کامل شده رمان به همین سادگی| M-alizadehbirjandiکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
زیر لب زهرماری نثارش کردم، همون موقع عمو احمد با سلام بلندش وارد هال شد و بازار احوال پرسی داغ. امیرمحمد، امیرسام رو که من برای بغـ*ـل کردنش دست‌هام رو دراز کرده بودم؛ توی بغلم گذاشت و من عاشق این لپ‌های سفیدش بودم و چشم‌های درشت میشی‌رنگش که از مامانش ارث بـرده بود.‌ خوب بود غریبی نمی‌کرد، من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر‌محمد رو دادم .
-سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده‌ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم.
-سلام ممنون. شما خوبین؟
لبخند پررنگی به صورت پسر کوچولوش که توی بغـ*ـل من بود زد.
-ممنون. اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش، دلم برای بچه‌ها می‌رفت.
-نه، قربونش برم.
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم. با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود، گرم شدم از نگاهش که با یه لبخند آروم بود. حسم می‌گفت دیگه این لبخند اجبار نیست، شاید هم بود؛ ولی من خوشحال شدم از این لبخند کم‌رنگش که کمیاب بود برام. قدم‌هام رو بلند برداشتم سمتش تا واسه احوالش رو پرسیدن پیش‌قدم بشم.
-سلام.
انگشت تا شده‌ی اشاره‌ش رو روی گونه امیرسام کشید و نگاه دزدید از چشم‌هام که داد می‌زد عاشقتم امیرعلی.
-سلام. خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی این‌قدر دلتنگ می‌شدم و اون بی‌خیال بود.
-ممنون از احوالپرسی‌های شما.
بـ..وسـ..ـه‌ی کوتاهی به گونه‌ی امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشم‌هام و من دلم از اون بـ..وسـ..ـه‌ها خواست و خجالت هم خوب چیزی بود، نه؟!
-طعنه می‌زنی؟
با اون فکر توی سرم، طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور انگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید.
-هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن. هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم از سوال پر شد، نگاهم رو دوختم به چشم‌هایی که لایه‌ی غم گرفته بود از حرفش.
-آینده ترس داره؟ به چی شک داری امیرعلی؟
-ترس داره خانومی. وقتی صبر و تحملت لبریز بشه، وقتی حرف مردم بشه برات عذاب؛ وقتی برسی به واقعیت زندگی و وقتی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    نذاشتم ادامه بده. خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود. مگه مهم بود این حرف‌هایی که می‌خواست از بین ببره این آرامش رو؟
    -من نمی‌فهمم معنی این وقتی گفتن‌ها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت؛ ولی یه چیزی یادت باشه اون هم این که من از روی حرف مردم زندگیم رو بالا پایین نمی‌کنم. من دوست دارم خودم باشم، خودِ خودم در کنار تو؛ پر از حضور تو، مگه مهمه حرف مردمی که همیشه هست؟
    چشم‌هاش حرف داشت؛ ولی برق عجیبی هم می‌زد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود. امیرسام رو که با حرف زدن ما توی سکوت فقط نگاهمون می‌کرد محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغـ*ـل امیرعلی.
    -حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه‌دار تا من برم یه سینی چای بریزم بیارم خستگی آقامون دربره، دیگه هر وقت من رو ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من.
    لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشم‌هاش به چشم اومد و من حسابی خجالت کشیدم از جمله‌هایی که بی پروا گفته بودم.
    باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه، بحث‌های بامزه و خنده‌های از ته دل دور از چشم آقایون و نامحرم‌ها. عطیه هم چای می‌ریخت و رنگ چای هر فنجون رو بعد از آب‌جوش ریختن چک می‌کرد. غر زدم تا بتونم سینی چایی رو ازش بگیرم.
    -خوبه رفتی یه سینی چای بریزی ها، یه ساعته معطل کردی.
    آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت و دسته‌های سینی رو چسبید.
    -چیه صحبت‌هاتون با آقاتون گل انداخته بود؟ بیچاره داداشم رو ایستاده گرفته بودی به صحبت، حالا چی شد یاد چای افتادی؟ نکنه گلو‌ی آقاتون خشک شده؟
    مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش.
    -به تو چه بچه پرو.
    سینی رو چرخوندم و دسته‌هاش از دست عطیه آزاد شد و من از روی کابینت برداشتمش.
    -آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می‌کشم چای خوش‌رنگ می‌ریزم اون‌وقت تو داری میری برای خودشیرینی؟
    چشم‌غره‌ی ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد.
    -عطیه این چه حرفیه؟
    و بعد رو به من ادامه داد:
    -برو عمه، دستت هم درد نکنه، امیرعلی که حسابی خسته است، ظهر هم خونه نیومده بود بچه‌م. خدا خیرش بده، باباش رو بازنشسته کرده خودش همه‌ی کارها رو انجام میده.
    توی دلم قربون صدقه‌ی امیرعلی رفتم که خسته بود؛ ولی باز هم با همه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود. لبخندی بی‌اختیار روی صورتم رو پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموند و یه تای ابروش بالا پرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    ***
    -فکر نمی‌کردم من و تو با هم جاری بشیم محیا جون.
    با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود، نگاه گرفتم از امیرعلی که داشت با یه توپ نارنجی با امیرسام بازی می‌کرد. کمی جمع و جور نشستم و نگاهم رو دادم به نفیسه جون.
    -حالا ناراحتین نفیسه خانوم؟
    تک خنده‌ای کرد و دست به لبه‌ی شال سبز رنگش کشید.
    -نه این چه حرفیه دختر، فقط فکر نمی‌کردم جواب مثبت بدی.
    بی‌اختیار یه تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود و حس کردم توپ توی دستش مشت شد.
    -چرا نباید جواب مثبت می‌دادم؟
    صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی که زیاد هم جالب به نظر نرسید.
    -خودمونیم حالا، محض فامیلی بود دیگه؟ رودربایستی و دلخوری نشه و... از این حرف‌ها.
    خنده‌م متعجب بود فقط واسه این‌که اخم نکنم، این سوال و بحث فراتر از مزخرف بود.
    -نه اتفاقاً خودم قبول کردم، بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید.
    این‌بار نوبت نفیسه بود که به جای یه ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده‌ش بالا بپره.
    -خوبه، راستش تو این دورِ زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد.
    گیج گفتم:
    -متوجه حرفتون نمیشم.
    لبخند ظاهری زد که از شیش فرسخی مضحک بودنش رو می‌شد حس کرد.
    -خب می‌دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین، بابات تحصیل‌ کرده و کارمند بانکه، خودت هم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یه خانوم تحصیل کرده.
    حس کردم حرف‌های عطیه می‌چرخه توی سرم و بی‌اختیار اخم کردم، کاملا بی‌اختیار.
    -خب؟!
    الکی خندید، معلوم بود حرص می‌خوره از این‌که زدم به در خنگی.
    -درسته امیر علی پسر عمه‌ته. نمی‌خوام بگم بده ها نه؛ ولی خب تو فکر کن احمد آقا بی‌سواده و با کلی سختی که کشیده اصلا پیشرفت نکرده. من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی می‌کرده و شغلش کفش دوزی بوده؛ ولی حالا چی؟ ماشاءالله بیا و ببین الان چه زندگی داره. می‌دونی محیا دلخور نشو، منظورم اینه که خیلی‌ها اصلا نمی‌تونن پیشرفت کنن؛ مثل همون تعمیرگاهی که هنوز هم احمدآقا اجاره‌ش رو داره و خونه‌شون که پایین شهره. امیرعلی هم به خودش بد کرد، درسته درسش خوب بود و رشته‌ش مکانیک بود و عالی؛ ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم. تو این روزگار هم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه. راستش باور نمی‌کردم تو جوابت مثبت باشه؛ چون هر کسی نمی‌تونه با لباس‌هایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    مغزم داشت سوت می‌ کشید و تازه می‌فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود، دلیل کلافگیش رو. بی‌اختیار با لحن تندی گفتم:
    -ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده.
    عصبی شده بودم و خیر سرم خواستم این‌جوری از امیرعلی طرفداری کنم، کاش یاد می‌گرفتم با آرامش راحت‌تر میشه این کار رو کرد. باز هم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد.
    -آره خب؛ ولی خب شغلش این‌جوریه دیگه. به هر حال اثر این شغلش بعد از سال‌ها رو دست‌هاش میمونه. خلاصه این‌که فکر کنم فرصت‌های خوبی رو از دست دادی محیا جون.
    حس بدی داشتم. هیچ وقت مهم نبود برام بالای شهر یا پایین شهر بودن، هیچ وقت اهمیت نمی‌دادم به مدرک درسی. من برای آدم‌ها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد، بی‌سوادی که پیشرفت نکرده بود، برام دنیایی از احترام بود به جای نفیسه‌ای که با مدرک فوق لیسانسش آدم‌ها رو روی ترازوی پول‌داری و لباس‌های تمیز و مارک اندازه می‌کرد و به شغل و باکلاس بودشون احترام می‌ذاشت به جای شخصیت و آدم بودن که این روزها کم پیدا می‌شد.
    لحنم تلخ‌تر از قبل شد و من روی امیرعلیم غیرت داشتم.
    -خواستگاری امیرعلی برام یه فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم.
    انگار دلخور شد از لحن تلخم.
    -ترش نکن محیا جون. هنوز کله‌ت داغ این عشق و عاشقی‌ها تو سن کمه، واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اون‌وقت ببینم روت میشه به همون دوست‌هات بگی شوهرت یه دیپلمه‌ست و تعمیرکار ماشینه، اون هم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یه ماشین هم هنوز از خودش نداره.
    مهم نبود حرف‌های نفیسه، اصلا مهم نبود. من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا می‌دیدم و چه کسی رو می‌شد پیدا کرد که ماشین و خونه‌ش رو با خودش بـرده باشه توی قبر؟ پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها، مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود؛ مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بی‌سواد خوب احترام به بزرگتر رو یاد گرفته بود. مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من می‌رفت برای اون افتادگیش، مهم امیرعلی بود که ساده می‌پوشید؛ اما مرتب و تمیز.
    صدام می‌لرزید از ناراحتی و این اصلا خوب نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -نفیسه خانوم، اهمیت نمیدم به این حرف‌هایی که میگین. این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که هیچ‌وقت خجالت نکشم جلوی دوست‌هام ازش حرف بزنم. مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره، مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده.
    به مذاقش خوش نیومد این حرف‌های من و اخم کرده بود.
    -این حرف‌هات خریدار نداره دیگه محیا جون. وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یه پسر تحصیل‌کرده و آقا و باکلاس دلش برات بره اون‌وقته که می‌فهمی این روزها این حرف‌ها اصلا خریدار نداره. بیشتر شبیه یه شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر می‌کنه خوشبخت‌ترین زن دنیاست.
    -شاید خوشبخت‌ترین زن دنیا نباشم؛ ولی این رو می‌دونم من کنار امیرعلی خوشبخت‌ترینم و شعار نمیدم. اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یه خانوم شوهردار ترجیح میدم همین الان انصراف بدم. همون دیپلمه بمونم بهتر از این‌که بخوام جایی درسم رو ادامه بدم که دنیا رو برام با ارزش می‌کنه و آدم‌های با‌ارزش رو بی‌ارزش.
    دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرف‌های مسخره‌ش که حسابی عصبیم کرده بود. به خاطر احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم و بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط. نفس عمیق کشیدم یه بار... دوبار... سه بار، هوای سرد زمستونی خاموش می‌کرد آتیشی که از حرص و عصبانیت توی وجودم شعله کشیده بود. نمی‌دونستم نفیسه چطور روش می‌شد جلوی من پشت سر امیرعلی بد بگه، که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمه‌م و پدرشوهر خودش. نمی‌دونم تا حالا یک درصد هم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیل‌کرده به قول خودش، حالا هم براش شوهرِ نمونه زیر دست همین عمو احمد بی‌سواد بزرگ شده و آقا؟! فکر نکرده که با سختی‌هایی که همین عمو احمد کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس؟! حالا به جای افتخار کردن، این باید می‌شد مزد دست عمو احمدی که کم نذاشته بود توی پدری کردن، حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای مجلس عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نذاشته بود براش.
    -سرده، سرما می‌خوری.
    با صدای امیرعلی نگاهِ به اشک نشسته‌م رو از درخت خشک شده‌ی باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا داشت لب پله کنارم می‌نشست دوختم. امیرعلی هم صورتش رو چرخوند و نگاهش رو دوخت توی چشم‌هام و من بی‌اختیار اشک‌هام ریخت، فقط هم به حال خودم. نفس بلندی کشید و نگاه از من گرفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
    -گریه نکن محیا.
    نگاهش روی همون درخت خشکیده‌ی انار ثابت شد و با یه پوزخند پر از درد گفت:
    -حالا فهمیدی دلیل تردیدها و ترس‌هام رو، دلیل اصرارم برای نه گفتنت رو. زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    نگاهم رو دوختم به دست‌هام که از سرما مشتشون کرده بودم.
    -تو هم دنیا رو، آدم‌ها رو از نگاه نفیسه خانوم می‌بینی؟
    نفسش رو داد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد.
    -نه.
    پوزخندی زدم.
    -پس لابد فکر کردی من...
    نذاشت ادامه بدم.
    -محیا جان...
    من هم نذاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم:
    -محیاجان! حالا امیرعلی؟ چرا قضاوتم کردی بدون این‌که من رو بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی در مورد من؟
    -زندگی یه حقیقته محیا. بیا با هم رو راست باشیم، سعی نکن نشون بدی بی‌اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن و بعداً مهم میشن.
    -هیچ‌وقت دورو نبودم و دلم نمی‌خواد بشم.
    نگاهش چرخید روی نیم‌رخم؛ ولی سر نچرخوندم.
    -نگفتم دورویی.
    -همه‌ی حرف‌های من و نفیسه خانوم رو شنیدی؟
    پوفی کرد و به نشونه‌ی مثبت سرتکون داد.
    -خوبه پس جواب‌های منم شنیدی. همه‌ی حرف‌هام از ته قلبم بود نه از روی احساسات، از روی عقل و منطق بود. امیرعلی من آدم‌ها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمی‌کنم.
    -کلاس‌هات از کی شروع میشه؟
    این‌بار من سر چرخوندم روی نیم‌رخش و این بحث عوض کردن برام گرون تموم شد.
    -پس فردا. که چی؟ به چی می‌خوای برسی؟ به حرف‌های نفیسه؟ مگه من الان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولدار بودن و به قول امروزی‌ها باکلاس؟!
    دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
    -نه خب، ولی محیط دانشگاه فرق می‌کنه و یه تجربه‌ی جدیده.
    -نزدیک سه سال و نیم رفتی، فقط یه ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی؛ ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره.
    نفس پرصداش این‌بار آروم‌تر بود که گفتم:
    -راضی نیستی انصراف میدم.
    تند گفت:
    -من کی همچین حرفی زدم؟ اتفاقاً خیلی هم خوبه، وقتی شنیدم قبول شدی خوشحال شدم.
    پوزخند زدم بی‌اختیار و من امشب جایی نزدیک احساسات دلم درد می‌کرد.
    -جداً؟!
    -طعنه نزن محیا خانوم، گفتم که پر از تردیدم. می‌ترسم نفسم بند بشه به نفست و یه جایی تو کم بیاری. می‌دونی که اون‌قدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم. می‌بینی که حتی یه ماشین معمولی رو هم ندارم. نمی‌تونم به جز یه خونه‌ی آپارتمانی نقلی اطراف خونه‌ی خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم. تک‌دختر بودی، دایی برات کم نذاشته؛ می‌ترسم نتونی تحمل کنی این سختی‌ها رو.
    -پول‌دار نیستیم امیرعلی، تو پر قو بزرگ نشدم. ما هم روزهای سخت زیاد داشتیم، روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود و ما پول لازم. با سختی غریبه نیستم، من هم گذروندم روزهایی رو که تو سخت معنیشون می‌کنی. یاد گرفتم باید زندگی کنیم کنار هم‌دیگه تو سختی و آسونی. آدم‌ها با قلبشون زندگی می‌کنن امیرعلی، قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر؛ مهم نیست پولدار باشی یا بی‌پول، مهم اینه که خوشبخت باشی با یه دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکر و یادش تو زندگیت باشه. من به این میگم مفهوم زندگی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    حس کردم لب‌هاش خندید، آروم.
    -چرا تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم؟!
    نگاهش چرخید توی صورتم، با چشم‌های بیش از حد بازش و من امشب اعترافاتم رو چماق می‌کنم تو سرش تا باورم کنه.
    -شوخی می‌کنی؟!
    نفس عمیقی کشیدم و به جای چشم‌هاش به سر شونه‌ش نگاه کردم.
    -نه. همیشه احساس گـ ـناه می‌کردم. بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرم هم گناهه، چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازیِ کنار تو بودن می‌کردم و هر‌ شب با خاطره‌هایی که نمی‌دونم چه‌طوری توی ذهنم موند و توی قلبم ریشه دووند خوابیدم. چه‌طوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم رو شناختم دلم برای این سادگیت می‌رفت، برای این موهایی که فقط ساده شونه می‌زدیشون، برای لباس‌های ساده و مردونه‌ت که همیشه اتو کرده بود و مرتب؛ برای عطر شیرینت که تا شیش فرسخی حس نمی‌شد که هر رهگذری رو ببره تو خلسه؛ ولی من همیشه یواشکی وقتی با عطیه می‌رفتم توی اتاقت یه دل سیر بو می‌کشیدم عطرت رو و برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه‌ی درست اجازه دادی دست‌های تو اوج جوونیت سیاه و زمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه. از بچگی هر وقت یادم میاد تو خونه‌ی ما تعریف از تو بود، از عزاداری‌های خالصانه‌ت و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا؛ از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتار و اخلاق خوبت و چه‌طور می‌تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی.
    خجالت می‌کشیدم سرم رو بلند کنم. همه‌ی حرف‌هایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو می‌کردم یه روز به امیرعلی بگم، امشب گفته بودم؛ بی‌کم و کاست و ساده ولی پر ازحس‌های خاص خودم و خودش.
    چونه‌م رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند، به اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند. چیزی توی نی‌نی چشم‌هاش موج می‌زد که برام تازگی داشت، انگار مهر و محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشم‌هاش ریخته بود.
    -حرف‌های تازه می‌شنوم، نگفته بودی!
    بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می‌خواست، لب پایینم رو گزیدم.
    -دیگه چی؟ همین یه بی‌حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم.
    خندید، کمی بلند؛ ولی از ته دل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -یعنی این‌قدر خوش‌شانس بودم که یه خوشگل خانومی مثل تو به من فکر هم بکنه؟
    عجیب دلم آروم شد از این لحن گرم و صمیمیش.
    همون‌طور که نگاهش میخ چشم‌هام بود خنده‌ش جمع شد و یک‌باره نگاهش غمگین.
    لب چیدم.
    -پشیمون شدی؟ چرا این شکلی شدی یک‌باره؟
    نگاه دزدید از چشم‌هام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یه حرف نزده‌ی پر از درد.
    -باز هم می‌ترسم محیا.
    دلخور گفتم:
    -این یعنی شک داشتن به من.
    سریع گفت:
    -نه نه... نه محیا جان، زندگی مشترک یعنی داشتن بچه، بچه‌هایی که نمی‌خوام توی آینده مایه‌ی سرافکندگیشون باشم. برای همین روز اول بهت گفتم نه تو نه هیچ‌کس دیگه.
    از تصور بچه‌هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم. چه زود زندگی‌ها جلو می‌رفت، حتی توی افکارت؛ چون یه واقعیت بود؛ پس واقعیت خجالت نداشت.
    -دیدگاه بچه‌ها هم به مادر و پدر و تربیت اون‌ها بستگی داره.
    -می‌خوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
    لب گزیدم و منظورم اصلا این نبود.
    -نه نه، منظورم اصلا این نبود.
    دست کشید بین موهاش و کمی شونه‌وار عقبشون زد.
    -می‌دونم؛ ولی قبول کن جامعه هم توی تغییر دیدگاه‌ها بی‌نقش نیست.
    -حرفت رو قبول دارم؛ ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد، باید قبولش کرد. مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشونِ بچه‌ت بدی، یادش بدی برای آدم‌ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه؛ حالا می‌خواد اون فرد یه زحمت‌کش باشه مثل یه رفته‌گر شهرداری یا یه غسال مثل عمواکبرِ تو یا رئیس یه شرکت بزرگ و مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی می‌کشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغل‌هایی که با این همه سختی هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه. به نظر من این آدم‌ها بیشتر قابل احترام و ستودنی‌ان، باید همه‌ی ما این رو یاد بگیریم و یاد بدیم.
    باز هم خیره شد به چشم‌هام و من عاشق این حس خاصش بودم.
    -قشنگ حرف می‌زنی خانومی.
    باز هم دلم رفت برای خانومی گفتنش و انگار امشب قبولم کرده بود به عنوان خانومی بودن زندگیش، درست جایی کنار خودش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    دست‌هاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست. موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت به هم ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال؛ شاید این هم یه جور نوازش بود که خواسته بود زیر غرور مردونه‌ش بپوشونه. من هم به جای بی‌قراری، دوباره کیلو کیلو آرامش به خورد وجودم می‌رفت. دنباله‌ی شال رو روی شونه‌م انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و با ناز گفتم:
    -ممنون.
    لبخندی زد، گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لـ*ـذت داشت و وجودم رو گرم کرد.
    -بریم توی خونه، هوا سرده.
    بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم. نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و قفل کرد انگشت‌هاش رو بین انگشت‌هام. امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود، محبت می‌کردیم به هم، غیر مستقیم و ساده.
    -خلوت کردین؟
    هم زمان با هم در ورودی رو نگاه کردیم، به امیرمحمدی که با امیرسامِ بغلش و نفیسه‌ی کنارش آماده رفتن بودن.
    -دارین میرین داداش؟
    امیرمحمد نگاه از روی دست‌های گره کرده ما گرفت و امیرعلی انگشت‌هام رو فشار نرمی داد.
    -آره، فقط اومده بودیم مامان‌بزرگ و بابابزرگ رو ببینیم، شام خونه‌ی بابای نفیسه جان دعوتیم.
    نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود، انگاری زیادی دلخور بود به جای من. این اولین دیدار رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون و عجب جاری‌بازیی شده بود امشب.
    چند قدم نزدیک‌تر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم، عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری.
    -کاش می‌موندین برای شام، سلام به مامان و بابا برسونین.
    یه تای ابروش از روی تعجب بالا رفت، لابد انتظار اخم داشت از من.
    -ان‌شاءالله یه فرصت دیگه. چشم بزرگیتون رو.
    کمی خم شدم و گونه‌ی سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم.
    -خداحافظ خوشگل خاله.
    امیرمحمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید؛ اما مهم نبود کودک درونم فعال می‌شد موقع روبه‌رو شدن با بچه‌ها و من این حس گمشده رو دوست داشتم.
    با یه خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقه‌شون کرد. انگشت‌هام آروم با انگشت‌های امیرعلی فشرده‌تر شد.
    -دلت بزرگه.
    با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم. منظور حرفی رو که نوازش‌گونه گفته بود و برای من یه تعریف حساب می‌شد. انگشت سردش نوازش‌گونه کشیده شد پشت دستم و بدنم با این نوازش به گز گز افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -با همه دلخوریت از حرف‌هایی که شنیده بودی، نذاشتی ناراحت بره با این‌که حق با تو بود و بی‌احترامی نکرده بودی.
    از تعریفش، از نوازش آروم انگشتش غرق خوشی شدم و با یه نفس عمیق و بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی دلم گفتم«خدایا به خاطر کدوم خوبی این‌جوری پاداشم دادی امشب؟! شکرت.»
    -بیزارم از کینه‌هایی که بی‌خودی رشد می‌کنن و ریشه میدوونن و همه‌ی احساس قلبت رو می‌خشکونن، وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد.
    دوباره دست‌های من و احساس امیرعلی که شده بود فشار انگشت‌هاش.
    -دست‌هات یخ زده، بریم تو خونه.
    با ورودمون به هال آروم دست‌هامون از هم جدا شد، طبق یه قراره نانوشته. متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه، ما رو نشونه رفته بود به خصوص دست‌هامون رو. کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم، انگار تازه متوجه سرمای بدنم می‌شدم. واقعا حوالی لحظه‌هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب، به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می‌کرد؛ لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می‌کرد. لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یک‌هویی هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه.
    عطیه: حقته. آخه حیاط هم جای کنفرانس گذاشتنه؟
    دست‌هام رو به هم کشیدم. دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود، پس دست چپ امیرعلی به جای دست من سرما خورده بود.
    -چی میگی تو؟
    چشمکی زد و بامزه گفت:
    -می‌بینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
    چشم‌هام رو ریز کردم.
    -تو از کجا فهمیدی؟
    نیشخندی زد.
    -از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو. چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می‌کرد؟
    چشم‌هام گرد شد و این مو‌ضوع انگار فقط برای من تازگی داشت!
    -چشم‌هات رو اون‌جوری نکن. قبل از این‌که بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی‌خودی نیایم، عمراً دایی یکی یکدونه دخترش رو به ما بده.
    باور نمی‌کردم نفیسه این حرف‌ها رو به عمه گفته باشه! باز هم حرص خوردم و همه‌ی عصبانیتم شد یه نفس بلند.
    -یعنی همین‌جوری رک و بی‌پروا؟
    سرش رو به دو طرف تکون داد و تو ذهنش چیزی رو سبک و سنگین کرد.
    -نه خب این‌جوری هم که من گفتم نه؛ ولی منظورش دقیقاً همین بود.
    -دختر خانوما میاین کمک؟
    به عمه که توی چهارچوب در با سفره ایستاده بود نگاه کردم و بلند شدم رفتم نزدیک و بی‌هوا صورتش رو بوسیدم؛ مثلا خواستم تلافی حرف‌های نفیسه دربیاد.
    -چرا که نه.
    مامان با سینی پر از کاسه‌های ترشی نزدیک شد و به این‌کار بچگانه‌م که عمه رو هم به خنده‌ای با خوشحالی انداخته بود خندید، بی‌هوا صورت مامان رو هم بوسیدم. بوسیدن عزیزترین‌ها مقدمه نمی‌خواست، گاهی بی‌مقدمه دلپذیرتر بود برای نشون دادن یه پیمان عاطفی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا