کامل شده رمان جان به نیمه جان بده | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

سن خود را وارد کنید:

  • 15تا20

    رای: 143 73.3%
  • 20تا32

    رای: 52 26.7%

  • مجموع رای دهندگان
    195
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
نزدیکم می‌شود، بازوهایم را با دو دستش می‌گیرد و عاجزانه می‌نالد:
- چون چهارسال نبوده لعنتی!
معنی حرفش را نمی‌فهمم، گیج نگاهش می‌کنم که عاجزانه‌تر می‌گوید:
- بگو که هنوز هم عاشقمی!
چشم‌هایش را نگاه نمی‌کنم، نگاه نمی‌کنم که نبازم! اگر نگاه کنم باید دور همه‌چیز را خط بکشم.
- خیالات ورت داشته.
اخم ظریفی می‌کند و نفس‌های کلافه‌اش از روی شال هم لاله‌ی گوشم را قلقلک می‌دهد. آن‌وقت‌ها، چقدر
سرِ قلقلکی‌بودنم بُل می‌گرفت و اذیتم می‌کرد!
- پس این قاب‌های رو دیوار، اون شناسنامه‌ای که چهارساله تلاشی واسه پاک‌کردن اسم من از توش نکردی چی میگن؟
مات می‌شوم. این چهارسال چرا هیچ غلطی نکردم؟ خودم جوابم را می‌دهم: «چون انجام‎دادن هر غلطی، می‌شد محوشدن کامل از زندگی‌‌‌ای که با همه‌ی غلط‎بودنش، حاضر به تموم‌کردنش نبودی... که می‌خواستی دل‌ خوش کنی که هنوز هم زنِ آبانی! تو یه احمقی گل‌بانو، یه احمق تمام عیار!»
- وسط همه‌ی دوست‎داشتنم، ازت متنفرم.
انگار جمله‌ام به مذاقش زیادی خوش می‌آید که لبخند می‌زند و می‌کُشد مرا چالِ گونه‌اش، می‌کُشد!
به جنگ آمده، سلاح دارد و انبارِ باروتِ من، از نمِ اشک‌هایم خیس خورده. من همین اول کار که اعلام جنگ شده باید دستمالِ سفید بالا ببرم و اعلام تسلیم‎شدن کنم. او اما، قوی و پر از تاکتیک‌های جنگی با دل من به مبارزه آمده و گل‌بانو تاب نمی‌آورد، تاب نمی‌آورد!
- یه کاری می‌کنم وسطِ همه یِ تنفرت، دوباره دوستم داشته باشی.
لحنش مطمئن است! دروغ است اگر نگویم که با این جمله شیرینی لـ*ـذت‌بخشی تمام وجودم را می‌گیرد؛ ولی این جمله آب روی آتشِ چهارساله‌ام نمی‌شود!
دست‌هایش را از بازوانم جدا می‌کنم، کیفم و سوییچ افتاده روی پارکت را برمی‌دارم، به سمت در می‌روم و می‌گویم:
- عمر آدم تنها چیزیه که جبران نمیشه.
خودم را از پله‌ها تقریباً پرت می‌کنم، سوار ماشینم می‌شوم و سریع از آن ساختمانِ لعنتی‌تر از صاحبش دور می‌شوم.
دنبالم نمی‌آید و من احمقانه دلم می‌خواست تا خود مقصد با ماشینش لجوجانه تعقیبم کند، اصلاً بزند توی گوشم و خودش را تحمیل کند! احمقم، شاخ و دُم که ندارد حماقت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    «فصل سوم»
    کنار فرناز روی تختش که به سبب لاغریِ هردویمان ما را پذیرا می‌شود، دراز کشیده‌ام. نخوابیده و این را از خیسیِ بالشتش می‌فهمم، من با خیسی بالشت خاطرات دور و درازی دارم!
    - خاله گلی؟
    لبخندی می‌زنم. جانم در می‌رود برای خاله‌اش بودن، برای این نسبتِ نزدیکی که رگ و ریشه نمی‌خواهد و دلی‌ست.
    به چشم‌های آبی‌رنگش که به فهیمه رفته است نگاه می‌کنم. موهای فرِ قهوه‌ایِ تیره‌رنگش را نوازش می‌کنم و می‌گویم:
    - جانِ خاله؟
    - شَک خیلی بده، نه؟
    آهی به وسعت درد‌هایم می‌کشم. شک خیلی بد است، خیلی! شکِ کسی که دوستش داری و انتظارت از او فقط و فقط اعتمادِ خالص است بدتر است؛ خیلی بدتر. این را منی که چهارسال از روزهای عمرم را که می‌توانست عاشقانه‌ترین روزهایم باشد به‌خاطر شکِ «مَردم»، به‌خاطر شک آبانم از دست دادم، خوب می‌فهمم! خوب!
    از همان روزی که آرمین آمده و مسئله را فیصله داده بود، فرناز با محمد و فهیمه لام تا کام حرف نزده بود. من هم بعد از دعوای با آبان، یک‌راست به این جا آمدم.
    از آن موقع تا حالا که ساعت هفت شب بود فرناز بُغ کرده و من، در غم دختر پسرعمه‌ام که حکم برادرزاده و بلکم خواهرزاده‌ام را داشت، سوخته بودم. محمد هنوز شرکت بود و فهیمه نیز مشغول تدریس در دانشگاه. فوق لیسانس ادبیات دارد و چهار-پنج سالی می‌شود که زبانِ عشق را بین دانشجوها تدریس می‌کند.
    آخ که اگر ببینمشان! محمدی که جیک و پوک زندگیِ گل‌بانو را می‌داند، صددرصد از حضورِ آبان در تهران هم باخبر بوده و به من نگفته و باید کشف کنم دلیلش برای سکوت را. بی‌خیال افکارم می‌شوم، فعلاً مهمِ من فرناز است.
    دستم را زیر سرم می‌گذارم. به سقف سفیدرنگ بالای سرم خیره می‌شوم و می‌گویم:
    - وقتی که بابام مُرد، یه هفته بیمارستان بستری بودم، از شدت شوک عصبی. می‌دونی، واسه منی که از یه روزِگی مادر ندیدم؛ یا بهتر بگم مادرم نخواست من رو ببینه، رفتن بابام یعنی رفتن مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم... رفتن همه‌کَسَم! بعد از فوت بابام، داییم؛ بابای آرمین رو میگم.
    رو به چهره‌ی بهت‌زده‌اش می‌پرسم:
    - راستی می‌دونستی آرمین پسردایی منه؟
    بهت‌زده سرش را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهد و می‌گوید:
    - جانِ من؟ پس چرا داداش صداش زدی؟
    لبخند کمرنگی می‌زنم.
    - به جانِ تو، تازه از من یه سالی بزرگ‌تره. شیر زن‌داییم رو خوردم. یه جورایی خواهر برادریم، یه جورایی هم که نه، شرعا ًخواهر برادریم.
    مچ دستش را تکیه‌گاه سرش می‌کند و با هیجان می‌گوید:
    - یعنی شوهرت، پسرعموی همین پسره‌ست؟
    از آرمین خوشش نمی‌آید و بیچاره برادرم! آرمین دل بسته و فرناز به او می‌گوید این پسرِ! بیچاره برادرم!
    - آره پسرعمو هستن...خب، داشتم می‌گفتم! دایی و ز‌ن‌داییم اصرار کردن برم باهاشون زندگی کنم؛ ولی من نمی‌تونستم خونه‌ای رو که پر از خاطره‌ی بابام بود ول کنم و برم و موندم توی خونه‌ی پدریم. زندگی می‌کردم با عکس‌های بابام، با خاطراتمون... هیچ‌وقت دستش رو نبوسیدم فرناز... چهارساله که رفته و حسرت به دلم مونده که منِ خاک‌برسر چرا نبوسیدم دستی رو که گندم می‌چید و زمین درو می‌کرد واسه من!
    اشکی از گوشه‌ی چشمم می‌چکد.
    - تو فهیمه رو داری، فهیمه‌ای که از نظر من بهترینه برای مادربودن. محمد رو داری که حتی واسه من هم این چندسال جای پدر بوده. نذار سرِ یه شک رابـ ـطه‌تون خراب شه! نذار! یه روزی به خودت میای و می‌بینی پشیمونی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    اشکم را با سرانگشتش پاک می‌کند و می‌گوید:
    - پس چرا خودت سرِ شک از همه‌کَسِت بریدی؟
    خنده‌ی غمگینی می‌کنم. من چرا همه‌ی قصه‌ی زندگی‌ام را برای این بچه گفته‌ام که حالا حرفم را نخواند؟ با همان خنده‌ی غم‌دار می‌گویم:
    - قصه‌ی همون لالاییه فرناز! بلدم؛ ولی خوابم نمی‌بره.
    نفس عمیقی می‌کشد. روی تخت می‌نشیند و می‌گوید:
    - بابا یه چیزهایی به مامان می‌گفت.
    کنجکاو می‌شوم، چه چیزهایی؟ اصلاً این‌ها مگر قهر نبودند؟ فکرم را به زبان می‌آورم:
    - چی مثلا؟
    پشت چشمی نازک می‌کند و موهایش را پشت گوشش می‌زند. با نازی که خدادادی است و در صدایش مشهود، می‌گوید:
    - من که قهرم باهاشون. وقتی از سالن اومدم بیرون، از پشت در آشپزخونه صداشون رو شنیدم. درباره‌ی تو بود صحبتشون.
    حالا من هم نشسته‌ام و شاخک‌هایم زیادی فعال شده‌اند؛ آن‌قدر فعال که حس می‌کنم روی سر دوتا شاخک در آورده‌ام که حالا در حالِ تکان‌خوردنند! با هیجان می‌گویم:
    - خب، خب!
    نیشخند‌ی می‌زند و ابروهایش را بالا می‌اندازد. این نگاهش را خوب می‌شناسم، رشوه‌گیرِ قهاری‌ست دختر محمد!
    - خرج داره حرف‌هام.
    پوف کلافه‌ای می‌کشم. نگفتم؟ چشم‌هایم را در حدقه می‌چرخانم و کلافه می‌گویم:
    - چی می‌خوای؟
    با هیجان و شور می‌گوید:
    - اوم... یه روز که اون مدلینگ خوشگلَتون اومد؛ همون که سوپراستاره، خوش‌تیپه، چشم‌هاش سگ داره؛ من رو هم ببری با خودت.
    بیچاره آرمین، بیچاره برادرم! این دختر زیادی بچه است، بچه‌تر از منِ چهارسال پیش.
    - فکر کنم همین فردا میاد اتفاقاً! می‌برمت، هرچند کنتاکت داشتم با همکارم و قرار بوده دیگه نرم!
    از سر شوق جیغی می‌کشد و دست‌هایش را به هم می‌کوبد.
    - آخ‌جون!
    از دستش حرص می‌خورم و کلافگی از سر و رویم می‌بارد. دسته‌ای از موهای فِرَش را می‌کشم و می‌گویم:
    - فرناز خاله بنال!
    سرش را عقب می‌کشد تا موهایش از دستم خارج شوند و می‌گوید:
    - بابا داشت با مامان درباره‌ی یه فرصت دوباره حرف می‌زد، می‌گفت گل‌بانو عاشقشه که هنوز هم که هنوزه طلاق غیابی نگرفته؛ گفت همه‌ی این سال‌ها اگه گل‌بانو بخواد، میشه که جبران بشن. می‌گفت آبان عوض شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    آهی می‌کشم و می‌گویم:
    - عوض‌شدنِ آبان، چهارسال عمر رفته‌ی من رو بر می‌گردونه؟ چیزهای باارزشی رو که از دست دادم برمی‌گردونه؟
    تا می‌خواهد جوابم را بدهد، صدای ماشینی در حیاط می‌پیچد. زمزمه می‌کنم:
    - بابات اینا اومدن.
    با اشاره‌ای به درِ اتاقش، ابرو بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    - جریانِ آشتی‌کنون و لالاییِ من و خوابی که نمی‌بره و...
    می‌خندد، به سمت در پا تند می‌کند و در همان حین می‌گوید:
    - عاشقتم خاله!
    لبخندی واقعی و از ته دل روی لب‌های پوسته‌پوسته‌ام می‌نشیند. فرناز که از اتاق بیرون می‌رود، به سمت موبایل خاموشم که روی پاتختی انداخته‌ام می‌روم. روشنش می‌کنم؛ ده تماس از آرمین، پنج تماس از فهیمه، ده تا از محمدِ آدم‌فروش، و سی‌و‌پنج تماس از یک خطِ ناشناس. دست ِِدلم می‌لرزد؛ این شماره‌ی ناشناس، بوی آشنایی دارد.
    وسط همه‌ی این ماجراها دلم از آرمین بدجور گرفته. یعنی او می‌دانست و این سه-چهار روز مرا گول زد و سرم را گرمِ خانه‌ی اهدایی او کرد؟ اما، اگر از اول با قصد و نیت جلو آمده بود، پس چرا روزی که برای جریان فرناز به سراغش رفتم، از اول مرا نشناخت و از فهمیدن هویتم بُهت کرد؟ اگر نمی‌دانسته یعنی واقعاً این وسط هیچ تقصیری ندارد؛ اما این دروغ‌گفتنش را نمی‌توانم نادیده بگیرم.
    بی‌خیال، روی تخت فرناز می‌نشینم. کوسن را بغـ*ـل می‌کنم و اینستاگرامم را باز می‌کنم. ناخودآگاه، دستم به سمت سرچ می‌رود. غیرارادی نام و فامیلش را می‌نویسم و بی‌تابانه منتظر نتیجه می‌مانم. همه‌ی این سال‌ها، گرفتن هرگونه خبری از او را برای خودم ممنوع کرده بودم، چه از فامیل و آشنا و حتی در فیسبوک و بقیه‌ی صفحه‌ها! اما حالا...
    چند صفحه‌ی هم‌اسمش بالا می‌آیند، اولی دقیقاً صفحه‌ی خودش است؛ این را از عکس پروفایلش می‌فهمم. نفس‌گیر، نفس‌گیر...
    صفحه‌اش قفل نیست، واردش می‌شوم و عکس‌ها را تک‌به‌تک باز می‌کنم. در اولین عکس، کت و شلوارِ مشکی پوشیده و پیراهن خاکستری‌رنگش هارمونی عجیبی با چشم‌هایش دارد. دومین عکس روپوش سفید بر تن دارد و عینک مخصوص آزمایشگاه روی چشمانش خودنمایی می‌کند، لبخند کجی زده و دلِ من می‌رقصد، دلِ من می‌رقصد.
    به سومین عکس که می‌رسم، قبل از این‌که در خنده‌اش حل شوم، کامنت دختری که پروفایلش عکس خودش با موهای بلوند شده است، روی مخم می‌رود. نوشته: «بهترین همکار دنیا!» کنارش یک ایموجیِ قلب هم گذاشته.
    مغزم تا خودِ قلبم تیر می‌کشد و نیشتر آن دلم را به درد می‌آورد. نیشخندی می‌زنم و فکر می‌کنم این سال‌ها چندان هم جای من خالی نبوده!
    پوزخند تلخی می‌زنم، از صفحه‌اش بیرون می‌آیم و فکر می‌کنم اگر من با مستوفیان یک عکس بگذارم و او ببیند، عکس‌العملش چیست؟
    دستی روی شکستگی سمت راستِ پیشانی‌ام می کشم و تلخ زمزمه می‌کنم:
    - چهارسال پیش رو یادت رفته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    قلبم درد می‌گیرد. منِ از او متنفر اما هنوز دوستش دارم. این مزخرف‌ترین و دردناک‌ترین و کشندهترین حس ریخته در رگ و پی من است!
    شالم را که روی صندلی میز تحریر انداخته‌ام برمی‌دارم و روی سرم می‌اندازم. دکمه‌های مانتوام را می‌بندم و از اتاق بیرون می‌روم. از پله‌ها که پایین می‌روم، فهیمه را روی پله‌ی اول می‌بینم که قصد بالا‌آمدن دارد. لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    - داشتم می‌اومدم صدات کنم.
    تلخ می‌خندم و به کنایه می ‌ویم:
    - اتفاقاً من هم کارتون دارم.
    خودش را جمع‌وجور می‌کند و جلوتر از من به سمت سالن می‌رود. دنبالش می‌روم. محمد و فرناز کنار هم روی مبل دونفره نشسته‌اند و دست فرناز دورِ گردن محمد حلقه شده. لبخند کوتاهی از آشتیشان روی لبم می‌نشیند‌‌؛ اما با یادآوری پنهان‌کاری‌های محمد و فهیمه، اخمی غلیظ روی پیشانی‌ام می‌کارم. دستم را به کمرم می‌زنم و طلبکارانه جلویش می‌ایستم:
    - اگه خودش رو نشون نمی‌داد، تا چند وقت دیگه می‌خواستی پنهون‌کاری کنی؟
    می‌خواهد حرفی بزند؛ اما قبلش به فرناز می‌گوید:
    - باباجان شما پاشو برو اتاقت.
    پوزخندی می‌زنم و حرصی‌تر می‌گویم:
    - برادر ناتنیم عاشق دخترت شده! بچه نیست دیگه!
    اخم کم‌رنگی می‌کند، بلند می‌شود و کلافه چند قدم راه می‌رود.
    - آبان پشیمونه!
    از این جمله متنفرم. از این پشیمانی بدم می‌آید. جیغ می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم.
    - تو چی از اون می‌دونی؟ هان؟
    بلند‌تر از من می‌گوید:
    - همه‌چی رو، تعریف‌های خودت و خودش.
    این مرد منطق سرش نمی‌شود؟ مگر نمی‌داند چه بلایی باعث شد دل بکنم از شهرم؟ از شوهرم! رو می‌کنم به سمت فهیمه و ملتمسانه می‌گویم:
    - فهیمه تو حرف من رو می‌فهمی، مگه نه؟
    بی‌قرار از بی‌قراریِ من، سری تکان می‌دهد. جلو می‌آید، دستم را می‌گیرد و روی مبل می‌نشاندم. خودش هم کنارم می‌نشیند. سرم را در آغوشش می‌گیرد و دلجویانه می‌گوید:
    - آره قربونت برم، می‌فهمم.
    اشک‌هایم جاری می‌شوند. این آغـ*ـوش، بوی مهر می‌دهد، بوی عشق می‌دهد. نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    - فهیمه تو که دیدی من چقدر درد کشیدم، دیدی مگه نه؟
    پر از بغض لب می‌زند:
    - دیدم!
    محمد کلافه به سمتمان می‌آید، روبه‌رویمان روی زمین زانو می‌زند و می‌گوید:
    - آبان می‌خواد جبران کنه گل‌بانو.
    از آغـ*ـوش فهیمه جدا می‌شوم. پر از گلایه رو به محمد می‌کنم و می‌گویم:
    - چی رو جبران می‌کنه؟
    چشم‌هایش رنگ افسوس می‌گیرند. او هم خوب می‌داند که چهار‌سال عمر من جبران نمی‌شود! دستی روی جای زخم پیشانی‌ام می‌کشم. پر از درد می‌گویم:
    - این‌ها رو می‌تونه جبران کنه؟
    آرام و شمرده، مثل پدری که فرزندش را نصیحت می‌کند و صبرش زیادی زیاد است، شروع به صحبت می‌کند:
    - اون چهارساله داره تاوان اشتباهات رو میده، بس نیست؟
    بی‌توجه حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم:
    - از کِی اومد سراغ تو؟
    اخم کم‌رنگی روی پیشانی‌اش می‌نشیند. بدش می‌آید کسی حرفش را قطع کند و من این چیزها، در این لحظه‌ی پر از تشویش حالی‌ام نیست!
    - دو سال پیش.
    منتظر نگاهش می‌کنم، انتظارم را می‌خواند و ادامه‌ی حرفش را می‌گیرد.
    - دو سال پیش، با شرکتش آشنا شدم...
    جا می‌خورم، شرکتِ آبان؟
    - مگه شرکت داره؟ شرکت داروسازی؟ همکارته یعنی؟
    سری به تایید تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -توی اولین جلسه‌ی کاری فهمیدم کیه؛ اما اون از قبل می‌دونست من کیم.
    سکوت که می‌کند، اخم غلیظی می‌کنم و پرحرص می‌گویم:
    - زیرلفظی می‌خوای؟ خب بگو دیگه! چطوری می‌دونست؟
    لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    - بعد از رفتنت، میره خرم‌آباد پیش عمه و سراغت رو می‌گیره.
    کلافه دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
    - وای! مگه عمه قول نداده بود اگه آبان رفت سراغش حرفی نزنه؟!
    شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    - مامانه دیگه! خیرت رو می‌خواد... همون موقع بهش میگه تو کجایی.
    سری تکان می‌دهم. عمه معصومه است و خیرخواهی‌های بی‌بدیلش!
    - خب... دیگه چی بهت گفت؟ که من رو فروختی و دو سال تموم حرف نزدی؟ اصلاً ببینم... چطور چهارسال از جای من خبر داشت؛ ولی خبری ازش نبود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    کلافه بلند می‌شود و به سمت اتاق کارش می‌رود و در همان حال می‌گوید:
    -بهتره خودش برات تعریف کنه، نه من!
    ناباور به این بی‌خیالی‌‌اش چشم می‌دوزم. فرناز کنارم می‌نشیند و رو به فهیمه می‌گوید:
    - مامان فردا قراره با خاله برم شرکتشون.
    حرصی نگاهش می‌کنم و رو به فهیمه می‌گویم:
    - اون از شوهرت که دیوونه‌م کرد، این هم از دختر خُل‌وضعت. خودت هم یه حرکتی بزن و تکمیل کن کلکسیون خانواده‌تون رو!
    خنده‌ی بلندی سر می‌دهد و می‌گوید:
    - آبان پشیمونه.
    - فهیمه! می‌کشمت.
    بلندتر می‌خندد؛ به سمت اتاق کار محمد پا تند می‌کند و می‌گوید:
    - خودت گفتی کاملش کنم!
    نیشخندی می‌زنم و بلند می‌گویم:
    - مثلاً رفته اتاق کارش! جلو بچه‌تون زشته این حرکات!
    با خنده «کوفتی» می‌گوید و وارد اتاق می‌شود. در را که می‌بندد، فرناز آستین مانتویم را می‌کشد و پر از هیجان حرفش را می‌زند:
    - خاله فردا چی بپوشم؟
    خنده‌ی عصبی می‌کنم، این سه نفر مرا خواهند کشت!
    - ای خدا! من دیوونه میشم، می‌دونم!
    ***
    فرناز مدام کنار گوشم از جذابیت آقای هنرپیشه می‌گوید و مخم را به کار گرفته. از یک طرف خنده‌ام گرفته و از طرفی دلم برای آرمین کباب است.
    با خنده حرفش را که حولِ محور بازیگری و درآمدش می‌چرخد قطع می‌کنم و همان‌طور که به سمت مبل‌های شکلاتی‌رنگ کنار میزم هلش می‌دهم می‌گویم:
    - نفس بگیر، خفه نشی یه وقت!
    روی مبل یک‌نفره می‌نشیند و بلند می‌خندد.
    - وای نمی‌دونم چطور هیجانم رو خالی کنم!
    ابروهایم بالا می‌پرند. چشم‌هایم را گرد می‌کنم و با تعجب می‌گویم:
    - یه ساعته اون بدبخت رفته و داری یه بند ازش حرف می‌زنی، تموم نشد هیجانت؟ بابا روت رو برم هِی!
    نفس عمیقی می‌کشد و سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد. «آخیش» آرامی می‌گوید و خنده‌ام را بلندتر می‌کند. بدجنس می‌شوم و می‌گویم:
    - ببینم، تو جلوی محمد تعصبی هم این‌جوری قربون‌صدقه‌ی این آقای بازیگر میری؟
    با هول صاف می‌نشیند که قهقهه می‌زنم. قطعاً پاسخ سوالم منفی است!
    - وای نه، بابا خفه‌م می‌کنه!
    سری تکان می‌دهم و از جایم بلند می‌شوم. به سمت در می‌روم و رو به او می‌گویم:
    - من یه‌کم دیگه برمی‌گردم.
    باید بروم قسمت تولیدی تا کارِ خیاط‌ها را ببینم، یک نوع نظارت می‌شود اسمش را گذاشت. سر راهم، در راهروی طویلی که به قسمت کارگاه متصل می شود، مستوفیان را می‌بینم. اخم می‌کنم و می‌خواهم از کنارش رد شوم که صدایم می‌زند.
    - خانم سماوات؟
    با نارضایتی به سمتش می‌چرخم.
    خشک و جدی می‌گویم:
    - امرتون؟
    پشیمان می‌گوید:
    - من که معذرت خواستم! قبول نکردین عذرخواهیم رو؟
    خب این‌که این‌طور برای بخشیدن غرورش را زیر پا گذاشته قابل تحسین است، کاری که آبان مقابلم انجام نداد و قلبم را بیشتر به درد آورد.
    لبخند محوی می‌زنم و راهم را کج می‌کنم. قبل از این‌که از او دور شوم، طوری که خیالش راحت بشود می‌گویم:
    - قبول کردم که الان اینجام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    ماشین را جلوی خانه‌ی محمد نگه می‌دارم. فرناز می‌خواهد پیاده شود که می‌گویم:
    - فرناز من میرم چند دست لباس از خونه بردارم، بعد میام.
    سری تکان می‌دهد و همان‌طور که پیاده می‌شود، با لحنی که شیطنت در آن موج می‌زند جوابم را می‌دهد:
    - خوش بگذره!

    پوزخند تلخی می‌زنم و به سمت خانه‌ی او راه می‌افتم. این روزها فکر می‌کنم شدیداً محتاج به مرور خاطراتِ خاک‌خورده‌ی گذشته‌ام هستم؛ خاطراتی که جایی در تهِ مغز و قلبم چالشان کرده‌ام. خاطراتی که همه‌ی این سال‌ها، جز دفعاتی که به تعداد انگشت‌های دست هم نمی‌رسند نگذاشتم خود نشان بدهند و آرامشِ نسبی زندگی‌ام را بر هم بزنند؛ اما حالا با این خواب‌ها و کابوس‌های یکی در میانی که می‌بینم، با این حسِ قدیمی که سر از خاکِ جانم برآورده، نیازمندم به مرور و دوره‌ی سطر به سطر کتاب پر از خط‌خوردگی زندگی‌ام.
    امشب، قبل از خاموشی ستاره‌ها باید مرور کنم. باید یک بار دیگر ببینم کجای این کتاب را غلط نوشتم؟ کجایش را غلط خواندم؟ کجای آن را نفهمیدم؟ و آن چشم‌های خاکستری چگونه سر از قلب پر از تلاطم من درآوردند؟
    ماشین را کنار ساختمان مجتمع پارک می‌کنم، کیفم را برمی‌دارم و از ماشین خارج می‌شوم. بعد از زدن دزدگیر، به سمت ساختمان قدم برمی‌دارم. چند قدم که می‌روم و می‌خواهم از کنار اتاقک نگهبانی رد بشوم که صدایی توجهم را جلب می‌کند.

    - خانم دکتر؟
    پس دکتر هم داریم در این ساختمان!
    قدم بعدی‌ام را بر‌می‌دارم که دوباره همان صدا که به گمانم متعلق به نگهبان ساختمان است توجهم را جلب می‌کند.
    - خانم دکتر؟ خانم خسروی؟
    از شدت بُهت و حیرت با شدت به سمت نگهبان با آن پیراهن آبی روشن برمی‌گردم.

    چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش، مهربان می‌شوند. ریش‌های سفید‌رنگش چهره‌ای روحانی به او بخشیده‌اند. همان طور در بهت لقب جدیدم مانده‌ام که دسته‌کلید آشنایی را جلوی چشمانم می‌گیرد و می‌گوید:
    - آقای دکتر خسروی این رو دادن گفتن هر وقت شما اومدین بدم بهتون.
    دسته‌کلید خودم است، یادم می‌آید که دیروز آن را جا گذاشتم. دسته کلید را می‌گیرم و تشکری می‌کنم. می‌خواهم بروم که سوالِ افتاده در ذهنم را از او می‌پرسم.
    - ببخشید، چرا به من گفتین خانم دکتر؟
    خنده‌ی کوتاهی می‌کند. دستی به محاسنش می‌کشد و می‌گوید:
    - واللّه آقای دکتر گفتن همسرشون هستید و تازه ازدواج کردين. خب شما می‌شید خانم دکتر دیگه!
    سری برای من که گیج نگاهش می‌کنم تکان می‌دهد و در امتدادِ راه اتاقکش گم می‌شود. زیر لب نجوا می‌کنم:
    - آقای دکتر، خانم خسروی!
    حس شیرینی را که به رگ‌هایم جاری می‌شود با اخم غلیظی پسش می‌زنم و از راه‌پله‌ها بالا می‌روم.
    پا روی پله‌ی دوم که می‌گذارم، موبایلم زنگ می‌خورد.
    از جیب مانتوی سورمه‌ای‌رنگم بیرونش می‌کشم و به که اسمش روی صفحه افتاده نگاه می‌کنم و من عجیب نسبت به این همه نزدیکیِ یک‌دفعه‌ای، حس خوبی ندارم.
    - بله آقای مستوفیان؟
    پر از آرامشِ نهفته در لحنش که برایم جدید است می‌گوید:
    - سلام خانم سماوات.
    ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌ام می‌زنم و سلام می‌کنم.
    - سلام! بفرمایید...
    طفره نمی‌رود، سریع اصل حرفش را می‌زند؛ این خصوصیتش را دوست دارم.
    - می‌خواستم ببینم اگه من ازتون یه دعوت بکنم تشریف میارین؟

    انتظار هر حرفی را داشتم جز یک دعوت! فکر کنم زیادی نرم شده‌ام که به خودش همچین اجازه‌ای را داده. خوب است آبان را دیده و از این حرف‌ها می‌زند. به طبقه‌ی خودمان رسیده‌ام، همان‌طور که با کلید و قفل ور می‌روم می‌گویم:
    - خیر آقای مستوفیان! نمی‌تونم بیام... وقتـ...
    دستی مردانه کلید را از دست‌های کشیده و بی‌جانم می‌گیرد. برق حلقه‌اش چشمم را می‌زند و باعث می‌شود که ناخودآگاه به دستِ عاری از حلقه‌ام نگاه کنم. در را باز می‌کند و خودش اول وارد می‌شود.
    خطاب به مستوفیانِ منتظر حرفم را کامل می‌کنم:
    - وقتتون به‌خیر.

    گوشی را قطع می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. در را پشت سرم می‌بندم و به سمت پذیرایی خانه می‌روم. رو به پنجره‌ی سرتاسری پذیرایی ایستاده و پشتش به من است. شلوار ورزشی سبز لجنی‌رنگی پوشیده و تیشرت پسته‌ای‌رنگش خوب بازوهای ورزیده‌اش را به نمایش گذاشته. همان‌طور خیره نگاهش می‌کنم که یک‌دفعه بر‌می‌گردد و نگاهِ مشتاقم را گیر می‌اندازد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ابروی راستش را بالا می‌اندازد و می‌پرسد:
    _ مستوفیان همون پسر جلفه‌ست؟
    در لحنش نه شکی وجود دارد و نه سوء‌ظنی، مطمئنم فقط و فقط برای کنجکاوی‌اش پرسیده که اگر شک داشت الان صدایش روی هوا بود!
    - آره... یه همکار خوب!
    نگاهش رنگ مهربانی می‌گیرد. باهوش‌تر از آن است که کنایه‌ام خطاب به آن پست اینستاگرامش و کامنت آن دختر را نفهمد. جلوتر می‌آید، دست به سـ*ـینه رو به رویم می‌ایستد و با شیطنت می‌گوید:
    - بانو و حسودی؟
    اخمم غیرارادی است، اصلاً تا وقتی حتی یک معذرت‌خواهی ساده نکند و هی طلبکار باشد اخم من بازبشو نیست. تلخ‌تر از هر زمانی می‌شوم و تیشه به ریشه‌ی احساساتِ خاموشم که تازه قصد شعله‌وری دارند می‌زنم.
    - برام ارزشی نداری که بخوام راجع بهت حتی فکر کنم، چه برسه به حسادت!
    دروغ‌گوشدن هم به من نیامده که دروغم اول از همه، جگر خودم را خون می‌کند و آتش به جانم می‌زند.
    نگاهش، تیره می‌شود. دست‌هایش را می‌اندازد، یک دستش را در جیب شلوارش فرو می‌کند و با دست دیگرش، همان دستی که برق حلقه‌ی آشنایی دارد، میان موهایش می‌کشد. کلافه لب می‌زند:
    - یعنی واقعاً هیچ راهی ندارم؟
    دلم می‌گوید: «داری! داری بانو به فدایِ چشمانت! راه برگشت داری، فقط این همه طلبکاری را بگذار کنار مردِ مغرور من! این همه خودت را محق‌دانستن را بگذار کنار.
    اصلاً معذرت‌خواهی هم نخواستم! یک کلمه بگو گل‌بانو دلم تنگت شده بود. باور کن منی که با یک «جانم» گفتنت خودم را می‌بازم با این جمله تا عرش خدا می‌روم. چرا این‌قدر محقی مرد من؟»
    اما کلمات ِمعکوس، ناخواسته روی لب‌هایم به رقـ*ـص در می‌آیند:
    - نه، هیچ راهی نداری!
    مشت‌شدن دستش را می‌بینم. قلب خودم بیشتر از مشت گره‌کرده‌ی او درد می‌گیرد. خیره نگاهم می‌کند. بعد از چند ثانیه سکوت که پر است از «دوستت دارم» های ناگفته، پر است از حسرت‌های خفته در نگاه، لب باز می‌کند:
    - درخواست طلاق رو برات می‌فرستم.
    سریع از کنارم رد می‌شود و من، با صدای به هم خوردن در آوار می‌شوم. ناخن‌هایم روی سرامیک‌های سرد و سنگی چنگ می‌اندازند. کاسه‌ی چشم‌هایی که به قول او «عسلِ من» بودند، پر از اشک می‌شوند. صدایش در گوشم زنگ می‌خورد و من، می‌بارم!
    همه‌ی این چهارسال را می‌بارم و خیسیِ اشک که مهمان گونه‌ام می‌شود، هق‌هقم نیز باصدا می‌شود. به درک که در واحد روبه‌رویی است و می‌شنود، به جهنم که می‌خواهد طلاقم بدهد! به درک که من... که من هنوز هم دوستش دارم!
    هجوم محتویات معده‌ام را به سمت دهانم حس می‌کنم، سریع از جایم بلند می شوم و به سمت دستشویی می‌دوم. میان سنگ سفیدِ روشویی، همه‌ی خاطراتم را، همه‌ی ترس‌هایم را، همه‌ی عشقم را اوق می‌زنم و بالا می‌آورم. دست‌هایم از تصور خالی‌بودن جای اسمش در شناسنامه‌ام به رعشه می‌افتند.
    با بدبختی دست و رویم را آبی می‌زنم و به پذیرایی برمی‌گردم. خودم را روی کاناپه پرت می‌کنم و چشم‌های دردناکم را به هم می‌فشارم.
    تاریکی مطلق و بعد مرور گذشته‌ای که جای زخمش هنوز هم درد می‌کند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    «چهارسال قبل، دزفول»
    از مزون بیرون زدم و همان‌طور که کاورِ لباسی را که می‌خواستم در خانه کامل کنم به سختی حمل می‌کردم، راه پیاده‌رو را در پیش گرفتم.
    لبخندی زدم، بیچاره پدرم که دلش می‌خواست من مهندس شوم و قبل از اسمم یک خانم مهندس به من بچسبانند؛ اما من با وجود نمره‌های خوبم در ریاضی و فیزیک اول دبیرستان، برای انتخاب رشته طراحی دوخت را انتخاب کردم؛ چون از همان بچگی عاشق ور رفتن با نخ و سوزن و تکه‌پارچه‌های رنگی بودم. به‌نظرم اگر دنبال علاقه‌ای که داری بروی، حتی اگر موفق نشوی، خیلی حال بهتری داری تا بروی دنبال رشته، کار یا چیزی که دوست نداری؛ حتی اگر موفقیت کسب کنی. می‌خواستم بعد از فارغ‌التحصیلی‌ام مزون بزنم که چون به‌خاطر هزینه‌های گزافش نتوانستم و البته تجربه‌ام هم کم بود، ترجیح دادم فعلاً در یک مزون کار کنم.
    همین‌طور با خودم فکر می‌کردم که ناگهان کاور لباس از دستم رها شد. سریع خم شدم تا از روی زمین برش دارم که دست مردانه‌ای زودتر از من آن را برداشت. ساعتش برایم آشنا بود، سرم را بلند کردم و با دیدنش لبخند خجلی روی لب‌هایم نقش بست. دستم را دراز کردم تا کاور را بگیرم و همزمان گفتم:
    - سلام... بدینش به من، ممنونم!
    دستش را عقب کشید و جلوتر از من راه افتاد. با تعجب نگاهش کردم، پیراهن اسپرت کرم و شلوار مشکی کتانی پوشیده بود. کفش‌های ساده‌ی مشکی و کیف دانشجویی روی شانه‌اش بود. همین‌طور نگاهش می‌کردم که ایستاد به سمتم برگشت.
    - نمی‌خوای بیای؟
    به خودم آمدم و با خجالت قدم تند کردم. کنارش که رسیدم، او هم راه افتاد. دقیقاً شانه به شانه! چیزی که در خواب هم تصور نمی‌کردم.
    مسیر مزون تا خانه‌ی ما زیاد نبود و حدوداً یک چهارراه فاصله داشت؛ اما او اینجا چه می‌کرد؟ دانشگاهش که این اطراف نبود!
    خواستم سوالم را بپرسم؛ اما بعد پشیمان شدم. حالا یک وقت پیش خودش فکر می‌کرد برایم مهم است! نیشخندی زدم و دلم نهیب زد: «مهم نیست؟»
    - خوبی؟
    با شنیدن صدایش، دستی به گوشه‌ی شال سبز‌رنگم کشیدم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    _ ممنون. شما چطورین؟
    - شکر. توی مزون کارِت خوبه؟ راضی هستی؟
    دلم از خوشحالی به تالاپ‌تولوپ افتاده بود! نگرانِ کارم بود و این نگرانی برایم ته ته خوشبختی بود.
    - من راضیم شکر.
    نگاه کوتاهی به چشم‌هایم انداخت و دوباره به روبه‌رو خیره شد.
    - برنامه‌ت واسه آینده چیه؟
    با ذوق وصف‌ناشدنی در صدایم که اثرِ فکرکردن به برنامه‌ام بود گفتم:
    - می‌خوام مزون لباس عروس بزنم!
    از صدای پر از هیجانم لبخند زیبایی روی لبش نشست. چانه‌اش فرو رفت و با لحن دلنشینی گفت:
    - مطمئنم می‌تونی.
    هنوز لبخند روی لبم جا خوش نکرده بود که با حرفش دنیا روی سرم آوار شد.
    - یادم باشه لباس عروس زنم رو از مزون تو بخرم.
    لبخند روی لب‌هایم خشک شد. نگاهم را از نیم‌رُخش گرفتم و سکوت کردم.
    - چی شدی؟
    لب به دروغ‌های صد من یک غاز آغشته کردم و گفتم:
    - دلم مادرم رو خواست یهو!
    صدای او از من غمگین‌تر شد. آهی کشید و جان‌سوز‌تر از من جوابم را داد:
    - پس من هر روز باید دلم تنگ بشه...
    غمگین زمزمه کردم:
    - نمیشه؟
    مهربان نگاهم کرد، با آرامش و لحنی که او را چند سال بزرگ‌تر از خودِ 23ساله‌اش نشان می‌داد گفت:
    - می‌دونی بانو، آدم از یه جایی به بعد کمتر یاد گذشته میفته...کمتر دلش می‌خواد افسوس نداشته‌هاش رو بخوره. نه این که فراموش کنه ها، نه! فقط دلش نمی‌خواد با یادآوری، خودش نمک روی زخم‌های دلش بپاشه...
    لبخندی چاشنی حرف‌های قشنگش کرد و ادامه داد.
    - من عمو حمید، زن‌عمو فرزانه و آرمین رو دارم که حکم خانواده‌م رو دارن. به نظرت اگه با مرور گذشته و پدر و مادر زیر خاکم، زندگی رو به کامم تلخ کنم، پدر و مادرم راضی‌‌ان؟
    سرم را به نفی تکان دادم. خواست چیزی بگوید که زودتر از او دست به کار شدم:
    - ولی دایی و زن‌دایی فوت شدن... باید هم شما نوع خاطراتتون فرق کنه، شما از دایی و زن‌دایی چی تو ذهنتونه جز خوبی و قشنگی‌هایی که یادآوریشون هم دلخوش‌کُنَکه؟ اما من چی؟ چی یادمه از مادری که چند روزِ ولم کرد و رفت؟ چی یادمه از برادری که جدامون کردن و مادرم ترجیحش داد به من؟
    شما دایی‌حمید رو دارین که در حقتون به جای عمویی، پدری کرده، زن‌دایی فرزانه که به قول خودش از پونزده‌سالگی‌تون تا الان بیشتر از آرمین براتون مادری کرده...
    حرفم را قطع می‌کند و دلجویانه می‌گوید:
    - نمی‌خواستم ناراحتت کنم بانو. تو هم زن‌دایی رو داری! یادت رفته تو دخترشی؟ دختری که با جون و دل بهت شیر داده؟
    جوابش را نمی‌دهم. منطق من می‌گوید: «مادرِ آدم فرق دارد!»
    سکوت کرد، سکوت کردم و در شوق شانه به شانه‌اش قدم‌زدن غرق شدم. به در خانه رسیدیم. یک قدم عقب‌تر از من ایستاد و منتظر بازکردن در شد. زنگ کوچک خانه را فشردم و منتظر ماندم.
    - کلید نداری؟
    با لبخند سری تکان دادم و گفتم:
    - نه. بابا این موقع از روستا اومده و خونه‌ست. میگه کلید نبر، دلم می‌خواد خودم در رو برات باز کنم.
    لبخند مهربانی زد، ابروی راستش را بالا انداخت و گفت:
    - تو پدرت رو داری! کمه؟
    لبخند بزرگی زدم و در خاکستری نگاهش غرق شدم. یک بار دیگر زنگ را فشار دادم و با خودم فکر کردم که سابقه نداشت پدر با زنگ اول در را باز نکند!
    زنگ سوم، زنگ چهارم و دری که باز نشد!
    - حتماً هنوز نیومده.
    این را آبان گفت، کاور لباس را به دست من داد و کیفش را هم کنار در گذاشت. آستین‌های پیراهنش را بالا زد. با تعجب نگاهش کردم که با لحن بامزه‌ای گفت:
    - یه‌کم قیصربازی در بیارم نگن دختر‌عمه‌ش پشت در موند و کاری نکرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    گیج نگاهش کردم. دستش‌هایش را بندِ آجرهای دیوار کوتاه حیاط کرد و با یک حرکت، خودش را بالا کشید.
    از روی لبه‌ی دیوار آن طرف پرید و صدای پریدنش روی موزاییک‌های حیاط به گوشم رسید.
    لبخندی روی لبم جاخوش کرد و زمزمه کردم: «ورزشکار من!»
    از همان شانزده‌سالگی بوکس کار می‌کرد و بدن قوی‌ای داشت.
    منتظر بودم تا در را برایم باز کند؛ اما خبری نشد. با صدای بلندی که به گوشش برسد گفتم:
    - چی شد پسردایی؟ چرا در رو باز نمی‌کنین؟
    صدایش نیامد. متعجب و بهت‌زده دوباره صدایش زدم.
    - پسردایی آبان؟
    صدای مرتعشش به گوشم رسید.
    - ا..الا..ن..
    چشم‌هایم از این گردتر نمی‌شدند! چه شده؟ در را که باز کرد، رنگ پریده و چشم‌های نمناکش آتش به دلم زد، دلم گواه بدی می‌داد. با کاوری که دستم بود کنارش زدم و داخل حیاط شدم. روی تخت گوشه‌ی حیاط، پدر تکیه زده به پشتی‌ها خوابش گرفته بود. جلو رفتم، کنار تخت ایستادم و صدا زدم:
    - بابا؟
    جواب نداد. چشمم به استکان چای دست‌نخورده‌اش خورد. عزیزم! آن‌قدر خسته بوده که اینجا خوابش گرفته، خب کار روی زمین کشاورزی خستگی هم دارد. به شانه‌اش زدم، خم شد! گردنش روی شانه‌ی چپش افتاد. دستم از سرمای تنش یخ کرد و من، هزاربار مُردم!
    ناباور به سمت آبان برگشتم. چشم‌های اشکی‌اش دلم را آتش زد. با لکنتی که حاصل از ترس یک‌دفعه‌ایم بود لب زدم:
    - چ...چرا بابام...ای...اینجا خوابیده؟
    قطره‌ی اشکش چکید. مرد که گریه نمی‌کند؛ پس چرا آبان گونه تَر می‌کند؟
    به سمت پدرم برگشتم، روی تخت زانو زدم و پدر را با دو دستم تکان دادم. بی‌حس بود؛ آن‌قدر بی حس که در آغوشم افتاد.
    سرم را روی قلبش گذاشتم، منتظر صدای تالاپ‌تولوپش بودم و سکوت، نصیب دل بی‌قرارم شد.
    - تموم کرده بانو، پاشو... باید زنگ بزنیم آمبولانس.
    دوکلمه‌ی اول روی مخم رژه رفتند و غریدم:
    - زبونت رو گاز بگیر!
    - بانو!
    پدر را محکم در آغـ*ـوش گرفتم، تنم از سرمای جسمش یخ بست، جسمِ بی‌جانش!
    روی موهای نیمه‌سفیدش را بوسیدم و نالیدم:
    - پاشو قربونت برم!
    دست‌های بی‌جانش را فشار دادم و هق زدم:
    - بابایی؟ بلند شو فدات شم...
    روی پلک‌های بسته‌اش دست کشیدم.
    - عشقِ بانو؟ چشم‌هات رو باز نمی‌کنی؟
    حقیقتِ تلخ، سیلی به صورتم زد. دردم گرفت و اشک جاری شد، خیس شد گونه‌های ملتهبم و ضجه زدم:
    - بابایی! بابایی باز کن چشم‌هات رو. بابا به قرآن زوده واسه یتیم‌شدنم! بابا تو رو به خدا بیدار شو... بابا...
    پدرم را در آغـ*ـوش گرفته و چون کودکی که در فراق مادر می‌گرید، باریدم. تکان‌تکان می‌خوردم و جسم سرد پدر، داغ روی دلم می‌گذاشت.
    صدای آبان که همسایه‌ها را خبر کرد، آمبولانسی که رسید، پرستاری که پدرم را از من جدا کرد، زن‌دایی فرزانه که لباس مشکی‌پوش به سمتم آمد، دنیایی که دور سرم چرخید، سقوط آزاد و فریاد آبانی که داد زد:
    -بانو!
    آخرین چیزهایی بود که شنیدم و بعد از آن فقط، سیاهی بود و سیاهیِِ مطلق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا