- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
زیر لب زهرماری نثارش کردم، همون موقع عمو احمد با سلام بلندش وارد هال شد و بازار احوال پرسی داغ. امیرمحمد، امیرسام رو که من برای بغـ*ـل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم؛ توی بغلم گذاشت و من عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشیرنگش که از مامانش ارث بـرده بود. خوب بود غریبی نمیکرد، من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیرمحمد رو دادم .
-سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کردهی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم.
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بغـ*ـل من بود زد.
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچهها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم شدم از نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی من خوشحال شدم از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدمهام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه احوالش رو پرسیدن پیشقدم بشم.
-سلام.
انگشت تا شدهی اشارهش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسیهای شما.
بـ..وسـ..ـهی کوتاهی به گونهی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـ..وسـ..ـهها خواست و خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رو دوختم به چشمهایی که لایهی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به واقعیت زندگی و وقتی...
-سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کردهی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم.
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بغـ*ـل من بود زد.
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچهها میرفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم شدم از نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم میگفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی من خوشحال شدم از این لبخند کمرنگش که کمیاب بود برام. قدمهام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه احوالش رو پرسیدن پیشقدم بشم.
-سلام.
انگشت تا شدهی اشارهش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بیخیال بود.
-ممنون از احوالپرسیهای شما.
بـ..وسـ..ـهی کوتاهی به گونهی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام و من دلم از اون بـ..وسـ..ـهها خواست و خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه میزنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رو دوختم به چشمهایی که لایهی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به واقعیت زندگی و وقتی...
آخرین ویرایش توسط مدیر: