- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
***
چشمهایم را با درد باز کردم. نور سفیدرنگی که به مردمک چشمهایم رسید، باعث بستهشدن ناخودآگاه چشمانم شد. انگار به سَرَم یک وزنهی دهکیلویی وصل کرده بودند. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و گلویم از تشنگی خشک شده بود.
کمکم و با احتیاط چشمانم را گشودم، نگاهم را چرخاندم تا درکی از اطرافم به دست آورم. یک اتاق مربعیشکل، دیوارهای آبیرنگ و بوی بتادین و الکلی که زیر بینیام میپیچید و حالم را بد میکرد. تازه متوجه سوزش سوزن سِرُم شدم.
نگاهی به خودم انداختم، لباسهای صورتی کمرنگِ بیمارستان به تنِِ نحیف و لاغرم زار میزد. من اینجا چه میکردم؟
کمی به مغزم فشار آوردم تا دلیلی برای حالم پیدا کنم.
خواستم نیمخیز شوم که در اتاق باز شد و قامت آبان، در چهارچوب نمایان شد. با تعجب نگاهش کردم. تا خواستم به خودم بیایم، لباسهای مشکیرنگ و تهریش کمی که روی صورتش نقش بسته بود دنیا را روی سرم آوار کرد. حقیقت مثل پُتکی روی سرم کوبیده شد و فقط یک کلمه در ذهنم اکو شد: «بابا»
با غم نگاهم کرد، جلوتر آمد و کنار تختم ایستاد. نگاهی به سِرُم انداخت و آرام و با صدای خشداری گفت:
- اینم تموم شده که! برم پرستار رو بگم بیاد.
کامل نچرخیده بود که آستین پیراهنش را گرفتم و مانع شدم. برگشت، نگاهی به دست ظریف و بیروحم انداخت؛ دستی که رگهای رویش بیرون زده بود و از دور داد میزد: «این آدم، جان ندارد!»
با صدایی که انگار از ته چاهی در میآمد و زمزمهمانند گفتم:
- بابام کو؟
نگاهش را از دستم گرفت.
کلافه بین موهایش دست کشید و از نگاه مستقیم امتناع کرد. سکوتش را میفهمیدم، علت نبودن پدر را هم میفهمیدم؛ فقط منطق نداشتم! من، منطقِ نبودن تنها پشتوانهام را نداشتم. آدم گاهیوقتها به یک جایی میرسد که چشمش را روی واقعیتها میبندد، میبندد و دل خوش میکند به اوهام و خیال. اوهام و خیال من میگفت پدر روی زمین کشاورزیمان مشغول کار است، بعدازظهر برمیگردد و توی حیاط، روی تخت مینشیند. تکیهاش را به پشتیها میدهد و صدا میزند:
-گلبانو! باباجان یه چایی برام میاری؟
خیالِ من میگفت من برایش چایِ دارچیندار میریزم. کنار استکان کمرباریکش یک قندانِ گل قرمز میگذارم، قندانی که داخلش را با حبههای سفید قند و کشمشهای رژیمی پُر کردهام. بعد سینی را دستم میگیرم، دامنم را کمی بالاتر میگیرم تا زیر پایم گیر نکند، بافت موهایم را عقب میاندازم و از هال کوچک و مستطیلیشکلمان عبور میکنم. از دو پلهای که حیاط و خانه را به هم وصل میکنند پایین میروم، دمپاییهای پلاستیکی و نارنجیرنگ را میپوشم، به سمت پدر میروم، سینی را جلویش میگیرم و میگویم:
-این هم یه چایی دارچینی خوشرنگ و خوشعطر، واسه بهترین بابای دنیا!
و او هم استکان را برمیدارد و قربانصدقهام میرود.
با حرف آبان، حقیقت بر اوهام و خیال من چیره شد و دنیا چرخید و آوار شد و بیرحمیاش را به رخِ منِ تنها کشید.
- مرگ حقه بانو!
کاسهی چشمهایم پُر شد، صدایم لرزید و اولین قطره ریخته شد:
- حقِ بابای من؟
مهربان نگاهم کرد. لبخند تلخی زد و گفت:
- حقِ همهی ماها!
چشمهایم را با درد باز کردم. نور سفیدرنگی که به مردمک چشمهایم رسید، باعث بستهشدن ناخودآگاه چشمانم شد. انگار به سَرَم یک وزنهی دهکیلویی وصل کرده بودند. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و گلویم از تشنگی خشک شده بود.
کمکم و با احتیاط چشمانم را گشودم، نگاهم را چرخاندم تا درکی از اطرافم به دست آورم. یک اتاق مربعیشکل، دیوارهای آبیرنگ و بوی بتادین و الکلی که زیر بینیام میپیچید و حالم را بد میکرد. تازه متوجه سوزش سوزن سِرُم شدم.
نگاهی به خودم انداختم، لباسهای صورتی کمرنگِ بیمارستان به تنِِ نحیف و لاغرم زار میزد. من اینجا چه میکردم؟
کمی به مغزم فشار آوردم تا دلیلی برای حالم پیدا کنم.
خواستم نیمخیز شوم که در اتاق باز شد و قامت آبان، در چهارچوب نمایان شد. با تعجب نگاهش کردم. تا خواستم به خودم بیایم، لباسهای مشکیرنگ و تهریش کمی که روی صورتش نقش بسته بود دنیا را روی سرم آوار کرد. حقیقت مثل پُتکی روی سرم کوبیده شد و فقط یک کلمه در ذهنم اکو شد: «بابا»
با غم نگاهم کرد، جلوتر آمد و کنار تختم ایستاد. نگاهی به سِرُم انداخت و آرام و با صدای خشداری گفت:
- اینم تموم شده که! برم پرستار رو بگم بیاد.
کامل نچرخیده بود که آستین پیراهنش را گرفتم و مانع شدم. برگشت، نگاهی به دست ظریف و بیروحم انداخت؛ دستی که رگهای رویش بیرون زده بود و از دور داد میزد: «این آدم، جان ندارد!»
با صدایی که انگار از ته چاهی در میآمد و زمزمهمانند گفتم:
- بابام کو؟
نگاهش را از دستم گرفت.
کلافه بین موهایش دست کشید و از نگاه مستقیم امتناع کرد. سکوتش را میفهمیدم، علت نبودن پدر را هم میفهمیدم؛ فقط منطق نداشتم! من، منطقِ نبودن تنها پشتوانهام را نداشتم. آدم گاهیوقتها به یک جایی میرسد که چشمش را روی واقعیتها میبندد، میبندد و دل خوش میکند به اوهام و خیال. اوهام و خیال من میگفت پدر روی زمین کشاورزیمان مشغول کار است، بعدازظهر برمیگردد و توی حیاط، روی تخت مینشیند. تکیهاش را به پشتیها میدهد و صدا میزند:
-گلبانو! باباجان یه چایی برام میاری؟
خیالِ من میگفت من برایش چایِ دارچیندار میریزم. کنار استکان کمرباریکش یک قندانِ گل قرمز میگذارم، قندانی که داخلش را با حبههای سفید قند و کشمشهای رژیمی پُر کردهام. بعد سینی را دستم میگیرم، دامنم را کمی بالاتر میگیرم تا زیر پایم گیر نکند، بافت موهایم را عقب میاندازم و از هال کوچک و مستطیلیشکلمان عبور میکنم. از دو پلهای که حیاط و خانه را به هم وصل میکنند پایین میروم، دمپاییهای پلاستیکی و نارنجیرنگ را میپوشم، به سمت پدر میروم، سینی را جلویش میگیرم و میگویم:
-این هم یه چایی دارچینی خوشرنگ و خوشعطر، واسه بهترین بابای دنیا!
و او هم استکان را برمیدارد و قربانصدقهام میرود.
با حرف آبان، حقیقت بر اوهام و خیال من چیره شد و دنیا چرخید و آوار شد و بیرحمیاش را به رخِ منِ تنها کشید.
- مرگ حقه بانو!
کاسهی چشمهایم پُر شد، صدایم لرزید و اولین قطره ریخته شد:
- حقِ بابای من؟
مهربان نگاهم کرد. لبخند تلخی زد و گفت:
- حقِ همهی ماها!
آخرین ویرایش توسط مدیر: