کامل شده رمان به رنگ‌ خون (جلد اول) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان

***
به آرامی نفس عمیقی کشید. هرکاری که می‌کرد، نمی‌توانست جلوی خوشحالی و لبخند نشسته بر لب‌هایش را بگیرد و نمی‌خواست که بگیرد. انگشت اشار‌ه‌اش را روی زنگ واحد یک فشرد. چند دقیقه بعد، در باز شد و گیسو وارد شد.
هنوز لبخند به لب داشت و لحظه‌ای حس قهرمان بودن، از ذهنش پاک نمی‌شد. پله‌ها را یکی پس از دیگری و درحالی‌که آهنگ می‌خواند و هرچندثانیه یک‌بار هم شانه‌اش را بالا می‌انداخت و بشکن هم می‌زد، طی کرد و وارد خانه نرجس شد.
نرجس و حلما با نگرانی به استقبالش آمدند و حلما بدون فوت وقت گفت:
- چی‌شد گیسو؟
گیسو لبخندی روی لبش نشاند و کفشش را از پایش بیرون آورد و حلما و نرجس را با دستش کنار زد و پای برهنه‌اش را روی سرامیک سرد کف خانه‌ی خانواده‌ی نرجس گذاشت. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
- کسی خونه نیست؟
نرجس به سمت گیسو برگشت و سری به نشانه منفی تکان داد و لب زد:
- نه.
گیسو سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خوبه!
حلما با کلافگی قدمی به سمتش برداشت و با لجبازی پایش را روی زمین کوبید و ضربه‌ای به بازوی گیسو زد و گفت:
- میگی چی‌شد یا نه؟
گیسو با دست راستش بازوی چپش که با دستان حلما ضربه دیده بود را کمی ماساژ داد و لبخند دندان‌نمایی زد و چند قدم برداشت و مبل یک‌نفره‌ی زرشکی‌رنگ را دور زد و روی دسته‌ی مبل نشست و آرام‌آرام خود را به روی مبل پرت کرد و گفت:
- اوتانا دیگه جرئت نمی‌کنه بیاد طرفم.
نرجس سریع بالای سر گیسو ایستاد و با چشمان از حدقه بیرون زده لب زد:
- چی؟
گیسو مسـ*ـتانه خندید و درحالی‌که با خوشحالی پایش را تکان می‌داد، گفت:
- یه لیوان آب یخ بیارین برام؛ تشنه‌مه!
نرجس نیم‌نگاهی به حلما انداخت و شانه‌ای بالا انداخت و به سمت آشپزخانه رفت. حلما نیز روبه‌روی گیسو، روی مبل دونفره نشست و عصبی گفت:
- گیسو بگو دیگه!
گیسو لبخند موذیانه‌ای زد و گفت:
- اوتانا از این به بعد باید ازم بترسه!
نرجس لیوان آب را روی میز گذاشت و خودش هم کنار حلما نشست و موشکافانه به گیسو خیره شد و گفت:
- لبخند موذیانه می‌زنی؛ موضوع چیه؟
گیسو سر جایش نیم‌خیز شد و درست روی مبل نشست و جرعه‌ای از آب روی میز خورد و لیوان را دوباره روی میز گذاشت و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با خوش‌حالی گفت:
- من اون رو شکست دادم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    نرجس خود را جلو کشید و متعجب لب زد:
    - کی رو شکست دادی؟
    گیسو جرعه‌ی دیگری از آب خورد و لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبانش نشاند و ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - کی من رو به‌زور سوار ماشینش کرد؟
    حلما دستش را روی دهانش گذاشت و ناباورانه گفت:
    - اوتانا؟
    گیسو با لبخند سری تکان داد که نرجس سریع و با اخم نشسته به روی پیشانی‌اش گفت:
    - مگه خواست اذیتت کنه؟
    گیسو دوباره سری تکان داد که حلما چپ‌چپ به گیسو نگاه کرد و با لحن کلافه‌ای گفت:
    - یکم اون زبونت رو تکون بده ببینیم چی‌شده!
    گیسو خندید و خواست چیزی بگوید که تلفنش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و با دیدن اسم «آرتا» که روی صفحه خودنمایی می‌کرد، متعجب به گوشی خیره شد و قبل از اینکه جواب دهد، انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت:
    - صبر کنین ببینم چی‌کار داره!
    دکمه‌ی برقراری تماس را لمس کرد و قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، صدای نگران آرتا پشت تلفن پیچید:
    - تو چیزی به اوتانا گفتی؟
    گیسو متعجب لب زد:
    - هان؟
    آرتا کلافه گفت:
    - اوتانا اومده بود ببینتت؛ درسته؟
    گیسو سری تکان داد و اخم ظریفی به روی پیشانی‌اش نشاند و گفت:
    - یه‌جورایی آره! چه‌طور؟
    صدای کلافه‌ی آرتا پشت گوشی پیچید:
    - چی بهش گفتی گیسو؟
    گیسو پای راستش را روی پای چپش انداخت و با بی‌خیالی گفت:
    - چیز خاصی بهش نگفتم!
    آرتا با عصبانیت و صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - چی گفتی که این‌طوری دیوونه شده؟
    گیسو با همان لحن بی‌خیالش گفت:
    - اون همیشه دیوونه بود؛ گردن من نندازش!
    آرتا عصبی فریاد کشید:
    -گیسو؟!
    گیسو عصبی‌تر از آرتا سرجایش نیم‌خیز شد و تلفنش را به دست دیگرش سپرد و گفت:
    - چیه آرتا؟ چرا شما دست از سر من برنمی‌دارین؟ خسته شدم از دستتون! من زودتر از اون روستای خراب‌شده برگشتم تهران تا از دست شما خلاص شم، تا دیگه کابوس شب‌هام نباشید. ولی بازم دست از سرم برنمی‌دارین و تمام مشکلاتتون رو میندازین گردن من؟ اون‌موقع که داشتین کثافت‌کاری می‌کردین، فکر آینده‌تون نبودین؟ الان همه‌شون تقصیر م...
    آرتا کلافه وسط حرف گیسو افتاد و گفت:
    - تو اصلاً داری گوش میدی که من چی میگم؟
    داد و بی‌داد‌های گیسو و آرتا بالا گرفته بود و نرجس و حلما، با تعجب و کنجکاوی به گیسویی خیره شده بودند که از شدت عصبانیت سرخ شده بود.
    گیسو عصبی گفت:
    - مگه تو داری گوش میدی که من بخوام گو...
    آرتا عصبی داد کشید:
    - دو دقیقه گوش کن ببین چی میگم من!
    گیسو با همان لحن قبلی گفت:
    - این همه به حرف‌هات گوش دادم، بس نبود؟
    صدای کلافه‌ی آرتا به گوش گیسو رسید:
    - ببین گیسو! من فقط دارم مثل یه آدم ازت می‌پرسم که توی اون ملاقات لعنتیِ تو و اوتانا چه اتفاقی افتاد؟ این‌قدر سخته جواب دادنش؟
    گیسو پوزخند صداداری زد و با تمسخر گفت:
    - نکنه اومده پیشت خبرچینی؟
    آرتا با صدای آرامی لب زد:
    - پس حتماً یه‌ چی شده!
    گیسو با همان عصبانیتی که ذره‌ای کم نشده بود، گفت:
    - شده باشه! که چی؟
    آرتا با لحن آرامی گفت:
    - اوتانا زنگ زد بهم و یه‌سری چرت و پرت گفت! می‌ترسم بخواد کار دست خودش بده!
    گیسو با تمسخر لب زد:
    - انتظار داری نگرانش بشم؟
    آرتا با همان لحن آرامش گفت:
    - انتظار ندارم نگرانش بشی؛ انتظار دارم که بگی چی‌کار کردی.
    گیسو با جدیت لب زد:
    - من کاری نکردم. خودش شروع کرد.
    آرتا با لحنی که کلافگی در آن موج می‌زد، گفت:
    - بگو چی‌کار کردی گیسو؟
    گیسو با جدیت گفت:
    - نانسیس رو صدا کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    بدون اینکه به آرتا اجازه‌ی حرف زدن بدهد، تلفن را قطع کرد. حلما با کنجکاوی موهای کوتاه و قهوه‌ای روشنش را کنار زد و گفت:
    - تو نانسیس رو صدا کردی؟
    نرجس در ادامه‌ی حرف حلما گفت:
    - پس حتماً یه‌چیزی شده!
    گیسو کلافه دستی به موهایش کشید و درحالی‌که با حرص پوست پرتقال را می‌کند، گفت:
    - فقط خواستم ببینم نانسیس سر قولی که بهم داده بود مونده، یا نه؛ همین!
    نرجس با کنجکاوی خود را جلو کشید و انگشتان کوتاهش را روی گونه‌اش کشید و گفت:
    - خب! سر قولش موند؟
    گیسو پرتقال را توی دهانش گذاشت و سری تکان داد که حلما کف دستانش را به‌هم کوبید و با خوش‌حالی گفت:
    - بگو ببینم چی‌شد؟!
    گیسو بدون اینکه به سوال حلما پاسخ دهد، به مبل تکیه داد و گفت:
    - اصلاً حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم!
    نرجس موشکافانه گفت:
    - کدوم قضیه؟
    گیسو خواست چیزی بگوید که سردرد عجیبی گرفت. دستش را به سمت شقیقه‌اش برد و ماساژ داد. اما آن سردرد، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و در مغزش سوت می‌کشید و از شدت درد دسته‌ی مبل را در چنگ گرفته بود. از درد زیاد جیغ کشید که نرجس وحشت‌زده گفت:
    - گیسو! چی‌شده؟
    گیسو با عجز فریاد کشید:
    - دست از سرم بردار!
    صدایی در گوش‌های گیسو فریاد زد:
    - اون خنجر رو پس بده‌.
    گیسو با دستانش صورتش را پوشاند و با درد گفت:
    - ولم کن!
    آن صدا قهقهه‌ای زد و گفت:
    - ما همه می‌دونیم که خنجر دست توئه؛ باید برش گردونی!
    حلما لیوان آب را روی صورت گیسو پاشید که ناگهان، دردش آرام گرفت. دیگر صدایی گوش‌هایش را خراش نمی‌داد. دیگر قهقهه‌ای سوهان روحش نبود.
    با بهت سرش را بالا آورد و به حلما و نرجس خیره شد.
    نرجس با نگرانی خود را به بالای سر گیسو رساند و گفت:
    - خوبی گیسو؟
    گیسو موهای خیسش را کنار زد و بهت‌زده لب زد:
    - اون خنجر رو می‌خواد!
    حلما متعجب لب زد:
    - خنجر؟ چی‌شده گیسو؟ درمورد چی حرف می‌زنی؟
    گیسو بهت‌زده کیفش را برداشت و شالش را سر کرد و درحالی‌که از روی مبل بلند می‌شد، با دستپاچگی گفت:
    - باید برم خونه.
    نرجس هم به دنبال گیسو رفت و روبه‌رویش، درست در حد فاصل بین آشپزخانه و در ورودی خانه ایستاد و گفت:
    - چرا می‌خوای بری؟
    گیسو آن‌قدر دستپاچه و نگران بود که چندین بار کیفش از دستش به روی سرامیک‌های کف خانه افتاد و هربار چنگ می‌انداخت و کیف را به دست می‌گرفت.
    نرجس که رفتار گیسو را دید، کلافه گفت:
    - صبر کن آژانس بگیرم؛ تنها نرو.
    سری تکان داد و با لحن پریشانی گفت:
    - آره‌آره! به آژانس زنگ بزن. من نباید تنها برم.
    حلما بلند شد و دستش را روی شانه‌های گیسو گذاشت و شانه‌هایش را به آرامی ماساژ داد و با نگرانی لب زد:
    - چی‌شد یهو گیسو؟
    گیسو نگاه وحشت‌زده‌اش را به سمت حلما سوق داد و با لحن لرزانی گفت:
    - اون خنجر رو می‌خواد حلما. اگه بفهمه خنجر کجاست، خیلی بد می‌شه‌.
    نرجس روبه‌روی آنان ایستاد و تلفن را روی اوپن گذاشت و گفت:
    - زنگ زدم؛ گفت تا چند دقیقه دیگه میاد.
    گیسو آرام سری تکان داد که نرجس کمی سرش را خم کرد و گفت:
    - خنجر چیه گیسو؟ کی خنجر رو می‌خواد؟
    گیسو دیوانه‌وار سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - نه نه! شما نباید بدونین. جای خنجر رو هیشکی نباید بدونه‌؛ وگرنه اون نابودش می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    بعد از رسیدن آژانس، سراسیمه و بدون وقفه وارد ماشین شد و با ترس و لرز آدرس را به راننده داد. آن‌قدر ترسیده بود و افکارش سردرگم شده بود، که یادش رفت حتی با دوستانش خداحافظی کند و بدون خداحافظی و با سرعت پله‌ها را یکی در میان به پایین طی کرد و سریع خود را به آژانس رسانید. سردرد امانش را بریده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود و می‌ترسید! چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود.
    با چشمانی که نگرانی و ترس از آن موج می‌زد، به بیرون نگاه می‌کرد. عصبی و با ناخن پوست لبش را می‌کند و دندان‌هایش را محکم‌ به‌هم می‌فشرد. پایش را به زمین می‌کوبید و بی‌صبرانه می‌خواست که این راه طولانی هرچه زودتر به اتمام برسد و زودتر به خانه برود و دراگون را در محل دیگری مخفی سازد.
    با دستان لرزان، پول را به سمت راننده گرفت و خواست پیاده شود که لحظه‌ای نگاهش در نگاه راننده در آینه گره خورد. با وحشت به چشمان کاملاً سفید راننده خیره شد. لرزش دستانش بیشتر شد. احساس می‌کرد هر آن ممکن است قلبش سـ*ـینه‌اش را بشکافد و به بیرون بجهد. اسکناس پنج هزار تومانی که در دست داشت، از دستش به پشت صندلی راننده افتاد و سریع خود را عقب کشید.
    چنگی به کوله‌اش زد و نفس‌نفس‌زنان، خواست فرار کند، که راننده با قهقهه به سمت گیسو برگشت و گفت:
    - یادت باشه نمی‌تونی از دست من فرار کنی آخرین برگزیده‌ی نانسیس!
    فشاری به بند کوله‌اش وارد کرد و سریع از پراید مشکی‌رنگ آژانس، پیاده شد و در را همان‌طور باز رها کرد و به سمت خانه‌شان دوید و خوشبختانه در ورودی آپارتمان باز بود و نیازی به کلید درآوردن نبود. صدای قهقهه‌‌ی او در گوش‌هایش اکو می‌شد و وحشتش را دو چندان می‌کرد.
    پله‌ها را با پاهای لرزان، ولی با عجله، طی کرد. به هر پاگردی که می‌رسید، فشاری به نرده‌ی راه‌پله وارد می‌کرد و باز می‌دوید. زیپ کوله‌اش را با استرس و اضطراب باز کرد. تمام کوله‌اش را زیر و رو کرد. بعد از هر نگاهی که به درون کوله می‌انداخت، نگاه دیگری هم به پشت سر و دور و برش می‌انداخت تا کسی در حوالی‌اش نباشد. بالاخره بعد از جست‌جوی بسیار، کلید در را پیدا کرد. سریع کلید را بیرون آورد و خواست در قفل بیاندازد و در را باز کند که با شنیدن صدایی از پشت سرش کلید از دستش به پایین پرت شد و چند مرتبه جیغ کشید.
    - سلام خانم حسینی!
    آن مرد که جیغ‌کشید‌ن‌های ممتد گیسو را دید، ناگهان یکه خورد و چند قدم به عقب برداشت. گیسو دستش را روی چشمانش گذاشته بود و با جیغ گفت:
    - دست از سر من بردار! گم‌شو اون‌ور!
    همسایه‌ی آن‌ها با تعجب و هراس به گیسو نگاه کرد و گفت:
    - گیسو خانم! منم! همسایه‌تون!
    ناگهان در باز شد و فاطمه‌خانم نگاهی به دخترش و بعد آقای مهرپور انداخت و رو به گیسو گفت:
    - چه‌خبر شده؟
    گیسو با دیدن مادرش، وحشت‌زده او را کنار زد و در را کامل باز کرد و وارد خانه شد.
    فاطمه‌خانم نیم‌نگاهی به آقای مهرپور انداخت و گفت:
    - من از شما عذر می‌خ...
    گیسو دست مادرش را کشید و به او اجازه‌ی ادامه‌دادن به حرفش را نداد و در را پشت سرش بست. به سمت در برگشت و با چند قفل، در را قفل کرد. می‌دانست تمام این‌کارها بی‌فایده‌ست؛ اما همین‌کارها، باعث می‌شد تا کمی دلش قرار گیرد.
    - گیسو؟! چی‌شده؟
    گیسو وحشت‌زده به سمت مادرش برگشت و با عجز نالید:
    - مامان!
    فاطمه خانم چادر گل‌دارش را روی مبل انداخت و قدمی به سمت گیسو برداشت و گفت:
    - چرا ترسیدی گیسو؟ چرا این‌قدر جیغ می‌زدی؟ آقای مهرپور چی‌کار کرد گیسو؟
    گیسو با چهره‌ای که هرلحظه ممکن بود در اشک غوطه‌ور شود، به سمت مادرش رفت و او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - مامان خیلی می‌ترسم!
    فاطمه خانم با نگرانی دخترش را در آغـ*ـوش گرفت و با لحنی که نگرانی در آن موج می‌زد، لب زد:
    - گیسو بگو چی‌شده که می‌ترسی.
    گیسو نفس عمیقی کشید و خود را از مادرش جدا کرد و با صدای لرزانی گفت:
    - چیزی نشده مامان!
    فاطمه خانم با تحکم گفت:
    - بگو ببینم چی‌شده گیسو!
    سرش را به طرفین تکان داد و لبخند ساختگی‌ای روی لبش نشاند و گفت:
    - هیچی! فقط دلم می‌خواست بغلت کنم.
    این را گفت و جلوی چشمان متعجب فاطمه‌خانم، به سمت اتاقش قدم برداشت. فاطمه‌خانم دست گیسو را گرفت و او را به سمتش برگرداند و با عصبانیت گفت:
    - چیزی نشده و این‌جوری جیغ می‌زدی؟ سریع بگو ببینم! آقای مهرپور چیزی بهت گفت؟
    مکثی کرد و اشاره‌ای به دستان لرزان گیسو کرد و گفت:
    - ببین! هنوزم داری می‌لرزی!
    گیسو نفس عمیقی کشید و آب دهانش را فرو خورد و سعی کرد به‌خاطر مادرش هم که شده، آرام باشد و اولین دروغی که به ذهنش رسید را به زبان آورد:
    - چیزی نبود مامان! فقط زیر جای کفشی یه موش دیدم و ترسیدم؛ همین!
    آرام دست مادرش را رها کرد و به سمت اتاقش رفت و در اتاق را پشت سرش بست و به در چسبید. دکمه‌های مانتواش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. یک‌بار چشمانش را باز و بسته کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - حالا چی‌کار باید کنم؟
    دستی به موهایش کشید و کوله‌اش را روی زمین انداخت و به سمت کمد حرکت کرد. در کمد را باز کرد و از زیر لباس‌ها، آن جعبه چوبی را پیدا کرد و با تردید نگاهی به آن انداخت.
    به آرامی به سمت تختش قدم برداشت و روی آن نشست‌. با تردید در چوبی جعبه را برداشت و نگاهی به خنجر درون آن انداخت. با احتیاط انگشت شصتش را روی تیغه نقره فام خنجر کشید و به آرامی لب زد:
    - باید باهات چی‌کار کنم؟
    کلافه بازدم عمیقی به بیرون فرستاد و به آن خنجر که معلوم نبود چه‌کارهایی از دستش برمی‌آید، خیره شد. اورفئوس همه‌جا بود؛ هرجایی که به ذهنش نمی‌رسید، اورفئوس به آنجا نفوذ می‌کرد و درد و وحشت را به او القا می‌کرد. وقتی او را در ظاهر راننده‌ی آژانس دید، ترس و وحشتش بیشتر و بیشتر شد. از ترس دندان‌هایش به‌هم برخورد می‌کردند و دستانش باز می‌لرزیدند. دستی به صورتش کشید و قطره اشک چکیده بر گونه‌اش را پاک کرد. باید فکری به حال خودش و این خنجر پنهان شده در اتاقش می‌کرد.
    صدای مادرش به گوشش رسید:
    - ترسوخانم! میای کمک؟
    گیسو دست‌پاچه نگاهش را به در دوخت و گفت:
    - الان میام مامان.
    سریع در جعبه را بست و در جای دیگری آن را پنهان کرد و بعد از تعویض لباسش، از اتاق خارج شد.
    ***
    سعید کنار گیسو نشست و گفت:
    - چیزی شده؟
    گیسو با حواس‌پرتی به سمت سعید برگشت و گفت:
    - چی؟
    سعید کمی سرش را به سمت گیسو خم کرد و گفت:
    - از وقتی اومدیم، حواست این‌جا نیست.
    سعید مکثی کرد و با شیطنت کمی خود را به گیسو نزدیک کرد و گفت:
    - نکنه عاشق شدی شیطون؟
    گیسو با کلافگی مشتی به بازوی سعید کوبید و گفت:
    - نه! هنوز عاشق نشدم.
    سعید لحظه‌ای مکث کرد و با لحن جدی گفت:
    - پس بگو چی‌شده؟
    به آرامی سری به طرفین تکان داد و لب زد:
    - هیچی!
    سعید دیگر چیزی نمی‌گفت. گویی مبهوت چیزی شده است. گیسو سرش را به طرف سعید برگرداند و دید که وحشت‌زده به چشمانش خیره شده است. سعید خود را عقب کشید. چشمانش از این درشت‌تر نمی‌شد.
    گیسو حس می‌کرد چیزی مثل اشک، از چشمانش سرازیر می‌شود. آرام دستش را به سمت چشمانش برد که سعید به خودش آمد و سریع دستش را جلو آورد تا دست گیسو را بگیرد و گفت:
    - گیسو نه!
    اما سعید دیر گفته بود. گیسو انگشتش را به روی چشمانش کشید و بعد آن انگشت را جلوی چشمانش بالا برد و به قطرات خون روی انگشتش خیره شد.
    همه گرم صحبت بودند و هیچ‌کس متوجه آن‌ها نبود. گیسو وحشت‌زده از جایش برخاست و به طرف اتاقش دوید. سعید هم پشت سرش رفت. روبه‌روی آینه ایستاد و با دیدن چیزی که در آینه می‌دید، وحشت‌زده چندبار پشت سرهم جیغ کشید!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    از چشمانش به‌جای اشک خون می‌بارید‌. استخوان‌هایش از ترس می‌لرزید. وحشت تمام وجودش را در بر گرفته بود و توان نفس کشیدن را از او سلب کرده بود. دویدن عرق سرد را روی کمرش احساس می‌کرد.
    سعید جلو آمد و گفت:
    - گیسو خوبی؟
    صدای نگران آقابهزاد، در اتاق پیچید:
    - چی‌شده گیسو؟
    همه صدایش می‌کردند؛ اما صدای بقیه در هاله‌ای از ابهام بود و فقط، صدای جیغ‌های ممتدش در گوشش اکو می‌شد. بدون توجه به بقیه، با دستانش صورتش را پوشاند و در اتاق را باز کرد و به طرف دست‌شویی دوید.
    شیر آب را باز کرد و دیوانه‌وار آب را روی صورتش می‌ریخت. اما قطرات خونی که از چشمانش سرازیر می‌شدند، حتی برای لحظه‌ای قطع نمی‌شدند و پی‌در‌پی به روی صورت‌شویی می‌ریختند و وحشت گیسو را دوچندان می‌کردند.
    چنگی به صورتش انداخت و عصبی جیغ کشید و گفت:
    - دست از سرم بردار! ولم کن!
    صدای نگران سعید از پشت در به گوشش رسید:
    - باز کن در رو.
    گیسو دیوانه‌وار پشت سر هم جیغ کشید و گفت:
    - دست از سرم بردارین‌. خواهش می‌کنم!
    آن بیرون، همه نگران گیسویی بودند که از چشمانش خون سرازیر شده بود و حال تبدیل به دیوانه‌ای شده بود که بدون لحظه‌ای مکث، جیغ می‌کشید.
    آقا بهزاد با تحکم داد کشید:
    - گیسو! در رو باز کن!
    گیسو دستش را روی صورتش کشید و با درد روی زمین سرد دست‌شویی نشست. دستش را روی شقیقه‌هایش گذاشت و با درماندگی لب زد:
    - نانسیس! چرا کمکم نمی‌کنی؟ من واقعاً بهت نیاز دارم‌.
    ناگهان درد شدیدی در سرش پیچید. صورتش را با دستانش پوشاند و جیغ کشید:
    - بهش بگو دست از سرم برداره. خواهش می‌کنم!
    مکثی کرد و درد سرش بیشتر شد و تا مغز استخوانش تیر می‌کشید.
    با درد فریاد کشید:
    - قول میدم دیگه ازت کمک نخوام؛ فقط الان کمکم کن!
    چنگی به سرامیک کف زمین زد و با عجز ادامه داد:
    - نانسیس!
    طولی نکشید که درد سرش متوقف شد. آرام سرش را بالا آورد و به دور و برش نگاه کرد. نفس‌نفس می‌زد. باورش نمی‌شد آن درد طاقت‌فرسا تمام شده است.
    با تردید از روی زمین بلند شد و در آینه به خودش نگاه کرد. دیگر خبری از آن خون‌های اعصاب‌خوردکن نبود. دستی به صورتش کشید. هیچ ردی از آن خون‌ها نبود. گویی که از همان ابتدا نیز خونی در کار نبوده است.
    به آرامی شیر آب را باز کرد و چند مشت آب روی صورتش پاشید و به چهره‌ی خیس خود در آینه نگاه کرد.
    با شنیدن صدای مشت‌های سعید که به در می‌کوبید، به خودش آمد. موهایش را صاف کرد و در را باز کرد.
    سعید با دیدن گیسو عصبی گفت:
    - هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟
    آقابهزاد خواست چیزی بگوید که گیسو کف دستش را کنار صورتش بالا آورد و با صدای آرامی گفت:
    - من خوبم!
    این را گفت و بدون توجه به بقیه، به سمت اتاقش حرکت کرد و در را پشت سرش قفل کرد. نفس عمیقی کشید و به همان جایی که خنجر را پنهان کرده بود، خیره شد. دستی به موهایش کشید و به سمت صندلی قدم برداشت و روی آن نشست.
    یک‌بار چشمانش را باز و بسته کرد و نگاهش را دورتادور اتاق چرخاند و روی تلفن همراهش، متوقف ماند‌. با تردید دست دراز کرد و از روی میز برش داشت. با اینکه از او هم می‌ترسید و جنازه زهره از جلوی چشمانش پاک نمی‌شد، ولی تنها راهی بود که برای نجات خودش به ذهنش رسید. با دستان لرزان شماره‌ی مورد نظرش را گرفت.
    بعد از چند بوق، جواب داد:
    - الو.
    گیسو با تردید لب زد:
    - به کمکت نیاز دارم آرتا!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آرتا با شنیدن صدای لرزان و گرفته‌ی گیسو متعجب گفت:
    - چیزی شده گیسو؟
    گیسو درحالی‌که در اتاق مربع‌شکلش قدم می‌زد، بریده‌بریده گفت:
    - اون دنبالشه!
    آرتا که حال تعجبش دو چندان شده بود، گفت:
    - بگو ببینم چی‌شده گیسو؟
    گیسو با ترس گفت:
    - داره اذیتم می‌کنه!
    صدای کوبیدن‌های محکم در، توسط خانواده گیسو، از پشت تلفن نیز به گوش آرتا می‌رسید.
    آرتا با شنیدن آن صداها، گفت:
    - اونجا چه‌خبره گیسو؟
    گیسو نیم‌نگاهی به در چوبی اتاقش انداخت و با صدای لرزانی گفت:
    - اون خنجر دراگون رو می‌خواد آرتا.
    آرتا موشکافانه گفت:
    - مگه اون دست توئه؟
    گیسو آب دهانش را فرو خورد و با صدای آرامی گفت:
    - آره! دست منه.
    تعجب آرتا چندین برابر شده بود. ناخواسته از جایش برخاست و با تعجب لب زد:
    - اون دست تو چی‌کار می‌کنه گیسو؟
    گیسو دستی به موهایش کشید و محتاطانه گفت:
    - اون روز تو کافه می‌خواست روحم رو تسخیر کنه و نمی‌دونم چه‌طور خنجر دست من افتاده بود و من با اون...
    مکثی کرد و با ناراحتی و صدایی که از اعماق چاه بیرون می‌آمد، ادامه داد:
    - من حتی با اون دوست‌هام رو هم زخمی کردم!
    آرتا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - می‌تونی الان بیای بیرون؟
    گیسو نگاهی به در انداخت که دیگر صدایی از پشتش نمی‌آمد و گفت:
    - نه الان شبه؛ اجازه ندارم بیام بیرون.
    آرتا با صدای کلافه‌ای گفت:
    - باشه! فردا صبح بیا ببینیم باید چی‌کار کنیم.
    گیسو با لحن تحلیل رفته‌ای لب زد:
    - اگه امشب بلایی سرم بیاره، چی‌کار کنم؟
    آرتا گفت:
    - امشب تحقیق می‌کنم ببینم اون خنجر چه‌طوری به دستت رسیده. فردا خبرش‌رو بهت میدم.
    مکثی کرد و با لحن آرامش‌بخشی گفت:
    - تو هم امشب بگیر بخواب و به چیزی هم فکر نکن‌.
    گیسو سریع سری تکان داد و با صدای لرزانی گفت:
    - باشه.
    لبخندی روی لب‌های آرتا نشست و با لحن آرامی لب زد:
    - مراقب خودت باش!
    گیسو با گفتن «باشه» تلفن را قطع کرد و به نقطه نامعلومی خیره شد.
    ***
    آرتا تلفن را قطع کرد و از پنجره به تردد ماشین‌ها خیره شد. می‌دانست تنهایی از پس این‌ کار برنمی‌آید و اوتانا نیز سه روز بود که پیدایش نبود.
    با اینکه می‌دانست جوابی دریافت نمی‌کند، شماره‌ی اوتانا را لمس کرد و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. باز بوق‌های پشت سر هم بود و جوابی که از اوتانا دریافت نمی‌شد.
    آرتا کلافه به موهایش دست کشید و برای اوتانا نوشت:
    «خواهش می‌کنم جواب بده! گیسو تو خطر افتاده.»
    چند دقیقه گذشت و درست زمانی که از جواب‌دادن اوتانا ناامید شده بود، صدای پیامکش بلند شد. تلفن را جلوی صورتش گرفت و با دیدن نام اوتانا، لبخندی روی لبش نشست. پیامکش را باز کرد.
    «خب به من چه؟»
    خندید و روی مبل نشست و سری تکان داد و نوشت:
    «به کمکت نیاز دارم رفیق. برگرد!»
    چند دقیقه بعد، جواب داد:
    «فقط چون به کمکم نیاز داری میام.»
    خندید و تلفن را گوشه‌ای پرت کرد. به تابلوی نقاشی روی دیوار خیره شد. گویی آن کاخ سیاه روبه‌روی چشمانش با او حرف می‌زدند و مه‌ غلیظی که اطراف کاخ را در برگرفته بود، می‌خواست از نقاشی بیرون بیاید و او را ببلعد. گویی اوتانا به‌خوبی از پس این نقاشی نیز برآمده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    ***
    ترس برش داشته بود. با وجود اینکه آرتا به او گفته بود که به چیزی فکر نکند، باز به این فکر می‌کرد که از او چه‌کارهایی برمی‌آید و لحظه به لحظه ترسش بیشتر و بیشتر می‌شد. با کلافگی در اتاق راه می‌رفت و به لباسش چنگ می‌انداخت و به فکر راه نجات بود. دستی به موهای پریشانش کشید که صدای در دوباره بلند شد و پشت سرش، صدای نگران سعید که می‌گفت:
    - گیسو؟ میشه لطفاً جواب بدی؟
    کلافه نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد و دیگر نلرزد و نفس‌نفس نزند. نباید سعید متوجه چنین چیزی شود. به سمت در قدم برداشت و آرام کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد.
    سعید با دیدن صورت رنگ‌پریده‌ی گیسو، با نگرانی گفت:
    - گیسو! حالت خوبه؟
    گیسو سریع سرش را تکان داد که سعید گیسو را به داخل اتاق هل داد و در را پشت سرش بست و با لحن نامطمئنی لب زد:
    - از چشم‌هات... چش...چشم‌ه...
    گیسو با وحشت به چشمان نامطمئن سعید خیره شد و لب زد:
    - تو هم دیدی؟
    سعید با تردید سری تکان داد که گیسو با درماندگی روی تخت نشست و سرش را بالا آورد و رو به سعید گفت:
    - مامان اینا؟
    سعید صندلی چوبی را کشید و رو‌به‌روی گیسو قرار داد و روی آن نشست و سرش را چندبار به علامت نفی به طرفین تکان داد و گفت:
    - اون‌ها فکر می‌کنن با من دعوات شده و من یه‌چیزی بهت گفتم که دلخور شدی‌.
    گیسو نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - خوبه!
    سعید لحظه‌ای مکث کرد و خود را به گیسو نزدیک‌تر کرد و بعد با جدیت گفت:
    - حالا بگو چی‌شده.
    گیسو سرش را بالا آورد و به چشمان پر از تردید و شک سعید، که در کنار تمام آن‌ها جدیت در آن موج می‌زد، خیره شد و گفت:
    - چ...چی؟!
    سعید با تحکم گفت:
    - به من بگو گیسو!
    گیسو کلافه دستی به صورتش کشید و با خستگی گفت:
    - باور کن چیزی نیست! میشه بری لطفاً می‌خوام تنها باشم.
    سعید با لحن مُصری ادامه داد:
    - تا بهم نگی قضیه چیه، جایی نمیرم!
    گیسو با لحن کلافه‌ای لب زد:
    - سعید!
    سعید شانه‌ای بالا انداخت و با همان لحن قبلیش، ادامه داد:
    - تو از وقتی که از خونه آقاجونت برگشتی، خیلی عوض شدی!
    گیسو نفس عمیقی کشید و دستی به میز کنار تخت کشید و گفت:
    - باور کن من همون گیسوام سعید!
    سعید با انگشت اشاره خودش را نشان داد و گفت:
    - من بزرگت کردم؛ اگه من ندونم تو عوض شدی، پس کی باید بدونه؟
    گیسو کلافه پایش را روی زمین کوبید و گفت:
    - خواهش می‌کنم گیر نده سعید!
    اما سعید، مصرانه به گیسو خیره شده بود و نمی‌خواست تا وقتی که چیزی نفهمیده، میدان را ترک کند. با لج‌بازی ادامه داد:
    - گیسو! من خوب می‌شناسمت؛ تو خیلی عوض شدی. پس بهم بگو تو روستا چه اتفاقی برات افتاد؟
    گیسو عصبی پوست لبش را به دندان گرفت و به چشمان قهوه‌ای‌رنگ سعید که جدیت از آن می‌بارید، زل زد و گفت:
    - من همون گیسوام! فقط چندبار نزدیک بود بمیرم!
    مکثی کرد و به سعید خیره شد و گفت:
    - می‌فهمی؟! نزدیک بود کشته بشم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید متعجب به گیسویی خیره شد که با بغض و نگاهی عصبی و کلافه به او زل زده بود. صدای گیسو چندین بار در گوشش اکو شد «نزدیک بود کشته بشم!» باورش نمی‌شد روزی روبه‌روی گیسو بنشیند و او با بغض چنین حرفی را به او بزند. خواست چیزی بگوید، که زنگ تلفن گیسو مانع شد. گیسو تلفنش را در دست گرفت و به صفحه‌ی گوشی که شماره‌ی ناشناس در آن خودنمایی می‌کرد، خیره شد.
    سعید اشاره‌ای به تلفنش که زنگ می‌خورد، کرد و گفت:
    - جواب بده.
    گیسو نفس عمیقی کشید و دکمه‌ی سبز را لمس کرد تلفن را به گوشش نزدیک کرد و با تردید گفت:
    - الو؟
    صدای فردی در آشنا در پشت تلفن پیچید:
    - سلام مادمازل!
    چشمانش را به‌هم فشرد و زیر لب با کلافگی گفت:
    - فقط همین رو کم داشتم!
    اوتانا خندید و گفت:
    - می‌دونی که شنواییم خیلی خوبه.
    کلافه لب زد:
    -سلام!
    اوتانا با تمسخر گفت:
    - شنیدم باز دردسر درست کردی برگزیده.
    گیسو عصبی شد و با لحن جدی گفت:
    - نه اصلاً! من کاملاً حالم خوبه.
    اوتانا قهقهه‌ای سر داد و گفت:
    - آها! پس به‌خاطر همین بود که زنگ زدی به آرتا و گفتی...
    مکثی کرد و صدایش را دخترانه کرد و با جیغ گفت:
    - ای وای آرتا! بیا و من رو از دست اون جادوگر خبیث و بدجنس نجات بده!
    با صدای خودش ادامه داد:
    - درست میگم؟
    نمی‌دانست چرا؛ اما لبخند محوی روی لبش نشست و سریع متوقف شد.
    اوتانا با لحن جدی‌ای گفت:
    - همین امشب باید بیای بیرون.
    گیسو مکثی کرد و با تردید گفت:
    - چرا؟
    اوتانا با همان خنده‌ی همیشگی‌اش گفت:
    -چون اوتانای بزرگ میگه.
    گیسو بدون اینکه فکر کند، گفت:
    - نمی‌تونم بیام.
    اوتانا با همان لحن همیشگی‌اش، گفت:
    - اگه کسی باید از اتفاق چند روز پیش توی ماشین از کسی عصبی باشه، اون منم نه تو!
    گیسو نگاهی به سعید انداخت که متعجب به او خیره شده بود و به اوتانا گفت:
    - تو من رو دزدیده بودی!
    اوتانا با تمسخر خندید و گفت:
    - نه! داشتیم با هم گپ می‌زدیم؛ این تو بودی که مثل بچه‌ها نانسیس جونت رو صدا زدی.
    گیسو خسته از بحث‌کردن‌های بیخود، موضوع بحث را عوض کرد و گفت:
    - کارت رو بگو!
    اوتانا مکثی کرد و با جدیت ادامه داد:
    - همین الان بیا بیرون. من و آرتا باید باهات حرف بزنیم و با وجود اینکه سه روز از پیدا کردن خنجر توسط اون می‌گذره، هر لحظه صبر کنیم، ممکنه دیر بشه و اتفاقی بیفته که نباید بیفته!
    گیسو با تردید گفت:
    - از کجا بدونم که آرتا این رو بهت گفته؟
    پوزخند محوی روی لب‌های اوتانا نشست و گفت:
    - می‌خوای گوشی رو بدم بهش؟
    گیسو مکثی کرد و با تردید لب زد:
    - آره.
    چند لحظه بعد، صدای آرتا در گوش‌های گیسو پیچید:
    - سلام!
    گیسو نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
    - باید چی‌کار کنم؟
    آرتا با همان لحن آرامش گفت:
    - بیا بیرون از خونه؛ خنجر رو هم با خودت بیار. آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
    گیسو سری تکان داد و گفت:
    - باشه.
    آرتا ادامه داد:
    - فعلاً خداحافظ. زود بیا!
    گیسو لب زد:
    - خداحافظ!
    آرام تلفن را پایین آورد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد‌. نمی‌دانست چه‌طور باید این موقع شب از خانه بیرون برود. مطمئن بود این اجازه را ندارد.
    سعید متعجب لب زد:
    - گیسو؟ داشتی با کی حرف می‌زدی؟
    گیسو سرش را بالا آورد و به سعید خیره شد. چند لحظه بعد، با تردید گفت:
    - سعید؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید متعجب به گیسویی خیره شده بود، که با تردید به او نگاه می‌کرد.
    تای ابروهای سیاه‌رنگ و پرپشتش را بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد و گفت:
    - چی‌شده؟
    گیسو نفس عمیقی کشید و مردد لب زد:
    - میشه من رو ببری پیش یکی از دوست‌هام؟
    سعید موشکافانه به گیسو خیره شد و گفت:
    - دوستت کیه اون‌وقت؟
    گیسو لب زیرینش را به دندان گرفت و با تته‌پته لب زد:
    - دو‌...دوستم دیگه!
    سعید کمی خود را جلو کشید و مشکوک گفت:
    - یادم نمیاد که تو به‌جز حلما و نرجس با کس دیگه‌ای اون‌قدری صمیمی باشی، که نصفه شب بخوای بری ببینیش.
    گیسو مضطرب به سعید خیره شد که او ادامه داد:
    - پسره؟
    گیسو چندبار دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید، اما هربار نمی‌دانست چه باید بگوید و دهانش را می‌بست.
    سعید کلافه ادامه داد:
    - صداش از پشت گوشی می‌اومد.
    گیسو به آرامی سرش را تکان داد و ملتمسانه به چهره‌ی مشکوک سعید خیره شد و گفت:
    - میشه من رو ببری؟ تو راه برات تعریف می‌کنم.
    ***
    سعید ناگهان روی ترمز زد که باعث شد گیسو با شدت به جلو پرتاب شود و با دو دست داشبورد ماشین را محکم نگه داشت تا از برخورد خود با شیشه‌ی ماشین جلوگیری کند‌. سعید متعجب به سمت گیسو برگشت و فریاد زد:
    - دروغ نگو گیسو!
    گیسو وحشت‌زده کمی خود را عقب کشید و به قیافه‌ی متعجب و بهت‌زده‌ی سعید خیره شد. نمی‌دانست چرا با وجود تمام اتفاقاتی که برایش افتاده است، باز هم از این چیز‌ها می‌ترسد.
    با ترس لب زد:
    - راست میگم سعید! همه این چیزایی که بهت گفتم، حقیقت بود.
    سعید نگاه سردرگمش را به دور و برش چرخاند و زیرلب زمزمه کرد:
    - آ...آخه چ...چطور ممکنه؟
    سپس نگاهش را به سمت گیسو سوق داد و بهت‌زده گفت:
    - داری چرند میگی، نه؟
    گیسو لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
    - نه سعید! همه‌ی این‌ها واقعاً اتفاق افتاده برام.
    گیسو مکثی کرد و لحظه‌ای بعد، گویی چیزی به یاد آورده باشد، گفت:
    - راستی! به مامان‌اینا چی گفتی که این‌قدر راحت اجازه دادن بریم بیرون؟
    سعید نفس عمیقی کشید تا آرام باشد و شانه‌ای بالا انداخت و درحالی‌که سعی داشت ماشین را روشن کند، گفت:
    - هیچی! فقط بهشون گفتم می‌خوام از دلت دربیارم؛ واسه همین می‌خوام ببرمت بهت بستنی بدم.
    ماشین روشن شد و قبل از اینکه راه بیفتد، دوباره به سمت گیسو برگشت و گفت:
    -یعنی می‌خوای بگی اون شب نزدیک بود بمیری و آرتا نجاتت داد؟
    گیسو لحظه‌ای مکث کرد و با تردید سری تکان داد. به نظر خودش اگر کمی ماجرا را عوض می‌کرد، مشکلی نداشت و لازم نبود تمام ماجرا را برای سعید تعریف کند.
    بوق ماشینی از پشت سرشان، موجب شد سعید ماشین را حرکت دهد. اینکه ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و خیابان‌ها از ماشین‌های رنگاوارنگ خالی بود، دلیل نمی‌شد که دیگر هیچ ماشینی در خیابان نباشد.
    بالاخره، به پارک مد نظر رسیدند. سعید دویست و شیش مشکی‌اش را گوشه‌ای از خیابان پارک کرد و با تردید به دور و برش نگاه کرد. پارک خالیِ خالی بود. گویی مدت‌هاست کسی پا به آنجا نگذاشته است. علف‌های هرزی که جای‌جای آن پارک درآمده بودند، و چرخ و فلک زنگ‌زده، حاکی از آن بود.
    گیسو نفس عمیقی کشید و خواست در را باز کند، که سعید گفت:
    - صبر کن! اول من پیاده می‌شم.
    گیسو آرام سری تکان داد. سعید با تردید، از ماشین پیاده شد. دور و برش را از نظر گذراند. تقریباً از شهر خارج شده بودند. هیچ صدایی نمی‌آمد. نگاه سعید روی چراغ معابر خیره ماند و نفسی از سر آسودگی کشید و خشنود بود که حداقل، اینجا در تاریکی فرو نرفته است.
    گیسو آرام در را باز کرد و خوفِ پارک متروکه، در همان لحظه‌ی اول تمام وجودش را دربرگرفت. آرام چشمانش را باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. به سمت سعید برگشت و گفت:
    - من میرم توی پارک. میای یا می‌مونی؟
    سعید نگاهش را معطوف گیسو کرد و آرام سری تکان داد و گفت:
    - میام!
    هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که لحظه‌ای باد سرد عجیبی وزید و بعد، صدای نسبتاً آشنایی قهقهه‌ای سرداد و گفت:
    - پس اون برگزیده تویی!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آن صدا، برای گوش‌های گیسو آشنا بود. این صدا را بارها شنیده بود و با ترس آن را لمس کرده بود. نمی‌خواست قبول کند که صاحب آن صدا، الان در فاصله چند متری‌اش ایستاده است و با ریشخند صدایش می‌کند و می‌خواهد که او را از نزدیک ببیند.
    چنگی به کیفش زد. توان برگشتن نداشت. می‌ترسید برگردد و با او روبه‌رو شود. حتی تصور رو‌به‌رویی با او نیز، ترس را در دلش می‌انداخت. دندان‌هایش به‌هم برخورد می‌کردند و زانوهایش می‌لرزیدند. ناخن‌هایش را بیشتر در پارچه‌ی چرم کیف زرشکی‌رنگش فرو کرد.
    سعید متعجب به سمت گیسو برگشت و با دیدن چهره‌ی ترسیده و بهت‌زده‌ی دخترخاله‌اش خواست چیزی بگوید که ناگهان، باد عجیبی وزید. گیسو وحشت‌زده به دور و برش نگاه کرد. باز نفس‌نفس‌زدنش شروع شده بود. با سردرگمی و وحشت دور خودش می‌چرخید و با هر تکان تکه‌برگی، سریع و وحشت‌زده به سمتش برمی‌گشت و گارد می‌گرفت.
    صدای شکستن شیشه‌ای آمد و اطراف گیسو را تاریکی فرا گرفت. به طرف صدا برگشت و با چراغ معابر خاموش روبه‌رو شد. چراغ‌ها یکی پس از دیگری، با فاصله‌ی زمانی مشخص و به همراه صدای شکستن، خاموش می‌شدند و با رفتن نور از هر چراغ معابر، تاریکی بیش از پیش اطراف آن‌ها را فرا می‌گرفت.
    وزش باد شدت گرفت و صداهای پچ‌پچ مانند از مکانی نامعلوم بلند شد.
    - برگزیده باید بمیره!
    گیسو کیفش را محکم‌تر در دست گرفت. دستی به موهایش کشید. آن صداها از همه طرف می‌آمد. دیوانه‌وار دور خودش می‌چرخید و به دنبال صاحب صدا می‌گشت. هجوم عرق سرد را به پیشانی‌اش احساس می‌کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود و حس می‌کرد هر لحظه ممکن است قلبش سـ*ـینه‌اش را بشکافد و بیرون بجهد. سرش گیج می‌رفت و احساس می‌کرد دنیا دور سرش می‌چرخد و صداهای نامعلوم، ولی واضح، در سرش زوزه می‌کشید.
    سعید وحشت‌زده قدمی به عقب برداشت و درحالی‌که با گیجی و سردرگمی به دور و برش نگاه می‌کرد، گفت:
    - اینجا چه‌خبره گیسو؟
    اما گیسو صدای سعید را نمی‌شنید و فقط آن صداهای عجیب که نجوا می‌کردند «برگزیده باید بمیره! » در گوشش اکو می‌شد و دیوانه‌وار دور خودش می‌چرخید.
    صداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و قلب گیسو دیوانه‌‌تر می‌شد. سردرد امانش را بریده بود. آن صداهای نامعلوم، پچ‌پچ‌وار به گوش گیسو نزدیک می‌شدند و در مغزش سوت می‌کشیدند.
    گیسو با صدای مرتعشی لب زد:
    - ش...شماها ک...کی هس...کی هستین؟
    آن صداها بدون هیچ مکثی، همان‌طور ادامه می‌دادند و با همان لحن قبلی می‌گفتند:
    - میراث نانسیس باید از بین بره!
    با این تفاوت که حال، صداها آهسته‌تر شده بودند و گاه، صدای فریادها و قهقهه‌های خوف‌ناک، اوج می‌گرفت.
    سعید با ترس به گیسویی خیره شده بود که مانند دیوانه‌ها دور خودش می‌چرخید و زیرلب زمزمه می‌کرد:
    - شما‌ها کی‌ هستین؟ دست از سرم بردارین!
    ولی سعید چیزی نمی‌شنید و نمی‌دانست گیسو با چه کسی حرف می‌زند. خواست به سمت گیسو برود، که صدایی جذاب و فریبنده مانعش شد.
    - بیا اینجا!
    ناخودآگاه سرجایش ایستاد و به طرف صدا برگشت. دوباره آن صدا از فاصله‌ی نه‌چندان دور زمزمه کرد:
    - آره! خودِ تو! بیا پیش ما.
    از لا‌به‌لای علف‌های هرز، صدایی می‌شنید که او را وادار می‌کرد به سمتش قدم بردارد و جز آن، به چیز دیگری توجه نکند. هر لحظه آن صدا برایش جذاب‌تر می‌شد و او را به خود نزدیک‌‌تر می‌کرد. او قدم آخر را برداشت و درست کنار صدا ایستاد. با تردید علف‌های هرز را کنار زد.
    دید! توانست تاریکی که او را در بر می‌گرفت، ببیند. او توانست قبل از گیسو آن را با تمام وجودش لمس کند!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا