کامل شده رمان جان به نیمه جان بده | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

سن خود را وارد کنید:

  • 15تا20

    رای: 143 73.3%
  • 20تا32

    رای: 52 26.7%

  • مجموع رای دهندگان
    195
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
جلویش دست به کمر و مثل طلبکارها ایستادم:
- با دیوار که حرف نمی‌زنم... با شما بودم جناب خسروی!
سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام شروع به حرف‌زدن کرد:
- اولین‌باری که سیگار دستم گرفتم، اول دبیرستان بودم. یه پسربچه‌ی لاغرمُردنی و دراز که تنهای تنها بود؛ که پدر و مادرش رو توی یه قبر خاک کرده بودن. یادمه یه شب حول و حوش ساعت دوازده بود که کارِِ خالی‌کردن زباله‌ها توی ماشین شهرداری تموم شده بود. اون شب یادم به گذشته و پدر و مادرم افتاده بود. دلم هوای بغـ*ـلِ مامانم و عطر یاسِ چادر نمازش رو کرده بود. دلم می‌خواست بابام زنده بود تا سیبیلاش رو تاب بده و سرم به سرم بذاره که عمراً سبیلی مثل اون در نمیارم. از عالم و آدم شاکی بودم اون شب، حتی از خودم شاکی بودم که چرا توی اون تصادف لعنتی زنده موندم. نزدیکی‌های خونه خانم‌جون که رسیدم؛ بابک، پسر همسایه خانم‌جون، رو کنار دیوار دیدم. سرخی فیـلتـ*ـر سیگارش توی تاریکی مثل چراغ قرمز بود. بابک پسر شری بود، از اینا که هفته‌ای‌ سه چهار تا دعوا درست می‌کردن و همیشه دماغشون خونی بود. شل و وارفته کنارش رسیدم. بهش گفتم:
-چرا می‌کشی؟
نگاهم کرد و گفت:
- آرومم می‌کنه.
پورخند زدم، می‌دونستم آرامشِ دائمی با دودکردن این مزخرفات به دست نمیاد. سنم کم بود، درست؛ ولی می‌دونستم آرامشِ سیگار و شبیهِ اون، لحظه‌ایَن. پوزخند زدم و ازش پرسیدم:
-اون‌قدری آروم می‌کنه که غم‌هات یادت بره؟
پوزخند زد. بسته‌ی سیگارش رو گرفت سمتم و گفت:
-نه رفیق! این چیزها اون‌قدر آدم رو آروم نمی‌کنن که غماش یادش بره!
به دست درازشده‌ش فقط نگاه کردم. اون هم مثل من دنبال آرامش بود و پیداش نمی‌کرد. بهش گفتم:
-پس چرا می‌کشی؟
یه نخ سیگار درآورد و با فندکش روشنش کرد و توی همون حالت گفت:
-چون می‌خوام خودم رو گول بزنم، خودم رو گول بزنم که آرومم می‌کنه!
سیگار رو ازش گرفتم:
-می‌‌دونی... گول‌زدن خودت خیلی درد داره!
پُک اولش مثل ریختن آتیش به حلق و ریه‌م بود؛ اما بعدش آروم شدم؛ خیال کردم که آروم شدم! بعد از اون دیگه نتونستم بذارمش کنار.
با تمام‌شدن حرف‌هایش، نگاهم کرد. خاکستری نگاهش می‌لرزید. دلم آشوب شد. ناخواسته لب زدم:
- من به دود حساسیت دارم.
نگاهش را دزدید و آرام‌تر از قبل زمزمه کرد:
- به‌خاطر تو خودمم می‌ذارم کنار، سیگار که چیزی نیست!
درست بود که نمی‌خواستم به این زودی وا بدهم و کارش را فراموش کنم؛ اما دلِ بی‌صاحبم، امانم را برید. جلوی پایش نشستم و دست‌هایش را گرفتم. اولین قطره اشکم که از حصار چشمانم فرار کرد، لب به سخن گشودم:
- خودت رو نه، بی‌اعتمادیت رو بذار کنار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    - من بی‌اعتماد نیستم بهت.
    دست‌هایش را رها کردم. با غم نگاهش کردم و گفتم:
    - هستی! تهِ نگاهت اطمینان نیست...
    کلافه موهای مشکی‌رنگش را با دست بالا داد.
    - گل‌بانو! دستِ خودم نیست... نمی‌دونم چم شده، یه تردید همه‌ش می‌‌پیچه دور مغزم. خودم دارم داغون میشم... حالم از خودم به‌خاطر این‌که اون حرف‌ها رو بهت زدم به هم می‌خوره.
    لبم را گزیدم، چه بلایی سرِ آبانم آمده بود؟
    ***
    آن روزها من دختر جوان و خامی بودم که همه‌ی خوشبختی را در عشق و دوست‌داشتن می‌دید؛ غافل از این‌که زندگیِ با آرامش؛ اما بدونِ عشق، موفق‌‌تر از زندگی عاشقانه اما پرتلاطم است.
    نمی‌دانم چطور شد که رفتار آبان را گذاشتم پایِ دوست‌داشتن؛ که پاپیچ نشدم برای حل مشکلمان. حماقت محض کردم، می‌دانم!
    دیگر به همراهی آبان تا مزون، به دنبالم آمدنش، به چک‌کردن‌های مداومش تن داده بودم. احمق بودم و فکر می‌کردم این‌طور از شک‌هایش کم می‌شود؛ اما ما آن روزها به وجود یک نفر سوم و قاعدتاً به یک مشاور نیاز داشتیم.
    به چک‌کردن‌های همیشگی‌اش عادت که نکرده بودم. اذیت می‌شدم؛ اما عشقی که به آبان داشتم مانع می‌‌شد تا اعتراضی کنم. حس می‌‌کردم این‌که نیمه‌ی راه کم بیاورم خــ ـیانـتِ محض است. دیوانگیِ محض بود که فکر می‌‌کردم آبان با گذر زمان بهتر می‌‌شود. همه‌چیز یک ریتمِ روتینِ تکراری به خودش گرفته بود تا این‌که آن روز...
    آبان دانشگاه بود و تا ساعت سه نمی‌آمد. ناهارم را پخته بودم و منتظر بودم بیاید تا با هم غذا بخوریم.
    در خانه که زده شد، به خیال این‌که حتما کلاسش زودتر تمام شده در را باز کردم که با آرمین مواجه شدم. چند روز بود که ندیده بودمش و دلم حسابی برایش تنگ شده بود.
    صبر کردیم تا آبان بیاید و سه‌تایی غذا بخوریم.
    تا آرمین آنجا بود چندبار حالم بد شد. مدام حالت تهوع داشتم. البته چندروزی بود حالم این بود؛ اما آن روز بدتر شده بودم. آرمین گفت آماده شوم تا به دکتر برویم، خواستم به اتاق بروم و لباس بپوشم که آبان آمد و امان از وقتی که آمد. وقتی ما را کنار هم دید، رفتاری را انجام داد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. مثل کسی که زنش را هنگام خــ ـیانـت دیده باشد عصبی شده بود و با پرخاش رو به آرمین غرید:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    من که دهانم از این بی‌منطقی آبان باز مانده بود، نمی‌دانستم چه بگویم. نامردیِ محض بود که بخواهد به من و آرمین شک کند! به من و برادرم...
    آرمین خیلی کم در جریان رفتار‌های آبان بود، خودم برایش تعریف کرده بودم. روی شانه‌ی آبان زد و سعی کرد با شوخی سر و ته ماجرا را هم بیاورد:
    - داداش زیاد سرکلاس بودی، زده به سرت!
    آبان اما، آبان نبود! مردِ یاغی و بی‌منطقی بود که یقه‌ی آرمین را در مشت گرفت و داد زد:
    - تو خونه‌ی من وقتی من نیستم، کنار زن من چه غلطی می‌کنی؟
    آرمین ناباور لب زد:
    - احمق من داداششم... داداشتم!
    اشک‌هایم سرازیر شده بود. نمی‌دانستم به چه آیه‌ای‌ قسمش بدهم که تمامش کند. رو به من، فریاد زد:
    - وقتی من نیستم حق نداری در رو باز کنی روی مَردها! نمی‌فهمی این رو؟
    همه‌ی تحملم، تمام صبرِ چند ماهه‌ام به آنی به باد رفت. خشم تمام وجودم را گرفته بود، نمی‌توانستم صبر کنم تا هرچه در ذهن مریضش می‌گذرد را روی زبان بیاورد. به سمتش رفتم و نمی‌دانم چطور شد که دست راستم روی صورتش نشست. با گریه هق زدم:
    - تو مریضی! یه مریضِ روانی! دیگه یه لحظه هم تو این خونه نمی‌مونم.
    وقتی عقب‌گرد کردم و خواستم به اتاق بروم تا چمدانم را جمع کنم، دستم را با شدت گرفت و کشید. به سمتش برگشتم و خواستم دستم را از دستش جدا کنم که هلم داد و غرید:
    - بتمرگ سرجات!
    عقب‌عقب رفتم و نمی‌دانم چه شد که پایم لغزید و از دوتا پله‌ای‌ که نشیمن و پذیرایی را به هم وصل می‌‌کرد افتادم. کمرم به گوشه‌ی میز عسلی مبل‌های پذیرایی خورد و درد بدی توی ستون‌فقرات و شکمم پیچید. همه‌ی این اتفاق‌ها چنان در لحظه اتفاق افتاد که آرمین و آبان شوکه شده نگاهم می‌کردند. گرمی مایعی را بین پاهایم حس کردم. نگاهم که به سمت پاهایم کشیده شد، از دیدنِ خونی که شلوارک سفیدم را غرق سرخی کرده بود، وحشت کردم.
    ناگهان مثل تکه‌های یک پازل، عقب‌افتادنِِ ماهانه و حالت تهوع‌ها و سرگیجه‌ی چندروزه‌ام به هم وصل شدند و از فکرش تنم لرزید. دستم را روی پهلویم که از شدت درد گزگز می‌کرد گذاشتم و با صدایی که از ته چاه در می‌آمد آبان را صدا زدم.
    انگار که به خودش بیاید به سمتم پا تند کرد، هنوز به من نرسیده بود که زمین و زمان دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفت.
    ***
    لبم را گزیدم و با درد نگاهم را به دکتر دوختم. عینکش را روی بینی عملی‌اش جابه‌جا کرد و گفت:
    - متاسفم که این حرف رو می‌زنم؛ اما آزمایش‌ها و معاینات و سونوگرافی نشون میده شما دیگه نمی‌تونید بچه‌دار بشید.
    مشت‌شدن دست آبان را از گوشه‌ی چشم دیدم. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد، دکتر ادامه داد:
    - رَحِم شما توانایی نگه‌داشتن جنین رو نداره و البته ضربه‌ای‌ که زده شده باعث سقط جنین شده.
    وسط حرف دکتر بود که از اتاقش بیرون زدم و با پاهایی که روی زمین می‌کشیدمشان از راهروی بیمارستان رد شدم و به سمت در ورودی رفتم. دو روز بستری‌بودن در بیمارستان به علت خونریزی و حالا حرف‌های دکتر آن‌قدر اعصابم را متشنج کرده بود که به سیم آخر بزنم.
    به سمت آرمین که به ماشین آبان تکیه داده بود رفتم. نگاهم بین چشمان نمناکش در گذر بود. آرام و پشیمان لب زد:
    - تقصیر منه... ببخش!
    هیچ نگفتم. تقصیر آرمین بود؟ ابداً! مقصر شک و بدبینی آبان بود، مقصر آبانی بود که با دست خودش زندگیمان را نابود کرده بود.
    وقتی آمد، بدون این‌که به نگاه‌های نگرانش اهمیتی بدهم صندلی عقب نشستم و تا خود خانه را گریستم. همان‌روز بود که وقتی به خانه رسیدیم جلوی چشمان بهت‌‌‌زده‌ی آبان و آرمین چمدانم را جمع کردم و مقابل همه‌ی اصرار آرمین برای نگه داشتنم، به خانه‌ی پدری‌ام برگشتم. آرمین همراهم آمد تا اگر حال جسمی‌ام بد شد کنارم باشد. آبان سکوت کرده بود، انگار می‌دانست این تنهایی و دورشدن را نیاز دارم.
    دقیقاً یک هفته‌ی تمام فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. باید فکر می‌‌کردم ببینم قرار است چه خاکی برسرم بریزم. تهمت‌های آبان مثل تیغ بُرنده‌ای‌ بودند که قلبم را تکه تکه می‌‌کردند، از آن‌طرف داغ جنینی چند روزه مثل داغ پدرم روی دلم سنگینی می‌کرد و طرف دیگری حسرت مادرشدن بود، آرزویی محال که دیگر باید در خواب می‌دیدمش!
    روز هفتم از ترک خانه مشترکمان بود که تصمیمم را گرفتم. آرمین را دوروزی بود فرستاده بودم برود و او هم نمی‌دانم به‌خاطر روبه‌رونشدن با آبان بود یا عذاب وجدان مسخره‌اش که گفت برای چندروز به شوش و خانه‌ی خاله‌اش می‌‌رود.
    فکرهایم را کرده بودم. آبان تهمت زده بود، انگ خــ ـیانـت به من و برادرم زده بود، جنینی از خون خودش و خودم را نابود کرده بود، باعث شده بود حسرت مادر شدن یک عمر به دلم بماند؛ اما با همه‌ی این‌ها احمقانه عاشقش بودم و باید کاری می‌‌کردم!
    باید پیش یک روانشناس می‌رفتیم، اگر هم آبان مخالفت می‌‌کرد با تهدید به طلاق راضی‌اش می‌کردم؛ کار درست همین بود. نمی‌شد بنشینم و شاهد بیشتر نابودشدن هردویمان باشم، باید کاری می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    کلافه و مستاصل، دستی به گردنم کشیدم و از جایم بلند شدم. هوا تاریک شده بود. امشب را می‌خوابیدم و فردا به خانه‌ی آبان برمی‌گشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم. به شدت بی‌حال و کسل بودم و همه‌ی این‌ها به‌خاطر خونی بود که از دست داده بودم.
    یکهو احساس کردم صدای پایی در حیاط می‌‌آید. نچی کردم و به خیالِ این‌که گربه است چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. چند لحظه بعد، صدای چفتِ در هال، لرز به اندامم انداخت. مطمئن بودم آبان یا آرمین کلید خانه را ندارند. پس... با فکرِ آمدن دزد، مغزم سوت کشید.
    با ترس و لرز از جایم بلند شدم و آهسته‌آهسته به سمت هال رفتم. میان تاریکی هال و چراغ‌های خاموش، سایه‌ی مردی را دیدم. از وحشت جیغی کشیدم که به سمتم آمد و دست‌های سردش را روی دهانم گذاشت.
    تنش بوی تند عرق می‌داد. دست و پا زدم تا خودم را آزاد کنم که با دست دیگرش، مچ دو دستم را پشت سرم قفل کرد. عرق سردی روی تیره‌ی کمرم نشسته بود.
    - خفه شو تا دستم رو بردارم!
    آرام به معنی باشه سرم را بالا پایین کردم. دستش را که برداشت، لامپ را روشن کرد. از دیدنِِ چهره‌اش، قلبم ریخت. روی زمین آوار شدم:
    - تو... تو...
    اردلان بود، این مزاحم لعنتی که درست از زمان عقدمان سر و کله‌اش پیدا نشده بود. ساعت حوالی یازده بود و این یعنی خواب‌بودن همه‌ی اهالی سالخورده‌ی این محل.
    دهانم برای جیغ‎کشیدن باز شده بود که دست بزرگ و زمختش را محکم روی دهانم گذاشت و فشار داد. چشم‌هایم از ترس گشاد شدند و با دست‌هایم به دستش که روی دهانم بود، چنگ انداختم بلکه رهایی یابم. لبخند چندش‌آوری زد و با دست دیگرش کمرم را گرفت و مرا بلند کرد و به خودش چسباند. از این نزدیکی و نفس‌هایی که به صورتم می‌‌خورد، حالت تهوع گرفته بودم. جیغ می‌‌کشیدم و همه در دم، پشت دستی که صدایم را به زنجیر کشیده بود، خفه می‌‌شدند.
    کم‌کم، نفس‌هایم به تاراج بـرده شدند و اشک صورتم را سوزاند. با لحنی که خواهــش نـفس از آن می‌‌بارید زیر گوشم زمزمه کرد:
    - بالاخره گیرت آوردم خوشگله...
    برای اولین بار، آرزو کردم کاش آن‌قدر زشت بودم که کسی میلش نمی‌کشید حتی نگاهم کند. دستش را از روی دهانم برداشت و تازه فهمیدم نفس‌کشیدن چه معنایی دارد. نفس‌های عمیق و پشت سر هم می‌کشیدم و به گلویم چنگ انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    تنم از این همه نزدیکی به اردلانی که کثافت و رذالت از سر و رویش می‌بارید، لرزید. تاب و شلوارکی که به تن داشتم به حال بدم دامن می‌زد. دستم را گرفت و دنبال خودش به اتاق کشاند.
    آن‌قدر بی‌حال بودم که توانی برای فرار نداشتم. انگار که جریان برق را به عصب‌هایم وصل کردند که صدایم جیغ شد و بر سر سکوت خانه فرود آمد.
    - کثافتِ آشغال چه غلطی می‌کنی؟ گمشو بیرون از خونه‌ی من. گمشو تا جیغ و داد راه ننداختم!
    دستم را محکم‌‌تر کشید و مرا گوشه‌ی اتاق پرت کرد. زانویم به گوشه‌ی کمد خورد و درد تا مغز جانم پیش رفت. با گرفتن بازوهایم توسط اردلان، تکان شدیدی خوردم و به سمتش برگشتم.
    - ولم کن.
    سرش را نزدیک‌‌تر آورد و زمزمه‌وار گفت:
    - تازه گیرت آوردم.
    با لحن ملتمسی ناله کردم:
    - تو رو خدا برو! من شوهر دارم، چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟
    نگاهش به لب‌هایم بود. حالم از چشمانش بهم می‌خورد.
    - به نظرت اگه شوهرت بفهمه زنش دستمالی شده، با این قضیه چطور کنار میاد؟ اصلاً کنار میاد؟
    با بهت و ناباوری نگاهش کردم. انگار تازه فهمیده بودم بودنش کنارم، در خانه‌ام، در حریمم، آن هم این وقت شب چقدر خطرناک است.
    یک قدم عقب رفتم که بازخوردش، کوبیده‌شدن کمرم به دیوار بود. نفسم حبس شد، درد تا نوک انگشت پایم رسوخ کرد. با چشم دنبال گوشی‌ام گشتم، روی تخت بود؛ دو قدم دورتر.
    با یک قدم سریع خودم را نزدیک تخت رساندم، دستم را دراز کردم؛ اما او که قصدم را با دیدن گوشی فهمیده بود، مچ دست درازشده‌ام را روی هوا گرفت و به پشت سرم برد و پیچاند. جیغ بلندی کشیدم و او به حرف آمد.
    - نچ! تو که دختر آرومی بودی! وحشی نشو، اصلاً قول میدم اون شوهر اتوکشیده‌ت چیزی نفهمه، هوم؟ تو فقط با دل بی‌صاحاب من راه بیا خوشگلم.
    موهای تنم با حرف‌هایش سیخ شد. عرق سردی کف دست‌هایم و ستون فقراتم نشست. زبانم در دهان نمی‌چرخید، انگار از این شوک عصبی لال شده بودم.
    مرا روی تخت پرت کرد و با یک حرکت پیراهنش را درآورد. با درد چشم‌هایم را بستم و در ذهن دنبال راه فرار می‌گشتم که ناغافل خودش را رویم انداخت و راه هر فراری را برایم بست.
    وحشیانه تی‌شرت آستین کوتاهم را از تنم درید. دست و پا می‌زدم، جیغ می‌زدم و دنبال راه نجاتی بودم؛ اما انگار باید نابود می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    آبرو، آرزوها و خانه‌ی رویاهایم جلوی چشم‌هایم داشت به حراج بـرده می‌شد و من ناتوان و بی‌دست و پا، شاهد نابودی آن بودم. لحظه‌ی آخر، درست وقتی که به چشم خود دخترک گریان و تنهای روزهای آینده را می‌دیدم زیر لب با همه‌ی توانی که در بدنم مانده بود زمزمه کردم:
    - خدایا نذار نابود بشم!
    با صدای بازشدن در حیاط و هال، صدازدن اسمم توسط آبان و دیدن چهره‌اش در پس چهره‌ی کریه اردلان، بار به من ثابت شد که کسی هست، و بودنش از رگ گردن نزدیک‌تر.
    صدای فریاد آبان چهارستون تنم را به لرزه انداخت:
    - چیکار می‌کنی بی‌ناموس؟
    با یک حرکت اردلان را از روی تخت بلند کرد و محکم به دیوار مقابل کوبید. وضعیت ظاهری‌ام آن‌قدری افتضاح بود که رگ گردنش را برجسته و کاری کند که صورتش از خشم، به سیاهی بزند.
    ملحفه‌ی روی تخت را چنگ زدم و به خودم پیچیدم و گوشه‌ی تخت کز کردم. نگاه خشمگینش را از من گرفت و مشت و لگد بود که نصیب اردلان می‌شد و من چند قدم دورتر برای به گندکشیدن زندگی‌ام هق می‌زدم. میان همین داد و فریاد ها، این اردلان بود که به صدا آمد و عربده کشید:
    - خودش خواست، بی‌شرف! زنت، خودش خواست.
    و تن من از این همه ناجوانمردانه به تاراج بردن آبرویم لرزید. دخترک تنهای آینده، پیش چشمانم جان گرفت و آبانِ شکاک من، آبانی که اعتمادش به تارمویی نازک بند بود، محال بود باورم کند. صدای ضعیفی از گلویم خارج شد:
    - د...رو...غه...
    - خودش در رو برام وا کرد!
    آبان تندتند نفس می‌کشید. نگاهش بین من و اردلانی که صورتش از خون قرمز بود، می‌چرخید. نفسم از این همه تهمت رفت و آبان لگد محکمی به شکم اردلان کوبید.
    - ببند دهنت رو کثافت!
    اردلان، ناله‌ی خفیفی کرد و ادامه‌ی اراجیفش را گرفت:
    - زنت دوست‌دخترمه، خیلی وقته. چیه، برخورده به غیرتت؟
    دیگر حرف‌هایش برایم مهم نبود، یعنی بود؛ ولی به اندازه‌ی نگاهِ پر از تردید آبان آزارم نمی‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    این نگاهی که حالا با بی‌اعتمادی به من دوخته شده بود، صدبرابرِ حرف‌های مفت و بی‌سر و تهِ اردلان به جانم چنگ می‌انداخت. زمزمه‌وار صدایم زد:
    - گل‌بانو؟
    وقتی گفت «گل‎بانو»، وقتی دیگر برایش «بانو» نبودم، من همه‌ی زندگی‌ام را باختم، مُفت هم باختم.
    - چیزی نمیگی؟
    صدای اردلان روی صدای پر از بغضِ آبان خط انداخت:
    - گفتم که، راضی بود خودش!
    و مشت بود که دهان اردلان را پر از خون می‌کرد. چند دقیقه‌ی بعد، نفهمیدم چطور اردلان از زیر دست آبان فرار کرد، پیراهنش را از روی زمین چنگ زد و پا به فرار گذاشت.
    آبان، با چشم‌های به خون نشسته بالای سرم ایستاد.
    - حرف بزن گل‌بانو. حرف بزن تا یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم.
    خواستم بگویم «بلا؟ این بی‌اعتمادی‌ات بلا نیست پسرداییِ عزیزم؟»
    سکوت جری‌ترش کرد، این را از سیلیِ محکمی که سرم را به سمت چپ کج کرد فهمیدم. گوشه‌ی پیشانی‌ام محکم به تاج فلزی تخت خود و خونِ گرم، پلکم را سوزاند. پوزخند تلخی زدم و فریادم گوش خودم را هم کر کرد:
    - حالم از خودم به هم می‌خوره که قدِ سرسوزن بهم اعتماد نداری.
    با درماندگی جلوی پایم زانو زد و ناله کرد:
    - حرفاش راست بود؟
    اوقم گرفت از این همه بی‌اعتمادی. حالم به هم خورد از این همه عشقی که با چهارتا حرف یک لاتِ بی‌سر و پا، رنگِ بی‌اعتمادی به خود گرفته بود. اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.
    - باور کردی حرف‌هاش رو؟
    - برام توضیح بده، قانعم کن تا کار دست خودمون ندادم.
    به چشم‌هایش نگاه کردم، دیگر عشقی نمی‌دیدم؛ هرچه بود، تردید، شک و بی‌اعتمادی بود.
    - اگه باورم داشتی ازم توضیح نمی‌خواستی؛ پس حرف‌هاش رو باور کردی.
    دست‌هایش مشت شد، از جلویم بلند شد و چند دقیقه بعد صدای به هم خوردن در آهنی حیاط به گوشم رسید.
    آبان، همان لحظه، همان شبِ سردِ بهمن، در همان اتاق کوچکِ سه در چهار، وقتی نگاهش پر شد از بی‌اعتمادی، وقتی مرا با آن حال خراب ول کرد و رفت، برایم مُرد.
    ***
    زن‌دایی زنگ می‌زد و سراغ آبان را از من می‌گرفت.
    می‌گفت موبایلش خاموش است و من احمقانه توجیهش می‌کردم که آبان به عروسی دوستش در اهواز رفته و گوشی‌اش هم شکسته!
    بهانه برای نبود آبان می‌آوردم و خودم این ور خط هر ثانیه می‌مردم. آبان نه تنها باورم نکرده بود، بلکه با این رفتن خط روی زندگی نوپایمان کشیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    تصمیمم را گرفته بودم. ماندن، وقتی عشق و همسرت بودنت را نمی‌خواهد و باورت ندارد، حماقت محض است.
    زمین کوچک کشاورزی پدرم، با برگه و سندی که ثابت می‌کرد من وارث هستم، به فروش رسید. یکی از اهالی روستایی که زمین در آن واقع بود، آن را به قیمت خوبی از من خرید. خانه را اما نمی‎توانستم در آن مدت کم بفروشم؛ پس قفلش کردم و گذاشتم همان‌طور بماند. به مزون رفتم و کلی دروغ برای مدیرمان سرهم کردم که دیگر قصد کارکردن ندارم. آخر سر هم وقتی قانع نشد، مجبور شدم بگویم همسرم راضی به کارکردنم نیست. او هم با افسوس برایم سر تکان داد حینی که حقوق آن ماه را دستم می‌داد، گفت که هنوز موقع ازدواجم نبوده. من هم از درون حرفش را تایید کردم و خودم با این تایید شکستم.
    زندگی بچه‌بازی نبود؛ اما من و آبان زیادی بچه بودیم.
    فهمیده بودم که صرفاً عشق و دوست‌داشتن، یک زندگی موفق را به بار نمی‌آورد. اعتماد و گذشت، دو پایه‌ی دیگر از ستون‌های زندگی هستند. من برای این فهمیدن و بینش زندگی‌ام را باخته بودم.
    همه‌ی سهمم از خانه، شد یک چمدان پر از لباس و چندین و چند قاب عکس از پدرم و او، اویی که نخواست باورم کند.
    آرمین هنوز شوش بود. تا نیامده بود، باید کار را تمام می‌کردم.
    ***
    پالتوی سبزم را بیشتر به خود پیچیدم و دسته‌ی چمدان را محکم گرفتم.
    «واسه خاطر هر دوتامونه
    اگه پای تو واینمیستم
    کسی جز تو، تو زندگیم نیست
    جز تو عاشق هیشکی نیستم»
    نگاهم به ازدحام جمعیت بود که به سمت در اتوبوس می‌رفتند. قدم‌های نامطمئن برداشتم و به آن سمت رفتم.
    چمدانم را به شاگرد راننده تحویل دادم و سوار شدم.
    قلبم درد می‌کرد!
    «واسه خاطر هر دوتامونه
    اگه چشمام رو روی تو بستم
    تو نمی‌تونی که بمونی
    با منی که خسته‌ی خستم
    من می‌میرم»
    روی صندلی‌ام که ردیف وسط و کنار پنجره بود نشستم. سرم را به شیشه‌ی عرق‌کرده از هوای سرد تکیه دادم و آه عمیقی کشیدم. من داشتم جانم را جا می‌‌گذاشتم در این شهر، آبانم را.
    «من تو این مدت دیدم
    هر چی که باید از اول قصه می‌‌دیدم
    شبا تا خود صبح
    آهنگای غمگین گوش میدم
    نمی‌تونیم با هم باشیم
    این رو تازه فهمیدم»

    اتوبوس که حرکت کرد، تازه نامعلوم‌بودن آینده و مسیر پیشِ رویم، باعث شد ترس به جانم بیفتد. وسط همه‌ی دردهایم، صدای گریه‌ی نوزادی داخل گوشم می‌پیچید و حالم را دگرگون می‌کرد.
    «می‌میرم بی‌تو
    من دیوونه‌ی زندونی
    می‌دونم که تو حتی بدون منم می‌تونی
    جدایی عشقم راه اول و اخرمونه
    واسه خاطر هردوتامونه
    می‌دونی
    جدایی- میثم ابراهیمی»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    دلم هوای آبان را کرده بود، هوای روزهای خوب را. یک لحظه فکر کردم اگر آبان بفهمد رفته‌ام چه کار می‌کند؟ بعد یادم آمد اگر مرا می‌خواست آن شب ول نمی‌کرد و نمی‌رفت!
    دلم به وسعت تمام دردهایم گرفته بود. دلم آغـ*ـوش پدرم را می‌خواست؛ که بغلم کند و نگذارد آب توی دلم تکان بخورد؛ که پشتم گرم باشد به بودنش، به حضورش...
    به تهران که رسیدیم، پایم را که از ترمینال بیرون گذاشتم. از سردی هوا که نه. از غریبگی‌ام لرزیدم.
    من در این شهر چه می‌‌کردم؟ در این برهوتِ بی‌کسی چه‌کار داشتم؟
    یک لحظه پشیمان شدم؛ اما راه برگشت نبود. من انتخاب کرده بودم؛ بینِ ماندن و عذاب‌کشیدن، فرارکردن و ذره‌ذره مردن، جان‌دادن را، نیمه‌جان‌شدن را برگزیده بودم.
    برای تاکسی دست تکان دادم و وقتی سوار شدم و راننده آدرس مقصدم را پرسید، کاغذ کوچکی را که داخل کیفم بود و آدرس مورد نظرم را رویش نوشته بودم به سمتش گرفتم.
    خیابان‌های طویل تهران شباهتی با خیابان‌های کوچک شهرم نداشتند. دلم پر کشید برای شهر کوچکم که سر و تهش دوساعت هم نمی‌شد. آبان باعث و بانیِ آوارگی من بود.
    تاکسی که ایستاد، راننده پیاده شد و چمدانم را از صندوق عقب درآورد و کنارم روی آسفالت خیابان گذاشت. تشکری کردم و پول تاکسی را حساب کردم.
    وقتی که رفت، به سمت خانه‌ی پشت سرم برگشتم. خانه‌ی ویلایی بزرگی روبه‌رویم بود. کمی این پا و آن پا کردم، دسته‌ی چمدانم را دنبال خودم کشیدم و نزدیک در شدم. زنگ را فشردم و کمی بعد صدای زنِ جوانی مرا به خودم آورد:
    - بله؟
    صدایم را صاف کردم و گفتم:
    - سلام، گل‌بانوام.
    - سلام عزیزم، خوش اومدی.
    و در با صدای تیکی باز شد. در را هل دادم و پا به حیاط بزرگ خانه گذاشتم. عطر گل‌هایی که داخل باغچه جا خوش کرده بودند سرمستم کرد.
    چمدانم را دنبال خودم کشیدم و مسیر شنی تا در ورودی خانه را تند‌‌تر رد کردم. پایم را که روی پله‌ی اولی که به ورودی اصلی وصل می‌‌شد گذاشتم. در باز شد و زن جوانی که به گمانم فهیمه بود، جلو آمد.
    لبخند کم‌رنگی زدم و دوباره سلام کردم. احساس غریبگی می‌‌کردم، او اما جواب سلامم را با خوشرویی داد و در کمال تعجبم جلو آمد و در آغوشم گرفت. دستش را پشت کمرم گذاشت و با لبخند گفت:
    - غریبگی نکن عزیزم، اینجا هم خونه‌ی خودت.
    لبخندی به چهره‌ی فوق‌العاده زیبایش زدم، چشم‌های آبی‌رنگش مثل دریایی آرام بود و آرامش را به دل آدم تزریق می‌‌کرد.
    با هم داخل خانه رفتیم. نگاهم را دورتا دور سالن خانه چرخاندم. فهیمه دسته‌ی چمدانم را گرفت و گوشه‌ای‌ گذاشت. نگاهش کردم که گفت:
    - فعلاً بیا بشین، یه‌کم خستگی در کن بعد یه اتاق آماده کردم برات، برو اون‌جا روی تخت بخواب.
    با لبخند دنبالش به پذیرایی خانه‌شان رفتم. روی مبل دونفره‌ی فیروزه‌ای‌‌رنگ نشستم و فهیمه به گمانم به آشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای و شکلات برگشت و بعد از تعارف کنارم نشست.
    نگاهم را دورتادور خانه‌ی ساکت چرخاندم و پرسیدم:
    - تنهایین؟
    نگاهی به ساعت پایه‌داری که گوشه‌ی پذیرایی بود انداخت و گفت:
    - محمد رفته دنبال فرناز از کلاس زبان بیارتش، الانه که سر و کله‌شون پیدا بشه.
    کمی از چای زعفرانی خوش‌عطر نوشیدم و گفتم:
    - دخترتون چند سالشه؟
    ابروهایش را بالا انداخت و جوابم را داد:
    - سیزده سالشه فرناز.
    چای به گلویم پرید. سرفه‌ی کوتاهی کردم و با تعجب نگاهش کردم:
    - دروغ میگی!
    بعد به‌خاطر این لحن حرف‌زدن آن هم در برخورد اول خودم را سرزنش کردم. خنده‌ی سرخوشی کرد و گفت:
    - نه به خدا، چیه؟ بهم نمیاد مادر یه دختر سیزده‌ساله باشم؟
    سرم را به تایید تکان دادم:
    - اصلا و ابدا!
    شکلاتی باز کرد و کمی از آن را گاز زد. کمی از چایش را نوشید و گفت:
    - من وقتی زنِ محمد شدم فقط پونزده سالم بود، بعد از یک سال هم فرناز رو به دنیا آوردم.
    به پشتی مبل تکیه دادم و پرسیدم:
    - چرا این‌قدر زود ازدواج کردین؟
    موهای قهوه‌ای‌‌رنگش را پشت گوشش زد.
    - می‌دونی که من دخترعموی محمدم. خب وقتی که من به دنیا میام، عموم که بابای محمد باشه من رو برای پسرش نشون می‌کنه. این یه رسم قدیمی توی شهر ماست که حالا با درست و غلطش کاری ندارم. گذشت و من بزرگ شدم؛ اما خارج از بحث نشون و این صحبت‌ها، من و محمد واقعاً عاشق هم شدیم. وقتی محمد سربازیش رو تموم کرد و من پونزده سالم بود، عمو و بابام گفتن دیگه وقتشه برید سر زندگی‌تون. عمو وضع مالی خوبی داشت، نزدیک خودش بهمون یه خونه داد و ما زندگی‌مون رو شروع کردیم. محمد از همون بچگی شاگرد اول مدرسه‌شون بود، به پیشنهادش من درسم رو ول نکردم و خودش هم کنکور داد. داروسازی اون هم دانشگاه شهرمون قبول شد. حتی به دنیا اومدن فرناز هم مانع پیشرفت جفتمون نشد. البته وجود خانواده‌هامون و کمک‌هاشون نعمت بزرگی بود که خدا رو به‌خاطرش شاکریم. حدوداً پنج سالی هست که محمد با کمک‌های عمو یه شرکت داروسازی زده و اومدیم تهران و این‌که شما خانم زیبا من رو تا الان ندیدین به‌خاطر نیومدنتون به خونه‌ی زن‌عمو معصومه‌ست.
    لبخند تلخی زدم و جوابش را دادم:
    - راستش به‌خاطر مادرم نمی‌اومدم، همیشه کسایی بودن که می‌دونستن مادرم چیکار کرده و حرف‌هاشون به نحوی اذیتم می‌‌کرد.
    لبخند دلگرم‌کننده‌ای‌ زد:
    - درکت می‌‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    همزمان صدای «مامان» گفتن دختری در خانه پیچید. محمد و فرناز داخل شدند و من به احترامشان ایستادم. محمد، شباهت بی‌نظیری به عمه معصومه داشت؛ چشم‌های مشکی‌رنگش، صورت کشیده و حتی لبخند مهربانش همه و همه شبیه به عمه بود. قدبلند و چهارشانه‌بودنش اما به پدرش رفته بود. سال‌ها بود که آخرین دیدارمان می‌گذشت؛ اما چهره‌اش رد آشنایی از گذشته داشت. لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام پسرعمه!
    منحنی لب‌هایش باز شد و جوابم را داد:
    - سلام دختردایی! خوش اومدی! از وقتی مامان زنگ زد و گفت داری میای چشم به راهتیم.
    لبخند خجولی زدم و نگاهم را به فرناز دوختم. کپی برابر اصلِ فهیمه بود؛ با همان چشمان آبی خوش‌رنگ، پوست سفید، لب‌های اناری و موهای فر قهوه‎ای.
    ***
    - با پولی که شما دارین باید سمت جنوب شهر خونه بگیرید خانم.
    کلافه کیفم را روی پایم جابه‌جا کردم. رو به صاحب بنگاه که مردِ مسنی با موهای جوگندمی بود گفتم:
    - برام بالا و پایین بودن شهر فرق نداره، آسمون همه‌جا یه رنگه.
    در دل اضافه کردم: «من همه‌جا بدبختم!»
    مرد پوزخندی زد و گفت:
    - نه دخترم، آسمونِِ شمال شهرِ اینجا، آبی آسمونیه؛ ولی آسمونِِ پایین شهر، پُر از سیاهیه! می‌فهمی منظورم رو؟
    سرم را گیج تکان دادم. انگار مسیر پیش رویم، ناهموار‌‌تر از آنچه فکر می‌‌کردم بود.
    بلند شدم و بیرون رفتم. مرد هم پشت سرم آمد و آدرس خانه‌ای‌ را که قرار بود نشانم بدهد که روی کاغذی نوشته بود به دستم داد. تاکسی گرفتم و آدرس را به دست راننده دادم.
    آن روز فرق آسمان‌ها را نفهمیدم؛ اما بعدها، با چهارسال زندگی در پایتخت فهمیدم آسمان‌ها فرق دارند. یک جایی خواندم که یکی در پایین شهر، از باران بی‌موقع و سقف سوراخ خانه‌اش می‌‌نالد، یکی در بالای شهر دلش باران می‌‌خواهد و دوردور با ماشین آخرین مدلش زیر نمِ باران. اختلاف طبقاتی در این شهر، بیداد می‌‌کرد!
    چند دقیقه‌ای‌ از حرکت ماشین گذشته بود که زنگ اس‌ام‌اسم بلند شد. جز فهیمه یا محمد کسی نمی‌توانست باشد. همان روزی که به تهران رسیدم خطم را شکسته بودم و دیروز سیم‌کارت جدیدی گرفته بودم.
    پیام را باز کردم، نوشته بود: «به محمد گفتم رفتی دنبال خونه، اون‌قدر از دستت کفریه که بیای خونه خونت پای خودته، الان هم روبه‌روم نشسته عصبی و کلافه!»
    تندتند برایش نوشتم: «بهش بگو من که نمی‌تونم تا آخر عمرم سربار شما باشم، الان دو هفته‌ست خوردم و خوابیدم!»
    پیام را که فرستادم چند دقیقه بعد زنگ گوشی به صدا در آمد.
    - جانم فهیمه‌جان؟
    جیغ جیغ صدایش باعث شد گوشی را کمی از گوشم فاصله بدهم.
    - سربار و کوفت، سربار و مرض!
    خندیدم و گفتم:
    - مؤدب باش خانم! از یه استاد دانشگاه، اون هم ادبیات این حجم از حرف زشت بعیده به خدا!
    ایشی کرد و جواب داد:
    - محمد میگه آدرس جایی که هستی رو بده، سرت کلاه نذارن.
    باشه‌ای‌ گفتم و آدرس را برایش خواندم. قطع که کرد، نفس عمیقی کشیدم. خوب بود که داشتمشان، شکر...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    وقتی به مقصد رسیدم، محمد هم با اخم‌هایی در هم آمیخته آنجا بود. نزدیکم شد و جدی گفت:
    - من هنوز هم میگم باید برگردی. فرارکردن از مشکل، باعث حل نمیشه.
    کلافه پوفی کردم و نالیدم:
    - تو رو خدا بس کن پسرعمه! عمه معصومه رو به‌ زور راضی کردم که حرفی به کسی نزنه و جام رو نگه. اصلاً فکر کن من دور از جونِ فرناز، فرناز خودت! راضی بودی شوهرش این‌جوری کنه و برگرده؟
    کلافه پوفی کشید و نگاهی به ساختمان کهنه و چهارطبقه‌ی کنارمان انداخت.
    - تو که ما رو قابل نمی‌دونی که کنارمون زندگی کنی، لااقل بذار کمک مالی کنم و یه جای بهتر خونه بگیری.
    سرم را به نفی تکان دادم و پشت سر صاحب بنگاه راهی شدم. مرغ من یک پا داشت!
    خانه‌ی جدیدم، یک واحدِ شصت‌متری در یک ساختمان چهارطبقه‌ی جنوب شهر بود. حال و هوای غریبِ خانه حالم را بد می‌کرد.
    همان روز قرارداد خانه را بستیم و کلید را تحویل گرفتم. با محمد به خانه‌شان رفتم تا فردا بعد از خریدن وسایل خانه با پول باقی‌مانده‌ام از فروش زمین، ساکن خانه‌ی جدیدم شوم. همان شب بود که فهیمه گفت امروز فهمیده برای بارِ دوم باردار است.
    محمد خوشحال بود و فهیمه خوشحال‌تر! من در دل برای جنین به دنیا نیامده‌ام که بختش مثل خودم سیاه بود می‌گریستم.
    اما خوشحالی فهیمه و محمد دوامی نداشت و چند ماه گذشت که فهیمه از پله‌های خانه‌شان افتاد و این فاجعه‌ی از دست دادن پسر پنج‌ماهه‌اش بود! دوماه تمام، از خانه بیرون نزد و افسرده شده بود و خودش را برای این بی‌احتیاطی مقصر می‌‌دانست. همه‌ی آن دو ماه کنارش بودم و با فرناز که حالا خاله صدایم می‌‌زد، سعی می‌کردیم سرپایش کنیم.
    حال فهیمه که بهتر شد، تازه به خودم آمدم و دیدم مدت زیادی‌ست دارم از باقی‌مانده‌ی پول‌هایم خرج می‌‌کنم و دیگر چیزی به اتمامشان نمانده! باید دنبال کار می‌‌گشتم، کاری که در آن سررشته داشتم.
    با کمک‌های فهیمه، در یک مزون لباس عروس که صاحبش از دوستانش بود، مشغول به کار شدم. آن روزها علاقه‌ام به طراحی لباس به حدی رسیده بود که وقت‌های بیکاری‌ام برگه آچار بود که سیاه می‌‌کردم و از دیدن مدل‌های اختراعی‌ام ذوق زده می‌‌شدم. به حدی از استقلال رسیده بودم که خودم هم باورم نمی‌شد توانسته‌ام در یک شهر غریب تنهایی زندگی کنم!
    مدتی بود که کت و شلوار مردانه طراحی می‌‌کردم و کلی برگه‌ی طراحی داخل پوشه‌ای‌ داشتم که فقط مربوط به کت و شلوار بود.
    یک روز، پوشه‌ام را داخل پذیرایی خانه‌ی محمد و فهیمه جا گذاشته بودم و خودم طبقه‌ی بالا پیش فرناز بودم. از قضا آن روز خانم صدرایی، مدیر مزونمان، همراه با همسرش که از دوستان محمد هم بود به آنجا آمده بودند. خیلی اتفاقی طرح‌ها را دیده بود و مرا به همسرش -که یک شرکت طراحی مد داشت معرفی کرد. فهیمه قبلاً برایم تعریف کرده بود که همسر خانم صدرایی چنین موقعیتی دارد؛ اما او می‌خواهد مستقل باشد و مزون‌ زده.
    از آن روز به بعد کارم در شرکت آقای صدرایی و برندِ معروفشان شروع شد. اول به عنوان طراح تازه‌کار شروع کردم. با فاطمه که مثل من طراح بود طرح دوستی ریختیم و با پرورش ایده‌هایمان پیشرفت می‌‌کردیم. با تلاش‌های شبانه‌روزی‌ام و طراحی مدل‌های جدید و بکر، کم‌کم سری توی سرهای طراحان شرکت درآوردم و بعد از سه سال بود که مدیر بخش طراحی لباس‌های مردانه شدم.
    کنار همه‌ی موفیقت‌هایم جای خالی آبان همیشه توی ذوق می‌زد و نبودنش دلم را خون می‌‌کرد. تهمت‌هایش هنوز توی گوشم بود، آن صدای گریه‌ی نوزاد کابوس شب‌هایم بود و حتی گذر سال‌ها، کینه‌ام را صاف نکرده بود. من برنمی‌گشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا