- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
سه روز بعد فرشترو دعوت کردم خونم. باید زودتر باهاش درباره ی آیندمون حرف بزنم.
فرشته گفت که از راه شرکتشون میاد خونه ی من.
ساعت ۸شب بود که تلفن زدو گفت تا پنج دقیقه دیگه در خونمه.
پنجره رو باز کردمو منتظر اومدنش شدم.
ماشینی در ساختمون ایستاد.
فرشته رو دیدم که از ماشینی که سه تا مرد سوارش بودن اومد پایین.
هر سه مرد همزمان با فرشته پیاده شدنو بهش دست دادن, یکیشون باهاش روبوسی هم کرد.
هرسه مرد سوار ماشین شدن.
فرشته براشون دست تکون دادو وارد ساختمون شد.
در واحدمو زد و وارد شد.
میز شامو چیده بودم.
به محض رسیدن گفت که حسابی گرسنشه.
موقع شام خوردن ازش پرسیدم: فرشته جان اون سه تا مردی که تورو رسوندن کی بودن,
-همکارامو دیدی؟ واقعن بچه های خوبین, تو این مدت خیلی کمکم کردن. تقریبن تنها کسایی هستن که باهاشون راحتم.
-چه خوب, خیلی خوبه که دوستای به این خوبی داری.
باز هم خاطره.
من یه دخترو فقط وفقط بخاطر اینکه از همکارش شیرینی گرفته بود زدم.
لبشو خونی کردم.
دستشو کبود کردم.
چه مرد با غیرتی بودم من.
روبروم دختری نشسته که عشق جوونیمه, با سه تا مرد تا اینجا اومده, یکیشونو بوسیده و من بخاطر داشتن دوستای خوبش بهش تبریک میگفتم.
آفرین به من.
چقدر روشن فکرم.
فرشته کلی برام حرف زد اونقدر که یادم رفت درباره ی آیندمون حرف بزنم.
-اسحاق جان آخر هفته یه جشن کوچیک خودمونی گرفتم بخاطر ورود تو. میخوام تورو به دوستات معرفی کنم.
توهم که بیکاری. زودتر بیا که کمکم کنی.
به من گفت بیکار.
ازم خواست کمکش کنم.
دختری رو میشناختم که موهای فرشو خیلی ساده پشت سرش می بست.
از سر کار که برمیگشتم شامم آماده بود, خونه تمیز بود, از تمیزی برق میزد, خودش شاغل بود. به یه پیرزن غر غرو می رسید. اما حتی یه بار هم نخواست کسی کمکش کنه.
گلودردم بیشتر شده.
حالم خوب نیست.
عجب آخر هفته ای داشتم من.
چند ساعت تموم خونه ی فرشته بودمو فقط دور خودم میچرخیدم.
فرشته ازم خواسته بود خونرو مرتب کنم.
من نمیدونستم مرتب کردن خونه دقیقن یعنی چه کاری.
به هر ترتیبی بود همه چی برای جشن آماده شد.
مهمونای فرشته آدمای خوبی به نظر میرسیدن.
نه تا آقا و چهار پنج تا خانوم.
به جز دو نفر که ایرانی بودن بقیه ی مهمونا فرانسوی بودن.
بعد از خوردن نوشیدنی فرشته به مهمونا رو کرد و با صدای بلند با زبان فرانسوی گفت:
دوستان عزیزم, لطفن توجه کنین.
ایشون ایزاک هستن.
یکی از دوستان قدیمم.
صحبتش که تموم شد مهمونارو دعوت کرد سر میز شام.
اما من گیج شده بودم.
من کی بودم؟ اونجا چه غلطی میکردم؟
یکی از دوستان قدیم.
حتی نگفت بهترین دوستم.
من قدیمی بودم, جام توی همون قدیم بود, پیر شده بودم, بیکار بودم.
گلو درد داشتم.
شام از گلوم پایین نرفت.
اون چیز عجیب توی گلوم خیلی بزرگ شده بود.
بعد از رفتن مهمونا بدون توجه به خواهشای فرشته که خیلی هم مـسـ*ـت بود برای موندن خودمو به خونه رسوندم.
آی, گلوم.
در کمدی که قفل شده بود رو باز کردم.
یه شیشه ی سیاه رنگ ادکلن.
در کمدو که باز کردم فضای خونه پر شد از بوی آشنایی که درد گلومو به بیشترین حد خودش رسوند.
شیشه رو بغـ*ـل زدمو روی تختم به کمر دراز کشیدم.
طاق باز به سقف خیره شدم.
شیشه ی ادکلنو روی شکمم گذاشته بودم. بوش فضارو پر کرد, چیزی که توی گلوم بود ترکید
چشمام آب آورد
حتی آب بینیم هم جاری شد.
اینی که از چشمام میاد چقدر شبیه اشکای آتناست.
آتنا.
آتنای من.
من, اسحاق کرامت. پسر شهسوار بزرگ, با اون همه ثروت و جایگاه. با اون همه غرور و اعتماد به نفس, بدون کوچکترین احساسی.
روی تختم توی یه شهر غریب, تنها دراز کشیده بودمو گریه میکرد.
از شنیدن صدای هق هق مردونه ی خودم گریه ام شدت میگرفت.
ادکلنو به بینیم نزدیک کردم و تنها چیزی که نیاز داشتم صدا کردم.
آتنا, آتنا, آتنای من
فرشته گفت که از راه شرکتشون میاد خونه ی من.
ساعت ۸شب بود که تلفن زدو گفت تا پنج دقیقه دیگه در خونمه.
پنجره رو باز کردمو منتظر اومدنش شدم.
ماشینی در ساختمون ایستاد.
فرشته رو دیدم که از ماشینی که سه تا مرد سوارش بودن اومد پایین.
هر سه مرد همزمان با فرشته پیاده شدنو بهش دست دادن, یکیشون باهاش روبوسی هم کرد.
هرسه مرد سوار ماشین شدن.
فرشته براشون دست تکون دادو وارد ساختمون شد.
در واحدمو زد و وارد شد.
میز شامو چیده بودم.
به محض رسیدن گفت که حسابی گرسنشه.
موقع شام خوردن ازش پرسیدم: فرشته جان اون سه تا مردی که تورو رسوندن کی بودن,
-همکارامو دیدی؟ واقعن بچه های خوبین, تو این مدت خیلی کمکم کردن. تقریبن تنها کسایی هستن که باهاشون راحتم.
-چه خوب, خیلی خوبه که دوستای به این خوبی داری.
باز هم خاطره.
من یه دخترو فقط وفقط بخاطر اینکه از همکارش شیرینی گرفته بود زدم.
لبشو خونی کردم.
دستشو کبود کردم.
چه مرد با غیرتی بودم من.
روبروم دختری نشسته که عشق جوونیمه, با سه تا مرد تا اینجا اومده, یکیشونو بوسیده و من بخاطر داشتن دوستای خوبش بهش تبریک میگفتم.
آفرین به من.
چقدر روشن فکرم.
فرشته کلی برام حرف زد اونقدر که یادم رفت درباره ی آیندمون حرف بزنم.
-اسحاق جان آخر هفته یه جشن کوچیک خودمونی گرفتم بخاطر ورود تو. میخوام تورو به دوستات معرفی کنم.
توهم که بیکاری. زودتر بیا که کمکم کنی.
به من گفت بیکار.
ازم خواست کمکش کنم.
دختری رو میشناختم که موهای فرشو خیلی ساده پشت سرش می بست.
از سر کار که برمیگشتم شامم آماده بود, خونه تمیز بود, از تمیزی برق میزد, خودش شاغل بود. به یه پیرزن غر غرو می رسید. اما حتی یه بار هم نخواست کسی کمکش کنه.
گلودردم بیشتر شده.
حالم خوب نیست.
عجب آخر هفته ای داشتم من.
چند ساعت تموم خونه ی فرشته بودمو فقط دور خودم میچرخیدم.
فرشته ازم خواسته بود خونرو مرتب کنم.
من نمیدونستم مرتب کردن خونه دقیقن یعنی چه کاری.
به هر ترتیبی بود همه چی برای جشن آماده شد.
مهمونای فرشته آدمای خوبی به نظر میرسیدن.
نه تا آقا و چهار پنج تا خانوم.
به جز دو نفر که ایرانی بودن بقیه ی مهمونا فرانسوی بودن.
بعد از خوردن نوشیدنی فرشته به مهمونا رو کرد و با صدای بلند با زبان فرانسوی گفت:
دوستان عزیزم, لطفن توجه کنین.
ایشون ایزاک هستن.
یکی از دوستان قدیمم.
صحبتش که تموم شد مهمونارو دعوت کرد سر میز شام.
اما من گیج شده بودم.
من کی بودم؟ اونجا چه غلطی میکردم؟
یکی از دوستان قدیم.
حتی نگفت بهترین دوستم.
من قدیمی بودم, جام توی همون قدیم بود, پیر شده بودم, بیکار بودم.
گلو درد داشتم.
شام از گلوم پایین نرفت.
اون چیز عجیب توی گلوم خیلی بزرگ شده بود.
بعد از رفتن مهمونا بدون توجه به خواهشای فرشته که خیلی هم مـسـ*ـت بود برای موندن خودمو به خونه رسوندم.
آی, گلوم.
در کمدی که قفل شده بود رو باز کردم.
یه شیشه ی سیاه رنگ ادکلن.
در کمدو که باز کردم فضای خونه پر شد از بوی آشنایی که درد گلومو به بیشترین حد خودش رسوند.
شیشه رو بغـ*ـل زدمو روی تختم به کمر دراز کشیدم.
طاق باز به سقف خیره شدم.
شیشه ی ادکلنو روی شکمم گذاشته بودم. بوش فضارو پر کرد, چیزی که توی گلوم بود ترکید
چشمام آب آورد
حتی آب بینیم هم جاری شد.
اینی که از چشمام میاد چقدر شبیه اشکای آتناست.
آتنا.
آتنای من.
من, اسحاق کرامت. پسر شهسوار بزرگ, با اون همه ثروت و جایگاه. با اون همه غرور و اعتماد به نفس, بدون کوچکترین احساسی.
روی تختم توی یه شهر غریب, تنها دراز کشیده بودمو گریه میکرد.
از شنیدن صدای هق هق مردونه ی خودم گریه ام شدت میگرفت.
ادکلنو به بینیم نزدیک کردم و تنها چیزی که نیاز داشتم صدا کردم.
آتنا, آتنا, آتنای من