کامل شده رمان مهمانی به یاد ماندنی|MASUME_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
سلام عیدتون مبااااااااارک
همیشه به شادی و خوشی :)
پست چهل و هشتم :)


بعد از این که دوش گرفتم رفتم پایین. ماه منیر داشت ظرف می شست.
- سلام
ماه منیر : سلام دخترم رسیدن به خیر. دیشب اومدی؟
- بله. دیشب رسیدیم.
داشتم ناهارمو می خوردم که یاد دفتر بابا افتادم. الان بهترین موقع بود و می تونستم برم بقیه شو بخونم. ناهار و نصفه نیمه ول کردم و رفتم بیرون. رسیدم دم در اتاقک. درش باز بود. سریع رفتم سراغ دفتر و گشتم از اونجایی که مونده بود شروع کردم به خوندن.
" راجع به طنین با احترام حرف زدم کلی خوشحال شده که من به فکر زن گرفتن افتادم. هنوز نمی دونم که اونم منو و دوست داره یا نه. ولی مهم نیست مهم اینه که من دوسش دارم و به دستش میارم. "
صفحه ی بعد:
" مرادی دیگه زیاد باهام دم خور نمی شه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده دو سه بارم ازش پرسیدم اما چیزی نگفته. امروز تو دانشگاه دیر رسیدم سرکلاس و تنها جای خالی پیش طنین بود. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم. نشسته بودم پیشش اما تمام مدت اخم کرده بودم. نمی دونم بهش بگم که می خوام برم خاستگاری یا نه. اما نه نمیگم. اومدیم و گفت من قصد ازدواج ندارم لطفا نیاین اون وقت غرورم می شکنه. به آقاجون که گفتم گفت به مادرجون میگه تا زنگ بزنه خونشون و قرار خاستگاری رو برای فرداشب بزاره. "
نگاه به صفحات بعد کردم. دو صفحه بیشتر نمونده.
" از شدت عصبانیت نمی دونم سرمو کجا بکوبم. دوست دارم خرخره شو بجوم مرتیکه... . نامرد تو که می دونستی من دوسش دارم چرا این کارو کردی. امشب رفتیم خاستگاری. تا رسیدیم دیدیم مهمون دارن. وقتی رفتیم تو مرادی رو دیدم. باورم نمی شد. اون باشه. کمی که نشستیم فهمیدیم اون مرادی و خانواده ش هم اومدن خاستگاری. بازم امیدوار بودم که بگن اومده خاستگاری خواهر طنین اما.... با نفرت بهش نگاه می کردم. وقتی طنین چای آورد تا منو دید وایساد. یه بار به من نگاه می کرد یه بار به مرادی. انگار اونم خبر نداشت. حتما پیش خودش می گـه اینا دیگه چه طور دوستی هستن که دوتاشونم با هم میان خاستگاری. من فقط منتظرم ببینم طنین کدوم مون رو انتخاب می کنه. "
" طنین بعد از یه هفته جوابشو داد. گفته که باید یه بار دیگه منو ببینه و با هم حرف بزنیم. خیلی خوش حالم. یعنی مرادی بفهمه چه حالی میشه مردتیکه خیانتکار. فردا شب می ریم خونشون وبا هم دیگه حرف می زنیم. تو مراسم خاستگاری خواهرش حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد. می تونستم رنگ نفرت و تو چشاش ببینم. و همچنین حسادت. "
تموم شد دیگه چیزی نوشته نشده. رفتم تو فکر. یعنی هم مرادی مامانو می خواسته هم بابا. خاله چرا از بابا بدش می اومده؟ دفترو گذاشتم سرجاش و اومدم بیرون. همین که رفتم تو تلفن زنگ زد.
- بله؟
- ترانه؟
- سلام مادرجون.
- سلام عزیزم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- پیشم نبود.
- امشب بیا اینجا.
- چرا؟
- حالا تو بیا میگم.
- باشه می بینمتون.
- خدافظ.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام :(
    انجمن خیلی خلوت شده... امتحانات خر است.
    پست چهل و نهم :(



    سوئیچ و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین.
    - ماهی جون؟
    ماه منیر: جانم دخترم؟
    - من دارم میرم پیش مامانم. شاید شبم موندم.اگه نیومدم به بابام بگو.
    - باشه دخترم مواظب خودت باش.
    - اوکی خدافظ.
    - خدا به همرات.
    نیم ساعت طول نکشیده جلوی در بودم و منتظر بودم درو باز کنن. مامان تو چارچوب در ظاهر شد.
    - سلام.
    مامان: سلام عزیزم خوبی؟
    - مرسی.
    از کنارش رد شدم و رفتم داخل. مادرجون نشسته بود روبه روی تلویزیون و داشت به ما نگاه می کرد.
    - سلام
    مادرجون: سلام رسیدن به خیر
    - ممنون
    مامان: وای عزیزم یادم رفته بود که تازه از سفر برگشتی. رسیدن به خیر.
    - یه چیز خیلی طبیعیه اصلا خودتونو ناراحت نکنید. اگه یادتون می موند جای تعجب داشت.
    رفتم پیش مادرجون نشستم و تکیه دادم به پشتی مبل.
    - چیکارم داشتی مادربزرگ خارج نشینِ من؟؟؟؟
    - راجع به مهمونی بود. ما همه چیز و آماده و مهیا کردیم و خواستم به تو هم بگم.
    - خب اینو پشت تلفنم می تونستی بگی دیگه.
    - بچه من نباید دلم برای یه دونه نوه ام تنگ بشه؟
    - اونی که باید دلش تنگ بشه نشده.
    مامان: ترانه کم طعنه بنداز.
    بدون توجه به مامان گفتم: مادر حالا کی هست مهمونی؟
    - فردا شب.
    - همه فامیل رو دعوت کردین؟
    - آره.. فقط..
    مامان بلند شد سرپا و گفت: من برم شربت بیارم.
    با نگاه بدرقه اش کردم و به مادر جون زول زدم.
    مادرجون: فقط نمی دونم بابات اینارو هم دعوت کنم یا نه؟
    - بابا که عمرا بیاد.
    - اونو می دونم کامران و احترام و محترم رو میگم.
    - نمی دونم.
    - کاش یه زنگ بزنی.
    - باشه صبر کنید الان زنگ میزنم.
    بلند شدم رفتم تو یکی از اتاق ها و شماره عمو رو گرفتم. سه تا بوق نخورده جواب داد:
    - به به برادرزاده ی گلم.
    - سلام عمو خوب هستید؟
    - ممنون ترانه جان خودت چه طوری؟ خوش گذشت مسافرت؟
    - بله ممنون خوب بود.
    - خب چه عجب یاد عموت افتادی؟
    - راستش بابت یه موضوعی زنگ زدم.
    - چه موضوعی عزیزم بگو.
    - گفته بودم که مادرجون و مامانم اومدن ایران برای همیشه بمونن.
    - آره عزیزم.
    - مادرجون به این مناسبت فردا شب می خواد یه مهمونی بگیره. از من خواست زنگ بزنم ببینم شما هم میاید ؟
    - راستش من تنها نمیشه تصمیم بگیرم باید با محترم و احترام هم مشورت کنم. خودت که می دونی چون مامان و بابات از هم طلاق گرفتن نمیشه ساده از این مسئله گذشت.
    - پس به من خبر بدید.
    - باشه شب بهت میگم.
    - خدافط
    - خدانگهدار.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست پنجاه :)

    از اتاق بیرون اومدم مامان نشسته بود پیش مادرجون و یه سینی شربت آلبالو هم روی میز بود. رفتم نشستم و یه لیوان شربت برداشتم و همینجور که شربت و هم می زدم به مادرجون گفتم:
    عمو گفت شب بهمون خبر میده.
    مامان: خبر چی؟
    - که میان یا نه.
    کمی از شربتو خوردم. مامان جدی گفت:
    - مهمونی؟
    همونجور که شربت و می کشیدم سرم چشمامو بستم و باز کردم.
    مامان: کی گفته اونارو دعوت کنید؟
    لیوان و گذاشتم روی میز و خیلی ریلکس لم دادم رو مبل.
    - طلا جون.
    مامان: مامان این کارا یعنی چی؟
    مادرجون: یعنی چی نداره. مهمونی گرفتم دارم مهمون هامو دعوت میکنم.
    - ما دیگه با اونا فامیل نیستیم.
    - تو از شوهرت جدا شدی. به کامران و محترم و احترام چه ربطی داره؟
    - مامان برای من آیینه دق میاری؟
    مادرجون: طنین این حرفا چیه جلو ترانه میزنی؟
    - مادرجون اینا یه کارا کردن جلوی چشمم ، یه حرفا زدن که اینا پیشش هیچه.
    مامان: ترانه نمیخوای تمومش کنی؟
    - از نظر من تموم شده س.
    مامان با حرص بلند شد و رفت توی اتاق. به مادرجون نگاه کردم و شونه هامو انداختم بالا.
    مادرجون: کم حرص بده دخترمو.
    - به من چه.
    - شب بمون.
    - می مونم.
    مادرجون سرشو تکون داد و به سریالی که از تلویزیون پخش می شد نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    ملت سلااااااااااااااااااااااااااام.:aiwan_light_bye:
    فصل هفتم هم تموم شد :):aiwan_light_mosking:
    انجمن خعلی خلوت شده همه امتحان دارن :(:aiwan_light_girl_cray:
    راااااااااااااااااااااااستی پست اول رو هم با کمک شما عزیزان ویرایش کردم. برید بخونید نظرتون رو بگید :campeon4542::campeon4542::campeon4542:
    پست پنجاه و یکم :):campe545457on2:




    " سامین "
    - مامان بس کن دیگه.
    - داره سی سالت میشه. تا آخر عمرت میخوای مجرد بمونی؟
    - آره آره آره
    - من آرزو دارم عروسیتو ببینم بچه هاتو ببینم بعد بمیرم.
    - ای بابا عروسی سامیارو دیدی دیگه بچشم که دیدی.
    - تو و سامیار یکی میشین باهم؟ اون جای خودش توام جای خودت.
    - من تنها چیزی که قصدشو ندارم ازدواجه.
    - داریوش تو یه چیزی بگو.
    بابا یه بار به منو مامان که داشتیم بحث می کردیم نگاه کرد و دوباره مشغول روزنامه خوندن شد.
    - مادرِ من شامو میاری یا پاشم برم؟
    - دارم میارم صبر کن دیگه.
    بعد از شام رفتم بالا. برگه های بچه هارو گذاشتم جلوم شروع کردم به تصحیح کردن. قبل از اردو ازشون امتحان گرفته بودم اما هنوز تصحیحشون نکرده بودم. اولین نفر ندا افشار بود. از همشون درس خون تر بود و آروم. رفتارش خانومانه تر از بقیشون بود. برگه شو تصحیح کردم کامل شد. از دانشجوهای درس خون خوشم می اومد. خودم توی دانشگاه همیشه درسمو می خوندم و کامل می شدم. برگه بعدی برای ترانه افشار بود. کاملا ضد دخترعموش بود. لجباز و یه دنده. مثل بچه ها رفتار می کرد. از 10 شد 4. تا آخر شب همه برگه ها رو تصحیح کردم. دیگه چشمام باز نمی شد و فردا صبح هم کلاس داشتم.
    درو باز کردم و رفتم تو. نشستم پشت میز اول حضورغیاب کردم. بعد بلند شدم و رفتم تا برگه هاشونو بدم.
    - افشار خیلی خوبه
    برگه رو دادم بهش.
    - افشار 4 نمره اس؟
    ترانه: نمره نیست پس چیه؟
    کم نمی آورد در هر صورت. وقتی برگه هارو تصحیح می کردم کل اکیپشون شده بودن 4.
    - شماها که تقلب می کردید حداقل یکم درست حسابی تقلب می کردید تا همه باهم 4 نشید.
    برگه هارو که دادم رفتم سراغ درس.
    وقتی درس تموم شد گفتم:
    این ترم تا همین جا کافیه از دی ماه امتحان هاتون شروع میشه. من درحد یه نمره خوب بهتون درس دادم. باقیش دیگه به خودتون ربط داره. یه جلسه دیگه ام داریم که اونو میذارم برای رفع اشکال و بعد اون دیگه جلسه ای نداریم تا ترم بعد. خسته نباشید.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام
    دیروز نتونستم پست بزارم ببخشید.
    این پست رو هم الان ویرایش کردم... به عشق تک تکتون :):campeon4542:
    پست پنجاه و دوم


    فصل هشتم
    " ترانه "
    پشت پنجره وایساده بودم و داشتم به مامان که توی این لباس شب بلند یشمی که پوشیده بود می درخشید نگاه می کردم. حیف نبود واقعا؟ حیف نبود با این همه زیبایی و شکوه مهر طلاق بخوره تو شناسنامه اش؟
    از دور متوجه عمو و عمه اینا شدم که وارد باغ شدن و مشغول صحبت کردن با مادر جون بودن. آخرین نگاه رو هم تو آیینه قدی داخل سالن انداختم. یه سرافون کوتاه چارخونه به رنگ سفید و یاسی و صورتی ملایم پوشیده بودم که از زیرش یه زیرسرافونی سفید می خورد و تا بالای باسنم بود. با یه شلوار یاسی دم پا. موهامو هم مثل همیشه دم اسبی از بالا بسته بودم. بعد از رضایت از همه چیز نگاه از آیینه گرفتم و بیرون رفتم. وسط راه مادرجون بهم اشاره کرد تا برم پیشش. راهم و کج کردم و خودم رو بهش رسوندم.
    - بله مادرجون؟
    - ترانه منو خالت با عموت اینا حرف زدیم و خوش آمد گفتیم اما مامانت نمی دونم یهو کجا غیبش زد.. پیداش کن و با هم برید خوش آمد بگید.
    پوفی کردم و چشم چرخوندم تا مامان خانوم رو پیداش کنم. همین که پیداش کردم رفتم سمتش و دستم رو دور بازوش حلقه کردم و کشون کشون بردمش طرف میز عمواینا.
    مامان: وا ترانه چرا همچین می کنی؟
    - دارم به رسم ادب می برمتون به مهمون هاتون خوش آمد بگید.
    مامان که فهمید دارم کجا می برمش. وایساد سر جاش.
    - ترانه چرا درک نمی کنی که نمی خوام باهاش رو در رو بشم؟
    دوباره دستش رو خیلی نامحسوس کشیدم و شروع کردم به راه رفتن.
    - یه سلام احوال پرسی ساده که این حرفا رو نداره. خودت می دونی که چقدر دوستت دارن.
    دیگه مهلتی برای جواب دادن نداشت چون رسیده بودیم سر میزشون. لبخندی زدم و با صدای بلند سلام دادم. مامان هم به تبعیت از من سلام داد و شروع کرد به تعارف تیکه پاره کردن.
    مامان: سلام خیلی خوش اومدید. حالتون خوبه؟
    عمه ها و زنعمو به حترام مامان بلند شدن و با هم دست دادن و روبوسی کردن.
    عمه احترام: طنین جان دلم برات یه ذره شده بود. ماشالا مثل یه تیکه ماه شدی.
    مامان لبخند شرمگینی زد و گفت:
    ممنون احترام جون. اگه چیزی لازم داشتید صدام کنید ، با اجازه.
    سری برای همه به نشانه احترام تکون داد و از ما دور شد.


    نقد:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    :
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست پنجاه و سه :)


    بین فرگل و ندا نشسته بودم و داشتم برای خودم میوه پوست می گرفتم.
    فرگل: میگم تری با این لباس خیلی شیک دیده میشی.
    - می دونم.
    فرهاد: تعریف نکنید ازش الان فکر می کنه چه خبره ها.
    ندا: آره بابا کم اعتماد به نفس داره.
    - حسودا.
    پشت چشمی نازک کردم براشون و رو به عمه محترم گفتم:عمه جون پس نیلا و مهلا کجان؟
    عمه محترم: اونا دعوت بودن خونه دوستشون تولد برای همین رفتن اونجا عزیزم.
    دوباره مشغول حرف زدن با زن عمو و عمه شد. حواسم به دور و بر بود که فرگل گفت :
    امتحان ها داره شروع می شه و من هیچی بلد نیستم. حتی یه خط.
    ندا: خداییش استادهامون خوب درس دادن بهمون. این که نخوندید دیگه مشکل خودتونه.
    با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
    - الان دقیقا منظورت زند بود؟
    ندا چشم غره ای رفت و گفت:
    حالا چه فرقی می کنه. همشون خوب درس دادن. باید بقیه شو ما خودمون تلاش کنیم.
    - ای بابا حوصله داری ها من فقط می خوام طوری بخونم که پاس بشم.
    ندا: وا ترانه چرا؟ وقتی بیکاری؟ چرا نباید خوب بخونی؟
    - حوصلم نمی گیره دیگه. حسش نیست.
    فرگل: آره حسش نیست. چقدر خوب می شد که همشو پاس می شدیم.
    ندا با حرص روشو برگردوند. خیلی کفری می شد وقتی می دید ما درس نمی خونیم.
    ساعت 1 بود که مهمون ها قصد رفتن کردن. خیلی مهمونی کسل کننده ای بود. از بس مهمونی های اخیر هیجان انگیز بوده این مهمونی به نظرم بی هیجان می اومد. بعد از این که همه رفتند مامان و من با ماشین من و خاله و مادرجون با ماشین خاله رفتیم خونه. داخل ماشین فقط سکوت بود نه من حرفی می زدم نه مامان. می خواستم برم خونه اما مادرجون و مامان نزاشتن و گفتن دیروقته بمون فردا برو.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلاااااااااااااااااااااااااام
    بعدازظهر دوشنبه تون بخیر باشه :aiwan_lightsds_blum:
    هوا خیلی گرمه همدان شهرهای شما چی؟؟؟؟
    پست پنجاه و چهارم :aiwan_lightsds_blum:



    بعداز ظهر یه کلاس جبرانی با زند داشتیم و بعدش دیگه دانشگاه تعطیل تا یه ماه. خدا رحم می کرد بهم امتحان ها رو پاس می شدم. صدای آهنگ رو تا آخر باز کرده بودم و داشتم موهامو شونه می کردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. (( ATRIN ))
    - به به رفیق شفیق خودم چه خبرا؟
    - چطوری؟
    - بد نیستم تو چطوری؟
    - کلافه.
    - چرا؟
    - عزیزم چرا داره؟ ما از قدیم الایام موقع امتحان ها دپ میشیم.
    - کلاس زند میخوای بیای؟
    - آره میام از بیکاری بهتره.
    - یه ساعت دیگه میام دنبالت.
    - اوکی بیا خدافظ
    یه ساعت خیلی زود گذشت و رفتم دنبال عطرین و رفتیم دانشگاه. هنوز نیم ساعت مونده بود تا کلاس شروع بشه بچه ها هم هنوز نیومده بودن. رفتیم سلف تا بچه ها هم بیان. همین که نشستیم اونام رسیدن.
    - میگم چه روزهای مسخره ایه ها.
    ندا: چون حال و هوای امتحان هاست؟
    فرگل: آره.
    بیتا: ما خاک برسرا از اولشم همین جوری بودیم.
    عطرین: من حتی تو همدانم همین طوری بودم.
    نگار: سال سوم یادتونه؟ وقتی نهایی داشتیم؟
    زدم زیر خنده.
    - آره یادمه من همشو با 10 قبول شدم. یعنی پاسخنامه که می اومد رو سایت می شمردم بالای هفت بشم.
    ندا: من همشو بالای 19 شدم.
    بیتا: خیلی خب حالا قر نیا.
    فرگل: خدا اینا رو ختم به خیر بکنه. من از امتحان این یارو زند می ترسم.
    ندا: اتفاقا من اصلا نمی ترسم. یعنی عالی درس میده. کاش همیشه استادمون باشه.
    از این که ندا ازش تعریف می کرد زورم گرفته بود. خودم زیاد دل خوشی ازش نداشتم و دوست نداشتم دیگران ازش تعریف کنن.
    بیتا: اه اه اه مردتیکه گوشت تلخ. اصلا ازش خوشم نمیاد.
    نگار: مرد فقط یه نفر تموم شد رفت.
    هممون باهم گفتیم: میکائیل
    - آفرین خوشم میاد زود می گیرید. راستی گفتم بهتون منو دعوت کرد کنسرتش؟
    بیتا: نه کی؟
    - دیروز ازم خواست تو کنسرتشون شرکت کنم. یه کارِ گروهی دارن که میکائیل پیانو می زنه.
    ندا: حالا کی هست؟
    - روز یلدا.
    - یعنی این جمعه که داره میاد ؟
    نگار: اوهوم.
    عطرین: حالا بخوای اسمشو مخفف کنی و صداش کنی چی میگی؟ میکی؟
    یهو خودش زد زیر خنده و بریده بریده گفت:
    فک..فکر کن...صداش کنه..میکـــــــی...آدم ..آدم یاده میکی موز می افته.
    هممون زدیم زیر خنده.
    نگار: بی مزه ها. بلند شید بریم الان شروع میشه.
    بعد از کلاس کمی تو خیابون ها چرخ زدیم و رفتیم خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام :)
    امروز کلی کار دارم و سرم شلوغه اما به عشق تک تکتون اومدم و پست می زارم :) بعله اینجوریاااااااااااااااااااس
    پست پنجاه و پنجم هم واس شمااااااااااااااااااس


    فردا شبِ یلدا بود. تصمیمو گرفته بودم. ولی هنوز با بابا در جریان نذاشته بودم. یکی از اتفاق هایی که جدیدا افتاده بود نامزد کردن مهلا با پسری به نام شروین بود. جشن عقد نگرفتن و همون تو محضر سرو تهشو هم آوردن. چون برای عید می خواستن جشن عروسیو بگیرن برای همین دیگه جشن عقد نگرفتن.
    داشتیم ناهار می خوردیم که زمان رو مناسب دیدن.
    - بابا؟
    - بله؟
    - میشه...میشه شب یلدا مهمونی بگیریم؟
    - چه مهمونی؟
    - خودمون خانوادگی.
    - حرفی ندارم.
    - یعنی هماهنگ کنم با همه دیگه؟
    - با محترم و احترام برنامه ریزی کن.
    - نه میخوام خودم همه چیزو بر عهده بگیرم.
    - میل خودته.
    دیگه حرفی بینمون زده نشد. بعد از ناهار اول به همه زنگ زدم و دعوتشون کردم. عمه اتی هم گفت چون مهلا تازه عقد کرده فامیل های شوهرشم دعوت کنم. یعنی به عمه محترم بگم که دعوتشون کنه. بعد از این که دعوت ها تموم شد یه کاغد و خودکار برداشتم و رفتم سراغ ماه منیر و شروع کردیم لیست نوشتن. مهمونی بزرگی نبود اما می خواستم به نحو احسن برگزار بشه. همه خرید هارو دادیم آقا رحمان بگیره. مونده بود چیزهای تزئینی که قرار شد خودم برم بگیرم. بعد از ظهر رفتم و خریدهای جزئی مثل شمع و ترمه و گل و اینجورچیزا رو خریدم. خیلی ذوق داشتم ، دست خودم نبود.
    شبو با کلی فکر و ایده و نظر صبح کردم. دیروز ماه منیر همه جارو تمیز کرده بود. برای همین کار نظافتی نداشتیم. ماه منیر می گفت شب یلدا باید پر مخلفات باشه. گفته بود می خواد فسنجون و قرمه سبزی و قیمه بادمجون بپزه. دسرها و میوه ها رو سپرده بودن به من. صدجور بو ازتو آشپزخونه می اومد. ساعت 4 بود که رفتم سراغ میوه ها. هندونه هارو به صورت مثلث های کوچیکی قاچ کردم و ته هرکدوم چوب بستنی زدم، انارهارو دون کردم و ریختم توی سه تا کاسه کریستال بزرگ. آجیل و شیرینی و بقیه میوه هارو هم تزئین کردم. روی میز وسط پذیرایی، ترمه ای که دیروز خریده بودم و پهن کردم همه وسایل ها رو چیدم روش شمع های کوچیک و بزرگ رو هم بینشون چیدم. یاد فال حافظ افتادم. رفتم آوردمش و گذاشتم رو میز. همه مبل ها رو جمع کرده بودیم تا هممون دور میز بشینیم. برای شام هم قرار بود سفره بندازیم وسط پذیرایی.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    وای که امروز خیلی خسته ام خیلی زیادددددددددددددددددددددددددد
    وری ماچ :aiwan_lightsds_blum:))
    پست پنجاه و شش


    دیگه کم کم هوا داشت تاریک می شد. همه چی آماده بود. به ماه منیر سپرده بودم برای شربت از اون یخ هایی استفاده کنه که تو قالب قلب ریخته بودم و دونه های انارم داخلشون گذاشته بودم. خیالم که از همه چیز راحت شد رفتم حموم. لباس هایی که تو مهمونی مادرجون پوشیده بودم و تنم کردم به علاوه یه روسری ساتن صورتی ملایم با حاشیه های سفید. وقتی خواستم برم پایین گوشیم زنگ خورد ، مامان بود.
    - الو؟
    - سلام عزیزم شب یلدات مبارک.
    - سلام مرسی همچنین.
    - نمیای اینجا؟
    - نمی تونم.
    - چرا؟
    - آخه مهمون داریم.
    چند ثانیه چیزی نگفت. بعدش گفت:
    باشه پس مزاحمت نمیشم برو به مهمونا برس خدافظ
    حتی صبر نکرد من خدافظی کنم و گوشیو قطع کرد. مگه من چی گفتم؟ خب اگه خیلی دوست داره پیش من باشه چرا خودش رفت اصلا حالا که رفته چرا برنمی گرده؟ سرم رو تکون دادم و جعبه پیام هام رو باز کردم. بچه ها sms داده بودن و یلدارو تبریک گفته بودن. منم sms هاشونو برای هم دیگه فرستادم و رفتم پایین. بابا اومده بود و داشت به میز نگاه می کرد.
    - اینا همش کار خودشه؟
    ماه منیر: بله آقا همشو خودش تزئین کرده.
    رفتم نزدیک و سلام کردم.
    - سلام.
    بابا: سلام خسته نباشی.
    - ممنون شما هم همینطور.
    زنگ خونه به صدا دراومد. بابا رفت سمت اف اف و درو باز کرد و پشت بندش در ساختمون رو. عمه احترام اینا بودن.
    فرهاد: سلام دیوونه یلدات مبارک.
    - فرهگ داشته باش.
    - می بینم چقدر تو فرهنگ داری.
    اینو گفت و رفت طرف میز.
    فرهاد: به به اینا سلیقه کیه.
    - فرهاد خرابشون نکنی.
    - بی فرهنگ.
    سرمو برگردوندم سمت عمه .
    - سلام عمه جون خوش آمدید.
    عمه احترام مانتوش رو درآورد و آویزون چوب لباسی کرد و گفت:
    سلام عزیز دلم برای چی آخه خودت رو تو زحمت انداختی؟
    لبخندی زدم و رفتم سمت عمه محترم اینا که تازه از راه رسیده بودن، اما مهلا بینشون نبود.
    - عمه محترم پس مهلا کجاست؟
    عمه پیش عمه احترام نشست و گفت:
    رفته خونه شروین اینا با اونا میاد.
    سری تکون دادم و رفتم آشپزخونه تا شربت بیارم. همینجور که شربت ها رو تعارف می کردم زنگ درو زدن. از حرف های بابا فهمیدم که عمواینا هستن.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست پنجاه و هفت :aiwan_lightsds_blum:


    همه در حال حرف زدن و شوخی و خنده بودیم که مهلا و خانواده شوهرشم هم از راه رسیدن. ما کوچیک تر ها شوهرشو ندیده بودیم فقط بزرگ ترها دیده بودن. برای همین عمه اتی سفارش کرد که عین آدم رفتار کنیم ، هم با همدیگه هم با اونا. اول از همه یه آقایی میان سال با عینک دور مشکی وارد شد بعد از اون یه مردی وارد شد که خیلی صمیمی با بابا صحبت کرد انگار که خیلی وقته هم دیگه رو میشناسن ، بعد از اون دوتا خانوم هم سن و سال عمه محترم وارد شدن. بعد از اونا هم یه زن و مرد و یه پسر بچه که بی نهایت خوشگل بود. و بعد از اونا.......... باورم نمی شد. جا خوردم. همین که دیدمش با بهت برگشتم و به فرگل و ندا نگاه کردم. اونا هم تعجب کرده بودن. اونم مگه با مهلا فامیل میشه؟ صد در صد فامیل هستن که بلند شده اومده دیگه. هر بار ما مهمونی گرفتیم یا رفتیم اینم بود. سعی کردم به خودم مسلط باشم و بهش سلام دادم ، اما اون فقط جواب سلامم رو داد و رد شد. بعد از اونم مهلا و شوهرش وارد شدن. به شوهرش نگاه کردم. یه پسر قد بلند و لاغر با موهای مشکی و ریش پورفوسری. از همون اول سرش پایین بود ، معلوم بود که خجالتیه درست برعکس مهلا. همین که همه شروع کردن به احوال پرسی ، رفتم آشپزخونه و با سینی شربت برگشتم. وقتی وارد شدم از اون آقایی که با بابا صمیمی صحبت کرد شروع کردم تا آخرین نفر رسیدم به استاد. سینی و گرفتم رو به روش اما اصلا حواسش نبود و سرش با گوشی مشغول بود مجبور شدم کمی بلندتر بگم:
    بفرمایید.
    سرشو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم.
    - ممنون
    به سرعت ازش دور شدم. اصلا نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم پیش عمه اتی. یکی از اون خانوم ها رو به مهلا گفت: عروس گلم معرفی نمی کنی؟ ما که همدیگرو نمیشناسیم حداقل شما معرفی کن دیگه.
    مهلا: بله مامان بنفشه. با خاله محترم و دایی کامبیز و دایی کامران و عمو علی و زند دایی مریم که تو محضر آشنا شدید. فرگل و فرهاد دختر خاله و پسر خاله ام هستند. ندا و نریمان بچه های دایی کامران و ترانه دختر دایی کامبیز.
    بنفشه : پس ما الان خونه دایی کامبیز هستیم.
    مهلا: بله .
    عمه احترام: بنفشه جون شما هم معرفی کن ما آشنا بشیم.
    بنفشه : بله البته.
    اول از همه به مردی که پیش بابا نشسته بود اشاره کرد.
    - ایشون داریوش خان پدرشوهر دخترم شراره هستن. ایشونم که آقا حسین شوهر بنده هستن. می شناسید. ایشونم دخترم شراره و همسرش سامیار و پسرشون آریا. دلناز جان مادرشوهر شراره و دامادمم که می شناسین و ایشونم آقا سامین برادر شوهر شراره هستن.
    سامین .... اسمش سامینِ. چه جالب اصلا فکرشو نمی کردم. اصلا چرا تا حالا فکر نکرده بودم که اسمش چیه؟ گاهی اوقات واقعا فکر می کنم که خیلی خنگم. بعد از این که همه با هم آشنا شدن دو به دو شروع به حرف زدن کردن. وسط حرف زدن ها بنفشه ازم پرسید: عزیزم پس مامانت کجاست؟
    با این سوالش همه ساکت شدن و بهم نگاه کردن. نمی دونستم چی بگم. فکر اینجاشو نکرده بودم. زبونم بند اومده بود. به بابا نگاه کردم اخم کرده و به زمین نگاه می کرد ، عمو هم همینطور. با هر بدبختی بود دهنمو باز کردم و گفتم:
    ن..نیست.
    بنفشه: یعنی چی نیست؟ ایران نیستند؟
    اگه می گفتم طلاق گرفتن و عمه محترم ناراحت می شد چی؟ اصلا بالاخره که می خواستن بدونند. آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم:
    - نه پیش ما زندگی نمی کنن.
    چیزی نگفت و ساکت شد. جو خیلی بدی بود ، کسی حرفی نمی زد. یکدفعه ندا بلند شد سر پا. همه داشتن نگاش می کردن. رفت بالا و با یه کتاب برگشت. اینجا هم دست از خودشیرینی هاش بر نمی داره. به فرگل نگاه کردم که چشماشو برگردوند. از اونایی که یعنی باز شروع شد. ندا رفت پیش استاد و گفت :
    استاد میشه این سوال رو برام حل کنید.
    دلناز پرسید:
    مگه شما دانشجوی سامین هستید؟
    ندا: بله منو فرگل و ترانه دانشجوی استاد زند هستیم.
    استاد بعد از این که یه نگاهی به سوال کرد گفت : بریم اونور براتون حلش کنم.
    دوتایی بلند شدن و رفتن سمت دیگه سالن. دلناز رو کرد سمت زن عمو و گفت: مریم خانوم ندا جان چند سالشونه ؟
    زنعمو: 19 رو کم کم می خواد تموم کنه.
    دلناز: ایشالا به سلامتی.
    کم کم جو سکوت از بین رفت و همه شروع به حرف زدن کردن.


    شب خوش دوستان
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا