کامل شده رمان پا به پای خورشید/ مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 11,544
  • پاسخ ها 66
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
سه روز بعد فرشترو دعوت کردم خونم. باید زودتر باهاش درباره ی آیندمون حرف بزنم.
فرشته گفت که از راه شرکتشون میاد خونه ی من.
ساعت ۸شب بود که تلفن زدو گفت تا پنج دقیقه دیگه در خونمه.
پنجره رو باز کردمو منتظر اومدنش شدم.
ماشینی در ساختمون ایستاد.
فرشته رو دیدم که از ماشینی که سه تا مرد سوارش بودن اومد پایین.
هر سه مرد همزمان با فرشته پیاده شدنو بهش دست دادن, یکیشون باهاش روبوسی هم کرد.
هرسه مرد سوار ماشین شدن.
فرشته براشون دست تکون دادو وارد ساختمون شد.
در واحدمو زد و وارد شد.
میز شامو چیده بودم.
به محض رسیدن گفت که حسابی گرسنشه.
موقع شام خوردن ازش پرسیدم: فرشته جان اون سه تا مردی که تورو رسوندن کی بودن,
-همکارامو دیدی؟ واقعن بچه های خوبین, تو این مدت خیلی کمکم کردن. تقریبن تنها کسایی هستن که باهاشون راحتم.
-چه خوب, خیلی خوبه که دوستای به این خوبی داری.
باز هم خاطره.
من یه دخترو فقط وفقط بخاطر اینکه از همکارش شیرینی گرفته بود زدم.
لبشو خونی کردم.
دستشو کبود کردم.
چه مرد با غیرتی بودم من.
روبروم دختری نشسته که عشق جوونیمه, با سه تا مرد تا اینجا اومده, یکیشونو بوسیده و من بخاطر داشتن دوستای خوبش بهش تبریک میگفتم.
آفرین به من.
چقدر روشن فکرم.
فرشته کلی برام حرف زد اونقدر که یادم رفت درباره ی آیندمون حرف بزنم.
-اسحاق جان آخر هفته یه جشن کوچیک خودمونی گرفتم بخاطر ورود تو. میخوام تورو به دوستات معرفی کنم.
توهم که بیکاری. زودتر بیا که کمکم کنی.
به من گفت بیکار.
ازم خواست کمکش کنم.
دختری رو میشناختم که موهای فرشو خیلی ساده پشت سرش می بست.
از سر کار که برمیگشتم شامم آماده بود, خونه تمیز بود, از تمیزی برق میزد, خودش شاغل بود. به یه پیرزن غر غرو می رسید. اما حتی یه بار هم نخواست کسی کمکش کنه.
گلودردم بیشتر شده.
حالم خوب نیست.
عجب آخر هفته ای داشتم من.
چند ساعت تموم خونه ی فرشته بودمو فقط دور خودم میچرخیدم.
فرشته ازم خواسته بود خونرو مرتب کنم.
من نمیدونستم مرتب کردن خونه دقیقن یعنی چه کاری.
به هر ترتیبی بود همه چی برای جشن آماده شد.
مهمونای فرشته آدمای خوبی به نظر میرسیدن.
نه تا آقا و چهار پنج تا خانوم.
به جز دو نفر که ایرانی بودن بقیه ی مهمونا فرانسوی بودن.
بعد از خوردن نوشیدنی فرشته به مهمونا رو کرد و با صدای بلند با زبان فرانسوی گفت:
دوستان عزیزم, لطفن توجه کنین.
ایشون ایزاک هستن.
یکی از دوستان قدیمم.
صحبتش که تموم شد مهمونارو دعوت کرد سر میز شام.
اما من گیج شده بودم.
من کی بودم؟ اونجا چه غلطی میکردم؟
یکی از دوستان قدیم.
حتی نگفت بهترین دوستم.
من قدیمی بودم, جام توی همون قدیم بود, پیر شده بودم, بیکار بودم.
گلو درد داشتم.
شام از گلوم پایین نرفت.
اون چیز عجیب توی گلوم خیلی بزرگ شده بود.
بعد از رفتن مهمونا بدون توجه به خواهشای فرشته که خیلی هم مـسـ*ـت بود برای موندن خودمو به خونه رسوندم.
آی, گلوم.
در کمدی که قفل شده بود رو باز کردم.
یه شیشه ی سیاه رنگ ادکلن.
در کمدو که باز کردم فضای خونه پر شد از بوی آشنایی که درد گلومو به بیشترین حد خودش رسوند.
شیشه رو بغـ*ـل زدمو روی تختم به کمر دراز کشیدم.
طاق باز به سقف خیره شدم.
شیشه ی ادکلنو روی شکمم گذاشته بودم. بوش فضارو پر کرد, چیزی که توی گلوم بود ترکید
چشمام آب آورد
حتی آب بینیم هم جاری شد.
اینی که از چشمام میاد چقدر شبیه اشکای آتناست.
آتنا.
آتنای من.
من, اسحاق کرامت. پسر شهسوار بزرگ, با اون همه ثروت و جایگاه. با اون همه غرور و اعتماد به نفس, بدون کوچکترین احساسی.
روی تختم توی یه شهر غریب, تنها دراز کشیده بودمو گریه میکرد.
از شنیدن صدای هق هق مردونه ی خودم گریه ام شدت میگرفت.
ادکلنو به بینیم نزدیک کردم و تنها چیزی که نیاز داشتم صدا کردم.
آتنا, آتنا, آتنای من
 
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573

    صبح با درد وخشتناکی از خواب بیدار شدم.
    زیر دلم درد میکرد.
    با خودم فکر کردم حتمن بخاطر گرسنگیه
    باهرجون کندنی بود خودمو به یخچال رسوندم, هرچی دستم رسید درآوردمو خوردم.
    دل درد لعنتی خوب نمیشد.
    سعی کردم یه لیوان قهو ه ی داغ بخورم تا شاید بخاطر گرماش بهتر بشم.
    درد هر لحظه بیشتر و بیشتر شد.
    یک آن درد آشنایی مشابه همین درد که سالها پیش تجربه کرده بودم یادم اومد.
    سریع این فکرو از ذهنم دور کردم.
    شماره ی فرشترو گرفتم که اگه لازم شد بیاد برسونتم بیمارستان.
    -فرشته
    -اسحاق جان من سرکارم بعدن خودم تماس میگیرم.
    -قطع نکن فرشته, دلم درد میکنه, حالم...
    نذاشت حرفم تموم بشه.
    -اسحاق, خودتو لوس نکن, اگه درد داری یه مسکن بخور. خوب میشی, فعلن بای عزیزم. میبوسمت.
    دلم گرفت
    یاد یه ظرف پر قرص افتادم با یه لیوان آب که هرشب برام آماده شده بود.
    یه هو زد به کلم.
    الان تو ایران چه ساعتیه؟
    مهم نیست
    به شنیدن صداش نیاز دارم
    شماره گرفتم . یه بوق, دو بوق, سه بوق
    -الو
    این صدا چقدر گرم بود.
    نمی تونستم جواب بدم
    دوباره صدا اومد
    -الو. الو. توروخدا جواب بده
    می دونستم الان داره گریه میکنه
    نمی خواستم اشک بریزه, گریه کردن خیلی دردناکه. دیشب تجربش کردم.
    -آتنا
    -جانم, جون آتنا. اسحاق, اسحاق.
    هق هق گریش روحمو آزار میداد.
    درد دلم فراموش شد.
    نمیخوام خاطره هام از یادم برن
    -تو که بازم گریه میکنی دختر.
    -ببخشید, دست خودم نیست, اسحاق خوبی؟ داروهاتو میخوری؟
    از اون راه دور نگرانمه, ازم عذرخواهی میکنه
    -خوبم, خیلی خوبم
    -خدارو صدهزار مرتبه شکر
    هق هق میکرد, زار میزد، اما ادامه داد
    -بزار خودم زنگ بزنم, هزینت زیاد میشه
    خدایا این دختر حتی به فکر جیبمم بود
    -نمیخواد, فقط میخواستم صداتو بشنوم.
    -میدونم الان دیگه نباید مزاحمت بشم. نمی خوام فرشته خانوم ناراحت بشه
    این دختر حتی به فکر فرشته هم بود.
    خداحافظی کردم, تلفنو قطع کردم.
    به اشکم اجازه دادم روون بشه
    ۱۴سال برای اومدن به اینجا و زندگی با فرشته تلاش کردم
    به امید اینکه سرو سامون بگیرم
    پس چرا الان خوشحال نیستم.
    چرا دلم میخواد برگردم
    نمی خوام کسی از حالم باخبر شه
    نمیخوام غرورم بشکنه
    باید صبر کنم.
    یکی دو روز از فرشته خبری نشد.
    اما بعد ی شب زنگ زدو گفت امشب بیام که شبو باهم باشیم.
    اومد.
    چقدر به خودش رسیده بود.
    از کوچیکی و دلگیری خونم شکایت کرد.
    از نرم نبودن تختم, از بوی تند ادکلنم. از رنگ کاغذ دیواریا, از قیافه ی افسردم, از شام بدمزم. از رنگ لباسمو کلی چیزای دیگه ایراد گرفتو در نهایت از ذهن و افکار بیخود و قدیمیم انتقاد کرد. اونم نه انتقاد سازنده, انتقاد از نوع کوبندش.
    میخواست شبو باهم بخوابیم.
    بهم چسبیده بود و از کارای اون روزش حرف میزد. حرفاش که تموم شد شروع کرد به بوسیدنم
    هرلحظه بهم نزدیکتر میشد.
    خواستم یکم ازش دور شم دستم محکم خورد به چیزی روی میز کنار تختم.
    اتاق تاریک بود اما از بویی که فضارو پر کده بود فهمیدم ادکلن آتنا بوده.
    من داشتم چه غلطی میکردم
    خودمو از زیر فرشته کشیدم بیرون
    روی تخت نشستم
    چراغ خوابو روشن کردم
    -اسحاق چیکار میکنی؟ چرا بلند شدی؟
    -فرشته بیا حرف بزنیم.
    -اسحاق دیونه شدی, الان که وقت حرف زدن نیست.
    با یه لحن رومانتیک دستمو کشیدو گفت: الان وقت عمله
    -نه فرشته. اینکه من اینجا زندگی کنم و تو تو یه خونه ی دیگه درست نیست. ما باید باهم باشیم.
    -خونه ی تو که کوچیکه من توش دق می کنم. اگه تو دوس داشته باشی میتونی بیای خونه ی من, اما باید بدونی که رفت و آمد به خونه ی من زیاده. کلی دوست و آشنا دارم. خوب از اونجا که تو تحمل شلوغیرو نداری فکر نمیکنم از چنین وضیعتی خوشت بیاد
    حالا هرجور خودت صلاح میدونی
    -فرشته جان منظور من ازدواج بود.
    -اسحاق, چرا تو عوض نمیشی, ازدواج کنیم که چی. بدون ازدواج کردن هم میتونیم باهم باشیم. ازدواج تعهد میاره. فرض کن تو از من خسته بشی, باید کلی دردسر بکشی و پول از دست بدی تا طلاقم بدی اما اگه ازدواج نکنیم به محض اینکه از هم خسته شدیم هرکی میره دنبال زندگی خودش.
    حالم بهم خورد از حرفایی که شنیدم
    بلند شدمو روی کاناپه خوابیدم.
    فرشته عصبانی شد و خیلی زود خوابش برد.
    من موندمو فکر و خیال.
    صبح که بیدار شدم خبری از فرشته نبود
    دل دردم به درد دلام اضافه شد و هر روز صبح که بیدار میشدم دردو حس میکردم
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573

    آتنا:
    در اتاقم با سرو صدا باز شد.
    چه خوب مهندس شهاب اومده.
    با خوشحالی از پشت میزم بلند شدمو به سمت در رفتم
    -سلام مهندس
    -سلام دختر نازنیم
    -خیلی خوشحالن که میبینمتون.
    -نازیرو که میشناسی دل نمیکنه از سفر و خرید, از دو هفته پیش تا حالا که گفتی اسحاق زنگ زده دلم میخواست برگردم اما نشد.
    -کیش هوا چطور بود؟
    -داغ و شرجی.
    -شرکت بدون شما خیلی سوت و کوره.
    -الان که اومدم حسابی سروصدا میکنم.

    اوضاع شرکت عالیه, سودش از همیشه بیشتره و این تنها دل خوشیه منه.
    از دوهفته پیش که اسحاق بعد از بیست روز بهم زنگ زد حالم خیلی بهتر شده, البته موبایلمم مدام جلو چشممه, منتظرم تا زنگ بزنه.
    شهاب گفت که خودم پیشدستی کنمو بهش زنگ بزنم
    اما من اینکارو نمی کنم, شاید فرشته دوست نداشته باشه من با اسحاق حرف بزنم, یا شاید اسحاق نخواد پیش فرشته با من حرف بزنه.
    هنوز برای طلاق اقدام نکردم, مهندس شهاب میگه باید به نظر اسحاق هم احترام بزارمو هروقت اون خواست برای طلاق اقدام کنم.
    البته میدونم که شهاب هنوز امیدواره که اسحاق برگرده و با من زندگی کنه.
    هرچند که من میدونم که این اتفاق فقط توی خواب ممکن میشه.
    امروز که مهندس شهاب برگشت انرژی بیشتری برای کار گرفتم.
    کارای شرکت که تموم شد به سمت خونه ی صدیقه رفتم.
    مهمترین و عزیزترین همدم من تو این روزای سخت.
    صدیقه میگه سرنوشت من و اون به هم شبیهه.
    میگه خانواده ی کرامت به هردوی ما ظلم کردن.
    گاهی برام اشک میریزه و میگه تو از منم بدبختری.
    گاهی برام از خاطره هاش میگه و کلی میخندیم
    زندگی در جریانه.
    روزگار میگذره و گذشت زمان با حرکت سریعش میگه من منتظر هیچ کس نمی مونم. میگه برام مهم نیست آدما غمگین باشن یا خوشحال. من کار خودمو میکنم.
    بعد از برگشتن از خونه ی صدیقه رفتم فروشگاه نزدیک خونمونو کم وکسریای خونمو خریدم. شامپو, صابون و خمیردندون.
    این روزا خیلی کم خرید میکنم.
    یه آدم تنها که به چیزی نیاز نداره.
    این روزا از در حیاط وارد خونه میشم.
    باید به حیاط سربزنم. باغبونی میکنم. کلی گل کاشتم, باغچرو هرس کردمو بهش شکل دادم.
    این روزا سرگرمی من باغبونیه, گاهی هم پیانو زدن.
    این روزا فقط با خودم حرف میزنم.
    این روزا...
    این روزا...
    این روزای سخت و نامحدود.
    به اصرار شهاب موندم تو خونه ی اسحاق.
    میخواست خونرو به نامم بزنه اما اجازه ندادم و گفتم فقط به عنوان یه نگهبان تو خونه میمونمو ازش مراقبت میکنم.
    از روزی که اسحاق رفت و من تو تختش تنها از خواب بیدار شدم اتاقمو به طبقه ی بالا منتقل کردم.
    روی تختی می خوابم که جای اونه.
    صبحا روی تختی بیدار میشم که منو تنها گذاشتو رفت و تنهاترم کرد.
    بعد از یه روز خیلی خیلی طولانی خوابیدمو از خدا خواستم خواب اسحاقو ببینم.
    صبح خیلی زود بیدار شدم بعد از رسیدگی به حیاط لباسامو پوشیدمو راه افتادم به سمت شرکت.
    تا ساعت ۸:۳۰ که تنها بودم سعی کردم کارای عقب مونده رو به نتیجه برسونم.
    همکارا یکی یکی اومدنو روز کاری شروع شد.
    مثل همیشه یه تیم سخت کوشو تشکیل دادیمو هرکسی وظیفشو انجام میداد.
    از وقتی اسحاق رفته بود مهندس شهاب کمتر به شرکت میومد.
    از اینکه در اتاقو باز کردو اومد تو جا خوردم.
    جا خوردنم بیشتر شد وقتی دیدم اشک میریزه.
    -مهندس چیزی شده.
    -دخترم یه نفر تو خونت منتظرته.
    گوشام این روزا قاطی کردن.
    چی گفت مهندس شهاب؟
    -مهندس چی شده؟
    - همین الان برو خونه. مهمون داری, یه عزیز برگشته
    دیگه هیچی نفهمیدم.
    دیگه هیچی ندیدم.
    تمام وججودم شد پا و انرژی برای دوییدن.
    از پشت میز بلند شدمو شروع کردم به دویدن.
    شهاب پشت سرم صدام زد.
    -آتنا صبر کن با ماشین میرسونمت.
    نمیتونستم بایستم, دست خودم نبود. این پاها از مغزم فرمان نمیگرفتن, قلبم حکمروایی میکردو به پاهام فرمان دویدن میداد.
    از خیابون گذشتم, از میون عابر پیاده گذشتم. از کنار ماشین ها گذشتم.
    به در خونه رسیدم.
    قلبم فریاد می کشید.
    قلبم سرکش شد.
    قلبم کودتا کرد.
    حاکم جسمم شد.
    حتی دستامم مثل قلبم تند و تند میزد. حتی پاهام. تمتم وجودم قلب شد. حتی گوشام صدای قلبو واضح می شنیدم.
    درو باز کردم.
    مردی وسط هال خونه روی کاناپه نشسته بود با موهای جوگندمی . سیگار به دست. بوی پخش شده تو فضارو میشناختم.
    تاریخ تکرار میشه مطمعنم.
    یک بار دیگه هم این اتفاق افتاده بود.
    وارد اتاقی شدم پر از بوی سیگار, مخلوط با بوی ادکلن مردونه.
    مرد توی اتاق انگار منو نمیدید.
    سرش پایین بود و کار خودشو میکرد.
    الانم همین اتفاق افتاد.
    سرش پایین بود.
    رفتم جلو, متوجه ی حضورم شد. قلب فرمان دویدن داد به سمت مردم.
    خودمو توی بغلش انداختمو اشک باز هم تنهام نزاشت.
    میبوسیدمش, میبوسیدم.
    بغلش کردم. بغلم کرد.
    گریه کردم. گریه کرد.
    -اسحاقم برگشتی؟ خواب نیست؟ خودتی؟
    -خود خودمم. برگشتم آتنای من.
    -اسحاق, اسحاق
    -آتنای خوبم آتنای خودم
    -دوست دارم
    -خیلی دوست دارم. خیلی زیاد, دیگه ترکت نمی کنم, هیچوقت, دیگع بدون تو جایی نمیرم. دیگه...
    هقهق گریمون بلند شده بود.
    اینقد خوشحال بودم که حتی یادم رفت از بغلش بیام بیرون.
    بیشتر از نیم ساعت تو بغلش بودمو زار میزدم..
    بالاخره آروم شدیم.
    روی زمین نشستیم. با دقت نگاهش کردم.
    -باور نمیشه که برگشتی اسحاق.
    - نتونستم بمونم. تو نذاشتی.
    -من؟
    -آره تو, هرجا میرفتم نگاهتو خاطره هات باهام بود.
    -پس فرشته چی؟
    -فرشته ی واقعی تویی آتنای خوبم. اون اصلنم فرشته نبود.
    -خدا منو بکشه صورت جذابت چرا اینقد لاغر شده؟ قرصاتو میخوردی؟ غذای درست و حسابی میخوردی این مدت؟
    -نه, تو که نبودی برام غذا درست کنی و بهم برسی.
    -الان هستم, الان برات یه غذای خوشمزه میپزم.
    اون شبو جشن گرفتیم, بهترین شامی رو که میشد درست کرد پختم, به خودم رسیدم. نوازشش کردمو برای بار اول مثل یه زن و شوهر معمولی کنار هم خوابیدیمو شدم زن اسحاق
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    با اینکه خیلی خستم بود و چشمام سنگین شده بود اما صدای آه و ناله ی اسحاق از خواب پروندم.
    -عشقم چی شده؟ اسحاق چرا بدنت یخ کرده؟
    وسط آه و نالش گفت:چیزیم نیست عشقم. یه درد عادیه.
    رنگ صورتش پریده بود و دلم گواه اتفاق بدیرو میداد.
    کلی خوابیدیم, برای اولین بار بعد از سالها ساعت ۱۱ قبل از ظهر بیدار شدم.
    اسحاقم هنوز خواب بود.
    خدایا ممنونم که شوهرم پیشمه.
    حمام کردمو به خودم رسیدم.
    به شهاب زنگ زدمو گفتم نمیام شرکت.
    بهم گفت نیازی نیست نگران شرکت باشی, تا یه هفته ی دیگه کارای شرکت با من. اما به شرط اینکه بعدش بخاطر بازگشت اسحاق به منو نازی شام بدی.
    چه معامله ی خوبی, شام دادن در ازای یک هفته بودن با اسحاق.
    تمام اون یک هفته منو اسحاق مثل دو تا مرغ عشق بودیم.
    میگفت اگه بخوای از خونه بزنی بیرون کلید خونرو قورت میدم.
    میخواست از هر ثانیه و لحظه ی اون یه هفته استفاده کنیم.
    در تمام این یک هفته دل درد اسحاق ادامه داشت, در مقابل التماسای من برای بیمارستان رفتن مقاومت میکرد و قول میداد بعد از یک هفته میریم بیمارستان.
    دور از چشمش باشهاب صحبت کردمو خبر مریضیشو به گوش دکترش رسوند.
    دکتر به شهاب گفته بود که خیلی سریع باید برای یافتن علت مراجعه کنیم.
    بالاخره بعد از گذشت یک هفته که صرف نظر از مریضی اسحاق بهترین روزای عمرم بود رفتیم بیمارستان.
    کلی آزمایشو اسکن و ام ار آی.
    قرار بود پنج روز دیگه جواب آزمایشارو بهمون بدن.
    اسحاق اصرار داشت این پنج روزو بریم سفر. اما دکتر خواهش کرده بود که تو خونه بمونه و استراحت کنه.
    یک شنبه صبح با اسحاق رفتیم شرکت. همه از دیدنش خوشحال شدن و البته متعجب بخاطر ورود همزمانمون, تعجبشون وقتی بیشتر شد که اسحاق رو کرد به سمتمو گفت: آتنا گزارش روزایی که نبودمو آماده کنو بیار اتاقم .
    وقتی رفتم اتاقش نگاهم کرد و گفت: آتنا امروز زودتر بریم خونه.
    -چرا عزیزم؟
    -یه سوپرایز برات دارم.
    -حس کنجکاویم گل کرده, ایکاش زودتر عصر بشه.
    خندید, دستمو بوسید و گفت:آتنای خوبم دوست دارم.
    وقتی رسیدیم خونه جلوی پام زانو زد و یه جعبه ی قرمز رنگ کوچیک از جیبش آورد بیرون.
    به سمتم گرفت و گفت: میدونم که من خیلی برای تو کمم, میدونم که لیاقتتو ندارم اما لطفن این حلقرو قبول کن
    حلقرو گرفتم و با خوشحالی دستم کردم. بوسیدمشو تشکر کردم.
    بغلم کرد و با یه صدای مهربون گفت: آتنا هیچوقت درش نیار.
    بعدش صداشو کلفت کردو گفت: این یه دستوره نه یه خواهش.
    خندیدیم.تمام اون پنج روزو خندیدیم.
    اما اون پنج روز تموم شد.
    و جواب آزمایش اسحاق مشخص شد.
    سرطان مغز استخوان.
    سرطان پروستاتشش خیلی راحتتر قابل درمان بود اما این سرطان...
    باید هشت مرحله شیمی درمانی میکرد و اوضاع جسمیش منسب بود عمل پیوند مغز استخوان انجام بده.
    دنیا پیش چشمم تیره و تار شد.
    اما بخاطر اسحاق باید روحیمو حفظ میکردم.
    هر سختی با یاری خدا آسون میشه.
    بسم الله گفتمو درمان شوهرمو با روحیه ی بالا شروع کردیم.
    کمال:
    شاید اگه یک سال پیش مریصی اسحاق برمیگشت امید به زنده بودنش حتی یک درصد هم نبود.
    اما الان با وجود آتنا و عشق عمیقی که بینشون ایجاد شده من مطمعنم و امید دارم که اسحاق بزودی خوب میشه.
    شیمی درمونیای اسحاق هر هفته انجام میشه. هرهفته چهارشنبه صبح آتنا و اسحاق دست تو دست هم میرن بخش بیمارای سرطانی.
    اسحاق بستری میشه, آتنا کنارش میشنه تا شیمی درمونی تموم بشه.
    تزریق مواد حدود پنج ساعت طول میکشه.
    یکی دو دفعه همراهشون رفتم. اما این دوتا آبرو برن.
    ترجیح میدم دیگه باهاشون نرم. اینقد سرو صدا می کننو بلند بلند میخندن که پرستارا کلی دعواشون میکنن.
    این جمله ی اون پرستار بداخلاقست که اسحاق همیشه میگه شبیه منشی شرکته:خوبه مرده مریضه اینقد کر و کر میخنده. زنشو بگو انگار نه انگار شوهرش رو به موته, همش نیشش بازه, والا با این قیافه هاشون.
    هر هفته بعد از برگشتن از شیمی درمونی دوتایی این جملرو تکرار میکننو کلی می خندن.
    دکتر از وضیعت جسمانی اسحاق راضیه و میگه اگه همینجوری پیش بره خیلی زود عملش میکنیم.
    آتنا به همه ی کارای شرکت میرسه, به صدیقه سر میزنه. برای اسحاق همه کار میکنه, مادری, خواهری, همسری, دختری, جای تمام کس و کارش شده.
    میدونم که خیلی خسته میشه اما اصلن به روی خودش نمیاره.
    نازی هرشب برای آتنا گریه میکنه, میگه پاهاش حسابی ورم کردن. دلش به حالش می سوزه که این همه سختیرو تحمل میکنه.
    هرچند که کاری ازمون برنمیاد اما سعی میکنیم کم و بیش کمکش کنیم.
    دیروز که رفته بودم پیش اسحاق بمونم تا آتنا از شرکت برگرده برای تقویت روحیه ی هردوشون روی سر کچل اسحاق نقاشی کشیدم.
    وقتی آتنا برگشت احتراممو نگه داشت اما فهمیدم که اگه میتونست حتمن منو خفه می کرد.
    عشقرو به چشم خودم دیدم.
    سر اسحاقو که با آب و صابون تمیز می کرد هر دو دقیقه یه بار سرشو می بوسیدو می گفت الهی تمام درد و بلاهات بیان برای من.
    این زن به اسحاق یاد داد عشق بورزه.
    به اسحاق یاد داد لبخند بزنه.
    به هممون یاد داد قوی باشیمو حتی تو سختترین شرایط مقاومت کنیم.
    برای زندگی بجنگیمو امیدوار باشیم.
    از اینکه آتنا رو به زندگی اسحاق آوردم خیلی خوشحالم.
    از اینکه خدا آتنارو برای اسحاق فرستاده خیلی ممنونشم
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573

    اسحاق:
    با یاری خدا و همراهی عشقم آتنا هشت مرحله شیمی درمونی تموم شد.
    دکتر دوباره کلی آزمایش نوشت و خواست انجام بدم.
    بعد از بررسی نتیجه ی آزمایشا گفت میتونه پیوند مغز استخوان رو انجام بده.
    باید از کسی مغز استخوان رو میگرفتن که با من نسبت خونی داشته باشه و صد البته که نن کسیرو نداشتم.
    آتنا مثل همیشه پیش قدم شد و اجازه داد ازش نمونه برداری کنن.
    هرچند که من اصلن راضی به اذیت شدن زنم نبودم اما آزمایشا حاکی از این بود که آتنا میتونه از مغز استخوانش به من بده.
    این زن از تمام جسم و روحش به من می بخشید.
    با اینکه مادرم نبود اما برام مادری میکرد.
    علاوه بر اینکه زنمو عشقمم بود بهترین دوستمم به حساب میومد.
    عمل به این صورت بود که یک روز آتنا میره اتاق عمل و مغز استخوان رو ازش میگیرن.
    روز دوم من میرفتم تو اتاق عملو مغز استخوانو بهم پیوند میزدن. عمل من نزدیک به ۱۲ساعت طول می کشید.
    بعد از عمل من باید تو قرنطیه میموندمو تا ششش ماه فقط و فقط یک نفر باید ازم پرستاری میکرد.
    هرگونه عفونت یا مریضی میتونست تمام زحماتمونو به باد بده.
    تنها پرستاری که من نیاز داشتم آتنا بود.
    تنها کسی که تو اون شرایط بهم روحیه میداد آتنا بود.
    با یه لبخند بزرگ و مهربون و یه قلب خیلی بزرگ.
    یه ماه اولو باید تو بیمارستان می موندمو پنج ماه بقیه رو تو خونه.
    باید همه چی ضدعفونی میشد.
    قبل از عمل هم من هم آتنا باید تقویت میشدیم.
    خوردن ویتامین سی از واجبات بود.
    آتنا غذاهای خوشمزه و مقوی می پخت و باهم می خوردیم.
    درسته که مریض بودم, درسته که سختی می کشیدیم, درسته که از دیدن خستگی آتنا زجر می کشیدم اما اون روزا روزای بدی نبودن.
    آتنا بود عشق بود خنده بود
    هرشب کمال و نازی بهمون سر میزدن.
    بعضی شبا هم صالحی و سوری جون میومدن
    هرشب شام خوشمزه میخوردیمو دور هم خوش بودیم.
    دلم میخواست تا میتونم به آتنا محبت کنم
    ایکاش میتونستم خوبیاشو جبران کنم
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    [FONT=&amp] آتنا[/FONT]



    عمل اسحاق به خوبی انجام شد.
    شش ماه فقط من و اسحاق باهم تو خونمون زندگی کردیم.
    شش ماه کامل فقط من و اسحاق و خدا.
    هر روز صبح خیلی زود بیدار میشدیم.
    اسحاق نباید زیاد می خوابید ورزشای ساده ای توسط دکتر براش تجویز شده بود.
    بعد از ورزش صبحونه میخوردیم.
    غذاهای رژیمی که توسط دکتر تغذیه مشخص می شد.
    با اسحاق برای زندگیمون برنامه ریزی می کردیم.
    حرف می زدیم, خاطره تعریف می کردیم.
    از رفتار زننده ی فرشته گفت
    از اینکه چرا ترکش کرد
    از اینکه واقعن عشقو درک نکرده بود
    میگفت عشقو با من تجربه کرده
    یه روز اسحاق ازم پرسید: آتنا تو چه جوری میتونی اینقد خوب باشی و به همه محبت کنی؟
    در جواب گفتم ما آدمها باید محبت کردن رو از خدا یاد بگیریم.
    براش فرقی نمی کنه ما گـ ـناه کار باشیم یا عابد و زاهد.
    خدا بی وقفه محبت می کنه
    بدون اینکه انتظاری از کسی داشته باشه
    بدون اینکه نیازی به ماها داشته باشه.
    محبت می کنه و محبت می کنه
    حتی اگه ما آدمها هیچ توجه ای بهش نکنیم اون بازم راه خودشو میره.
    ازم خواست بهش نماز خوندنو یاد بدن وقتی علتشو پرسیدم گفت میخوام از خدا بخاطر وجود تو تشکر کنم.
    و ما چقد خوشبخت بودیم.
    بهش قول دادم به محض اینکه خوب شد میریم خوزستان. زادگاه من.
    بهش گفتم میبرمش لب کارون
    براش از ماهی صبور جنوب گفتم
    از گرما و شرجی اهواز
    از شرکت نفت و پتروشیمی
    از خونگرمی مردم
    از سادگی و صفاشون
    براش از آبادان و سمبوسه خوردن گفتمو چقدر شوهرم مشتاق دیدن شهرم شد.
    تو این شش ماه شهاب و نازی برامون خرید می کردن. بهشون سپردم که هوای صدیقه رو هم داشته باشن و به جای من بهش برسن.
    خواهر و برادرمو هم فراموش نکرده بودمو هرماه براشون پول می فرستادم.
    این شش ماه بیشتر از اونکه گذروندن دوره ی نقاهت اسحاق باشه ماه عسلمون شد.
    هر روز شیرینتر و گواراتر از روز قبل.
    و چقدر دلداه و شیدای هم شدیم.
    شش ماه گذشت.
    اسحاق من خوب شد.
    خوب خوب.
    امروز دومین سالگرد ازدواج منو اسحاقه.
    جشن گرفتیم
    یه جشن بزرگ
    همرو دعوت کردیم.
    همه ی کارمندای شرکت. همه ی آشناهامون و دوستامون, صالحی و زنش. شهاب و نازی.
    حتی خادمی هم همراه نامزدش به جشن ما دعوت بودن.
    خواهر و برادرمم قول دادن به جبران نیومدنشون برای جشن ما تعطیلات کریسمس بیان و شوهر نازنینمو ببینن.
    صدیقه هم با وجود داشتن خاطره ی بد از خانواده ی کرامت دعوتمو قبول کرد و به جشنمون اومد
    ما خوشبختیم.
    من و اسحاق بچه دار نمی شیم
    اما کلی بچه داریم
    هر ما به محض دریافت سود شرکت یه مقدارشو میبریم برای بچه های سرطانی کم بضاعت و بی بضاعتی که تو بیمارستان بسترین.
    برای جشن آمادم.
    اما اسحاق نمی تونه کرواتشو ببنده
    -عزیزم بازم نمی تونم اینو ببندم.
    -ای پسر بد, بده ببینم.
    -کوچولوی من خودم که میتونم ببندم اما دلم میخواد تو اینکارو بکنی.
    کرواتشو میبندمو دست در دست هم به استقبال مهمونامون میریم
    .




    پایان
    اردیبهشت 94
     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    خسته نباشید خدمت شما نویسنده محترم
    قفل
    منتقل به بخش رمان های کامل شده .


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا