کامل شده رمان جان به نیمه جان بده | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

سن خود را وارد کنید:

  • 15تا20

    رای: 143 73.3%
  • 20تا32

    رای: 52 26.7%

  • مجموع رای دهندگان
    195
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
***
چشم‌هایم را با درد باز کردم. نور سفیدرنگی که به مردمک چشم‌هایم رسید، باعث بسته‌شدن ناخودآگاه چشمانم شد. انگار به سَرَم یک وزنه‌ی ده‌کیلویی وصل کرده بودند. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و گلویم از تشنگی خشک شده بود.

کم‌کم و با احتیاط چشمانم را گشودم، نگاهم را چرخاندم تا درکی از اطرافم به دست آورم. یک اتاق مربعی‌شکل، دیوارهای آبی‌رنگ و بوی بتادین و الکلی که زیر بینی‌ام می‌پیچید و حالم را بد می‌کرد. تازه متوجه سوزش سوزن سِرُم شدم.
نگاهی به خودم انداختم، لباس‌های صورتی کمرنگِ بیمارستان به تنِِ نحیف و لاغرم زار می‌زد. من اینجا چه می‌کردم؟
کمی به مغزم فشار آوردم تا دلیلی برای حالم پیدا کنم.
خواستم نیم‌خیز شوم که در اتاق باز شد و قامت آبان، در چهارچوب نمایان شد. با تعجب نگاهش کردم. تا خواستم به خودم بیایم، لباس‌های مشکی‌رنگ و ته‌ریش کمی که روی صورتش نقش بسته بود دنیا را روی سرم آوار کرد. حقیقت مثل پُتکی روی سرم کوبیده شد و فقط یک کلمه در ذهنم اکو شد: «بابا»
با غم نگاهم کرد، جلوتر آمد و کنار تختم ایستاد. نگاهی به سِرُم انداخت و آرام و با صدای خش‌داری گفت:
- اینم تموم شده که! برم پرستار رو بگم بیاد.
کامل نچرخیده بود که آستین پیراهنش را گرفتم و مانع شدم. برگشت، نگاهی به دست ظریف و بی‌روحم انداخت؛ دستی که رگ‌های رویش بیرون زده بود و از دور داد می‌زد: «این آدم، جان ندارد!»
با صدایی که انگار از ته چاهی در می‌آمد و زمزمه‌مانند گفتم:
- بابام کو؟
نگاهش را از دستم گرفت.
کلافه بین موهایش دست کشید و از نگاه مستقیم امتناع کرد. سکوتش را می‌فهمیدم، علت نبودن پدر را هم می‌فهمیدم؛ فقط منطق نداشتم! من، منطقِ نبودن تنها پشتوانه‌ام را نداشتم. آدم گاهی‌وقت‌ها به یک جایی می‌رسد که چشمش را روی واقعیت‌ها می‌بندد، می‌بندد و دل خوش می‌کند به اوهام و خیال. اوهام و خیال من می‌گفت پدر روی زمین کشاورزی‌مان مشغول کار است، بعدازظهر برمی‌گردد و توی حیاط، روی تخت می‌نشیند. تکیه‌اش را به پشتی‌ها می‌دهد و صدا می‌زند:
-گل‌بانو! باباجان یه چایی برام میاری؟
خیالِ من می‌گفت من برایش چایِ دارچین‌دار می‌ریزم. کنار استکان کمرباریکش یک قندانِ گل قرمز می‌گذارم، قندانی که داخلش را با حبه‌های سفید قند و کشمش‌های رژیمی پُر کرده‌ام. بعد سینی را دستم می‌گیرم، دامنم را کمی بالاتر می‌گیرم تا زیر پایم گیر نکند، بافت موهایم را عقب می‌اندازم و از هال کوچک و مستطیلی‌شکلمان عبور می‌کنم. از دو پله‌ای که حیاط و خانه را به هم وصل می‌کنند پایین می‌روم، دمپایی‌های پلاستیکی و نارنجی‌رنگ را می‌پوشم، به سمت پدر می‌روم، سینی را جلویش می‌گیرم و می‌گویم:
-این هم یه چایی دارچینی خوش‌رنگ و خوش‌عطر، واسه بهترین بابای دنیا!
و او هم استکان را برمی‌دارد و قربان‌صدقه‌ام می‌رود.
با حرف آبان، حقیقت بر اوهام و خیال من چیره شد و دنیا چرخید و آوار شد و بی‌رحمی‌اش را به رخِ منِ تنها کشید.
- مرگ حقه بانو!
کاسه‌ی چشم‌هایم پُر شد، صدایم لرزید و اولین قطره ریخته شد:
- حقِ بابای من؟
مهربان نگاهم کرد. لبخند تلخی زد و گفت:
- حقِ همه‌ی ماها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    چانه‌ام لرزید و اشک‌ها از هم سبقت گرفتند. نگاهش را دزدید، نمی‌دانم چرا؛ اما اخم کرد.
    - چند روزه من اینجام؟
    انگار کلمات را گم کرد! بعد از مکثی طولانی گفت:
    - یه هفته... دکترها گفتن شوک عصبی بهت وارد شده...
    ناباور نگاهش کردم. یک هفته؟ یک هفته است که من در این خراب‌شده‌ام؟ پدر چه شد؟ خاکش کردند؟ پدر رفت؟ پدر چشم بست؟ بدونِ من؟
    با درد کلمات را کنار هم چیدم و نالیدم:
    - خاکش کردین؟
    دستش مشت شد، اخمش غلیظ‌تر! دست آزادم را روی سرم گذاشتم. این اشک‌ها، اشک نیستند، جانِ بانو هستند؛ جانی که به نیمه رسیده، جانی که در تن نیست! پدر رفت؟
    - من نبودم موقع تشییع؟
    کلافه دور شد، پشت به من انگار که از دیدنم زجر بکشد و بخواهد با ندیدنم کمی از عذابش را کم کند ایستاد.
    حرف‌هایم زمزمه‎مانند شده بودند. من با خود حرف می‌زدم، گله می‌کردم، زجر می‌کشیدم و جان می‌دادم.
    - بابا چرا رفتی؟ چرا من نبودم موقع رفتنت؟
    تازه عمق فاجعه و مصیبت را درک کرده‌ام. عمق فاجعه، گل‌بانویِ بدون پدر بود. عصبی و هراسان، سِرُم را از دستم کشیدم، دردش امانم را برید. آخ ضعیفی گفتم. خون سپیدی دستانم را رنگین کرد و درد تا مغز استخوانم رسید.
    آبان با شدت به سمتم برگشت، سرخی دستانم را با نگاه خاکستری‌اش شکار کرد و هراسان به سمتم آمد. با شدت دستمال‌کاغذی‌هایی را که روی میز کوچک کنار تخت بودند برداشت. دستم را گرفت و دستمال‌ها را روی زخم کشید. کلافه و عصبی گفت:
    - چی‌کار می‌کنی روانی؟
    پر از بغض مثل بچه‌ای که هوایِ پدر ماموریت‎رفته‌اش را کرده گفتم:
    - می‌خوام برم پیش بابام...
    دست از کار کشید، نگاهم کرد و مهربان شد؛ همان آبانی شد که دلم برایِ چشم‌هایش ضعف می‌رفت.
    - می‌برمت خودم؛ ولی این‌جوری؟
    اشاره‌ای به لباس‌هایم کرد. از این سنگ‌هایی که مانع رسیدن به پدر می‌شد و جلوی پایم می‌افتادند بدم می‌آمد.
    - میری برام لباس بیاری؟
    خودم هم می‌دانستم لحنم زیادی آرام و ترحم‌برانگیز شده. در چشمان او اما، فقط غم بود و غم. اشاره‌ای به کمدِ گوشه‌ی اتاق کرد.
    - زن‌دایی فرزانه داد برات آوردم، توی کمده. تا من میرم پذیرش بپوششون.
    سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. لبخند کوتاهی زد و با قدم‌های محکمی بیرون رفت. با کرختی و سستی به سمت کمد قهوه‌ای‌رنگ رفتم، درش را باز کردم و صدای جیرجیرش روی اعصابم خط انداخت. مانتوی مشکی‌رنگِ بلند، توی ذوقم زد و شال و شلوار مشکی‎رنگ حقیقت تلخ این روزهایم را یادآور شد. لباس‌ها را همراهِ اشک‌هایی که ریختم، با آن لباس‌های گشاد و رقت‌انگیز تعویض کردم. شالم را روی سرم تنظیم کردم و کفش‌های تخت مشکی‌رنگم را که داخل کمد بودند پوشیدم.
    دستم را به دیوار بند کردم و از اتاق بیرون زدم. راهروی پر از تردد بیمارستان را دوست نداشتم. من همیشه از بیمارستان و بوی الکلش بدم می‌آمد، حس بی‌کسی را القا می‌کند و من الان، حقیقتاً بی‌کَسَم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم با قدم‌های بی‌جانم به سمت پذیرش و آبانِ ایستاده روبه‌روی پرستار، که از همین‎جا معلوم بود بروم.
    قدم‌هایم کوتاه بودند و با هر بار قدم برداشتن، کفش‌هایم روی زمین کشیده می‌شدند. این ضعف را دوست نداشتم. دلم می‌خواست قوی باشم؛ آن‌قدر قوی که حالایی که بدون پدر مانده‌ام، کسی را نیاز نداشته باشم تا پیگیر کارهایم شود، آن‌قدر قوی که برای خودم کوه باشم؛ اما افسوس! افسوس که جانی برایم نمانده بود.
    چند قدمی مانده بود تا کنارش برسم که مرا دید. تندتند چیزی به پرستار گفت و امضای سرسری روی برگه‌ای که روبه‌رویش گذاشته بودند، زد. با چند قدم بلند خودش را به من رساند. اخم ریزی کرد و سرزنش‌آمیز گفت:
    - چرا نذاشتی به پرستار بگم بیاد کمکت؟
    سرم را به طرفین تکان دادم. از کنارش گذشتم و او هم دنبالم آمد. مثل بادیگاردها همراهی‌ام می‌کرد. قدش بلند‌تر بود؛ دقیقاً یک سر و گردن.
    از بیمارستان که خارج شدیم، با دستش آن طرف خیابان را نشان داد و گفت:
    - جا نبود ماشین رو اون‌جا پارک کردم. اگه سختته بمون تا من ماشین رو بیارم. هوم؟
    خودم را کنار خیابان کشیدم و بی‌حرف منتظر ماندم. بعد از نگاه کوتاهی، به آن طرف خیابان رفت. حدوداً سی‌متری فاصله‌مان بود. یک‌دفعه، سرم گیج رفت و سست و بی‌حال روی زمین نشستم. برایم مهم نبود کنار خیابانم، فقط می‌خواستم سقوط نکنم.
    - چی شده خوشگله؟
    با شنیدن صدای مضحکی به عقب برگشتم. پسرِ21-22، از آن‌ها که آشوب از وجناتش پیدا بود پشت سرم ایستاده بود. جای بخیه‌ی روی گونه‌اش توی ذوق می‌زد. قیافه‌اش و البته حرفش نشان‌دهنده‌ی جنس خرابش بود. اهمیتی ندادم، از جایم بلند شدم و تصمیم گرفتم به سمت آبان بروم. هنوز قدم برنداشته بودم که بازویم را گرفت. چندشم شد و با همه‌ی جانی که در بدن داشتم سعی کردم دستم را آزاد کنم.
    - ولم کن عوضی...
    در خیابان به آن شلوغی یک نفر پیدا نمی‌شد بیاید و بگوید چه‌کار با این دختر داری مردک؟ مردم این‌قدر بی‌تفاوت شده بودند؟
    صدای وحشتناک ترمز ماشینی و متعاقبش صدای آبان به گوشم رسید.
    - چه غلطی می‌کنی بی‌شرف؟
    از شدت دادش چشم‌هایم گشاد شد. دست پسر را با شدت از بازوی من جدا کرد و مشتی در صورتش خواباند.
    شوکه شده بودم! آبان روی سـ*ـینه‌ی پسر نشسته بود
    و مشت‌هایش با قدرت فرو می‌آمدند. پسرکِ ریقو توان مقابله با آبان را نداشت، زورش برای من بود فقط!
    به خودم آمدم، به سمت آبان رفتم و با استرس و تشویش گفتم:
    - کشتیش، ولش کن!
    برایم جالب بود که مردم هیچ کاری نمی‌کردند و بی‌تفاوت رد می‌‌شدند؛ انگار که هر روز و هر ساعت شاهد این دست تصاویر هستند، کسی انگار حوصله‌ی دردسر نداشت!
    آبان که انگار دلش خنک شده بود، از روی پسرک بلند شد و به سمت ماشین رفت. یک‌دفعه به سمت من که هنوز ایستاده بودم برگشت و با صدای بلندی داد زد:
    - تو چرا ماتت بـرده؟ سوار شو!
    از صدای بلندش که بر سرم آوار شده بود، بغض کردم؛ از آبانی که سر بانو هوار بکشد خوشم نمی‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    دلخور و بغ‌کرده در ماشین نشستم و تا رسیدن به بهشت زهرا سکوت تنها حرف بینمان بود. به قبرستان که رسیدیم، پیاده که شدم و سردی قبرها تنم را لرزاند، قلبم مچاله شد.
    پشت سر آبان به راه افتادم. چند دقیقه بعد سر خاک پدر بودیم. زانوهایم توان از دست دادند و تنم کنار خاک آوار شد. دستم را روی خاک کشیدم، سردی‌اش به تک‌تک سلول‌های تنم منتقل شد. عکس پدر در آن قاب مشکی‌رنگ، با آن ربان منحوس قلبم را به درد آورد.
    کجایی که بخندی برایم؟ کجایی که لبخند بزنی و من چین‌های کنار پلکت را بشمارم؟ کجایی گل‌بانو به فدایت؟ کجایی که برایم هم مادر باشی و هم پدر؟ کجایی که عسلیِ چشم‌هایت را به نظاره بنشینم؟
    اشک‌هایم خشکیده بودند، چشم من اشکی نداشت که بریزد. همان‌طور مسکوت به عکس زل زده بودم و در ذهنم خاطرات کودکی تا قبل پرواز پدر مرور می‌شدند؛ خاطرات شیرینی که یادآوریشان به سانِ شکنجه بود، شکنجه‌ای دردناک، پر از حس گسِ مُردن!
    نفهمیدم چند ساعت گذشت که آبان، از روبه‌رویم بلند شد و خاک شلوارش را تکاند. تازه یادم آمد از وقتی آمده‌ایم روبه‌رویم نشسته، با غمی آشکار به خاک پدرم چشم دوخته و ذکرهای زیر لب می‌گوید. آرام و با صدایی که مهربانی در آن موج می‌زد گفت:
    - بانو بس نیست؟ بلند شو بریم. باید استراحت کنی وگرنه دوباره از پا میفتی.
    با ناراحتی لب زدم:
    - نمیشه یه‌کم دیگه هم بمونیم؟
    غم‌دار نگاهم کرد. با خودم گفتم: «خب او که پرستار من نیست، کار و زندگی خودش را دارد. اصلاً همین که تا اینجا هم همراهم بوده از سر لطف و مهربانی‌اش بوده و لاغیر! پرتوقعی چیز خوبی نیست. حالا که پدر رفته نباید بی‌عزت نفس شوم و چشم به دست هر کسی برای کمک و یاری بدوزم. باید بلند شوم، از همین حالا، همین ثانیه! نباید بگذارم ترحم وارد زندگی‌ام شود.
    من شکسته‌ام، درست؛ بی‌کَسَم، درست؛ اما خدایی دارم، خدایی که در همین نزدیکی‌ست. باید بلند شوم، باید بشوم یک منِ دیگر؛ منی که بدون پدر طاقت بیاورد!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    دستم را به زانوی بی‌رمقم زدم و به یاد نجواهای همیشگی پدر هنگام برخاستن، زیر لب «یاعلی» زمزمه کردم و برخاستم. پدرم همیشه می‌گفت مولا دست ناتوان را می‌گیرد و به اوجش ‌می‌برد.
    نگاه آخرم را به آرامگاه ابدی و سردِ پدر انداختم و با کوهی از غم که بر شانه‌های نحیفم سنگینی می‌کرد، به سمت خروجی قبرستان به راه افتادم.
    فکرم آن‌قدر مشغول بود که تا وقتی در ماشین جا گرفتم و آبان حرکت کرد، به خودم نیامدم. کمی از مسیر را رفته بودیم که با صدای گرفته‌ای صدایم زد:
    - بانو؟
    چشم از خیابان و آدم‌های در گذرش گرفتم و به نیم‌رُخش زل زدم. موهایش، به سیاهی شب بود.
    - ببخشید که سرت داد زدم، دیدم اون پسرِ دستت رو گرفت، یه لحظه دیوونه شدم!
    راستش را بخواهید، دلم غنج رفت از این حرفش. اصلاً انگار آبِ روی آتش بود که به آنی دلخوری‌ام را فراموش کردم و انگار نه انگار دلم از آبان گرفته بود.
    - مهم نیست، تو هم خسته‌ای... من باعث عذابت شدم.
    اخم غلیظی کرد و همان‌طور که در خیابان سمت راستمان می‌پیچید، تشر زد:
    - دیگه نشنوم این حرف رو ها! عذاب و دردسر چیه؟ تو تاج سری!
    لبخند محوی روی لبم نشست از تاجِ سر بودنِ آبان و دلم به رقـ*ـص در آمد. من این آدم را دوست داشتم.
    جلوی خانه که توقف کرد، پیاده شدم و سعی کردم چشم از پرده‌های تسلیت دم در خانه بگیرم. هنوز در ماشینش را نبسته بودم که گفت:
    - عمه معصومه‌ت داخله، مراقب خودت باش... هر مشکلی داشتی، هر ساعتی که بود، من هستم. خرجش یه زنگه فقط. باشه؟
    نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را پس بزنم، این پرده‌های سیاه شانه‌هایم را خم‌تر کرده بودند.
    - لازم نیست، باید عادت کنم به تنهایی حل‌کردن مشکلاتم.
    نگاهش غمگین شد. سری تکان داد و با خداحافظیِ زیر لبی به سمت خانه بدرقه‌ام کرد.با دست‌هایی لرزان کلید را در قفل انداختم و وارد خانه شدم. از حیاط و درخت‌های توتِ کنجش، غم می‌بارید؛ انگار به همه‌جا گرد غم پاشیده بودند که چنین بی‌روح بود.
    چشمم به تخت گوشه‌ی حیاط افتاد و تصویر بی‌جان پدر جلوی چشمم زنده شد. اولین قطره‌ی اشکم که چکید، راهی برای قطره‌های بعدی و هق‌هقی طولانی باز شد و همه‌ی غمِ تنهایی و نبودن پدر را باریدم؛ بارانی شور و خانه‌خراب‌کن... .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    «فصل چهارم»
    از دست دادن عزیز، خیلی سخت و طاقت‌فرسا است؛ اما کنارآمدن با غمِ آن، به مراتب سخت‌تر از خودِ اندوه است. پدر، تکیه‌گاه و ستون خانواده است. پدر که نباشد، خانه تاریک می‌شود و زندگی رنگ مرگ می‌گیرد.
    برای من، از دست دادنِ پدرم، از دست دادن مادر، برادر و خواهرم بود، از دست دادن همه‌چیزم! از بعد مرگ پدر، بیشتر از همیشه دلم هوای مادرداشتن را کرد. دلم می‌خواست مادری داشتم تا این غم را، این مصیبت عظیم را، با هم و کنار هم تاب بیاوریم.
    وقتی آدم بداند مادرش مُرده، راحت‌تر می‌تواند با نبودنش کنار بیاید؛ اما من می‌دانستم که مادری دارم، مادری که زیر آسمان همین کشور داشت زندگی می‌کرد و عین خیالش هم نبود که دخترش در یک چهاردیواری بدون کَس مانده!
    بدتر از آن وقتی بود که فکر می‌کردم اگر مادر طلاق نمی‌گرفت و برادرم را با خودش نمی‌برد، من الان تکیه‌گاهی به وسعت آغوشی برادرانه داشتم؛ کسی همخون خودم، یک نفر که نام خانوادگی‌مان مثل هم باشد و الفبای خانواده را با هم هجی کرده باشیم، برادری که نامش بهداد بود.
    آرمین، برای من برادر بود، خیلی هم برادر بود؛ اما همیشه انگار یک جای کار می‌لنگید. این که خودت خانواده داشته باشی و در عین حال بی‌کَس باشی، اوج فاجعه است.
    عمه معصومه بعد از چند روز با کلی سفارش که مواظب خودم باشم و غیره راهی خرم‌آباد و خانه‎اش شد. عمه، خواهر بزرگ پدرم بود و شصت‌سالی سن داشت. پدرم و عمه تنها کس‌و
    کار هم بودند. در کودکی پدر و مادرشان را در زلزله‌ای از دست داده بودند و پیش عمویشان که او هم بعد از چند سال فوت شده بود، بزرگ شده بودند. عمه با یک مرد لر که اهل خرم‌آباد بود و در دزفول به‌خاطر شغلش که تاجر فرش بود رفت و آمد داشته، ازدواج می‌کند و به شهر شوهرش نقل مکان. حاصل ازدواجشان هم دوتا دختر و دوتا پسر بود. از آن‌ها چیز زیادی به خاطر نداشتم، آخرین باری که دیده بودمشان راهنمایی بودم؛ بیشتر عمه بود که به ما سر می‌زد.
    با کمک‌های آرمین و آبان، زن‌دایی و دایی‌حمید بالاخره توانستم کمی از لاک تنهایی و غصه‌هایم بیرون بیایم. بعد از دو هفته از مرخص‌شدنم از بیمارستان، کارم را در مزون دوباره شروع کردم و همین نقطه‌ی عطفی برای خوب‌شدنِ حالم بود. برای منی که عاشق طراحی لباس بودم و عمیقاً کارم را دوست داشتم، کار در مزون و غرق‌شدن در دنیای مُد مثل درمان بود. بالاخره بعد از گذشتن چهارماه، توانستم سر پا شوم. حالا، دختری نوزده‌ساله بودم که از تنهایی نمی‌ترسید و تنها، در خانه‌ای پر از خاطرات پدرش زندگی می‌کرد. زن‌دایی خیلی اصرار کرد که همراهشان زندگی کنم؛ ولی من به خودم قول داده بودم نشکنم و بشوم بانویی که پدرم می‌گفت باید قوی باشد و با هر بادی نلرزد.
    به هرحال، زندگی معلمی سخت‌گیر بود و صبر نمی‌کرد تا من با غمم کنار بیایم و بعد دوباره روزهایش را برایم پِلِی کند! زندگی، آدمِِ قوی می‌خواست!
    ***
    در حیاط را که باز کردم، پاکت سفیدی از لای در به داخل افتاد. در را پشت سرم بستم و خم شدم و پاکت را برداشتم. با تعجب به پاکت‌نامه‌یِ بدون تمبر نگاه کردم. با دیدن پشت پاکت و دیدن جمله‌ای که با خط زیبایی نوشته شده بود، چشم‌هایم گرد شدند: «برای گُل
    ترین بانویِ دنیا»
    با تعجب کفش‌هایم را از پا درآوردم و به داخل خانه رفتم. کنار بخاری نشستم و به پشتی‌های قرمز‌رنگ تکیه دادم. در پاکت و کاغذ آچار تا خورده را که باز کردم، عطر ملایم و آشنایی زیر بینی‌ام پیچید. عطر، عطرِ او بود؛ عطر آبان.
    «به نام خدایی که عشق تو را میان قلبم انداخت.
    بانوجانم، سلام!
    نمی‌گویم امیدوارم حالت خوب باشد، می‌گویم تلاش کن حالت همیشه خوب باشد؛ چون وقتی چشم‌های غمگینت را می‌بینم، از خودم بَدَم می‌آید که زنده‌ام و گذاشته‌ام چشم‌هایت رنگ غم بگیرند.
    می‌دانم که این‌جوری حرف‌زدن، زیاد به من نمی‌آید؛ ولی این روزها، آبانی در من متولد شده که شبیه آبانِ این بیست‌وچندسال نیست؛ انگار این آبان، جدید و نو است، بکر و تازه!
    بانو باید برایت از چشم‌هایت بگویم؛ چشم‌های به رنگِ عسلت که دنیایم را به تاراج بـرده‌اند.
    می‌دانم این نوع حرف‌زدن و استعاره‎نوشتن به یک دانشجوی داروسازی نمی‌آید؛ اما چه کنم که شاعرم کرده‌ای! که دلم می‌خواست برخلاف همه‌ی ابراز علاقه‌های الآنی و مُد شده، برایت نامه بنویسم و بی‌رودربایستی از عشق بگویم.
    بانوجان، می‌دانم تازه پدرت را از دست داده‌ای و شاید درست نباشد الان این حرف‌ها را بگویم؛ ولی قلبم این روزها بی‌امان می‌کوبد. راستش را بخواهی طاقت دوری‌ات را ندارم، یک حالِ غریبی دارم که برای خودم هم ناآشناست.
    من چیزی در چشمانت دیده‌ام که به عشق تعبیرش کرده‌ام، اگر درست فهمیده‌ام و تو هم این منِ دیوانه را دوست داری؛ امروز، حوالی ساعت هفت، به آدرسی که نوشته‌ام بیا.
    از صبح دارم تمرین می‌کنم که اگر آمدی این عاشقانه‌ها را رودررو برایت بگویم، روسفیدم کن پیش دلم؛ بیا...
    کسی که دوستت دارد و همیشه خواهد داشت، آبان»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    نامه را که خواندم، نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام. نمی‌دانستم الان در خانه و تکیه‌زده به پشتی‌ها هستم یا که در آسمانِ بی‌کرانِ خوشبختی! حقیقتش این بود که من از وقتی خودم را شناخته بودم، عاشق آبان بودم. نمی‌دانم دقیقا از کجا و از کِی؟ یک‌وقت‌هایی به خودت می‌آیی و می‌بینی بعضی از آدم ها سال‌های سال است که در دلت جا خوش کرده‌اند بدون این که حواست باشد!
    شاید این که با وجود طلاق پدر و مادرم، خانواده‌ی مادری ارتباط و کمکشان را با من و پدر قطع نکردند باعث این‌همه نزدیکی شد. این که من هر روز آبان را در خانه‌ی دایی‌حمید و خانه‌ی آقاجان ببینم و ناخواسته به حرکات و رفتارهایش دقیق شوم.
    آبان شخصیت جذابی برای من داشت؛ عادت‌هایش، رفتارها و حتی جدی‌بودنِ همیشگی‌اش را دوست داشتم. این چند سال، آن‌قدر به رفتارهایش دقیق شده‌ام که مثلا می‌دانم وقتی خیلی ناراحت است، گوشه‌ی لبش را می‌جود تا بغضش را بخورد، یا مثلا وقتی کلافه است، پشت سر هم نفس عمیق می‌کشد.
    با همه‌ی این‌ها، هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم آبان مرا دوست داشته باشد. آبان، با آن اخلاق جدی و آقامنشانه زیادی با این آبانی که نامه‌بازی می‌کند و حرف‌های عاشقانه‌ی فانتزی می‌زند بیگانه است و جایی خوانده بودم که
    شاید رسالت عشق همین است، شدنِ آنچه نیستی!
    آن‌قدر حس خوبی داشتم که دلم می‌خواست از خوشی فریاد بزنم. وقتی بفهمی کسی که مدت‌هاست دلت در دامش افتاده، دوستت دارد؛ تازه معنی عشق را درک می‌کنی.
    نامه را مثل شیئی گران‌بها، تا کردم و داخل پاکتش و بعد هم وسط دیوان حافظ پدرم گذاشتم. بگذار عاشقانه‌های آبان را حافظ هم بفهمد!
    می‌خواستم به آدرسی که برایم نوشته بود بروم. به نظر من وقتی کسی را دوست داری نباید دست‌دست کنی تا عشق بینتان به تاراج برود. من باید می‌رفتم و آبان را می‌دیدم، آبانی که عاشق بود، که عطرش روی نامه جا مانده بود.
    به اتاقم رفتم. مانتوی کتان آبی‌نفتی را که خودم دوخته بودم و تا روی زانویم بود پوشیدم. شال پاییزه‌ام را که مخلوط رنگ‌های سرمه‌ای و سفید و طوسی بودپوشیدم و بعد از برداشتن سویی‌شرت طوسی‎رنگ و کیف دستی‌ام، از اتاق بیرون زدم. کفش‌های اسپرت مشکی‌رنگم را پوشیدم و با بسم‌اللّه‌گفتن از در حیاط بیرون زدم.
    سر کوچه که رسیدم، اردلان را دیدم. پسر همسایه‌ی دیوار به دیوارمان که زنی پیر بود. پسر که چه عرض کنم، شارلاتانی بود برای خودش! پنج-شش‌ماه پیش به‌خاطر ضرب و شتم بازداشت شده بود و حالا، دو سه روزی می‌شد می‌دیدمش و این یعنی از زندان آزاد شده بود!
    چشم از نگاه هیزش گرفتم و قدم‌هایم را تند‌تر کردم، از کنارش که رد شدم صدایش را شنیدم:

    - عصربه‌خیر پرنسس!
    اخم کردم، زیر لب «بیشعوری» نثارش کردم و با سرعت بیشتری از کوچه بیرون رفتم. لعنت به آن قیافه‌ی نحست که الان باید آزاد می‌شدی تا بهترین روزم را با نحسی‌ات خراب می‌کردی!
    جایی که آبان گفته بود تا بروم، مأمن آرامشِِ خودم بود؛ جایی که عمیقاً در آن‌جا احساس خوشبختی می‌کردم. امام‌زاده‌ای که با مهرش، همیشه پناهم داده بود. امام‌زاده‌ای در وسط خیابان ابتدایی بازار شهر، امام‌زاده‌ای که برادر امام رضا علیه‌السلام بود و خودش هم همان‌قدر رئوف و دست‌گیر؛ امام‌زاده سَبزِِقَبا علیه‌السلام.
    به امام‌زاده که رسیدم، از دری که مخصوص خانم‌ها بود وارد شدم و از داخل جایی که برای گذاشتن چادرها بود، چادر سفیدی را که گل‌های فیروزه‌ای‌رنگی داشت برداشتم. چادر را سر کردم و وارد حیاط تقریباً بزرگ و باصفای امام‌زاده شدم.
    رو به گلدسته‌ها زیر لب سلام دادم و جلوتر رفتم. کمی آن‌طرف‌تر، آبان را دیدم که از در آقایان به داخل حیاط آمد. نگاهش کردم، نگاهم کرد! لبخند زدم، لبخند زد و هرکدام به سمت حرم به راه افتادیم.
    پا که داخل حرم گذاشتم، سردیِ سنگ‌های کف زمین را که حس کردم، اشکم جاری شد. به سمت ضریح رفتم و بوسیدمش و عطر ِِخوشِ گلابش را با جان و دل خریدم. اشکم را پاک کردم، اشکی که برای پدر بود؛ پدری که نماز مغربش را همیشه در این امام‌زاده‌ی امن می‌خواند. زیر لب، نجوا کردم:
    «خدایا هرچی که خیره برام بیار. به همین امام‌زاده که پناهمه قَسَمت میدم، یه کاری کن بعد بابا خوشبختی رو لمس کنم...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    نفسی از عطر بی‌بدیلِ گلابِ حرم کشیدم و بیرون آمدم.
    قلبم، بی‌امان می‌کوبید و کف دست‌هایم عرق سردی نشسته بود. احساسِ عاشقی را داشتم که می‌خواست پس از سال‌ها معشوق خود را ببیند! نمی‌دانستم چرا؛ اما به آبان که فکر می‌کردم، عاشقِ من بودنش را که تصور می‌کردم، گُر می‌گرفتم.
    داخل صحن، دیدمش... با آن پیراهن مردانه‌ی سرمه‌ای‌رنگ و شلوار کتان مشکی آقاتر شده بود. نگاهی به لباس‌های خودم انداختم، چه ستی هم کرده بودیم!
    چند قدم به سمتش رفتم، خودش را زودتر به یک قدمی‌ام رساند. بین فکرها و رویاهایم، صدایم را پیدا کردم و گفتم:
    - سلام!
    لبخندش مهربان بود، عجیب به چشم‌هایش می‌آمد.
    - سلام! خوبی؟
    آرام سرم را تکان دادم که یعنی خوبم. راستش را بخواهید، حرف که زد رشته‌ی کلام از دستم در رفت و باز صدایم را گم کردم. نگاهش را به اطراف چرخاند و گفت:
    _ به‌نظرت بریم یه جایی بشینیم و حرف بزنیم؟ هوم؟ موافقی؟
    صدایم را صاف کردم و نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم که مبادا باز حرفم را یادم برود.
    - اوهوم. موافقم، بریم.
    - پس بیرون می‌بینمت.
    این را گفت و به سمت خروجی آقایان راه افتاد. قبل از این‌که کامل بیرون برود، برگشت و به سمت گلدسته‌های امام‌زاده سلامی داد، کمی به نشانه‌ی احترام خم شد و بعد بیرون رفت.
    لبخندی روی لبم نشست، من هم به سمت قسمت خانمها رفتم و قبل از بیرون رفتنم برگشتم و سلام دادم. چادر را سر جایش گذاشتم و شالم را مرتب کردم و بیرون زدم. به سمت آبان که کنار یکی از مغازه‌ها ایستاده بود رفتم. لبخندی زد و گفت:
    - کجا بریم؟
    شانه‌هایم را به نشانه‌ی ندانستن بالا انداختم.
    -نمی‌دونم، کافی‌شاپ و اینا نباشه فقط!
    - نباشه؟!
    صدایش متعجب شده بود. مثل خنگ‌ها نگاهش کردم:
    - چیه؟
    لبش به سمت بالا کج شد.
    _ کافه نباشه؟
    صورتم را انگار که حرف چندش‌آوری می‌شنوم جمع کردم.
    - وای! نه تو رو خدا! من از هر چی کافی‌شاپه متنفرم! چیه بشینی توی یه فضای خفه‌کننده و تاریک؟ به‌نظرم اصلاً هم عاشقانه نیست...
    به اینجای حرفم که رسیدم، ابروهایش بالا پریدند. تازه فهمیدم چه گفته‌ام و «هیع» کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم.
    لبش را گاز گرفت تا خنده‌اش نگیرد و من نگاهم را دزدیدم تا از خجالت آب نشوم. می‌دانستم الان لپ‌هایم گلی شده‌اند و چشم‌هایم مظلوم!
    آبان با صدایی که خنده در آن موج می‌زد، به ماشینش که کمی آن‌طرف‌تر پارک بود اشاره کرد و گفت:
    -پس بفرما سوار شو، تا بریم یه جای عاشقانه!
    به معنای واقعی کلمه آب شدم از خجالت و بی‌هیچ حرفی به سمت ماشین پا تند کردم. در مسیرمان به سمت جایی که نمی‌دانستم کجاست، آن‌قدر ساکت بودم که آبان معترض گفت:
    - یه حرفی بزن بابا!
    و بعد زیر لب؛ اما طوری که من بشنوم ادامه داد:
    - حالا انگار چی گفته! چطوری یه دوستت دارم می خواد بگه؟
    از حرفِ بی‌پروایش چشم‌هایم گشاد شدند و نمی‌دانم چه شد که سرفه‌ام گرفت.
    پشت سر هم سرفه می‌کردم و تمام هم نمی‌شد. آبان که هول شده بود، تندتند و پشت سر هم گفت:
    - چی شد؟ چی شدی بانو؟ خوبی؟ نفس عمیق بکش دختر...
    چند دم عمیق گرفتم و بازدمم را پرشتاب بیرون دادم. کمی که آرام گرفتم، صدایم را صاف کردم و آهسته گفتم:
    - خوبم، خوبم!
    نفس عمیقش که از سر آسودگی خیال بود، قلبم را به تلاطم وا داشت.
    -هوف! خداروشکر...
    لبخند محوی زدم که ادامه داد:
    - آخه دختر تو چرا این‌قدر خجالتی هستی؟
    به ناشیانه‌ترین شکل ممکن حرف را عوض کردم:
    -کجا داریم می‌ریم؟
    لبخند گل و گشادی زد و همان‌طور که دنده را عوض می‌کرد گفت:
    - آخرش که...
    حرفش را خورد و ادامه داد:
    - می‌ریم جایی که هم آرامش میده بهم هم تلخه برام... چی بهش می‌گفتن توی ادبیات؟
    به ادبیات مسلط بود، سریع گفتم:
    - پارادوکس!
    نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و دوباره نگاهش را به جاده‌ای که کم‌کم داشت از شهر خارجمان می‌کرد دوخت:
    - پارادوکس یعنی چشم‌های تو، که به آتش می‌کشد و خود، آبِ روی آتش است...


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    این حرف‌ها و شنیدنشان از زبان آبان، باعث می‌شد خون به پوست صورتم بدود و نگاهم را به بیرون بدوزم.
    کم‌کم از شهر خارج شدیم و مسیر پیشِ رو برایم روشن شد. جاده، جاده‌ی شَهیون بود؛ یک منطقه خارج از شهر دزفول که انگار بویی از آب‌وهوای گرم و خشکِ خوزستان نبرده بود. این منطقه همیشه سرسبز بود و بوی طراوت و تازگی‌اش آدم را مدهوش می‌کرد.
    جاده‌اش با آن همه دار و درختی که دور تا دورش را احاطه کرده بودند و آن پیچ‌های پیاپی، بی‌شباهت به جاده‌ی چالوس نبود. زمین کشاورزی پدرم هم در یکی از روستاهایی که اطراف این منطقه وجود داشت واقع بود. خیلی وقت‌ها همراه پدرم به اینجا می‌آمدیم و دل و نفسی تازه می‌کردیم.
    ربطِ آبان به اینجا را نمی‌فهمیدم. دلم می‌خواست حرف بزند و برایم بگوید چرا اینجا هم محل آرامشش است و هم محلی که غمش از آنجا سرچشمه می‌گیرد؛ اما سکوت، حرفِ بی‌انتهای آبان تا رسیدن به مقصدمان بود.
    حدود بیست دقیقه بعد، ماشین را به کنار جاده کشاند و توقف کرد. جایی که بودیم، پایین یک تپه‌ی بلند بود. در امتداد نگاهمان، تا چشم کار می‌کرد جاده بود و درخت و درخت. پیاده که شد، پشت سرش از ماشین بیرون آمدم. به کاپوت تکیه داد و به جاده خیره شد.
    ماشین‌ها، تک و توک از کنارمان عبور می‌کردند. چندان شلوغ نبود؛ چون وسط هفته بودیم و اینجا معمولاً آخر هفته‌ها و عیدها رونق داشت.
    کنارش با فاصله ایستادم و دست‌هایم را در حصارِ جیب‌هایم به اسارت درآوردم. چند لحظه بعد، دمِ عمیقی از هوا گرفت و شروع به صحبت کرد:
    - اون روز مامان از صبحِ خروس‌خون بیدار شده بود و داشت مثل همه‌ی پنج‌شنبه‌های گذشته، بساطِ یه ناهار و پیک‌نیکِ خانوادگی رو جفت‌وجور می‌کرد.
    اون زمان پونزده سالم بود. عاشق آخر هفته‌هایی بودیم که سه تایی می‌زدیم به دلِ طبیعت و حال می‌کردیم! اون پنج‌شنبه، همه‌چیز از همه‌ی پنج‌شنبه‌های قبلی بهتر بود. اصلاً انگار اون روز باید اون‌قدر خوب می‌شد که خاطره بشه توی ذهن من و تا ابد بیخیالم نشه؛ مثلاً اون ناهاری که بابا جوجه‌هاش رو سوزوند و همون جوجه‌های نیمه‌سوخته رو با خنده خوردیم، اون چایی زغالی و شیرینی‌های خونگی مامانم که بابا کلی ازشون تعریف کرد و گفت زنم از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه!
    یا اون چند دست والیبالی که بابام باهام بازی کرد و همه‌ی دست‌ها رو من بردم و اون هم می‌گفت به‌خاطر قدِ درازته و من ته همه‌ی بردن‌هام، می‌دونستم بابام حرفه‌ای‌تر از منه و خودش رو می‌بازونه تا من احساسِ قوی‌بودن کنم.
    همه‎چیز اون روز بی‌نهایت خوب بود، موقع برگشتن اما نفهمیدیم چی شد، اصلاً چه‌جوری اون ماشین لامصبمون قبل از پیچِ جاده ترمز برید و چطوری شد که اون وانت بار روی ماشینمون سوار شد. آخرین چیزی که یادم مونده، صدای مادرمه که با جیغ می‌گفت «آبان» و بعدش هرچی هست گریه‌های توی بیمارستان و سرِ خاک و پسری که همه با دست نشونش می‌دادن و می‌گفتن زنده‌موندنش یه معجزه‌ی الهیه.
    به اینجای حرف‌هایش که رسید، نفس عمیقی کشید و دستش را کلافه‌وار روی صورتش. قلبم از حرف‌هایش، از غمی که ته صدایش رخنه کرده بود، مچاله شد. من نمی‌دانستم محل تصادفشان این جاده بوده و به‌خاطر عذابی که آبان می‌کشید و از آن غافل بودم، از خودم بدم آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    نگاهم کرد، نمی‌دانم چه شد که یکهو «نچی» کرد و ملتمسانه گفت:
    - تو رو خدا گریه نکن بانو!
    متعجب دستی به صورتم کشیدم و زمانی که اشک دست‌های سردم را خیس کرد، تازه فهمیدم غمِ آبان از چشمانم باریده است. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
    - من نمی‌دونستم این‌همه غم توی دلت جا خوش کرده...
    لبخندی که زد، چشمان خاکستری‌اش را براق‌تر نشان داد.
    - آوردمت اینجا؛ چون اینجا جاییه که کلی خاطرات شیرین ازش دارم، خاطراتی که فکرکردن بهشون لبخند روی لب‌هام میاره. اینجا جاییه که پدر و مادرم آخرین نفس‌هاشون رو کشیدن، برام باارزشه. شاید بگی دیوونه شدم؛ اما حس می‌کنم اینجا بوی پدر و مادرم رو میده.
    حرف‌هایش برایم قابل لمس بودند. برای منی که به‌نظرم هنوز هم خانه‌مان سرشار از گرمای وجود پدرم بود، این حرف‌ها نشانه‌ی دیوانگی که نه؛ نشانه‌ی عشقی بی‌بدیل بودند. سرم را به نفی تکان دادم و گفتم:
    - ابداً... این‌ها دیوونگی نیست، خبر از یه علاقه‌ی عاطفی عمیق میده که حتی مرگ هم کمرنگش نکرده.
    با انگشت شستش گوشه‌ی لبش کشید، انگار داشت حرفش را مزه‌مزه می‌کرد. تکیه‌اش را از کاپوت برداشت، روبه‌رویم ایستاد. با نوک کفشش سنگ‌ریزه‌ای را به بازی گرفت و در همان حالت گفت:
    - می‌تونی زنِ یه آدمی بشی که جایِ همه‌ی نداشته‌هاش، تو رو از خدا خواسته؟
    صدای قلبم را می‌شنیدم. کف دست‌هایم عرق کرده بود و چیزی نمانده بود همان‌جا پس بیفتم.
    آبان، با چشمانی منتظر نگاهم می‌کرد و منتظر حرفی از جانب من بود. من آبان را دوست داشتم، حتی بیشتر از خودم و عمیقاً دلم می‌خواست باقی روزهای زندگی‌ام را تا هرکجا که مرگ فرصت بدهد، کنار او سپری کنم. لب‌هایم را با زبان تر کردم و گفتم:
    - خدا به خواسته‌های از ته دلِ بنده‌هاش، نه نمیگه...
    خندید و با دست روی صورتش کشید. نفهمیدم چه شد که از خوشحالی با کف دست روی کاپوت ماشین زد و تقریباً فریاد کشید:
    - خدایا مخلصتم!
    و انعکاس صدایش که در گوشم پیچید، زمزمه کردم:
    - خدایا شکرت!
    ***

    تند و تند، مسیر بین اتاق و آشپزخانه را طی می‌کردم و سعی داشتم به سریع‌ترین شکل ممکن، به همه‌ی کارهایم برسم. استکان‌های پایه‌دارِ فرانسوی را داخل سینی گذاشتم. از آشپزخانه خارج و به سمت اتاقم پا تند کردم که صدای اعتراضِ آرمین بلند شد:
    - گلی سرِ جدت یواش‌تر! بابا چه‌خبرته خواهر من؟ باور کن مهمون‌هات آدم‌فضایی نیستن! ننه بابای منن و آبانِ دِیلاقِ خودمون!
    از یک طرف خنده‌ام گرفته بود و از یک طرف استرس داشت جانم را می‌خورد. به سمت او که به پشتی‌های پذیرایی تکیه زده و جزوه‌هایش دورش ریخته بود برگشتم و گفتم:
    - اولاً گلی نه و گل‌بانو، ثانیاً اون دفتر و دستکت رو جمع کن از وسط پذیرایی! بعدش هم دیلاق نه و قدبلند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا