- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
نزدیکم میشود، بازوهایم را با دو دستش میگیرد و عاجزانه مینالد:
- چون چهارسال نبوده لعنتی!
معنی حرفش را نمیفهمم، گیج نگاهش میکنم که عاجزانهتر میگوید:
- بگو که هنوز هم عاشقمی!
چشمهایش را نگاه نمیکنم، نگاه نمیکنم که نبازم! اگر نگاه کنم باید دور همهچیز را خط بکشم.
- خیالات ورت داشته.
اخم ظریفی میکند و نفسهای کلافهاش از روی شال هم لالهی گوشم را قلقلک میدهد. آنوقتها، چقدر سرِ قلقلکیبودنم بُل میگرفت و اذیتم میکرد!
- پس این قابهای رو دیوار، اون شناسنامهای که چهارساله تلاشی واسه پاککردن اسم من از توش نکردی چی میگن؟
مات میشوم. این چهارسال چرا هیچ غلطی نکردم؟ خودم جوابم را میدهم: «چون انجامدادن هر غلطی، میشد محوشدن کامل از زندگیای که با همهی غلطبودنش، حاضر به تمومکردنش نبودی... که میخواستی دل خوش کنی که هنوز هم زنِ آبانی! تو یه احمقی گلبانو، یه احمق تمام عیار!»
- وسط همهی دوستداشتنم، ازت متنفرم.
انگار جملهام به مذاقش زیادی خوش میآید که لبخند میزند و میکُشد مرا چالِ گونهاش، میکُشد!
به جنگ آمده، سلاح دارد و انبارِ باروتِ من، از نمِ اشکهایم خیس خورده. من همین اول کار که اعلام جنگ شده باید دستمالِ سفید بالا ببرم و اعلام تسلیمشدن کنم. او اما، قوی و پر از تاکتیکهای جنگی با دل من به مبارزه آمده و گلبانو تاب نمیآورد، تاب نمیآورد!
- یه کاری میکنم وسطِ همه یِ تنفرت، دوباره دوستم داشته باشی.
لحنش مطمئن است! دروغ است اگر نگویم که با این جمله شیرینی لـ*ـذتبخشی تمام وجودم را میگیرد؛ ولی این جمله آب روی آتشِ چهارسالهام نمیشود!
دستهایش را از بازوانم جدا میکنم، کیفم و سوییچ افتاده روی پارکت را برمیدارم، به سمت در میروم و میگویم:
- عمر آدم تنها چیزیه که جبران نمیشه.
خودم را از پلهها تقریباً پرت میکنم، سوار ماشینم میشوم و سریع از آن ساختمانِ لعنتیتر از صاحبش دور میشوم.
دنبالم نمیآید و من احمقانه دلم میخواست تا خود مقصد با ماشینش لجوجانه تعقیبم کند، اصلاً بزند توی گوشم و خودش را تحمیل کند! احمقم، شاخ و دُم که ندارد حماقت؟
- چون چهارسال نبوده لعنتی!
معنی حرفش را نمیفهمم، گیج نگاهش میکنم که عاجزانهتر میگوید:
- بگو که هنوز هم عاشقمی!
چشمهایش را نگاه نمیکنم، نگاه نمیکنم که نبازم! اگر نگاه کنم باید دور همهچیز را خط بکشم.
- خیالات ورت داشته.
اخم ظریفی میکند و نفسهای کلافهاش از روی شال هم لالهی گوشم را قلقلک میدهد. آنوقتها، چقدر سرِ قلقلکیبودنم بُل میگرفت و اذیتم میکرد!
- پس این قابهای رو دیوار، اون شناسنامهای که چهارساله تلاشی واسه پاککردن اسم من از توش نکردی چی میگن؟
مات میشوم. این چهارسال چرا هیچ غلطی نکردم؟ خودم جوابم را میدهم: «چون انجامدادن هر غلطی، میشد محوشدن کامل از زندگیای که با همهی غلطبودنش، حاضر به تمومکردنش نبودی... که میخواستی دل خوش کنی که هنوز هم زنِ آبانی! تو یه احمقی گلبانو، یه احمق تمام عیار!»
- وسط همهی دوستداشتنم، ازت متنفرم.
انگار جملهام به مذاقش زیادی خوش میآید که لبخند میزند و میکُشد مرا چالِ گونهاش، میکُشد!
به جنگ آمده، سلاح دارد و انبارِ باروتِ من، از نمِ اشکهایم خیس خورده. من همین اول کار که اعلام جنگ شده باید دستمالِ سفید بالا ببرم و اعلام تسلیمشدن کنم. او اما، قوی و پر از تاکتیکهای جنگی با دل من به مبارزه آمده و گلبانو تاب نمیآورد، تاب نمیآورد!
- یه کاری میکنم وسطِ همه یِ تنفرت، دوباره دوستم داشته باشی.
لحنش مطمئن است! دروغ است اگر نگویم که با این جمله شیرینی لـ*ـذتبخشی تمام وجودم را میگیرد؛ ولی این جمله آب روی آتشِ چهارسالهام نمیشود!
دستهایش را از بازوانم جدا میکنم، کیفم و سوییچ افتاده روی پارکت را برمیدارم، به سمت در میروم و میگویم:
- عمر آدم تنها چیزیه که جبران نمیشه.
خودم را از پلهها تقریباً پرت میکنم، سوار ماشینم میشوم و سریع از آن ساختمانِ لعنتیتر از صاحبش دور میشوم.
دنبالم نمیآید و من احمقانه دلم میخواست تا خود مقصد با ماشینش لجوجانه تعقیبم کند، اصلاً بزند توی گوشم و خودش را تحمیل کند! احمقم، شاخ و دُم که ندارد حماقت؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: