- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
جلویش دست به کمر و مثل طلبکارها ایستادم:
- با دیوار که حرف نمیزنم... با شما بودم جناب خسروی!
سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام شروع به حرفزدن کرد:
- اولینباری که سیگار دستم گرفتم، اول دبیرستان بودم. یه پسربچهی لاغرمُردنی و دراز که تنهای تنها بود؛ که پدر و مادرش رو توی یه قبر خاک کرده بودن. یادمه یه شب حول و حوش ساعت دوازده بود که کارِِ خالیکردن زبالهها توی ماشین شهرداری تموم شده بود. اون شب یادم به گذشته و پدر و مادرم افتاده بود. دلم هوای بغـ*ـلِ مامانم و عطر یاسِ چادر نمازش رو کرده بود. دلم میخواست بابام زنده بود تا سیبیلاش رو تاب بده و سرم به سرم بذاره که عمراً سبیلی مثل اون در نمیارم. از عالم و آدم شاکی بودم اون شب، حتی از خودم شاکی بودم که چرا توی اون تصادف لعنتی زنده موندم. نزدیکیهای خونه خانمجون که رسیدم؛ بابک، پسر همسایه خانمجون، رو کنار دیوار دیدم. سرخی فیـلتـ*ـر سیگارش توی تاریکی مثل چراغ قرمز بود. بابک پسر شری بود، از اینا که هفتهای سه چهار تا دعوا درست میکردن و همیشه دماغشون خونی بود. شل و وارفته کنارش رسیدم. بهش گفتم:
-چرا میکشی؟
نگاهم کرد و گفت:
- آرومم میکنه.
پورخند زدم، میدونستم آرامشِ دائمی با دودکردن این مزخرفات به دست نمیاد. سنم کم بود، درست؛ ولی میدونستم آرامشِ سیگار و شبیهِ اون، لحظهایَن. پوزخند زدم و ازش پرسیدم:
-اونقدری آروم میکنه که غمهات یادت بره؟
پوزخند زد. بستهی سیگارش رو گرفت سمتم و گفت:
-نه رفیق! این چیزها اونقدر آدم رو آروم نمیکنن که غماش یادش بره!
به دست درازشدهش فقط نگاه کردم. اون هم مثل من دنبال آرامش بود و پیداش نمیکرد. بهش گفتم:
-پس چرا میکشی؟
یه نخ سیگار درآورد و با فندکش روشنش کرد و توی همون حالت گفت:
-چون میخوام خودم رو گول بزنم، خودم رو گول بزنم که آرومم میکنه!
سیگار رو ازش گرفتم:
-میدونی... گولزدن خودت خیلی درد داره!
پُک اولش مثل ریختن آتیش به حلق و ریهم بود؛ اما بعدش آروم شدم؛ خیال کردم که آروم شدم! بعد از اون دیگه نتونستم بذارمش کنار.
با تمامشدن حرفهایش، نگاهم کرد. خاکستری نگاهش میلرزید. دلم آشوب شد. ناخواسته لب زدم:
- من به دود حساسیت دارم.
نگاهش را دزدید و آرامتر از قبل زمزمه کرد:
- بهخاطر تو خودمم میذارم کنار، سیگار که چیزی نیست!
درست بود که نمیخواستم به این زودی وا بدهم و کارش را فراموش کنم؛ اما دلِ بیصاحبم، امانم را برید. جلوی پایش نشستم و دستهایش را گرفتم. اولین قطره اشکم که از حصار چشمانم فرار کرد، لب به سخن گشودم:
- خودت رو نه، بیاعتمادیت رو بذار کنار!
- با دیوار که حرف نمیزنم... با شما بودم جناب خسروی!
سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام شروع به حرفزدن کرد:
- اولینباری که سیگار دستم گرفتم، اول دبیرستان بودم. یه پسربچهی لاغرمُردنی و دراز که تنهای تنها بود؛ که پدر و مادرش رو توی یه قبر خاک کرده بودن. یادمه یه شب حول و حوش ساعت دوازده بود که کارِِ خالیکردن زبالهها توی ماشین شهرداری تموم شده بود. اون شب یادم به گذشته و پدر و مادرم افتاده بود. دلم هوای بغـ*ـلِ مامانم و عطر یاسِ چادر نمازش رو کرده بود. دلم میخواست بابام زنده بود تا سیبیلاش رو تاب بده و سرم به سرم بذاره که عمراً سبیلی مثل اون در نمیارم. از عالم و آدم شاکی بودم اون شب، حتی از خودم شاکی بودم که چرا توی اون تصادف لعنتی زنده موندم. نزدیکیهای خونه خانمجون که رسیدم؛ بابک، پسر همسایه خانمجون، رو کنار دیوار دیدم. سرخی فیـلتـ*ـر سیگارش توی تاریکی مثل چراغ قرمز بود. بابک پسر شری بود، از اینا که هفتهای سه چهار تا دعوا درست میکردن و همیشه دماغشون خونی بود. شل و وارفته کنارش رسیدم. بهش گفتم:
-چرا میکشی؟
نگاهم کرد و گفت:
- آرومم میکنه.
پورخند زدم، میدونستم آرامشِ دائمی با دودکردن این مزخرفات به دست نمیاد. سنم کم بود، درست؛ ولی میدونستم آرامشِ سیگار و شبیهِ اون، لحظهایَن. پوزخند زدم و ازش پرسیدم:
-اونقدری آروم میکنه که غمهات یادت بره؟
پوزخند زد. بستهی سیگارش رو گرفت سمتم و گفت:
-نه رفیق! این چیزها اونقدر آدم رو آروم نمیکنن که غماش یادش بره!
به دست درازشدهش فقط نگاه کردم. اون هم مثل من دنبال آرامش بود و پیداش نمیکرد. بهش گفتم:
-پس چرا میکشی؟
یه نخ سیگار درآورد و با فندکش روشنش کرد و توی همون حالت گفت:
-چون میخوام خودم رو گول بزنم، خودم رو گول بزنم که آرومم میکنه!
سیگار رو ازش گرفتم:
-میدونی... گولزدن خودت خیلی درد داره!
پُک اولش مثل ریختن آتیش به حلق و ریهم بود؛ اما بعدش آروم شدم؛ خیال کردم که آروم شدم! بعد از اون دیگه نتونستم بذارمش کنار.
با تمامشدن حرفهایش، نگاهم کرد. خاکستری نگاهش میلرزید. دلم آشوب شد. ناخواسته لب زدم:
- من به دود حساسیت دارم.
نگاهش را دزدید و آرامتر از قبل زمزمه کرد:
- بهخاطر تو خودمم میذارم کنار، سیگار که چیزی نیست!
درست بود که نمیخواستم به این زودی وا بدهم و کارش را فراموش کنم؛ اما دلِ بیصاحبم، امانم را برید. جلوی پایش نشستم و دستهایش را گرفتم. اولین قطره اشکم که از حصار چشمانم فرار کرد، لب به سخن گشودم:
- خودت رو نه، بیاعتمادیت رو بذار کنار!
آخرین ویرایش توسط مدیر: