کامل شده رمان به همین سادگی| M-alizadehbirjandiکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
ابروش بالا پرید و دستش از جلوی صورتم جمع شد، فهمیدم دلخوره و من می‌خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود.
-فکر کنم اون‌ها رو به من تعارف کردی.
نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئناً هزارتا فکر. برای همین به دست مشت شده‌ش؛ با چشم‌هام اشاره کردم.
پر ازتردید گفت:
-مطمئنی می‌خوای؟
قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن.
-یادم نمیاد گفته باشم نمی‌خوام.
کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
-اما من با همین دست‌هام مرده شستم، شاید خوشت نیاد.
باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدای عطیه هم توی گوشم پیچید "نفیسه خونه عمو چیزی نمی‌خوره چون بدش میاد." سرم رو تکون دادم، من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمی‌خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم.
نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون ذره‌ای از سایه‌ی تردید.
-آقا امیرعلی من می‌خوامشون. الان این حرف شما چه ربطی داشت؟
نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی می‌کرد. آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس بی‌قرار، لب‌هام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همون‌طور با دهنم برداشتم و خوردم. قلبم به جای بی‌تابی آرامش گرفته بود، با این‌که سر به هوایی کرده بودم. نگاهش مثل برق گرفته‌ها شده بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم:
-می‌دونستی اولین دفعه‌ایه که به من چیزی تعارف می‌کنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم می‌کنی، مگه میشه بگذرم؟!
به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد.
-خدا قبول کنه نذر هر کی که بود.
نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی این‌قدر به آرامش رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش.
-بقیه‌ش رو همون‌جوری بخورم یا میدیش به من؟
چشم‌هاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خنده‌م رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید.
-لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن.
معلوم بود خنده‌ش رو به خاطر لحن بچگانه‌م کنترل می‌کنه؛ چون چشم‌هاش برق می‌زد و من با خودم گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت.
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بی‌قرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با ضربان منظمش گرمی می‌داد به همه‌ی وجودم، گرمایی‌ شیرین‌تر از آب‌نبات‌های چوبی کودکانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    همه‌ی نخود‌ها رو ریخت کف دستم، توی سکوت؛ سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی. برای من انگار یه رویا بود که بی‌اجبار نگاه اطرافیان و به میل خودِ امیرعلی دستم بین دستش جا خوش کنه.
    نخودها رو توی دستم فشردم و به روشون لبخند زدم، انگار اون‌ها هم سهمی داشتن تو این حس خوب و بی‌دغدغه. به خودی خود ناز صدام بالا رفت.
    -ممنون.
    نگاه آرومش رو دوخت به چشم‌هام، دیگه نمی‌خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم، حرف بزنه.
    -امیرعلی تو نمی‌ترسی از مرده‌ها؟
    خنده‌ی گذرایی به خاطر سوال بچگونه‌م صورتش رو پر کرد و من قطعا امروز از خوشی پس می‌افتم.
    -اولش چرا؛ یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالم هم خیلی بد شد.
    گردنم رو کج کردم و انگار مهربونی امیرعلی خود به خود داشت لوسم می‌کرد.
    -پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
    نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می‌کشید.
    -دوباره رفتم که ترسم بریزه، رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه‌ی همه‌ی ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه این‌که...
    نذاشتم ادامه بده، حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب می‌دونستم.
    -خوش به حالت. من اگه جای تو بودم همون دفعه‌ی اول سکته ناقص رو زده بودم.
    نگاهش باز چرخید روی صورتم و این‌بار لبخندش پررنگ‌تر بود و چی می‌شد از ثانیه اول محرم شدنمون این نگاه رو خرجم می‌کرد.
    تقه‌ای به در خورد و صدای عطیه بلند بود.
    -محیا... امیرعلی؟ بیاین نهار، بابا از گشنگی تلف شدیم. خوبه امیرعلی فقط می‌خواست لباس عوض کنه.
    صداش یواش‌تر شد و از پشت اون مشبک‌های شیشه‌ای می‌شد دید صورتش کامل به در چسبیده.
    -محیا بیا، کنفرانس‌های دوستت دارم و قربونت برم رو بذار برای بعد. گفتم با شوهرت خلوت کن نه این‌که ما رو از گشنگی بکشی.
    چشم‌هام گرد شد و مطمئن بودم لپ‌هام حسابی رنگ گرفته. حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم:
    -خفه‌ت می‌کنم عطیه‌ی بی‌حیا، آخه به تو چه من به شوهرم چی میگم...
    صدای خنده‌ی ریز امیر‌علی بهم فهموند که دارم سوتی میدم اون هم حسابی، بدون این‌که سرم رو بلند کنم رفتم سمت در و ترجیح دادم ساکت بشم.
    -من میرم بیرون، تو هم لباس‌هات رو عوض کن زود بیا، فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده؛ میرم ادبش کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    ***
    دست‌های خیس و یخ زده‌م رو گرفتم روی بخاری، عمه خیره به پوست قرمز شده‌ی دست‌هام گفت:
    -بهت گفتم ظرف‌ها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر، الان زمستونه.
    لبخند بچگونه‌ای زدم تا لجبازیم حل بشه.
    -آب سرد بیشتر دوست دارم، کیف میده.
    عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد.
    -امان از دست شما دخترها، اون یکی هم لنگه خودته.
    لبخند دندون‌نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شد و دست‌هاش رو کنار من گرفت روی بخاری و من اون لحظه نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست امیرعلی که حسابی توی خودش بود، نگاه گذرایی به دست‌هام بندازه و من تو نگاهش دل‌نگرانی ببینم؛ حتی یه اخم اخطار؛ اما دریغ از یه کدومش.
    صدای عطیه رو شنیدم:
    -یخ زدم.
    زیر لب و از بین دندون‌هام گفتم:
    -بهتر، نوش جونت.
    اخم مصنوعی کرد و آروم گفت:
    -تو که کینه‌ای نبودی بی‌معرفت.
    -آبروم رو بردی دختره‌ی دیوونه. صبر کن تا کارت رو تلافی کنم.
    لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش.
    -جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم، می‌دونی که امسال دوباره می‌خوام بشینم برای کنکور بخونم.
    لب‌هام رو متفکر جمع کردم، از یکی به دو کردن با عطیه چیزی نصیبم نمی‌شد.
    -دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی، بیکاری یه سال دیگه بخونی؟
    دست‌هاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه.
    -رتبه‌م خوب نبود.
    -خب انتخاب رشته می‌کردی، سال دیگه هم کنکور می‌دادی. از کجا معلوم حالا رتبه‌ت بهتر بشه؟
    دست‌هاش رو به هم کشید.
    -خب حالا ته دلم رو خالی نکن، عوض این حرف‌ها بگو ان‌شاءالله رشته‌ی خوبی قبول بشی من چشم‌هام درآد.
    خنده‌م گرفت؛ ولی خودم رو کنترل کردم که نخواد باز هم خوشمزه بازیش بگیره.
    -خیلی بی‌ادبی عطیه.
    -دخترهای بابا چی به هم میگین؟ بیاین چایی یخ کرد .
    نگاهی به سینی پر از چای انداختم، رسم این خونه عوض شدنی نبود. بعد از نهار حتما باید چای می‌خوردن به خصوص عمو احمد. عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت.
    -سهم چای محیا هم مال من. این دردونه که چای نمی‌خوره بابا جون، چرا تعارفش می‌کنین؟
    -واقعا چای نمی‌خوری؟
    همه‌ی نگاه‌ها چرخید روی امیر علی و عطیه، باز واسه شیطنت روی هوا حرف رو قاپید.
    -یعنی بعد از یه ماه که خانومته و یه عمر که دخترداییت بوده و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمی‌دونی چای نمی‌خوره؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    امیرعلی چشم غره‌ای حواله‌ی عطیه کرد، عمو احمد و عمه خندیدن و من به حرف عطیه فکر کردم که یه جاهایش راست بود و درد. عمو احمد کوچیک‌ترین لیوان چای رو برداشت و من مجبور به لبخند شدم و بی‌خیال افکارم.
    -حالا بیا این یکی رو بخور، چایی دارچین‌های عمه خانومتون خوردن داره.
    با تشکر لیوان رو به دست گرفتم و کنار امیر‌علی روی زمین نشستم. همون‌طور که نگاه ماتم به روبه‌رو بود آروم، بدون این‌که ازم توضیحی بخواد خودم گفتم:
    -زیاد چای دوست ندارم. مگه چی بشه، یه فنجون اون هم صبح می‌خورم.
    سرش چرخید و توی چشم‌هاش هزارتا حرف بود.
    -دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره این‌جوری گفتی؛ یعنی می‌دونی...
    پریدم وسط حرفش، حالا خوب می‌فهمیدم علت نگاه زیرچشمی دیشبش رو و چه دلخور شدم از پیش قضاوتیش.
    -امیرعلی فکرت اشتباه بوده. من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می‌کردم پس نباید نه شیرینی می‌خوردم و نه میوه، من فقط چای نخوردم! راجع‌به من چی فکر می‌کنی؟ چرا زود قضاوتم می‌کنی؟
    سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره‌وار لبه‌ی لیوان بخار گرفته از چای می‌کشید.
    -درست میگی.
    لبخند گرمی همه‌ی صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم:
    -بخشیدم.
    درخواست بخشیدن نکرده بود، برای همین با این حرفم یه تای ابروش بالا پرید و نگاهش مستقیم نشست توی چشم‌هام و من می‌خواستم فرار کنم از این نگاه که یه ته لبخند هم داشت به خاطر شیطنتی که امروز زیادی نشونش می‌دادم.
    -حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم؟ از چای تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت.
    نگاه ازم گرفت و از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده‌ی من. خواستم اعتراض کنم. نبات دوست نداشتم؛ ولی یه خاطره باز توی ذهنم تداعی شد؛ مثل همه‌ی وقت‌هایی که کنار قند توی قندون‌ها نبات می‌دیدم اون هم با عطر هل.
    باز هم بچه بودیم، اومده بودم دیدن عطیه؛ ولی با عمو بیرون رفته بود. عمه برام چای ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم. کسی توی هال نبود و من با غرغر قندون پر از نبات رو زیر و رو می‌کردم.
    -دنبال چی می‌گردی تو قندون؟
    قیافه‌ی ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لب‌هام رو جمع کردم.
    -قند می‌خوام، نبات دوست ندارم.
    نزدیکم اومد، جلوم روی دو پاش نشست و یه نبات از قندون برداشت.
    -ولی با نبات هم چای خوشمزه‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    شونه‌هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم.
    -امتحانش کن.
    نمی‌خواستم بخورم؛ اما نمی‌دونم چی شد دهن باز کردم و اون با دست‌های خودش نبات رو به خوردم داد و منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من وقتی عطر هل دهنم رو پر کرد بی‌اختیار لبخند زده بودم و مرغم یه پا داشت.
    -طعمش خوبه؛ ولی وقتی قند باشه... قند بهتره.
    خندیده بود و من هنوز گرم می‌شدم وقتی این خاطره یادم می‌اومد. به نبات‌های کف دستم نگاه کردم، این‌بار هم بهشون لبخند زدم. این دومین دفعه‌ای بود که از امیرعلی نبات می‌گرفتم برای خوردن چای، پس مطمئناً چای بیشتر مزه می‌داد با این نبات‌ها به جای قند.
    ***
    امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه. دو شبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن‌هامون هم توی یه احوالپرسی ساده خلاصه می‌شد، به خواسته‌ی امیرعلی که زود خداحافظی می‌کرد. انگار وقتی امیرعلی من رو نمی‌دید خیلی ازش دور می‌شدم و مثل یه غریبه.
    با شونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یه تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم. موی کوتاه به صورت گردم بیشتر می‌اومد، هر چند خیلی وقت‌ها دوست داشتم و اراده می‌کردم بلندشون کنم؛ ولی آخر به یه نتیجه می‌رسیدم چون حوصله‌ی ندارم به موی بلند برسم، موی کوتاه بیشتر بهم میاد. با سرخوشی کمی بیشتر به خودم خیره شدم تا مطمئن بشم قشنگم. چند دونه‌ی ریز زیرِ ابروهام در اومده بود و خودنمایی می‌کرد، هنوز هم صورتم به موچین‌های تیز عادت نکرده بود. همه‌ی وجودم پر از خنده شد، روز اول که ابروهای دخترونه‌م پهن و مرتب شده بود، نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم می‌شد و صاحب زیبایی‌های صورتم که از حالت دخترونه در اومده‌م و چهره‌م خانومی شده. حالا که می‌دونستم هر نگاه هرزی نمی‌تونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی.
    با صدای زنگ در، از اتاق بیرون پریدم و بی‌خیال صندلی‌ شدم که پشت سرم چپه شد. قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد.
    -چته تو؟! شوهر ندیده.
    خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان و بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت و محمد با تخسی تمام دکمه‌ی باز شدن در رو فشرد.
    -خب بابا، بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، داداش دو قلوم رو کشتی.
    حس می‌کردم صورتم سرخ شده، صدای خنده بابا بلندتر شد. قدم‌هام رو تند کردم سمت حیاط و همون‌طور که از کنار محمد رد می‌شدم گفتم:
    -دارم براتون دوقلوهای خنگ.
    محمد به محسن روبه‌روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
    -خب حالا برو. فقط مواظب باش این قدر هول کردی شست پات نره تو چشمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم، گاهی شورش رو در می‌آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من.
    با قدم‌های تندم تقریبا جلوی امیر علی پریدم؛ چون سر به زیر بود با ترس یه قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. دوست داشتم زودتر از بقیه ازش استقبال کنم، گرم و عاشقانه.
    -سلام. ترسوندمت؟
    نفس بلندی کشید و سعی کرد چپ چپ نثارم نکنه، این رو از نگاهی که گرفت فهمیدم.
    -سلام، گمون کنم آره.
    دستم رو جلو بردم. تخس خندیدم و اون اخم کوچولوی روی پیشونیش رو تکرار کرد.
    -ببخشید. خوش اومدی، خوبی؟
    به دستم نگاهی کرد و سرش کلافه پایین افتاد و دست‌هاش جایی تو دست من جا گرفتن و مشت شدن.
    -ممنون.
    این مشت‌های گره کرده یعنی هنوز هم غریبه بودم براش؟!
    -امیرعلی دستم شکست.
    -چیزه محیا ببین... من...
    آروم دستم مشت شد و کنارم افتاد، دلم نخواست هیچ رقمه توجیه کنه.
    -بی‌خیال، دوست نداری دست بدی نده.
    پوفی کرد، سرش بالا اومد و دست‌هاش هم جلوی صورتم.
    -قصه نباف لطفا. دست‌هام سیاه بود، می‌دونم که باید دست‌هام رو می‌شستم. می‌دونم که...
    پریدم وسط حرفش.
    -خب حالا مگه چی شده؟ چرا این قدر عصبی؟ سیاه بودن دست‌هات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب می‌کنه.
    چشم‌هاش متعجب شد و من قطعا باید فکر می‌کردم کجای حرفم تعجب داشت.
    -به هر حال می‌دونم اشتباهه این‌جوری مهمونی رفتن؛ ولی خب نشد.
    کلافگی و عصبی بودن لحنش من رو هم کلافه کرد و یکی تو دلم چرا چرا می‌کرد و من نمی‌خواستم امیر‌علی رو این قدر کلافه ببینم، اون هم فقط به خاطر دست‌های سیاهش. درجه شیطنت لحنم رو بالا بردم.
    -خب حالا انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که می‌تونی دست بدی.
    باز هم نگاهش تردید داشت و این تردید داشت من رو دلگیر می‌کرد. دست‌هام رو جلو بردم و دست‌هاش رو گرفتم و لبخند زدم، ناب، با همه‌ی وجودم، از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش.
    -خسته نباشی.
    نگاهمون چند لحظه گره محکمی خورد و امیرعلی زود به خودش اومد.
    -محیا خانوم دست‌هات رو سیاه کردی.
    با بی‌قیدی شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -مهم نیست میشورم.
    خواستم عقب بکشم که دست‌هام رو محکم گرفت و این‌بار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به چشم‌هاش، بعید بود از امیرعلی.
    چین ظریفی افتاد روی پیشونیش.
    -بدت نمیاد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با پرسشش کمی خندیدم، اون تپش قلبم درمون بگیره.
    -از چی؟
    دست‌های گره کرده‌مون رو بالا آورد و جایی نزدیک بینیم نگه داشت.
    -این‌که دست‌هام سیاهه و بوی روغن ماشین میده.
    با بهت تک خنده‌ای کردم و چرا این‌قدر جدی بود؟
    -بی‌خیال امیرعلی، داری سر به سرم می‌ذاری؟
    اخمش بیشتر شد و جدی بودنش بیشتر به رخ کشیده شد.
    -سوال پرسیدم محیا!
    لبخندم جمع شد و نگاهم مات. دست‌هامون رو جلوتر آورد.
    -بوش اذیتت نمی‌کنه؟
    از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم؛ ولی نمی‌دونم چرا امشب اذیت نشدم، تازه به نظرم دوست‌داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود با عطر دست‌های خسته‌ی امیر علی.
    آروم سر تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
    -نه خیر اذیتم نمی‌کنه؟ به چی می‌خوای برسی؟ نمی‌فهمم منظور حرف‌ها و طعنه‌هات رو.
    نگاه آرومش که سر خورد توی چشم‌هام، باز هم لبخند نشست روی لبم و بی‌هوا شدم اون محیا‌ی عاشق و خیال‌پردازی‌هاش. هر دو دستش رو به هم نزدیک کردم و بـ..وسـ..ـه‌ی نرمی روشون نشوندم و باز هم نفس کشیدم عطر دست‌هاش رو که امشب عجیب گرم بود. باز هم شوکه شد و یه قدم عقب رفت؛ ولی دست‌هاش بین دست‌هام موند. چرا نمی‌خواست عادت کنه بین خودم و خودش این بـ..وسـ..ـه‌ها طبیعیه؟! مهربون شدم که چشم‌هاش رو صاف کنه و من رو ببینه.
    -آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راهرو دست‌هات رو بشور.
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد، محکم. این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه، نفسش رو که با صدا بیرون داد با هم رفتیم توی خونه و من یکی از دست‌هاش رو ول نکردم و این حق من بود. درِ دستشوییِ توی راهرو رو با دست آزادم باز کردم و خواستم برم که این‌بار امیرعلی انگشت‌هام رو بین دستش فشرد و من جونم برای همین کارهای کوچیک می‌رفت.
    -صبر کن، کجا میری؟
    سر بلند کردم، دلم نگاه کردن به چشم‌هاش رو می‌خواست و کمی ناز کردن.
    -میرم تو خونه دیگه. تو هم دست‌هات رو بشور و بیا.
    دستم رو رها کرد، شیر آب رو باز کرد و دست‌هاش رو صابون زد.
    -بیا این‌جا.
    ابروهام بالا پرید و من یکی به دو کردن قلبم رو چه می‌کردم از اون فاصله نزدیک؟! بدون این‌که به من نگاه کنه گفت:
    -بیا دست‌هات رو بشور.
    شونه‌هام رو بالا انداختم، این کار رو تو خونه هم می‌تونستم انجام بدم. دست‌هام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم، نگاه خیره‌ی امیرعلی هم روی من بود و من به جای معذب بودن، داشتم لـ*ـذت می‌بردم از لمس نگاهش روی خودم؛ محرمم بود.
    -ببینمت.
    سر بلند کردم و امیرعلی دوباره دست‌هاش رو خیس کرد.
    -چشم‌هات رو ببند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با ابروی بالا پریده نگاهش کردم و امیرعلی حرفش رو تکرار کرد. من هم مطیع چشم بستم و به ثانیه نرسید، دست‌های خیس امیرعلی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لب و لپ‌هام کشید. دو بار این کار رو تکرار کرد و من بدون باز کردن چشم‌هام، لبریز شده بودم از حس خوب.
    نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم و چه حیف که دست‌هاش عقب کشیدن.
    -دیگه این کار رو نکن، صورتت سیاه شده بود.
    صورتم رو خشک کردم و مگه بعد از این همه، حالم خوب می‌شد؟
    -قول نمیدم.
    صدای نفس آرومش رو شنیدم که نشون می‌داد حریف شیطنت من نمیشه. خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی، همیشه تو هستی که برام لحظه‌هایی بسازی به یاد موندنی‌تر از خاطره‌های بچگیم.
    ***
    حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیب رو مارپیچ می‌گرفتم. با بلند شدن امیر‌علی بی‌حواس و هول کرده گفتم:
    -کجا میری؟
    چشم‌های امیرعلی گرد شد و بعد از چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت‌زده لب پایینم رو گزیدم. خب چی کار می‌کردم در یه لحظه ترسیدم از دور شدنش و از بین رفتن این اجباری که کنار من روی مبل نشسته بود، از دود شدن اون همه حال خوب سر شبی.
    -نترس شوهرت نمی‌خواد فرار کنه.
    محسن با لودگی در ادامه‌ی حرف محمد گفت:
    -هر چند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم.
    هنوز هم خنده‌ها ادامه داشت و من بیشتر از خجالت آب می‌شدم و عمراً اگه سمت امیرعلی نگاهی مینداختم. مامان سرزنش‌گر رو به محمد و محسن کرد و من چقدر دعاش کردم.
    -خجالت بکشین شما دوتا، خب دخترم سوال پرسید.
    محسن هنوز هم می‌خندید و من دلم می‌خواست سرش جیغ بکشم تا ساکت بشه.
    -بی‌خیال مامان. آقا امیرعلی حالا از خودمونه، دیگه میشیم سه به یک، دلم می‌سوزه برای این یکی یک‌دونه‌تون.
    چشم‌غره‌ای به محسن و محمد که خنده‌هاشون بیشتر هم شده بود رفتم. امیرعلی هم هنوز بی‌صدا می‌خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم؛ ولی امیرعلی رو خندوند، حتی چشم‌هاش رو و نه از سر اجبار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    امیرعلی کمی روی مبل خم شد، نگاهش رو دوخت به چشم‌هام و آروم گفت:
    -میرم به ماشین دایی یه نگاهی بندازم، مثل این‌که یه ایرادی داره.
    همه صورتم پر از رضایت شد و خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود. سیبی که حالا کامل پوست گرفته بودم رو سریع نصف کردم و به جای سرِ چاقو زدن با دستم گرفتم طرفش، میوه پوست کردن برای اونی که دوستش داری یه عاشقانه‌ی ناب بود دیگه؟! امیر‌علی از سیب دستم به من نگاه کرد و با فشردن لب‌هاش خنده‌ش رو کنترل کرد که باز محسنِ خوش‌نمک نطقش باز شد.
    -بابا به جون تو محیا میرن یه نگاه به ماشین بابا بندازن برمی‌گردن، الان این سیب رو چه‌کار کنه آخه این بنده خدا!
    این‌بار مامان هم خندید و امیر‌علی با تکون دادن سرش همراه بابا بیرون رفت، من هم زل زدم به سیب توی دستم؛ دیگه دلم خوردن نصفه دیگه‌ش رو نمی‌خواست. نمی‌فهمیدم کار من کجاش خنده داشت؟ حداقل می‌تونست از من بگیره، نمی‌شد؟ چرا همه‌ی عاشقانه‌های رویای من معادلاتش به هم می‌ریخت، اون هم وقتی که دقیقا همه چی خوب به نظر می‌رسید؟!
    ***
    -خوبی مادرجون؟ شوهرت کجاست؟
    چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همون‌طور که گونه مامان‌بزرگ رو می‌بوسیدم گفتم:
    -حتما تعمیرگاه. راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه.
    مامان‌بزرگ هم از اون بـ*ـوس خوشگل‌های پرصداش حواله‌ی گونه‌م کرد.
    -امان از شما جوون‌ها، الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر.
    لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض کردم.
    -امشب عمه‌هدی و عمومهدی هم میان؟
    مامان‌بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد، دستش روی زانوش بود.
    -مهدی جایی دعوت بود؛ ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان.
    لبخندی به صورت مامان‌بزرگ پاشیدم، خوب بود که دیگه دنباله‌ی ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه؛ آخه چرا من باید توبیخ می‌شدم وقتی مقصر نبودم!
    -چه خوب دلم برای همه تنگ شده.
    مامان‌بزرگ با مهربونی سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
    دستم رو روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه؛ چون حرمت قائل بود برای همه مهمون‌هاش چه بزرگ و چه کوچیک. گونه‌ی زبرش رو بوسیدم و همه‌ی صورتم باز هم بوی عطر گرفت، عطری با بوی گلاب قاطی؛ این عطر همیشه عطر بـ..وسـ..ـه‌های بابابزرگ بود و من چه آرامشی می‌گرفتم از این بـ..وسـ..ـه‌های عطرآگین.
    -سلام بابابزرگ خوبین؟
    دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه‌م و صورتم بوسیده شد.
    -سلام دختر بابا، خوبی؟ کم پیدا شدی.
    لبم رو گزیدم تا شرمندگیم به چشم بیاد.
    -ببخشید.
    بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه جزئی از صورتش بود نگاهم کرد، از اون لبخندهای بابابزرگانه که درجه‌ی آرامش دهنده‌ش بیشتر از لبخندهای پدرانه است.
    -پس پسرم کو؟ اون هم کم پیدا شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    با گیجی گفتم:
    -پسرتون؟
    بابا چون حواسش به ما بود با خنده‌ای به گیجی من، بلند گفت:
    -امیرعلی دیگه.
    ابروهام رو بالا دادم و بابابزرگ خندون شد از «آهان» گفتن بامزه‌ی من.
    خیلی دلم می‌خواست حداقل پیش بابابزرگ گله کنم از این نوه‌ش که حالا شوهر بود و همه توقع داشتن من ازش خبر داشته باشم؛ ولی خودش از من خبری نمی‌گرفت و من هم همیشه بی‌خبر از احوالش. اما خب نمی‌شد، اجبارها باعث خوب رفتار کردن من و امیرعلی شده بود و این حرفم می‌شد مسخره‌ترین گله دنیا. فقط تونستم جوابی رو که به مامان‌بزرگ دادم رو دوباره طوطی‌وار بگم.
    -با عمه میاد.
    مامان با سینی چای وارد هال شد و من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادر مشکیش رو با رنگی عوض کنه و چای بریزه بیاره. به هر حال من خوشحال شدم؛ چون تونستم از زیر نگاه‌ها و بقیه‌ی سوال‌ها فرار کنم. طبق عادت همیشگیم به آشپزخونه سرک کشیدم، مهتابی باز هم پر پر می‌زد. یادش به خیر بچه که بودم هر وقت مهتابی این‌جوری میشد فکر می‌کردم داره عکس می‌گیره و سعی می‌کردم خوشگل باشم بیام تو آشپزخونه. بلند خندیدم از فکر دیوونه بازی بچگی‌هام یه «خدا شفام بده» نثار خودم کردم.
    مرغ‌های خوشمزه‌ی زعفرونی روی گاز بود و عطر برنج ایرانی و کره‌ی محلی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می‌کرد، باعث می‌شد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه. عاشق این دورهمی‌هایی بودم که همه خونه‌ی بابابزرگ جمع می‌شدیم، چه قدر این شام‌های دسته جمعی و صدای خنده‌های بلند و شلوغ بازی ما بچه‌ها لـ*ـذت داشت. البته قدیم یه حال و هوای دیگه داشت، همه بچه بودیم و مجرد؛ ولی حالا دو پسر و دو دخترعمومهدی متاهل شده بودن و حنانه‌ی عمه‌هدی از حالا برای کنکور می‌خوند و چی‌کار می‌شد کرد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود. با صدای زنگ در، آشپزخونه رو بی‌خیال شدم و مامان با گذاشتن گوشی آیفون سرجاش در خونه رو باز کرد.
    اول از همه عطیه وارد هال شد و مثل همیشه با همه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو.
    -درست کن این شالت رو، امیرمحمد هم هست.
    تعجب کردم و خب بعد از حرف‌های اون روز عطیه جای تعجب هم داشت. باید اسپند دود می‌کردیم پس برای آقا امیرمحمد که افتخار همراهی داده بود به مامان و باباش. همون‌طور که شالم رو مرتب می‌کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم:
    -علیک سلام.
    لبخند دندون‌نمایی زد و من نگاهی بهش کردم که خودتی.
    -بهت سلام نکردم؟ خب سلام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا