- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
ابروش بالا پرید و دستش از جلوی صورتم جمع شد، فهمیدم دلخوره و من میخواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود.
-فکر کنم اونها رو به من تعارف کردی.
نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئناً هزارتا فکر. برای همین به دست مشت شدهش؛ با چشمهام اشاره کردم.
پر ازتردید گفت:
-مطمئنی میخوای؟
قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن.
-یادم نمیاد گفته باشم نمیخوام.
کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
-اما من با همین دستهام مرده شستم، شاید خوشت نیاد.
باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدای عطیه هم توی گوشم پیچید "نفیسه خونه عمو چیزی نمیخوره چون بدش میاد." سرم رو تکون دادم، من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمیخواستم غرق بشم توی خرافات فکریم.
نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون ذرهای از سایهی تردید.
-آقا امیرعلی من میخوامشون. الان این حرف شما چه ربطی داشت؟
نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی میکرد. آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس بیقرار، لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم. قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود، با اینکه سر به هوایی کرده بودم. نگاهش مثل برق گرفتهها شده بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم:
-میدونستی اولین دفعهایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟!
به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد.
-خدا قبول کنه نذر هر کی که بود.
نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش.
-بقیهش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟
چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید.
-لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن.
معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت.
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با ضربان منظمش گرمی میداد به همهی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه.
-فکر کنم اونها رو به من تعارف کردی.
نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئناً هزارتا فکر. برای همین به دست مشت شدهش؛ با چشمهام اشاره کردم.
پر ازتردید گفت:
-مطمئنی میخوای؟
قیافه حق به جانبی گرفتم تا تردیدها عزم رفتن کنن.
-یادم نمیاد گفته باشم نمیخوام.
کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
-اما من با همین دستهام مرده شستم، شاید خوشت نیاد.
باز هم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. صدای عطیه هم توی گوشم پیچید "نفیسه خونه عمو چیزی نمیخوره چون بدش میاد." سرم رو تکون دادم، من دنبال این تردیدها نبودم؛ من نمیخواستم غرق بشم توی خرافات فکریم.
نگاهش کردم، گرم و پر از حس ناب دوست داشتن؛ بدون ذرهای از سایهی تردید.
-آقا امیرعلی من میخوامشون. الان این حرف شما چه ربطی داشت؟
نگاهم کرد، این خاصیت نگاهش دلم رو طوفانی میکرد. آهسته کف دستش رو باز کرد و من با اون حس بیقرار، لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم. قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود، با اینکه سر به هوایی کرده بودم. نگاهش مثل برق گرفتهها شده بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم:
-میدونستی اولین دفعهایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟!
به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد.
-خدا قبول کنه نذر هر کی که بود.
نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش.
-بقیهش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟
چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید.
-لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن.
معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت.
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با ضربان منظمش گرمی میداد به همهی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: