کامل شده رمان مهمانی به یاد ماندنی|MASUME_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
پست هفتاد و هشت


مامان که تک زنگ زد رفتم بیرون. رو برف ها که راه می رفتم قرچ قرچ صدا می داد ، در ماشین و باز کردم و نشستم.
- سلام
مامان: سلام عزیزم
- بریم ؟
- آدرس ؟
کارت و دادم دستش و حرکت کردیم. داخل ماشین تاریک بود و نمی تونستم صورتشو واضح ببینم اما بوی عطر کاپیتان بلک فضا رو پر کرده بود این عطر بابا بود اما مامان همیشه ازش استفاده می کرد.
- ترانه من کادو نخریدم چی بخرم به نظرت ؟
- نیازی نیست من از طرف هر دوتامون آوردم. مادر جون خوبه ؟
- مثل همیشه.
- اصلا وقت نمی کنم بیام ببینمش.
می خواستم از همین الان باهاش گرم بگیرم تا برای مهمونی عادت کنم و رفتارم زیاد سرد نباشه.
مامان: شاید یه واحد کوچیک رهن کنم.
بدون این که چشم از بیرون بردارم گفتم:
کجا؟
- نمی دونم فعلا دنبالش نگشتم. اگه رهن کنم میای یه مدتم پیش من بمونی؟
برگشتم و نگاهش کردم اونم نگاهم می کرد ، نمی دونم توی چشماش چی دیدم که لبخند زدم. هر چی باشه مادرمه هرچقدرم بگم ازش بیزارم بازم دوسش دارم.
- اوهوم چرا که نه.
لبخند پر رنگی زد به طوری که حتی منم فهمیدم از ته دل بود. این وسط جای بابام فقط خالی بود انگار این قسمت ماست که همیشه یکی نباید باشه و دیگری باشه. سعی کردم فکرم رو منحرف کنم نمی خواستم امشبو خراب کنم. چند دقیقه بعد جلوی درشون بودیم ، با هم دیگه پیاده شدیم و دست همدیگه رو گرفتیم و رفتیم داخل. همه جا به خاطر برف سفید شده بود ، در ساختمون رو باز کردیم و رفتیم داخل. همین که پالتوهامونو دم در تحویل دادیم دلناز اومد سمتمون.
دلناز: سلام خیلی خوش آمدید شما باید ترانه جان باشید درسته ؟
- سلام بله ایشونم مادرم هستند.
با تحسین به مامان نگاه کرد .
- خیلی خوش آمدید ماشالا هزار ماشالا اصلا بهتون نمیاد که یه دختر دانشجو داشته باشین.
مامان: خیلی ممنون لطف دارین. تولد نوه تون رو هم تبریک میگم.
- ممنون سلامت باشید بفرمایید خواهش می کنم ، بفرمایید بالا لباساتونو عوض کنید.
وقتی رفتیم بالا تازه وقت کردم مامان رو ببینم ، واقعا پیشش اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. تک کت لیمویی با دامن کوتاه جذب مشکی پوشیده بود و موهاشو جمع درست کرده بود.
مامان: چرا منو نگاه می کنی عزیزم لباس ها تو عوض کن.
نگاهمو ازش گرفتم و لباسمو عوض کردم.
- چطورم ؟
مامان: عالی..
رژمو تمدید کردم و رفتیم پایین.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست هفتاد و نهم :|


    دست مامان رو گرفتم و رفتم سمت عمه اینا و نشستیم پیش هم ، باز هم اون نگاه سنگین و خیره رو می شد حس کرد. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم و لبخند زدم اونم متقابلا همین کارو کرد. از دور شراره رو دیدم که داشت می اومد سمت ما وقتی رسید کنار میز بلند شدم سر پا و باهاش دست دادم و مامان رو بهش معرفی کردم خواستم بشینم که با دیدن کسی که اومد داخل سالن خشکم زد ، توان نشستن نداشتم.
    عمه محترم: ترانه بشین سر پا واینسا عزیزم.
    وقتی دید نمیشینم برگشت و مسیر نگاهمو دنبال کرد یعنی همه این کارو کردن. برگشتم و به مامان نگاه کردم فقط زول زده بود به بابا ، بابا هم از اون دور که می اومد زول زده بود به مامان. من نمی دونم جدا شدنشون چی بود این کارهاشون چیه ، وقتی بابا رسید همه بلند شدن سر پا. نگاه ملتمسمو دوختم به چشماش و با چشمام ازش خواستم که امشبو خراب نکنه اما توی نگاهش یه چیز دیگه ای بود نمی دونم چی بود اما هر چی بود بهم این اطمینان رو داد که خیالم راحت باشه. بالاخره بعد از دقایق طولانی که هر کدوم برام به اندازه یک ساعت گذشت نشستم و به مامان سرشو انداخته بود پایین که نگاه کردم.
    ***
    نمی دونم چرا هرچی نگاه می کردم نمی دیدمش ، فرهاد از اون طرف میز با اشاره پرسید دنبال کی می گردی؟ خیلی آروم گفتم هیشکی و خودمو با میوه مشغول کردم. ارکست یه آهنگ نسبتا شاد زد که دختر و پسرهای جوون ریختن وسط ، مهلا همراه شروین اومد سمتون و با اون ناز مسخره اش گفت:
    - بچه ها بلند شید بریم برقصیم.
    هم دلم می خواست برقصم هم دلم نمی خواست مامان رو تنها بزارم. بهش نگاه کردم مشغول حرف زدن با عمه ها و زن عمو بود بابا هم داشت به حرف های عمو علی گوش می کرد. همه با هم بلند شدن و منم به تبعیت از اونا بلند شدم و رفتیم وسط. اما انگار یه چیزی کم بود همش دنبالش بودم. از دست خودم کلافه شده بودم تا دیروز می گفتم توی مهمونی ها نباشه الان دارم دنبالش می گردم. با عوض شدن موزیک همه دو به دو شدن فرهاد اومد سمتم و دستمو گرفت. رقـ*ـص فرهاد حرف نداشت امشبم که تیپش عالی بود. تک کت آبی نفتی با شلوار سورمه ای تو اون تن ورزشکاریش توجه همه رو جلب می کرد. همینطور که داشتم چشم می چرخوندم دیدمش و یه دفعه آروم شدم انگار که دیگه چیزی گم نکرده بودم حالی که داشتم برام غریب بود. خواستم ازش چشم بردارم که یه دختر تَرکه ای دستاش رو گرفت و شروع کردن به رقصیدن. ضربان قلبم بالا رفته بود و می خواست ازسینه ام بیرون بزنه. دختر که چرخید تونستم قیافشو ببینم. یه دختر با موهای مواج طلایی و چشم های روشن با آرایش غلیظ و لباس شب بلند خیلی ناز. و اونجا بود که به خودم صد بار لعنت فرستادم که چرا این لباس مسخره رو که تا همین چند دقیقه پیش از نظرم خیلی شیک بود رو پوشیدم. زول زده بودم بهشون همین که سنگینی نگاهمو حس کرد برگشت سمتم و منو دید خیلی زود چرخیدم و پشت بهش رقصیدم. وسط های آهنگ بود که همه با هم چرخیدن و طرف های مقابل عوض شدن. وقتی برگشتم دیگه فرهادی نبود و به جاش یه نفر با کت سورمه ای و پیرهن سفید رو به روم بود. سرمو گرفتم بالا اونم داشت به من نگاه می کرد. تپش های تند قلبم رو حس می کردم سردی دستاش تا مغز استخون هام نفوذ کرد ، دستپاچه شده بودم.
    - س..سلام....
    خیلی خونسرد نگاهم می کرد.
    - سلام.
    - تبریک میگم.
    حتی پلک هم نمی زد.
    - ممنون.
    نمی فهمیدم چه مرگمه حالم اصلا دست خودم نبود کاش اینی که جلوم بود کس دیگه ای بود.
    - امتحان هاتو خوب دادی.
    - بل..بله...
    سعی کردم خودمو کنترل کنم.
    - ممنون که یکی از امتحان هارو با ارفاق تصحیح کرده بودین.
    فقط سرشو تکون داد خیلی اتفاقی نگاهم رفت سمت یقه اش که رژ لب مالیده بود
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    اینم پست هشتادهم
    امروز براتون ده تا پست گذاشتم براتون :aiwan_lightsds_blum:
    نوووووووووووووش



    " سامین "
    با یه حالت بدی زول زده بود به یقه ام.
    - چیه؟
    اخم کرد.
    - چی؟
    - میگم چیه تو یقه لباسم؟
    - هیچی
    دلم می خواست موزیک تموم بشه و برم طرف آیینه طول چندانی نکشید که موزیک تموم شد و همه دست زدن. همچنان وایساده بود و نگاهم می کرد انگار تو این حال و هوا نبود. صدای مملو از ناز مهتاب از تو فکر درش آورد.
    - سامی ؟
    برگشت و نگاش کرد ، منم نگاش کردم. به ترانه اشاره کرد و گفت:
    معرفی نمی کنی؟
    و بهش لبخند زد اما اون هیچ گونه لبخندی نزد.
    - دختر دایی نامزد شروینه.
    - مهلا؟
    سرمو تکون دادم.
    مهتاب: خوشوقتم من مهتابم دختر خاله سامی.
    دستشو گذاشت تو دست مهتاب و خیلی ملایم گفت:
    منم ترانه هستم همچنین.
    مهتاب: سامی بیا بریم یه لحظه.
    دستمو کشید و رفت سمت پله ها ، در اتاقمو و باز کرد و رفت تو. بلافاصله رفتم سمت آیینه و به یقه ام نگاه کردم کل وجودم داشت از فرط عصبانییت می لرزید. برگشتم سمتش و از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
    مهتاب.
    با ناز اومد سمتم و گفت:
    جانـم؟
    فریاد زدم.
    - برو بیرون.
    با بغض گفت:
    چــرا؟
    - برو بیرون می خوام شاهکارتو درست کنم.
    به یقه ام نگاه کرد و خندید ، نمی تونستم زیبایی شو انکار کنم. بهش نزدیک شدم ، فکر کرد می خوام ببوسمش و چشماشو بست اما برخلاف میلش هلش دادم عقب شوکه شده بود و با تعجب نگاهم می کرد. اخم کرد و گفت:
    سامی این کارات چه معنی میده؟
    - گفتم برو بیرون می خوام لباسمو عوض کنم.
    با حرص روش رو ازم برگردوند و با گفتن
    - به جهنم.
    درو محکم کوبید و رفت. کلافه بودم ، دوباره رفتم سمت آیینه و به یقه ام زول زدم نگاهش اومد جلو چشمام یکدفعه بی خبر در باز شد.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام شب همگی خوش
    پست هشتاد و یکم


    با خشم برگشتم سمت در که ماهان رو دیدم و بهش توپیدم:
    - بلد نیستی عین آدم بیای تو؟
    ماهان: کجایی 5 ساعته دارم دنبالت می گردم. عع اون چیه رو یقه ات؟
    جوابشو ندادم و کتمو درآوردم و مشغول باز کردن دکمه های پیرهنم شدم. با یه حرکت درش آوردم و رفتم سمت کمدم تا پیرهن دیگه ای بردارم.
    ماهان: واسه خاطر اون انقدر کلافه ای؟
    جوابی ندادم و پیرهنی که از تو کمد درآورده بودم و پوشیدم.
    ماهان: سامین بیخیال این دختر حتی ارزش فکر کردن هم نداره.
    با خشم نگاهش کردم:
    وقتی از چیزی مطمئن نیستی حرف نزن من حتی اون موقع ها هم بهش فکر نمی کردم چه برسه به الان.
    کتمو تنم کردم و رفتم سمت آیینه بعد از درست کردن یقه ام رفتم سمت در و رفتم پایین. جمعیت زیادی داشتن می رقصیدن اما مهتاب بینشون نبود. به آریا که روی مبل نشسته بود و به کیک 4 طبقه اش نگاه می کرد و براش نقشه می کشید نگاه کردم. کادو های بزرگ و کوچیک دور و برش رو گرفته بودن دل تو دلش نبود که بازشون کنه. به پایین پله ها که رسیدم خواستم برم سمت آریا که صدایی از پشت سرم سلام داد برگشتم و نگاش کردم.
    ندا: تبریک میگم
    - ممنون.
    - تشریف نمیارید آریا می خواد کیکش رو ببره.
    سرم رو تکون دادم و رفتم سمت آریا. همه دورش جمع شده بودن و یکصدا می گفتن " فوت کن فوت کن فوت کن شمع ها رو خاموش کن "
    شراره و سامیار دو طرفش وایساده بودن ، وقتی خواست شمع ها رو فوت کنه شراره خم شد و تو گوشش چیزی گفت اونم چشم هاشو بست ، همونجور که چشماشو بسته بود بلند بلند گفت:
    آرزو می کنم .... اممممم ... آرزو می کنم
    چشماشو باز کرد و به شراره نگاه کرد بعد به سامیار و به صدای بلند تری گفت:
    آرزو میکنم 6 تا داداش و آبجی داشته باشم.
    صدای قهقهه جمعیت سالن رو ترکوند دلم می خواست کسی نبود و کلی به قیافه لبو شده سامیار و شراره می خندیدم شراره که دستپاچه شده بود بهش اشاره کرد تا شمع ها رو فوت کنه آریا زود شمع های هر دو طبقه رو فوت کرد و کمی بلند شد و طبقه سوم به طبقه چهارم دیگه قدش نمی رسید بخاطر همین سامیار بلندش کرد و اون طبقه رو هم فوت کرد. جمعیت دست می زد و صدای سوت از لا به لای جمعیت شنیده می شد. همینجور که رو به روی طبقه چهارم سرشو نگه داشته بود و با لـ*ـذت به کیک نگاه می کرد یه نفر از پشت سرشو فشار داد و رفت تو کیک. سکوت غریبی سالن رو فرا گرفت می دونستم که کار ماهانِ. همه فکر می کردن که آریا اگه سرشو بلند کنه گریه می کنه و مهمونی رو خراب می کنه. حدودا نزدیک یه دقیقه بلند نشد شراره به سامیار می گفت بلندش کن اما سامیار نمی تونست بلندش کنه مامان و بابا هم با نگرانی نگاهشون می کردن ، خواستم برم سمتشون که یهو خودش سرشو بلند کرد هیچ جایی از صورتش معلوم نبود برگشت و به ماهان نگاه کرد ، ماهان معذب شده بود و جلو جمعیت خجالت می کشید که نیم وجب بچه بهش چیزی بگه اما آریا بر خلاف انتظار همه لبخند ژکوندی زد و دستشو بلند کرد و گفت:
    عمو دمت گرم خیلی چسبید هرچی خامه بود خوردم.
    ماهان که دید خطر از بیخ گوشش گذشته با خوشحالی کف دستشو زد کف دست آریا و همه خندیدن.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست هشتاد و دوم :aiwan_lightsds_blum:
    اهنگ پروفم رو بگوشید خیلی قشنگه :)


    دوباره صدای موزیک اوج گرفت و ایندفعه تعداد زیادی برای رقـ*ـص وسط بودن مهتاب رو دیدم که داشت رو به روی بهزاد پسر داییم می رقصید. چشممو ازش برداشتم و طرف دیگه رو نگاه کردم که ترانه رو دیدم که داشت با پسرعموش می رقصید. به راحتی می شد عشق رو از نگاه پسرعموش فهمید..
    - سامین یه سوال ؟
    برگشتم سمت ماهان و نگاهش کردم.
    - این دخترها کین؟
    - کدوم دخترا؟
    - همین ها که با یکیشون داشتی می رقصیدی.
    - فامیل های شروینن.
    - اونی که موهاشو از بالا بسته و لباس بنفش پوشیده اسمش چیه؟ داره وسط می رقصه ها.
    خیلی نامحسوس برگشتم و به جمعیتی که در حال رقـ*ـص بودن نگاه کردم و دنبال کسی گشتم که نشونی هایی که ماهان می گفت رو داشته باشه بعد از دیدن فرد مورد نظر برگشتم سمت ماهان و نگاهش کردم.
    ماهان: شناختیش؟
    - دانشجوی خودمه.
    - جدا؟ اسمش چیه؟
    - فرگلِ فکر کنم.
    باز به فرگل نگاه کرد ازم فاصله گرفت. زیاد حوصله جمعیت رو نداشتم برای همین رفتم بالا تو اتاق خودم و دراز کشیدم روی تخت. کمی که دقت کردم روی چوب لباسی، لباس زنونه دیدم ، دو تا مانتو و شال بود. بیخیال چشم هامو بستم و سعی کردم به موزیک شادی که داشت پخش می شد اهمیت زیادی ندم. نمی دونم چقدر گذشته بود که در باز شد و یه نفر اومد تو ، اصلا حواسش به من نبود و داشت لباس می پوشید. یکی از مانتوها رو برداشت و رفت جلوی آیینه و لباسشو درآورد.خوب که دقت کردم فهمیدم ترانه اس ناخواسته بهش نگاه کردم و لبخندی زدم مانتوشو که تنش کرد رفت که شالش رو هم برداره اما وسط راه کلید رو زد و چراغ روشن شد وقتی برگشت منو دید هول شد و جیغ خفیفی کشید.
    - ش..شما اینجا بودید؟
    سرمو به معنی تایید تکون دادم از خجالت قرمز شد و سرشو انداخت پایین. به شالش اشاره کردم و گفتم:
    - فکر کنم می خواستی شالتو سرت کنی.
    انگار که با حرفم از تو فکر بیرون اومد باشه شالش رو سرش کرد و با یه خدافظی آروم از اتاق بیرون رفت. به دقیقه نکشیده دوباره برگشت.
    - ببخشید مانتو و شال مامانم رو یادم رفت ببرم.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    اقا مدالم رو دیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه دیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    من ذوق مرررررررررررررررگ
    رفتیم فصل دهم :aiwan_lightsds_blum: از نصف گذشت رمانمون ها
    پست هشتاد و سوم :)



    فصل دهم
    " ترانه "
    از این پهلو به اون پهلو شدم هر کاری می کردم خوابم نمی برد. همش صحنه های شب جلو چشم هام بود. وقتی یادم افتاد که جلوی اون لباسمو درآوردم داغ کردم و پتو رو کشیم روی سرم از یه طرف هم حرف های نریمان وقتی که داشتیم با هم می رقصیدیم تو سرم رژه می رفتن.
    " - ترانه تو از من ناراحتی؟
    - نه چرا باید ناراحت باشم؟
    - بخاطر اون شب.
    چیزی نگفتم درواقع چیزی نداشتم که بگم.
    - من حقیقت رو بهت گفتم چیزی که از وقتی خودمو شناختم نسبت به تو فهمیدم.
    - نریمان.. من
    - ترانه ازت نمی خوام همین الان به من جواب بدی. فکراتو بکن بعد بگو من هنوز به کسی راجع به این موضوع چیزی نگفتم.
    - ن..
    - هیس.. گفتم فکرات رو بکن بعد. "
    کلافه شدم ، مخم داشت سوت می کشید و فکر و خیال دست از سرم بر نمی داشت. یعنی اون دختره نامزدش بوده؟ ولی حلقه ای دست هیچکدومشون نبود. پتو رو با حرص از روی صورتم کشیدم و به ساعت گوشی نگاه کردم. ساعت چهار صبح بود و خواب به چشم هام نمی اومد یه لیوان آب خوردم و به پهلوی سمت راست دراز کشیدم و چشم هامر و بستم و سعی کردم که فکرم رو از هر مسئله ای آزاد کنم.
    ***
    به نگار نگاه کردم سرش رو تکیه داده بود به شیشه و رفته بود توی فکر. با آرنج زدم به بیتا و با اشاره ازش پرسیدم چشه ، خیلی آروم تو گوشم گفت:
    از وقتی سوار شدیم تو فکره نمی دونم چی شده.
    یه ربع از رسیدنمون گذشته بود که استاد اومد سر کلاس ، درس کسل کننده ای بود و به جز ندا کسی به حرف های استاد گوش نمی کرد. عطرین آهسته تو گوشم گفت:
    به نگار چی شده؟
    - نمی دونم.
    - خیلی تو فکره ها.
    شونه هامو انداختم بالا و به کشیدن خطوط بی معنی روی کاغذ ادامه دادم. هر دقیقه از کلاس یه ساعت می گذشت اما بالاخره تموم شد. توی سلف نشسته بودیم و بچه ها همش اشاره می کردن از نگار بپرسم چی شده.
    - نگار؟
    سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
    - چیزی شده؟
    نگار: نه.
    دوباره سرش رو انداخت پایین بچه ها باز شروع کردن با چشم و ابرو حرف زدن چشم غره ای بهشون رفتم و دوباره رو به نگار گفتم:
    - از وقتی سوار ماشین شدی تا الان تو خودتی خب بگو چی شده دیگه.
    بلند شد سر پا و با گفتن " چیزی نیست " از ما دور شد.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست هشتاد و چهارم :)
    آویژه جان شرمنده دیگه
    :campe45on2:

    بیتا: ترانه برو از زیر زبونش بکش. من مطمئنم یه چیزی شده.
    سرمو تکون دادم و رفتم دنبال نگار ، داشت می رفت بیرون که بهش رسیدم.
    - صبر کن.
    کمی مکث کرد و دوباره راه افتادیم.
    - نمیخوای حرف بزنی؟
    جوابی نداد، دستش رو گرفتم.
    - بیا بریم تو با هم دیگه حرف بزنیم.
    انگار که منتظر این فرصت باشه برگشتیم داخل سلف و یه گوشه خلوت نشستیم. می تونستم سنگینی نگاه بچه ها رو حس کنم اما بی توجه بهشون رو به نگار گفتم:
    خب بگو.
    نگار: دیروز رفته بودم خرید داشتم ویترین مغازه ها رو نگاه می کردم که میکائیل رو دیدم.
    با بغض ادامه داد.
    - با یه دختری با هم دیگه داخل یه مغازه بودن و داشتن خرید می کردن.
    اشک هاش شروع کرد به باریدن.
    - من.. من نمیتونم هیچ دختری رو کنار اون ببینم ترانه من همه ی رویاهمو با اون ساختم. می دونم الان میگی مگه بچه شدی اما دست خودم نیست سخته دیدن کس دیگه با اون.
    دستمو گذاشتم رو دستش و سعی کردم دلداریش بدم.
    - شاید خواهرش بوده. تو از کجا می دونی؟
    سرش رو تکون داد و باز به گریه کردن ادامه داد. به بچه ها نگاه کردم که با نگرانی به ما زول زده بودن رومو ازشون گرفتم و به نگار که مظلومانه اشک می ریخت نگاه کردم.
    - خب به بهانه خرید می رفتی تو و باهاش حرف می زدی اونم صد در صد بهت می گفت اونی که کنارشه باهاش چه نسبتی داره.
    - من فقط تونستم سریع خودم رو از اونجا دور کنم. همین.
    - حالا اشکال نداره. بلند شو بریم بچه ها خیلی نگرانتن.
    با دستمال کاغذی اشک هاشو پاک کرد و بلند شد سر پا
    - میرم خونه اصلا حالم خوب نیست.
    اصراری نکردم و بعد از رفتنش برگشتم پیش بچه ها.
    بیتا: چی شده بود؟
    - میکائیل رو با یه دختر توی مغازه دیده.
    عطرین: حالا فکر کردم چی شده.
    ندا: یعنی دختره کی بوده؟
    فرگل: اصلا شاید خواهرش بوده.
    - منم گفتم اما این حرف ها حالیش نیست داغون بود. من هیچ فکری به مغزم نمی رسه.
    عطرین: باید بفهمیم طرف my friend داره یا نه.
    - از کجا بفهمیم؟
    بیتا: ما هیچ جوره نمی تونیم بفهمیم my friend داره یا نه.
    فرگل: من میگم باید اصلا بدونیم این یارو نگار رو دوست داره ؟
    - بچه ها یه چیزی می گید، نگار فکر میکنه که میکائیل یه حس هایی بهش داره و دلش به کلاس ها خوش بود که اون ها هم تموم شد اگه این عشق یه طرفه باشه نگار می میره به معنی واقعی کلمه.
    ندا: آخر این هفته تولد نگاره یه تولد براش می گیریم میکائیل رو هم دعوت می کنیم اگه بیاد می فهمیم که باز یه حسی هست دیگه.
    عطرین: شاید بخاطر این که بی احترامی نشه بیاد.
    - اه عطرین میشه خفه شی همیشه موج منفی میده.
    فرگل: فکر خوبیه کلا همه بچه هارو دعوت می کنیم.
    ندا: استاد زند رو هم دعوت می کنیم.
    ناخودآگاه اخم کردم چرا انقدر ندا دوست داره خودش رو به سامین نزدیک کنه؟ یه ثانیه استاد زند از دهنش نمی افته؟
    عطرین: اون بیاد من نمیام ها.
    ندا: میشه خفه ؟
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    اینم به افتخار هانی جون خوشگلم که بعد از این همه مدت اومده انجمن :aiwan_lightsds_blum:
    پست هشتاد و پنجم



    " سامین "
    هنوز از سالن خارج نشده بودم که ندا صدام کرد. برگشتم سمتش حتما باز سوال داشت.
    - بله؟
    ندا: این کارت دعوت برای شماست.
    اخمی کردم و گفتم:
    دعوت؟ کجا؟
    - تولد نگار.
    کارت رو گرفتم سمتش و گفتم:
    من وقت ندارم خانوم افشار.
    - استاد همش چند ساعتِ ، می بینمتون خدافظ.
    ***
    اسدی داشت با تلفن صحبت می کرد و وقتی منو دید بلند شد و با سر سلام داد. بهش اشاره کردم بشینه و رفتم تو ، این چند وقته اصلا به کارهای شرکت رسیدگی نکرده بودم این ماهان هم که اصلا به حرف های من گوش نمی داد هر چقدر می گفتم وقت هایی که من نیستم بیا بالا و به کارها برس همش از زیرش در می رفت. اسدی در زد و با کلی پرونده اومد تو.
    - آقای زند تو این هفته سه تا از جلسه هاتون رو به خاطر عدم حضور لغو کردم.
    - موکولشون می کردی یه روز دیگه.
    - دوتا شو موکول کردم اما یکیشون با عصبانیت از شرکت رفت بیرون و دیگه زنگ نزد.
    دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    مهم نیست فقط اسدی من الان کلا قاطی کردم نمی دونم چی به چیه .
    پوشه ای رو ، رو به روم گذاشت و ادامه داد:
    اول از همه اینو امضا کنید قرارداد با شرکت آینده سازانِ. دو سه باری زنگ زدن و سوال کردن که بالاخره پروژه رو قبول می کنید یا نه ، منم نه گفتم آره نه گفتم نه. قرارداد خیلی خوبی میشه.
    سرمو تکون دادم و امضاش کردم بلافاصله پروژه های بعدی رو گذاشت رو به روم.
    - این نقشه رو قراره برای آخر بهمن تحویل بدید ، این یکیم قولشو از مهرماه دادید که برای دی تمومش می کنید اما حتی شروعش هم نکردید.
    سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و گفتم:
    زنگ نزدن سراغشو بگیرن؟
    - هر سری زنگ زدن جواب ندادم.
    - این دوتا نقشه باشه می برمشون خونه روشون کار می کنم. دیگه؟
    - اینم یه سری پروژه اس که آوردن ببینید قبولشون می کنید یا نه.
    - همه شو رد کن.
    - آخه پروژه های سنگینی هستند و..
    - اسدی وقت نمی کنم.
    - بدید آقای نجفی ولی ردشون نکنید.
    - حالا بزار باشه ببینم چی میشه. دیگه ؟
    - دیگه هیچی. این پرونده هارو هم امضا کنید تمومه.
    پرونده هارو از دستش گرفتم و گفتم:
    امضا کردم صدات می کنم بیای ببریشون. نجفی رو هم بگو بیاد اینجا.
    - چشم با اجازه.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست هشتاد و ششم هم مخصوص کسانی که به تازگی به جمعمون اضافه شدن :)


    نفسمو دادم بیرون و اولین پرونده رو برداشتم که در باز شد و ماهان اومد تو.
    - چیکارم داری؟
    توپیدم بهش.
    - بلدی در بزنی؟ یا یادت بدم؟
    - سعی می کنم یاد بگیرم.
    - ماهان یه نگاهی به این پروژه ها بنداز ببین چیه.
    - سامین گفتم بیخیال من شو ، من اگه حال و حوصله نقشه کشی داشتم که نمی رفتم بخش حسابداری.
    - نگاهشون کن حالا ، خواستم رد کنم اسدی گفت دو سه تاش سنگینه.
    پرونده ها رو که امضا کردم گذاشتمشون کنار و به ماهان که بی حوصله به پروژه ها نگاه می کرد نگاه کردم.
    - چی شد؟
    ماهان: یکیش خیلی تکراریه مجتمع مسکونیه.
    - اون یکی ها ؟
    - دو تا هتل و یه شرکت.
    - خب؟
    - شرکتِ بد نیست. یکی از هتل ها هم به قول اسدی سنگینه.
    - ماهان چهارتاشو هم بردار.
    کمی فکر کرد و گفت:
    - پس دوتا من دوتا تو.
    - من خودم دارم دوتا می برم خونه. سرم خیلی شلوغه. با دانشگاه اصلا وقت نمی کنم به اینا برسم.
    - پس مجتمع مال خودت.
    - ما..
    - سامین حوصلشو ندارم.
    هیچ جوره از روی این یه نفر نمی تونستم دربیام.
    - مجتمع رو برداری آخر هفته می برمت تولد.
    - بچه گول می زنی؟ تو بگو عروسی بگو پارتی نمی برمش.
    - دانشجوهام هم هستن.
    - خب باشن مگ..
    یه لحظه مکث کرد و چشم هاشو ریز کرد.
    - کدوم دانشجوهات؟
    - همونایی که اون شب دیدیشون.
    - جون من؟
    - اه بزن به چاک دیگه.
    - عع سامین اذیت نکن دیگه. فرگل هم هست؟
    چه زود پسرخاله هم شد.
    - آره حالا چهارتاشم بردار برو.
    - ای به چشم. بخدا سامین اگه جور بشه ها تا یه سال همه نقشه هاتو خودم می کشم.
    با بی حوصلگی به ماهان نگاه کردم دختره رو یه بار بیشتر ندیده انتظار جور شدنم داره. اشاره کردم که برو ، داشت می رفت که گفتم:
    مجتمع مسکونی رو هم بردار.
    برگشت پروژه رو برداشت یه چشمک زد و رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام پست هشتاد و هفت دیر شد چون داشتم ویرایشش می کردم :aiwan_lightsds_blum:



    همین که پامم رو گذاشتم داخل پذیرایی از جاش بلند شد و اومد سمتم.
    - سلام خسته نباشی.
    بی حوصله جواب دادم :
    سلام ممنون.
    به مامان و بابا سلام کردم و رفتم بالا که مهتاب هم دنبالم اومد. نه می شد بگم نیا نه می شد تحملش کنم. کیف و نقشه ها رو انداختم روی تخت و کارت دعوت رو گذاشتم روی میز ، مهتاب هم نشسته بود روی صندلی و کارهام رو زیر نظر داشت. کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:
    می خوام لباسم رو عوض کنم برو بیرون.
    لبخند ملیحی زد و گفت:
    خب عوض کن.
    - مهتاب بلند شو برو بیرون همین الان.
    از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.
    - از کی تا حالا خجالتی شدی ؟
    با اخم نگاهش می کردم و چیزی نمی گفتم رفته بودم به گذشته ای نه چندان دور و بی اهمیت. دقیقا مثا الان همه و بیشتر از همه مامان اصرار داشتن ازدواج کنم ، خاله و مهتاب همیشه اینجا بودن ، مهتاب هم که یه دختر لونـ*ـد و خوشگل بود و توجه همه رو به خودش جلب می کرد. مامان مدام تو گوشم می خوند که کی بهتر از مهتاب؟ بریم خاستگاری نه نمیگن و خالت و مهتاب از خداشونه که تو بری خاستگاری مهتاب. انقدر تو گوشم خوند که بالاخره قبول کردم تا کمی با مهتاب بیشتر معاشرت داشته باشم و ببینم اصلا به درد هم می خوریم یا نه اما بهش گفتم فعلا به کسی حرفی نزنه. مهتاب که دید دارم نگاهش می کنم منظور دیگه ای از رفتارم برداشت کرد و کمی نزدیک تر اومد و دقیقا در یک وجبیم وایساد.
    - سامی چرا چیزی نمیگی؟
    به موهای طلاییش تابی داد و بیشتر ناز کرد. همچنان با اخم نگاهش می کردم. می خواست نزدیک تر بیاد که کف دستم رو گذاشتم روی سر شونه اش و ثابت و نگهش داشتم. با صدای نسبتا بلندی گفتم:
    برو بیرون مهتاب.
    شوکه شده از رفتارم با بهت پرسید:
    - سامین تو چت شده؟ من همون مهتابم.
    چشم هام رو بستم و شمرده شمرده گفتم:
    - مهتاب برو بیرون همین الان.
    با حرص روش رو برگردوند و از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا