- عضویت
- 2015/12/05
- ارسالی ها
- 1,810
- امتیاز واکنش
- 25,474
- امتیاز
- 1,003
-سلام ممنون، همه خوبن سلام دارن خدمتتون. خسته نباشید.
-مرسی گلم. میبینی این عطیه رو! همهش درحال غر زدنه، من نمیدونم کی کار میکنه.
عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی میکنم.
-میدونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید، ولی اگه کمک لازم دارین بیام؟
-نه عزیزدلم عطیه هست، تو همونجا دست کمک مامانت باش، اون بنده خدا هم تنهاست.
-چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم.
-نه دخترم خیلی ممنون، من باهات تعارف ندارم. سلام به مامان برسون.
-چشم بزرگیتون رو، شما هم به همگی سلام برسونین.
تلفن رو که قطع کردم خندههایی رو که تو دلم جمع کرده بودم، بیرون ریختم.
***
روزهای آخر سال دیگه رفته بودن و درختها هم دیگه لباسی از جنس جوونه پوشیده بودن و من این روزهای آخر چه دلتنگ بودم برای امیرعلی که کم میدیدمش؛ اما خوشحال بودم که امسال لمس بهار برام یه تجربهی تازهست کنارش و این بار لازم نبود برای تبریک گفتن بهش رویا ببافم. روی تختم نشستم و با تلفن همراهم شمارهش رو گرفتم، شنیدن صداش هم این دلتنگی رو کم میکرد.
با بوق اول تماس وصل شد و من خندون گفتم:
-سلام خسته نباشید.
خندید به لحن سرخوشم.
-سلام خانوم، ممنون .
-بدموقع که زنگ نزدم؟
-نه عزیزم. از صبح سرم شلوغ بود، نزدیکِ عیدی همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون از ماشینشون راحت بشه؛ تازه داشتم نماز ظهر و عصرم رو میخوندم و بین دو نماز بودم که زنگ زدی.
مهربون گفتم:
-قبول باشه.
-قبول حق.
دمغ شدم از تحویل سالی که امیرعلی مال من بود؛ اما کنارم نه.
-امشب، نصفِ شب تحویل ساله؛ کاش کنار هم بودیم. دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی.
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم، حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه، برای همین سکوت کردم.
-من هم دوست داشتم عزیزم؛ ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم، دارم از خستگی میمیرم .
براق شدم.
-خدا نکنه...
کمی براش ناز کردم.
-اگه خیلی خستهای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت:
-بدعادت شدی ها.
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد.
-نخیرم خیلی هم عادت خوبیه.
-مرسی گلم. میبینی این عطیه رو! همهش درحال غر زدنه، من نمیدونم کی کار میکنه.
عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی میکنم.
-میدونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید، ولی اگه کمک لازم دارین بیام؟
-نه عزیزدلم عطیه هست، تو همونجا دست کمک مامانت باش، اون بنده خدا هم تنهاست.
-چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم.
-نه دخترم خیلی ممنون، من باهات تعارف ندارم. سلام به مامان برسون.
-چشم بزرگیتون رو، شما هم به همگی سلام برسونین.
تلفن رو که قطع کردم خندههایی رو که تو دلم جمع کرده بودم، بیرون ریختم.
***
روزهای آخر سال دیگه رفته بودن و درختها هم دیگه لباسی از جنس جوونه پوشیده بودن و من این روزهای آخر چه دلتنگ بودم برای امیرعلی که کم میدیدمش؛ اما خوشحال بودم که امسال لمس بهار برام یه تجربهی تازهست کنارش و این بار لازم نبود برای تبریک گفتن بهش رویا ببافم. روی تختم نشستم و با تلفن همراهم شمارهش رو گرفتم، شنیدن صداش هم این دلتنگی رو کم میکرد.
با بوق اول تماس وصل شد و من خندون گفتم:
-سلام خسته نباشید.
خندید به لحن سرخوشم.
-سلام خانوم، ممنون .
-بدموقع که زنگ نزدم؟
-نه عزیزم. از صبح سرم شلوغ بود، نزدیکِ عیدی همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون از ماشینشون راحت بشه؛ تازه داشتم نماز ظهر و عصرم رو میخوندم و بین دو نماز بودم که زنگ زدی.
مهربون گفتم:
-قبول باشه.
-قبول حق.
دمغ شدم از تحویل سالی که امیرعلی مال من بود؛ اما کنارم نه.
-امشب، نصفِ شب تحویل ساله؛ کاش کنار هم بودیم. دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی.
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم، حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه، برای همین سکوت کردم.
-من هم دوست داشتم عزیزم؛ ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم، دارم از خستگی میمیرم .
براق شدم.
-خدا نکنه...
کمی براش ناز کردم.
-اگه خیلی خستهای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت:
-بدعادت شدی ها.
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد.
-نخیرم خیلی هم عادت خوبیه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: