- عضویت
- 2016/04/18
- ارسالی ها
- 4,852
- امتیاز واکنش
- 29,849
- امتیاز
- 1,120
سلام عیدتون مبااااااااارک
همیشه به شادی و خوشی :)
پست چهل و هشتم :)
بعد از این که دوش گرفتم رفتم پایین. ماه منیر داشت ظرف می شست.
- سلام
ماه منیر : سلام دخترم رسیدن به خیر. دیشب اومدی؟
- بله. دیشب رسیدیم.
داشتم ناهارمو می خوردم که یاد دفتر بابا افتادم. الان بهترین موقع بود و می تونستم برم بقیه شو بخونم. ناهار و نصفه نیمه ول کردم و رفتم بیرون. رسیدم دم در اتاقک. درش باز بود. سریع رفتم سراغ دفتر و گشتم از اونجایی که مونده بود شروع کردم به خوندن.
" راجع به طنین با احترام حرف زدم کلی خوشحال شده که من به فکر زن گرفتن افتادم. هنوز نمی دونم که اونم منو و دوست داره یا نه. ولی مهم نیست مهم اینه که من دوسش دارم و به دستش میارم. "
صفحه ی بعد:
" مرادی دیگه زیاد باهام دم خور نمی شه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده دو سه بارم ازش پرسیدم اما چیزی نگفته. امروز تو دانشگاه دیر رسیدم سرکلاس و تنها جای خالی پیش طنین بود. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم. نشسته بودم پیشش اما تمام مدت اخم کرده بودم. نمی دونم بهش بگم که می خوام برم خاستگاری یا نه. اما نه نمیگم. اومدیم و گفت من قصد ازدواج ندارم لطفا نیاین اون وقت غرورم می شکنه. به آقاجون که گفتم گفت به مادرجون میگه تا زنگ بزنه خونشون و قرار خاستگاری رو برای فرداشب بزاره. "
نگاه به صفحات بعد کردم. دو صفحه بیشتر نمونده.
" از شدت عصبانیت نمی دونم سرمو کجا بکوبم. دوست دارم خرخره شو بجوم مرتیکه... . نامرد تو که می دونستی من دوسش دارم چرا این کارو کردی. امشب رفتیم خاستگاری. تا رسیدیم دیدیم مهمون دارن. وقتی رفتیم تو مرادی رو دیدم. باورم نمی شد. اون باشه. کمی که نشستیم فهمیدیم اون مرادی و خانواده ش هم اومدن خاستگاری. بازم امیدوار بودم که بگن اومده خاستگاری خواهر طنین اما.... با نفرت بهش نگاه می کردم. وقتی طنین چای آورد تا منو دید وایساد. یه بار به من نگاه می کرد یه بار به مرادی. انگار اونم خبر نداشت. حتما پیش خودش می گـه اینا دیگه چه طور دوستی هستن که دوتاشونم با هم میان خاستگاری. من فقط منتظرم ببینم طنین کدوم مون رو انتخاب می کنه. "
" طنین بعد از یه هفته جوابشو داد. گفته که باید یه بار دیگه منو ببینه و با هم حرف بزنیم. خیلی خوش حالم. یعنی مرادی بفهمه چه حالی میشه مردتیکه خیانتکار. فردا شب می ریم خونشون وبا هم دیگه حرف می زنیم. تو مراسم خاستگاری خواهرش حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد. می تونستم رنگ نفرت و تو چشاش ببینم. و همچنین حسادت. "
تموم شد دیگه چیزی نوشته نشده. رفتم تو فکر. یعنی هم مرادی مامانو می خواسته هم بابا. خاله چرا از بابا بدش می اومده؟ دفترو گذاشتم سرجاش و اومدم بیرون. همین که رفتم تو تلفن زنگ زد.
- بله؟
- ترانه؟
- سلام مادرجون.
- سلام عزیزم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- پیشم نبود.
- امشب بیا اینجا.
- چرا؟
- حالا تو بیا میگم.
- باشه می بینمتون.
- خدافظ.
همیشه به شادی و خوشی :)
پست چهل و هشتم :)
بعد از این که دوش گرفتم رفتم پایین. ماه منیر داشت ظرف می شست.
- سلام
ماه منیر : سلام دخترم رسیدن به خیر. دیشب اومدی؟
- بله. دیشب رسیدیم.
داشتم ناهارمو می خوردم که یاد دفتر بابا افتادم. الان بهترین موقع بود و می تونستم برم بقیه شو بخونم. ناهار و نصفه نیمه ول کردم و رفتم بیرون. رسیدم دم در اتاقک. درش باز بود. سریع رفتم سراغ دفتر و گشتم از اونجایی که مونده بود شروع کردم به خوندن.
" راجع به طنین با احترام حرف زدم کلی خوشحال شده که من به فکر زن گرفتن افتادم. هنوز نمی دونم که اونم منو و دوست داره یا نه. ولی مهم نیست مهم اینه که من دوسش دارم و به دستش میارم. "
صفحه ی بعد:
" مرادی دیگه زیاد باهام دم خور نمی شه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده دو سه بارم ازش پرسیدم اما چیزی نگفته. امروز تو دانشگاه دیر رسیدم سرکلاس و تنها جای خالی پیش طنین بود. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم. نشسته بودم پیشش اما تمام مدت اخم کرده بودم. نمی دونم بهش بگم که می خوام برم خاستگاری یا نه. اما نه نمیگم. اومدیم و گفت من قصد ازدواج ندارم لطفا نیاین اون وقت غرورم می شکنه. به آقاجون که گفتم گفت به مادرجون میگه تا زنگ بزنه خونشون و قرار خاستگاری رو برای فرداشب بزاره. "
نگاه به صفحات بعد کردم. دو صفحه بیشتر نمونده.
" از شدت عصبانیت نمی دونم سرمو کجا بکوبم. دوست دارم خرخره شو بجوم مرتیکه... . نامرد تو که می دونستی من دوسش دارم چرا این کارو کردی. امشب رفتیم خاستگاری. تا رسیدیم دیدیم مهمون دارن. وقتی رفتیم تو مرادی رو دیدم. باورم نمی شد. اون باشه. کمی که نشستیم فهمیدیم اون مرادی و خانواده ش هم اومدن خاستگاری. بازم امیدوار بودم که بگن اومده خاستگاری خواهر طنین اما.... با نفرت بهش نگاه می کردم. وقتی طنین چای آورد تا منو دید وایساد. یه بار به من نگاه می کرد یه بار به مرادی. انگار اونم خبر نداشت. حتما پیش خودش می گـه اینا دیگه چه طور دوستی هستن که دوتاشونم با هم میان خاستگاری. من فقط منتظرم ببینم طنین کدوم مون رو انتخاب می کنه. "
" طنین بعد از یه هفته جوابشو داد. گفته که باید یه بار دیگه منو ببینه و با هم حرف بزنیم. خیلی خوش حالم. یعنی مرادی بفهمه چه حالی میشه مردتیکه خیانتکار. فردا شب می ریم خونشون وبا هم دیگه حرف می زنیم. تو مراسم خاستگاری خواهرش حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد. می تونستم رنگ نفرت و تو چشاش ببینم. و همچنین حسادت. "
تموم شد دیگه چیزی نوشته نشده. رفتم تو فکر. یعنی هم مرادی مامانو می خواسته هم بابا. خاله چرا از بابا بدش می اومده؟ دفترو گذاشتم سرجاش و اومدم بیرون. همین که رفتم تو تلفن زنگ زد.
- بله؟
- ترانه؟
- سلام مادرجون.
- سلام عزیزم چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- پیشم نبود.
- امشب بیا اینجا.
- چرا؟
- حالا تو بیا میگم.
- باشه می بینمتون.
- خدافظ.
آخرین ویرایش: