بهش خندیدم که شروع کرد به حرف زدن.
-آبیش چیز زیادی نمیگه بیشتر تو خودشه، این چیزایی که منم میدونم از پرس و جو این ور و اون وره.
کمی مکث کرد.
-آبیش دختر همون زن اولیس که یه برادر بزرگتر به اسم آرمان داشت. وقتی اون بچه بود سرهنگ به مادرش شک میکنه و اونو میندازه بیرون ولی آبیشو کنار خودش نگه میداره و بزرگ میکنه. تا اینکه آبیش با تو ، تو یه پارتی آشنا میشه و به گفته ی خودش بعد یه سری اتفاقا باهم ازدواج میکنید.
و تو هم بعدا بهش میگی چرا به اون نزدیک شدی و آبیش میفهمه نقشه ی پدرش بود و این با فهمیدن این موضوع که مادر و برادر واقعیش کیان یکی میشه و دیگه زده میشه.
-آها. خب؟
-آبیش میفهمه تو پلیسی و تو ، تو اون شرایط تنهاش میذاری و میری ماموریت...
حرفشو قطع کردم.
-که من تیر میخورم میرم کما! حالا چرا جزء خلافکارا شده؟
-چون وقتی باهم ازدواج کردید بهش گفتی خلاف کاری و اونو هم کشیدی تو این باند
-چرا همچین کاری کردم؟
-نقشه ی سرهنگ بوده.
چشمامو بستم که باز ادامه داد.
-که بچش کشته میشه و اون برای انتقام میره تو باند پاسدان فعلا همینا رو میدونم.
مهربد یه گوشه پارک کرد و گوشیشو در اورد.
-یه زنگ بهش بزنم ببینم کجاس.
-کی؟
-آبیش
و من زل زدم به صفحه ی گوشی....صدای بوق هی توی فضای ماشین میپیچید که بالاخره برداشت
-سلام.
-رسیدی خوبی؟
چند لحظه ای صدایی نیومد. زیر لب به مهربد گفتم.
-اسکول سلام نکردی!
با دستاش زد تو سرش که خندم گرفت
-اره چه طور؟
هر دو نفس عمیقی کشیدیم که مهربد به حرف اومد
-شنیدم که یکی تیر خورده گفتم نکنه تو باشی.
-اها همین؟
-اره. خب کی رسیدی؟
-همین الان. دوستات چه طور؟
مهربد نگاهی بهم کرد
-اونام یه ساعتی میشه ولی بیشترشون موندن.
-اهاع. من رفتم فعلا
تلفن قط شد... این چرا همچین میکنه؟ دوباره یه نگاه به هم انداختیم و اینبار زدیم زیر خنده.
-دختره انگار عجله داره...
-همیشه همین طوره؟
مهربد ماشینو راه انداخت.
-فقط برای اینکه هم کلام نشه.
آبیش:
وقتی رسیدم جلوی خونه یکم مردد شدم...ینی اخرش چی میشه؟همون حرف من؟من اعدام میشم؟
ادم بده ی این داستان منم؟ هیراد چی؟ اون برمیگیرده؟چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
زنگو زدم که در باز شد. تا توی درگاه حاضر شدم حاج حسین باغبون جدیدم از جاش بلند شدو سلام داد. منم سری تکون دادمو راه افتادم.
-خانوم؟
برگشتم سمت مریم خانوم که روی پله ی اول راه پله وایساده بود.
-بله؟
-باید باهاتون صحبت کنم.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم همراهم بیاد. وارد اتاق که شدم از تمیزی برق میزد که نامحسوس لبخندی رو لبم نشست.
-ببخشید خانوم.
-اتفاقی افتاده؟
کمی من من کرد ولی به حرف اومد.
-من تازه فهمیدم شما چی کاره اید.
-خب!
-ببین دخترم من جای تو نیستم که قضاوت کنم ولی من میخوام پولی که در میارم حلال باشه ...
متوجه منظورش شدم. کمی با کلافگی به اطراف زل زدم و جوابشو دادم
-پولی که من استفاده میکنم حلاله مریم خانوم.
سرشو اورد بالا و با اشکی که تو چشاش حلقه زده بود جوابمو داد.
-مادر ! پولی که بزنه بچه ی مردمو معتاد کنه ، جوونای مردمو این ور و اون ور کنه ، کجاش حلاله؟
دیگه داشت تند میرفت . بزرگترم بود درست....ولی من دیگه کلافه شده بودم.
-حالا شما میخوای بری؟خب برو دیگه غصه منو نخورید شما.
سرشو با شرمندگی پایین انداخت یا من اینطوری فکر میکردم...نمیدونم هر چی بود حواسم سر این موضوع بود که هیراد چی جوری میخواد برگرده!
از اتاق خارج شد و من رو تخت نشستم و سرمو تو دستام گرفتم...
گوشیم توی جیبم بیبره رفت که درش اوردم، مهربد زنگ زده بود. حتما کاری داشته که دوباره زنگ زده.
نگاهی به ساعت انداختم دیگه دم دمای صبح بود برا همین گذاشتم بعدا بهش زنگ بزنم
از پشت روی تخت افتادم و از خستگی خوابم برد.
با دیدن نور افتاب روی صورتم تو جام نیم خیز شدم. ساعت ۸ بود و خونه به طور عجیبی ساکت.
از جام بلند شدمو یه دوش گرفتم و از اتاق زدم بیرون. از روی نرده ها دلا شدم که دیدم خونه خالیه.
پوزخندی رو لبم جا خوش کرد....همه رفتن!
به سمت آشپزخونه رفتم که روی آپنش دسته پولایی بود که به خدمه داده بودم. یه ورقم کنارش بود.
-خانوم فرد!
-آبیش چیز زیادی نمیگه بیشتر تو خودشه، این چیزایی که منم میدونم از پرس و جو این ور و اون وره.
کمی مکث کرد.
-آبیش دختر همون زن اولیس که یه برادر بزرگتر به اسم آرمان داشت. وقتی اون بچه بود سرهنگ به مادرش شک میکنه و اونو میندازه بیرون ولی آبیشو کنار خودش نگه میداره و بزرگ میکنه. تا اینکه آبیش با تو ، تو یه پارتی آشنا میشه و به گفته ی خودش بعد یه سری اتفاقا باهم ازدواج میکنید.
و تو هم بعدا بهش میگی چرا به اون نزدیک شدی و آبیش میفهمه نقشه ی پدرش بود و این با فهمیدن این موضوع که مادر و برادر واقعیش کیان یکی میشه و دیگه زده میشه.
-آها. خب؟
-آبیش میفهمه تو پلیسی و تو ، تو اون شرایط تنهاش میذاری و میری ماموریت...
حرفشو قطع کردم.
-که من تیر میخورم میرم کما! حالا چرا جزء خلافکارا شده؟
-چون وقتی باهم ازدواج کردید بهش گفتی خلاف کاری و اونو هم کشیدی تو این باند
-چرا همچین کاری کردم؟
-نقشه ی سرهنگ بوده.
چشمامو بستم که باز ادامه داد.
-که بچش کشته میشه و اون برای انتقام میره تو باند پاسدان فعلا همینا رو میدونم.
مهربد یه گوشه پارک کرد و گوشیشو در اورد.
-یه زنگ بهش بزنم ببینم کجاس.
-کی؟
-آبیش
و من زل زدم به صفحه ی گوشی....صدای بوق هی توی فضای ماشین میپیچید که بالاخره برداشت
-سلام.
-رسیدی خوبی؟
چند لحظه ای صدایی نیومد. زیر لب به مهربد گفتم.
-اسکول سلام نکردی!
با دستاش زد تو سرش که خندم گرفت
-اره چه طور؟
هر دو نفس عمیقی کشیدیم که مهربد به حرف اومد
-شنیدم که یکی تیر خورده گفتم نکنه تو باشی.
-اها همین؟
-اره. خب کی رسیدی؟
-همین الان. دوستات چه طور؟
مهربد نگاهی بهم کرد
-اونام یه ساعتی میشه ولی بیشترشون موندن.
-اهاع. من رفتم فعلا
تلفن قط شد... این چرا همچین میکنه؟ دوباره یه نگاه به هم انداختیم و اینبار زدیم زیر خنده.
-دختره انگار عجله داره...
-همیشه همین طوره؟
مهربد ماشینو راه انداخت.
-فقط برای اینکه هم کلام نشه.
آبیش:
وقتی رسیدم جلوی خونه یکم مردد شدم...ینی اخرش چی میشه؟همون حرف من؟من اعدام میشم؟
ادم بده ی این داستان منم؟ هیراد چی؟ اون برمیگیرده؟چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
زنگو زدم که در باز شد. تا توی درگاه حاضر شدم حاج حسین باغبون جدیدم از جاش بلند شدو سلام داد. منم سری تکون دادمو راه افتادم.
-خانوم؟
برگشتم سمت مریم خانوم که روی پله ی اول راه پله وایساده بود.
-بله؟
-باید باهاتون صحبت کنم.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم همراهم بیاد. وارد اتاق که شدم از تمیزی برق میزد که نامحسوس لبخندی رو لبم نشست.
-ببخشید خانوم.
-اتفاقی افتاده؟
کمی من من کرد ولی به حرف اومد.
-من تازه فهمیدم شما چی کاره اید.
-خب!
-ببین دخترم من جای تو نیستم که قضاوت کنم ولی من میخوام پولی که در میارم حلال باشه ...
متوجه منظورش شدم. کمی با کلافگی به اطراف زل زدم و جوابشو دادم
-پولی که من استفاده میکنم حلاله مریم خانوم.
سرشو اورد بالا و با اشکی که تو چشاش حلقه زده بود جوابمو داد.
-مادر ! پولی که بزنه بچه ی مردمو معتاد کنه ، جوونای مردمو این ور و اون ور کنه ، کجاش حلاله؟
دیگه داشت تند میرفت . بزرگترم بود درست....ولی من دیگه کلافه شده بودم.
-حالا شما میخوای بری؟خب برو دیگه غصه منو نخورید شما.
سرشو با شرمندگی پایین انداخت یا من اینطوری فکر میکردم...نمیدونم هر چی بود حواسم سر این موضوع بود که هیراد چی جوری میخواد برگرده!
از اتاق خارج شد و من رو تخت نشستم و سرمو تو دستام گرفتم...
گوشیم توی جیبم بیبره رفت که درش اوردم، مهربد زنگ زده بود. حتما کاری داشته که دوباره زنگ زده.
نگاهی به ساعت انداختم دیگه دم دمای صبح بود برا همین گذاشتم بعدا بهش زنگ بزنم
از پشت روی تخت افتادم و از خستگی خوابم برد.
با دیدن نور افتاب روی صورتم تو جام نیم خیز شدم. ساعت ۸ بود و خونه به طور عجیبی ساکت.
از جام بلند شدمو یه دوش گرفتم و از اتاق زدم بیرون. از روی نرده ها دلا شدم که دیدم خونه خالیه.
پوزخندی رو لبم جا خوش کرد....همه رفتن!
به سمت آشپزخونه رفتم که روی آپنش دسته پولایی بود که به خدمه داده بودم. یه ورقم کنارش بود.
-خانوم فرد!