکنه هرکی رو که دلِ دختر رو بشکنه.
    خودم را در آشپزخانه می‌اندازم و جلوی سینک ظرف‌شویی می‌ایستم.
    شیر آب را باز می‌کنم و صورتم را با یک مشت آب سرد غافلگیر می‌کنم. نفسم تازه می‌شود. شیر را که می‌بندم، صدایش را از پشت سرم می‌شنوم.
    - فراموشش نکردی!
    مصرانه می‌گویم:
    - فراموشش کردم!
    برمی‌گردم و بی‌توجه به هال برمی‌گردم.
    جلویم ظاهر می‌شود و دستش را به سمت میزِ گردی که گوشه‌ی هال گذاشته‌ام و رویش پر از عکس‌های پدرم، من و اوست می‌گیرد.
    - کسی که فراموشش کردی، عکسش چی‌کار می‌کنه وسط زندگیت؟ چرا هیچ‌کاری نکردی تا نقطه‌ی اتصالتون رو قطع کنی؟
    می‌خواهم بغضم را بخورم، تا حدودی هم موفق می‌شوم؛ اما این لرزش صدا را کجا بگذارم؟ نقطه‌ی اتصال من و او را چه کنم؟
    - من فراموشش کردم؛ ولی هیچ‌وقت نتونستم کسی رو که عاشقش بودم فراموش کنم. من کسی رو که بدترین بلا رو سرم آورد فراموش کردم نه کسی که عاشقش بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    کلافه رو به مردِ غد و یک‌دنده‌ی روبه‌رویم می‌گویم:
    - این پارچه برای یقه‌ی کت مردونه مناسب نیست!
    مستوفیان اما مصرتر از من است. می‌خواهد گند بزند به طرحم، می‌دانم! درست نوزدهم اردیبهشت و وسط روز تولدم داشت کاری می‌کرد که از به دنیا آمدنم پشیمان بشوم!
    - از نظر منِ مَرد، خیلی هم مناسبه. شما بهتره برید بخش طراحی بانوان فعالیت کنید.
    حرصی می‌شوم و دست‌هایم را مشت می‌کنم.
    آن از دیشب که بعد از کلی تجدید خاطره و گریه به زور دو ساعت خوابیدم و بعد از نماز چشم روی هم نگذاشتم، این هم از مستوفیان که دارد به بدترین شکل ممکن حالم را می‌گیرد.
    اگر هر زمان دیگری غیر از حالا بود، جلویش می‌ایستادم و حرفم را به کرسی می‌نشاندم؛ ولی امروز به جای همه‌ی این‌ها، با بغضی که به جانم افتاده بود، نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    - همین امروز استعفا میدم.
    با بهت نگاهم می‌کند،
    لابد پیش خودش می‌گوید کجاست آن دختر قوی؟ اما حقیقت این است من هیچ‎وقت قوی نبوده‌ام. من همه‌ی این سال‌ها انگار منتظر یک تلنگر بوده‌ام تا از پوسته‌ی ساختگی‌ام بیرون بیایم و خود واقعی و ضعیفم را نشان بدهم، خودِ واقعی که بدون پدرش می‌مُرد، بدون او جان می‌داد.
    - خانم سماوات؟ جدی که نمی‌گین؟
    - چرا اتفاقاً جدیم، دیگه تحمل تشنج رو تو محیط کار ندارم. میرم؛ ولی بدونید باعث بیکارشدن یه دختر تنها شدین آقای مستوفیانِ به قول خودتون مرد!
    از اتاق کارش بیرون می‌زنم و با بی‌حالی به سمت میز خانم سبزواری می‌روم.
    با تلفن مشغول حرف‌زدن است و از صحبت‌هایش می‌فهمم که آقای رئیس امروز نیامده.
    به سمت اتاق کار خودم می‌روم و کیفم را برمی‌دارم و از آن خراب‌شده بیرون می‌زنم.
    مدیر بخش طراحی لباس مردانه بخورد وسط فرق سر مستوفیانِ عقده‌ای! آرامش می‌خواهم.
    از پله‌های شرکت با سرعت پایین می‌روم. به پارکینگ که می‌رسم و می‌خواهم سوار ماشین شوم، دیدن شاخه گل رز قرمزی، دقیقاً زیر برف‌پاک‌کن ماشین توجهم را جلب می‌کند. با تعجب گل را از زیر برف‌پاک‌کن برمی‌دارم که کارت‌پستال کوچکی به شکل قلب هم توجهم را جلب می‌کند.
    این‌بار با نهایت بهت و تعجب کارت را برمی‌دارم و بازش می‌کنم. از این کارت‌های آماده است که داخلش نوشته‌ای را چاپ کرده‌اند. با تعجب نوشته را می‌خوانم: «تولدت مبارک عزیزم.»
    گل را بو می‌کنم، تازگی‌اش کمی از عصبانیتم که حاصل خزعبل‌گویی‌های مستوفیان بود را کم می‌کند.
    پشت فرمان ماشین می‌نشینم و از پارکینگ خارج می‌شوم، در همان حین فکر می‌کنم لابد کار فاطمه بوده است؛ این کارهای عجیب و غریب و به قول خودش شگفتی‌آور فقط کار فاطمه بود.
    لبخندی می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم که همزمان گوشی‌ام زنگ می‌خورد. دکمه‌ی سبزرنگ را لمس می‌کنم و دکمه‌ی آیفون را می‌زنم که صدای شادش داخل فضای کوچک ماشین می‌پیچد:
    - تولد، تولد، تولدت مبارک، مبارک، مبارک، تولدت مبارک...
    این‌دفعه خنده‌ای از ته می‌کنم و می‌گویم:
    - به به احوال مادرِِ آینده!
    او هم می‌خندد و می‌گوید:
    - سلام خانم‌خانم‌ها!
    لبخندی می‌زنم، همیشه روی سلام‌کردن حساس بوده.
    - سلام فاطمه‌خانم! چطوری شما؟
    از آن سمت خط صدایش که انگار در حال بحث باشد به گوشم می‌رسد:
    - اَه... نکن دیگه امیرحسین، برو اون‌ور!
    با شیطنت می‌گویم:
    - سلام برسون همسر گرام رو!
    کلافه جوابم را می‌دهد:
    - دارم سالاد درست می‌کنم هی ناخنک می‌زنه، انگار بچه‌ست...
    بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع حرفش را نصفه رها می‌کند:
    - راستی آدرس خونه‌ت رو بده ببینم، امشب خرابم رو سرت! ناسلامتی تولدته ها!
    ماشین را کنار خیابان نگه می‌دارم.
    - همسر محترم امشب شیفتن؟
    آهی می‌کشد و جان‌سوز می‌گوید:
    - آره! من که می‌دونم وقت زایمانم هم این چنار شیفته!
    از لفظ چنار خنده‌ام می‌گیرد و چهره‌ی امیرحسین با آن هیبت مردانه و قد صد و نود سانتی جلوی چشمم شکل می‌گیرد. از خیابان رد می‌شوم و داخل شیرینی‌فروشی می‌روم، در همان حال از فاطمه می‌پرسم:
    - خامه‌ای یا خشک؟
    صدای ملچ و ملوچش را از پشت خط هم می‌شنوم. لبخندی می‌زنم که می‌گوید:

    - دستت درست، خامه‌ای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    با خنده خداحافظی و گوشی را قطع می‌کنم. یک جعبه شیرینی خامه‌ای می‌گیرم و پولش را حساب می‌کنم و از شیرینی‌سرا بیرون می‌روم.
    سوار ماشین می‌شوم و قبل از این‌که حرکت کنم، برای فرناز پیامکی با این مضمون می‌فرستم: «هروقت اومدین، خوش اومدین. امروز خونه‌ی جدیدم دورهمی خاله زنکی! کادو تولد یادتون نره، سی‌ یو!»
    ***
    فاطمه با هن و هن روی مبل می‌نشیند و من خیره‌ی شکم توپ‌مانندش می‌شوم. فهیمه می‌خندد و می‌گوید:
    - چه بزرگ شده شکمت فاطمه‌جون!
    فرناز لبخندی می‌زند و با هیجان می‌پرسد:
    - اسم انتخاب کردین براش؟
    فاطمه موهای بلوندش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد. این عادت را وقتی گرمش باشد انجام می‌دهد. کنترل کولر را برمی‌دارم و روشنش می‌کنم. مثل کسانی که از بند رها شده باشند، پوفی می‌کشد و می‌گوید:
    - وای مرسی، داشتم خفه می‌شدم.
    بعد رو به فرناز جوابش را می‌دهد:
    - آره انتخاب کردیم، امیرعباس!
    زیر لب اسمش را زمزمه می‌کنم و ناگهان نمی‌دانم چرا؛ اما صدایی در ذهنم اکو می‌شود: «دلم می‌خواد پنج‌تا بچه داشته باشم بانو! همچین قد و نیم قد که وقتی از سرکار میام یکی‌شون از پام آویزون بشه، یکی‌شون کیفم رو بگیره، اون یکی جیب کتم رو دنبال آبنبات بگرده! وای بانو! من یه جین بچه می‌خوام!»
    با تکان‌های دست فاطمه به خودم می‌آیم و می‌گویم:
    - ها؟
    فهیمه می‌گوید:
    - کجایی تو؟ گریه می‌کنی گلی؟
    فاطمه لبش را می‌گزد و به فهیمه اشاره می‌کند. حالم از این که همه مراعات حالم را می‌کنند به هم می‌خورد. بلند می‌شوم و به سمت آشپزخانه می‌روم. اشک‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم و لعنتی به بختم می‌فرستم.
    در یخچال را باز می‌کنم و کیک قلبی‎شکلی را که فهیمه با خودش آورده بود از طبقه‌ی دومش بیرون می‌کشم.
    لبخندی به جمله‌ی «گل‌گلی تولدت مبارک» می‌زنم و نقاب شادی را به چهره، بعد به سمت عزیزانم می‌روم.
    ***
    روی تشکی که کنار تشک فاطمه برای خودم انداخته‌ام دراز می‌کشم. همان‌طور که موهایش را باز می‌کند به تخت خوابم اشاره می‌کند و می‌گوید:
    - من روی تخت یه نفره‌ی تو با این فسقلی اذیت میشم، تو تا صبح کمرت داغون میشه ها!
    «نه بابایی» می‌گویم و اس‌ام‌اس‌های تبریک تولدی را که محمد و آرمین فرستاده‌اند جواب می‌دهم و گوشی را بالای سرم می‌گذارم. به سمتش می‌چرخم و می‌پرسم:
    - این فسقل به دنیا اومد میای سرکار یا نه؟
    نگاهم می‌کند. چشم‌های میشی‌رنگش را به نگاهم گره می‌زند و می‌گوید:
    - نه دلم نمی‌خواد تا حداقل وقتی که شیرخواره کار کنم، شاید تو خونه طرح بزنم و براتون بفرستم. راستی از مستوفیان چه خبر؟ چوب لای چرخت نذاشته؟
    پوف کلافه‌ای می‌کشم از یادآوری مردکِ پررو! فاطمه دوست صمیمی‌ام در این چهارسال بود که در شرکت با او آشنا شده بودم. یکی از طراحان بخش ما بود که از پنج ماه پیش درست وقتی که فهمید باردار است کار را بوسید و کنار گذاشت. شوهرش، امیرحسین، هم سروان نیروی انتظامی بود؛ از آن مردهای مذهبی واقعی که یک محل روی سرش قسم می‌خورند.
    کلافه ماجرای مستوفیان را برایش تعریف می‌کنم. بعد انگار چیزی یادم آمده باشد می‌گویم:
    - راستی، مرسی واسه گل، سوپرایز باحالی بود.
    با تعجب نگاهم می‌کند:
    - گل؟ سوپرایز؟ خواب‌نما شدی؟
    با شگفتی نگاهش می‌کنم:
    - اون گل رز و کارت پستال کار تو نبود؟
    پتو را روی خودش می‌کشد:
    - نه!
    ذهنم پر از سوال می‌شود. پس کار چه کسی بوده آن تبریک و عزیزمِ پشت‎بندش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    پلاک واحد را نگاه می‌کنم. خودش است، خانه‌ی آرمین. دسته‎گل را داخل دستم جا‌به‌جا می‌کنم. اولین باری است که به خانه‌اش می‌آیم. می‌دانم انتظار دیدنم را ندارد؛ چون خبر نداده‌ام و البته این ساعت از روز می‌بایست شرکت باشم. صبح بعد از این‌که امیرحسین دنبال فاطمه آمد، افتادم به جان خانه و اثاثیه‌ی باقی‌مانده را چیدم. بعد هم چون قرار نبود سرکار بروم آن هم به نشانه‌ی اعتراض به دخالت‌های مستوفیان، تصمیم گرفتم به دیدن آرمین بیایم.
    می‌خواهم در بزنم که ناغافل در باز می‌شود و با دیدن چهره‌ی مرد روبه‌رویم، تمام سلول‌های بدنم یخ می‌زند.
    دم و بازدم از یادم می‌رود و نفس‌هایم گم می‌شوند.
    او، اینجا درست روبه‌رویم ایستاده، همان‌طور مثل چهار سال قبل جذاب و خوش‌سیما، با همان چشم‌های خاکستری و ابروهای کشیده و مژه‌های رو به بالا. موهایش یک سانتی کوتاه شده‌اند و مرا یاد زمان سربازی‌اش می‌اندازند. کنار شقیقه‌هایش به سفیدی می‌زند و یادم می‌آید من هم چند روز پیش بین موهایم چندتا موی سفید دیدم. زیادی پیر نشده‌ایم من و اویِ دوست‌داشتنی‌ام؟ بینی ِکشیده‌اش کمی کج شده. چشم‌بسته می‌توانم بگویم وسطِ رینگ‌بوکس این بلا را سرخودش آورده.
    لب‌هایش به خشکی می‌‌زنند و در مغزم صدایی اکو می‌شود که: «نکنه غذا نخورده؟»
    تنها کمی چهره‌اش مردانه‌تر شده و من تنها کمی بیش از حد دلتنگ‌تر شده‌ام. چهارشانه‌تر شده، قدش هفت یا هشت سانتی بلندتر شده و ته‌ریشِ مردانه‌ای روی صورتش به چشم می‌خورد.
    به خودم نمی‌آیم، زمان را گم کرده‌ام. من، سال‌هاست نبودنش را دیکته‌ی مغزم کرده‌ام و حالا بودنش تمام زحمت‌هایم را هدر داده است! مَردود شده‌ام در امتحان بی‌تفاوتی!
    بی‌اراده، بی‌آنکه تسلطی روی خودم داشته باشم، عقب‌عقب می‌روم و بی‌توجه به دسته‎گلی که از دستم می‌افتد، از پله‌های ساختمان سه‌طبقه سرازیر می‌شوم. با سرعت سرسام‌آوری سوار ماشینم می‌شوم و می‌بینم که آرمین و سپس او شتابان سوار ماشین شاسی‌بلندی می‌شوند و دنبالم می‌آیند.
    نفس‌هایم تند می‌شوند. من باید بروم، باید!
    به خانه که می‌رسم، با سرعت به سمت طبقه‌مان پا تند می‌کنم و کلید را داخل قفل می‌اندازم. می‌خواهم در را قفل کنم که دستی مانع می‌شود. برق حلقه‌ی آشنایش چشمم را می‌زند.
    بی‌اراده کنار می‌روم، او و آرمین داخل می‌شوند. رو به آرمین با ناراحتی می‌نالم:
    - همه‌ش نقشه بود؟
    آرمین دلجویانه می‌گوید:
    - خب من به‌خاطر جورکردن خونه واسه‌ت مجبور بودم!
    نفسم می‌آید و می‌رود، این هم پتک دوم!
    ناباور می‌گویم:
    - اینجا مالِ... مالِ...
    اسمش روی زبانم نمی‌چرخد. با چشمانی جدی نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - اینجا مالِ منه!
    صدایش همان‌قدر بم و گیراست. بعد از چهارسال است که صدایش را می
    شنوم! چهارسال خیلی است، مگر نه؟
    دستم را به دیوار کنارم می‌گیرم تا آوار نشوم.
    رو به آرمین، در حالی که اشک‌هایم سرازیر شده‌اند و عمق ناتوانی‌ام را یادآور می‌شوند می‌گویم:
    - اومدی آرامشم رو ازم بگیری؟
    آرمین به قصد دلجویی جلو می‌آید که دستم را صاف جلویش می‌گیرم و یک قدم عقب می‌روم. با بغض می‌نالم:
    - جلو نیا.
    یک لحظه، مثل یک فیلم کوتاه تمام تهمت‌ها، همه‌ی بی‌آبرویی‌ها جلوی چشمم می‌آیند. دستم را ناخواسته به جای زخمی که روی پیشانی‌ام مانده می‌کشم و لب می‌زنم:
    - ازت متنفرم آبانِ خسروی، متنفرم! پات رو از زندگی من بکش بیرون!
    مات نگاهم می‌کند، نگاهش روی زخمم سُر می‌خورد. چشم هایش به معصومیت گذشته می‌شوند، من اما معصومیت او را دیگر باور ندارم.
    بی‌توجه به آن‌ها، به سمت اتاق خواب می‌روم. کارت اعتباری و کیف مدارک شناسایی‌ام را از کشوی میز توالت چنگ می‌زنم و به هال بر‌می‌گردم.
    از اول هم زیادی خر بودم که نفهمیدم این خانه، لطف یک دوست در حق آرمین نیست.
    آرمین مستأصل جلویم سبز می‌شود.
    - کجا میری گلی؟
    پر از حرص نگاهش می‌کنم و می‌غرم:
    - قبرستون! میای؟
    به او که حالا محو قاب عکس‌های خودش و خودم روی دیوار شده می‌گویم:
    - بهت تبریک میگم! موفق شدی یه بار دیگه آواره‌م کنی. یه امتیاز مثبت برای شما!
    به سمتم برمی‌گردد و چهره‌ی جدی‌ای به خودش می‌گیرد. اخم غلیظی می‌کند و می‌گوید:
    - کجا شال و کلاه کردی؟
    از این همه خونسردی حرصم می‌گیرد؛ از این‌که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، از این‌که انگار بعد از چند روز است که مرا می‌بیند!
    پوزخندی می‌زنم و می‌گویم:
    - باید بهت جواب پس بدم؟ مفتشی یا بابامی؟ هان؟ کدومش؟ اصلا به تو چه؟ ها؟
    چهره‌اش از عصبانیت قرمز می‌شود. به سمتم می‌آید و با خشونت بازویم را چنگ می‌زند، از درد صورتم جمع می‌شود. همان‌طور که تلاش می‌کنم دستم را از چنگش جدا کنم داد می‌زنم:
    - ولم کن آشغال، دست از سرم بردار!
    روی صورتم خم می‌شود، نفس‌های داغش گونه‌های خیس از اشکم را می‌سوزاند. با عصبانیت داد می‌زند:
    - یادت که نرفته من کیم؟ هان؟
    مات می‌مانم و به چشمان خاکستری‌اش که رگه‌های قرمز درونش عصبانیت را فریاد می‌زنند، زل می‌زنم.
    دستم را فشار می‌دهد و صدایش را بالاتر می‌برد.
    - من شوهرتم نفهم! یادت رفته؟
    حقیقتِ کلامش مثل سیلی گوشم را سرخ می‌کند؛ حقیقتی که چهارسال تمام سعی در فراموشی‌اش داشتم و حالا به بدترین شکل ممکن جلویم ایستاده بود، خودِ حقیقت جلویم قد علم کرده بود. حقیقتِ تلخ زندگی من، آبان بود.
    آرمین، مداخله می‌کند و دست پسرعمویش را از بازویم جدا می‌کند.
    - داداش الان عصبانی هستی شما، بیا برو فعلا، بعداً حرف بزنید.
    بعداً؟ مگر بعدنی هم مانده؟ من کَندَم از همه‌چیز تا بعدنی نماند! یاغی می‌شوم و می‌زنم به درِِ کولی‌بازی و جیغ‌جیغ می‌کنم:
    - برو بابا توام! بعداً چیه؟ من همین الان از این خراب‌شده میرم تا بعدی نَمونه.
    یک قدم که بر‌می‌دارم، دستم با شدت از پشت کشیده می‌شود. صدایش را درست در میلی‌متری گوشم می‌شنوم؛ آن‌قدر نزدیک که نفسش را حس می‌کنم.
    - مثلِ بچه‌ی آدم بتمرگ سر جات تا خونِت رو نریختم.
    می‌ترسم! از جدیت کلامش، از این همه محق‎بودن! من از این مرد می‌ترسم! از مَردی که بعد از گذشتِ چهارسال به جای پشیمانی محق است، می‌ترسم! رو به آرمین که کلافه و مستأصل شاهد درگیری ماست می‌کند و می‌گوید:
    - آرمین تو برو.
    - ولی دا...
    - بیرون!
    با صدای دادش من هم می‌گرخم چه برسد به آرمین بدبخت! با سرعت خانه را ترک می‌کند و در را پشت سرش می‌بندد. تازه به خودم می‌آیم. کمی جرأت خرج حرکاتم می‌کنم و دوباره به سمت در می‌روم که این بار با شدت شانه‌هایم را اسیر دستانش می‌کند.
    محکم کمرم را به دیوار می‌کوبد که آخم بلند می‌شود.
    - آخ...
    او اما، بی‌توجه به درد کمر من، تقریباً خودش را به من می‌چسباند.
    از ترسم می‌خواهم از زیر دستش فرار کنم که نمی‌گذارد و دو دستم را با یک دستش بالای سرم قفل می‌کند. بغض بی‌رحمانه به گلویم چنگ می‌اندازد. این مرد از جان من چه می‌خواهد؟
    - ولم کن.
    صدای من از ناتوانی می‌لرزد و او با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده است می‌گوید:
    - گفتی من کیتم؟ هان؟
    ترس سلول به سلول بدنم تزریق می‌شود و لرز خفیفی اندامم را در بر می‌گیرد.
    روی صورتم خم می‌شود و می‌غرد:
    - می‌خوای یادت بیارم من کیم؟ هوم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    یک لحظه انگار شوک به من وارد می‌شود که صدایم را در پَستویِ خاطرات پیدا می‌کنم و آرام و پر از بغض لب می‌زنم:
    - آبان؟
    نگاهم می‌کند. رنگ نگاهش درست مثل چهارسال قبل می‌شود؛ ساده، پاک و آبانی! با بغض زمزمه می‌کند:
    - جانم؟
    این جانم، همان جانم‌گفتنِ قدیم است، به خدا که همان است! همانی که برایِ شنیدنش هی وقت و بی‌وقت، بی‌بهانه و با‌بهانه صدایش می‌زدم!
    اشک‌هایم راه خودشان را پیدا می‌کنند و جاری می‌شوند. نگاهم را به نگاه نم‌دارش می‌دوزم و می‌گویم:
    - تو رو خدا اذیتم نکن!
    بی‌قرار می‌شود، این را از لرزش چشم‌هایش می‌فهمم. خودش همیشه می‌گفت طاقت اشک‌هایم را ندارد. با سر‌انگشت‌هایش اشک‌هایم را پاک می‌کند و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می‌چسباند.
    - کجا بودی زندگیِ آبان؟
    دلم، می‌لرزد؛ می‌لرزد و خاطرات در پسِ چهره‌ی بیست و سه ساله‌ام جان می‌گیرند، خاطرات دختر نوزده‌ساله و پسر دانشجویِ بیست‌وچهارساله.
    خاطرات جان می‌گیرند و جان می‌گیرند و تیشه می‌زنند به ریشه‌یِ منِ ساختگی و حالا منِ واقعی، همان منی که بدون آبانش جان می‌دهد خودش را نشان می‌دهد. زانوهایم سست می‌شوند و نمی‌فهمم چطور می‌شود که سقوط آزاد می‌کنم. زیر بغلم را می‌گیرد، روی زمینِ عاری از موکت یا فرش می‌نشیند و من را در آغـ*ـوش می‌کشد. به سانِ نوزادِ تازه‌‎ متولدشده‌ای می‌مانم در آغوشی که وسعتش بیشتر شده. سرم را به سـ*ـینه‌اش تکیه می‌دهد. اشک‌هایم مسابقه می‌گذارند و پیراهن آبی‌رنگش را خیس می‌کنند.
    با ناخن‌های نسبتا بلند و مربعی‎شکلم به پیراهنش چنگ می‌اندازم و لب به شکایت باز می‌کنم. مثل بچه‌ای که از پدرش برای نخریدن عروسک موردعلاقه‌اش دلگیر باشد می‌گویم:
    - می‌دونی چی کشیدم؟ می‌دونی چی سرم اومد؟
    چتری‌های کوتاهم را که کاراملی رنگشان کرده‌ام و حالا زیر شالِِ زیتونی‌رنگم بیرون زده‌اند نوازش می‌کند و می‌گوید:
    - چتری همیشه بهت می‌اومد. رنگشون چه قشنگ شده! راستی از گل خوشت اومد؟ کادوتم محفوظه ها...
    پس گل کار خودش بوده. پر از بغض لب می‌زنم:
    _ نمی‌دونی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    کلافه از ناتوانی‌ام در مقابل این مرد، می‌خواهم خودم را از آغوشش بیرون بکشم که نمی‌گذارد و محکم‌تر مرا به اسارت درمی‌آورد. عطر تنش، دیوانه‌ام می‌کند و ساخته‌هایم را ویران. من قصد صلح ندارم و این جنگ شکستم خواهد داد.
    - ولم کن، می‌خوام برم.
    آرام می‌گوید:
    - کجا بری؟
    حرف دلم را نمی‌زنم؛ که اگر بزنم تمام این چهارسال دربه‌دری را به هیچ انگاشته‌ام.
    - جایی که تو نباشی، خونه‌ای که مالِ تو نباشه.
    می‌خواهد چیزی بگوید که زنگ موبایلم مانع می‌شود.
    موقعیتی جور می‌شود تا خودم را از دستِ عطرِ لعنتی‌اش نجات بدهم.
    به سمت کیفم که کمی آن‌طرف‌تر افتاده می‌روم و موبایلم را بیرون می‌آورم. از دیدن اسم «مستوفیان» یاد بحثمان می‌افتم و می‌خواهم جوابش را ندهم؛ اما برای کمی دورماندن از آبان دکمه‌ی سبزرنگ را لمس می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم:

    - بله؟
    صدایِ آرامَش به گوشم می‌خورد.
    - میشه بیاید پایین؟
    متعجب می‌شوم. پایین؟ با بهت جوابش را می‌دهم:
    - حالتون خوبه آقای مستوفیان؟
    کلافه و التماس‌مانند می‌گوید:
    - من پایین آپارتمانتونم، میشه بیاین پایین؟
    با تعجب تماس را قطع می‌کنم و بی‌توجه به چشم‌های کنجکاو آبان، از کنارش رد می‌شوم. در را باز می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم.
    پشت سرم می‌آید و می‌پرسد:
    - کجا داری میری؟
    دکمه‌ی آسانسور را برخلاف میلم که مرا به سمت پله‌ها سوق می‌دهد می‌زنم و در همان حال می‌گویم:
    - به تو ربطی نداره.
    چشم‌هایش غم‌دار می‌شوند. قلبم تکه‌تکه می‌شود؛ ولی باید بی‌تفاوتی و سردبودن را از همین حالا تمرین کنم.
    احمق بودم که چند دقیقه پیش به یک «جانم» باختم. احمق‌بودن شاخ و دم ندارد که!
    وارد آسانسور می‌شوم. او هم می‌آید. پیراهن مردانه‌ی آبی‌رنگش ردی از خیسی اشک‌های من را به همراه دارد. دکمه‌ی اولش باز شده و برقِ نقره‌ای‌رنگِ آشنایی چشمم را نوازش می‌دهد. همان گردنبندِ پلاکِ «اللّهی» است که خودم روز عقد گردنش انداختم. نفس‌هایش ریتم قشنگی دارند، حتی قشنگ‌تر از صدای پیانویی که در حال پخش است؛ یک موسیقی غیرقابل تکرار!
    با اعلام پارکینگ توسط صدای نازک زن گوینده، پیاده می‌شوم. از در اصلی که بیرون می‌زنم، مستوفیان را دقیقا روبه‌رویم و تکیه‌زده به بدنه‌ی پرادویش می‌بینم. به سمتش قدم برمی‌دارم که آبان دستم را می‌گیرد و خودش را با من همراه می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    نیشخندی می‌زنم. غیرتی است هنوز و این دست مرا گرفتن یعنی نشان‌دادنِ خودش به مستوفیان؛ یعنی خارج‎کردن اطرافیانم از گود و منِ احمق چرا دستم را جدا نمی‌کنم؟
    نزدیک مستوفیان می‌شویم، نگاهش فقط چند ثانیه‌ی کوتاه چفت دستانمان می‌شود.
    - سلام!
    اخمی روی پیشانی‌ام می‌کارم. همین دیروز بود که روی اعصاب من دویِ ماراتن گذاشته بود. جواب سلام اما واجب است. با حفظ همان اخم جوابش را می‌دهم:
    - سلام.شما این جا رو چط...
    حرفم را قطع می‌شکند و تند‌تند می‌گوید:
    - وقتی امروز نیومدین شرکت، عذاب‌وجدان افتاد به جونم و به زور و بدبختی آدرستون رو از خانم مقدم گرفتم.
    من می‌دانم و فاطمه‌ی دهن‌لق! دهان باز نکرده‌ام هنوز که آبان عصبی می‌گوید:
    - آدرس خونه‌ی زن من رو گیر میاری؟
    این هم تیر دومش، اثبات نسبتش!
    چشم‌های سبزرنگ مستوفیان گرد می‌شوند و نگاهش را با بهت بین من و آبان می‌چرخاند. خب حق هم دارد، همه‌ی این دوسال که همکاریم حتی حلقه‌ای هم دستم نبوده تا حداقل کسی فکر کند متاهلم!
    برای حفظ آبرو، دستم را روی بازویش می‌گذارم. تکان خفیفی می‌خورد.
    - آبان‌جان، لطفا!
    سریع رو به مستوفیان می‌کنم و با لحنی که دلخوری در آن هویداست می‌گویم:
    - من فردا استعفام رو میزِ رئیسه!
    دلم می‌سوزد از این حرف، من برای رسیدن به همچین شغلی چندسال خونِ دل خورده‌ام.
    کلافه دستی بین موهای قهوه‌ای روشنش می‌کشد و می‌گوید:
    - خانم سماوات، من اومدم بگم برگردین، نیاز به این کارها نیست.
    اخمم را غلیظ‌تر می‌کنم و می‌گویم:
    - هست تا وقتی که محل کارمون میدون جنگه! شما هنوز سِمت من رو قبول نکردین، هنوز قبول نکردین انتصاب من به عنوان سرپرست بخش تقصیر من نبوده و نخواستم جای شما رو بگیرم.
    پوزخندی می‌زنم و می‌گویم:
    - البته جای خیالی شما رو!
    لبخند مهربانی می‌زند. تعجب می‌کنم، انتظار داشتم از کوره در برود و مقابله به مثل کند. آبان دستم را فشار می‌دهد.
    - برگردین شما، من معذرت می‌خوام بابت تموم این چند ماه که سرپرست بودین و اذیتتون کردم. جبران می‌کنم به قرآن!
    آبان عصبانی می‌شود، دستش را حقیرانه روی شانه‌ی
    مستوفیان می‌زند و می‌گوید:
    - برو عموجون، برو رد کارِت! زن من از این به بعد نیازی به کارکردن نداره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    متعجب از واکنش آبان گنگ نگاهش می‌کنم، مستوفیان از من بدتر است انگار؛ این را از چشم‌های گردشده‌اش می‌فهمم. بیچاره انتظار رخ‌نماییِ شوهرِ من، آن هم از نوع غیرتی‌اش را نداشته که حالا دهانش باز مانده و زبانش برای گفتن حرفی نمی‌چرخد.
    می‌خواهم کلامی بگویم که دستم توسط آبان کشیده می‌شود. اردک‌وار دنبالش می‌روم و مستوفیان را در پشت قدم‌هایمان، همان‌طور مبهوت جا می‌گذاریم. با خشونتی مثل خشونت چهارسال پیش مرا تقریباً داخل آسانسور پرت می‌کند و دکمه‌ی طبقه را می‌زند. خاکستریِ چشم‌هایش را هاله‌ای از قرمزی احاطه کرده است و حقیقتاً شبیه به یک گرگِ آماده‌ی حمله شده است.
    - کی بود این مرتیکه‌ی جلف؟
    وسط این همه جدیتِ آبان، خنده‌ام می‌گیرد.
    خب راستش را بخواهی، مستوفیان با آن مدل مو که دورش را زده و وسط کله‌اش را بلند گذاشته، با آن شلوارلیِ یخی که یک جایش هم بدون پارگی نبود، تی‌شرتِِ مشکی که رویش اسکلت طراحی شده بود، آن کتانی‌هایِ سفید و از همه مهم‌تر دستبند چرم و ساعت صفحه بزرگ و زنجیر نقره‌ای دورِ گردنش باید هم از نظر آبانی که همیشه‌ی خدا، مردانه تیپ می‌زند جلف باشد!
    خنده‌ام حرصی‌اش می‌کند. آسانسور می‌ایستد و مرا دنبال خودش می‌کشاند و داخل خانه می‌اندازد.
    - به من می‌خندی؟ آره؟
    به سرعت خنده‌ام جمع می‌شود. اخم می‌کنم. عصبی می‌گویم:
    - ازت متنفرم آبان، متنفر! متنفرم که طوری وانمود می‌کنی انگار نه انگار که چهارساله من رو ندیدی! انگار از تعطیلات آخر هفته برگشتی و داری میگی سلام من اومدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا