کامل شده رمان به همین سادگی| M-alizadehbirjandiکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M-alizadehbirjandi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/05
ارسالی ها
1,810
امتیاز واکنش
25,474
امتیاز
1,003
-سلام ممنون، همه خوبن سلام دارن خدمتتون. خسته نباشید.
-مرسی گلم. می‌بینی این عطیه رو! همه‌ش درحال غر زدنه، من نمی‌دونم کی کار می‌کنه.
عمه نمی‌دونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می‌کنم.
-می‌دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید، ولی اگه کمک لازم دارین بیام؟
-نه عزیزدلم عطیه هست، تو همون‌جا دست کمک مامانت باش، اون بنده خدا هم تنهاست.
-چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم.
-نه دخترم خیلی ممنون، من باهات تعارف ندارم. سلام به مامان برسون.
-چشم بزرگیتون رو، شما هم به همگی سلام برسونین.
تلفن رو که قطع کردم خنده‌هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم، بیرون ریختم.
***
روزهای آخر سال دیگه رفته بودن و درخت‌ها هم دیگه لباسی از جنس جوونه پوشیده بودن و من این روزهای آخر چه دلتنگ بودم برای امیرعلی که کم می‌دیدمش؛ اما خوشحال بودم که امسال لمس بهار برام یه تجربه‌ی تازه‌ست کنارش و این بار لازم نبود برای تبریک گفتن بهش رویا ببافم. روی تختم نشستم و با تلفن همراهم شماره‌ش رو گرفتم، شنیدن صداش هم این دلتنگی رو کم می‌کرد.
با بوق اول تماس وصل شد و من خندون گفتم:
-سلام خسته نباشید.
خندید به لحن سرخوشم.
-سلام خانوم، ممنون .
-بدموقع که زنگ نزدم؟
-نه عزیزم. از صبح سرم شلوغ بود، نزدیکِ عیدی همه مردم دارن میرن سفر میان این‌جا خیالشون از ماشینشون راحت بشه؛ تازه داشتم نماز ظهر و عصرم رو می‌خوندم و بین دو نماز بودم که زنگ زدی.
مهربون گفتم:
-قبول باشه.
-قبول حق.
دمغ شدم از تحویل سالی که امیرعلی مال من بود؛ اما کنارم نه.
-امشب، نصفِ شب تحویل ساله؛ کاش کنار هم بودیم. دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی.
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو می‌شنیدم، حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه، برای همین سکوت کردم.
-من هم دوست داشتم عزیزم؛ ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم، دارم از خستگی می‌میرم .
براق شدم.
-خدا نکنه...
کمی براش ناز کردم.
-اگه خیلی خسته‌ای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت:
-بدعادت شدی ها.
لب چیدم و‌ لحنم تغییر نکرد.
-نخیرم خیلی هم عادت خوبیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    دیگه قرآن خوندنِ هر شب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدنِ من شده بود عادتم؛ مثل یه لالایی شیرین آرومم می‌کرد. البته اگر فاکتور می‌گرفتیم بی‌قرار شدنم رو که گاهی دلم می‌خواست از پشت تلفن تو آغوشش جا بگیرم.
    خنده‌ش بلندتر شد و یهو قطع شد.
    -مرسی زنگ زدی محیا، باهات که حرف می‌زنم خستگیم در میره.
    خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم می‌داد.
    -من هم خوشحال میشم صدات رو می‌شنوم. حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو از لالاییم می‌گذرم برو بخواب؛ ولی موقع تحویل سال بیدارت می‌کنم، می‌خوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه.
    بی‌حواس ادامه دادم:
    -هر چند اولین بـ..وسـ..ـه‌ی سال نوت نصیب من نمیشه.
    وقتی امیرعلی قهقه‌ش بلند شد تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم! تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز. آروم گفتم:
    -ببخشید.
    با شیطنت و خنده گفت:
    -چرا اون‌وقت؟
    -اذیت نکن دیگه امیرعلی، حواسم نبود چی میگم.
    هنوز هم لحنش شیطون بود.
    -خیلی هم حرفت قشنگ بود.
    لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم رو روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
    -پوست دستم حسابی زمخت شده، وقتی به لباسم گیر می‌کنه بدم میاد؛ از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید.
    لحنش جدی شد و صداش آروم.
    -تازه دست‌هات شده مثل دست‌های شوهرت.
    با همه‌ی وجودم مهربون و بامحبت گفتم:
    -محیا فدای دست‌هات.
    -خدا نکنه. خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم رو بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه.
    -نه نه ببخش اصلا حواسم نبود، خیلی پرحرفی کردم.
    -خیلی هم عالی بود، خداحافظ.
    خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم. دلم آروم گرفته بود و حالا می‌تونستم آماده بشم برای استقبال از سال نو.
    ***
    -از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمی‌زنم.
    ابروهام رو دادم بالا و همون‌طور که تخم مرغ‌ها رو هم می‌زدم تا یه دست بشه، رو به محسن گفتم:
    -بهتر، اصلا کی خواست بهت بده.
    محمد هم دست به کمر به من نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره.
    عصبی گفتم:
    -مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون رو بیرون کنین که من تمرکز داشته باشم.
    هر دو تاشون قهقه زدن.
    -حالا انگاری داره اتم می‌شکافه که تمرکز نداره، یه کیک قراره بپزی.
    با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و داد زدم:
    -مامان!
    مامان با خنده وارد آشپزخونه شد.
    -چیه؟ باز چه خبره؟
    چشم غره‌ای به محمد و محسن رفتم.
    -نمی‌ذارن کیکم رو درست کنم.
    محمد یه صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست.
    -ما به تو چی‌کار داریم؟! تو اگه کار بلدی، به جای این همه غرغر کیکت رو درست کن.
    محسن هم حرفش رو تایید کرد.
    -ولله.
    رو کرد به محمد و ادامه داد:
    -ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه‌ی عمه وایسته، دل نگرانم برای امیرعلی.
    مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن از آشپزخونه بیرون.
    امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی. همه قرار بود بریم خونه‌ی عمه همدم عید دیدنی و من داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می‌کردم؛ البته یه کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم. عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه، به یکی از دوست‌های عمواحمد قول تعمیر ماشینش رو داده.
    مایع کیکم آماده بود، ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو توش ریختم؛ قالب رو توی فر گذاشتم‌ که از قبل مامان برام روشن کرده بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، دعا دعا می‌کردم کیکم خراب نشه. گوشیم شروع کرد به زنگ زدن، اسم عطیه روش چشمک می‌‎زد و این دفعه‌ی سوم بود که زنگ می‌زد.
    -سلام بفرمایید؟
    -علیک. چه عصبانی؟ کیکت رو پختی؟
    -اگه تو اجازه بدی بله، گذاشتمش توی فر.
    -حالا چه شکلی هست؟
    -کیکه دیگه، قراره چه شکلی باشه؟
    -منظورم اینه که شکل قلبِ ساده‌ست یا قلب تیر خورده؟
    -خودت رو مسخره کن، کیکم گرده و ساده.
    -از بس بی‌سلیقه‌ای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -همون تو که ته سلیقه‌ای بسه.
    -راستی چی خریدی برای داداشم؟
    -از اسرار مگوئه فضول خانوم.
    -خب حالا ،کادوی من مطمئناً از تو بهتره.
    -آها اون‌وقت شما چی خریدی؟
    صداش رو مسخره کرد.
    -یه دست سرویس آچار که همه‌ش از طلاست، چشمت درآد.
    خندیدم که حرصی گفت:
    -الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش رو تبریک گفتم و سوپرایز کردنت که رفت روی هوا، اون وقت دیگه به من نمیگی از اسرار مگو.
    -خب خب، لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی!
    بدجنس گفت:
    -قول نمیدم، سعی می‌کنم.
    -مواظب باش سعی‌ت نتیجه بده.
    عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه‌ی فر نگاهش کردم که داشت پف می‌کرد.
    -الو مردی اون ور خط؟
    -خیلی بی‌ادبی عطیه، نخیر بفرمایید.
    -هیچی کاری نداشتم، کاری نداری تو؟
    –آدم نمیشی تو، نخیر امری نیست.
    -بچه پررو، باز روت زیاد شده. برو به کیک پختنت برس، حیفه من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی.
    -نخواستم روحیه بدی، برو سر درست.
    -لیاقت نداری. بای بای محیا، دارم زنگ می‌زنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد، بای بای.
    -تو غلط بکنی، بای بای عطی جون.
    با خنده گوشی رو قطع کردم و ذوق‌زده به کیکم خیره شدم.
    ***
    بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین.
    -حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
    مثل بچه‌ها با خجالت گفتم:
    -آره دیگه، می‌خوام غافلگیرش کنم.
    بابا «امان از شما جوونا»یی گفت و ماشین رو روشن کرد برای رسوندنم. کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. همه‌ی راه به نقشه‌ی غافلگیر کردنم فکر می‌کردم و نفهمیدم چطور رسیدیم.
    کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم.
    -خب صبر کن کمکت کنم دختر.
    لبخندی زدم، جلوی بابا که نمی‌شد حرفی زد و غافلگیر کرد.
    - نه خودم میرم، ممنون که من رو رسوندین.
    بابا لبخند پدرانه‌ای مهمونم کرد و لابد می‌دونست تو سرم چه خبره.
    -برو بهتون خوش بگذره.
    دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    آهسته قدم برداشتم، جلوی در ورودی و کرکره‌ی بالا رفته‌ش ایستادم. خدا رو شکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد؛ چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود.
    -سلام آقا خسته نباشی.
    باچشم‌های گرد شده سر بلند کرد، صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه‌ی بانمکش.
    با شیطنت گفتم:
    -جواب سلام واجبه ها.
    به خودش اومد و سری تکون داد.
    -سلام... تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    کیک و کیفم رو روی تنها میز اون‌جا گذاشتم و با برداشتن گل با قدم‌های کوتاهم رفتم نزدیک، خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف می‌رفت برای بوسیدن صورتش. گونه‌ی سیاهش رو بوسیدم و گفتم:
    -تولدت مبارک. خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک میگه.
    گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش. نگاه متعجب و خندونش رو دوخت توی چشم‌هام.
    -محیا!
    -جونم؟
    نگاه مهربونش چشم‌هام رو نشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید.
    -ممنون.
    این‌قدر عمیق و مهربون گفت ممنون که غرق خوشی شدم. یه کلمه ساده گفته بود؛ اما با لحنی که هزار تا تشکر هم جای این یه کلمه رو نمی‌تونست پر کنه. نگاهش هم لمس عاشقی داشت برام و من داشتم ذوب می‌شدم زیر این نگاه و برای فرار از حرات نگاهش گفتم:
    -کمک نمی‌خوای؟
    - شما بلدی؟
    با شیطنت گفتم:
    -من نه ولی آقامون بلده.
    خنده‌ای که داشت محو می‌شد رو از سر گرفت.
    -اون وقت این میشه کمک؟ باز که رسید به خودم .
    با بالا انداختن شونه‌هام نگاهی به در تعمیرگاه انداختم، شب بود و خیابون خلوت. جلوتر رفتم و دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم، خنده‌ش یهو قطع شد و داد زد:
    -محیا لباس‌هات!
    توجهی نکردم، مگه مهم بود؟! امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لـ*ـذت و خوشی. لباس کارش بوی تند روغن ماشین می‌داد؛ ولی باز هم مهم نبود. حلقه‌ی دست‌هام رو تنگ‌تر کردم که اخطار داد.
    -خانومم در تعمیرگاه بازه.
    -می‌دونم؛ ولی کسی نیست. ان‌شاءالله صد ساله بشی و سایه‌ت همیشه روی سرم.
    سرش رو پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت:
    -ممنون عزیزدلم، واقعا غافلگیر شدم.
    با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد:
    -ببخشید دست‌هام خیلی کثیفه نمی‌تونم محبتت رو جواب بدم، حالا این بـ*ـوس قشنگ به تلافی اولین بـ*ـوس تحویل سال بود که نشد.
    با خجالت لبم رو گزیدم و با اعتراض گفتم:
    -امیرعلی!
    خندید و گونه زبرش رو به صورتم کشید.
    -جون امیرعلی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    -دستت درد نکنه، واقعا ممنون.
    لبخند گرمی روی صورتم طرح انداخت و خجالتم یادم رفت از نوازش صورتم با صورتش.
    اولین صبح عید، وقتی امیرعلی اومده بود خونه‌ی ما تا با هم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله عید دیدنی، توی حیاط که رفتم استقبالش با این‌که پریدم توی بغلش باز هم خجالت کشیدم صورتش رو ببوسم و بـ..وسـ..ـه‌م رو کاشتم روی دست‌هاش؛ ولی امیرعلی با خنده گونه‌م رو بوسیده بود و من با یادآوری حرف دیشبم چه‌قدر خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بـ..وسـ..ـه مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم.
    آروم عقب اومدم و امیرعلی با دیدن صورتم شروع کرد به بلند و شیطون خندیدن.
    -به چی می‌خندی؟ من خنده دارم؟
    لب‌هاش رو جمع کرد توی دهنش.
    -اگه بدونی چی‌کار کردم با صورتت.
    آچارهای دستش رو روی زمین رها کرد و از من دور شد.
    -بیا ببینم.
    به حرفش گوش کردم. من رو برد پشت یه دیوار که روشویی اون‌جا بود. دست‌هاش رو صابون زد و شست.
    -بیا صورتت رو بشورم.
    با خوشحالی نزدیک رفتم، چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم می‌شد به دست‌های امیرعلی و این لحظه‌های خوش؛ لحظه‌هایی که به خاطر غرور مردونه‌ش نوازشش رو گاهی این‌جوری قایم می‌کرد.
    حوله رو به دستم داد و گفت میره لباس عوض کنه. صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم؛ دلم می‌خواست تو همین لحظه‌هایی که تنهاییم کادوش رو هم بدم. با صدای قدم‌هاش که نزدیک شده بود چرخیدم و کادو رو گرفتم سمتش، مثلا غافلگیرانه.
    -ناقابله، امیدوارم خوشت بیاد.
    گردنش رو کج کرد و نگاهش توی چشم‌هام.
    -این چه‌کاریه آخه؟! همین که یادت بود برام دنیاییه.
    گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه.
    -تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه‌ست.
    جلو اومد و یه بـ..وسـ..ـه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون، کادوش رو گرفت و آروم در جعبه‌ی کوچیک رو باز کرد و با دیدن انگشتر با نگین شرف‌الشمسی که روش می‌درخشید تشکرآمیز گفت:
    -خیلی قشنگه خانومی، دستت درد نکنه؛ واقعاً ممنون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خوشحال شدم که خوشش اومده، این رو می‌شد از تشکر غلیظش فهمید.
    -ببخش ناقابله. حالا میشه من دستت کنم؟
    دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه‌ی طلایی که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم. انگشت‌هام رو بین انگشت‌هاش فرو کردم و حلقه‌ی من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی به هم خورد، صدای تیک عشق. نگاه مهربونش رو که روی دست‌هامون بود گرفت و به چشم‌هام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی این‌جوری خاص می‌شد و هزار جمله‌ی عاشقی رو داد می‌زد و من نمی‌دونستم چه‌طوری باید با نگاهم جوابش رو بدم.
    به کیک اشاره کردم.
    -این هم کیک تولد.
    خنده‌ش گرفت.
    -مگه من بچه‌م محیا جان؟چرا این‌قدر خودت رو اذیت کردی؟
    لب‌هام رو غنچه کردم.
    -اذیتی نبود، خودم برات پختم.
    ابروهاش بامزه بالا رفت.
    -جدی؟ ممنونم. پس این کیک خوردن داره.
    -مطمئن نیستم خوب شده باشه، عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن و گفتن اگه کیک رو بخوری مسموم میشی.
    به لحن دلواپس و پنچرم بلند بلند خندید.
    - خیلی هم خوبه. حالا میشه این کیک رو ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم. این اولین دفعه‌ایه که یکی برام تولد می‌گیره و کیک می‌پزه، می‌خوام همه از دست هنر خانومم بچشن تا دیگه اذیتش نکنن؛ من مطمئنم عالیه.
    ذوق کردم از تعریفش هر چند ساده.
    بچگانه گفتم:
    -باشه فقط این‌که خیلی کوچیکه.
    لبخند محوی رو صورتش بود.
    -عیبی نداره، من می‌خوام کیک تولدم رو به همه نشون بدم، یه تیکه‌ی کوچیک هم کافیه.
    چشمکی بعد از صحبتش حواله من کرد و من چه‌قدر دلم می‌خواست دوباره بپرم بغلش و این بار داد بزنم عاشقتم امیرعلی، آخه اون بود که وسط تولد کوچیک و مثلا غافلگیرکننده‌م با محبت‌‌هایی که بین جمله‌ها پیچیده شده بود؛ غافلگیرم می‌کرد. با نوازش دستم من رو به خودم آورد، از احساساتی که داشتم کنترلشون می کردم.
    -حالا شما این کیک خوشگلت رو بردار که تعطیل کنم بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    ***
    عطیه با دیدن من و جعبه‌ی کیک توی دستم قیافه‌ش رو ترسیده کرد.
    -وای خدای مهربون. کیکت رو آوردی این‌جا؟ راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همه‌ی خانواده شوهرت رو با هم نابود کنی؟
    هم خنده‌م گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرف‌های مسخره‌ش جلوی بقیه، به‌خصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود. نفیسه خنده‌ش رو جمع کرد، حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود.
    -واقعا خودت درست کردی محیا جون؟
    چپ چپ به عطیه نگاه کردم.
    -آره؛ ولی واقعا نمی‌دونم مزه‌ش چه‌طوری شده.
    -من می‌دونم، افتضاح.
    دوباره همه به حرف عطیه خندیدن که عمو احمد من رو پهلوی خودش نشوند.
    -ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه.
    لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
    -خب بابا جون مثل خودشه دیگه، ظاهرسازی عالی از درون واویلا.
    این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت.
    -عطیه اذیتش نکن، اصلا به تو کیک نمیدیم.
    ابروهای عطیه بالا پرید.
    -نه بابا؟! دیگه چی؟
    امیرعلی خندید و بدجنس گفت:
    - کیک مال منه، من هم بهت نمیدم.
    خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت:
    -بهتر، بالاخره باید یکی بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه؟
    عمه با یه سینی چای و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال.
    -این قدر اذیت نکن عطیه، خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده.
    عطیه چشم‌هاش رو گرد کرد.
    -نه بابا، چند نفر به یه نفر؟! ببینم امیرمحمد تو جمله‌ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟
    رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلات‌های روی کیک رو به امیرسام می‌داد.
    -خانومت که موضعش مشخصه، زودتر از همه هم کنار کیک برای خودش و پسرش جا گرفته.
    همه با دیدن صحنه‌ی بانمک و امیرسامی که دهنش شکلاتی بود، از ته دل خندیدیم و عطیه با صدای زنگ در بلند شد و بیرون رفت.
    عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت.
    -فکر کنم مهمون‌ها اومدن.
    پشت سر عمه، عمو هم بیرون رفت و صدای احوال‌پرسی‌ها بالا گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    عمه‌هدی، عمومهدی با عروس و دامادهاش؛ مامان‌بزرگ و بابابزرگ و مامان بابا. خیلی خوب بود که شب‌های عید مثل همیشه دور هم جمع می‌شدیم و صدای شوخی و خنده بالا می‌گرفت.
    عمه‌هدی: خوبی عمه؟
    لبخندی به خاطر محبت عمه‌هدی زدم.
    -ممنون. حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟
    -چی بگم عمه، اونه و کتاب‌هاش و از حالا کنکور خوندنش.
    من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم، محکم زدم تو پهلوش و گفتم:
    -یاد بگیر نصف توئه، از یه سال قبل برای کنکور می‌خونه.
    از درد صورتش جمع شد؛ ولی به خاطر این‌که جلب توجه نکنه لبخند زد.
    -الهی بشکنه دستت، کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمی‌گیری؟ فکر کردی خیلی رشته‌ی خوبی قبول شدی؟
    -خیلی هم خوبه حسود.
    -وای محسن کیک محیا هنوز این‌جاست، خدا بخیر کنه.
    با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شد و بعضی قیافه‌ها متعجب و بعضی خندون. نگاه من هم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بود ببرمش آشپزخونه. امیرعلی هم مشخص بود حسابی آماده به خنده‌ست ولی به خاطر من خودش رو کنترل می‌کنه که نخنده.
    بابابزرگ: جریان چیه؟ چی میگی بابا؟
    عمه خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
    -هیچی باباجون، امشب تولد امیرعلیه، محیا جون براش کیک درست کرده.
    با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت و تحسین‌ها من رو.
    خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
    -ای بابا آقا امیرعلی می‌خوردینش دیگه، فوقش می‌اومدیم بیمارستان عیادتون؛ حالا همه‌مون بدبخت میشیم. اون‌جوری فقط خرج یه کمپوت می‌افتاد گردنمون.
    همه به قیافه‌ی زار محسن خندیدن، مامان و بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم‌غره رفتن؛ ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همون‌طور بی‌خیال نشسته بودن و انگار نه انگار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    این بار عطیه دنباله‌ی حرف رو گرفت:
    -بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده، این‌ها که دیگه داداش‌های خودشن.
    صدای خنده‌ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم. مامان‌بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود، جمع کرد.
    -خب شما هم. اتفاقاً این کیک خوردن داره، پاشو مادر، محیا برو بیار برشش بدم هر کسی یه تیکه بخوره.
    با خجالت گفتم:
    -آخه خیلی کوچیکه، تازه نمی‌دونم واقعا مزه‌ش خوبه یا نه؟
    مامان بزرگ: خوبه مادر، تو این‌جوری نگو تا این فسقلی‌ها هم سر به سرت نذارن، پاشو.
    با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم، توی این جمع نظر اون برام مهم‌تر بود راجع‌به این کیک پردردسرم؛ گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کرد و با یه لبخند مهربون لب زد.
    -عالی بود ممنون.
    -خیلی خوشمزه بود محیا جون، ان‌شاءالله شیرینی عروسیتون.
    با این حرف زن‌عمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همون‌طور که با مشت محکم می‌کوبید پشتم و عقده‌هاش رو خالی می‌کرد. آروم گفت:
    -خب حالا چرا هول می‌کنی، زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که.
    هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفه‌هام بیشتر شد و خنده‌ی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون می‌داد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد.
    -زنده‌ای؟
    خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک می‌کشید نگاه کردم، لبخند دندون‌نمایی زد.
    -مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیس‌هات رو می‌کنم.
    زبونش رو برام درآورد.
    -بی‌خود بچه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شب‌های تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه‌ی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه‌ی ما عید دیدنی و ما هم با مهمون‌هامون صددرصد میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا