کامل شده رمان محکومم به اعدام |F.kکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو میپسندید؟

  • بله

    رای: 9 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
بهش خندیدم که شروع کرد به حرف زدن.
-آبیش چیز زیادی نمیگه بیشتر تو خودشه، این چیزایی که منم میدونم از پرس و جو این ور و اون وره.
کمی مکث کرد.
-آبیش دختر همون زن اولیس که یه برادر بزرگتر به اسم آرمان داشت. وقتی اون بچه بود سرهنگ به مادرش شک میکنه و اونو میندازه بیرون ولی آبیشو کنار خودش نگه میداره و بزرگ میکنه. تا اینکه آبیش با تو ، تو یه پارتی آشنا میشه و به گفته ی خودش بعد یه سری اتفاقا باهم ازدواج میکنید.
و تو هم بعدا بهش میگی چرا به اون نزدیک شدی و آبیش میفهمه نقشه ی پدرش بود و این با فهمیدن این موضوع که مادر و برادر واقعیش کیان یکی میشه و دیگه زده میشه.
-آها. خب؟
-آبیش میفهمه تو پلیسی و تو ، تو اون شرایط تنهاش میذاری و میری ماموریت...
حرفشو قطع کردم.
-که من تیر میخورم میرم کما! حالا چرا جزء خلافکارا شده؟
-چون وقتی باهم ازدواج کردید بهش گفتی خلاف کاری و اونو هم کشیدی تو این باند
-چرا همچین کاری کردم؟
-نقشه ی سرهنگ بوده.
چشمامو بستم که باز ادامه داد.
-که بچش کشته میشه و اون برای انتقام میره تو باند پاسدان فعلا همینا رو میدونم.
مهربد یه گوشه پارک کرد و گوشیشو در اورد.
-یه زنگ بهش بزنم ببینم کجاس.
-کی؟
-آبیش
و من زل زدم به صفحه ی گوشی....صدای بوق هی توی فضای ماشین میپیچید که بالاخره برداشت
-سلام.
-رسیدی خوبی؟
چند لحظه ای صدایی نیومد. زیر لب به مهربد گفتم.
-اسکول سلام نکردی!
با دستاش زد تو سرش که خندم گرفت
-اره چه طور؟
هر دو نفس عمیقی کشیدیم که مهربد به حرف اومد
-شنیدم که یکی تیر خورده گفتم نکنه تو باشی.
-اها همین؟
-اره. خب کی رسیدی؟
-همین الان. دوستات چه طور؟
مهربد نگاهی بهم کرد
-اونام یه ساعتی میشه ولی بیشترشون موندن.
-اهاع. من رفتم فعلا
تلفن قط شد... این چرا همچین میکنه؟ دوباره یه نگاه به هم انداختیم و اینبار زدیم زیر خنده.
-دختره انگار عجله داره...
-همیشه همین طوره؟
مهربد ماشینو راه انداخت.
-فقط برای اینکه هم کلام نشه.
آبیش:
وقتی رسیدم جلوی خونه یکم مردد شدم...ینی اخرش چی میشه؟همون حرف من؟من اعدام میشم؟
ادم بده ی این داستان منم؟ هیراد چی؟ اون برمیگیرده؟چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
زنگو زدم که در باز شد. تا توی درگاه حاضر شدم حاج حسین باغبون جدیدم از جاش بلند شدو سلام داد. منم سری تکون دادمو راه افتادم.
-خانوم؟
برگشتم سمت مریم خانوم که روی پله ی اول راه پله وایساده بود.
-بله؟
-باید باهاتون صحبت کنم.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم همراهم بیاد. وارد اتاق که شدم از تمیزی برق میزد که نامحسوس لبخندی رو لبم نشست.
-ببخشید خانوم.
-اتفاقی افتاده؟
کمی من من کرد ولی به حرف اومد.
-من تازه فهمیدم شما چی کاره اید.
-خب!
-ببین دخترم من جای تو نیستم که قضاوت کنم ولی من میخوام پولی که در میارم حلال باشه ...
متوجه منظورش شدم. کمی با کلافگی به اطراف زل زدم و جوابشو دادم
-پولی که من استفاده میکنم حلاله مریم خانوم.
سرشو اورد بالا و با اشکی که تو چشاش حلقه زده بود جوابمو داد.
-مادر ! پولی که بزنه بچه ی مردمو معتاد کنه ، جوونای مردمو این ور و اون ور کنه ، کجاش حلاله؟
دیگه داشت تند میرفت . بزرگترم بود درست....ولی من دیگه کلافه شده بودم.
-حالا شما میخوای بری؟خب برو دیگه غصه منو نخورید شما.
سرشو با شرمندگی پایین انداخت یا من اینطوری فکر میکردم...نمیدونم هر چی بود حواسم سر این موضوع بود که هیراد چی جوری میخواد برگرده!
از اتاق خارج شد و من رو تخت نشستم و سرمو تو دستام گرفتم...
گوشیم توی جیبم بیبره رفت که درش اوردم، مهربد زنگ زده بود. حتما کاری داشته که دوباره زنگ زده.
نگاهی به ساعت انداختم دیگه دم دمای صبح بود برا همین گذاشتم بعدا بهش زنگ بزنم
از پشت روی تخت افتادم و از خستگی خوابم برد.
با دیدن نور افتاب روی صورتم تو جام نیم خیز شدم. ساعت ۸ بود و خونه به طور عجیبی ساکت.
از جام بلند شدمو یه دوش گرفتم و از اتاق زدم بیرون. از روی نرده ها دلا شدم که دیدم خونه خالیه.
پوزخندی رو لبم جا خوش کرد....همه رفتن!
به سمت آشپزخونه رفتم که روی آپنش دسته پولایی بود که به خدمه داده بودم. یه ورقم کنارش بود.
-خانوم فرد!
 
  • پیشنهادات
  • f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    ما هرچقد هم تامین بشیم ، پولی که از راه حرامه رو قبول نداریم.
    به دست خط مریم خانوم پوزخندی زدم و امضاهای زیرش رو نادیده گرفتم. هه...
    -انگاری قسمت من و تو اینه تنها بمونیم و خاک بخوریم!
    خونه به طرز وحشتناکی ساکت بود ینی اگه قبلا از دیوار هم صدا میومد ....
    خونه ی خالی منو بدتر یاد گذشته مینداخت..برا همین از جام بلند شدم که برم توی اتاقم.
    توی راه پله بودم که صدای گریه ی بچه ای اومد...متعجب دستمو به دیوار گرفتم و در اتاق رو باز کردم...
    یه پسربچه ی سه ماهه بود که تو بقل زنی تکون میخورد...زن سرش پایین بود و انگار داشت برای بچش لالایی میخوند...
    نا خودآگاه منم زمزمه کردم...
    -لالا بخواب دنیا خسیسه
    واسه کمتر کسی خوب مینویسه
    یکی داره صد و یه ستاره
    یکی جز تو کسی نداره
    زن همچنان ادامه میداد که به بالا سرش رسیدم...سرشو گرفت بالا که با دیدن خودم جا خوردم...
    چشمام میخ خودم بود و نمیتونستم ازش چشم بردارم که با صدای زنگ نگاشو ازم گرفت...
    از جاش پاشد و رفت سمت آیفون...هر چی خواستم داد و بی داد کنم و جلوشو بگیرم نمیشد...انگار یکی گلومو فشار میده و نمیذاره حرفی بزنم...
    منم پاشدم و دنبالش راه افتادم تا منصرفش کنم ولی انگار دیر شد...صدای گریه ی بچه قط شده بود
    با تردید برگشتم توی اتاق...خون روی دیوار پاچیده بود و یه گوی خونی سرگردون توی اتاق میچرخید
    که جلوی پاهام ایستاد...
    سردم شده بود ولی بازم روی زمین نشستم...گوی رو تو دستام گرفتم و برگردوندم....
    این...این...سره....
    یهو از جام بلند شدمو نفس نفس زدم....دستمو روی توسینه ایم گذاشتمو اسمشو صدا کردم..،
    -آبتین!
    با چشایی که بیش از حد باز شده بود به اطراف نگاه کردم. توی سالن خوابم بـرده بود.
    با تنی کوفته از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. یه آن نگاهم به اتاق هیراد افتاد...خواستم برم سمتش که با صدای گوشیم برگشتم.
    -الو؟
    -سلام.
    -خودتی آبیش؟صدات چرا گرفته؟
    -خواب بودم!
    -آها.
    -کاری داشتی؟دیشبم زنگ زده بودی.
    -آره رادین کارت داشت انگاری نتونسته بود پیدات کنه به من گفت بهت بگم بهش زنگ بزنی.
    -باشه ممنون.
    با صدای آرومی پرسید.
    -اتفاقی که نیوفتاده؟
    -نه فقط خواب دیدم برا همین یکم به هم ریختم.
    -چه خوابی؟
    مردد گوشی رو نگاه کردم....مهربد برادر هیراد بود!حتما به هیراد میگفت. وقتی دید چیزی نمیگم حرفشو ادامه داد.
    -به هیراد چیزی نمیگم.
    -فقط یاد آبیتن افتادم.
    -به مریم خانوم بگو برات معجون درست کنه تا حال و هوات بهتر شه.
    پوزخندی ناخواسته زدم.
    -همه رفتن!
    نگامو به اطراف چرخوندم.
    -منظورت چیه؟
    -من تنهام!
    -همون!
    -خب من زنگ بزنم به رادین فعلا!
    اجازه ی خدافظی بهش ندادم. رفتم توی باغ و به رادین زنگ زدم.
    -الو؟
    -منم آبیش!
    -کجایی تو؟هر چی زنگ میزنم در دسترس نیستی.
    -کاری داشتی؟
    -بعد از اینکه تو رفتی پلیسا ریختن و همه رو گرفتن ، منم در رفتم . به احتمال زیاد جاتو لو میدن بهتره از اونجا بری.
    -منظورت چیه؟الان کجا برم؟
    پوفی کشید و جوابمو داد
    -الان میام دنبالت باید بریم پیش فرهاد.
    -باشه.
    -جلو...
    صداش قط و وصل شد و اخرش تماس قط. رفتم توی اتاقمو هر چی ضروری بود برداشتم از لباس و حوله و مسواک گرفته تا دارو و هرچی که نیاز داشتم.
    چمدونمو گذاشتم تو صندوق عقب ماشینم و از خونه زدم بیرون....تا اینکه رادین باهام تماس گرفت.
    -الو من سر پارک خیابونتونم.
    -من تو ماشینم آدرس بده خودم میام.
    -باشه.
    قط کرد...زود یه اس ام اس برام فرستاد و من وارد جی پی اس کردم و راه افتادم.
    عصابم یکم متشنج بود اون از اول صبح و خونه ی خالی....بعد از ظهرش...حالام عصرش!
    برای اولین بار بود که فرهادو میدیدم....ینی رییس باند! کسی که دستور قتل زندگیمو داد...
    و هدفی که منو تا اینجا کشوند و وارد باندش کرد!
    وقتی رسیدیم در ماشینو به هم کوبیدم و زل زدم به عمارت رو به روم...
    یه عمارت مدرن و شیک که تازه ساخت بودو سنگای سفیدش توی آب استخر انعکاس انداخته بود.
    رادین اومد طرفم و باهم وارد سالن شدیم. اندازه ی یک ششم خونه فقط خدمه داشت و همه در تکاپو بودن. نگاهی به سالن رو به روم کردم...میشه گفت دوبرابر کل خونه ی من بود...
    با صدای تق تق پاشنه ی کفش همه ی صدا ها خوابید ...منم برگشتم پشت سرم تا صاحب این صدا رو ببینم،
    -به به ببین کی اینجاس!
    رادین پیش قدم شد
    -سلام!امید وارم برامون جا داشته باشین
    دستمو گرفت و کنار خودش قرار داد. فرهاد جلو تر اومد...موهای قهوه ای سوخته و با چشای سبز...پوست سفیدی داشت که ادم رو یاد شیربرنج مینداخت...
    نا خودآگاه یه نیشخند زدم که فرهاد موشکافانه نگام کرد.
    -چیزی شده؟
    اشاره ای به ریخت و تیپش کردم:
    -زیادی شیر برنجی !
    خنده ای کرد و جوابمو داد.
    -من فرهاد نیستم.
    ابرویی بالا انداختم! پس این چی میگه این وسط؟
    -من فربدم پسرش.
    هه مسخره!
    -پس بگو بزرگترت بیاد
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    بزرگترش اینجاس.
    به پشت سرم نگاه کردم. اینا انگاری خیلی دوس دارن از پشت ظاهر شن. رادین یه چشم غره بهم رفت تا ساکت بشم.
    -چطوری پسر؟
    -بد نیستم.
    فرهاد جلو تر اومد و صورتمو کنکاش کرد. قیافه ای شبیه فربد فقط کمی پیرتر.
    -پس این آبیش شمایید!فکر میکردم یه مرد باشه....اخه خیلی تعریفتو شنیدم! میگن اینقد جدی و با جذبس که هیچکس نمیتونه جلوش وایسه بگه نه!
    پوزخندی زدم الان میخواست منو مسخره کنه؟
    -ولی بازم راست گفتن! چشای ترسناکی رو دارید!

    هیراد:
    با سرهنگ در مورد اون برگه صحبت کردم که هیچ نتیجه ای نگرفتیم. هنوز توی کلانتری بودم و داشتم یه سری تحقیقات در مورد این باند و افرادش میکردم که به یه فولدر برخوردم.
    خواستم بازش کنم که تقی به در خورد.
    -بفرمایید.
    سر مهربد اومد تو با لودگی مخصوص به خودش گفت:
    -اجازه هست؟
    کلافه سری تکون دادم. اومد و رو به روی من ایستاد.
    -خب! من که دیگه کارم تموم شده...دیگه خودت باید دست به کار بشی. فقط مواظب باش آبیش خیلی زود میفهمه. الان هم دیگه فهمیدن پلیس ردشونو زده رفتن پیش فرهاد رییس باند.
    -باشه.
    -کلافه ای؟
    -آره اینو نگا کن...
    برگه رو بهش نشون دادم.
    -بندر؟پاتوق؟ ینی چی؟
    دستی لابه لای موهام کشیدم و تکیمو دادم به میز پشتم.
    -نمیدونم. سرهنگ میگه شاید منو اون یه جایی میرفتیم که پاتوقمون شده.
    سری تکون داد.
    -احتمالا
    -میخوام توی باند پاسدان نفوذ کنم.
    پشت میزم نشستمو ورقه ها رو یکم سروسامون دادم.
    -شوخی میکنی؟تو روزنامه ها همه جا پخش شده تو میخوای منحدمشون کنی....منم اگه آرش و آبیش نبود میکشتن...اونم به جرم اینکه شبیهتم.
    -خب شد گفتی آرش!خبر داری گرفتنشون؟
    کاملا جاخورد:
    -چی داری میگی؟آبیش هم جزشونه؟
    -نه...خونشم رفتیم نبود!
    -خب ، حالا جرمشون چیه؟
    -آرش که همکاری کرده نهایتا دو سه سال حبسه . بقیه هم اعدام یا حبس ابد
    -آبیش چی؟
    -اون درسته کمکمون میکنه ولی بازم خودش نگفته همکاریه....ممکنه بعدا سرمونو ببره زیر آب. پس به احتمال زیاد مثل بقیه اعدامه.
    با لحنی سرزنش آمیز گفت:
    -چرا همچین چیزی میگی؟اون اینکارو نمیکنه!مثلا زنته ها!
    -فعلا که خلافکاره بعید نیست این کارا ازش سرنزنه. راستی قراره جای تو برم تو باندشون.
    -میگم بازم مراقب خودت باش...
    سری تکون دادم . یکمی موند و در مورد افراد باند صحبت کرد. حتی از اولین دیدارش با آبیش...میگفت جا خورده بود ولی به روی خودش نیورد و از حرفاش گفت...
    با انگشت شست و اشاره گوشه ی چشمامو فشار دادم تا از خستگیش کم کنم. پاشدم و لباسامو عوض کردم و رفتم سمت سیستم تا خاموشش کنم. که چشمم به همون فولدر افتاد. نشستم پشت سیستم و بازش کردم. یه سری یاداشت برداری بود که بازش کردم ،عجز کل وجودمو گرفت.
    -بازم پاتوق؟خب این پاتوق کجاست؟
    کلشو زیر رو کردم...فقط ساعت رفت و امد بود که جلوش نوشته بود پاتوق....
    سیستمو خاموش کردم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
    امشب میخواستم برم خونه ای که میگفتن من و آبیش زندگی میکردیم تا شاید چیزی ببینم که باعث بشه چیزی یادم بیاد.
    جلوی ورودی ترمز کردم و از همون داخل نگاهی به اطراف انداختم. محله ی ساکتی بود...از ماشین پیاده شدمو درو با دسته کیلیدی که دادن باز کردم.
    خونه تو سکوت و خاموشی فرو رفته بود. از سنگ ریزه ها گذشتم و در سالن رو باز کردم.
    بوی سیگار که به مشامم رسید یاد اون موقعی افتادم که جلوم ایستاده بود و سیگار میکشید...
    یه دختر سیگاری....چقدر بدم میومد از این آدما...سری تکون دادم و حرفای مهربد تو گوشم پیچید.
    -دو طبقس...طبقه اول چیز خاصی نداره ولی اگه میخوای چیزی یادت بیاد برو طبقه دوم...اونجا اتاق خودت بوده.
    سمت راه پله ها رفتم و دستمو روی نرده ها کشیدم. در اولین اتاق رو کشیدم...
    یه اتاق بزرگ با دکوراسون سفید...داخل شدم تا واضح تر ببینم. یه تخت دو نفره ی بزرگ و یه کمد پر از ش*ر*ا*ب...
    سمت میز تحریر رفتم که کنار بالکن بود. روی صندلی کوچیک پایه دارش نشستمو مشغول ور رفتن با کشو هاش شدم....یه سری دست نویس که فکر کنم مال آبیش بود.
    روی همشون کارت پستال تبریک تولد و عکسای فانتزی بود. یکمی کشو رو زیر و رو کردم که فقط یه فندک و چندتا بسته سیگار پیدا کردم، لحظه اخری خواستم از جام بلند شم که یه نور از کمد توی چشمم خورد.
    رفتم در کمد رو باز کردم...شیشه های رنگ وارنگ چشمک میزد که روی طبقه ی اولش یه بند دیدم که بهش یه کیلید وصل بود. برش داشتم و از اتاق زدم بیرون.
    در اتاق بعدی رو باز کردم که انگار متعلق به یه دختر بود. لباسای دخترونه و دکوراسیون صورتی و سفید.
    مهربد میگفت این اتاق مال سروانی بود که فرستاده بودن....پلیسی که فساد رو قاطی کارش کرده بود و حالا سنگسارش کرده بودن...
    از این اتاق هم زدم بیرون چون چیز خاصی نداشت. رفتم یه اتاق دیگه خواستم دستگیره رو بکشم که دیدم قفله...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    کیلید رو از تو جیبم در اوردمو درو باز کردم...به همه چی میخورد جز اتاق...همه چیز توش چیده شده بود....به دیوار ها نگاه کردم که لکه های قرمز متعجبم کرد....جلوتر که رفتم دیدم خونه...
    چند ساعتی توی اتاق بودم که نفهمیدم چی جوری گذشت...
    چیزای جالبی توش پیدا کردم...مثلا عکس خودم و آبیش....توبعضی جاها هم عکس آبتین بود...پسری که هیچی جز خبر مرگش یادم نیست!
    یه سری دفتر که گزارش کارام بود و باعث میشه تو یادآوریام کمک کنه.
    وقتی زدم بیرون از شب فقط ماهش بود و هوا گرگ و میشی شده بود.

    آبیش:
    پنج روزی میشد که تو عمارت فرهاد مستقر شدیم....اتفاق خاصی هم نیوفتاد ....
    خیالم از بابت آرش راحت بود چون با پلیس همکاری کرده حداقل براش اعدام نمیبرن...تو این مدت هم به مهربد زنگ نزدم. چون فعلا تحت نظر فرهاد و فربد بودم...
    هر آن احساس میکردم منتظر یه آتو از منن! دیگه کمتر تو فکر میرم و زیاد فعالیت میکنم!
    رادین گفته بود میخواد مهربد رو هم بیاره پیشمون...انگاری باهم در تماس بودن و گفته بوده جاش امن نیست. برا همین رادین به فرهاد این موضوع رو اعلام کرد.
    توی اتاقم بودم و داشتم با گوشیم اطلاعات رد و بدل میکردم که در اتاق خورده شد. سرمو بالا گرفتم و یه بفرمایید زمزمه کردم.
    -مهربد اومده.
    باشه ای گفتم و از جام بلند شدم. صدای صحبت فرهاد با مهربد به گوش میرسید.
    -به آقا مهربد! مشتاق دیدار...
    -سلام اختیار دارین.
    یه آن سرجام وایسادم....این صدای مهربد نبود! هر چقد هم شبیه باشه مال خودش نبود...
    -بیا بریم دفتر کارم تا ازت پذیرایی کنم...رادین که خیلی ازت تعریف میکرد...
    صدای پاهاشون روی راه پله منو به خودم اورد....نگامو به فرهاد دوختم. خیلی خوشحال به نظر میرسید!
    -آبیش چرا اینجا وایسادی؟
    سرمو بالاگرفتم و یه اخم نشوندم رو صورتم.
    -منتظر رادینم.
    نگامو ازش گرفتم و دوختم به پشت سرش....اونم زل زده بود به من...یه پوزخند ناخواسته رو لبم نشست که از چشای ورقلمیده ی فرهاد دور نموند...هیراد مهربد نما هم جا خورد ولی چون فرهاد حرکت کرد، اونم مجبوری دنبالش راه افتاد...
    جدی فکر کرده میتونه جای مهربد وارد شه؟حتما فکر کرده که وارد شده!
    -آبیش آماده ای؟
    سری برا رادین تکون دادمو از پله ها رفتم پایین. قرار بود یه سر به انبارای تریاک بزنیم چون اخر هفته یه مهمونی داشتیم و قرار بود همگی بریم پاتوق برای معامله.
    توی ماشین نشستیم واون یه آهنگ بدون کلام گذاشت...منم رفتم تو فکر...برای چی اومده بود؟مگه خود مهربد مسئول این پرونده نبود؟نکنه میخواست منو آزار بده؟ حتما میخواسته ببین چه به روزم اورده یا شاید میخواد خودش منو دستیگر کنه و بالای دار ببره تا بیشتر از این خورد شم؟
    چشمامو بستم...عحیب میسوختن ولی اشکی از لای پلکم نچکید!
    ذهنم مشغول شده بود و همش تو افکارم دست و پا میزدم که رادین صدام زد.
    -رسیدیم.
    دستگیره رو کشیدمو رفتم پایین از ماشین. یه ساختمون کهنه که دیواراش زرد شده بود و پنجره هاش هم یکی دوتاش شکسته بود ، جلوم خود نمایی میکرد. ابرومو انداختم بالا و یه نیشخند زدم.
    -اینجاعه؟
    رادین تک خنده ای کرد و جوابمو داد.
    -داخلش اونقدرا هم بد نیست.
    -باید دید!
    بی حرف رفتیم سمت درو رادین با سویچ ماشین ریتمی رو در ضربه میزد. وقتی دید دارم نگاش میکنم شونه ای بالا انداخت.
    -خب رمزه!
    سری تکون دادم و سعی کردم این ریتمو به خاطر بسپرم.
    از حیاط گذشتم ...زیاد شلوغ نبود رفتیم روی ایوون و درو باز کردیم...
    -سلام آقا.
    به سمت صدابرگشتم ، یه مرد ۵۰ساله که صورت پیری داشت و کمرش هم خم بود داشت بهمون نزدیک میشد.
    -سلام محمد آقا! چه خبرا ؟خوبی؟
    -خوبم آقا .از لطف شما. اومدین انبار رو ببینید؟
    -آره.
    -از این طرف آقا.
    خودش جلو تر رفت...و من تمام مدت داشتم نگاهش میکردم...به این فکر میکردم ینی من اونو به این روز انداختم؟ ینی من چند نفر دیگه هم مثل همین محمد آقا رو اینطور شکسته و پیر تر از سنش کردم؟
    هیراد حق داره بخواد نفوذ کنه! نه برای اینکه منو خورد کنه...شاید هم بخواد ولی هدف اصلیش اینه که مردم کشورشو از دست من نجات بده...
    همش تو فکر بودم ، چیزی هم نفهمیدم...فقط با صدای آهنگ به خودم اومدم...تو ماشین بودیم و رادین ضبطو روشن کرده بود:
    -یه خورده آروم تر
    بذار تا آروم شم
    حتی تو بارونم
    همه چی وارونس
    یه ذره آروم تر
    بذار تا ویرون شم
    یه خورده آروم تر
    بذار تا آروم شم
    خودمو پاک باختم
    خیسمو حیرونم
    یه ذره آروم تر
    چیزی نیست اینجا تَش
    راهشم بیراهس
    هر شبم بی خوابم
    یه خورده آروم تر
    بذار تا آروم شم
    خودمو پاک باختم
    خیسمو حیرونم
    یه ذره آروم تر
    چیزی نیست اینجا تَش
    راهشم بیراهس
    هر شبم بی خوابم
    یه خورده آروم تر
    بذار تا آروم شم
    حتی تو بارونم
    همه چی وارونس
    یه خورده آروم تر
    بذار تا ویرون شم
    یه خورده آروم تر
    بذار آروم شم
    خودمو پاک باختم
    خیسم و حیرونم
    یه خورده اروم تر
    چیزی نیس اینجا تَش
    راهشم بیراهس
    هرشبم بیخوابم
    یه خورده آروم تر
    بذار آروم شم
    خودمو پاک باختم
    خیسم و حیرونم
    یه خورده اروم تر
    چیزی نیس اینجا تَش
    راهشم بیراهس
    هرشبم بیخوابم
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    با تموم شدن آهنگ به رادین نگاه کردم...ینی اونم مشکل داشته؟اگه نه چرا این آهنگو گذاشت؟خواست حرف دلمو بگه؟ هر چی بود واقعا این آهنگ حالمو توصیف میکرد...داشتم تو ذهنم تک تک واژه های اهنگو بالا پایین میکردم که دستی روی دستم نشست. برگشتم نگاهی به دستم کردم. یه دست مردونه ی بزرگ! نگاهمو کشیدم بالا.
    -اصلا رو به راه نیستی!اتفاقی افتاده؟
    زیر لب یه تیکه از آهنگو زمزمه کردم.
    -خودمو پاک باختم!
    رومو ازش گرفتم. دستی لابه لای موهاش کشیدو به رو به رو زل زد. وقتی رسیدیم ، زود پیاده شدم.
    اصن حالو هوای و خودم نبود...کاملا به هم ریخته بودم!
    در سالن رو باز کردم و به طرف راه پله ها راه افتادم تا خودمو با م*ش*ر*و*ب آروم کنم که وسط راه یکی صدام زد.
    -آبیش!
    دستم دور نرده مشت شد. برگشتم و به صورت فربد زل زدم. همزمان یه ابرومو انداختم بالا.
    -چیه؟
    -تو صدام زدی من باید بگم.
    همون لحظه رادین اومدتو و فربد وقت نکرد حرف بزنه منم از خدا خواسته رفتم تو اتاقم.
    درو قفل کردم و شال و مانتومو پرت کردم کف اتاق...دور خودم می چرخیدمو موهامو میکشیدم.
    نمیدونستم چی کار کنم!
    -آبیش؟حالت خوبه؟ درو چرا قفل کردی؟
    چشمم به شیشه ی م*ش*ر*و*ب روی میز افتاد. سمتش رفتمو با یه حرکت نصفشو دادم بالا...
    همون جا کنار میز روی زمین نشستم. پامو عمود کردمو دستمو بهش تیکه دادم و زل زدم به شیشه ی م*ش*ر*و*ب...
    -آبیش صدامومیشنوی؟ چرا جواب نمیدی؟
    دستگیره بالا و پایین میشدو من به شدت گلوم میسوخت! چشمامو روی هم گذاشتم...فکر کردم...
    گناهای من زیاد بودن!اینقد که نمیتونم نام ببرم...حق من همینه که دستگیرشمو در نهایت اعدامم کنن!
    ولی خودم چی؟از این وضیعت خسته بودم؟؟؟
    چشمامو روی هم بیشتر فشار دادم...دیگه صدای رادین برام گنگ بود! نصف دیگه ی بطری رو سر کشیدم...بیشتر سوختم...بیشتر داغ دلم تازه شد....
    من خسته بودم از این وضع...از این که آدم بده ی هر ماجرام! با اینکه راه برگشت ندارم ولی میتونم دل خودمو راضی نگه دارم...شاید یه راه برگشتی هم برای من باشه...شاید اخر من این نباشه...
    با صدای در که انگار کوبیده شد تو دیوار چشمامو باز کردم...چشمام خمـار بود ولی من خمـار آیندم بودم...من میتونستم تغییر کنم!
    -آبیش؟خوبی؟چت شده؟
    فقط به رو به رو زل زده بودم...بطری رو از دستم گرفت...
    -الک*ل؟
    دوباره نگام کرد...
    -چرا؟‍ آخه چرا؟میخوام بدونم.
    جواب من همون نگاه خیره به رو به روم بود...یکی کنارش نشست...سایش رو دیوار دیدم ...صداش رو که شنیدم باز چشامو بستم...
    -چی شده؟
    نگاه خیرشو رو خودم حس کردمو...چقدر بده...یه زمانی انتظارش رو داشته باشی و حالا آزارت بده...
    دوباره همون تیکه ی آهنگ اومد رو لبم...
    -خودمو پاک باختم...
    چشمامو بیشتر فشار دادم تا اشکی ازش نچکه...چشمش باز جون گرفته بود!
    -چرا اینجوری شده؟
    -از صبح به هم ریخته بود فکر کردم اگه بریم بیرون بهتر بشه ولی انگار بدتر شده....هیچی هم نمیگه...
    بازم سکوت...دیگه واقعا داشتم آزار میدیم...هوای اتاق برام خفقان بود. از جام پاشدم که رادین نیم خیز شد ولی من کامل از جام بلند شدمو رفت پایین...سرم درد میکرد و بازهم من تو فکر و خیالم بودم...
    -آبیش؟
    سرمو بالا گرفتم.
    -میخواستم باهات حرف بزنم.
    سری تکون دادم که فربد کنارم نشست .
    -بابا یه تصمیمی گرفته بود. گفتم اول به خودت بگم در جریان باشی.
    بازم سرمو تکون دادم.
    -خب ... بابا میخواد تو با رادین ازدواج کنید.
    بی حس سرمو گرفتم بالا.
    -برا چی؟
    -خب...ما یه رقیب داریم که میخواد تو رو بگیره و جذب خودش کنه. حالا به هر روشی که شده.
    -خب؟
    -ولی بابا اعتقاد داره تو جز بهترین افرادشی...نمیخواد از دستت بده...دلایل زیاده داره ولی تا همین جا که میدونی کافیه.
    بازم رفتم تو فکر....من میخواستم تغییر کنم....حالا اگه با یه خلافکار مثل خودم ازدواج کنم نمیتونم کاری بکنم....
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    هیراد:
    از اتاق که رفت پایین زل زدم به رادین...خیلی نگران به نظر میرسید.
    -چی شده؟
    رادین نگاهی بهم انداختو خودشو پرت کرد رو زمین.
    -نمیدونم چیکار کنم تا آروم شه...آرش میگفت این بد اخلاقیا و بی قراریاش به خاطر اتفاقای گذشتشه... دلم میخواد کمکش کنم تا اروم شه ولی اون فقط به درو دیوار زل میزنه.
    با شک پرسیدم:
    -دوسش داری؟
    -نمیدونم! من از هر طرف که نگاه میکنم به این موضوع ، اون بهترین گزینه برای ازدواج منه! حرف از دوست داشتن نیست. ماها خلافکاریم...جا برای این حرفا نیست!
    تو فکر رفتم....اگه اینطور که مهربد میگه آبیش هنوز به من فکر میکنه...الان برا حضور من اینطوری به هم ریخته؟ینی منو شناخته....
    به آینه رو به روم زل زدم...
    من ... هیرادی که در نقش مهربد بود...هر چقدر هم خودمو عوض کنم اگه واقعا منو یه زمانی دوست داشته ، میتونه تشخیص بده!
    از جام بلند شدمو رفتم پایین. فربد کنار آبیش نشسته بودو حرف میزد ولی آبیش اصن این جاها سیر نمیکرد...جلوتر رفتم و دستمو رو شونه ی فربد گذاشتم.
    -متوجه نیستی حواسش نیس؟
    دوباره به آبیش نگاه کرد....سرش پایین بود و یه اخم هم بین ابروهاش افتاده بود...فربد از جاش تکون خورد و زیرلب غرغر کرد و رفت. نگامو ازش گرفتمو به آبیش دوختم....با این کارم سرشو بلند کردو زل زد به من....
    باز هم عکسی که مهربد بهم نشون داد جلو چشمام شکل گرفت...
    یه دختر با چشم و موهای قهوه ای و عسلی....ته چهره ی الانشم باز هم مشخص بود...
    چشمم روی موهاش رفت...
    ★★★★★★★★
    -آبیش بیا اینجا ببینم!
    با اون جسه ی کوچیکش از رو اپن دلا شد تا منو ببینه.
    -چی شده؟
    با دستم اشاره کردم بیاد اینجا.
    -بیا اینجا .
    چاقو رو روی اپن پرت کرد...صدبار بهش گفتم اینجوری نکنه یه اتفاقی میوفته...کیه که گوش بده.
    دستاشو شسته بودو داشت میومد طرفم.
    -چی شده؟
    -اینجا رو نگاه کن.
    نگاشو از من گرفت و به جایی که اشاره کردم نگاه کرد. چشاش گرد شدو لبشو به دندون گرفت و با دستش بازی کرد.
    -من چند بار باید بگم خانوم کوچولو موهاتونو شونه میکنید دم سطل آشغال وایسا تا موهات رو زمین نریزه؟
    سرشو انداخت پایین...خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم...چقدر وقتی خجالت میکشید خوردنی بود!
    -ببخشید.
    با شنیدن بغض توی صداش هول کردم...دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو اوردم بالا.
    -آبیش!
    -اش‍..تباه.. کر..دم!
    دستشو به دماغش کشید. نا باور تو چشاش زل زدم...برای این موضوع گریه میکرد؟
    -آبیش منظوری نداشتم.
    زود از جلوی من رفت و در یکی از اتاقای کنار آشپزخونه رو باز کرد و رفت...
    کلافه دستی تو صورتم کشیدم ویه لگد به ستون زدم...
    -لعنتی!
    مثل همیشه گند زدم!رفتم توی آشپزخونه...به سلاد نصفه ی رو اپن زل زدم...ای کاش لال میشدم صداش نمیزدم!
    ★★★★★★★★
    چشام گرد شده بود...از یادآوری همچین اتفاقی....این ینی حافظه ی من داشت برمیگشت...خوشحال به اطرافم نگاه کردم...آبیش نبود!سرمو زیر انداختم و یه لبخند رو لبم نشوندم...
    -خدایا شکرت!
    از جام پاشدم و رفتم تو اتاقم تا یه زنگ به مهربد و سرهنگ جهان فرد بزنم.
    -الو هیراد خودتی؟
    -به سلام داداش!خوبی؟
    -چه عجب یه زنگ زدی!ای بد نیستم چه خبرا؟
    -یه روز شد که اومدم ؟خبر که زیاده...چی دوست داری بشنوی؟
    -از خودت بگو!
    -یه چیزی یادم اومد.
    با صدای هیجان زده ای گفت.
    -جدی؟یادت اومد تو مچ گیری زدم تو رو بازوندم؟
    -نه پسر دیوونه شدی؟
    -اها . خب پس یادته از دیوار همسایه رفتیم بالا؟
    -جدی من اینکارو میکردم؟بعدشم اون يادم بود.
    -اره خب...چی یادت اومد؟
    -آبیش!
    یه چند لحظه ای سکوت کرد...با صدای آرومی گفت.
    -خب؟همه چی یادت اومد؟
    -نه...فقط یه تیکه از زندگی مشترکم باهاش!
    -من میترسم هیراد!
    انگار که زده باشه تو ذوقم...با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
    -از چی؟
    -که دیر بشه...اگه تو زود تر یادت بیاد میتونی آبیش رو نجات بدی!من مطمعنم!
    باز به خودم توی آینه زل زدم....میتونم کمکش کنم....یاد حرف رادین افتادم...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    این بداخلاقیا و بی قراریاش به خاطر اتفاقای گذشتشه!
    باید جبران کنم!باید...با سرهنگ هم صحبت کردمو گوشیمو تو جیبم گذاشتم.
    آبيش:
    بالاخره اون روز اومد...مهمونى براى معامله و... اعلام ازدواج من!
    هيچکس جز من ، فرهاد، فربد و رادين خبر نداشت. از صبح تو اتاقم بودم و باگوشيم ور ميرفتم...
    با ديدن ساعت پنج از جام بلند شدمو لباسمو با يه ماکسى بلند آبى عوض کردم که روش سنگکارى داشت.
    يه آرايش مليح هم کردمو و موهامو کج روى شونم ريختم.
    مهمونى کم کم داشت شروع ميشد که رادين هم از پله ها اومد پايين و دقيقا کنارم نشست.
    -سلام!
    سرى تکون دادم و به بقيه زل زدم.
    -مهربد بيا اينجا.
    به سمت جايى که نگاه ميکرد برگشتم. يه کت و شلوار سياه پوشيده بود و موهاشم زده بود بالا.
    با خوش رويى به رادين دست داد و سر ميز ما نشست. نگاهى به من کرد و زود روشو ازم گرفت...
    به طرح روی میز زل زدم... هنوزم برام مهم بود؟ هنوزم با دیدنش بی قرار میشدم؟ بعد این همه مدت؟ با این همه سردی و خشونت بازم قلبم یکی دوتا میزد؟
    چشمامو رو هم فشار دادم...نه جلوگیری از اشک! از سوزش...حقیقت تلخی بود! من هنوزم بی قرارشم...
    هنوزم حاضرم جونمو براش فدا کنم!
    کلافه بودم. نمیدونستم همچین چیزی منو عصبی کنه....از دست خودم ناراحت بودم که چرا بعد این همه مدت....بعد این همه آزار و اذیت هنوزم برام عزیزه!
    نمیدونم چقدر تو خودم بودم که دستی رو دستای سردم نشست. سرمو بالا گرفتم.
    -بیا میخوان اعلام کنن.
    سری تکون دادمو از جام بلند شدم.
    یه جایگاه در نظر گرفته بودن که رادین دستمو گرفتو به اون سمت رفت. همه هم با تعجب نگاهمون میکردن...
    وقتی نشستیم نگاهمو به دور تا دور سالن چرخوندم....همه ی نگاه ها آزار دهنده بود....پر بودن از شک ، بهت ، تردید و نفرت...ولی یه نگاهی بود که بیشتر از همه اذیتم میکرد..
    یه نگاه تو خالی ... پر از اطمینان...از چی رو نمیدونم ولی چشای هیراد برق میزد...نه از اشک! از اطمینان!
    چشممو چرخوندم و به رادین نگاه کردم. اونم به جلو خیره شده بود...به فرهاد...فرهادی که لبخند رضایت روی لباش رژه میرفت و با پاچه خواری به همه خبر نامزدی من و رادین رو میداد...
    بالاخره اومد سمتمون و با یه سرفه جمع حاضر رو ساکت کرد...
    -بخشید ... بخشید...
    یه تک سرفه ای کرد و باز هم ادامه داد.
    -لیدی ها و جنتلمند ها! این مهمونی برای یه جشن کوچیک برگزار شده و من میخواستم سوپرایزتون کنم.
    به منو رادین اشاره کرد که رادین بلند شد و من هم همراهش کشیده شدم!
    باز هم لبخند کسالت بار فرهاد:
    -جشن نامزدی آبیش و رادین عزیز رو به هر دوشون تبریک میگم!
    و شروع کرد به دست زدن....کم کم بقیه هم همراهیش کردن....دوباره توی جایگاه نشستیم که سیل تبریک به سمتمون شناور شد...بعضیا احساس تاسف...بعضیام خوشحالی کردن....ولی باز هم نگاه تو خالی هیراد باعث میشد از اون جشن و تبریکا فاصله بگیرم....و نا محسوس نظاره گرش باشم...
    هیرادی که دست به سـ*ـینه به صندلیش تیکه داده بود و عجیب تو فکر بود....
    با احساس خالی شدن چیزی تو وجودم خم شدم...چشامم گرد شده بودن.....حس خفقان....حس مردن...
    آره! مردن چیزی تو وجودمو حس کردم....قلبم ...احساسم مرد!
    -آبیش خوبی؟
    نگاهش کردم...صاف نشستم و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم. با صدای خش خورده ای گفتم:
    -خوبم...
    هیراد:
    ★★★★★★★★
    تو ماشین بودیمو صدای ضبط ماشین رو میلرزوند...صدای قهقه ی دخترونه باعث شد بازم نگاهش کنم...
    آبیش ... تو اون لباس ساده ی عروسی اینقد خواستنی شده بود که هر لحظه باعث میشد نگاهمو از روبه رو بگیرم و تو چشماش زل بزنم...چشای فندقی!
    نگاهم روی لبش موند...باورم نمیشد آبیش دیگه مال من بود...هیچ چیزی نمیتونست جلوی این کنارهم بودن رو ازمون بگیره.
    -هی آقاهه....جلوتو نگاه...الان به کشتنمون میدی.
    لبخندی به روش زدمو دستشو تو دستم گرفتم...به دستش ب*و*س*ه ای زدمو همراه دستم روی دنده گذاشتم.
    میدونستم چقدر این حالت رو دوست داره...بازم لبخندی روی لبم نشست...بعد این همه کش مش و دوری کنار همیم...برای همیشه...
    حالا یه خونه داریم...یه خونه ی نچندان نقلی ولی باز هم اون میشد خانوم خونه ی من...
    وقتی رسیدیم حس کردم تنش یه لرزش پیدا کرد چون همون لحظه دستاش سرد شد. از ماشین پیاده شدمو درو براش باز کردم.
    دستشو تو دستم گرفتمو کمکش کردم تا پیاده بشه...لبمو کنار گوشش بردم و زمزمه کردم.
    -دیگه برای همیشه مال خودمی...خانوم خودم!
    صورتمو عقب اوردم...روی لبش لبخند نشسته بود و با اشکای حلقه زدش بهم چشم دوخت...
    -هیراد...تو هر شرایطی بدون دوست دارم...حتی اگه مقابل هم باشیم...حتی اگه ازم متنفر باشی...هر کجا که باشی دور یا نزدیک...من تو هر شرایطی دوست دارم.
    ★★★★★★★★
    -تو هر شرایطی!
    با تردید به اون دختری که جلو روم بود و حالا دستش تو دستای یکی دیگه بود خیره شدم...گفت تو هر شرایطی!
    با دیدن نگاهش روی خودم لرزیدم....تو این چند روز نگاهش یخی بود...سرد بود ولی حالا...با چشماش میخواست یه چیزی رو بگه....حس خفگی بهم دست داد ...از جام بلند شدمو رفتم تو باغ تا هوای آزاد بهم برسه ولی انگار بد تر شد...
    ★★★★★★★★
    -هیراد!
    -جانم؟
    -به نظرت میشه از این همه بدی فاصله گرفت؟
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    خب آره...چرا که نه.
    -چی جوری؟
    -ببین مثلا تا وقتی ما کنار هم باشیم هیچ بدی نمیتونه مارو از بین ببره...تا وقتی که دلامون صاف باشه...باهم صداقت داشته باشیم...تا وقتی که همو دوست داشته باشیم هیچ بدی نمیتونه به ما نزدیک بشه چه برسه آسیب بزنه.
    اومد کنارم که دستامو باز کردم. توی بقلم خزیدو زل زد تو چشمام.
    -آبیش...هیچ وقت این چشما رو ازم دریغ نکن...
    همون لحظه فوری چشاشو بست. خندم گرفت...بازهم لج کرده بود...خانوم کوچولوی لجباز چشم فندوقی!
    -خوبه نگفتم پیشم بمون...
    چشماشو باز کرد...با بهت نگاهش کردم...چشاش بارونی بود.
    -خیلی میترسم...از روزی که این صداقت و دوست داشتن نباشه....
    سفت تو بقلم فشارش دادم...این خانوم کوچولو فقط بلده منفی ببافه...
    -من چی میگم تو چی میگی؟همه چیزو داریم تو از نداشتنش میترسی؟ واقعا که خانوم کوچولوی منفی باف خودمی....
    سرشو از رو سینم برداشت و زل زد تو چشام.
    -قول میدی تموم نشه؟
    -قول میدم.
    پیشونیشو بوسیدم که اونم روی گونمو بوسید. توی باغ بودیم برا همین با هم قدم میزدیم که جلو یه گل ایستاد.
    -اسم این گلا چیه؟
    متعجب نگاش کرد...مگه میشه کسی گل نرگس رو نشناسه؟
    -گل نرگسه...
    روی زانوش نشست و با دستش روی گل برگارو نوازش کرد...حسودیم شد...کاش من جای اون گلا بودم.
    -آرمان میگفت مامان گلای نرگس خیلی دوست داره.
    لبخندی بهش زدمو کنارش رو به روی گلا زانو زدم.
    -تو که این همه تعریف میکنی میخوای دل منو آب کنی؟نیمخوای دعوتشون کنی منم ببینمشون؟
    نگاهشو بالا اورد و با شیطنت به من دوخت.
    -مگه تو منو بردی پیش مامانت اینا؟
    ابرومو بالا انداختم.
    -خب میبرمت.
    ★★★★★★★
    با صدای کف و سوت به خودم اومدم...سرمو تو دستام گرفتم. جدی خودمم میترسیدم همه چی دیر بشه!
    رفتم داخل عمارت. تو صورت هیچکس چیزی معلوم نبود...نه شاد بودن ...نه ناراحت! همه عین خودم تو بهت رفته بودن...اخه اونا حق دارن ولی من چی؟ تو یه خونه زندگی میکردیمو به من اعتماد نداشتن....
    دوباره رفتم سر جام نشستم و زل زدم به آبیش....به دختری که گفتن سختی زیاد کشیده...گذشته ی تلخی داشته....آیندشم نچندان شیرینم نیست....
    اگه اینجور که مهربد میگه آبیش مقصر نباشه، باید همه چیز رو به یاد بیارم تا نجاتش بدم...
    بازم صورت اون دختر توی عکس اومد جلوی چشمام....حالا موهای آبیش ریشه های قهوه ای داشت...مثل اون عکس...پوستش هم برگشته بود....فقط میموند چشاش...
    چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...دیگه نباید اینجور آزادانه بهش فکر کنم....اون همسر داره...
    پوزخندی زدم....یه روزیم اون همسر من بوده! هر چقدر هم شک داشتم با مرور خاطره هام به این یقین رسیدم که خیلی هم دوسش داشتم....
    ولی اون چی کار کرد؟ ازم طلاق گرفت! هرچند حق داشت.
    مهمونی تموم شده بود و اون طوری که من شنیده بودم از سرهنگ قرار بود معامله ای انجام بشه و فقط من باید بهشون آمار میدادم تا تو یه شرایط مناسب دستگیرشون کنن. رفتم تو اتاقمو گوشیمو در اوردم و به مهربد زنگ زدم...درسته پلیس نبود و به عنون کمکی جایگزین من شده بود ولی بازم ازش خواسته بودم به اداره سر بزنه.
    - الو!
    -سلام خوبی؟
    -سلام. بد نیستم . تو خوبی؟ سرهنگ چطوره؟
    -همه خوبن. کارا چی جوری پیش میره؟مهمونی خوش گذشت؟
    -مهمونی؟منظورت چشن نامزدیه؟
    -منظورت چی؟ نامزدی کی؟
    -آبیش و رادین
    چند لحظه سکوت بینمون افتاد...میدونستم خیلی سعی میکرد که منو آبیش رو کنار هم برگردونه.
    -به همین سادگی گذاشتی ....
    پریدم تو حرفش
    -اولا که من چیزی یادم نیست. دوما اگه میرفتم که ماموریت لو میرفت.
    -من موندم چرا خودتون دست به کار نمیشین؟ چرا آبیش جلو نمیاد؟ چرا تو طرفش نمیری؟ میگی یادت نمیاد درست...قلبت چی؟ اون هیچی نمیگه؟
    قلبم؟ چرا بهش توجهی نکردم؟شاید چون یاد گرفتم احساسمو دخیل کارم نکنم!
    -اون از فراموشی من چیزی نمیدونه مهربد.
    -هیراد! چرا با خودتون اینجوری میکنین؟ میدونی اگه بهش میگفتی کنار میومد؟حتی کمکت میکرد همه چی رو یادت بیاری ...اون وخ آبیش بی گ*ن*ا*ه میشد....میدونی چقدر بهش اتهام قتل زدن؟ مواد چی میدونی؟هیچ کس نمیدونه با پلیس همکاری کرده جز من....اما کسی حرفمو باور نمیکنه ....
    به حرفاش خوب گوش دادم...واقعا چرا بهش نگفتم؟کم کم خسته شدم برا همین پریدم تو حرفش.
    -تونستین بگیرینشون؟
    -آره. تا اونجایی که زندگی میکردن تغیبشون کردنن و همه رو یه جا گرفتن.
    -خب پس همینو میخواستم بشنوم...خدانگهدار.
    -مواظب خودت باش...به حرفام هم فکر کن. خداحافظ.
    گوشی رو تو دستم گرفتمو بالا پایین کردم... بی فکر ازجام پاشدمو در اتاق آبیش رو زدم ولی هیچ صدایی نیومد...

    آبیش:
    وقتی مهمونی تموم شد از جام پاشدمو رفتم تو اتاقم...جدی هیچی ازش نفهمیدم...همش به این فکر میکردم که یه چیز این وسط درست نیست...
    هر چقدر هم هیراد بخواد بی توجه باشه ، نسبت به من بی توجه نیست... کل مهمونی رو متوجه نگاه های گاه و بی گاهش میشدم و میدیدم چیجوری نگاهشو میدزده...ولی سکوتش عجیب بود...
    یه چیز این وسط درست نیست!
    لباسامو با یه لباس راحتی عوض کردم و خواستم بخوابم که در اتاقم زده شد. رو تخت نشستمو دستی توی موهام کشیدم و تو همون حالت گفتم.
    -بفرمایید.
    رادین با اجازه ای گفتو اومد داخل.
    -حالت خوبه؟
    مگه براش فرقی هم میکرد؟ خوب یا بد بودن من هم چیزی رو عوض نمیکرد.
    -جواب نمیدی. کاری کردم که قهری باهام؟
    ناخود آگاه پوزخند صدا داری زدم.
    - مگه بچم؟
    چشمش روی نیشخندمو چشام در رفت و آمد بود...انگار که نا امید شده باشه نفسشو خالی کرد بیرون.
    -نه قهر نیستم فقط گیجم...
    دلم سوخت براش...اونم مثل من مقصر نیست...تو هیچ کدوم از قسمتای زندگیش...
    پدرش یه خلافکار سنگین بود که بعد اون فرهاد رو جایگزین کردو رادین هم انداخت تو این کار....مثل پدر من...
    پدر اون آشکارا...ولی پدر من ظاهرا....
    الانم هیچکاره بود...اونم مثل من تن به این خواسته داد پس دلیلی نداشت بخوام دلسردش کنم...
    حالا اون همدم و همدرد من میشد...کسی مثل همسر...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    به دستام زل زده بودم...که دستی دستمو گرفت....نگاهمو مثل هر بار به دنبال خودش بالا کشید...
    به لبخند روی لباش چشم دوختم...هرچند که واقعی نبود ولی دلگرمم کرد.
    از جام بلند شدمو دنبالش کشیده شدم.
    رفت سمت اتاقش .زمزمه کرد...
    -داره بارون میاد...
    زل زدم به پنجره ای که هر لحظه ازش دور میشدم...وارد اتاق که شدیم بازم دستمو ول نکرد...رفت سمت استدیو و یه آهنگ توی فضا پخش شد
    -این آهنگو خیلی دوست دارم...منو یاد گذشتم میندازه...
    آهنگ شروع شد و اون منو سمت تخت کشید....مردی که حالا محرم اون شده بودم...با این که خلافکار بود، اما باز هم یواشکی زنگ زد به یکی از دوستاش و گفت اینجوری راحتره.....عقد دائم که خونده شد...
    یه آرامش هم انگار توی دل منم نشست...‌
    -امشب... به یاد اون روزای تلخ
    میزنم آلبوم ورق
    تو رو میبینم هر طرف
    چی داره میاد به سرم
    اینه اوضاع هر شبم
    قید احساسمو زدم
    از این به بعد دیگه بدم....
    هیراد:
    جلوی اتاق رادین رفتم... شک کردم...بدنم لرز گرفته بود...قلبم بی قراری میکرد...نمیدونستم باید چیکار کنم...
    صدای آهنگ باعث شد جلو تر برم...لای در باز بود...
    با دیدن صحنه ی رو به روم یاد گذشته افتادم...لا به لا هم آهنگ رو میشنیدم....
    ★★★★★★★★
    وقتی سرگرد گفت باید با احساس یه دختر بازی کنم از خودم ، از سرگرد ، از همه متنفر شدم....مگه یه پلیس هم از این کثافت کاریا میکنه؟
    با روح و احساس یه دختر بازی میکنه؟
    مردد مونده بودم چی کار کنم. سرگرد میگفت دختر خودشه...دیگه بدتر...
    میگفت باید دخترشو بیاره تو باند وگرنه به دخترش آسیب میزننو عملیات به خطر میوفته.
    میگفت با دخترش باشمو وارد باندش کنم....
    رفته بودم توی پارتی. همه دوستام و همکارام بودن ...یه جوری شبیه سازی کرده بودن که آدم هم میموند.
    آرمان یکی از دوستام بود که گفت ترتیب دختره رو میده و میارتش...ولی نمیدونم چرا بازم بهش شک داشتم.
    -چشمام...میوفته توی چشم تو
    وقتی در باز شد باعث شد سرمو بیارم بالا تا ببینم چه خبر شده که با یه دختر مظلوم روبه رو شدم...
    منو که دید رفت سمت در تا بازش کنه ولی چون دستاش میلرزید نمیتونست....خودمو لعنت کردم که چرا این کارو قبول کردم!
    رفتم سمتش و کیلد رو از توی دستای لرزونش کشیدم بیرون.
    یه دفعه ای برگشت...گریه هاش رو میدیدم و قلبم میلرزید...این چه کاری بود که من کردم؟
    -میلرزونه این قلبمو
    سعی کردم عادی برخورد کنم تا آروم شه ولی انگار فایده نداشت....پس یه کیسه دستش بود که کشیدمش.
    بدتر به لرزه افتاد....با دیدن لباسا ابروم رفت بالا...آرمان چی کارا که نکرده بود.
    دوباره نگاهش کردم....
    -نفهمیدی تو حرفمو
    با تندی باهاش حرف زدم...اینقد تو خودش بود و میلرزید که دلم ریش میشد...
    -ندیدی اشکای من
    یه اشک از گوشه چشمش پایین چکید...
    دستشو کشیدم و با خودم بردمش...نمایشی یه کاری کردمو اونم که همش میلرزید....اینقد ترسیده بود که از هوش رفت...از کنار عسلی تخت رنگ قرمز رو با افسوس روی تخت پاشیدم...
    -می گفتم از پیشم نرو
    تا زمانی که به هوش بیاد همش نگاهش میکردم...عذاب وجدان داشت خفم میکرد‌...واقعا باورم نمیشه پدرش چی جوری تونست با دخترش این کارو بکنه؟
    وقتی چشاش رو باز کرد شروع کردم نوازشش کردن...دلم خیلی براش میسوخت...منو که دید رنگ از رو صورتش پرید... چشمش روی لکه های قرمز افتاد....لرز که افتاد تو تنش، بقلش کردم....آرومش کردم...
    حرف از موندن زدم....از اینکه بمونه کنارم..
    -روز به روز میشدی بدترو
    قبول نکرد...با این که فکر میکرد اذیتش کردم قبول نکرد....هر روز دنبالش میرفتم...ولی بدتر لج میکرد
    دیگه یه روز قاطی کردمو گفتم دوسش دارم....نمیدونم این حرفمو از کجا اوردم ولی حالا که فکر میکنم میبینم از توی قلبم...من با همون نگاه ترسیدش دل سپردم....
    -به هم میریختی خونه رو
    چند باری بردمش خونم....اونم بهم عادت کرده بود...ینی چاره ای نداشت...کم کم حرف دوست داشتن بینمون جوشید...واقعا دوسش داشتم....اونم دیگه فقط منو میدید...هر جا که میرفتم نگاهش همون سمتی خشک میشد تا برگردم....
    -بازم ....نگام همش به ساعته
    از خاطره ها فاصله گرفتم....ساعت ۱شب بود...رفتم توی اتاقم و جعبه سیگارمو تو دستم گرفتم...اینجوری راحتر یادم میومد....صدای آهنگ توی اتاقم میومد چون اتاق بقلی رادین بودم...
    -دورم سیگار و پاکته
    یه چند وقتی بود سرگرد گفته بود باید برم....چون یه موقعیتی پیش اومده بود که بتونیم باند رو دستگیر کنیم.
    آبیش تازه رو به راه شده بود....دیگه بهم عادت کرد....منم براش کم نمیذاشتم...عاشقش بودم. بادیدنش قلبم میلرزید...مخصوصا وقتی که خودشو مرتب میکرد تا جلوی من به چشم بیاد....نمیدونست همیشه جلو چشمامه.
    -ندارم دیگه طاقت
    طاقت دوریشو نداشتم....سرگرد خیلی اصرار میکرد....من هنوز حقیقت رو به آبیش نگفته بودم. میترسیدم بگم و بذاره بره...
    اما با هر جون کندنی بود ازش دور شدم...
    -نبود تو که عادته
    یه هفته ازش دور بودم....همش به این فکر میکردم جاش امنه؟ اتفاقی براش نمیوفته؟ حتی مافوقم متوجه حواس پرتی من شده بود...
    -دوریم واست چه راحته
    تو این هفته که ازش دور بودم آبیش زنگی نمیزد....داشتم باور میکردم که اتفاقی افتاده یا حرفاش دروغ بوده..‌.دیگه کم کم داشتم شک میکردم بهش....چقدر بده به عشقت شک داشته باشی....
    شک عین خوره افتاده بود تو جونم....
    -تو نیستی حال من بده
    داشتم دیوونه میشدم...مافوقمم کلافه بود برا همین زود منو فرستاد که برگردم. از طرفی هم عملیات عقب افتاده بود.....
    -حسی که دارم این روزا
    وقتی برگشتم زیاد تحویلش نگرفتم ولی اون انگار منتظرم بوده....وقتی توی شرکتم دیدمش...
    -حماقته
    از حرفی که پیش خودم در موردش زدم شرمنده شدم....متوجه شدم که آرمان برادرشه....برادری که تازه پیداش کرده....اونم همش خونه ی مادرش بوده و تلفنشونم قط بوده...
    -نه ....نمیشه باور خودم
    به خودم که اومدم دیدم نه ماه از زندگی مشترکم با آبیش میگذره....باورم نمیشد که پدر شده باشم...
    پدر بچه ای که مادرش آبیشه...
    -عاشق چی تو شدم
    آبیش خیلی خانوم بود....زیبایی خودشو داشت و بی شیله پیله زندگی میکرد...شکمش که باد کرده بود همش دورش میگشتمو قربون صدقش میرفتم...
    -با اینکه دور من پرن

    دیگه هیچی به چشمم نمیومد جز آبیش و اون شکمش....پسری که تو خودش حفظ کرده بود...
    -کسایی که شکل توان
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    تو اون مدت سرگرد میخواست آبیش رو برگردونه...منم میترسیدم که چیزی بگه و آبیش همه چی رو بفهمه...
    -واسم سواله که چرا
    سرگرد هی آدم دنبالم میفرستاد تا چشم از آبیش بردارم....اما من نمیتونستم...
    -هنوزم در گیر توام
    حالا که میبینم هنوزم قلبم اسیر آبیشه....اسیر قلبش...چشماش..چشمایی که خودشونو قایم کردن تو دو جفت لنز...
    انگاری آهنگ قط شده بود....بازم فاصله گرفتم...بازم بی تابی میکردم...مهربد بد حرفی زدی.....
    به صدای قلبم گوش دادم...ببین چه وضعی شدم....
    از جام بلند شدمو باز رفتم دم اتاق...
    کنار هم خوابیده بودن....احساس سستی کردمو همون جا زانو زدم کنار دیوار....سرمو روی زانوهام گذاشتم....دیگه هیچی یادم نمیومد...
    چشمامو روی هم گذاشتم که کم کم خوابم برد....
    آبیش:
    از وقتی که ازدواج کردم هیراد رو کمتر دیدم...فکر کنم رفته بود...
    رادین سعی میکرد حواسمو پرت کنه و بهش عادت کنم....به نظرم مرد بدی نبود ولی دل من پیش یکی دیگه اسیر بود...
    پیش کسی که بعد این همه مدت باز هم میخواستمش...بازم بهش فکر میکردم...
    نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم...حتی با وجود رادین!
    قرار بود همگی یه سفر به ایتالیا بریم تا هم تفریح شه ...هم یه سری عتیقه و جنس وارد کنیم....
    اونم امشب...نمیدونستم هیرادم میاد یا نه...
    حالا که دیده بودمش نمیتونستم از فکرم خارجش کنم...همش به یادش میوفتادم.
    تو این مدت خبری از تماسای شبانه ی پدرم نبود...از مهربد هم خبری نبود...
    شاید بازم به هیراد اعتماد کردن و منو بهش سپردن....نا خواسته پوزخندی روی لبم نشست و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
    توی فرودگاه بودیم و همه باهم خوش و بش میکردن....منم ساکت بقل دست رادین نشسته بودمو با گوشیم ور میرفتم که با دیدن شماره ی پدرم جا خوردم....خوبه همین امروز گفتم ولم کرده...
    جوابی ندادم که بازم زنگ زد... رادین نگاهی به گوشیم کردو زل زد تو صورتم.
    -خوب جواب بده شاید کار واجب داشته باشه.
    مردد نگامو ازش گرفتمو به گوشیم دوختم. یه نفس عمیق کشیدمو جواب دادم.
    -بله؟
    -الو...آبیش..
    -بفرمایید...
    عین غریبه ها حرف میزدم...رادین هم شک نمیکرد چون شماره رو سیو نکرده بودم...
    -خوبی دخترم.
    -چی شده؟
    صدای اهش پیچید...یه لحظه دلم سوخت...من چی کار کرده بودم با دلش؟
    به خودم نهیب زدم...اون باعث نزدیکی و دوری هیراد شد....اون آرمان رو کشت....مامان رو....آبتین منو...
    چشمام میسوخت بدون هیچ اشکی...از جام پا شدمو کمی از بقیه فاصله گرفتم
    -هیراد....
    یه لحظه از دستم در رفتو بی تاب شدم..
    -چی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟
    انگار که از حرکت من خوشحال شده باشه...با شوق حرف زد
    -میگه که یه سری چیزا یادش اومده...
    خشکم زد...یادش اومده؟ ینی چی؟
    -نمیفهمم...
    صدای مهربد از اون سمت اومد...
    -سرهنگ هیراد بهش نگفته....
    -چی رو بهم نگفته؟
    فکر کنم صدام روی آیفون بود چون صدای خودمو شنیدم. حواسشون به من نبودو باهم بحث میکردن...با شنید صدای مردونه توی گوشی ضربان قلبم قط شد...
    -که فراموشی گرفتم....
    اخم کردم...فکر کردن بازم بازی میخورم...با تندی توپیدم.
    -گوشی رو بده به صاحبت که براش پارس میکنی...زود وگرنه یه کاری میکنم که هر چی زحمت کشیدین بره هوا...
    صدام رفت روی آیفون...توجهی نکردم...اصن همشون بشنون تا بفهمن...
    -تو با خودت چی فکر کردی؟ که یه وسیله برای سرگرمیتونم؟ به خدایی که شماها میپرستید...«منم میپرستیدم...منم برگشته بودم ولی نمیخواستم کسی بفهمه....» دارم میگم به هرکی میپرستی...یه بار دیگه از این دری وریا بگین...فراموش کرده...برای حفظ خودت بوده...ال بوده بل بوده....بخواین بازم بازیم بدین....از این مزخرفات بگین...یه جوری بازیتون میدم که نفهمین از کجا خوردین..
    گوشیمو قط کردمو توی جیبم گذاشتم...از عصبانیت داغ کرده بودمو نمیدونستم چی کار کنم. برگشتم به رادین نگاه کردم....خدا رو شکر حواسش به من نبوده...
    قرار بود اول منو رادین بریم بعدا بقیه بیان!
    سوار هواپیما شدیم و منم سرمو تیکه دادم به پنجره ی خنک هواپیما....تیرماه بودو هوای گرمش...
    خنکی باعث شد مغزم باز شه...
    اگه راست میگفت چی؟
    خودمو سرزنش کردم....
    بازم دارن از احساست سوءاستفاده میکنن...بازم!
    دستی روی دستام نشست...رادین به صورتم لبخند میزد....انگیزه بهم میداد تا فراموش کنم...کسی که یه زمانی زندگیم بوده...
    -میخوام یه چیزی بگم...
    سرمو تکون دادم
    -خب بگو
    -میخوام که صادق باشی...هرچی تو گذشته بوده رو به هم بگیمو باهم فراموش کنیم.
    تو چشاش زل زدم...نی نی چشاش صداقت رو درخواست میکردن...لبخند کج و کوله ای زدم....چند سال بود لبخند نمیزدم؟
    با دیدن تلاشم لبخندی زدو شروع کرد
    -پس اول من میگم.... یه پسر دبیرستانی بودمو شیطنتاش...با دوستام شیطنت میکردمو پا به پاشون آتیش میسوزوندم....تا این که یه دختری رو دیدم...نجیب...خانوم...اصن هرچی بگی بود...اینقد خانوم بود که سرشو هم بالا نمیگرفت.
    دوستامم فهمیدن دیگه مثل سابق نیستم...
    کم کم به سرم زد که برم دنبالش کنم ببینم کیه...کجا میره...خانوادش کیان...
    از یه طرفم بابام میخواست پای منو بکشه تو باند...مامانمم دوست داشت درسم تموم شه و مهندسی و دکتری بشم...
    امتحان اخر سال پیش دانشگاهیم شروع شد و دوباره دیدمش...اینبار با یه پسر...با هم داشتن میرفتن...به پسره که نگا کردم فهمیدم از مدرسه ی خودمونه...
    تعقیبشون کردم که رسیدیدن به یه خونه...دوتایی رفتن تو...هر روز همین مصیر رو سه تایی طی میکردیم...
    آمار پسره رو در اوردم...اون دختر خواهرش بود...اسمشم نازگل....
    به صورت رادین زل زدم...حرف نمیزد زل زده بود به دور دست ترین نقطه ی آسمون....
    رادین....مرد درد کشیده ای که نازگلشو دوست داشت...حالا از عشقش به همسرش میگفت...
    نه...میگفت که فراموشش کنیم...باهم هر دو...
    یعنی منم با گفتن از هیراد فراموشش میکنم؟ یا نه جونشو به خطر میندازم؟
    یقینا جونشو....چشمامو روی هم فشار دادمو سعی کردم بخوابم...
    وقتی که رسیدیم بلافاصله رفتیم هتلی که رزوش کرده بودن...منم مثل همیشه به درو دیوار زل میزدم.
    رادین هم ساکت بود و حرفی نمیزد. وقتی رفتیم تو اتاق خودمون ، خودمو اول کاری پرت کردم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا